https://srmshq.ir/h5av1o
عریانیزم اعتراضی، شاید همه چیز اقتصادی نباشد
***
اشاره، نوروز اگر برای بچههای اهل خانه عید باشد. عمراً برای سرپرست خانواده معنی عید بدهد! کفش و لباس عید بچهها یک طرف، مواضع غیر قابل توجیه اسماعیل هنیه و گرفتاریهای بشار اسد هم یک طرف، دود رنگ وارنگ اردوی اصولگرایان هم هست و بدتر از همه خطر سقوط تیمهای مس با مدیران کهکشانی خود مگر حالی برای آدم میگذارد. حالا بگوییم قضایای انتخابات ریاست جمهوری روسیه به ما ربطی ندارد! اصلاً این روزها همه چیز به همه چیز ربط دارد. همین حالا جلوی چشم خود ما یک پروانه دارد بالهایش را تکان میدهد، خدا به ژاپنیها رحم کند، سونامی خبر نمیکند!
تردیدی نیست که کفش و لباس عید بچهها از اهم اقلامی است که باید تحت هر شرایطی به موقع تهیه و برای شب عید بچهها آماده گردد. خاصه که دیگر هیچ بهانهای از طرف اهل خانه از پدران پذیرفتهشدنی نیست، هر کس یارانۀ نقدی بچهها را میگیرد، البته چشمش کور، جواب کفش و لباس اهل خانه را هم میدهد، حالا سود سپردههای یارانه نوش جانش!
در سالهای اخیر و پس از بروز جریانات نگرانکنندهای از نوعی هنجارشکنی در طرح مطالبات حقۀ اهل خانه نسبت به کفش و لباس و احیای یک سنت موزیکال قدیم- شبه رپ- در پیامرسانی ویژۀ عید، توجه به علل و انگیزههای این رویکرد مورد تحقیق موشکافانۀ این قلم قرار گرفت، در سال ۸۲ اولین گزارش مطالعاتی این طرح بزرگ تحقیقاتی تحت عنوان «نوروز اومد ما لختیم /قسمت اول /تحلیل تاریخی» منتشر شد (فردوس کویر، دوشنبه ۲۵ اسفند ۸۲، شماره ۲۶۰، ص ۴)
از آنجا که پس از اجرای طرح هدفمندسازی یارانهها و علیرغم تغییرات عمده در شرایط اقتصادی خانوارها، این شعار همچنان مورد استفاده بعض اقشار قرار میگیرد، موضوع یکبار دیگر و این بار از دریچۀ مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی مورد تحقیق قرار گرفت آنچه که در پی میآید حاصل این تحقیق است.
۱- ادبیات مردمی، هدف یا وسیله؟
ادبیات مردمی همواره بیانگر شرایط فرهنگی، اقتصادی و سیاسی جوامع و آینه روابط و مناسبات اقشار و لایههای مختلف اجتماعی با یکدیگر بوده است. سادگی، صراحت و صداقت از ویژگیهای بیانی در ادبیات مردمی است. ادبیات مردمی بیانی ساده وبی تکلف دارند، عموماً به گویش محلی بوده و تابع الزامات و قواعد دستوری و آرایههای ادبی و از این قبیل سوسولبازیها نیستند.
صراحت و صداقت در ذات کلام مردمی است، درست مثل فحشهای معمولی که همه روزه در کوچه و خیابان و از زبان اقشار مختلف میشنویم! همین است که بعض مواقع این ادبیات بهصورت اجتنابناپذیری درگیر کلمات زشت و حتی مستهجن هم میگردد که البته باید با گذاشتن سهنقطه در متن - در آثار مکتوب - و یا قورت دادن آب دهان خود به هنگام ادای تمام یا بخشی از کلمه - در آثار شفاهی- ضمن ادای معنا، آلودۀ کراهت کلمه نیز نگردید.
«نوروز اومد ما لختیم» یکی از مصادیق بارز این نوع ادبیات است. شانس پدران امروزی این است که علیرغم مدتها وقفه و فراموشی در حضور این نوع ادبیات عیدانه، در چند سالۀ اخیر نشانههایی از احیای این سنت باستانی - بهرغم بعض مسائل آن - دیده میشود. مادام که این حضور در حد ابزاری و بهعنوان وسیلهای برای ارائه یک پیام روشن به پدر خانواده مورد استفاده قرار گیرد، البته خطری متوجه اخلاق اجتماعی و بنیانهای فرهنگی جامعه نخواهد بود، نگرانی از هدف شدن این شعار است! چیزی که نباید اتفاق بیافتد، چه در هر حال تضمینی وجود ندارد که موضوع در حد همان پوشش و محدود به ایام عید بماند.
۲- همۀ انگیزههای محتمل
نسل ما بهصورت اجتنابناپذیری درگیر انگیزهها و وجوه اقتصادی این شعار بود. همین که هزاران سال این شعار سینه به سینه منتقل گردیده تا به ما رسیده است، در واقع نشاندهندۀ نقش کارساز آن در جریان تأمین پوشش عید بچهها بوده است، خانوادههای پرجمعیت، فقر اقتصادی و بدتر از همه بهانۀ درس و مدرسه - که نسلهای پیش از ما نداشتند؟!
بچههای نسل ما را وادار میکرده است که از هر وسیلهای برای یادآوری نقش پدران در تأمین پوشاک عید استفاده نمایند، اینکه پدران چه برخوردی با اصل درخواست داشته باشند، احتمالاً چیزی از اهمیت موضوع کم نمیکند.
- حالا آنها یک چیزی میگفتند! بچهها حکما به دل نمیگرفتند، چراکه اساساً قدما بر این اعتقاد بودند که روز اول عید تحت هیچ شرایطی نباید دلخور و ناراحت باشند. حتی اگر چیزی برای پوشیدن هم نداشتند! - روزگار ما البته تفاوتهای عمیقی با روزگار امروز داشت، در واقع در روزگار حاضر تصور هرگونه انگیزۀ اقتصادی برای رواج این شعار تقریباً غیرممکن است. چه با وجود یارانههای نقدی، احتمال اینکه در کشور کسی شب گرسنه سر به بستر بگذارد، صفر است، یعنی اگر یک چنین فردی هم پیدا شود، شک نکنید که یا بیش از حد یارانهاش میخورد- که غلط میکند میخورد!- و یا اساساً سیاه نمایی میکند که باید جور دیگری با او برخورد کرد. بهعلاوه آنوقتها احتمالاً نوروزها آنقدر گرم بود که بچهها بتوانند تهدید خود را عمل کنند، با تغییرات آب و هوایی حاضر، گیرم که بچهها بخواهند فقر مادی خود را از طریق عریانی نشان دهند، عمراً بتوانند، سرما میخورند، میمیرند! و آنگهی با وجود گشت ارشاد و امنیت اخلاقی اصلاً مگر میشود چنین تهدیدهایی را عملی کرد؟ تهدیدی که مؤثر بودن آن درگرو عملی کردن علنی آن است!
۳- انحراف یا اعتراض؟ همۀ داستان همین است
شک ندارم که طرح این شعار آن هم پس از سالها فراموشی نشانهای از یک انحراف اخلاقی و یادآوری یک وجه پورنوگرافیک غربی است، اینکه یک مشت بچۀ بیصاحب با طرح یک مسئلۀ غیراخلاقی و بهصورت تلویحی، تهدید به عمل خلاف بزرگتری بکنند، چیزی است که باید با آن برخورد و مقابله نمود، چراکه در طول تمام تاریخ بشریت هیچکس حتی در بدترین شرایط فقر و نداری لخت نبوده است. احتمالاً لباس پاره، مندرس، وصله خورده داشته است، اما لخت نبوده است، عریانی نوعی سیاهنمایی و تهدید به امری خلاف عفت عمومی است. اتفاقاً همۀ آنهایی که مال و منالی دارند بیشتر به این اعمال خلاف رو میآورند، توی کمدها و چمدانهایشان آیا چقدر لباس دارند!؟ آنوقت عین گداها لخت و عور در مجامع عمومی حاضر میشوند. اطمینان دارم که هیچ ارتباطی بین فقر و عریانی وجود ندارد. باباطاهر هم ندار نبود! اگر عریان شد یک مشکل دیگر داشت، لباس اندازهاش پیدا نمیشد! - بس که اورسایز بود - و به این وجه اعتراض خود را اعلام میکرد، انگیزۀ عریانی.
چه انحراف باشد، چه اعتراض، در هر حال اصلاً کار خوبی نیست. تمام عیب و ایرادهای آدم رو میشود! آن هم توی این بازار کساد.
۴- پاسخ پدران
پاسخ پدران هر چه که بوده باشد - ولو همان نقل مستهجن و زشت شایع - در نهایت منجر به پوشش بچهها شده است. هیچ گزارشی مستندی از لخت بودن بچهها در روز اول عید در تمام طول این سالها دیده نشده است، یعنی اینکه پدران یک چیزی گفتهاند، بعد کار دیگری کردهاند. این امر هم مطمئناً دلایل تربیتی داشته است! اول آنکه پدران معمولاً بس که درشت شنیدهاند، عادت ندارند نرم به گویند، فکر میکنید پدربزرگهای ما با پدران ما چه گونه سخنانی میگفتند.
و بعد بسیاری از مواقع درشتگویی از نهایت استیصال است. آدم درمانده، همه کار میکند، حرف درشت و نامربوط هم البته میزند، کاری که پدران معمولاً در پاسخ میکردهاند، چیزی در همین حدود بوده است، به قول خودشان ... سهای میزدند، اگر بچهها میخوردند که مقصود حاصل میشد وگرنه خودشان میخوردند! چیزی روی زمین نمیماند!
درشتگویی پدران میتواند یک دلیل دیگر هم داشته باشد و آن اصرار بر یک پا داشتن مرغ بوده است، یعنی که همین که هست! نمیخواهید از فردا نیایید!
۴- جمعبندی
شاید روزگاری تصور تهیۀ کفش و لباس از مادۀ گند و بدبویی مثل نفت، همینقدر کریه و زشت و وقیح بود که تصور امروز ما از تهیۀ پارچه از انواع باد و نسیم؟! همین نفت سر سفرهها کم بوی بدی میدهد؟ و شد که یکی بیاید و بگوید این نفت بوی بد میدهد، من نمیخواهم؟!
پیشرفتهای علمی حتماً روزی ما را به جایی میرساند که بتوانیم از اینجور چیزها هم لباس تهیه کنیم. بهنوعی بازیافت!- نگرانی از این است که آن روز هم همچنان باید لباس چینی بپوشیم، کمجمعیتی که ندارند! همهاش هم کلم و سوسک و قورباغه میخورند.
نتیجۀ اخلاقی ذیل جمعبندی:
۴/۱ - ادب مرد به ز دولت اوست.
۴/۲ - زمستان میرود، روسیاهی به پدر آدم میماند.
توصیۀ اخلاقی و تربیتی:
از سه طایفه حذر کنید، راشی، مرتشی، زن شلافه. اینها کار دست آدم میدهند.
