یادداشت دبیر بخش

یادداشت دبیر بخش
یادداشت دبیر بخش

یادداشت دبیرِ بخش

سلام، عیدتون مبارک، صد سال به اون سال‌ها ... نمی‌دونم میشه چند صفحه از این تقویم رو یواشکی کند که ثانیه‌ها، ساعت‌ها، ماه‌ها و سال‌ها به این سرعت نگذرند؟! (کندم نشد، نکن نمیشه...) بگذریم... چاره‌ای هم جز گذشتن نیست. سال پیش رو هم که سال موش است و دیوارها سراپا گوش... یعنی حواستون باشه موش دِگه شیر نیست که بشه پا روی دمش گذاشت...

غرض از مزاحمت و هدر دادن کاغذ و جوهر قلم تنها این بود که صمیمانه از همه همکاران ارزشمند سرمشق، صاحب‌امتیاز، سردبیر، اعضای هیئت تحریریه، کارکنان و همه عزیزانی که سال گذشته با این بخش همکاری داشتند تشکر کنم و کُفت مبارکشون؛ رو به گرمی فشار بدم دست‌های مهربون اون‌هایی رو که در سال جدید با ما همراهی کنن به گرمی بچقارم... همین.

گپ‌وگفتی با وازادۀ کل‌ماشاءلله

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

سلام آقای ایرانمنش‌پور. از ایکه دعوت ما رِ وَر یه گفتگو و سُنجو بُنجو خودمونی پذیرفتن و وَختِتونه در اختیار ماهنومه سرمشق گذُشتِن اَشِتون تِشکر می‌کنم. اول از همه وَر خواننده‌های شماره مخصوص نوروز ۹۹ بِفرمایِن که کُ - جُ شهر کِرمون به دنیا اومدن؟ کُ -جُ مدرسه رفتن؟ وَر چی بِزرگ شِدِن؟ زندگیتون تا حالو چِطو گذشته؟

- سلام و صد سلام ای خرمِنِ گُل ... پیش از هرچیزی خوشالم که خود شما همشهریا خوبم حرف می‌زنم. اِنگار کُنِن دِواسر دنیارِ بِشَم داده. خدمت باسعادتتون عرض بکنم مَ تو محله خواجه خضر بن‌بست روحی به دنیا اومدم شیش تو خواربِرادر بودیم که خوشبختانه یا بدبختانه مَ بچه بُن کُتی بودم. بچووا بُن کُتی یه خوبی دارَن که عزیز دردونه هَستَن که بیشترِ وَختامَم ولانِسبت خودم لوس بار میایَن. یه بدی مَم دارن که می‌با از همه حرف بِشنِوَن و تِپِکو بخورن. خلاصه که مَ از هَمو اولی که بدنیا اومدم رو خواجه‌خضر بودم و دوره ابتدایی تو دبستان جیحون درس خوندم. بزرگ شِدِنِمَم والله به دست خودم نِبود شاید باورتون نِشه ولی یه پاروَختا خود خودم میگم بیزار بودی بزرگ بشی. چطو می‌شد اگر همطو لِلو می‌موندی و زمونه وَر پات وا مِستاد؟. ولی خب ناشکری نمی‌کنم از بابت همه چی رضایم چون خدا هِشوَخ ماطِلَم نگذشته و همه‌جا خدا رِ تو زندگیم احساس کِردم.

صحیح... بریم سراغ سوال بعدی چِطو شد که به نوشتن علاقه‌مند شِدِن. حُکماً انشاتونم خوب بوده؟

جواب ای سوالتون یه قضیه طولانی داره، مَ از همو بچگی به شعر و ادبیات علاقه دُشتَم ولی هِشوَخ به فکرم نِرسیده بود که می‌تونم. خودم بِنُویسم تو مدرسه مَم درسام خوب بود مخصوصاً انشانویسی ولی تو درس ریاضی عجیب هوش و استعدادی دُشتم البته شُغذَمّه مَ نِشِن که فکر بُکُنِن مَ اَخود رضایم و دارم اَ خودم تعریف می‌کنم چون ای چیزا مال گذشته بوده و از نظر مَ که علاقه به حساب و ریاضیات نِدُشتم هنر نیسته. خلاصه اینکه همی استعدادم باعث شد مشاور تحصیلی‌مون وادارم بُکُنه که رشته علوم انسانی نِرَم. خونواده و پِدِرمَم پا ورپی مَ گُذُشتَن که حاشا و کلا می‌با بری رشته نظری که اوموقا سرآمد بود؛ مِنم که وَر تو پِرَم خورده بود خود خودم گفتم حالو که همچی شد کاری می‌کنم که پشیمون بِشَن. وَر لِجِ خونواده‌ام تصمیم گِرُفتم بِرَم وِلو بِشَم ور قِدِ کوچا که آبروشون بِرِه. البته لات‌بازی او وَختا خود الان خیلی فَرق دُش. اووَختا اگر یه تایی دُکمه یقه شِه وا می‌گذشت و یه تسبیح وَر دور دَستِش می‌چرخوند و سِرِ کوچه وامِستاد آخِرِ لات‌بازی بود. از اوجوئی که میگم خدا همه جا مواظب مَ هسته هَمو روزا اول سِرِ یه جِریانی یِهو دیدم یه آقایی که معلوم بود آدم حسابی هسته دستِمه گِرُفت و لب تَهگاهو جِلو تکیه خواجه‌خضر نشوند و گُف: تو که آدم ای کارا نیستی وَرچی اَداشه بِدَر میاری؟

مَ که اولش فکر کِردم می‌خوایه تحقیرم بُکُنه رِگا گردنمه سیخ کردم و... ولی استاد اسداللهی خود یه خندوئی آرومم کرد و بعدش به مَ حالی کرِد که می‌تونَم به جا ای کارا حیرون بازی، بنویسم. هَمو شد که هَمو ... دگه از او به بعد شده بودم یه آدم گوشه‌گیری که فقط پَسینا می‌اومِدَم وَر پا درس استاد می‌نشِستم. کِلاسو خوب بی‌ریایی بود همو جلو تکیه لِب تَهگاه وَرو مِزایِکا یخ کِرده.

چِطو شد به نُوشتن با لهجۀشیرین کرمونی رو اووُردِن و کیا تشویقتون می‌کِردَن؟

بعد از او جریان سال اخر دبیرستان ور خاطری که نِرَم دانشگاه ترک تحصیل کِردم و رفتم به سربازی بعد از سربازی دِواسَر دیپلم گرفتم و دوومات شِدم. از اوجوئی که خوونواده همسرم مشهد بودَن کارمه ای جو وِل کِردَم و کوچیدم و زیر سایه امام رئوف (ع) رفتم و دِواسَر درسِمِه ادامه دادم ولی از اوجوئی که انتخاب رشته بد کِرده بودم یا شایدم سرنوشت رشته اختیارمه به دَس گرفته بود مجبور شِدم تو رشته حسابداری ادامه بِدَم. بعدشم که رفتم تو جهاد خراسون تو قسمت حسابداری مشغول شِدَم. ای جو بود که فهمیدم روزگار خود مَ شِمشیر از رو بسته. مِنَم قهر کِردم و تسلیم شِدم و قِلمِ ادبیاتِمِه چِغِلِش دادم اوسین تا سال ۸۶ که دِگه نِتونِستَم طاقت بیارم و دَس به قِلم شِدَم. دِواسَر راپام تو انجمنا شعر وا شد تا اینکه خودم یه انجمنی به اسم «آفاق» با حمایت اداره فرهنگی جهاد وَر راه اِنداختم. جَلسو خوبی بود از اوجوئی که مجبور بودیم در راستای کار جهاد فعالیت بکنیم به نواحی و شهرستونا و فرهنگ بومی خراسون پرداختیم که ناخودآگاه باعث می‌شد تحقیق بکنیم و چیزا تازه‌ای یاد بگیریم. کم کِمو تو مجله‌ها و روزنومه‌ها شِروع به نُوشتن کِردم. تا ایکه یه رو که تو جلسه‌ای دعوت بودیم م یه شعر طنزی به لهجه مشهدی خوندم که خیلی مَم اَشِش استقبال شد. وختی اومِدَم وِتَک یه آقایی که اونم فامیلش ایرامِنِش بود اَشَم گله کِرد که چرا وَر شهر خودم ازی کارا نمی‌کنم و ... اولش فکر می‌کِردم نمی‌تونم ولی وَختی خود خودم آشتی کِردم و افتادم وَر تو خاطرات گذشته دیدم خیلی چیزا به یادم هسته که می‌تونَم اَشِش استفاده بکنم وَر همی خاطرگشتم و گشتم تا روزنومه «کرمون امروز» به تورَم خورد و شروع کردم به نوشتن یه ستونو طنزی گرفتم و به «اسم وازاده کل ماشاالله» دَس به کار شِدَم.

راستی چرا وازاده کل ماشالله؟

چون م واقعا پدر بزرگ مرحومَم اسمش ماشالله بود و کربلامَم رفته بود. مامَم به هَمی لقب مشهور بودیم. وَختی مَم می‌خواستَم اسم مستعار وَرو خودم بِئلَم دیدم چی بهتر از هَمی.

وَر چی مشهد دومات شِدِن مِگر تو کِرمون خودمون دختر خوب به گیر نمی‌اومد؟

چرا مِنَم خیلی بِشِش گفتم ولی پاشه کِرده بود تو یه کفش که یا هَمی یا هِشکی

کی؟

دِلَم

حکماً خانمتون مشهدی بوده که شما رِ به خراسون کشوندَن؟

خانِمم اصلیتش کِرمونی هسته ولی ساکن مشهد بود البته فکر نِکُنِن مَ کلاهَم پَش نِدُشت و وادارم کِردَن بِرَم مشهد؛ مَ خودم گفتم می‌با بریم مشهد پیش قوما تو زندگی کنیم اونم گُف چشم ... البته از سِرِ شوخی که بگذریم نارضانیستم و فکر می‌کنم خدا ور خاطر ِ مَ همچی زنی خلق کرده چون واقعاً به سر کِردَن خودِ یه مَرد احساساتی و زودرنج خیلی سخته.

