https://srmshq.ir/pufigz
همزمان با آغاز فصل تصویر و ترانه و ورود به روزهای تازه اما طولانیِ بهار، که میروند تا به بیخوابیهای شبهای قرنطینه بپیوندند، بخش ادبیات این شماره نیز همچون شمارههای گذشته، روایتگر همین نقاشی خیالانگیزِ مبهم، تاریک، اما گرمِ بهارِ پیش رو است.
- کوروش تقیزاده در گفتوگو با مسعود بربر، شیوۀ تازۀ قصهگوییهای شهرزادوار را در لایوهای مجازیِ شبهای قرنطینۀ اینستاگرام این داستاننویس دنبال کرده است؛ و حسام خالویی با بازخوانی نمایشنامه و فیلم شبهای روشن اثر داستایوفسکی، شخصیّتهای زن هر دو اثر را که در دل شب، راوی قصّهای از زندگی خودشان هستند را بررسی کرده است.
- پژند سلیمانی در نقدی که برای کتاب «هتل گمو» نوشتۀ شهریار عباسی نوشته است، اهمیّت ادبیات جنگ را در بررسی روابط انسانی میان رزمندهها و رفتن در دلِ زندگی هرکدام از آنها تشریح کرده است و اهمیّت روایت به زبان دل را یادآور شده است. فرزانه قوامی و مسعود نورالدینی با شعر، در این بخش عهدهدار تنظیم لفظ و معنا است در قامت حرف و ترنّم، و حامد حسینیپناه در تنظیم بهاریهای مخصوص نوروز، شکوفههای معطّری که شاید از یادمان رفته بود را دوباره در قالب شعر یادآوری کرده است. مینا قاسمی با تشریح مختصّات هنری تصویرپردازیهای اشعار انوری، ذهن هنرمند این شاعر و منجّم متعلّق به قرن ششم هجری را در تلفیق رنگهای زرد و خاکستری در قالب لفظ، و امتزاج قدرتمندانۀ دو طعم زهر و شربت در قالب معنا بررسی کرده است و مسعود نورالدینی با نگاهی به شعر مجید رفعتی، مفهوم تنهایی شاعرانه را در تلفیق با معماری نشان داده است.
دبیر بخش سینما
https://srmshq.ir/wdjcam
مسعود بُربُر، داستاننویس در گفتوگو با سرمشق
***
همهگیری بحران کرونا در سراسر جهان، بسیاری از برنامههای گوناگون فرهنگی و نشستهای داستان خوانی را به تعطیلی کشاند؛ اما با سپری شدن دورهای کوتاه، بسیاری از این برنامهها، در فضاهای مجازی همچون اینستاگرام راه تازهای پیدا کردند و ارتباط خود با مخاطبان را به شکل گستردهتری، از سر گرفتند. برگزاری برنامههایی از این دست -که در آغاز راه هستند- با مسائلی روبهرو است که جای بحث و گفتوگو دارد. فضای داستان خوانیهای اینستاگرامی، منجر به شناختهتر شدن بسیاری نویسندگان، و آشتی دادن دوبارۀ بسیاری مخاطبان و برخی نویسندگان، با داستانهای معاصر ایرانی شده است؛ اما باید دید که حضور طیف متنوع نویسندگان حوزۀ رمان و داستان -که نیازمند یک برنامهریزی جدی، و همدلی متقابل بین مهمان، میزبان و مخاطبان است- چگونه در فضای اینستاگرام میسر میشود؟ داستان خوانی اینستاگرامی، با چه مشکلها و موانعی روبهرو است؟ حضور و فعالیت نویسندگان در فضای مجازی و ارتباط مستقیم ایشان با مخاطبانشان، چه اثراتی را به دنبال دارد؟ داستان خوانی به این شکل، چه فرصتی را میتواند به لحاظ تبادل احساس با یک داستان، به مخاطب بخشیده یا از وی سلب نماید؟ اصلاً آیا وقت آن رسیده است که با ورود فضای مجازی، دیگر مفهوم ممیزی را به شکل قبل در ادبیات خود نداشته باشیم؟
این موارد و مواردی دیگر، مرا بر آن داشت تا پرسشهایم در رابطه با داستان خوانی در فضای اینستاگرام را با «مسعود بُربُر» داستاننویس و روایتپژوه در میان گذاشته و با او گفتوگو کنم. بُربُر، داستاننویس و پژوهشگر ادبی حوزۀ روایت است. از او رمانی با عنوان «مرزهایی که از آن گذشتی» (نشر ثالث) و مجموعه داستان «اینجا خانۀ من است» (توسط انتشارات کتاب آمه) منتشر شده است. بُربُر همچنین دبیر تحریریۀ فصلنامۀ ادبی «برگ هنر»بوده و علاوه بر این، پژوهشها و مطالبی از او در رسانههای مختلف دربارۀ داستان و روایت منتشر شده و در نشستها و همایشهای گوناگون ارائه شده است. او بهعنوان کارشناس و مجری برنامههای «رادیو کتاب» و «چاپ اول» در رادیو فرهنگ حضور و در انتشار مطالبی با مجلۀ «همشهری داستان»، مجلۀ «تجربه»، خبرگزاری «مهر»، روزنامه «شرق»، روزنامه «قانون» و... همکاری داشته است.
ازجمله دیگر فعالیتهای «مسعود بُربُر» میتوان به پژوهش دربارۀ «جهان هزار و یک شب» و «جهان تاریخ بیهقی»، تحلیل روایی آثار سینمایی برتر جهان در نشستهای اندیشکدۀ کتابخانه ملی ایران و برگزاری چندین دوره کارگاه آفرینش جهان داستانی اشاره کرد که وی در یک سال اخیر، برگزاری شبهای داستان خوانی در فضای لایو اینستاگرام، را به شکلی پیوسته دنبال کرده است.
بُربُر در این گفتوگو، داستان را دریچهای به آزادی عنوان کرده و ممیزی را چه در فضای مجازی و چه خارج از آن، رد میکند. وی هدف خود از روی آوردن به برنامههای داستان خوانی در لایو اینستاگرام را همافزایی «لذت داستان» برشمرده تا هم بار قرنطینۀ کرونا برای مخاطبان اندکی سبک شده، هم با ادبیات داستانی کشورمان بیشتر آشنا شده و هم به این بهانه هر شب یک داستان بیشتر خوانده و با یک نویسنده یا اهل قلم گفتوگو شود. بُربُر، در بیان مهمترین مشکلات داستان خوانیهای اینستاگرامی، به اختلالات شدید اینترنت و مشکلات فنی برگزاری اشاره کرد و این مورد را بهویژه در رابطه با نویسندگان نسل قبل و شناختهشدهتر -که ممکن است به ابزارهای روز مسلط نباشند- پررنگتر میداند. وی فضای داستان خوانی اینستاگرامی را عاملی برای آشتی دادن مخاطب (و حتی بسیاری نویسندگان) با داستانهای ایرانی بیان میکند.