توصیۀ فرهنگی اجتماعی
سه چیز اسباب راحت است.
راه شیوه، کفش گیوه و...
https://srmshq.ir/e4dpyu
اِی که علی وَر جون کرونا بِزنه، هَمو پورو خوشی مَم که وَر عیدا دُشتیم اَشِمون اِستوند. به یادم میایه عید سالا گذشته که قوما همه میاومِدَن تهرون تو خونهمون و تا روز سیزده میموندَن و مَ چِقِدَر برو بیا دُشتَم. چون زِنم جلو قومام زبون بند میشد و هر کار که مَ میکِردم هِچی به رو خودش نمیاوورد. البته خداییش وَختا دِگِه مَم پُری سَر وِسِرَم نِمیگُذُش فقط یه پار وَختا که خیلی جِرِش میگرُف یه قُلُمپی بِشَم میگف.
تو مدت بیست و دو سه سالی که از کرمون رفته بودم اسم آب و نون از دهنم میافتاد و اسم کِرمون و کرمونیا نمیافتاد مخصوصاً جلو دِتا بچهام که میخواستم اصالت کِرمون و کرمونی اَ یادشون نِرِه. تا یه جایی تو ترافیک گیر میافتادیم یه بادی به غبغب مِنداختم و میگفتم:
- حیف الانه اگر کرمون بودیم میتونستیم چِش بسته رانندگی بکنیم و لذت ببریم
اگر وَر پاساژ و خیابون میرفتیم:
- می بینِن ای جُ عجب گرونی هسته و تا روته وَر بِگردونی یه کُلایی وَر سِرِت مِئلَن تا رو گوشات بیایه؟ حالو اگر کرمون بودیم جِنسا همه ارزون ... همه خداترس ...حَظ میکِردی ...
وختایی که روزا جِمه میرفتیم دربند و درِکه یه نهاری میخوردیم و وَختی میدیدم بَچّو وا دارَن کِیف میکُنَن و موقعیت مناسب هسته از اول شِرو میکردم و هر عیب و ایرادی که تو تهرون دیده بودیم از رحم نکِردِن همسایه به همسایه گِرُفته تا آلودگی هوا همه رِ به زِبون میاووُردَم و پُش بَندِش میگفتم الآن اگر کِرمون بودیم ...
زِنِمَم هِی قَنطر میجِوید و هِچّی به رو خودش نمیاوورد تا ای که دخترم کنکور قبول شد و از مِنَم اصرار که اگر تهرون نِشد میبا دانشگاه کرمون انتخاب رشته بکنه.
عید همو سال بهانهای وَشِمون شد که بعد از بیس سال بریم کرمون که هم دیداری خود قوم و خویشا دُشته باشیم و هم کرمونمونه به رُخ زن و بچههام بِکِشم.
اولی که از طرف جاده تهرون وارد شدیم نور چراغ ماشین افتاد وَرو یه تابلو گندهای که وَروش نوشته شِده بود ((خوش اومدِن، صفا اووُردِن))
کنار تابلو ماشینِ نگه دُشتم و یه پارهای خیر خیر نِگاش کِردم و رو به بَچّا گفتم:
- ببینِن، معرفت یعنی چی؟ هر جا دِگِه بود الانه ازی تابلو وَر کِرا استفاده میکِردَن که پولی نصیب شهرداری بِشه ولی مهموننوازی کرمونیا رِ ببینِن ...
وارد شهر شدیم و میخواستیم بریم تو خونه خوارَم که از جلوتر قرار گذشته بودیم. یه نگایی وَرو ساعتامون کِردیم ودیدیم ساعت دو ربع کِمِه. از اوجوئی که هوا خوب و بهاری بود و ملاحظه میکِردیم که نصف شب وَر سر مردم نِتُمبیم و آسایششونه قطع نکنیم وختی رسیدیم به پارک شورا واستادیم و قرار شد تا صبح هموجو چادر بزنیم و استراحتی بکنیم تا صبا صُبحش بریم تو خونه خوارَم. سمیّه دختِرم گُف:
- بابا ما جرئت نمیکنیم کنار خیابون بخوابیم
- دِگِه ازی حرفا نِزِنی که کلامون میره تو هم، فکر کِردی ای جو تهرونه که روز رووشَن تو خیابوونِ شُلُق کلا اَ سِرِ آدم بِدِزَن؟ اصلاً ای جو دُز داره؟
بچّووا که یه دلی اومده بود تو دلشون وِتَک شِدن و چِمِدونه از تِ جَعوه عقب بِدَر اووُردن که چادر و حصیر از زیرش بِدَر بیارَن یهو دیدیم صدا غِژی شد، یه موتِرو دِتَرکهای اومد و تا هنو ما اُمِدیم بگیم یک... دو چِمِدونو رِ کِردَن کُتِ بِغِلشون و دِ برو که رفتی ...هَنو دَستا خودم دُش از ترس میلرزید ولی خودِمه قام گِرُفتم و رو کِردم وَر طرف خونوادَم و گفتم:
- جونَمَرگ شِدا اینا کِرمونی نیستَن، عیدا که میشه یه مُشتی از شهرا دِگِه میایَن ایجو وَر دِزی، وِظیفه مامَم هَسته که بِه برادران نیرو انتظامی گزارش بدیم ...
یه ساتویی که از تلفون ما گُذَش برادران نیرو انتظامی اومدن،
- جناب سروان تو کِرمون که هِشوخ دُز نِبوده
- شما از همو اصحاب کهف نیستِن؟
- نَه م ایرامِنِش هستم. وَر چی؟
- چون دیدم از همهجا بیخبری،
- الانه ما چه کار میبایه بکنیم؟
- شکر خدا... بِرِن خدا رِ شکر بکُنِن که ماشینتونه نِبُردَن وِگرنه میخواستِن چه خاکی وَر تِ سِرتون بُکُنِن؟
- یعنی کِی دِزِ چِمِدونوا رِ میگیرِن؟
-برو دایی خدا خیرت بِده ماشین که نیسته پلاک دُشته باشه اونم هرکی بوده آدم محتاجی بوده وگرنه ماشینِتونه جا بُن جا میبُرد شماره تِلِفونِتِه نُوِشتم اگر خبری شد وَشت زنگ میزنیم.
مَ که حسابی جلو زِن بَچّام کم اووُرده بودم بیخ گَردِنِمه خاروندم و گفتم:
- دیدِن مَ هَمِش میگفتم کِرمونیا آدما نِجیبی هَستَن ای آقای پلیس کِرمونی ازوجوئی که غریبنواز هسته تا کجاها فکر میکنه که مَبادا دِزو غریب باشه تو ای شهر و هِشکِه رِ نِدُشته باشه دیدن حالو؟
نِزیکا اذان بود و خواب اَ سِرَم رفته بود. بچوخمتنخکوا تو ماشین خوابشون برد و مِنم وَررا شِدم وَر طِرِف مسجد خواجهخضر که هم نمازی بخونم هم یادی از قدیما بکنم تا هوا رووشن بشه بریم تو خونه خوارَم.
روز اول که همه تو خونه خوارم جمع بودیم و گفتمان فامیلی تا شب طول کشید و آخِرِش رسید به جایی که همه میگفتَن خوش به حال تو که از کِرمون کَندی و رفتی مِنَم میگفتم خوش به حال شما که به غُربت نُفتادِن و هِجّا مثل کرمون نمیشه.
دوسه روز اولی به دید و بازدید عید و گشت و حجخمجگذار سِرمون گرم بود و روز چارم رفتیم وَر دهنه قدمگاه و بازار مظفری ازو سینم وَرتو بازار مسگرا که خداییش بِشِش رسیده بودن و خیلی فرق کِرده بود از اوجویی که میخواستیم یادگاری از کِرمون دشته باشیم یه تابلو مسی چِشممونه گِرُفت و اِستوندیم ولی چِشمتون روز بد نبینه که وختی اومدیم تو خونه خوارم وازِش کِردیم دیدیم گردِنِ یه شاخو گلی تو تابلو کِجه وَختی خوب کُنج وکُلو کِردیم دیدیم تابلو اِشکستهای بوده که خود چسب دوقلو چسبونده بودَن. وَرگشتیم که عوضش بکنیم:
- سلام حاج آقا ای تابلویی که ما اَشِتون اِستوندیم به گِمونم وَر نِمونه بوده چون گُلوش اِشکَسته
- اَروا کُلات خودت رفتی اِشکستی میخوای وَرگِلِ ما بِبندی؟
- ای حرفا چیزه؟ ارزشی نداره که مَ بخوایَم دروغ بَگم
- دَهنته دِبند یعنی میخوای بگی مِسِ کِرمون بیارزش هسته؟
- نه آقا ای حرفا چیزه میگم رِدِ چسب دِقلو وَر پُشتش هسته
- خب خودت چسب زدی که بچسبه
خلاصه هرکاری کِردیم ثابت بکنیم که جنس خراب بِشم دادَن نشد که نشد، مِنم از اوجویی نمیخواستم جلو خونواده کم بیارم سِرِمه اِنداختم وتک و وَررا شِدیم.
سِرِ رامون تو شریعتی رفتیم یه چیزی بستونیم که شب میخواییم بریم جاخالیبا پِسر عمه سلطنت دستِ خالی نِباشیم. رفتیم تو دِکون:
- سلام حاج اقا
- علیک السلام
- او قوِّتو خوریا خوشه گندمی چَنده؟
- میخوای بِخِری یا فقط میخوایی قیمت بُکنی؟
- مِگَر فرقی مَم میکنه؟
- هابَله اگر هَمطو از سِرِ بیکاری اومِدی قیمت بُکنی که اصلاً ما نمیفروشیم، مَ که بیکار نیستم؛ کلهام از حال میره اگر بخوایَم صب تا پَسین جواب آدما بیکار و مردمآزارِ بِدَم
- شما که الانه بیشتر از یه قیمت گفتنی حرف زِدِن؟
- دیدی ... نگفتم؟ تو ازو بیکارایی هستی که سِرِت وَر عقب حرف میگرده میخوایی وَشَم روضه بِخونی ...
- نه باور کُنِن میخواییم بِخِریم فقط میشه از او بالا بیارِن ما اَ نزیک ببینیم؟
- میخوای بِخری؟ یا میخوای همطو یه نگایی بُکنی و بِئلی وَر سِرجاش. مَ دِ سات میبا نردِونو رِ بِئلم اگر میخوایی بخری بیارِمِش؟
خلاصه همو قوتوخوریا رِ اِستوندیم و پَسین که میخواستیم بریم جاخالیبا تو خیابون استقلال هَنو دُشتم وَر بَچّووام قُپُز میدادم که ببینِن کِرمون چه شهر خوب و آرومی هسته و ترافیک ... یهو دیدم بابوووو جلومون پشت و رو ماشین واستاده.