مامَم اینا رِ وَر تیارتِش گفتیم، خدا حفظشون بکنه، حالو بِگِن چند تو بچه دارِن؟

دِ تا دختر دارم که از نعمت‌های خدا به من و تربیت‌شدۀ محضر امام هشتم (ع) هستَن. از اوجوئی که مَ خودم نِتونسته بودم وَر دُمبال آرزوهام بِرَم اونارِ مجبور به کار یا رشته تحصیلی خاصی نِکِردم.«لیلا» کارشناس زبان فرانسه هسته و مترجم زبان انگلیسی که تو مشهد عاروسِش کِردم. یه وازاده‌ای مَم به اسم مهدیار اَشِش دارم. خونه‌دار هسته ولی وَر کِنار خونه‌داری هم کتاب ترجمه می‌کُنه هم نویسنده خوبی هسته و تا حالو چند تو رُمان نُوشته که پیگیر چاپشون هسته. دختر دگه‌ام «زهره» کارشناس روانشناسی هسته و عاروسِ کِرمونیا شِده که اونم وازاده‌ای به اسم «ابولفضل» وشَم اوورده. اونَم خونه‌دار هسته و تو کار آموزش کارای هُنری مثل آشپزی و شیرینی‌پزی و سفره‌آرایی هسته. خدا رِ شکر هر دِتاشون وَر گُمَم هستَن خدا حفظشون بُکُنه.

طنز نوشته‌های شما از صمیمیت و نجابت خاصی برخوردار هَستَن هَنو ندیدم که بِدِ هِشکه رِ بنویسِن یا به یه تایی توهینی بُکُنِن یا حرف سیاسی بِزِنِن اگرم انتقادی بوده با مِتانت و ادب گفته شِده چِطو به ای نتیجه رسیدِن؟

بی تارف می‌گَم که هر خوبی اگر دارم از لطف خدا هَسته. اولاً که مَ از سیاست نه خوشَم میایه نه دِل خوشی دارم بعد از اونَم اعتقاد دارَم میشه همیشه آدم حرف دِلِشه بِزِنه بی اونکه به کسی لِکِری بِگه و دلی رِ بشکنه. وَرهمی خاطرم هسته که به زبون طنز خیلی علاقه دارم. راستش مَ به ای نتیجه رسیدم که خدا وَر دِل بنده‌هاش خیلی حُرمت می‌گذاره. وَر همی خاطر امیدوارم هَمِش توفیق دُشته باشَم دِلی به دَس بیارَم و هِشوخ دلی رِ نِشکنم.

ای شماره‌مون مخصوص عید نوروز هسته چه خاطره ای از او روزا دارِن که تو کرمون بودِن؟

بچه‌گی و نوجوانیِ مَ تو کِرمون گذشت و اووَختا یا همه مردم دِلاشون یه رو یه رنگ‌تر بود یا کرمونیا سِوا از اونا دِگِه بودَن. عیدا نوروز که می‌شد همه تو خونه ننجانِمون جمع می‌شِدیم البته نه فقط وازاده خودش باشَن از اوجوئی که بزرگتر فامیل بود تِمام قوما دور و نِزیکِمون اوجو جمع می‌شِدَن و تا وَختی سال می‌گَش گُل می‌گفتَن و گل مِشنَفتَن ما بچو وامم وَرگِلِ هم بازی می‌کِردیم و خوش می‌گذروندیم. او روزا تمام دلخوشی ما به پول عیدی بود که از دست بزرگترامون مِستوندیم و می‌تونستیم به آرزوهایی که در طول سال دُشتیم برسیم و هرچی می‌خواستیم بخریم ولی الانه بزرگترین آرزوم این هسته که یه بار دِگه خود همو صفا وصمیمیت وَر دور همو سفره بنشینیم...

درباره قصه‌های مجموعه وازاده کل ماشالله بِگِن و اینکه چِقدر زمان برده وَر نُوشتنش؟

قصه‌ها بعضیاشون همونایی هسته که مَ وَر روزنومه‌ها نوشتم بقیه‌شم وختی که به پیشنهاد استاد نیک‌نفس قرار به چاپ شد نِزِیک یه سالی جمع‌آوری و تکمیل و نُوِشتِنِ قصه‌های دِگِه طول کِشید. خدا حفظشون بکنه استاد نیک‌نفس که زحمت زیادی مَم وَر پا مَ کِشیدَن. قصه‌ها از فضای طنز خونوادگی کِرمونیا الگو گِرُفته شِده شاید الانه به نظر جوونا یه پوروئی اِغراق بیایه ولی قدیمیا مثل حالوئیا نِبودَن مخصوصاً زن و شووِرا خیلی احترام هَمدِگِه رِ دُشتَن و اَگرَم می‌خواستَن حرف دلشونه بِزِنَن یا ناراحتی‌شونه خالی بُکُنَن یا حتی به قول مشهدیا یه کُخی وَر هم بریزَن یه جورائی به زبون طنز و هَمپا شیرین کاری بوده. هِشوخ تو رو همدِگه وانِمِستادَن که خدای نِکِرده به هم بی‌احترامی بُکنَن. قدیما باوجود مردسالاری که حاکم بود خیلی از زنکا وَرو شووِراشون نفوذ دُشتَن و حرفشون برو دُشت. مردِکامَم نه می‌خواستن از او غرور مردونه‌شون کم بشه نه حرمت زِنِکاشونه زیر پا بِئلَن وَر همی خاطر سِرَم سرکِشی و مباحثه‌شون فضای طنّازی دُشت.

قبول دارِن که شعر و قصته (مخصوصاً شعر) یه پوروئی از واقعیت زندگی مردم فاصله گرفته و به شعار نِزیک‌تر شِده اگر چه شاعرای خوبی دُشتیمو داریم ولی هنوزم حافظ و سعدی و مولانا و سهراب سپهری و شاملو و ... تجدید چاپ می‌شَن. یا از طنز نوشته‌ها بیشتر اسقبال میشه؛ چرا؟

اگر از مسائل فنی تخصصی شعر و قِصته بُگُذریم می‌با بگم امروزه دو دسته شاعر داریم یه جماتی واقع گرا هَستَن و تلخ و شیرین اجتماعی رِ به تصویر می‌کِشَن که آیندگان و بی‌خبرا بِدونَن تو اجتماع ما چی گذشته و می‌گذره یه جِمات دگِه‌ای امَم شاعرای خیال‌پرداز هستَن که سعی می‌کنَن با خیال‌پردازی زیبایی‌های زندگی رِ از هَف تو کُت بِدَر بیارَن و یه عنصر خیالی مَم بِئلَن وَر کِنارش تا خودشون و مردم با خوندن شعرشون از یاد جَبراشون بِرَن. هر دِتا مَم مخاطبا خاص خودشونه دارَن. امروزه از یه سین مشکلات اقتصادی و اجتماعی ازو سین دِگه مشکلات حاصل از تکنولوژی بیخ قِرناتو مردمه گِرُفته و همه وَر دُمبال یه راه فراری هستَن. امیدواری مردم به زندگی کم شِده و زورِکی می‌خندَن وَر همی خاطر بیشتر یا به شعر و نوشته‌های کلاسیک و عرفانی رو میارَن که به فطرتشون نِزیک‌تِره و از ای عالم به دورشون می‌کنه یا طنزی که یه پوروئی خنده وَرو لباشون بکاره و دِلی وا بُکنَن از طرفی هرچی نوشته‌ها چه در قالب شعر یا قصته و متن بیشتر از دل نویسنده و شاعر وَرخستاده باشه بیشتر وَرو دل خواننده اثر مِئلِه

تا چشم وَرو هم بئلن وازاده کل ماشالله بزرگ شده و وَر خودش مردی شده کارای بعدی‌تون چی هسته می‌خواین تو چه وادی کار بکنِن شعر یا گویش مشهدی چون اِشنَفتَم تو ای کارامَم حسابی اوستا شِدِن؟

لقب اوستا که نظر لطف شِما هسته. گویش مشهدی مَم که یکی دو سالی هسته به مُختِ جوونا مشهدی گذُشتَم. ولی در وهله اول چون از کتاب «وازاده کل ماشاالله» و گویش محلی کِرمون استقبال خوبی شد امیدوارم بتونم قِصته با گویش کرمونی رِ ادامه بِدَم چون هَنو فکر می‌کنم کامل نیسته و خیلی جا داره که اصطلاحات و واژه‌ها یادآوری بشه. البته شاید سبک وسیاق قصته‌ها رِ عوض بکنم تا یه نواخت نِباشه. شعرامم که ربطی به قصته‌ها نداره و در کنار این فعالیت و کار و مشغلۀ حسابداری که دارم وَر خاطر دِل خودَم گاه گداری شعر می‌نُویسَم و اگر یه روزی ان شالله بشه بعد از ای کارَم شاید اونارَم چاپ کِردم. الانه مَم دِتا مجموعه شعر آماده چاپ دارم ولی فعلاً در حد روزنومه و فضای مجازی ادامه می‌دَم.

یه سوال؟ فامیل ایرامنش تو کِرمون زیاد هسته ولی فقط شِما ایرامنش‌پور کرمانی هستِن. چرا؟

تا اوجوئی که مَ اِشنَفتَم پِدر پِدربزرگم با نفوذی که دُشته ای پسوندِ انتخاب کِرده به گِمونم می‌خواسته خاص باشه. پسوند پورکرمانی خاص فامیل ما هسته و هر کجای دنیا خود یه همچی پسوندی روبرو بشیم می‌دونیم که از تک وطایفه ما هستَن. البته خانِمَم یه وَختایی وَرتیارتِش می‌گه اخلاقاتونم خاص هسته، همه‌تون یه آدما کم‌توقّا، زودرنج، احساساتی، خونواده‌دوست ... البته بِئلِن باقیشه که خوشکلی و مهربونی و انسانیت هسته نِگَم که فکر نکنِن مَ اَخود رضایَم و دارَم اَخودم تعریف می‌کنم...

بعد از یه خنده همگانی ...

