https://srmshq.ir/jq23kl
این روزها به مناسبت سالگرد شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی در مورد ابعاد شخصیتی و سوابق و خدمات ایشان مطالب زیادی در رسانههای گوناگون منتشر شده است. در این یادداشت کوتاه بر آن هستم که در موضوع «کرمان و قاسم سلیمانی» نکاتی را ذکر کنم.
پیوند کرمان و قاسم سلیمانی دارای ابعاد گسترده و وسیع است ولی دو بعد مورد توجه این یادداشت است:
اول اینکه بنا به برداشت و قول استاد مسلم تاریخ کرمان مرحوم باستانی پاریزی، کرمان در طول تاریخ چند هزار ساله خود فاقد «لشکر» بهعنوان یک نیروی دفاعی و امنیتی بوده است. مرحوم باستانی معتقد بوده ریشه این امر در جغرافیای کرمان بوده است. ایجاد و نگهداری لشکر منوط به امکان نگهداری گلههای بزرگ اسب و این امر خود مستلزم داشتن چمنزارهای طبیعی بوده و با توجه به خشک و کویری بودن اقلیم کرمان امکان تعلیف اسب و در نتیجه تشکیل لشکر وجود نداشته است.
قاسم سلیمانی جوان با همراهان و همرزمان خود با حضور در صحنه دفاع از ایران پس از تجاوز صدام، موفق شدند برای اولین بار در تاریخ کرمان با اتکا به جوانان دلیر و شجاع کرمان و سیستان لشکر ثارالله کرمان را ایجاد کنند.
کرمان و لشکر ثارالله و قاسم سلیمانی شدند مظهر دلاوری و خطشکنی و مقاومت و مشارکت مردم کرمان در دفاع مقدس مردم ایران.
تاریخ فراموش نمیکند که دفاع مقدس ملت ایران در دهه ۱۳۶۰ شمسی اولین صحنهای بوده که بعد از چهارصد سال (از جنگهای ایران و عثمانی در زمان شاهعباس) یک وجب از خاک ایران جدا نشد.
دوم اینکه کرمان در عرصههای مختلف فرهنگی، اجتماعی و سیاسی هم در دوران نهضت مشروطه و هم در دوران انقلاب اسلامی ایران دارای بزرگان تأثیرگذار بوده، از آیتالله میرزا محمدرضای احمدی کرمانی تا شهید باهنر و مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی که هرکدام نقشی مؤثر در عرصه سیاسی کشور داشتهاند تحولات دو دهه اخیر پس از سقوط صدام حسین در عراق و طالبان در افغانستان تا ظهور پدیدههای شومی چون القاعده و داعش در خاورمیانه، سردار قاسم سلیمانی در جغرافیای سیاسی و امنیتی خاورمیانه خوش درخشید و امروز کرمان در کنار نامآوران خود در عرصههای مختلف میتواند به سردار بزرگ خود «حاج قاسم» که شهرت جهانی دارد ببالد. کرمان قاسم سلیمانی را در درون خود پرورش داد و در همه صحنهها از فرزند خود حمایت کرد و امروز سردار سپهبد شهید نام کرمان و مردم کرمان را پرآوازه کرده است.
درخشش حاج قاسم به جامعیت او، دوری از جناحبندیهای سیاسی، حضور مسئولانه در صحنه مختلف خدمت بود. روزها بر تاریخ کرمان خواهد گذشت و بزرگان فرهنگ، ادب، سیاست و مقاومت کرمان درخشنده خواهند ماند. مشروط بر اینکه عدهای سرمایه بزرگ سردار ما را در پیش پای اهداف سیاسی و جناحی خود قربانی نکنند.
https://srmshq.ir/j01kgp
در سال پنجم دبیرستان شاگرد درس ادبیّات استاد زینالعابدین مؤتمن بودم. آقای مؤتمن بهترین معلّم دوران تحصیل و اوّلین راهنمای من در کار مطالعه و تحقیق بود. از آن معلّم کمنظیر به اندازۀ حضور در یک دورۀ کامل ادبیّات فارسی دانشگاهی درس گرفتم. شرح شاگردی و پندها و درسهایی که از او آموختم مفصّل و طولانی است و آن را در بخشی دیگر از این نوشتهها خواهید خواند.
یک مشق شبِ متفاوت!