مِنَم خودِمه اَ دسته نِنداختم گفتم ببینِن چه شهر قانونمندی هسته اگر ترافیکَم داره ترافیکش رِوون هسته که یهو یه دیدم یه صدا هوووئی اومد و آینو بغل ماشینم داره جلوتِرو میره نِگا کردم دیدم یه ماشینوئی از کنارم مثل برق رَد شد. دِگِه ازیادم رَف کُ جُ هستم و چه قُپزایی دادَم اومدم وِتَک و سه چار تو حرف بیتربیتی و باتربیتی زِدَم که دیدم آقای پلیس ازو دور میگه بِنشین تو ماشین وَررا بشو مِگر نمیبینی چِقد شِلِقه؟
- یارو زد آینه ماشینِمه کَند
- آینه وَر سِر دستت بمونه اکبیر... بِنشین تو ماشینت وَررابِشو
- میدونِن آینو ماشین مَ قیمتش چنده
- اگر وَررا نِشی دِبرابِرِش جریمهات میکنم...؟
نشستم تو ماشین و از خجالت دِگه هچی به رو خودم نووُردم چون روز بعدش قرار بود وَربگردیم. زن و بچووامم که جلو خندهشونه گِرُفته بودَن خودشونه سرگرم کِرده بودن. مَ مونده بودم و یه مُشت قُپز هوائی. البته خدا رِ شکر هموسال پِسرِ هَمگُدو خوارَم گِلوش پیش دخترَم گیر کِرد و اومد به طِلِبون و اِستوندِتِش وِگَرنه مَ دِگه راپام که از کرمون قطع میشد بمانَد دِگِه جرئت نِدُشتم اسم کِرمونِ به زبون بیارَم ...
https://srmshq.ir/9zvyam
در میان همه شهرهای کشور شهر بادآباد در زمینه ادب و فرهنگ مقام اول را به دست آورد. روزنامهها همه مقاله نوشتند و قرار شد پروفسور حقشناس پدر فرهنگ خاورمیانه از بادآباد دیدن کند. همه مردم را آموزش دادیم که مبادا در کوچهها بیادبی کنید. ادرار کنید و کارهایی از این دست.
در این چند روز کیسههای آشغال را در خیابان رها نکنید و خوشقول باشید و ادب را رعایت کنید. سعی کنید همه کتابی در دست داشته باشید. در ادارات چند ساعت همه مطالعه کنند. پروفسور ساعت ده وارد هتل پنج ستاره شد. قهوه خواست زنگ زد گارسون آمد و گفت (ها بله) پروفسور خوشش آمد که زبان بادآبادی حفظ شده است گفت لطفاً قهوه. گارسون گفت: اوکی! پروفسور حیرت کرد و رفت و برگشت و گفت قهوهجوش نداریم بابونه میخواهید؟ پروفسور گفت: بله. رفت و آمد و گفت بابونه تمام شده. چای بیاورم؟ پروفسور منصرف شد.
پروفسور صبح سوار خودروی ویژه هتل شد. راننده جوانی بود با کت و شلوار سورمهای که کتابی در دست داشت. راننده در آینه نگاه کرد و به پروفسور گفت: ببخشید شما در کار طب هم هستید؟ پروفسور گفت: نه من دکترای جامعهشناسی هستم. در اولین چهارراه روی ترمز کوبید و شیشه را پایین آورد به دوچرخهسواری که بد پیچید جلوی ماشین گفت: آهای بیپدر سقط میشی. صد تا پدر پیدا میکنی. دوچرخهسوار گفت: بیپدر خودتی جد و آبادته. راننده گفت: همینها هستند که آبروی فرهنگ را میبرند. از خیابان فرعی یک خودرو با سرعت وارد شد راننده گفت: آهای یابو. عروسی ننهات هست. هزار حیف که این آقا مهمان است والا میآمدم ا...اکبر. آن راننده گفت: دارم میرم خواستگاری عمهت گاریچی.
وارد کوچه بعدی شد. ترافیک سنگینی بود. از رانندهای دیگر پرسید: تصادف شده. گفت: نه بابا هواداران تیم فوتبال قرمز با هواداران تیم فوتبال زرد از صبح به جان هم افتادند. داور را هم زدهاند. راننده مجبور شد دندهعقب بیاید. وارد خیابان کناری شد که افتاد توی چاله و گفت: ای بر پدرتان لعنت یک ماه است برای آب کانال کندهاند و رفتهاند به امان خدا.
پروفسور پیاده شد.
کمی قدم زد که یک موتوری با سرعت وارد پیادهرو شد و محکم زد به پای او و گفت: آقادایی، آقا عمو، پیری مواظب باش. پروفسور که شلوارش پاره شده بود نگاه کرد و تاکسی گرفت. به فرودگاه رفت و گفت: وای به شهرهای دیگر!
https://srmshq.ir/7xenhz
قصّتههای حمید
***
ما هنومَم دُرُس را نمیبریم که چرا سال فقط وَر رو حیوونا میچرخه، سگ و گربه و اُشتر و شیر و ببر و پلنگ و کِرپو و دو دُمبو و بالشتِ مارو گُکسم و گاب ... و وَر چی نمیبا یه سالم وَر رو ما آدما بچرخه؟! حالو دُرسته که گاب حیوون مفیدیه و اسب نجیب ولی اگه دُرُس میگشتن تو آدمامَم چَن تویی انسانِ مفید و نجیب پیده میشد که سال وَر رویِ نشُستهشون نو بشه ... یادش به خیر، قدیمترا با وجود ایکه مردم خیلی مَم وضعِ دُرست و درمونی ندُوشتن ولی دلاشون شاد بود، مخصوصاً عید که میشد هَمه چی هَمچی گُلا چه گُل بود که بیا و بسیل، خدا بیامرزه پدرمونه با شِندرقاز حقوقی که میستوندن دست ما و خوار برادرامونه میگرفتن و اَ رحمتآباد رفسنجون کِلش، کِلش پیاده میرفتیم به شهر و اَ تو بازارِ دَسفروشا یه پیرِنو چِلوار و کفشو کتونی خودِ یه شلوارو فاستونی وَشمون میستوندن، البته دو سه شماره بزرگتر که سال بعدم برادروا کوچکترمون بتونن بپوشنشون ... وَر همی خاطر خودمون وَر یه طرف میرفتیم و کفشا کتونی وَر یه طرف دِگه و همِش میباس شلوارو رِ محکم بگیریم که اَ پامون به در نیاد. آسّینا پیرنمونم رِ که میباس همیشه وَر بمالیم ... با همۀ اینا عیدا رنگ و بوی دِگهای دُوشتن. بزرگترامَم با وجود ایکه کیساشون خالی بود ولی کِرمِشون کم نبود یعنی از خورد و خوراکشون میزدن ولی عیدی ما بَچّا رِ فراموش نمیکردن و میدونستن که ماها چِقد دلمون به این عیدیا خوشه ... دو قرون، پَن قرون، یه تِمَن و اونایی که خیلیخیلی پولدار بودن پنج تِمَن ... خیلی اَ مردم فقط عید تا عید برنج و مرغ و کباب میخوردن! هر جا مَم که میرفتیم عید دیدنی اَ بسکی شیرینی و تخم روزگردون و کماچ و قُوّتو میخوردیم رودل میکردیم و ننومون میاس عرق کِسِرک و شاتره و نعنا بریزه وَر حلقمون که دلدردمون خوب بشه. البته فِک نِکنم بچّوا امروزی اصلاً راببرن که ده شی و یک قرون و دوقرون چیزه!
یادمه سال اول یا دوم دبیرستان (حدود سالای ۵۲) قبل از تعطیلات عید هر دانشآموزی میاس به قدر توانایی و وُسع خونواده برا بابای مدرسه عیدی بیاره، ناظممون یعنی همون آقای توکّلی معروف که عینهو کُچو اَششون میترسیدم (خدا بیامرزکِشون) تَرکه به دست میاومدن سرِ کلاس و یکی یکی اِسما بچّا رِ اَ رو دفتر حضور و غیاب میخوندن و مامَم میاس با صدای بلند مبلغ پولی رِ که اُوردیم اعلام کنیم و ایشونم یاداش میکردن. از ردیف اوّل که شرو کردن فریاد زدن: جعفری: گفت: دوقرون. محمدی: پَن قرون. نیکنفس: دو قرون. هاشمی: دو تِمَن. اطمینان: یه تِمن. پورمحمدی: سه تِمَن. شجاعالدینی: دَه ریال ... که یه دفه کلاس ساکت شد و دود اَ کلّۀ همه رَف وَر هوا ... چون بچّا دُرُس را نمیبردن که ده ریال یعنی چی و همون یه تِمِنه! آی توکّلی مَم که اوّل متوجه منظورش نشده بودن به شجاعالدینی که خیلی مَم لفظ قلم و به قول امروزیا سوسولی حرف میزد گفتن: دوباره تکرار کن. این دَفّه رفیقمون با قیافۀ ۴×۶ و آب و تاب بیشتری گفت: ددده ه ه ریال ... آی توکّلی مَم که حسابی اَکوره در رفته بودن گوششه گرفتن و کِشونکِشون بردن پَلو تخته و گفتن یه پا و یه دستته بگیر بالا و تا آخر زنگ همیجوری واس ... مِنه مسخره میکنی؟! بعدشم توضیح دادن که ده ریال همون یه تِمِنه و ده تِمن نیس ...
امسالم باز سالِ گابه که خدارو شکر جونوِرو مفیدیه و گوشت و شیر میده بخوریم تازه کشک و تلف و لورم که جای خودش شما بزرگترا مَم حواستون باشه این بچّوا فامیل که میان عید دیدنیتون فقط برا دیدن پِک و پوزِ شماها نیسته و عیدی یادتون نره گرچه امسال این ویروسو کرونا وَر بعضی آدما باعث خیر شده و اَ مهمونی دادن و عید دیدنی و ماچ و موچو خبری نیس ولی دنیا پیشرفت کرده و میتونین عیدیا کوچکترا رِ کارت به کارت کنین ... قربون قدِ همهتون فقط آسته برین آسته بیین که گاوه شاختون نزنه. عزت زیاد
https://srmshq.ir/6kmbu0
نگاهی اجمالی به زندگی و آثار شیخ محمدحسن پاریزی «پیغمبر دزدان»
***
سالهای سال در ذهن بعضی مردم کرمان و دیگر مناطق ایران (البته بهجز اهل کتاب و مطالعه) این باور غلط جا افتاده بود، که «پیغمبرِ دزدان» داستانی تخیلی و شخصیتی زاییده ذهن نویسنده کتاب، همشهری بزرگ و ادیب، مورخ و نویسنده نامدار هم روزگارمان جناب دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی است و به تَبَعِ این مسامحه و کجفهمی، قدر و منزلت این نویسنده، طنزپرداز و شاعر بزرگ زمان قاجار مغفول و شخصیتش مهجور مانده، بهخصوص در این ایام که در فضای مجازیِ مزاجی، مفهوم واقعی طنز با فُکاهه، لودگی و سَبُک مغزی چنان خلط شده و در هم آمیخته که دیگر نمیتوان دوغ و دوشاب را به سادگی از هم جدا کرد. اصلاً قصد آن را ندارم که وارد مبحث مقایسه طنز و مفهوم آن با دیگر انواع شبه طنز، مثل فکاهه و ... بشوم، چون رسالت طنز و لزوم وجود آن در اجتماع برای خوانندگان اَظهُر من الشمس است و در مورد آن فراوان گفته و نوشتهاند و نیازی به بازگویی مجدد آن نیست.