حالو که صحبت به ای-جُ رسید بعنوان سئوال آخر خیالی ندارِن که وَر بِگردِن به کرمون و ای- جُ زندگی بکنِن؟ (به شوخی وبا خنده) اگر خانِمتونَم نمیایَن ما حاضریم اجازه‌تونه بستونیم؟

در حالیکه صدای خنده بلند شده بود

خیلی وخته او بنده خدا ما -رِ به حال خودمون واگذشته. ولی از شوخی که بگُذریم؛ نه ... قَصتی ندارم که بیام. با همه اینکه دلم پر میکشه وَر کِرمون و جمع خونگرم کرمونیا. اولاً که مَ یه دختری ای جو عاروس کردم و یه پام تو مشهد گیر هسته او یه تویی که کرمونه چون قوما خودم هستَن خیالم اَشِش راحته که انشالله احساس غربت و دوری کمتری می‌کنه ولی ای یه تو که ایجویه اگر ما بریم پاک به غریبی می‌اُفته از طرف دِگه مَم مَ چه او -جُ باشم چه کرمون همیشه احساس غربت می‌کنم چون زندگی زیر سایۀ امام رضا (ع) نعمت بزرگی هسته. انگار کنِن مَ یه بچه‌ای هستم پِدِرِ عزیزم تو مَشهده و مادر مهربونم همو وطنم کرمون هسته پیش هرتاشون که باشم احساس غربت و دوری از او یه تو دِگِه دارم. وَر حسن ختامَم بد نیسته بگم:

خدایا خاکِ غربت وَر سِرم شد

غِمِ دوری نِصیب مادرم شد

لِلو بودم؛ عذابش کم نِدادم

که صحرای غریبی دَر دِرَم شد

قربونتون برم خودِ این جوابا قشنگتون. ان‌شاءلله عمر پربِرکتی بِشِتون بده.

تشکر و قربون قدتون.

من غضنفــــــــــــــــر ۶۰ سال دارم

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی
من غضنفــــــــــــــــر 60 سال دارم

ای نامه که می‌روی به سویش

از جانب من ببوس رویش

خدمت آقای مدیرعامل ذوب‌آهن مس سرچشمه

پس از عرض سلام و اظهار ارادت، باری اگر جویای احوالات اینجانب غضنفر را خواسته باشید بحمدا... نعمت سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما که آن هم حاصل نشد! یک ماه قبل که رفته بودیم آنژیو، بالون زدند و خوب شدیم. دیسک کمرمان هم الحمد... بهتر شده است. مختصری درد گردن داریم که آن هم با دعای خیر دوستان انشاءا... برطرف می‌شود. فقط دور از جان شما کمی سینه‌مان خس‌خس می‌کند که دکترها می‌گویند مال سیگار است. هر چه قسم و آیه خوردیم که تمام عمرمان لب به سیگار نزده‌ایم باور نکردند، می‌گفتند کار سینه‌مان از عوارض دود سیگار است! بعد که گفتیم کارگر سرچشمه بوده‌ایم باور کردند و خیالشان راحت شد. گاه‌گاهی تنگی نفس داریم. شب‌ها خیلی سرفه می‌کنیم. کبری خانم حالا رختخوابمان را توی زیرزمین می‌اندازند. دکترها هم شربت می‌دهند تا می‌خوریم، خوبیم! ناشکری هم نمی‌کنیم. خدا به داد دل صغری خانم برسد. شوهر او زیر چادر اکسیژن می‌خوابد مثل قنبر ما، ولی وضعش از قنبر بدتر است. راستش اگر کبری خانم گیر نمی‌دادند مزاحم نمی‌شدیم، ما خودمان گرفتاری‌های شما را می‌دانیم، شما هفته‌ای نصف روز می‌آیید سرچشمه که به امورات رسیدگی کنید، ما بیاییم مزاحم می‌شویم، ظلم است. با آن همه گرفتاری‌هایی که توی تهران دارید، بعد ما هم اینجا مزاحم بشویم، ظلم است.

سه روز است که کبری خانم گیر داده‌اند بیاییم خدمتتان عرض ادب بکنیم، آمدیم سرچشمه، راهمان ندادند، گفتند نامه بنویسید رسیدگی می‌کنند، خودمان هم خیلی پیگیر شدیم اصلاً راهمان ندادند که داخل کارخانه بیاییم. هر چه گفتیم به خدا ما خودمان این کارخانه را ساختیم، خودمان راه انداختیم، قلب و شش و کمرمان را اینجا گذاشتیم، جوانی‌مان را اینجا گذاشتیم، باز راهمان ندادند. گفتیم اصلاً ما نمی‌خواهیم پیش آقای مدیرعامل برویم. می‌خواهیم فقط برویم توی ذوب زیر دامپرها کمی گاز استنشاق کنیم، شاید خس‌خس سینه‌مان بهتر شود، باز هم راهمان ندادند. یک آدمی در نگهبانی ما را می‌شناخت، گفت که عریضه بنویسیم، رسیدگی می‌کنند! الحال که این عریضه را می‌نویسیم سه روز است که کبری خانم ما را به خانه راه نداده‌اند. راستش این سه روز را خانه‌ی خواهرمان در روستا بودیم، شوهر خواهرمان الحمدلله وضع خوبی دارد. راننده سرچشمه بوده، بعد تریلی گرفته و حالا الحمدالله سه تا تریلی دارد. یک خانه سیرجان خریده است، یک آپارتمان در بندرعباس. یک زن دیگر هم گرفته، خواهرمان خبر دارد ولی به روی خودش نمی‌آورد! می‌گوید هوای شهر به من نمی‌سازد با بچۀ |آخری‌اش توی روستا مانده است. شوهر خواهرمان به خواهرمان می‌گوید: «خواهر مهندس!»، طعنه می‌زند، از وقتی‌که ما را یک‌شبه کارمند کردند و فردایش بازنشسته شدیم، مهندس شده‌ایم! تقصیر کبری خانم بود که روزهای اول پز کارمندی ما را داده بود؟!

امروز کبری خانم پیغام داده‌اند که می‌توانیم به خانه برگردیم. خودشان پیگیری کرده بودند. معلوم شد که بی‌تقصیر بوده‌ایم. حالا به همین عریضه رضایت داده‌اند، فقط تأکید کرده‌اند که موبه‌مو حرف‌های ایشان را بنویسیم. نه اینکه ما زن‌ذلیل باشیم، نه الحمدالله کبری خانم رعایت احوال ما را می‌کنند. خوب این قدرها هم حق دارند. حسابش را بفرمایید، آدم وقتی ۹ سر عائله و ۷ تا بچه بیکار توی خانه داشته باشد و نتواند هیچ‌کدامشان را هم سر کاری بگذارد، دخترانش هم گیر جهیزیه باشند و هی خواستگار از دست بدهند، باید سرش را خم کند که عیال مربوطه روزی سه تا پس‌گردنی جانانه به آدم بزند تا آدم یادش نرود که بوی کباب شهریور ۷۱ از کانتین نبوده، بیرون بلانسبت خر داغ می‌کرده‌اند!

خدایی‌اش کبری خانم زن خوبی است، همین که طلاهایش را فروخت تا خرج دانشگاه دو تا پسر اولی را بدهد کم‌چیزی نیست، پدرش هم که مرد سهم دختربخش کبری خانم دو قصب از خانۀ پدری‌اش بود که آن هم خرج فوق‌دیپلم پسر سوممان شد، شانس آوردیم که دو تا پسر بعدی حتی پیام نور هم قبول نشدند و رفتند سربازی. خرج دانشگاه دختر اول‌مان را هم خدابیامرز مادر کبری خانم داد که تا پارسال با ما زندگی می‌کرد. این آخری هم که هنوز پیش‌دانشگاهی می‌رود و الحمدالله اهل درس خواندن هم نیست. حالا آمده‌ایم پول تعاونی مسکن را پس گرفته‌ایم که اگر خدا بخواهد جهیزیه‌ای برای دختر اولمان جور کنیم که به خانه بخت برود، عجالتاً نامزدش بیکار است. ما هم شرط کرده‌ایم هروقت کار گرفت عروسی کنند.

این تعاونی هم خانه‌بساز نیست. هرچی پول داشتیم دادیم. بعد هم اخطار کردند که چون اقساط آخری را نداده‌ایم، عضویتمان لغو می‌شود. رفتیم دنبال وام که جور نشد. خدا پدر یکی از همکاران قدیمی‌سازمان را بیامرزد که این‌جور مواقع به داد همکارانش می‌رسد و سهم آن‌ها را می‌خرد! الحمدالله توی تمام تعاونی‌ها عضو است و کلی هم توی شهرهای مختلف خانۀ تعاونی دارد.

غرض از تصدیع اوقات مبارک این بود که به عرض برسانیم حالا پسرهایمان الحمدالله شاخ شمشاد، سربازی رفته، لیسانس، مهندس و همه بیکار دور و برمان را گرفته‌اند. آن کوچکی هم که عاشق شده بود، خدا رحم کرد و طرف عروس شد، حالا دارد کتاب شعر می‌نویسد. خدا خیری به کبری خانم بدهد، حواسش به همه‌جا هست. خودش برای طرف شوهر پیدا کرد که شر قصه کوتاه شود، این‌ها را گفتیم که بدانید کبری خانم زن فهمیده‌ای است و ما هم اصلاً زن‌ذلیل نیستیم. کسی که سی سال با آن پاتیل‌های مس مذاب دمخور باشد، البته حریف یک ضعیفه هم هست. کبری خانم، خانم بسیار پرحوصله‌ای است تحمل یک بازنشسته، آن هم بازنشسته‌ای که درست تطبیق نشده باشد، سهام نگرفته باشد، به جای ۱۵ درصد مصوب دولت فقط ۵ درصد اضافه سالیان گرفته باشد، خانه نداشته باشد و شب‌ها هم تا صبح سینه‌اش خس‌خس بکند، خیلی حوصله می‌خواهد که الحمدالله کبری خانم دارند.

کبری خانم عرضی داشتند که قرار شد من مصدع گردم، تمام پارسال کبری خانم وقایع لیگ برتر را تعقیب می‌کردند، هر وقت که تیم صنعت مس بازی داشت، تمام امور خانه تعطیل می‌شد. همه ما و بچه‌ها کنار تلویزیون می‌نشستیم، کبری خانم تعصب عجیبی روی تیم مس دارند، مثل خود ما!