گفتوگو با این نویسنده و فعال حوزۀ ادبیات داستانی، در سردترین روزهای دیماه و به شکل مکاتبهای انجام شده است. شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
***
تا جایی که به یاد دارم، برنامۀ داستان خوانیهای زندۀ اینستاگرامی شما، تقریباً با رواج ویروس کووید ۱۹ آغاز شد. ایدۀ این کار و دنبال کردن برنامههای داستان خوانی در اینستاگرام، چگونه در ذهنتان شکل گرفت و آیا اصلاً این ایده، ارتباطی به شیوع ویروس کرونا داشته است؟
من از حدود پنج سال پیش از شیوع کرونا، هر هفته در کتابفروشی «کتاب آمه» برنامهای حضوری با عنوان داستان خوانی برگزار میکردم که ورود برای همه، آزاد و رایگان بود. در آنجا هر بار یک داستان میخواندیم و دربارۀ آن گفتوگو میکردیم. گاهی هم نویسنده یا مترجمِ داستان مهمان ما بود و داستانش را میخواند و با او به گفتوگو مینشستیم. از اندکی پیش از اعلام قرنطینۀ کرونا، به پیشنهاد همسرم تصمیم به خانهنشینی گرفتیم و قرار شد داستان خوانی را هم هر شب، روی لایو اینستاگرام اجرا کنیم تا هم بار قرنطینۀ کرونا برای مخاطبان اندکی سبکتر شود، هم مخاطبان با ادبیات داستانی کشورمان بیشتر آشنا شوند و هم خودمان به این بهانه هر شب یک داستان بیشتر بخوانیم و با یک نویسنده یا اهل قلم هم گفتوگو کنیم.
آقای بُربُر، در جلساتی که شما بهطور منظم برگزار میکنید، طیف متنوع نویسندگان و حضور هریک از افراد مختلف حوزۀ رمان و داستان در لایوها، اولین چیزی است که جلبتوجه میکند؛ که به نظر میرسد نیازمند یک برنامهریزی جدی، و همدلی متقابل بین مهمان و میزبان است. با توجه به اینکه شما خودتان هم داستاننویس هستید، این ارتباط مستمر را چگونه با دیگران برقرار میکنید؟
تلاش من این است که تا حد ممکن، تنوع کاملی از حوزههای مختلف ادبیات داستانی را به مخاطبان ارائه کنم. تلاش میکنم هر هفته یک نویسندۀ مطرح، یک نویسندۀ نوقلم، و یک نویسنده در گونههای مختلف (مثلاً ادبیات گمانهزن و ...) را در برنامه داشته باشم. دستکم هفتهای یکبار هم یک داستان خارجی میخوانیم که در حال حاضر، بهمن وخشور با اجراهای نمایشی که هر پنجشنبه برایمان دارد، این شبها را به یکی از پرمخاطبترین شبهای داستان خوانی بدل کرده است.
بخشی از این کار با شناخت قبلیام از آثار داستاننویسان ایرانی ممکن شده و بخشی با همراهی مهمانان و حتی مخاطبان بوده است که نویسندگان مورد علاقه یا حتی دوستانشان را به من معرفی میکنند و من بعد از یک بررسی اولیه دعوتشان میکنم.
آیا در مسیر این برنامهریزی جدی و همدلی بین نویسندگان، به مشکل یا مانعی هم برخوردهاید؟ اگر مورد (مواردی) بوده، بفرمایید که چگونه بر این موانع فائق آمدهاید؟
اگر منظورتان مخالفت نویسندگان با حضور در این برنامه باشد؛ خب، این تصمیم فردیشان است و برای من کاملاً محترم است و من حتی از این موضوع دلخور هم نمیشوم، چه رسد که آن را مشکل در نظر بگیرم! مهمترین مشکل اختلالات شدید اینترنت و مشکلات فنی برگزاری است که بهویژه وقتی از نویسندگان نسل قبل و شناختهشدهتر -که ممکن است به ابزارهای روز مسلط نباشند- دعوت میکنم، بیشتر بروز میکند و چندی از بهترین برنامههایمان به همین دلیل ذخیره نشد و از دست رفت. یک مشکل دیگر -که البته صرفاً برای پاسخ به پرسش شما میشود نامش را مشکل گذاشت- این است که هرکس با هدف خود به این برنامه میآید (و این البته طبیعی است) و بنابراین مثلاً انتظار دارند نقدهای تند و تیز یا بررسیهای تخصصی از داستان داشته باشیم که این اولاً در حیطه تخصص و دانش من نیست و دوم اینکه هدف این برنامه به تصریح، همافزایی «لذت داستان» است. بسیاری برنامههای دیگر هست که به نقد داستان میپردازند و اگر هم نباشد این امکان پیش روی همه گشوده است. من نه جایگاه و دانش آن را دارم و نه تمایل آن را که در این برنامه به نقد داستان دیگران بپردازم. هدفم همافزایی هر چه بیشتر لذت داستان است و بس.
اشاره کردید که در این شبها، به دنبال ایجاد فضای گپوگفت دربارۀ داستانهای خوانده شده نبودهاید؛ اما به هر حال، روال کار شما، فرصتی برای مطالعه و شناخت طیف متنوعی از داستانهایی که خوانده میشوند را با خود به دنبال دارد. برنامهای برای خروجیهایی از این دست نیز در نظر دارید؟
چند پیشنهاد پژوهشی و جذاب دربارۀ این شبها، از طرف مخاطبان و فعالان این حوزه داشتهام که امیدوارم بتوانیم عملیشان کنیم و از این (تا کنون) سیصد شب داستان خوانی، خروجیهای جانبی درخور و ارزشمندی هم داشته باشیم.
آقای بُربُر، مدتی است که در اینستاگرام صفحاتی رواج یافتهاند که در آنها میتوانیم گروههای مختلف نویسندگان و پروفایلهایشان را ببینیم (مثلاً اینستاگرام وینش یکی از آنها است)، امری که تا سالهای گذشته سابقه نداشت و شناخت نویسندگان و آثارشان، تقریباً برای خواننده حکم «راز» داشت و خواننده باید با امکاناتی که در اختیارش بود، به دنبال اثری از نویسندۀ مورد علاقۀ خود میگشت؛ اما اکنون هر نویسنده یک صفحه برای خود دارد که متعلق به خود او است. لایوهای شما هم بهنوعی، همین رویکرد را دارد، اما در سطحی دیگر. به نظر شما ایجاد چنین فضایی میتواند به ارتباط بین خواننده و نویسنده کمک کند، یا خیر؟ این سؤال را از این بابت میپرسم که برخی عقیده دارند نویسندهها باید دور از دسترس باشند، دنیای شخصی و با فاصلۀ خودشان را از دیگران داشته باشند تا بتوانند بدون تأثیر گرفتن، به خلق دنیای خود در آثارشان بپردازند. نظر شما در این مورد چیست؟
اینکه برنامههایی مثل این، یا صفحۀ وینش و دیگر فضاهای مرتبط با ادبیات داستانی، به شناختهتر شدن نویسنده و در دسترستر بودنش کمک میکنند به گمانم روشن است و به باور من اتفاق خجستهای هم برای خواننده و هم برای نویسنده است؛ اما اینکه این اتفاق خوب است یا بد، به گمانم به انتخاب شخصی نویسنده هم برمیگردد و یک دلیل اینکه وقتی نویسندهای دعوت من را رد میکند دلخور نمیشوم، همین است. طبیعتاً اگر نویسندهای ترجیح بدهد دور از دسترس بماند (که کاملاً قابل درک است) مهمان این برنامه نخواهد شد و من هم اصرار نمیکنم که در رودربایستی با من، اهداف و ترجیحاتش را زیر پا بگذارد.