این بخش را به یاد استاد «منوچهر آدمیّت» و خاطرهای که از او در ذهنم مانده است، مینویسم. زندهیاد منوچهر آدمیّت در سال تحصیلی ۵۰ - ۵۱ که در کلاس ششم دبیرستان البرز درس میخواندم دبیر ادبیّات ما بود. استاد اگرچه در زمینۀ تحقیق و تألیف به پای برادر خود (فریدون آدمیّت) نمیرسید امّا در ادبیّات فارسی صاحبنظر و نکتهسنج بود. از کلاس او و درس ادبیّاتش بسیار آموختم. آموختههایی که پس از گذشت نیم قرن هنوز در کار نوشتن به کمکم میآیند.
آقای آدمیّت قدّی متوسّط و پُشتی نسبتاً خمیده داشت. کت و شلوار و جلیقۀ تیره میپوشید. موهای جلو سرش ریخته بود. در خیابان کلاه شاپوی مشکیرنگ به سر میگذاشت و پیش از ورود به حیاط دبیرستان، آن را از سر برمیداشت و در کیف دستیاش میگذاشت. سبیلش قدری از سبیلهای به اصطلاح «هیتلری» پهنتر بود و ریشش را خوب میتراشید. در دهههای سی و چهل در ایران سبیل هیتلری (یا سبیلی شبیه به سبیل چارلی چاپلین) مد شده بود. نمیدانم چرا بیشتر معلّمها و درجهداران ارتش در آن سالها سبیل هیتلری داشتند. این کار قاعدتاً باید علّتی داشته باشد که یافتن آن را به جامعهشناسان وامیگذارم.
آن صحنه را هنوز به یاد دارم. مهرماه ۱۳۵۰ بود. هنگامی که آقای آدمیّت برای اوّلین بار وارد کلاس شد، بچّهها طبق معمول از جا برخاستند و منتظرِ ماندند تا دبیر تازهوارد اجازۀ نشستن بدهد. آقای آدمیّت انگشتان شَست هر دودستش را در جیبهای تنگ جلیقهاش فرو کرده بود و چهار انگشت دیگرش را مثل پروانهای که آرام بال بزند، به جلو و عقب میبرد. به آرامی به سمت میز معلّم رفت. نگاهی به شاگردان کلاس که با کنجکاوی حرکاتش را زیر نظر گرفته بودند انداخت و سرش را آرام پایین آورد؛ یعنی که بنشینید! سپس به طرف تختۀ سیاه رفت. شَستها را از جیب جلیقهاش درآورد. دست راستش را دراز کرد، یک تکّه گچ از لبۀ تختهسیاه برداشت و روی آن نوشت: «کی آدم میباشد؟» بعضی از بچّهها در حالی که لبخندی بر لبشان نشسته بود، زیرچشمی به هم نگاه میکردند و منتظر بودند دبیر تازهوارد دربارۀ آنچه با خطّ درشت روی تختۀ سیاه نوشته است، توضیح بدهد. شاید فکر میکردند استاد میخواهد در اوّلین جلسۀ کلاس، درس اخلاق بدهد یا مُچگیری کند! ولی اینطور نبود. آقای آدمیّت سرش را برگرداند. چند لحظه به همه نگاه کرد. دستمال سفیدی از جیب شلوارش درآورد و دستش را با آن پاک کرد. یکی از بچّهها را صدا زد و گفت: «این را با صدای بلند بخوان!» شاگرد از جایش بلند شد و با صدای بلند خواند: «کی آدم میباشد؟» آقای آدمیّت گفت: «آفرین! بنشین.» سپس، دوباره شَستهایش را در جیبهای جلیقه فرو برد. پروانهها را به پرواز درآورد و گفت: «از آخر شروع میکنم؛ یعنی از میباشد! ولی قبل از شروع بگویم که این اوّلین تکلیف کلاس ادبیّات شما است. از امشب که به خانه رفتید و خواستید درس بخوانید، هر جای کتابهای درسیتان واژۀ «میباشد» را دیدید، فوراً روی آن را با قلم قرمز خطّ بکشید و به جایش بنویسید: «است». همینطور اگر به واژۀ «نمیباشد» برخورد کردید، روی آن هم خطّ قرمز بکشید و بالایش بنویسید: «نیست». لابد میپرسید: چرا؟ به شما میگویم. آخر تا وقتی واژههای ساده و گویای «است و نیست» را در زبان پارسی داریم، چرا باید متکلّفانه از میباشد و نمیباشد استفاده کنیم؟» وقتی آقای آدمیّت این جمله را میگفت، واژههای «میباشد» و «نمیباشد» را با طعنه و به صورتی کِشدار ادا میکرد. مثل این که دارد آنها را مسخره میکند! آقای آدمیّت ادامه داد: «شنیدهام آقای دکتر محمود بهزاد که استاد زیستشناسی هستند همین توصیه را به شاگردانشان میکردهاند. آقای دکتر بهزاد چند سال پیش مأمور شد سازمان کتابهای درسی را تأسیس کند. دو سال هم رئیس آن بود. رشتۀ تخصّصی خودش داروسازی و زیستشناسی است. مرد عالمی است. میگویند پدر زیستشناسی مدرن ایران است. ترجمهها و تألیفات فراوان دارد. بعضی کتابهای درسی علوم را هم ایشان نوشته است. یکی از کتابهایی که ترجمه کرد، اسمش «سرگذشت زمین» نوشتۀ «جورج گاموف» است که جایزۀ کتاب سال را برده است. ایشان به زبان فارسی بسیار اهمیّت میدهد و زمانی که در همین البرز درس میداد چون از اشتباهاتی که در نثر کتابهای درسی وجود داشت، ناراحت میشد به شاگردانش میگفت تمام «میباشد»ها را در کتابهایتان به «است» تبدیل کنید.»