کبری خانم می‌خواستند که ما خدمتتان برسیم و این عرض را محرمانه بگوییم که رسانه‌ای نشود، حیف که راهمان ندادند، این شد که ناچار شدیم این مقوله را کتباً خدمتتان عرضه بداریم. کبری خانم می‌گویند شما رئیس ورزش هم هستید، می‌گویند به تیم فوتبال مس خیلی علاقه دارید، کرورکرور پول خرج می‌کنید، بازیکن از خارجه می‌آورید، مربی از اصفهان، فوتبالیست از رشت، همین‌طور پیگیر فوتبال هستید که تیم مس قهرمان بشود. کبری خانم می‌گویند که خدا کند نصیب‌الحج شوید و بروید زیارت‌خانه خدا و بعد از رمی جمرات، علاوه بر شیطان ۷ سنگ هم حواله‌ی پیکان و صبا باطری بکنید که به مس گیر ندهند!

کبری خانم می‌گویند که اگر می‌خواهید تیم مس قهرمان شود، بیایید از خود ما برای تیم فوتبال استفاده بکنید، ما آن‌قدر به اسم مس غیرت داریم که حتی آرسنال و رئال هم حریف ما نمی‌شوند. کبری خانم شنیده‌اند که تیم فوتبال انگیزه می‌خواهد، ما خودمان از همه بیشتر انگیزه داریم. ما خودمان کم گلی به آمریکایی‌ها زدیم؟ آفریقای جنوبی، شیلی، انگلیس، این‌ها همه را توی همین سرچشمه شکست دادیم!

راستش ما خودمان همین الان ۷ بازیکن آماده داریم که با بچه‌های برادرمان قنبر، می‌شوند ۱۶ تا. این‌ها خودمان و پسرهامان هستند!

ما یک بدشانسی توی سرچشمه داشتیم که تمام اولاد بزرگمان پسر شد. توی سرچشمه همه پسرزا می‌شوند، این را مادر خدابیامرز کبری خانم می‌گفت. مادر خدابیامرز خودمان عقیده دیگری داشت. او اصلاً با کبری خانم میانه‌ای نداشت و می‌گفت: |آدم باید دختر داشته باشد که وقت مرگش نوحه‌سرایی کند، به سر و سینه‌اش بزند، توی مجلس ختم آدم غش بکند... پسرها برای آدم این کارها را نمی‌کنند. کبری خانم لج کرده بود که باید دختر بزاید. وقتی که بازنشسته شدیم کبری خانم دو تا دختر زایید. قنبر، برادرمان دختر ندارد. او الحمدالله ۸ تا پسر دارد. صفر برادر کوچکمان که معلم است و توی سرچشمه نبوده، ۵ تا دختر دارد. قسمت بود که کبری خانم و بلقیس خانم زن‌برادرمان پسرزا شوند که امروز تیم فوتبال شما لنگ نباشد.

ما خودمان حاضریم بدویم، هم من و هم قنبر، ما کم نمی‌دویم، نگران قلبمان هم نباشید. فوقش ما را روی نیمکت بگذارید، قرارداد ببندید، بعد بگویید مصدوم شده‌اند. شما همین امسال کم مصدومی داشتید که یک بار هم بازی نکردند؟

ما سرمان را هم از ته می‌تراشیم که موهای سفیدمان توی ذوق نزند. قنبر هم یکی دو ساعت می‌تواند بی‌چادر اکسیژن زنده بماند، تازه فکر نمی‌کنیم هیچ‌کس از این جوان‌ها، همین الانم هم نفس ما را داشته باشند. توی سی سال گذشته توی سرچشمه ما کم ندویدیم. توی سرمای آنچنانی، توی ارتفاع سه هزار متری کم ندویدیم. روزی دو بار فقط از ذوب تا ترمینال دویدیم. صد بار پله‌های ذوب را پایین رفتیم. نود دقیقه که سهل است ما حاضریم چهار روز بدویم! توی بحران سد، ۱۷ روز دویدیم، توی بحران دکل‌ها، یک هفته دویدیم، همین حالا که شصت سالمان است، حاضریم از اینجا تا تهران بدویم که کار سهام‌مان درست شود. این جا کانون کاری برای ما نمی‌کند. رفتیم دنبال سهام گفتند دفترچه‌های درمانی‌ات کو؟ فکر کردیم که باید دفترچه‌ها را بدهیم، سهام بگیریم، معلوم شد که کانون فقط نسخه‌ها را رسیدگی می‌کند، کاری به سهام ندارند!

راستی یک فکری هم برای این کانون بکنید، یک هیئت‌مدیرۀ خوب هم از خودتان برای این کانون بگذارید، فرض بفرمایید این هم یکی از شرکت‌های وابسته است.

کبری خانم می‌گویند حتماً بنویسیم که مگر ما چه فرقی با شاغلین داریم، به همه شاغلین سهام داده‌اید، حقوق‌های میلیونی، چرخ‌خیاطی، اجاق‌گاز و جهیزیه کامل می‌دهید، راندمان می‌دهید، به بازنشستگان هم بدهید، نمی‌دانید چیزی که شما می‌دهید این‌قدر برکت می‌کند که ما ۶ ماه با آن می‌سازیم؟! همین برنج و روغن شما کم‌برکتی دارد!

برادرزن قنبر دو سال است که در سرچشمه سر کار آمده است. بیکار بود، رفت از خانواده رئیس روسا زن گرفت. توی ماه‌عسل بود که استخدام شد. تازه ماه‌عسل را هم توی مهمانسرای شرکت بودند. حالا رئیس شده است. ماشین دارد، خانه دارد! کلی سهام گرفته، توی تعاونی تهران آپارتمان گرفته، توی کرمان خانه دارد! خانمش پریروز آمده بود برای بلقیس خانم پُز داده که سهام مس دارد می‌رود توی بورس مالزی!... کبری خانم هم بد فهمیده، فکر کرده تمام شاغلین را دارند می‌برند مالزی!... حالا ببینید تا قصه روشن شود، چی به کبری خانم گذشته بود.

غرض از این عریضه همان بحث محرمانه‌ی تیم فوتبال بود. بس که کبری خانم هی حرف توی حرف آورده بودند ما همه چیز را قاطی کرده‌ایم، حرف حرف می‌آورد.

می‌دانیم که من و قنبر گُل زن نیستیم. ما تا اینجا همه‌اش گل خورده‌ایم، چپ و راست! به درد دروازه‌بانی نمی‌خوریم! ما خیلی هنر داشتیم باید جلوی همین دروازه دهنمان را می‌گرفتیم! که کارمان به اینجا نکشد. اصلاً میانۀ زمین مال من و قنبر. تازه می‌توانیم پستوی گوش راست و چپ هم باشیم. دو تا پسر بزرگی‌مان هم جان می‌دهند برای دفاع. اگر قرار باشد چهار/ دو/ چهار باز کنیم. دو تا پسر قنبر هم می‌آیند دفاع. سن و سالشان هم همین حدود سن و سال تقی‌پور است. غیرت عجیبی دارند. پارسال یکی توی کوچه به دختر همسایه‌شان متلک گفته بود، چهار نفره زدند طرف را لت‌وپار کردند. بعد تحویل ۱۱۰ دادند! کبری خانم هم می‌گویند بهتر است همین سیستم ۴ – ۲ – ۴ بازی کنیم. دو تا پسر آخری من و دو پسر کوچک قنبر هم می‌آیند خط حمله. پسر کوچکی قنبر درست مثل «نیک» است، کوتاه و سیاه، مادرش سبزه پررنگی است، به مادرش رفته است. اتفاقاً یکی از پسرهای خودمان هم بچگی‌ها، توی یخبندان سرچشمه زمین خورده و دندان‌های جلویش شده است عین دندان‌های رونالدینهو... کبری خانم می‌گویند اگر لازم باشد می‌گذاریم موهایش بلند شود، بعد دُم اسبی ببندد.

صابر هم پسر ماست، ولی میرقربانی نیست. دویست میلیون تومان هم نمی‌خواهد. دویست هزار تومان بدهید، صد تا گل می‌زند. اوت‌های بلندی هم می‌اندازد، درست مثل علیزاده، ماشاءا... ضرب دست خوبی دارد. بچه که بود یک بار آمده بود از ته نرگس سنگی زده بود توی لاستیک وابکوی جلوی ساختمان اداری، سنگ کمانه کرد و خورد توی شیشۀ صندوق قرض‌الحسنه! کلی فتنه شد! بعداً صندوق قرض‌الحسنه ساختمان برج شیشه‌ای‌شان را در کرمان با شیشه‌نشکن ساختند! صابر یک بار یک ته‌ریش کوچولو هم گذاشت، کبری خانم شب توی خواب آن را تراشیدند. اگر لازم باشد دوباره می‌گذارد، سه روز بیشتر کار ندارد.

آن یکی پسر کوچک قنبر هم درست مثل آرش برهانی است، همه می‌گویند همیشه اوت می‌زند، منّت برهانی را نکشید.

آقای مهندس، انشاءا... که این عرایض مقبول نظر واقع گردد. ما خودمان یک سابقۀ آشنایی با آقای نیک‌نفس داریم. همین صابر شعر هم می‌گوید. بچه که بود آقای نیک‌نفس خیلی او را تشویق می‌کردند، بنده خدا نمی‌دانست که شعر آب و نان نمی‌شود. کاش تشویقش کرده بودند برود فوتبال!

از بابت تماشاچی هم خیالتان راحت باشد، تماشاچی هم از خودمان، ما توی انتخابات شورای اول سرچشمه ۳۰ تا اتوبوس آدم آوردیم. تازه این‌ها نصف فامیل واجد شرایط کبری خانم بودند. بلقیس خانم هم هزار تایی فامیل دارد. همه‌شان هم هوادار هستند!

کبری خانم خدمت شما سلام فراوان می‌رسانند و می‌گویند اگر انشاءا... سهم خودتان را گرفتید و خواستید بازنشسته شوید، می‌توانید بیایید شهر ما، برای مجلس کاندید شوید. ما کلاً مهمان‌نواز هستیم آن‌قدر که ترجیح می‌دهیم مهمانمان را هم نماینده کنیم. روی رأی ما هم حساب کنید.