به نظر شما، فضای مجازی و امکاناتی که این فضا در اختیار ما قرار میدهد، چه فرصتی را میتواند به لحاظ تبادل احساس با یک متن ادبی (داستان)، به مخاطب ببخشد، و یا برعکس، از وی سلب کند؟ بهخصوص در امر داستان خوانی که فضا، صدای داستان خوان، لحن وی، محیط، اتمسفر عمومی، احساس حضار و عوامل بسیاری، در تأثیرگذاری بیشتر اثر ادبی در ذهن مخاطب دخیلاند. به نظر شما فضای مجازی راهی برای تقویت این حس است و یا برعکس، میتواند آن را تضعیف کند؟
حتماً تجربۀ شنیدن داستان با تجربۀ خواندن آن متفاوت خواهد بود. منتها برشمردن دقیق و درست این تفاوتها بررسی و پژوهش دقیقی را میطلبد که من انجام ندادهام. صرفاً بهعنوان مشاهده شاید بتوانم بگویم که هنگام شنیدن داستان (بهجای خواندن)، خواننده احتمالاً راحتتر ممکن است خط داستان را گم کند یا پیچیدگیهای روایی را درنیابد و از این رو در داستانی که شنیده میشود، حتماً داستان خطی، با پیچیدگیهای روایی کمتر و ماجرای سرراستتر ارجح خواهد بود. از سوی دیگر در داستان خوانی شنیداری همۀ داستان با یک صدا شنیده میشود، درحالیکه موقع خواندن ممکن است هر شخصیت صدایی در ذهن ما داشته باشد. در مقابل ممکن است نویسنده با اجرای خوب و صدای درست، بتواند فضایی عمیقتر و جهانی زندهتر برای مخاطب بیافریند. همۀ این موارد نتیجهگیری نهایی در اینباره را به امری چندجانبه و نسبتاً پیچیده بدل میکند.
بازخورد مخاطبانی که این داستان خوانیها را در اینستاگرام دنبال میکنند، تا به اکنون به چه شکل بوده است؟ آیا بازخوردی دریافت کردهاید؟
طیف متنوعی از بازخوردها به این برنامه داده شده است. مثلاً از آنجا که هدف برنامه آشنایی با داستان و لذت آن است و نه نقد جدی، برخی منتقد برنامه هستند و آن را بیفایده و صرفاً سرگرمی میدانند (که شاید حق هم داشته باشند) اما بسیاری صفحات و برنامههای نقد ادبی هست که علاقهمندان نقد میتوانند آنجا محتوای موردنظرشان را دنبال کنند. در مقابل بسیاری گفتهاند که در این برنامه، با داستاننویسانی از طیفهای متنوع آشنا شدهاند، با ادبیات داستانی ایران آشتی کردهاند و گهگاه حتی گفتهاند که از گفتوگوهای برنامه چیزی آموختهاند.
آقای بُربُر، در فضاهای مجازی -که به عقیدۀ برخی فضاهایی صمیمانه و غیررسمی به شمار میروند- به نظر میرسد موانع بین نویسندگان و خوانندگان -که سابقاً درگیر مسائلی چون ممیزیها بودند- دیگر وجود ندارد. (مثلاً همین اخیراً آقای «احمد حسنزاده» یکی از داستانهای خودش -که در مجموعه نبود- را خواند). به نظر شما دیگر وقت آن رسیده که با ورود فضای مجازی، دیگر مفهوم ممیزی را به شکل قبل در ادبیات خود نداشته باشیم؟
با فضای مجازی و بدون فضای مجازی، ممیزی جایی در ادبیات داستانی نباید داشته باشد. داستان دریچۀ آزادی است. جایی که ما از طریق آن ذهنهای دیگری، جهانهای دیگری، و تجربههای دیگری را به زندگی خودمان اضافه میکنیم و هم روادارتر و هم آزادتر میشویم. با چنین تعریفی از داستان ممیزی بیمعنی است! طبیعتاً با مجالی که فضای مجازی فراهم کرده، ممیزی باز هم بیمعناتر شده و من تا کنون در برنامۀ داستان خوانی، هیچ نویسندهای را از خواندن داستان یا کلمهای منع نکردهام؛ حتی اگر کاربرد کلمه یا مفهوم خاصی در داستان، انتقادات تندی را متوجه برنامه کرده باشد.
به نظر شما، داستان خوانیها در فضاهای مجازی همچون اینستاگرام، چقدر توانسته است به گسترش فرهنگ مطالعه و داستان خوانی کمک کند؟
پاسخ به این پرسش هم نیازمند پژوهش گسترده و منابع اطلاعاتی فراوانی است که من چنین بختی را نداشتهام. اساساً عدد و رقم و آمار قابلاعتنایی در زمینه مطالعه نداریم، چه رسد به ادبیات داستانی! اما آنچه میتوانم بگویم این است که بسیاری، بارها در همین برنامه به من گفتهاند که با ادبیات داستانی ایرانی آشتی کردیم یا با نویسندگانی آشنا شدیم که نمیشناختیم و همین تازگی، یکی دو نویسنده اعلام کردند که قصد دارند از این پس، بیشتر به کارهای همکاران خودشان فرصت خوانده شدن بدهند.
آقای بُربُر، تا به حال شده که در شبی از شبهایی که لایو را برگزار میکنید، پیش خود گفته باشید: خسته شدهام، و ای کاش میشد امشب اینستاگرامم را ببندم؟
خسته به معنی جسمی بله! بسیاری شبها یا درگیر کاری بودهام یا شدت خستگی در چهرهام هم پیدا بوده است؛ اما واقعیت آن است که داستان خوانی شبانه، برای خود من مجال تنفس در هوای آزاد داستان است. تنها بارهایی هم که به توقف برنامه اندیشیدهام، زمانی بوده که مخاطبی بازخورد داده که تمامش کن و من هم به نظرسنجی عمومی گذاشتهام که در بیشترین حالت ۱۰ درصد موافق تعطیلی برنامه و ۹۰ درصد موافق تداوم آن بودهاند.