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/zfn9tj
«آقا ما میخواهیم برویم، برویم اونور، استاد، ما میخواهیم برویم، چند جا اپلای کردیم.» اینها را معمولاً معلمهای دبیرستان و استادان دانشگاه از زبان دانشآموزان و دانشجویان میشنوند. مهاجرت همواره وجود داشته است اما اینکه مهاجرت کردن از نوجوانی در ذهن برخی دانشآموزان شکل میگیرد و در دوره جوانی بر تعداد علاقهمندان به مهاجرت از کشور افزوده میشود جای تأمل دارد. در اینجا با مهاجرتی از قبیل اجبار به ترک وطن در شرایط بحران و جنگ سخن نمیگوییم از مهاجرت بهعنوان یک آرزو در ذهن برخی نوجوانان و یک رویا و برنامه در ذهن برخی جوانها سخن میگوییم که فراوانی آن جای واکاوی دارد.
مهاجرت با هدف تحصیل و مهارتآموزی در کشور ما در سده اخیر فزونی یافته است و طبق پژوهشها میزان ارتباط مهاجران علمی و نخبه با مبدأ و جامعه بومی نسبت به دهههای قبل ارتقا یافته است.
پیشبینی میشد با پایان دوران دفاع مقدس و ثبات شرایط در کشور از میزان مهاجرت نخبگان کاسته شود اما این روند کاهش نیافت البته با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران عدهای به دلایل وابستگی به رژیم پهلوی از ایران مهاجرت کردند که این پدیده طبیعی بود.
عدم امنیت شغلی، اعمال معیارهای عقیدتی، سیاسی و سلیقهها در استخدامها، ضعف شایستهسالاری در نظام اداری و شغلی، سیاست زدگی در مراکز آموزشی و علمی، بروکراسی، تبعیض نسبت به اقلیتها، ارتباط ضعیف دانشگاه با صنعت، شفافیت ناکافی در فرایندهای اداری و جذب هیئتعلمی، کمتوجهی به توان مدیریتی جوانان و زنان، نابرابری و تبعیضهای درآمدی، مقدم گذاشتن رابطه بر ضابطه، فقدان حمایت کافی از نخبگان و ایده پردازان و دسترسی به کمکهزینه دانشجویی برای تحصیل در خارج، امکانات آموزشی با کیفیت بالا، دسترسی به امکانات آموزشی و پیشرفته پژوهشی، جاذبههای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، تجربه زندگی بینالمللی از عوامل تشویق کننده مهاجرت است. عواملی که برشمرده شد برای همه افراد از وزن یکسانی برخوردار نیستند و پژوهشها متغیرهایی مانند سن، جاذبه کشورهای مقصد و دافعه در داخل را با مهاجرت رابطهمند توصیف کردهاند. همچنین بین میزان رضایت از نظام آموزشی با میل به مهاجرت رابطه وارونه وجود دارد و هرچه میزان بیگانگی فرهنگی، اجتماعی بیشتر باشد تمایل به مهاجرت افزایش مییابد.
با افزایش سن و بالارفتن مقطع تحصیلی دانشجویان هم میزان مهاجرت افزایش مییابد و مردان بیش از زنان تمایل به مهاجرت دارند.
https://srmshq.ir/uykvfh
یکی از کهنترین پدیدههای تاریخ بشریت، موضوع مهاجرت است. از همان دوران باستان تا الآن و به گمانم تا آیندهای غیرقابلپیشبینی، مهاجرت انگیزه یا انگیزههایی شبیه همدیگر داشتهاند و آن گریز از مصائب و مشکلات غیرقابلتحمل و دستیابی به امکانات تازه، بهتر و بیشتر از قبل جهت تداوم بقا بوده است.