این موضوع تیم فوتبال را هم فعلاً محرمانه داشته باشید. خودمان یک تاکتیک جدید هم درست کرده‌ایم که انشاءا... کبری خانم اجازه بدهند خدمتتان عرضه می‌داریم. ما دلمان برای شما تنگ می‌شود، توی کارخانه راهمان نمی‌دهند، دستور بفرمایید در تهران وقتی بدهند که حضوراً خدمت برسیم. زیاده جسارت است.

فدوی: غضنفر

کرمان – تیر ۱۳۸۶

خـــــــــــــــــــونه‌تکـــــــــــــــو

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

از وَختی که به یادِمه تو خونه بودم و زن نِستونده بودم، خوار بِرادِرووام یِکسَر وَر دُمبالِ کار خودشون بودن وِلی شِبِ سال که می‌شد مادِرَم مِنِ می‌داد به دوومِ کار و مثل یه آهویی اَشَم کار می‌کِشید. همه چِشمِ امیدم به این بود که وَختی دومات بِشَم دِگِه از خونه‌تِکونی و کار کِردَن تو خونه راحت می‌شَم وِلی هَمچینامَم نِبود چون از هَمو سالِ اوّل زندگی نسرینو زِنَم مِنِ کِشید وِ خِمِ کار. از اوّل اسفند که می‌شد عَزا می‌گِرَُفتم و تمام غِما عالَم می‌اومد وَرو دِلم . از ده دِوازده روز مونده به عید کار می‌کِردم تا هَمو دِمی که سال می‌گشت. آخِرِشَم زِنَم یه چیزی طِلبکارَم بود و مَردِکا دِگه رِ وَشَم مِثَل می‌زد. پیرارسال تو اردیبهشت یه نامه‌ای به اداره‌مون اومد که یه دوره آموزش ضمن خدمت تو کِرَج وَشِمون گُذُشته بودَن. در طول سال دوبارم برگزار می‌شد، یکی تو تابستون یکیشَم از هفتم تا بیست هشتم اسفند. بالاخره خود یه پاره‌ای دِوَندگی اِسم خودِمه تو دوره دوّمی که آخِرِ سال بود نُوِشتم. وختی فِکرِشه می‌کِردَم که وَر اوّلین بار تو زندِگیم نمی‌با شِبِ سال کار خونه‌تِکونی بُکُنَم تَهِ دِلَم می‌ذوقید. اوسال عجب سال قِشنگی وَشَم بود؛ روزا رِ مِشمُردم و منتِظِر شِبِ سال ماهِ نو بودم. تا هَمو دِم آخِریمَم هِچّی به نَسرینو نِگفتم که غُر وَر جِگِرَم نِزِنه. وختی رسیدم تهرون یکسَر رفتم کرج و تو مرکز آموزش اوجو کارامه کِردم و قِرار شد از صبا صُبش کِلاسا شِرو بِشه. مِنَم دِگه تو خوابگاه و ایجو اوجو نِرَفتَم. چون ناصر برادِرَم شیش هَف سال بود که تو تِهرون زندگی می‌کِرد. شب وَختی خَسته و دَرمونده از تو شِلِقیا تهرونِ تخته سَر شِده به خونه‌شون رسیدم رِمَق نِدُشتم که از پله‌هاشون بالا بِرَم، اونامَم خونه‌شون طِبِقه چارُم بود و آسانسِرِشونَم کار نمی‌کِرد. وختی رفتم تو خونه‌شون بعد از یه ساتویی که گُذَش دیدم زِنِ شووَرخودِ هَمدِگِه حرف نمی‌زِنَن. هَمچی که سونجو بونجو کِردَم، دیدم خودِ هَمدِگه ور سِرِ هَمی خونه‌تِکونیِ شِبِ سال دعواشون شِده. زِنِ بِرادِرَم بنده خدا وِشَم گُف: از روزی که اومِدیم تو ای خونه غیر از هَمی جارو جیرو مَعمولی هِشکار نِکِردیم. ای بِرادِرِ تومَم وَختی از سِرِ کار میایه هَمی وِسِطِ هال شِطاشَط می‌اُفته و می‌بایه به زور صِداش بُکُنم که یه لُغمو نونی بُخوره ... یه قیافو حق به جانِبی گِرُفتم و رو کِردَم به زِنِ بِرادِرَم و گفتم: شِمامَم وِشِمون حق بِدِن. ما مَردِکا بدبخت صُب تا پَسین می‌بایه بِدِویم وَر دُمبال یه لُغمو نونِ حلال. هَمی دَقّو شب یا جِمِه‌هارِ داریم که استراحتی بُکُنیم، شِمامَم نمی‌با تِوَقّا بُکُنِن... زِنِ بِرادِرَم نُگُذُش حَرفَم وِ سَر بِرِسه، اخماشه کشید وَر تو هَم و گُف: عَق عَق عَق، خدایا توبه، شِما ایرامِنِشا تَمبِلی و بیعاری تو ژِنِتونه. خودِ ای اخلاقاتون دِگِه وَر چی می‌رِن زن مِستونِن؟ باور بُکُنِن اگر دخترم وَرو دستم بِمونه و موواش مثل دِندوناش بِشه، یا بنا باشه به یه شِلِ کوری بِدِمِش ای کارِ می‌کنم ولی دِگِه خودِ طایفه شِما وَصلَت نمی‌کُنَم.

وَختی دیدم خود ای دِخالت بیجا و طِرفداری نِسَنجیده هیثیت هشتاد درصد کرمونیا زیر سئوال رفت و چار روز دِگِه اگر هِشکی به طایِفه ما دختر نِده پِسِرامون می‌تُرشِن و ناله نِفرینِش وَر جونِ مِنِه، رو کِردم وَر طِرِفِ بِرادرم وگفتم: حالو شِمامَم یه پوروئی اگر کُمِکِ زِنِتون بِدِن آسِمون به زمین نِمیایِه، اَلانه - مَ خودم هَرسال تِمام کارا خونه تِکونی -رِ کمِکِ نسرینو می‌کنَم ... بِرادِرََم اوّلش یه اَخمی وَشَم کِرد ولی بعدش از خداخواسته رو کِرد وَر زِنِش و گُف بیا، خدا وَر ما رسونده، بِرادِر وَر همی وَختا به دَرد می‌خوره. حُکماً خودِشَم دِلِش نااُمیدی می‌کِرده که امسال نِعمِتِ خونه تِکونی اَشِش گِرُفته شِدِه، تازه تو خونه مَم که بود هَمِش کُمِکِ مادِرم می‌داد، هَمچی خوشکل را می‌بِره گاز و کاشی پاک بُکُنه که خدا می‌دونه...

زِنِ بِرادِرَم که خدا دنیارِ وِشِش داده بود یه پاره دعایی وَر جونم کِرد. مِنَم اوّل بار گرم بودم و نِفهمیدم چه خاکی وَر سِرَم شِده فِقَط خوشال شِدِه بودم که او زِن وشووَر خود هَمدِگِه آشتی کِردَن. ولی از روز بعدش وَر خودم یه باغ وحش کامِلی شِده بودَم. صُبحا پیش از آفتاب مثلِ خروس وَر می‌خِستادم و مثل یه اسبی می‌باس بِدِوَم تا خودمه برسونم به مترو، اوجومَم مثل گوشت چَنگک زِده وَر قِدِ میلووا تو واگن خودمه تا کرج وَر بِِکِشَم. تو کلاس می‌باس مثل یه کَرّه‌ای بِنشینم سِرِکلاس و شِبا دِواره مثل یه سِگِ پاسوخته‌ای خودمه بِرِسونم به خونه و تا نصف شب مثل آهو کار بُکُنم بعدشَم بی‌هِلِ هوش مثل یه خرسی تا صبح بیُفتم که دِواره همو آش بود و هَمو کاسه. در حقیقت کارم خدمت ضمن آموزش بود نه آموزش ضمن خدمت. تازه وضعم از هر سال بدتر شِدِه بود. چون تو او سالا دِگه وَر بین کار کِردَن یه وَختی یه نازویی وَر زِنم می‌اووُردم و اونَم وَر خاطِری که دِمِ گول مِنِ دُشته باشه یه چایی یا یه کُفت آبی وِشَم می‌داد ولی اوجو می‌باس کار بُکُنم و هِشکی نمی‌گف ....

تازه تو خونه خودمون وَختی وسیله‌های سنگین آشپزخونه - رِ می‌بُردَم رو خونه تا بشورم نسرینو زیراشونه می‌سابوند که آماده باشه ولی اوجو می‌باس یه چیزی رِ چار طبقه بِئلَم وَ رو کولَم و بیارم پایین و بِسابونم دِواسَر مثل گُربووا که یه چیزی وَر نیش می‌کِشَن بِبِرَم بالا. تازه وختی می‌رسیدم بالا می‌دیدم بِرادِرم وَر کنار تلویزیون خوابیده وکنترل به دستشه، زِنِشَم هَمطو که وَر کِنارش نِشِسته بود صِداشه بِلند می‌کِرد و می‌گُف: خاک وَر تو سِرَم، چی به ما می‌گِن؟ قربون دستاتون زیراشونه یه دَسمالویی بِکِشِن. مَ خودم دیسک کِمر دارم وِگرنه به شما زحمت نمی‌دادم ...

مِنَم که از زورِ خستگی سینه‌ام وَر خِس‌خِس افتاده بود و نمی‌تونستم جِواب بِدَم سِرِمه مِنداختَم وِتَک و کار خودِمه می‌کِردَم. روز بیستِ چار اِسفند که تِکوندِنِ خونه بِرادِرَم تِموم شُد، کلاسا مامَم وِ سَر رسید. البتّه قِرار بود تا بیستِ هشتم باشه ولی یکی از استادامون کِلاسِشه غیرحضوری و اینترنتی کِرده بود. مِنَم که نِفِسَم وِ سِر دِماغم رسیده بود و وَردُمبال دوتا پا می‌گشتم که شب گریز بُکُنم، رو وَر طِرِفِ کِرمون وَررا شِدم.