شما خودتان هم در زمینۀ داستاننویسی فعال هستید و تا جایی که من اطلاع دارم، دو کتاب هم منتشر نمودهاید. کار جدیدی در دست انتشار دارید؟ اگر مایل هستید، کمی دربارهاش توضیح دهید.
دو کتاب آمادۀ چاپ دارم که هر دو در دست ناشر است. یکی مجموعه داستانی است با داستانهای کوتاه متنوع، در فضایی ظاهراً واقعی که آرامآرام زیر پای خواننده را خالی میکند و با اعوجاج واقعیت، او را با دنیای کابوسناکی که در آن پا گذاشته روبهرو میکند. دیگری کتابی است شامل سه داستانِ نسبتاً بلندِ مرتبط با هم که با تمام کارهای منتشر شدهام تفاوت بنیادی دارند و در این کتاب تلاشم این بوده که داستانها، فضای تازهای در ادبیات داستانی باز کنند. فضایی که در عین خوشخوان بودن، خواننده را در هراس، شگفتی و تعمق نگاه دارد و جهان داستانی بدیعی را پیش چشم او تصویر کند. البته که این تلاش و خواستۀ من بوده و میزان موفقیتم را باید پس از انتشار از زبان خوانندگان شنید.
غیر از این، یکی دو داستان کوتاه تازه نوشتهام که هنوز تا مجموعه شدن فاصله دارد و یک رمان تازه را هم آغاز کردهام که هنوز در مراحل ابتدایی طرح است.
دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی
https://srmshq.ir/wiz7l4
نگاهی به تغزّلهای قصاید انوری اَبیوَردی
***
دمدمۀ سحر؛ خنکای لطیفِ بهار؛ تالار سرد اشیاء: برگهایِ سرخِ بید، مستی و بیخودیِ نرگس، لالۀ پا در گِل. آنطرفتر: بنفشه سر در گریبان است، فاخته دم فروخورده است، سوسن مشغول جاسوسی است و صبا در میخانه، پیِ بازیچه. صدای بهار با گذر از تصویر شبنمی یخزده، در فضا پخش میشود: مثل صدای ساز و آواز اشباحی شادمان زیر وزنِ سنگینِ اقیانوس؛ خفه، اما گرم. این تالارِ سرد و غریب، عرصۀ تغزّلهای مدایح اوحدالدین علیبن محمدبن اسحاق ابیوردی (متوفّی ۵۸۳) است. شاعرِ هنرمند و حکیم منجّم که در قرن ششم هجری میزیست و قسمتی از زندگی حرفهای اما پُرحاشیۀ خود را با عنوان شاعر دربار، با استخدام شدن در دربار سلطان سنجر (آخرین پادشاه سلجوقی) و مدح او و دیگر صاحبان جاه و جلال جامعه و دستگاه حکومتی او گذراند. به حکمت و صاحبفضلی، به بدمستی و عشرتطلبی، و به قلندری و رندی معروف بود، اما صاحب جاه و جلالی هم بود که کیفیّت آن فقط بین خودش بود و وزراء و افراد بالامنصب درباری که به احترام او در هنگام بیماری در منزل از او عیادت میکردند و اعتبار و حیثیّت اجتماعی او هم فقط بین خودش بود و مردمی که چشم به قول دانش نجومی او میدوختند که انوری میگوید چهزمانی طوفان میآید تا به خندقهایی که زیر خانههای خود حفر کرده بودند پناه ببرند. نفوذ اجتماعی و سیاسی او هم بین خودش بود و شهر بلخی که به خاطر دشمنیهای انوری با فتوحی مروزی به هم ریخت و دچار هرج و مرج شد. اینها فقط شمّهای بود از زندگیِ آمیخته با افسانه و پُرحاشیه، اما پربار مردی که طبق گفتۀ تذکرهنویسان، شاعری را از سر مفلسی و بیچارگی انتخاب کرد. میگفتند پس از مرگ پدرش که جزو طبقۀ دولتمندان جامعه هم بود، ثروت هنگفتی به او رسید که او تمام آن ثروت را در راه عشرتطلبی و بادهنوشی صرف کرد؛ پس از آن، با آگاهی از حرفۀ نانوآبداری با عنوان «مدیحهسرایی»، وارد دربار سلطان سنجر شد و در این راه هم البته دردسرهای زیادی کشید چراکه باید شرّ نیرنگهای امیر معزی (ملکالشعرای دربار سلطان سنجر) را که شعر شاعران مستعد را به نام خود میزد را از سر خود کم میکرد، و این کار را هم کرد. به هرحال او مرد نجوم بود. خاصیّت آفاقی و ملکوتیِ ستارهها را در ذات خود حل کرده بود و زمین و اموال و موجودات آن برای او ارج و ارزشی نداشت. مردِ شببیداریهای نظارگیِ کواکب بود و عظمت و وسعت آن جهان اعلا بهکلّی روحیّۀ او را برای یک تفکّر آزاد که به همهچیز با موضعی بالا مینگریست تربیت کرده بود. عاشقِ تصرّف بود، در ذات اشیاء، در روحیات طبیعت، در شخصیّت ممدوح. به تصرّف در فطرت همهچیز اعتیاد داشت. وقتی میخواست ممدوح خود را ستایش کند، از طرحهای تکرارشده و بیوقارِ همیشگی استفاده نمیکرد؛ مثلاً نمیگفت ای ممدوح من قدرت تو آنچنان زیاد است که میتوانی کوهها را به دو نیم کنی و خورشید را پایین بیاوری و افسار به گردنِ عطارد ببندی، اصلاً بیزار بود استفاده از هرآنچه که توسط دیگری در متن قصیده باب شده بود. دلباختۀ تغییرات بنیادین بود و برای ممدوح خود قدرتی متصوّر بود که میتواند کاری کند که ذات یک شیء از بنیاد تغییر کند؛ یعنی ممدوح او میتوانست کاری کند که زهر کام مار شربت شود و بیدکاسنیِ تلخ، شیرین شود و رنگ کهربایی که در طبیعت خود زرد است، تغییر کند. معنایی گسترده را در ظرف یک لفظ فشرده میکرد و بهصورت بستهای شکیل و موقّر ارائه میکرد. در معماری ذهن او «عادت» جایگاهی نداشت؛ برای همین بود که در تصویرسازیهایش کلمه سر میبُرید و روح واژهها و مفاهیمِ غریب را با جادویی که رمز آن را فقط خودش میداند و خودش، احضار میکرد. در مهندسی ذهن انوری، آن بلبلی که تا دیروز، در شعر شاعران گذشته و طبق سنت ادبی گذشتۀ ادبیات، چهرهای شوخ و شنگ و بازیگوش و عاشقپیشه داشت، دیگر بساط خود را جمع میکند و یک گوشه مینشیند به وعظ (آن هم نه از صبح روز بهاری، بلکه از نیمهشبِ گذشته): مذکّران طیورند بر منابر باغ / ز نیمشب مترصّد نشسته املی را. در جای دیگر، سینۀ گرم فاخته و زبان پُرترنّم او به خفگی افتاده و تا