شاید نابجا نباشد که همینجا نگاهی به تاریخ اجتماعی و فرهنگی میهن خودمان داشته باشیم. مطابق با پژوهشهای گوناگون باستانشناسان و مردمشناسان از حدود سه تا هزار سال قبل از میلاد، اقوام آریایی ساکن در مناطق جنوب سیبری به سبب سرمای طاقتفرسا و زندگیسوز ناچار به مهاجرت شدند.
گروهی از آنها به هندوستان کنونی رفتند، گروهی رهسپار اروپا شدند و چند قبیله بزرگ آریایی، مادها، پارتها، پارسها و سکاها نیز به نجدایران مهاجرت کردند که مشتمل بر ایران، افغانستان، ازبکستان، تاجیکستان و جمهوری آذربایجان میشود. این موضوع یعنی مهاجرت به جهت سرمای شدید در یشتهای اوستا نیز آمده است. با این مضمون که دیو سرما به سرزمین آریاییها هجوم آورد و جمشید به فرمان اهورا، اقوام را برداشت و به مهاجرت پرداخت تا به سرزمینی رسید که ورجمکرد را ساخت و باز به فرمان اهورا، موجودات نیک اهورا آفریده را، جفتا جفت در آن جا پناه داد.
باری، منظور این است که مهاجرتها لزوماً چهرهای غمناک و رقتانگیز ندارند و چهبسا تاریخساز باشند...
https://srmshq.ir/neqd1u
بَم
ستبر، بر سینه تاریخ ایستاده بود
به استواری مردمانش
در مرکز هزارههای گم شده
و عاشق بود،
چنان که جهان را به خود میخواند، بَم.
از آراتا تا افسانه
از شهر دقیانوس تا لوت
از سرزمینهای سوخته تا دریابارهای دور
تا چین، تا هند، ...
خویشاوند همه جهان بود، بَم.
در هیچ تلاطمی سر خم نکرد بَم
و مرگ با ارگ بیگانه بود.
شیرین بود بَم
به حلاوت نخلستانهایش
شکوهمند بود بَم
به شکوه بیابانهایش
و خوش میخواند بَم
به خوشخوانی مرغان سحرخوانش.
عظمت آشکار رستم دستان بود بَم.
خرد پیرانه سر زال
عشق بیریای رودابه بود، بَم.
پاک بود بَم.
به پاکی خونی که در آوارها گم شد
و ایستاده بود بَم،
به ایستادگی ارادهای که به کوهها پیوست.
نه، بَم نمیمیرد
گرچه دریغا خواهرانم مردند
و برادرانم را آوار برد.
بَم نمیمیرد.
تا مرغانش در نخلستانها میخوانند
و شکوفههای نارنجش به نسیم میآمیزند
و عشق در چشم بازماندگانش سوسو میزند
بَم نمیمیرد.
۵/۱۰/۸۲
............................................
قدحی دارم در دست
”در شب بهت ویرانی من“
زهره!
یا سحرگاه تنورهکشِ زمستانی سرد
”در حریری زمهتاب“
”رختخواب مرا مستانه بنداز!“
زهره!
هنوز از دیار خاموشان صدا میآید
و بانوی سرخپوشی
در حوالی میدان به انتظار مینشیند
”کیستی تو ...؟ چیستی تو ...؟“
به مدرسه عشق معلم میگفت:
ـ بخوان ایرج، بخوان!
از زمانهای که در آن عشق کیمیاست
و وفا را تنها بلبلانِ عاشق
از حنجره فریاد میزنند:
”حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم“
”همه دردم، همه داغم، همه عشقم، همه سوزم“
هنوز میخواند
در انعکاس صدا در قامتِ تناور نخلستان
از گلوی هِزارانی که با او رفتند
و هَزارانی که تا سالها میخوانند
آواز وفاداریاش را
ترانۀ بیقراریاش را
و شور بیمحابایِ جانِ سوختهاش را.
دریغا ”زنخدان دلاویزش“
قدحی که به دریا پیوست
”هله تا صبح قیامت“
”نه بنوشم، نه بریزم.“
۷/۱۰/۸۲
-نقلقولها از حنجره ایرج بسطامی و داریوش رفیعی است.