اما با نگاهی اجمالی به گذشته طنز در ایران به خصوص از دوره قاجار تا پهلوی به شاعران، طنزپردازان و مطایبهگویانی برمیخوریم که از زبانی روان، کلامی محکم و نافذ و نیز از محبوبیت و مقبولیت عامه برخوردار بودهاند. حال چگونه است که نام و آثار این طنزپردازان روزبهروز کمرنگتر میشود، جای تأمل و واکاوی دارد و فرصت مفصلی میطلبد که در حوصله این بحث نیست. شاعران و مطایبهگویانی چون میرزا سعید کرمانی که آینه تخلص میکرده و از نزدیکان شازده ناصرالدوله فرمانروای کرمان بوده، قوامی بردسیری - میرزا قاسم ادیب کرمانی صاحب خارستان که البته ایشان نزد اهل قلم شهرت کافی دارد، میرزا مقصود گوینده «شالنامه» بر وزن شاهنامه، و فراوان اشخاصی که نامشان هم رفتهرفته فراموش میشود.
برای مثال نویسنده نابغهای همچون مرحوم «ذبیح بهروز» متولد ۱۲۶۹ و متوفی به سال ۱۳۵۰ شمسی. وی ادیب، ریاضیدان، منجّم، پژوهشگر، مستشرق، ایرانشناس، زبانشناس و ... یکی از طنزپردازان بزرگ قرن اخیر است.
مرحوم ذبیح بهروز در شعر «ابن دِیلاق» تخلص میکرده، وی تحصیل کرده سوربن فرانسه و الازهر قاهره بود و در دارالفنون تدریس میکرد. ذبیح بهروز سالها در انگلستان دستیار پرفسور (ادوارد براون) و رُنالد نیکلسون (شارح و مترجم آثار عرفانی فارسی) بود. امیدوارم فرصت معرفی کامل وی و برخی آثارش را در شمارههای آینده داشته باشیم.
و حال مختصری در مورد پیغمبر دزدان و آثار او:
بهزعم من یکی از دلایل مهم کمتر شناخته شدن چهره شیخ محمدحسن پاریزی (پیغمبر دزدان) بهخصوص در میان نسل جدید و بهویژه در کرمان، فزونی مقدمه و فهرست و اعلام و پانویسهای این کتاب مستطاب بر متن آن است که بعضاً ضروری به نظر نمیرسند و کمکی نیز به موضوع اصلی کتاب که زندگی و آثار پیغمبر دزدان است نمیکنند. بلکه؛ میتوان از لابهلای آن توضیحات یک دوره تاریخ کرمان را بهصورت پراکنده استخراج کرد.
پس از اولین چاپ این کتاب در سال ۱۳۲۴ که در جوانی استاد دکتر پاریزی در کرمان در قطع جزوهای کوچک بهوسیله آقای سعیدی اولین ناشر کرمانی به زیور طبع رسید، و نیز اولین اثر چاپ شده آقای دکتر باستانی است در مجله سخن که به سرپرستی آقای دکتر خانلری منتشر میشد، آقای ایرج افشار نقدی بر آن نوشتهاند که عین آن را برایتان نقل میکنم که مؤید عرض اخیر حقیر است.
«اگر از حکایاتی که به ملانصرالدین و امثال او منسوب است بگذریم تنها کسی که طغیانی نسبت به وضع اجتماع نشان داده و طبقات مختلف را به باد انتقاد گرفته، عُبید زاکانی است که ازین جهت در ادبیات فارسی مقام محترمی دارد و بحث درباره آثار او مجالی بیشتر میخواهد.
یکی از کسانی که پس از او از این شیوه پیروی کرده و باید نامش در فصل اجتماعی تاریخ ادبیات ایران ذکر شود محمدحسن نامی ملقب به صفاعلی از مردم رفسنجان و کرمان است که وی در دوران سلطنت ناصرالدینشاه میزیسته و به نبیالسارقین معروف بوده و در زمان خود در ظرافت و مطایبهگویی شهرتی داشته است. «پیغمبر نسبِ خود را به اعراب بنیاسد و قبیلهای یا مکانی به نام قاران میداند که ابتدا به رفسنجان آمدند و بعد به کوهستانهای سیرجان مهاجرت کردند.»
این مردِ زیرک و تیزهوش از ذوقی سرشار و لطف طبعی کمنظیر بهرهمند بوده و بسیاری از نکات دقیق و مهم را در جامه هزل و مطایبه بیان کرده که در آن زمان مستلزم گستاخی و دلیری بسیار بوده است، از آثارش نامههایی طنزآمیز است که به این و آن نوشته و اشعاری که در آن میان گنجانیده و یا جداگانه سروده است.
اسلوب نثرش در عین سادگی لطیف و زیبا و اغلب مُسَجَّع و مقفّی است و از این جهت میتوان او را از شاگردان قائممقام فراهانی دانست. شعرش نیز فصیح و ساده است و به مقتضای مطلب گاهی حاوی بعضی از اصطلاحات محلی کرمان و لغات عامیانه جدید نیز هست.
آقای محمد ابراهیم باستانی پاریزی با گردآوری و انتشار این مجموعه خدمتی شایان به ادبیات فارسی کردهاند. مقدمه مبسوطی که بر این دیوان نوشتهاند -اگرچه در اغلب موارد غیر لازم به نظر میرسد- معهذا شامل نکات سودمندی درباره زندگی و آثار این نویسنده لطیف و صاحب ذوق است...
۱ - نقل از مجله سخن شماره ۱۱ و ۱۲ سال دوم، دی و بهمن ۱۳۲۴ .
شیخ محمدحسن قارانی سیرجانی از شاعران و طنزپردازان نامدار دوره قاجار است.
وی در آثارش پیغمبر دزدان یا نبیالسارقین تخلص میکرده است. در مورد واژۀ قاران روایات متعددی نقل است که هیچکدام اعتبار اسنادی درستی ندارند و علت غایی این واژه مشخص نیست. به شهادت اهلِ محالِ پاریز و معتمدین و معمرین منطقه سیرجان تولد او را ۱۲۲۸ تا ۱۲۳۴ هـ.ق گفتهاند و طبق اظهار خودش در این بیت که به یکی از حکام شیراز نوشته حداقل تا سال ۱۳۰۹ هـ.ق از او مکتوب تاریخدار موجود است.
گذشته است ز هجرت هزار و سیصد و نه
که گشته رهبر امت به دوزخ و نیران
وی قریحهای کمنظیر و خطی بسیار خوش داشت. تصویر عموم مکتوبات و اشعارش نیز به خط تحریری خود او در کتاب «پیغمبر دزدان» موجود است.
یکی از سالخوردگان پاریز پدربزرگ مرحوم دکتر باستانی پاریزی، پدر مرحوم حاج آخوند پاریزی موسوم به کربلایی زینالعابدین است که ۱۱۰ سال عمر کرد. وی در منطقه پاریز به «بابو» شهرت داشته، از ملاقات خود با پیغمبر میگوید: «من در جوانی باغبان آقای سید هدایت یکی از سادات عالیقدر پاریز بودم، یک شب کسی در خانه را میزند، بابو پشت در میرود، آخوندی با عمامهای بزرگ میبیند از نام او میپرسد، آخوند جواب میدهد به اربابت بگو پیغمبر دزدان است؛ و میخواهد خدمت برسد! بابو متوحش شده فکر میکند دزدی به لباس آخوندی درآمده و خیال دارد به ارباب صدمهای بزند، فوری در را بسته به نزد ارباب میرود و ماجرا را میگوید.
آقا هدایت جواب میدهد برو به احترام آقا را وارد کن.
بابو متعجب شده میگوید: چطور آقا به چنین کسی اجازۀ ورود میدهد؟
بعداً میفهمد که او از شیوخ بزرگ و باتقوی است.» «چاپ نوزدهم پیغمبر دزدان ۱۳۸۹ ص ۲۳۶»
نبیالسارقین مسلک و مشرب عرفانی داشت و از سوی رحمت علی شاه به صفا علی ملقب گردید.
شیخ محمدحسن ملبس به لباس روحانیت بود و اهل منبر و روضهخوانی، عموماً مجلس روضهخوانی او بسیار گرم و پرجمعیت و پرشور بود.
و اما وجهتسمیه تخلص پیغمبر دزدان
چون در ایامی که وی میزیسته بهخصوص در روستاها و محال دور افتاده شهرها معمولاً حکّام برای نسقگیری و تمشیت افراد، اتهام سیاسی در بطن جامعه وجود نداشت به آنها نسبت دزدی میدادند؛ و اینجاست که پیغمبر فریاد «وا اُمَتّا وا اُمَتّا» بلند میکند که «تا محقق نشود نمیگذارم به اُمت من آزار و اذیتی برسانید» و با این طرفند آمیخته به مطایبه و خوش طبعی برای بیچارگان از شلاق و فلک و داغ و درفش مفّری فراهم میساخت. با ذکر این جُمله که اینها اُمّت من هستند و من پیغمبر آنها)»
وی طبعی روان، زبانی ساده، شیرین و لطیف داشت، تسلط او بر ادبیات فارسی و عربی حیرتآور است. تمام مکتوبات و نامههایی که به حکّام ولایات و والیان ایالات نوشته از خطی خوش و نثری روان و مسجّع برخوردارند و گزندگی زبان آنقدر استادانه در لفاف هنر بلاغت و فصاحت و عبارات لطیف پنهان است که حتی مخاطبان مکتوبات پیغمبر که مورد عتاب و خطاب او بودند به قول جناب سعدی رقعۀ منشآتش را چون کاغذ زر میبُردند و طُرفه اینکه پیغمبر همین محبوبیت، مقبولیت و جایگاه را در اقصی نقاط فارس، شیراز تا بوشهر و خراسان بزرگ داشت. او در محاکم شیراز که عموماً خانه ائمه جمعه بود حضور داشت و چون با حکّام شرع ارتباط نزدیک داشت، در اکثر محاکمهها حاضر میشد و از امت لاکتاب خود دفاع میکرد.
او بعضی مکتوبات و اشعار خود را بر سر منبر بیباکانه میخواند و والیان و حکام ولایات را از فارس تا نرماشیر در بم با تیغ طنز زخم میزد و علانیه انتقاد میکرد.