شاعر اجازه نداده اجازۀ زبان باز کردن ندارد: هم جمره برآورد فرو برده نفس را / هم فاخته بگشاد فرو بسته زبان را. در شعر انوری، باد صبا دیگر آن دستگاه پر آب و تاب احیای مردگان را ندارد، شاعر تصمیم گرفته سرنوشت باد صبا با تبهکاری و الواتی و بیشخصیّتی رقم بخورد، پس میگوید آن باد صبا که تا دیروز رنگرز طبیعت بود، حالا حتی نمیتواند از عهدۀ پختن یک رنگ بربیاید و تمام رنگهای طبیعت را با نابلدی آنقدر خام بسته که تمام آب پر از گَردِ رنگ شده است: گر خام نبستهاست صبا رنگ ریاحین / از گرد چرا رنگ دهد آب روان را. همین شاعر در جای دیگر وقتی برگهای قرمزِ سرخبید را میبیند اینطور برایش دلیل میآورد که بید دارد رگ اکحل (رگ حیات) خود را میگشاید تا خون فاسد که موجب بیماری است، از تن او بیرون رود: وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون / سرخبید از همه اعضا بگشاید اکحل. اینها همه گوشهای از حسنتعلیلها و دلایل شاعرانۀ ذهن هنرمندی است که معتقد بود زمانه قدر او را نمیداند و درست هم میگفت. چهکسی میتوانست اینطور پیکر گرم تصویر را به قصری بلند از مرمر تبدیل کند؟ آنهم در آن قرنی که او میزیست که سرآغاز بسیاری از تحولات بنیادین زبانی و جریانسازیهای ادبی بود. چه کسی میتوانست بهقدری در روح اشیاء رسوخ کرده باشد که بتواند ذهن یک بنفشه را در قالب شعر، قرائت کند و بعد آن را به هیئت روایت دربیاورد؟
***
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و هفتم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.
https://srmshq.ir/jpzy6c
نگاهی به کتاب «هتل گمو» نوشتۀ شهریار عباسی
**
سالهاست که از جنگ ایران و عراق میگذرد؛ اما ادبیات جنگ درست از همان دوران جنگ و پس از پایان آن شروع کرد به شکل گرفتن و نگاشته شدن. برخی از داستانها، بیشتر فرم خاطره و ناداستان گرفتند و برخی شدند داستان؛ اما چیزی که همیشه در این متون، جدای تاریخ، جذّاب به نظر میرسد، بررسی روابط انسانی میان رزمندهها و رفتن در دلِ زندگی هرکدام از آنهاست. بهخصوص برای اکثریتِ نسل من که جنگ را در پناهگاهها میشناسد و خبرهای جبهه و جنگ برایش خلاصه میشود به گپوگفتهای خانواده و اخبار تلویزیون که در آن سن و سال چیز زیادی ازشان سر در نمیآورد. اطلاعات نسل ما برمیگردد به آنچه نوشته شده و ما توانستهایم آنها را بخوانیم، یا گفته شده و ما توانستهایم آنها را بشنویم. (البته حساب بچههای مرز، جنوب و فرزندان نظامیان جداست...).
هتل گمو نوشتۀ شهریار عباسی، روایت رزمندهای است که سالها پس از جنگ خاطراتش را به یاد میآورد و ما همزمان با افکار او شاهد امروز و دیروزش هستیم. دیروزی که تنها خلاصه میشود به جبهه. به آدمهایی مثل ما. مثل حالای ما. مثل همیشه. آنها عاشق میشوند، دغدغهها و نیازهای ابتدایی دارند و تنها زمانی که گرفتار پدافندهای دشمن میشوند، به یادِ ما میاندازند آنجایی که راوی ایستاده است و داستانش را برای ما روایت میکند، اردوی تابستانی پسرانه نیست، آنجا سنگر است. جبهه است. جنگ است. خط مقدم است و اگر دست از پا خطا کنند، تمام است. خطر مرگ هر لحظه همۀ شخصیّتها را تهدید میکند. آنوقت تازه میفهمیم تراژدی یعنی همین؛ یعنی تغییر مفهوم همۀ واژهها، عشق، شور و ترس در یک چشم بههم زدن. ترس از اینکه فرمانده سر در بیاورد چه کسی بزن و بکوب توی سنگر راه انداخته و خندهها و شوخیهای پسرانه تا جدال مردانه بر سر مرگ و زندگی وقتی پای هیچ خندهای در میان نیست. آنوقت بوی خون بیرون میزند. بوی باروت، بوی خاک و بوی مرگ. فکر «بکش تا کشته نشوی». حتی در اوج اضطرار در بعضی از شخصیّتها آنقدر انسانیت و مهربانی موج میزند که دوباره شک میکنی به موقعیّت و مکان روایت داستان.
و اما امروزِ این رمان، روایت بیدغدغه، بیحرکت، یکنواخت و مونوتنِ امروزی است. یکی از شخصیّتهای اصلی امروزِ داستان، گربهای است که پاکِشان، همهجای زمان حال راوی حضور دارد و منِ مخاطب را مانند راوی به یاد همسنگرش میاندازد.
دیروزِ داستانی، همان زمان جنگ، پر است از آدمها، ترسها، دلهرهها. از پس مشکلات برآمدنها، در اوج سختی، راهی پیدا کردنها... دیروزِ رمان شهریار عباسی، پر است از هیجانِ عشق. دغدغۀ عاشقی. فکرمشغولی. این تفاوت، علاوه بر سن راوی شاید ریشه در جامعۀ ما داشته باشد. چیزی که همۀ ما به عنوان مردمان این سرزمین با آن مواجه بودهایم. تفاوتهایی که در گذشته و حالمان حس میکنیم و به آن فکر میکنیم. اکنونمان را که با همین حس مونوتن میگذرانیم. این تنها یک فضای داستانی نیست. این ما هستیم. واقعیت امروز ما از زبان کسی که تصمیم گرفتهایم حرفهایش را بخوانیم و همراه دنیای او باشیم.
در رمان هتل گمو، خردهداستانهای زیادی در گذشته شکل میگیرند. خردهداستانهایی که به تعداد شخصیّتها و رزمندهها بیان میشوند و ما را با خود همراه میکنند و به ما امکان شناخت بیشتر شخصیّتها را میدهند. شخصیّت در اتّفاق و موقعیّت است که شناخته میشود. در گذشته و دوران جنگ آنقدر موقعیّت فراهم است که بسیاری از شخصیّتها به ما نزدیک میشوند. با آنها صمیمی میشویم. میشناسیمشان. درگیر زندگی، علاقه و تفکّراتشان میشویم. آنها دور نیستند. غریبه نیستند. آنها خود ما هستیم یا کسانی که خیلی خوب میشناسیمشان. درست همینجاست که تفاوت این رمان شاید با بسیاری از جنگنوشتهها معلوم میشود.