وَختی چِشم نسرینو وِشَم افتاد اِنگا کن خدا دنیا رِ وِشِش داد. از اوّل زندگی‌مون هِشوَخ ای قِدَر قربون صِدِقه مَ نِشِده بود. مِنَم که فِکر می‌کِردم خیلی عزیز شِدم. گفتم حالو قدرِ مِن دونستی؟ نسرینو گُف: هابَله که دونستم؛ خدا سایه ته از بالا سِرِمون کم نِکُنه، قربون شازاده مِحمد بِشَم که چه قِدَر زود مُراد می‌دِه. نَذر کِرده بودم که اگر تو زودتِرو بیایی و فرصتی باشه که وَر خونه تِکونی کُمِکم بِدی بعد از عید یه روز بِری تِمام صَحن امام‌زاده رِ آبِ جارو بُکُنی.

من که نمی‌دونِستَم می‌بایه بِخَندم یا گِرگِه بُکُنم. گفتم: از کِی می‌بایه شِرو بُکُنَم؟ نسرینو که دید من مِثل هرسال غُرغُر نمی‌کنم و از زیرِکار بِدَرنمی‌رَم. دِواسَر یه پاره‌ای قربون صدقه من شد و گُف: امشب خسته‌ای، هِشکار نمی‌خوایه بُکُنی. فِقَط خدا خِیرِت بده اگر بِتونی هَمی وِسیلووا تو آشپز خونه رِ بِدَر بیاری که صِباصُب خودت راحت تر باشی بد نیسته ...

وختی دیدم نافکِ مِنه به کار تو خونه و زحمت‌کِشی بُریدَن تَن به قِضا دادم و دِگِه هِچّی نِگفتم و مشغول به کار شِدَم. اگرچه او سال خونه بِرادِرِمه تَهنایی تِکونده بودم و نِفِسَم وِ سِرِ دماغم رسیده بود ولی باعث شد قَدرِ کمک دادن به زِنِ خودِمه بِدونم، نسرینومم مثل هر سال بی‌منّتَم نمی‌کرد و دَقّه یه بار وِشَم نمی‌گُف «عَمِلِه قِلون»

البتّه ما دو تا ضرب‌المِثل داریم، یِکی که می‌گَن «هرجا بِری پیشونیت جِلو تِر از خودِت رفته نِشِسته»، یکی دِگِه مَم اینکه می‌گَن «آدِمِ زِرِنگ سالی دو جفت جوراب پاره می‌کُنه». حالو مَ خودم آخِرِش نِفهمیدم حکایت من مِصداقِ کُدو یه تو از ای ضرب‌المِثِلا بود. نِظِرِ شِما چیزه؟؟؟

قصته‌های حمید /مرغانِه عیـــــدی

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

جاتون خالی کلاس اوّل دبستان رِ وَر خاطِر شغل پدرم قاسم‌آباد رامسر (قاسم‌آباد سفلی) درس خوندم. صاب اولِ صابَم میباس خودِ چَن تو اَ بچّا همسایه و همکلاسیام اَ تو جنگل بریم مدرسه، بازم جاتون سبز تو را تمشک می‌کندیم و می‌خوردیم، بچه لاک‌پُشتا بیچاره رِ می‌گرفتیم و جا ساعت می‌بستیم وَر پُشتِ دستمون (البته ساعتی که بعضی وَختا وَر رو دستمون خرابکاری مَم می‌کرد) ... خلاصه همه جِک جونورا اَ دستمون به اَمون بودن... عیدم که می‌شد می‌رفتیم خونه همسایا و بزرگترا و معمولاً چون پول پله‌ای تو بساطِ کسی نبود بِشِمون مُرغانه (تخم‌مرغ) رنگ شده عیدی می‌دادن، اونایی مَم که دستشون به کیسه‌شون می‌رسید یه قرون، دو قرون، پنج قرون یا حداکثر یِه تِمن عیدی می‌دادن. مامَم که آی زمانی معلممون رِ خیلی‌خیلی دوس می‌دُشتیم روز اول مدرسه (بعد از تعطیلات عید) یه تخم‌مرغو غازی رِ (می‌خواستیم خود شیرینی کنیم و از تخم‌مرغ بزرگتر باشه) وَر دوشتیم و روش نقاشی کردیم و تُخمو خوشگلی مَم اَ آب در اومد و عیدی بردیم ور آی معلممون!!!

ایشونم حسابی خوششون اومد و مارِ تشویق کِردن و به بقیه بچا گفتن شما مَم میبا ای کارا رِ اَ حمید یاد بگیرن ... که مَ می‌باس بِششون عیدی بدم، ایشون مارِ شرمنده کردن (البته آی زمانی اینا رِ به زبون گیلکی میگفتن و مَ وَر شما به کِرمونی ترجمشون کردم) تازه مَ خودمَم گیلکی یاد گرفته بودم صدا مَم خوب بود، موقع جَشنا تو مدرسه آواز گیلکی می‌خوندم و دختروآ خود دامنا چین‌دار بلندشون می‌رقصیدن (اوَختا رخص قاسم‌آبادی تو ایران معروف بود):

(لیلا بُوشو داری سِر/ بَکِت می شلواری سِر/ می شلوار پاره بُومو/ لیلا آواره بُومو)

ترجمه به کرمونی: لیلا رفت وَر رو دِرَخ/ از او بالا گُرُمپی اُفتاد وَر رو دامن مَ. (شلوار یعنی همو دامنای چیندار بلن) دامنِ مَ پاره شد/ لیلا تو چینای دامن مَ گُم و آواره شد

آی زمانی تخم غازو رِ گذوشتن وَر تو کیسه‌شون و رفتن پا تخته و شروع کردن به درس دادن، چَن دَقه‌ای نگذوشته بود که دیدن یه چیزی داره اَ تو کیسه‌شون چِکه میکنه و کیسه‌شون نم کشیده و یِه بو ساریَم وَر هوا شده، دَس کردن وَر تو کیسه‌شون، اوردنش به دَر، پُر زرده و سفیده تخم مرغ شده بود، (ببخشِن تخم غاز) چشمتون روز بد نبینه، یه غاره‌ای اَ ته سَرشون کشیدن، گوش مارَم گرفتن و عین یه هُنزیکی اَ کلاس اِنداختن به در ... حالو چطو شده بود؟ مگو ای تخم‌مرغوآ رِ قبل از رنگ کردن آب‌پز می‌کردن و ما یادمون رفته بود، تخمو رِ خومِکی رنگ کرده بودیم و داده بودیم به دست آی زمانی، ایشونم عادت دوشتن وَختی دیکته می‌گفتن یا درس می‌دادن دستشونه محکم می‌زدن روی پاشون و دو طرف بدنشون... تخم مرغو مَم بعد از ایکه چَنتو ضربه بِشِش زدن اِشکسته بود، بچّا کلاسم نامردا حالو نخند، کی بخند... بنده خدا هم فکر کرده بود که مَ اَ قَصت ای کارو رِ کردم که دستشون بندازم... بعدشم هَمطو که گوشوما وَر تو دستشون بود کِشون‌کِشون بردنمون دفتر، آی مدیرم که صحنه رِ دیدن یه مداد گذوشتن وَر لا انگشتام حالو فشار مَده، کی فشار بده ... و گفتن فردا پدروتم همرات میاری تو مدرسه!!! که اونم وَر خودش مصیبتی می‌شد. حالو چطو شده بود؟ آخه مَ ای تخمو رِ یواشکی اَ تو کُتِ مُرغا بُلَن کرده بودم و پدر و مادرم را نمی‌بردن...

خلاصه: الانم که حدود پنجاه و چَن ساله از او موقع میگذره هنو تخم‌مرغ رِ که می‌بینم یاد اُ روزای خوب میافتم که مِث برق و باد گذشتن و یاد بوی عیدی، بوی توپ/ بوی تخم‌مرغ رنگی...

ولی شما مَم یادتون باشه اگه رفتین شمال و مُرغانه عیدی بشتون دادن قبل از اینکه بلین وَر تو کیسه‌تون مراقب باشین که خوم نباشه: خودتونم هر تخمی گذوشتین آب‌پز باشه، اَ ما بود گفتن، خود دونین...

توسـعۀ ‌همه‌جانبه

یاسر سیستانی‌نژاد
یاسر سیستانی‌نژاد

دهان مش نصرالله کف کرده بود. دست‌های زمختش را دو طرف سرش گرفت و فریاد زد:

- این دهیار کجاست؟

منشی ترسید.

- آقای شهردار با شورای شهر جلسه داره...

مش نصرالله؛ بی‌حوصله گفت:

- شورای شهر، شهردار، جمع کنین این مسخره‌بازی‌ها رو! ما جد در جد زندگی و مُردگی‌مون توی همین ده بوده...

منشی وسط حرفش پرید.

- توی شهر!

- نگاه کن دختر کدخدا من صبحی اوقاتم تلخه! سربه‌سر من نگذار! بگو این دهیار بیاد!

دستگیرۀ در چرخید و جوانی قدبلند و لاغر و کت و شلواری خود را از لای در بیرون کشید.

- بفرمایید آقا، مشکلی پیش اومده؟

مش نصرالله دستش را بالا برد و روی میز منشی کوبید. منشی از صدای ضربه بالا پرید و خودش را عقب کشید.

- ببین آقای دهیار، ما توی این ده...

- شهر، آقا!

- لا اله الا ا...، نگاه کن آقا! ما آسفالت نمی‌خوایم.

شهردار؛ دست‌هایش را دو طرف یقۀ کتش برد. گردنش را جلو کشید و گفت:

- آقا، من الآن با شورای شهر جلسه دارم. اصلاً فرصت ندارم؛ اما اگر مشکلی هست مطرح کنین. بفرمایید، چرا آسفالت نمی‌خواین؟

مش نصرالله با انگشت شست و اشاره، کف‌های دو طرف دهانش را جمع کرد.

- خَرِ من روی آسفالت، لیز می‌خوره. همین الآن جلوی دهیاری...

- شهرداری آقا!

مش نصرالله دست‌هایش را به هم کوبید. بادِ لُپ‌هایش را بیرون داد.

- عجب گیری افتادیم. ده سال آزگار عادت‌مون دادن به کدخدا بگیم دهیار، حالا هم ۀ باید زور بزنیم یاد بگیریم بگیم شهردار، شورای شهر، شهرداری...