من که دزدان را همه پیغمبرم
روز محشر در جهنم رهبرم
در طریقت خرقهها پوشیدهام
کاسه کاسه بَنگها نوشیدهام
چون درآید ز آستین ما چماق
دَر ید بیضا در اُفتد احتراق
قطب عالم مقتدای سارقان
ملا محسن حکمران سرچهان
با من او فرمود از روز الست
مال مردم را بدزد از هر که هست
کآدم از دزدی فُلانی میشود
رفتهرفته ایلخانی میشود
در سیرجان بعضی اعتقاد داشتند که همسر نبیالسارقین اُمّالسارقین از قریحه و ذوق شاعری برخوردار بوده و اهل مطایبه و لطفهگویی بوده است که البته نه سند معتبری بر این مُدّعا موجود است و نه از لابهلای مکتوبات و نوشتههای شیخ محمدحسن چنین چیزی پیداست. پیغمبر دارای چهار فرزند پسر و دختر بود. شیخ حسینعلی پسر بزرگش که مختصر ذوق و قریحهای داشت، خود را پیغمبر ثانی نامید و نامههایی از او بر سبک و سیاق پیغمبر باقی است اما حسینعلی به لحاظ خلقوخو اصلاً به پدرش شباهت نداشت و به همین دلیل از شهرت و محبوبیت در میان مردم بیبهره بود.
محبوبیت، حقانیت، سلامت نفس و نفوذ کلام این مرد فاضل و ادیب و این شاعر طنزپرداز در روزگار خود به حدی است که حتی یاغیان و دزدان گردنهگیر محال و راههای سیرجان - رفسنجان و فارس، اگر در اموال سرقت شده دستخط یا سجع مهر پیغمبر را میدیدند، حُرمت میگذاشتند و مال سرقت شده کاروانیان را به صاحب مال برمیگرداندند، این عکسالعملی است از سر ارادت به شیخ محمدحسن (پیغمبر دزدان) نه ترس. آن هم از سوی کسانی که از حبس و داغ و درفش حکومتی خوفی نداشتند. نمونه این اتفاق را به طور قطع در جای دیگری سراغ نداریم.
امتیاز دیگری که مکتوبات و اشعار پیغمبر را ممتاز میکند - وجود لُغات و اصطلاحات کرمانی است، واژهها و ضربالمثلهایی که مقدار زیادی از آنها را در جای دیگر کمتر میتوان دید. شیخ محمدحسن پاریزی پیغمبر دزدان خانگی و دَله دزدان آفتابه دُزد نیست که گَنده دُزدند و از در و دیوار خانه مردم بالا میروند، او پیغمبر دزدان دانهدرشت است که در لباس والی و گزمه عسس و حتی در لباس روحانیت به قول خودش مردم را «چپو» میکنند، هم از نان مردم میبرند هم ایمان مردم را تاراج میکنند. او عیّاری است در کسوت روحانیت.
یکی دزدیش بر سر منبر است
که این گفتِ من، گفت پیغمبر است
یکی دزدیش هست در مدرسه
ز تاریخ و جغرافی و هندسه
یکی دزدیش در صف اولین
ز مخرج به مَدّ و لا الضالین
یکی دام او نانِ جو خوردن است
ولی مطلبش سیم و زر بردن است
یکی دزدد از دل حضور صلوة
یکی خمس و آن دیگر از زکوة
بگردند و گویند هی ده به ده
علی را ز ما شیعهای نیست به!
نشانش به عمامه و تاج نیست
جز از حق به کس هیچ محتاج نیست
همه سرّ دزدی نهفتیم ما
هزاران یکی زان، نگفتیم ما
این نمونهای از مکتوبات پیغمبر است که به سران ایلات چهار راهی نوشته که ظاهراً به علت ناامنی احتمال سرقت اموال چند تن از تجّار رفسنجانی و یزدی میرفته؛ نام صاحب اموال که در نامه پیغمبر مکتوب است آقا فتحاله بوده. در این نامه پیغمبر تقاضا میکند تا اموال او را از راه بهسلامت بگذرانند.
کتابت این نامه در زمان حکومت مرتضی قلیخان وکیلالملک در کرمان و ظِلُّالسلطان در فارس است.
سُرّاقِ طُرّاقِ زَرّاقِ خَرّاقِ ایلاق و قشلاق، چماشِ نَبّاش، کوه آشیانِ وِیلنشان، زِبَردست دوغمست، چماقباز شمشیرساز، سرخوش کاروانکُش، هماره سرقت بینماز و طهارت،همیشه جنُب قَلَل حُجب!
مهربانِ سَقَّر مکان ما آقا فتحا... ارچه به ظاهر اندک خام است و از اهل زرق و دام است، ولی بالوصاله در مذهب ما جدیدالاسلام است، قابل تربیت بزرگان اهل سرقت هست، پیشه تجارت و ذوق خیانتی هم دارد. انشاءالله خوب میشود، کارش بالا میگیرد، پند ما را میپذیرد. در لَوَرنشینی و بَرَک بُری هفتهای یک بار توبهاش و از مال کم بردن توبهاش.
حالا مطلق مالِ دزدی را از شیر مادر حلالتر میداند و درس کتاب مستطاب ارشادالسارقین را خدمت خود ما میخواند. تمام مالش به هر جا که رود اگر عِنک او را دارد بیجکام است. هر پای بته و تلل و روی هر قلّه و جبلی که یرلیغِ بلیغِ ما را بلند کند، سُم ستورش را مثل سُم خر عیسی ببوسید. اگر مالی هم به چنگ آمده اگر همه تنگ خری است از بابت عُشر حقالنَبَوه ما نیازش و سارقانه نازش کنید، از محل خطر هم بیخطرش بگذرانید، و ان یکاد ما را از عقبش بخوانید که بی شما قدم در دروازه جهنم ننهیم. در عُهده شناسید و از قهر ما بهراسید.
ویل للمتمردین. شهر رمضان سنه ۱۲۸۸
در حاشیه و ضمیمۀ همین نامه توصیه نامه مختصری از زبان همسر پیغمبر، اُمالسّارقین و با سجع مهر او آمده است که قابل توجه است. فرزندان اهل بیقهر و جهلِ ما، به عنایات مادرانه و تفقدات سارقانه حضرت عاشیه منزلت، سر بلند بوده بدانند که حکم، حکم پیغمبر شماست و آنچه در عدم جکام مال آقا فتحاله مقرر فرمودهاند ممضی است. جهنمی را که هم که به شما وعده فرموده و عهد نمودهاند خود حضرت ما ضامنیم. دل خوش دارید.
آقا فتحاله نام در کیش این پیغمبر جدیدالاسلام است و نیک سرانجام، مالش را از گدارها بیجکام بگذرانید که به اندک سرقت و خیانتی خود مخترع مذهب و ملتی خواهد شد.
شهر رمضان المبارک سنه ۱۲۸۸
(اُمالسّارقین)
بلی دزدی که محبوب القلوب است
حساب و هیئت و انشاش خوب است
ریاضی یا بیان تا کس نداند
ز حکمت تا کتابی را نخواند
زبانش لال میگردد در آن بین
که بر بالین او آید نکیرِین
در اشعار و مکتوبات فاخر نبیالسارقین آنقدر دقایق و ظرایف و مطایبات پندآموز هست که شاید اگر فرصت این نشریه ایجاب کند و مجال مجددی دست دهد بررسی مابقی مکتوبات پیغمبر و شیوه نظم و نثر او را به مقالی دیگر وامیگذاریم.
https://srmshq.ir/4ofgwa
ولگردی در فضای مجازی
***
۱- به یک روستای کوچولو و دنج رفته بودیم. صاحب باغ؛ از آن روستاییهای دست و دلباز بود. در چوبی باغ را هُل داد و گفت:«بفرمایید!» گیلاسها و زردآلوها مثل چراغ زرد و قرمز راهنما چشمک میزدند. رفیق ما سر شاخه را پایین گرفت. حالا نخور، کی بخور! سه چهار ساعت بعد روی تخت اورژانسِ نزدیکترین شهر دراز کشیده بود و دستش هم روی شکم باد کردهاش! دکتر منّ و منّ کرد و گفت:«باغ از خودت نبود، دل و روده که از خودت بود!» احساس کردم میخواسته بگوید:«کاه از خودت نبود، کاهدان که از خودت بود!» اما رعایت حقوق بیمار را کرده و بر سر خودش نهیب زده:«مرد حسابی! مگر تو دامپزشک هستی؟» و از گفتن ضربالمثل معروف خودداری کرده است. و گرنه رفیقمان خودش میدانست و ما هم شاهد بودیم که فقط تنه و ریشه درخت را نخورده و باغبان بیچاره را از تعارف زدن پشیمان کردهبود.
۲- یک اتاق کوچولو و دنج را در اختیار آقای مهندس گذاشتهاند. با یک اینترنت پرسرعت! حالا پست نگذار کی بگذار؟ حالا کامنت ننویس کی بنویس؟ همه فن حریف هم هست. از نحوۀ پختن شلغم نظر میدهد تا فیزیک کوانتوم و چگونگی تولید واکسن کرونا از گیاهان معطّر. هر کس نداند، خیال میکند که این آقای مهندس، کارمند فیسبوک و اینستاگرام و غیره و ذلک است و ماه تا ماه مقرّریاش را از دست «مارک زاکر برگ» و «آدام موسری» میگیرد. سر و گردنش را خم کرده روی موبایل، مثل جغد، ببخشید مثل عقاب زل زده تا مبادا یکی از پستها و استوریها از زیر دستش در برود و از مقرّری ماه ژانویهاش کم بشود. پست گذاشتنهایش حکایتی است. «امروز در #کوه» ، «فردا در #دمن»،«در حال دادنِ #خون»،« دارم پیادهروی میکنم. #ورزش»، «هماکنون در #ماشین» از همه این پستهای سراپا آموزشی و لبالب پرورشی که فارغ شد آن وقت مینشیند به عکسهای جوانان دهه شصتی میخندد که چرا اینها یک دست به کمر میزدهاند و آن یکی دستشان را روی کاپوت ماشین میگذاشتهاند و عکس میانداختهاند؟ یکی هم نیست توجیهشان کند که آن بنده خدا برای خودش و زن و بچهاش و خانوادهاش این عکس را گرفته و در پستوی خانه نهان کرده و سالی و سکندری در یک مهمانی برای تجدید خاطره دست به دست میگردانده تا بساط شادی و خنده جمع تکمیل شود. تو چی؟ تویی که خیال میکنی پشت فرمان نشستنت برای عالم و آدم مهم است و باید اینترنت مصرف کنند تا دماغ تو از وسط صفحه موبایلشان بزند بیرون. تازه آن بنده خدا از پول لباس و کیف و کفش خودش میزده تا خاطرهای برای آینده خانوادهاش بسازد. تو که گوشۀ همان اتاق کوچولو و دنج شرکت، کز کردهای و از اینترنت مفت استفاده میکنی باید پاسخگوی میوههای باغ مردم باشی. «اینترنت از خودت نیست، گردن و کمر و چشم و وقت که از خودت است.»