***
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و هفتم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.
https://srmshq.ir/ifwh5q
نگاهی به شخصیّت زن در داستان و فیلمنامۀ «شبهای روشن»نوشتۀ داستایوفسکی و سعید عقیقی
***
ادبیات فارسی و روسی، با توجه به روابط تاریخی که میان این دو کشور همسایه در زمینههای فرهنگی و اقتصادی همواره برقرار بوده، به طرز قابلتوجهی بر یکدیگر تأثیرگذار بودهاند و ابزارهای ادبی، چه در زمینۀ شعر و چه در زمینۀ داستان، بین این دو ادبیات در حال مبادله بوده است. ادیبان روسی پس از گسترش روابط اقتصادی دو کشور در حدود قرن نوزدهم میلادی بود که با ادبیات فارسی آشنا شدند و در زمینۀ شعر از ادبیات غنی فارسی و از شاعرانی چون فردوسی، انوری، سعدی و حافظ بهرهمند شدند. در مقابل نویسندگان ایرانی نیز در قرن گذشته و حاضر، از ادبیات داستانی روسیه تأثیر پذیرفتهاند که در این بین داستایوفسکی بیشتر از سایر، مورد توجّه بوده است. او که به چیرهدستی در پردازش شخصیتهای داستانیاش معروف است، همواره به جایگاه و شخصیّت زن در داستانها و رمانهایش از طریق جنبههای روانی و اجتماعی میپردازد و عجیب است که جنبشهای فمینیستی کمتر به داستانهای داستایوفسکی توجه کردهاند. داستان بلند «شبهای روشن» یکی از داستانهای داستایوفسکی است که «زن» نقش محوری در آن ایفا میکند و از طریق آن میتوان با شخصیّت زن روسی آشنا شد. این داستان که به جنبههای «تنهایی» مرد در نبود معشوقۀ (زن) برای بهتر سپری کردن زندگانی توجه دارد، در سال ۱۳۸۱ شمسی موردتوجه «سعید عقیقی» قرار گرفت. او با اقتباس و برداشتی آزاد از داستان بلند داستایوفسکی فیلمنامهای با همین نام نوشت و با کارگردانی «فرزاد مؤتمن» بر روی پردۀ سینماهای کشور برد. او نیز بر جنبۀ تنهایی آدمی و نقش محوری زن در زندگی مردان توجه کرده است؛ البته از وجوهی دچار افتراق شده و از جنبههای دیگری تحت تأثیر تفکر داستایوفسکی قرار گرفته است.
داستان شبهای روشن، داستان جوانی است که در سنپترزبورگ تنها زندگی میکند و از تنهایی و عدم توانایی در متوقّف کردن افکار خود رنج میبرد. این شخص خیالپرداز، همواره بهتنهایی قدم میزند و با خانهها، مغازهها و محیط پیرامون خود سخن میگوید. در یکی از همان شبها وقتی که با دلی خوش آواز میخواند و به سمت خانه میرود، متوجه دختری میشود که در کنار آبراه ایستاده و گریه میکند. جوان ناخودآگاه به سمت دختر کشیده میشود و طی یک اتفاق با او آشنا میشود. آنها برای روز بعد قرار ملاقات میگذارند و داستان زندگی خود را برای یکدیگر تعریف میکنند. این جوان که تابهحال، با هیچ زنی حتی رابطهای دوستانه نداشته، ناگهان با دختری رؤیایی آشنا میشود که برای وقت گذاشتن با او مشتاق است. جوان از این اتفاق سخت ذوقزده و خوشحال میشود، هرچند که دختر از او قول میگیرد که عاشقش نشود. این به دلیل گذشتۀ دختر و قرار ازدواجش با مردی است که قرار گذاشته تا در طول این چند شب برای ازدواج با او به سنپترزبورگ بیاید. درست در لحظاتی که دختر و پسر از آمدن فرد مورد انتظار ناامید شدهاند و به یکدیگر وابسته، مرد از راه میرسد و جوان باز تنها میشود. این ماجرا در چهار شب اتفاق میافتد و پژواک نالۀ دو روح مهرجو است که از کنار هم بودن بهشتی برای خود ساختهاند و راهی بهسوی هم میجویند.
در اینسو، فیلمنامۀ شبهای روشن، روایتگر استادی جوان و تنها است که ادبیات فارسی تدریس میکند و شخصیّت اصلی داستان است. او سرخوردۀ اجتماعی و مأیوس فلسفی است و در انزوای خود به مطالعه و پرسه زدن در خیابانها میپردازد. شبی در مسیر همین پرسههای تنهایی، او نیز با دختری که در خیابان، تنها ایستاده است مواجه میشود و به او کمک میکند که از مزاحمت یک رانندۀ ماشین رهایی یابد. دختر نیز همانند دختر داستان داستایوفسکی، به معشوقۀ خود قول ازدواج داده است و حال، پس از یک سال به وعدهگاه آمده و میخواهد چهار شب در محل در انتظار او بماند. استاد به دختر کمک میکند که فرد موردنظر را پیدا کند اما این آشنایی سبب بروز دوستی و علاقه میان این دو میشود. استاد تصمیم میگیرد که با دختر ازدواج کند اما درست در چهارمین شب و آخرین لحظات که دختر ناامید شده، معشوقۀ دختر به وعدهگاه میآید.
در ابتدای دو داستان، مرد داستان با دختری تنها به هنگام شب، مواجه میشود که این موضوع در هر دو داستان تعجب مرد قصّه را در این امر نشان میدهد. در داستان روسی، مرد در زمان پیادهروی در یکی از شبهای روشن تابستان سنپترزبورگ، دختری را درمییابد که بهموجب تنهایی، مورد سوءقصد مردی مست قرار گرفته است. در فیلمنامۀ «شبهای روشن» نیز، متوجه افرادی سوار بر ماشین میشویم که به سوءاستفاده از تنهایی دختر در خیابانهای شهر به هنگام شب، دست میزنند و برای او مزاحمت ایجاد میکنند. صحنههای خلقشده برای ابتدای داستان و فیلمنامۀ شبهای روشن، عدم امنیت روانی و شخصیتی زن را در دو جامعۀ تزاری و ایران معاصر بهخوبی نمایان میکند. جوامعی مردسالار که در بافت مختص خود، با چنین مشکلاتی دستو پنجه نرم میکنند. یکی از مهمترین نکات مشترک این دو اثر، نبود اعتماد در میان افراد جامعه، بهخصوص در روابط میان زن و مرد است.
***
*متن کامل این مطلب در شماره چهل و هفتم ماهنامه سرمشق منتشر شده است.