- عصبانی نشین آقا، الاغ تون چی شد؟

- خرِ من روی آسفالت لیز خورده، معلوم نیست دستش چی شده، الآن نیم‌ساعته داره عرعر می‌کنه...

شهردار؛ دو طرف یقۀ کتش را گرفت. گردنش را جلو کشید. چشم‌هایش برقی زد.

- خانم منشی! یک تماس با مهمان‌سرای شهرداری بگیرین و از آقای دکتر خواهش کنین به شهرداری بیان.

و رو به مش نصرالله کرد و فاتحانه گفت:

- آقا! یکی از دوستان من دامپزشکه. از دیشب مهمان منه. اومده طبیعت زیبای حسن‌آباد رو ببینه. من ازش خواهش می‌کنم پای الاغ شما رو معاینه کنه.

- پاش نیست آقای دهیار...

- شهردار هستم.

- آقای شهردار، پاش نیست. دستشه!

منشی در حال شماره‌گیری گفت:

- دست و پا فرقی نمی‌کنه، ایشون دامپزشکن و الاغتون رو معاینه می‌کنن.

شهردار؛ ساعتش را نگاه کرد. یقۀ کتش را بالا کشید.

- خُب! اعضای شورای شهر منتظر من هستن. اجازه بدین به جلسه‌ام برسم. الآن آقای دکتر میان.

*******

دو، سه سال پیش، حسن‌آباد شهر شد. نه جمعیتش بیش‌تر شده بود. نه وسعتی داشت. فقط کوه کنار جاده را شکافتند و اولین ماشین به ده آمد. رانندۀ اولین ماشین، جوانی کت‌وشلواری و لاغراندام بود که چند هفته بعد شهردار شد.

ساختمان دو اتاقه‌ای در عرض دو هفته برپا شد و تابلوی شهرداری حسن‌آباد از دیوار آن بالا رفت. بعد از مدتی دختر کدخدا را منشی شهردار کردند. دختر کدخدا دیپلم داشت. همه می‌دانستند فقط به خاطر دیپلم بودنش نیست که منشی شده. بالاخره شورای شهر باید یک‌جوری دهان کدخدا را می‌بست. کدخدا تا چهارسال قبل برای خودش برو و بیایی داشت و در کار دهیاری هم دخالت می‌کرد.

*******

دامپزشک جوان؛ به شهرداری آمد. چشم‌هایش سرخ سرخ بود. خمیازه‌ای کشید. چشم‌هایش پر از اشک شد. چشم مش‌نصرالله به دکتر افتاد. از جایش بلند ‌شد. عرقچینش را در مشت‌هایش فشرد.

- آقای دکتر! دست خر من ضرب دیده!

دامپزشک؛ دستی به موهای ژولیده‌اش کشید. اشک‌هایش را با انگشت گرفت.

- کجاست؟

- جلوی دهیاری. صدای عرعرش داره میاد.

دامپزشک با مش نصرالله سروقت الاغ رفت. همان روز بعد از جلسۀ شورای شهر، وقت ناهار، شهردار از دامپزشک خواست که در حسن‌آباد بماند و با حمایت شهرداری، مطب دایر کند. چون دامپزشک سنتی شهر پیر شده و توان کار ندارد. این کار چند مزیت داشت. اول این‌که آقای دامپزشک، تازه فارغ‌التحصیل شده بود و شهر حسن‌آباد می‌توانست نقطۀ شروع خوبی باشد. دوم این‌که هم دامپزشک و هم شهردار مجرد بودند و می‌توانستند همدم خوبی برای هم باشند.

دامپزشک با این پیشنهاد مخالفت کرد و گفت:

- مهندس! من که نمی‌تونم این‌جا بنشینم و منتظر باشم تا سالی، سکندری یه خری روی آسفالت‌های توی لیز بخوره و من دست و پاشو آتل‌بندی کنم.

شهردار لقمه‌ای قورت داد. از پنجره نگاۀ به آسفالت تازۀ جلوی شهرداری انداخت.

- ببین دکتر! توی این چند ماه خرهای زیادی روی آسفالت لیز خوردن. خیال می‌کنی این پیرمرده برای چی اوقاتش تلخ بود؟ اگر من تو رو سروقتش نفرستاده بودم، عن‌قریب پنجاه تا خرسوار جلوی شهرداری تجمع کرده بودن. تازه هنوز کوچه‌های خاکی زیادی باقی مونده که اتفاقاً سربالایی هم هستن و جون میدن برای لیز خوردن.

قهقهه دکتر و مهندس فضای مهمان‌سرا را پر کرد.

دکتر؛ ماندنی شد و تابلوی مطب چند متر آن‌طرف‌تر از تابلوی شهرداری بالا رفت. شهردار در گزارش عملکرد خود نوشت: «ایجاد مرکز دامپزشکی در حسن‌آباد با دامپزشک مجرب!»

*******

شهردار؛ آخرین لقمۀ نان و پنیر را در دهان فرو کرد. پشت به سفره، در حالی که نان و پنیر را قورت می- داد، جوراب‌هایش را پوشید.

- چیه امروز عجله داری مهندس!

- آره دکتر! باید با چند نفر از شهروندان صحبت کنم که برای احداث خیابون جدید عقب‌نشینی کنن.

- آسفالت هم می‌کنی مهندس؟

- آره دکتر! خیابون بدون آسفالت صفا نداره.

- پس حواست باشه صیقلی باشه. یه جوری که هر خری سُمش به اون رسید نقش زمین بشه.

قاه قاه خندید.

*******

- آقای دهیار! اون از گذر خرهامون که زدی و داغون کردی، حالا اومدی گوسفندهامون رو بی‌سر و سامون کنی؟

مش نصرالله بود که طویله‌اش در طرح احداث خیابان جدید قرار گرفته بود.

- ببینید آقا، این شهر به خیابان‌های بیش‌تری نیاز داره. توسعۀ همه‌جانبۀ شهری خیابان‌های آسفالتۀ بیشتری رو می‌طلبه. پول طویله هم از محل بودجۀ شهرداری پرداخت میشه.

- آقای دهیار...

- شهردار هستم...

- الله‌اکبر، دهیار! شهردار! کدخدا! رئیس‌جمهور! چه می‌دونم هر کی هستی. آقا این آبادی خیابون جدید نمی‌خواد. همونی هم که هست نصفش زیادیه...

شهردار؛ دو طرف کتش را گرفت. گردنش را محکم‌تر از همیشه جلو کشید و رفت. زورش به سر اهالی نمی‌رسید. طرح خیابان جدید مسکوت ماند.

یک روز که شهردار به محل کار خود رفت، مش نصرالله را دید که روی نیمکت اتاق منشی نشسته است. سلام سردی کرد و دستگیرۀ در اتاقش را چرخاند. منشی از جای خود نیم‌خیز شد و دوباره نشست. با صدای ریزی خطاب به مش نصرالله گفت:

- آقای شهردار اومد. حرف تون رو بزنین.

مش نصرالله با شرمندگی و صدایی گرفته گفت: «آقای دهیار!»

شهردار؛ تمام‌رخ به طرف مش نصرالله برگشت. چشم‌هایش را بست. لب‌هایش را به هم فشار داد. دوباره چشم باز کرد و گفت: «بفرمایید آقا!»

- آقای دهیار! من اومدم رضایت بدم. طویله رو بدم دهیاری که خیابون بکشه...

چشم‌های شهردار برق زد.

- بفرمایین داخل آقا، خانم منشی دو تا چایی...

و مش نصرالله را به اتاق هدایت کرد.

مش نصرالله ناله کرد: «آقای دهیار...»

شهردار؛ دیگر روی عنوان شهرداری و دهیاری حساس نبود. تنها و تنها به طویله‌ای فکر می‌کرد که تا ساعتی دیگر آوار می‌شد و ورودی خیابان جدید سر و سامان می‌گرفت.

- آقای دهیار، چه‌کار باید بکنم؟ چی باید بنویسم؟

- شما فقط امضا می‌کنین. تایپیست شهرداری قبلاً نوشتن. شما فقط اسم‌تون رو می‌نویسین و پایین برگه رو امضا می‌کنین.

چند دقیقه‌ بعد انگشت پت و پهن مش نصرالله پایین سند کوبیده شد. چک را گرفت و از در بیرون زد.

شهردار در گزارش عملکرد خود نوشت: «تملک زمین طویله جهت احداث خیابان شماره ۲ حسن‌آباد.»

مدتی بود که پسر مش نصرالله هوای خریدن ماشین به سرش زده بود. حالا از او اصرار و از پدر انکار! پدر؛ کوتاه آمد. راهی نبود جز فروختن گوسفندان. دیگر به طویله هم نیاز نبود. تازه، بخشی از قسط ماشین با فروش طویله به شهرداری جبران می‌شد. پسر قول داده بود با مسافرکشی باقی قسط‌ها را بپردازد. فردای همان روز مش‌نصرالله چک را وصول کرد. دم دمای ظهر دیگر طویله‌ای وجود نداشت. خیابان احداث شد و شهردار در گزارش عملکرد خود نوشت: «احداث خیابان...»

ماشین پسر مش‌نصرالله به حسن‌آباد آمد. به‌سرعت رانندگی می‌کرد. مرغ همسایه را زیر گرفت. شهرداری در ورودی خیابان، سرعت‌گیر سیمانی احداث کرد. شهردار دوباره دفتر عملکرد خود را برداشت: «احداث یک فقره سرعت‌گیر در خیابان...»

*****

روزبه‌روز تعداد گوسفندها و الاغ‌ها کمتر و ماشین‌های حسن‌آباد بیش‌تر می‌شد. یک روز که شهردار به شهرداری رفت، تعدادی از مردم را دید که مقابل شهرداری تجمع کرده‌اند. جرئت نکرد جلوتر بیاید. تلفن همراهش را از جیب بیرون آورد و با منشی تماس گرفت.

- خانم منشی، این شهروندان چی می‌خوان؟

- والا، والا ...

- والا چی؟

- اینا می‌گن ما تمایل داریم که با شهرداری همکاری کنیم.