۳- ضربالمثلها قابلیت به روز شدن دارند... به شدّت.
https://srmshq.ir/80gs36
موضوع انشاء: گوسالۀ عزیز! آنچه درباره سال گاو میدانید بنویسید
همانطور که میدانیم، همه ما باید دربارۀ سال گاو یک چیزی بدانیم و در انشایمان بنویسیم؛ اما، ما چون خودمان گوساله تر از این حرفها هستیم و هنوز گاو بودن را تجربه نکردهایم و اولین باری است که وارد سال گاو میشویم، تصمیم گرفتیم برای این انشاء تحقیق کنیم. ما شب یلدا که با همۀ فامیلمان دور هم جمع شده بودیم و پروتکلها را رعایت میکردیم تا آنفلوانزای خوکی نگیریم، میکروفن را از دست گوساله خانمی که دی جی جشنمان بود گرفتیم و اول توی آن پف کردیم، بعد گفتیم ما...ما...ما... امتحان میکنیم، الو یک دو سه ... و وقتی فهمیدیم همه صدایمان را میشنوند؛ از بزرگترهای مجلس خواستیم که دربارۀ این موضوع انشاء به ما کمک کنند. بابایمان بلند شد و گفت: گاو نر میخواهد و مرد کهن!!! بعدش گفت: پسرم گاو نر زیاد است ولی مردی در این روزگار پیدا نمیشود. ما که نمیفهمیدیم چه میگوید سرمان را تکان دادیم. عمویمان گفت: بچه را گیج کردی! برو بنشین من برایش توضیح میدهم. ببین عمو جان این هم از شانس ماست که گاو شدیم. بعدش آمد کنار ما نشست ماسکش را برداشت و گفت: ما گاوها آدمهای بدبختی هستیم، هیچکس ما را به خاطر خودمان نمیخواهد، بیشتر مردم عاشق راسته، مغز ران و سردست ما هستند. ما را برای چرخ کردن میخواهند. با کلاسترهایشان از گوشت ما بیفاستراگانف درست میکنند و با آن عکس میگیرند و در اینستاگرام استوری میکنند. از شیر مامانت، خوراکیهای زیادی درست میکنند که به آنها میگویند محصولات لبنی، به همین خاطر بیشتر افراد به جای اینکه قدر شخصیت خود گاوها را بدانند؛ عاشق شیر مامان، خالهها و عمههای تو هستند. تازهشم این که چیزی نیست، غیر از اینها آدمها خیلی به ما توهین میکنند؛ مثلاً به گوسفندهایی که راهنما نمیزنند و همیشه دستشان روی بوق است میگویند گاو. حتی به الاغهایی که ماسکهایشان را در سطل آشغال نمیاندازند هم میگویند گاو. وقتی یکی از خودشان بیخبر وارد جایی میشود؛ میگویند مثل گاو سرش را پایین انداخته و آمده است داخل. حتی وقتی یک عدهشان در جایی مینشینند تا یکی دیگر برایشان حرف بزند و آنها فقط نگاه کنند و چرت بزنند؛ بقیهشان میگویند آنها مثل گاو نشستهاند و هیچ خاصیتی ندارند. آخر مگر ما چه گناهی کردهایم که باید اینهمه تحقیر بشویم؟ بعضی از این آدمها اینقدر بز هستند که نمیفهمند ما اینهمه برایشان فایده داریم. گوشت و شیرمان را میخورند و از پوستمان هم نمیگذرند. داشت این حرفها را میزد که هر دوتاییمان متوجه شدیم بلندگو روشن بوده و همه حرفهای عمو را میشنیدند و داشتند گریه میکردند و جشن یلداشان به مجلس گریه تبدیل شده بود. ما داشتیم میگفتیم عمو جان اینها که گفتی چه ربطی به سال گاو دارد؟ که مامانمان که همیشه کتابهای روانشناسی میخواند؛ آمد پشت بلندگو، عینکش را به چشم زد و گفت: با این حرفهایی که بدون مطالعه میزنی، این بچه را از زندگی ناامید کردی! مامان ما گفت: از همین تریبون به فرزندم و بقیه گوسالههای مجلس اعلام میکنم، اعتمادبهنفس خود را بالا ببرید! امیدوار باشید و دست از تلاش و کوشش برندارید! ما خیلی ارزشمند هستیم. گوشت و شیر ما آنقدر گران شده است که آدمهای بینوا، آرزوی خوردن یک تکه از ران ما در دلشان است چه برسد به هر دوتایش، شیر ما را با قطرهچکان خرید و فروش میکنند. من خودم با این رشد قیمتها تصمیم گرفتهام دیگر رژیم نگیرم تا هر روز گرانتر بشوم. دیگر مثل گذشته بهراحتی اجازه نمیدهم هرکس رسید شیرهایم را بدوشد و برای خودش بفروشد. من بهعنوان یک گاو تحصیلکرده و یک فعال اجتماعی میخواهم وارد عرصه انتخابات بشوم تا از حقوقمان دفاع کنم. من روی رأی شما خیلی حساب کردهام. ما باید اهمیت گاو بودن خودمان را به جهانیان ثابت کنیم. اینجای حرف مامانمان همه خوشحال شدند و برایش ثم زند و ماما کردند. بابایمان آمد بلندگو را از مامان گرفت و گفت میهمانی تمام شده است، نخود نخود هرکه رود طویله خود. بعدش به ما گفت: اینها نگذاشتند من پاسخ سؤال تو را بدهم، برویم طویله خودمان، فردا برایت توضیح میدهم.
فردایش بابایمان گفت: شاعر میگوید؛ گاو حیوان نجیبی است، اگر شاخ نداشت. ما گفتیم یعنی چی؟ گفت هیچی، میخواستم بیاناتم را با شعر شروع کنم تا بفهمی که من هم باسواد هستم. بعدش آهی کشید و درحالی که صبحانهاش را نشخوار میکرد؛ ادامه داد: هنوز بعضی از آدمها خیال میکنند زمین صاف است و هرسال یک حیوان آن را حمل میکند. از موش و گربه گرفته تا سگ و خروس و گاو و...
ما گفتیم: باباجان! همۀ زمین یا همین قسمت طویلۀ خودمان؟ بابایمان گفت: اگر همۀ زمین مال خودمان بود که اوضاع اینطوری نبود اصلاً مشکلی وجود نداشت. ما نمیگذاشتیم حال و اوضاع دنیا اینجوری شود. آدمها اگر بهاندازه ما گاو بودند که اینهمه با هم نمیجنگیدند، اینقدر اختلاف نداشتند و دنیا را خراب نمیکردند. ما گفتیم برای چی با هم میجنگند و اختلاف دارند؟ او گفت: پسرم! قدیمترها همه چیز خوب بود. دفعه قبلی که نوبت ما بود که زمین را حمل کنیم هنوز توی دنیا آب پیدا میشد، جنگلها و زمینها خواریده نشده بودند. دلار خیلی ارزانتر بود، پول آدمها در بورس نابود نشده بود. فقیرهایشان کمتر بود، هر آدمی میتوانست سالی یک گاو، دوتا گوسفند و سه تا بشکه شیر بخورد ولی این سالها و سال ۱۴۰۰ دیگر از این خبرها نیست. مشکلات زمین آدمها زیاد شده است. اشک در چشمان بابایمان جمع شد و گفت: نه من نه هیچ گاو دیگری طاقت حمل زمین با این همه مشکلات را نداریم. بابایمان گفت: از رسیدن به سال بعدی خیلی میترسم. آرزو میکنم که یکشبه همهمان کالباس شویم و به سال بعد نرسیم که بخواهیم زمین را حمل کنیم. مامانمان که حرفهای ما را میشنید؛ ماما کرد و با ثمهایش به سینهاش زد و گفت: خدا همهشان را لعنت کند که دنیا را به این روز انداختند. مامانمان گفت من هم گوشهگیر میشوم و از انتخابات انصراف میدهم، این آدمها را به حال خودشان رها کنیم تا همدیگر را نابود کنند.
آقا اجازه! در آخر انشایمان باید بگوییم، ما چیز زیادی از سال گاو نفهمیدیم ولی فهمیدیم چه آدم باشیم چه گاو باید درست زندگی کنیم تا دنیا خراب نشود. این بود انشای ما.
https://srmshq.ir/s5jg4h
شراره خانم داد زد: یا ابولفضل و بعد گاو به دنیا آمد!
خونِ شراره خانم رفته بود توی شیشه، میگفتند: برایش دعا گرفتهاند، وگرنه از ریشۀ آدمی زاد که گاو پا نمیگیرد، ولی گرفته بود.
عبدالله هم گذاشته بود و رفته بود، انگارنهانگار که زنش زاییده باشد، رفته بود که مُهرِ پدر گاوی را از پیشانیاش برداشته باشد.
ولی انصافاً چه گوشتی بود، گوشۀ حیاط پارکش کرده بودند، توپُر با خالهای مشکی و مژههای بلند.
شراره خانم به هفته نکشید، از حرفای های مردم دق کرد و مُرد. مردم آبادی خبر را به گوش عبدالله رساندند، گفتند: بیا حداقل پرورش دامی، کوفتی؛ زهرماری بزن؛ اما، امان که عبدالله ریشهاش به فرزندش رفته بود و ذرهای اهمیت نمیداد.
همان روزها بنرِ انتخابات دهیار را در سراسر ده نصب کرده بودند، بالای دریاچه، بالای سد، بالای خانۀ مردم، بالای تابلوی ورودی دِه، بالای...
عبدالله هم یکی از داوطلبین بود، چهرۀ منحوسش روی بنرها دهنکجی میکرد. همه میدانستند اگر عبدالله رأی بیاورد روزگارشان سیاه میشود، اما عبدالله با وعدههای فریبناک با مجموع رأی ۹۹ ممیز ۹دهم، اکثریت آراء را به خود اختصاص داد و روزهای غرورآمیز زندگیاش را آغاز کرد. وعده داده بود که وسط ده برایتان شهربازی میزنم، خیال میکرد که اینهمه پیرمرد و پیرزن دل و ذوقشان میکشد سوار تاب بشوند و به ارتفاع بروند یا سوار گاو، پسرش بشوند و مرده و زندهاش را یاد کنند. وعده داد بود ریالتان را دلار میکنم، مزرعه بیت کوین برایتان میزنم، فلانتان را فلان و فلان را فلان و فلان و بیسار و هیچ غلطی هم نمیکرد! عبدالله فقط زر میزد...
این را همه میدانستند.
فکر کن امور دِه را بدهی دست یک گاو که حتی بچۀ خودش را گردن نمیگیرد! بدهی دست آدمی که خط شلوارش رفته توی فلانش، از بسکه به خودش نمیرسد، اصلاً فکر کن امورِ زندگی را بسپاری به کسی که با کت و شلوار بادمجانی و سبیلهای یکی در میان درآمده و درنیامده و در روزهای بلوغ به جا مانده میگوید: همه چیز را بسپارید به من! نهراسید!
که مردم نه از آمریکا و نه از اسرائیل که از عبدالله بسیار هراس داشتند. میگفتند: بیپدر، چیزخورمان کرده وگرنه گاو نبودیم که رأی بدهیم.
میگفتند: یک غلطی کرده، ما که یک عمر رفتارش را با شرارۀ بیچاره و گاو زبان بستهاش دیدیم، عجیب بود که خودمان با پای خودمان سند نابودیمان را انگشت کنیم. نه ببخشید، انگشت بزنیم...!