معمار و شاعر
https://srmshq.ir/joe9i3
نگاهی به شعر مجید رفعتی از مجموعۀ «اشد ملاقات»
***
هرروز
برهنه زیر باران کتاب میخوانم
و خیس برمیگردم کنار آدمهایی که نمیدانند
هرروز باران میبارد
من سالهاست هرگز تنها نبودهام
و این
جدیدترین نوع تنهایی ست
اشد ملاقات، صفحه ۶۸
خانهای که در آن زندگی میکنم ۳۰ سال بیشتر عمر ندارد، اما فضاهایش متعلق به هزاران سال تجربه است؛ یعنی گوشههایی دارد برای گمشدن، پیدا شدن، دورهم غذا خوردن و تنهایی نیاز کردن و همۀ اینها، نه به سفارش کسی که به نحوۀ سفارش کسی که به احتیاج روح آدمی و آگاهی از آن، طی قرنها تجربه و تدقیق در روش زندگی مردمان همین منطقه شکلگرفته است؛ وابسته است. آنچه انسان امروزی در خانهاش با آن دستوپنجه نرم میکند نبودن همینجاهایی است که بشود در آن تنهایی کرد و این بحران شاعر را واداشته تا در شعر به خودش میپیچید بپیچید از نبود تنهایی در خانهها و شهرهایمان و با کلمات التیام میبخشد این حضوری را...
هستی، تداوم حیرت، بهت و ترس را در ما خلق میکند و آنگونه که هایدگر میگوید: «ما زمانی که حضور خود را در جهان فراموش میکنیم و نیروی بالقوه هستی را از یاد میبریم تکیهگاه خود را از دست میدهیم». انسان حضور خود را از یاد برده است چراکه خلوتی نیافته، به جبر زمان و روزگار در مکعبهایی بیقواره جای گرفته و این مکعبها روح انسانی که خاطرات هزارسالهاش در خانههای دست و دلباز پرورشیافته را سخت میآزارد. هرچند این مکعبها بیانگر فهم جهان پیرامون خود هستند اما روح آدمها مثل دست سازههای آدمی دکمه «بهروزرسانی» ندارد؛ شاعر شعری که ابتدای سطور آمده است را مجید رفعتی سروده که از نبود تنهایی و تنها بودن به ستوه آمده هرچند که ابتدا با کتابها خیالش را پَر میدهد تا پرواز کند به هر ناکجایی که میخواهد اما این پرواز خیال عمومی نیست، فضاهای خانهها و شهرها نیاموختهاند که آدمها همانطور که به دورهم جمع شدن نیاز دارند، بهتنهایی نیز هم ...
در بخش دوم شعر رفعتی از اینکه سالها تنها نبوده است میگوید و این یعنی اینکه روزگاری تنها بوده در خانهای بوده که میتوانسته خلوت کند، کشف کند، لمس کند و امروز این مجال دیگر ازدسترفته است و خانههایی با جعبههایی سرگرمکننده که به خوابگاه و محل خوردوخوراک تبدیلشدهاند، جای آنها را گرفته و اینهمه که گفته شد، بیحضوری را بیشتر و بیشتر به روح آدمی تزریق میکند چراکه دیگر نه در جمعی و نه در خود که بیگانهای
و این
جدیدترین نوع تنهایی است.
داستاننویس
https://srmshq.ir/gyevxh
علامه جلالالدین همایی در کتاب فنون بلاغت و صناعات ادبی مینویسد:
«سخن بر دو قسم است: نظم و نثر.
و نظم در لغت به معنی به هم پیوستن و در رشته کشیدن دانههای جواهر، و در اصطلاح سخنی است که دارای وزن و قافیه باشد (موزون مقفی).
مرادف آن را شعر نیز گویند».
هر چند عمدۀ معارف بشری بر پایۀ زبان استاندارد نوشتاری-مکالمهای استوار است، اما گاه شعر کارکرد، دامنۀ عمل و رهیافت کاملاً متمایزی از آن دارد.
شناخت تفاوت میان شعر و غیر شعر، هم بر شناخت ما از ادب فارسی تأثیر میگذارد و هم بر شیوۀ اندیشهورزی فارسیزبانان و فارسی خوانان تأثیر خواهد داشت.
حسی که غریزۀ هنری شاعر را به فعلیت میآورد و در ضمیر مخاطبِ شعر حضور مییابد، پلی میشود میان سراینده و مخاطب.
آیینهای قومی و ملی که در ادبیات متجلی میشوند از ارکان اصلی پیونددهندۀ اقشار یک جامعه و زنده نگه داشتن اساطیر و نیز رسوم یک قوم یا ملت است و فرا رسیدن بهار و عناصر مربوط به آن یکی از پرکاربردترین موضوعهای استفاده شده در شعر فارسی است.
گاه این استفاده اشارتی به فصل بهار است:
خلد برین شدست نگه کن به کوه و دشت
صدگونه گل شکفته به هر سو که بنگری
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرده بر گل صد برگ، زرگری
(حسین ایلاتی)
• و گاه این استفاده استعارهای است عاشقانه:
آن زلف تابدار بر آن روی چون بهار
گر کوته است، کوتۀ از وی عجب مدار
شب، در بهار روی نهد سوی کوتۀ
و آن زلف چون شب آمد و آن روی چون بهار
(امیر معزی)
• و گاه نیز مانند قصیدۀ ۱۲۵ بیتی فرخی، «بهار» در مدح فردی بلندمرتبه همچون سلطان مسعود غزنوی به کار گرفته شده است:
بهار تازه دمید، ای به روی رشک بهار
بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار
همی به روی تو ماند بهار دیبا روی
همی سلامت روی تو و بقای بهار
بهار اگر نه ز یک مادراست با تو، چرا
چو روی توست به خوشی رنگ و بوی و نگار؟
بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل
ترا دو زلف، بنفشه است و هر دو رخ، گلزار
رخ تو باغ من است و تو باغبان منی
مده به هیچکس از باغ من، گلی، زنهار
غریب موی که مشک اندروگرفت وطن
غریب روی که ماه اندر او گرفت قرار
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتش تافته شود هموار
مگر که غالیه میمالی اندر او گه گاه
و گر نه از چه چنان تافتهست غالیه بار؟
نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی
مده تو نیز، ترا مشک و غالیه به چه کار
ترا به بوی و به پیرایه، هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گَه نبرد به یار
• گاه این استفاده اشارتی به گذرا بودن جهان و دَم است و سراینده مخاطب را به حرکت و جنبش دعوت میکند:
برخیز که شد بار دگر ابر بهار
از بهر صفای بوستان و گلزار
چون چشم من و دهن تو لولو خیز
مانند کف رادِ مَلِک گوهر بار
• و گاه شاعر مخاطب را به غنیمت شمردن فرصتها و لذت بردن از دقایق عمر فرا میخواند:
ساقیا فصل بهار و موسم گل وقت بستان
جام می ده تا به کی داری تعلل پیش مستان
(فرصت شیرازی)
• همانگونه که خیام که مغتنم شمردن دَم و وقت، فلسفهی بیشتر ابیات اوست، اغتنام فرصت را در بهار بیشتر ترغیب میکند:
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
• خیام رویش مجدد گیاهان در بهاران و نوروز را هشداری میداند که اگر دَم را غنیمت ندانیم و از فرصت عمر بهرهها نبریم، همین گیاهانِ نورسته و سبزهها روزگاری از خاک مزار ما خواهد رویید:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