کارشان کشیده بود به صبح تا شب، تعقیب و گریز و کی بود، کی بود، من نبودم! دیدند عبدالله شبهای میزند به کوه و کمر. با ساقیِ پایین امامزاده دعوا گرفتند، اما درب خانهاش را بست و گفت: زر زر زیادی نکنین، ما جنس به دهیار جماعت نمیدیم، این وصلهها رو به ما نچسبونین، ریشسفید رفت جلو و گفت: به خاطر من، حقیقت رو بگو، از تو می گیره؟ کریستالی، گُلی، ترامادولی؟
ساقی از پشت در بسته داد زد:
گور پدر تو و دهیار با هم. انگار وقتی چپاول میکنین، هیچیش گیر ما میاد. خدا روزیتونو پشت کوه داره میده عبدالله تیر کنه، برین یقه اونُ بگیرین، نه من!
و رفتند ...
از تابلوی به دهِ گِواِو (گاوآب) خوش آمدید، که یک سنگفرش سربالا داشت، سمت راست درختان و سمت چپ خانههای کاهگلی، تا بالا، از امامزاده؛ از دریاچه و رود، از دفتر دهیاری، از خانۀ ریشسفید، از خانۀ ساقی، تا بالای بالا، از تپهها تا کوه رفتند. ریشسفید بود و چشمسفید... بین مسیر ریشسفید نالید: خدا مارو ببخشه، نکنه اومده نماز شب بخونه؟ نکنه قضاوت کردیم، بیا برگردیم خدا از سر تقصیراتمون بگذره... چشمسفید پوزخند زد: نماز شب؟ عبدالله؟
حالت خوب نیستا حاجی... این بیپدر حتی نمیذاره یه شکایت علیهاش تنظیم کنیم ببریم شهر؛ معلوم نیست چه غلطی داره میکنه، بزار سر دربیاریم...
و رفتند، و بسیار رفتند؛ از کوهها، از تپه ها، از ...
چشم سفید دستش را روی دهنش گذاشت:
این که داره دعا می نویسه... بیییی پدر!
ریشسفید عصایش را کرد توی کیفش! و بعد کوبید توی سرش: وای وای ... ای وای... ای وای...
چشمسفید دست ریشسفید را گرفت، عصایش را گرفت و کرد توی پاچۀ شلوار کردیاش و ریشسفید را کول کرد و فرار کرد، گفت: تسخیرمون میکنن، از فردا میشیم نوچهاش، اینجا جای موندن نیست، جای که این باشه؛ بدبختیم هست...
به گاو که رسیدند، دیدند آن موقع شب، لابد توقع دارید بدانم ساعت چند بود؟ من راویام، آنجا هم ده، ببخشید که امکانات نیست و نمیدانم ساعت چند بود! ولی آن موقع شب دیدند که گاو یک سطل آبی را به دهان میگیرد و توی رود میریزد، رود هم که به سد میریزد؛ سد هم که به تانکرهای خانۀ ما می ریزد و هایهای گریستند... به روزگار خویش؛ که این گابا (بابا) برایشان تصمیمگیری میکند! و هیهات از زمانی که انسان چیزخورشده باشد، به همین برکت قسم! پایان هم باز است، یک خاکی توی سرشان ریختند دیگر... غصۀ چیزخورشدهها را هم ما باید بخوریم؟ خب نخورند، تصفیه کنند بعد کوفت کنند...
https://srmshq.ir/dtp70m
بابووو، محسنو باز که هوا سرد کرد. تازه گرم شده بود. درختا دُشتن کلّه سبز میکردن. اَ دِبارسر سرد شد. میگی خدا یه فرشتهای مأمور کرده ور هوا کرمونِ، تا میا کمر زمستون بشکنه و بهار پِتکی بزنه ور سرِ شاخا، فرشته مخصوص یه پُف سردی میکنه ور جون دار درختا، یا صبر میکنه سِده ر که سوزوندن باز یه پُفی میکنه وَر جون کرمون. دوباره هوا ور میگرده.
ها اسمشم کرمائیله، زمستونا تو یخدون مؤیدی قام میشه تابستونا تو یخدون زریسف، معلوم نی خودِ کشاورزا مشکل داره یا خود آتشبانا سِده. «ماسِن گفت»
ماهوارا هواشناسیَم نمیتونن هوا کرمونِه پیشبینی کنن. هر وقت درختا نارون قدِ خیابون سبز شدن عیده. ولی تا واکسن کرونا نیا عزایه، مَ ظنّم اینه تا عید میایه. تو میگی کی میا؟
-چُم وَلّا تا بعد اَ پستا انشالا.
گفتم ماسِن بخار اَ زیر ماسک میزنه ور عینکام پیش پامو نمیبینم. کو یه سرچی بزن ببین نتایج قرعهکشی ایرانخودرو نیومده. اونم دو تا دستاشِه ماکَم کرده بود تِ کیس ش، کَلِه غُرشم فرو برده بود تو گریبونش اَ سرما. گفت خوشال، اگر برنده میشدی پیامک میومد رو گوشیت. گفتم یه وخت دستِته در نیاری، قلاچ...
خدافظی کردیم پیچیدم تِه کوچه خودمون، طبق معمول کوچه رِ کنده بودن ورهم. رفت بودم تِه فکر. پیش خودم گفتم ای بابا بل همطو کرونایی بمونه، نه دگه میشه دِ کیلو مِیوه شهلیده خرید نه مشت آجیلی. نه یه ماشین کِلِت خرابهای که بریم سفر، بل همطو باشه، عمه خاله رَم نمیبینی که بگن چرا دومات نمیشی.
اومدم اَ رو کانال بجکم که سیخ شلوارم در رفت، شیت خورد.
اِی تِه این پیشونی، همی مونده وسط کوچه خودِ یهجا لخت ببیننم. یاد بچگیا افتادم که دم عید هر وقت به پدرمون میگفتیم رخت عید وشمون بخر این شعرو میخوند و میزد به درِ شوخی.
عید اومد و مَ لختم، رفتم به بابام گفتم، بابام گفت: لا، لالای-لالای- لالای - ور شب عیدت لالا، لای.
مؤدبانش یعنی برا شب عیدت کاری از دستم بر نمیا. دَنِ همه رِ با یه بیت میبست. پدرم آدم جدی و کم حرفیه، فقط موقع پول دادن شوخیش میگیره، چه فَندا که نمیزنه تا از زیرش بگریزه. سی سال ذاتمه، هنو هر وَخ هر چی اَ پدرم میخوام، یاد همی اثر فاخر ادبی میافتم و پشِیمون میشم. همی نشون میده که سبک تربیتی قدیمیا چِقَ کارآمد بوده. هنوزم دل ندارم برم درخواستی بکنم. ولی اِمبار واقعاً بیپولم، لختِ لخت. سرخ شدم، تو کتُنبه سرم کُپکُپ نبض میزد، عرق سرد نشست رو پیشونیم. نفسی چاق کردم، کِلی اِنداختم تو قفل در خونه و دلیر رفتم تو.
لیلی و مجنون ور بغل هم نشسته بودن و طبق معمول دُشتن ور سر چیزا الکی همدِگه ر میچوریدن. دور تا دورشون سینی رویی بود، توشون تخم گشنیز، مُردونه، سیادونه، قلفه، تخم خشخاش... . مجنون میگفت تخم انجوجه بیشتر بکن توشون که بصرفه، لیلی میگفت دست بِکَش مرد، اینا اِندازه داره، یه قلمش کم و زیاد بشه، یا تلخو میشه، یا خشکو میشه میچسبه تِ کوم مهمون، یا گَرت میشه میزنه ور خرناتشون خفه میشن. حاجی گفت تویَم خودِته عذاب میدی، پاک میکنی، ور میتکونی، سنگشور میکنی، پنج ساعت رو پا وامِستی می بریزی. نگام افتاد ور سکنج اتاق، گندم پَن شده بود، اَ گندما ریشه کُچکویی تژ زده بود بیرون. «کرونا اگر زندگی رِ واسونه، مادرا ور راش مِندازن.»
سینه مِه صاف کردم اخمامِه کشیدم تِ هم بلند گفتم: خدا مشت مرگیشون بده، کوچه رِ کندن ور هم، یه روز ور فیبر نوری یه رو ور فاضلاب. اومدم اَ رو کانال بجکم سیخ شلوارم در رفت. پدرم گفت کو بچرخ. چرخیدم. گفت: خم بشو، بیشتر، بیشتر، بیشترو، اوه اوه اوه، بده بالا بده بالا. خوب شد شلوار پات بود وگرنه...
مادرم گفت خدا بشِت رحم کِرد دست و پات نشکست، هشطو نی دم عید میری میخری. پدرم پرید تِ حرفش گفت: مردم دارن مثل توتِ تر میریزن ور زمین میمیرن، شب عید کجو بود میون کرونا؟ گفتم پدر کارتو رِ بده من برم یه خریدویی دارم. خود چشماش میخ شد تو چشمام؛ بارِکلّا من، بچه مردینه، جارجوون، مَ کارت بدم؟ رفتی همه پولارِ اِشتی لا بورس، دادی ور برابر. برو اَ همون دایی اسحاقت که سینگال بورسی ورشت میفرستاد بِسّون. یه روز زنگ میزد میگفت سهم مس بخر که رفسنجون رو گنجه. یه رو میگفت آهن بخر که سیرجون معدن جواهر پیدا شده، پشت بندش تو گروه خانوادگی مینوشت لاستیک کرمون میخوا گرون بشه، دگه گیرِ باد نمیا. آدم نمیبا ایقَ گوشی باشه. چقَ بِشت گفتم. حالو برو از عموم حسنت - تحلیلگر ارشد بورس- بگیر. همو که هشتگ میزد این سهما ر بذارِن تو سبدتون: #خکرمون# ججوپار، ککیسکون،# گ گورچوئیه،# ب بلبلوئیه. ایقدی که طایفه ما اقتصاددان داره، کمیسیون اقتصادی مجلس نداره.
مادرم گفت ول بکن ای حرفا ور فاطی تنبون نمیشه، برو مادِر سر کوچه روغن و شکر و هل بسّون، شب عیدی دو تا پَر شیرینی بذاریم تِه دَنمون لااقل شیرین کام باشیم. رفتم بعد اَ یک ساعت. ور گشتم، پدرم گفت: ای بشِمت، بعد اَ سالی سکندری رفتی به خرید یه قوطی روغنی گرفتی؟ اینم که سرخ کردنیه به کار نمیا. گفتم خو گشتم نبود. گفت شکرات کو؟ گفتم دو کیلو با کارت ملی میداد، کارت همرام نبود.
-حتما ور دِتا دونه هل پیت هم ضامن میخواستن اومدی ور رد من؟ گفتم نه اومدم از کانال بجکم، اَ دستم افتاد رو زمین.
-خو چرا ورش ندُشتی؟
دخترو همسایه تِه کوچه بود نمیتونستم که خم بشم.
-ای بشمت، بیا این کارتِه بگیر برو ور خودت...
https://srmshq.ir/hs7qew
با گویشها، ضربالمثلها و اصطلاحات محلی کرمان آشنا شوید
وَر هَم مَروچ
***
• دارِه جَرجَر بارون میبارِه، تِک تِلا رِه بیار وِ تو
دارد شدید باران میآید، وسایل را بیاور داخل
• ای کامواآ رِه هَنچی وَر هَم مَروچ، هَر تایی رِه سِوا سِوا بِل
این کامواها را اینطوری مخلوط نکن، هرکدام را جدا بگذار
• نَنو! عینکِ ذَربینی مِه هَمرام نُوُردَم.
وای! عینک مطالعهام را با خودم نیاوردم.
• یِه پارایی تارِفاشون آب حمومی یِه، یِه پارا چادِر بِه کِشونِه، یِه پارایی مَم چادِر بِه دِرونِه.
بعضیها تعارفشان برای دعوت کردنت به خانهشان سطحی است، بعضیها چادرت را میکشند تا تو به خانهشان بروی، بعضیها چادرت را میدرند که تو را به خانهشان دعوت کنند. (آب حَمومی، چادِر بِه کِشون، چادِ بِه دِرون)
• یِه گُتو گُندِهیی، تِه تاقِ بُنی یِه
یک عنکبوت بزرگ، در اتاق آخری است
• بارون میبارِه جَر جَر وَر پُشتِ بونِ هاجَر
هاجَر عَروسی داره دُمبِ خروسی دارِه
باران بهشدت به بام هاجر میبارد. هاجر عروسی دارد، دم خروسی دارد (بچهگانه)
• بیخودی نیس داریم ایقَ میلرزیم. اَ لا دَرزا ای دَربَچِه چِقَ سوز مییایِه وِتو.
بیدلیل نیست سردمان میشود. از درزهای این پنجره چقدر باد سرد به داخل میآید.
• نادونِ خدا بَچو همسادِه ما موبا گرفته بود، چاق شد. حالِه سُخچِه داره.
این بیچاره بچه همسایه ما وبا گرفته بود خوب شد. حالا سرخک گرفته است.
https://srmshq.ir/0otl4y
صبحِ پیش از عید
مهران راد
مخزنِ شعر، کرده نشت دوباره
ذرّه ذرّه چکد به طشت دوباره
چکچک از صبحِ زود رویِ مُخم رفت
شبی از عمر چون گذشت دوباره
ساعتم باز گیر کرد و نزد زنگ
عقربه رفت، رویِ هشت دوباره
ذهنم از جیق و داد گشت تو گویی
جمعهبازار شهرِ رشت دوباره
گفتم ای ذهنِ دست و روی نشُسته
از چهای اینچنین پلشت دوباره؟
بِنِشین در خیالِ خویش و گمان کن
گل برون آمده به دشت دوباره
فرض کن بلبل از گشایشِ عالم
میزند رِنگِ شیش و هشت دوباره
جیبِ تو هست -فکر کن- چو دلت پُر
مملکت روبهراه گشت دوباره
پاککن گَردها، چو گَردِ کدورت
مهربانگَرد با گذشت دوباره
هست یک حَبّهقند، خیز و بریزَش
چای ِ لبدوزِ دِبشِ مَشت دوباره
گفتمت «فرض کن»، مترس! مگر تو
دیدهای یک اکیپِ گشت دوباره
ول کن این شور شور ِ فکر و خیالات
بسکن این ذکرِ سرگذشت دوباره
رو به ریشِ خودت بخند، صفاکن
چونکه آب از سرت گذشت دوباره
***
سال گاو
حمید نیکنفس
تا سالِ دگر که عید برمیگردد
دنبال سرش کووید برمیگردد
گفتی کرونا و بوسهات تعطیل است
دلبندِ شما، مجید، برمیگردد
مرغ دلِ من که جوجۀ ماشینی است
از شاخه اگر پرید، برمیگردد
چشمی که تو را ندید، کور است انگار
گوشی که تو را شنید برمیگردد
مهمان به درِ بستۀ ما خواهد خورد
میآید و ناامید برمیگردد
آن گاو که سال روی شاخش چرخید
با شکل و سری جدید برمیگردد
تا سیر ز شیر میهنم گردانَد
آن جانِور مفید برمیگردد
با نامه مَش حسن میآید انگار
با توصیهای اکید برمیگردد
در مرتعِ سبزِ ما علف بسیار است
هر کس که چرید برمیگردد
با باد هر آنکه میکند همراهی
از هر طرفی وزید برمیگردد
بردار تو قفل بستهات را و برو
چون صاحبِ این کلید برمیگردد
امسال اگر ندادهای عیدی را
تا سالِ دگر حمید برمیگردد
***
شمیم نوروز
راشد انصاری (خالو راشد)
بهزودی طبق تقویم جلالی،
طبیعت شاهد فصلی جدیده
شمیمش پرشده در کوی و برزن
همان عیدی که مقداری سعیده
دگرگون میشود حال من و تو
اگرچه با چنین وضعی بعیده
زنم در گردگیری یکهتاز است
از این رو عیدها گُردآفریده
بگوید گر چه با صوتی دلانگیز
کجایی عشق من؟! وقت خریده
شکم نه؛ چاه ویل است این یقیناً
شعار دائمش «هل من مزید»ه
ندارم سکهای در هفتسینام
به جای آن دو تا برگِ شویده
سفر کردم شبی تا عمق جیبم
ولی قحطی در آنجا هم شدیده
زنم گفته ببر ما را سفر کیش
چه باید کرد؟ دستورش اکیده
فرار از خانه طرحی بود و لو رفت
بله، هنگام دید و بازدیده
علیرغم تمام این مسائل
دل ما منزل شوق و امیده
میان ما تفاهمنامه جاری ست
همیشه من مرادم او مریده
شگفتا سبزهای که ریخت «راشد»
شده قد خودش از بس رشیده
***
مسلم حسنشاهی
...
عید آمد و حال ما آنگونه که باید نیست
آمد سنۀ گاو و گاوی که نزاید نیست
گفتند زمستان رفت گفتیم خدا را شکر
گفتند بهار آمد، گفتیم نیامد نیست
اوضاع تو آن باشد اوضاع من این باشد
انگار کلیدی که قفلی بگشاید نیست
در کار گلاب و گل حکم ازلی این است
یک روز درآمد هست، یک روز درآمد نیست
این شعر تر مسلم چون زیرۀ کرمان است
گاهی بخوری خوب است گاهی ببری بد نیست
****
کمال گاو
مرتضی کردی
چون بز نشستهام که ببینم جمال گاو
چون سگ دویدهام برسم تا به سال گاو
دلخوش نمودهام برسد روزهای خوب
پروار کردهام غم دل را مثال گاو
چون شیر گاو داده از اول به من پدر
مسئول بودهام چو پسر در قبال گاو
در ذهن من بزرگتر از او نداشتیم
این شد که خواستم برسم به کمال گاو
گرچه برای آدم بیکار، کار نیست
اغلب فراهم است ولی اشتغال گاو
منمن شروع پاسخ ما بوده به سؤال
ماما همیشه بوده جواب سؤال گاو
باید همیشه یاد بگیریم ما و تو
از طرز زندگی خر و از خصال گاو
باید نگاه کرد به اعمال نیکشان
تنها نه در بزرگی اعضای مال گاو
یارب به بنده لطف نما و عوض بکن
تحویل سال حال مرا مثل حال گاو
***
محمود بنی نجار
یارب کباب شد جگرم با ذغال عید
یک لقمه نان بده بخورم، بیخیال عید...
«ما را به سختجانی خود این گمان نبود»
جانم فدای شخصِ تو، خونم حلال عید
دارد مدام کلۀ ما سوت میکشد
یعنی مدام مغز سرم از قبال عید
آنان که بلخ و کیش و بخارا فروختند
حالی خوشند یکسره با خطّ و خال عید
نفرین به روزِ نداری و باعثش
ما در جنوبِ فقر و شما در شمالِ عید!
سیر و سماق حلقه به گوشمان سکهاند
هفتاد سین به سفره شده پایمال عید
جز باعثینِ گریه مردم، خداوکیل
کی برده سود از قَبَلِ ارتحال عید
چشم حسود و عینک کم بین کاهنان
رغبت نمیکند که ببیند وصال عید
«ای بیخبر بکوش که صاحبنظر شوی»
دنیا به وجد آمده از این کمال عید
***
بهاریه
علی فروزانفر
زمستون رفت و من شاداب و سرمست
بخونم نغمهها مثل قناری
در این فصل پر از گل قصد دارم
کنم یک کار، کار انتحاری!
•••
بهار «یک هزار و سیصد و چار
صد!!» آغازی پر از شور و نشاطه
بگیرم همسری تازه اگرچه
کمی این کار دور از احتیاطه!
•••
چه سازم که مسیر زندگانی
مسیری سخت و ناهموار بوده
شوم آسوده از دست زنی که
شبیه برج زهرمار بوده!
•••
به کنج خانه رنجور و پریشان
و محروم از محبت بودهام من
به زیردست یک جلاد بیرحم
یه عمری در اسارت بودهام من
•••
گذشت آن روزهای تلخ و حالا
بخوابم در پر قو بیمهابا
بخوابم با دل خوش در کنار
گلی زیبا و خوشبو بیمهابا
•••
نمیدونم که راه زندگی رو
چرا با چشمهای کور رفتم
پشیمانم از اینکه این همه سال
به زیر بار حرف زور رفتم
•••
من از یک پیر فرزانه شنیدم
که سال نو، زن نو داره لازم
زن ناسازگار و بیمحبت
فقط یک «تیر برنو» داره لازم
***
سعید زینلی
دواسر عیده و ترتیزکا رِ
گُذُشتم تِج کنن تِ ظرف کاله
همه دُرباخ باشن آ سلامت
دعای من دم تحویل ساله
دم تحویل ساله گندما رِ
تِ کیسه خیس کردم سِن بریزم
به یاد پستۀ آجیل پارسال
تِ تِوه دندلویی می بریزم
لباسا پارِمه جُل کانه کردم
خودش پاک میکنم شیشای خونه
تِ بازارم که پا بِلَم به آنی
عیالم کیسههامه میتکونه
خلاصه عیده و میبا یه سفره
که توش قرآن و هفتا سینه، باشه
برای زفت و زوی زندگیمون
چقد خوبه که توش آیینه باشه
میگن تِ سال گِو میبا بِدِویم
که شاید اشکمامون سیر باشه
شاید معنی دیگش اینه آدم
نمیبا گِو نامن شیر باشه
شاید شیرینترین چی توی عیدا
یه نوت اَ دست باشا بیبی یایه
شاید شیرینترم اینه که اونی
میا بیا، یه ناغافل بیایه
ترتیزک: نوعی سبزی (شاهی)
تج کردن: جوانه زدن
کاله: سبزه
درباخ: سالم و سرحال
سن: جوانه گندم
تِوه: تابه
دندلو: هستۀ زردآلو و مانند آن
میبریزم: برشته میکنم
جُل کانه: پارچۀ کهنه
بلم: بگذارم
میبا: باید
زفت و زو: تمیز و براق کردن
گِو: گاو
نوت: پول و اسکناس
باشا: پدربزرگ