• و گاه شاعر صنایع بدیع ادبی را برای برانگیختن شور زندگی و حرکت در مخاطب به کار میگیرد:
فرودین آمد خبر از اردی و خرداد داد
باغ را کرد از دم عنبرفشان آباد باد
بلبلان را داد عشق روی گل فریاد یاد
فاخته برداشت بانگ از شاخۀ شمشاد شاد
بر سپهر افکند غلغل از سر کهسار سار
لاله شد خورشید عکس و نسترن مهتاب تاب
سنبل از بلبل ربود از طرۀ پرتاب تاب
در دواج سبزه کرده ساری و سرخاب خواب
خورده ز آب زندگانی لالۀ سیراب آب
برفتاد از سرخ گل بر گلبن و گلنار نار
اندر این فصل گلافشان جا به طرف جوی جوی
برکش آواز و ببر از بلبل خوشگوی گوی
نه به سوی باغ با یار کمان ابروی روی
تا به شب زلفش بسان سنبل خوشبوی بوی
تا سحر دیده چو نرگس به رخش بیدار دار
(دهقانی سامانی)
• و اشاره به فروردین در ابیات دیگر شاعران نیز دیده میشود:
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عودافروز است
باد چون خاک عبیرآگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
(بوالفرج رونی)
• و در کلام سعدی نیز بهار فصل حرکت است:
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
• و سعدی بهار را فصل عاشقی میداند:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
• و این را ناصر خسرو به گونهای دیگر بیان کرده:
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را
زیرا که:
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد و ز لاله رخسار دارد
• عطار در باب عاشقی در بهار میگوید:
در فصل بهار و موسم گل
بیعشق مدار عاشقان را
• منوچهری نیز به گونهای دیگر مخاطب را به حرکت و جنبش در فصل نو فرا میخواند:
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار
آن گل که مر او را بتواند خورد به خوشی
وزخوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
و بهار موسم نشستن با دوستان است:
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و می دوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
(خواجوی کرمانی)
و رسیدن بهار مژدۀ زدوده شدن غم از دلهاست:
همی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید
جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید
بهار غمگسار آید که هرکس را به کار آید
بهاری کاندرو هر روز می را خواستار آید
ز هر بادی که برخیزد کنون بوی بهار آید
کنون ما را ز بادی بامدادی بوی یار آمد
چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید
نگار لاله رخ با ما به خرم لالهزار آید
می مشکین بیارد تا گه بوس و کنار آید
هوا خوش گردد و با طبع خسرو سازگار آید
و گاه گذر ایام تلنگری به حکام است:
از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
• و حیف است در پایان این مطلب به قصیدۀ عبید زاکانی در وصف بهار و موسم نوروز اشارهای نکنیم:
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
صبا فسانۀ حوران سروقد گوید
چمن حکایت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماری جمال بنماید
به ناز جلوهکنان عزم جویبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فیض خویش پر از دُرّ شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه
نوای بلبل شوریده بیقرار کند
https://srmshq.ir/geu4f1
زوالستان
فرزانه قوامی
ستارهام
هرگز خیال خاموش شدن ندارم
و دشنام بر لبانم بوسه میزند
مهتابم
وارونه بر سیمای عاشقان میتابم
و دشنام بر لبانم بوسه میزند
شاخسارم
تا انتها به شب میآویزم
و دشنام بر لبانم بوسه میزند
دوزخ است خودنگارهام
در پایان این شب زمهریر
مرا دست به دست بسپارید
تا همچون گردش فصول
ملال برخیزد از تار و پودم
ظهری تبآلود
در بستر نیمخیز زمین رهایم کنید
و از سحابی جبارم بپرسید
بارقهی امید که بودهام؟
آتش
آتش موعود را با گیسوانت گیراندند
خون
خون سرخ را در بیابانت رویاندند
جنبش نور، جاری
و صبح با صدای چند پرنده آغاز شد
غروبناپذیر بود
روزان نورانیات
دو پای لرزانت را در آغوش گرفتی
و فرزندانت به دیار باقی شتافتند
وصف ناپذیر بود
شبان تنهاییات
آن سوی زوالستان
تپههای ماهور را میبینی؟
تپههای ماهور
آنجا خاستگاه واپسینم بود
مرکب آوردند و مرا بر اشتران مست نشاندند
کین توزیدند و به قهر رهایم کردند
به رویش دو دست بر کتفگاه خستهام
به سوزش دو چشم در رخسارهی مغمومم
به خاکستر عود و عنبر در مشام تیرهام
به شاخسار خردی در وادی سینهام آویختم و پرسیدم
بارقهی امید که بودهام؟
چندیست با برزخ هماغوشم
نه این سویم نه آن سو
به فاصلهام از او که میگوید منم سلام دهید
به غرقاب آکنده از برهوتم سلام دهید
فروردین۹۹
...................................................................................
من و مریم و ژان
رویا تفتی
سر که میچرخانم بیاختیار مبادا بزند به سرم
سر که برمیگردانم مبادا غوطه را لاجرعه سر کشیده باشم
خود را گول زدن تبحر میخواهد؟
لایِ لای و لجن
مژههای بلند موهبت است؟
راه برو و بریز راه برو و بپاش راه برو و نگاه نتوان بپوشان
سوراخ سوزن میجورند و سیلاب روانهی دروازه بستهاند
بیچاره ما بیچاره صندوق توسعهی ملّی
حق که با شماست رستگار گشتهاید و شیشه بالا میکشید
بیچاره خیابان
بعضیها سر از قلّه درمیآورند
مثل مریم میرزاخانی
که انحنای گیتی را بهتر نشانمان بدهند
طفلک مریم میرزاخانی!
تا آخرین لحظه بجنگ بر علیه از یاد رفتگی
و نکوهش نکن خود ِ بیهودهات را
عوامل زیادی نقش دارند در انحراف و تشریک مساعی
در تزریق اسید به ورید
و خیل بنیههای ناسور شده
بیچاره شده نگاهی که از بالا
و چه انتظاری از این اوضاع!؟
همه را که نمیشود
عناب دوست کبد است
و «عشق یعنی چیزی که نداری را به کسی بدهی که آن را نمیخواهد »*
بیچاره عشق
بیچاره "نداری"
بیچاره آن
بیچاره قلک شکستهی ژان ژاک لاکان
تیر ۹۸
*جملهی داخل گیومه از لاکان است(روانکاو و روانپزشک فرانسوی/ ۱۹۸۱-۱۹۰۱)