- همکاری؟ چه جور همکاری؟

- نمی‌دونم والا، چی بگم؟ می‌گن می‌خوان با خودتون صحبت کنن.

شهردار به جمعیت پیوست.

مرد میانسالی فریاد زد:

- برای سلامتی آقای دهیار صلوات.

- اللهم...

- بفرمایین آقا در خدمتتون هستم.

پیرمردی، تسبیحش را دور مچش پیچید.

- آقا مصیب که سواد داره کاغذ ما رو براتون می‌خونه.

شهردار؛ دست پشت کمربندش برد و شلوارش را بالا کشید. رو به مرد میانسال گفت:

- بفرمایید آقا مصیب!

مصیب؛ روی دیوار نیم‌ساختۀ جلوی شهرداری ایستاد. کاغذ لوله شده‌ای را از زیر بغلش بیرون کشید و خواند: «به نام خدا- جناب آقای دهیار- ما اهالی روستای حسن‌آباد خواهان آن هستیم که از ته دل با شما همکاری کنیم تا روستای‌مان هر چه آبادتر شود. برای همین تصمیم گرفته‌ایم تا طویله‌های خود را به شما بفروشیم تا شما برای گشاد کردن خیابان‌ها مشکل نداشته باشید. ما همه دهیار خود را دوست داریم. طویله‌های‌مان ارزانی شما باد. والسلام- اهالی روستای حسن‌آباد»

شهردار؛ گیج شده بود. با دستپاچگی گفت:

- این‌که شما شهروندان شهر حسن‌آباد این‌قدر به شهردار خود محبت دارید، جای تقدیر و سپاس داره؛ اما شهرداری به این‌همه طویله نیازی نداره.

شهردار؛ کلمات شهروند و شهر و شهردار را محکم ادا می‌کرد. منشی در چارچوب در شهرداری ایستاده بود. طوری که هم صدای زنگ تلفن را بشنود و هم ماجرای مردم و شهردار را.

مصیب؛ کاغذ را توی دستش مچاله کرد. یک پایش را از روی دیوار پایین گذاشت. دستش را به کمرش زد و پرسید:

- نیازی نداره؟ پس چرا به خاطر طویله مش نصرالله این‌همه دعوا و مرافعه راه انداخت؟

شهردار گفت:

- ببینید هر شهری یک طرح تفصیلی داره...

و با دستش توی هوا مستطیلی کشید.

- در طرح تفصیلی آمده که شهر حسن‌آباد به یک خیابان جدید نیاز داره. طویله مش‌نصرالله هم توی طرح بود. همین!

پیرمرد؛ تسبیحش را از دور مچ باز کرد. دانه‌هایش را دو دستی جا‌به‌جا کرد. غر زد:

- همین؟ پس ما قسط پراید بچه‌هامون رو از کجا بیاریم؟

شهردار با چشمان گرد به پیرمرد نگاه کرد.

- قسط پراید؟

تسبیح پیرمرد روی زمین افتاده بود. همان‌طور که نخ تسبیح را گرفته بود تا از روی زمین برش دارد، آرغی زد:

- ها بله، مگر بچه‌های ما از پسر مش‌نصرالله گَندتَرَن؟

شهردار به فکر فرو رفت. چشم چرخاند و در دل، جمعیت را شمرد. شانزده نفر بودند. با خودش فکر کرد اگر شانزده دستگاه پراید توی این شهر بیاید چه خواهد شد؟ فکر بکری کرد. خودش را به دیوار نیم‌ساخته رساند. دست بر زانو زد و بالای دیوار رفت.

- شهروندان عزیز، شهرداری نمی‌تونه جهت خرید طویله‌هاتون اقدام کنه؛ اما من به عنوان یک شهروند و نه شهردار قول می‌دم راۀ برای ماشین‌دار شدن‌تون پیدا کنم...

اهالی خوشحال شدند. گفتند:«خدا خیرت بده!» و پراکنده شدند.

شهردار به اتاقش برگشت. شماره موبایل دوست دوران دانشگاهش را گرفت.

- الو، مهندس!

- سلام، آقای شهردااااار... قاه... قاه... قاه...

دوست شهردار، نمایندگی فروش اتومبیل داشت. قول داد که ماشین‌ها را با اقساط سبک‌تر به حسن‌آبادی‌ها بفروشد.

آن روز به یکباره شانزده ماشین به حسن‌آباد آمد. شهرداری از صاحبان ماشین‌ها عوارض گرفت و برای شهر، سرعت‌گیرهای پلاستیکیِ رنگی خرید و در گزارش عملکردش نوشت:«خرید و نصب بیست و پنج سرعت‌گیر پلاستیکیِ رنگیِ قابل‌رؤیت در شب و برچیدن سرعت‌گیرهای سیمانی که به زیبایی شهر لطمه زده بود.»

بعد از آن، روزبه‌روز پرایدهای حسن‌آباد زیاد و زیادتر شد. نمایندگی اتومبیل، یک «اوستا»ی مکانیک به حسن- آباد فرستاد. اوستا با شهردار همخانه شد. روزی که اوستا آمد، دکتر رفت. مشتری نداشت.

*******

صبح اول بهار، شهردار جلوی شهرداری ایستاده بود و شکوفه‌های بادام باغ همسایه را تماشا می‌کرد. پراید سفیدرنگی از دور آمد. به سرعت‌گیر جلوی شهرداری رسید. سرعتش کمتر شد. بوی لنت ترمز فضا را پر کرد. راننده، کف دستش را روی بوق گذاشت. مش‌نصرالله کنار پسرش نشسته بود. دستش را بالا برد.

- سلام آقای دهیار!

شهردار خندۀ تلخی کرد. یقۀ‌ کتش را گرفت و گردنش را جلو کشید. با بی‌میلی جواب داد:

- سلام آقا!

پراید از سرعت‌گیر عبور کرده بود. دوباره شتاب گرفت. مش‌نصرالله صدایش را بلندتر کرد:

- زنده باد کدخدای شهر ما!

قصه ضرب‌المثل‌های کرمانی (۵) /یکی به کوش، یکی به دوش،یکی به چنگش داره نَنوش

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات

در این ضرب‌المثل «کوش» یعنی دامان. بچه روی کوش مادرش نشسته است. «دوش» یعنی شانه. فلانی بچه‌اش را به دوش انداخته. «چِنگ» یعنی منقار. «نَنو» یعنی مادر. «نَنوش» یعنی مادرش. این ضرب‌المثل در واقع توصیفی از زنان پر فرزندی است که بچه‌هایی به فاصله یک سال به دنیا آوردند. یکی روی پایش نشسته، یکی را به بغل گرفته یا روی دوش انداخته یکی هم به دندان گرفته است. حال ممکن است منظور از به چِنگ داشتن، حامله بودن باشد. این ضرب‌المثل در گذشته‌های دور، نوعی تعریف و تمجید محسوب می‌شده و کمتر زنانی قادر بودند بتوانند فرزندان زیادی را به دنیا آورده و تربیت کنند؛ بنابراین اداره کردن چند فرزند به شکل فوق نوعی هنر به حساب می‌آمد اما رفته‌رفته که زندگی‌ها پیچیده‌تر شد و کنترل فرزندان برای والدین مقدور نبود این ضرب‌المثل صورت طعنه به خود گرفت و زنانی که این‌گونه بی‌محابا فرزند به دنیا می‌آورند مورد سرزنش قرار می‌گیرند.

عیـــــــــــد هم مجرد ماند؟!

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

آورده‌اند که جوانی در بادآباد چون عید فرا رسید به دیدار فامیل رفت اما چون زن نداشت او را تحویل نگرفتند. پس شور جوانی در سرش افتاد که من هم یاری می‌خواهم تا در برم باشد. چون ایام عید تمام شد شال و قبا کرد تا با وام ازدواج زن بگیرد. روزنامه‌های اسفند را بازخوانی کرد و سخنان نمایندگان نو آمده را که وام ازدواج می‌دهند خواند. حباب‌وار کلاه بر هوا انداخت که وام می‌گیرم پس راهی اداره مربوطه شد و درخواست نوشت او را گفتند ای برادر عزیز شانس آوردی که امسال سال تکریم ارباب‌رجوع است و تو ارباب‌رجوع هستی پس این مدارک آماده کن که ما در خدمت هستیم و از دربان تا مدیر دست‌به‌سینه داشتند و در خدمت هستیم و در خدمت هستیم.

خوشحال به دنبال مدارک رفت و عکس گرفت و فتوکپی تهیه کرد و پوشه خرید آن‌چنان‌که او را گفته بودند.

چون بازگشت او را به مردی حواله دادند که باتجربه و کارمندی حاذق بود و مو را از ماست می‌کشید و کارها را نیکو می‌دانست چون مدارک را دید سر برداشت و عینک را جابه‌جا کرد و آهی کشید و ندا داد تا قبل از عید وام آسان می‌دادند اما از بسکه خلایق کلک زدند و وام ازدواج را خرج سوراخ دیگری کردند امسال کمی سخت می‌گیرند اول اینکه پوشه باید آبی باشد و از شما زرد است و عکس‌ها باید ۳ در ۴ باشد و از شما شش در چهار است و کارت ملی بعد از عید باید کارت ملی جدید باشد. برو و شتاب کن که امسال سال تکریم ارباب‌رجوع است. پس جوان برای کارت به اداره مربوطه رفت و گفتند به بخش خصوصی واگذار شده است و باید جای دیگری بروی پس آنجا رفت و جای پارک نبود و وقت تنگ بود پس در کوچه‌ای پارک کرد و رفت و تقاضا داد چون باز آمد ماشین را با یدک‌کش برده بودند.

جوان شانس داشت که سال تکریم بود و آن‌قدر رفت و آمد که سال گذشت و باز سال جدید از راه رسید.

امسال عید نوروز آن جوان که تکریم را در ادارات فرا گرفته بود با تکریم به خانه عمه رفت که چشمانش کم‌نور بود پس عمه گفت مبارک است برادر، پسرت وام ازدواج گرفته. پس جوان به آینه نگاه کرد و خود را پیر دید چون پدر؛ و سال‌ها گذشته بود و او هنوز مجرد است!

گویش و آداب و رسوم کرمونی‌ها

دکتر شهین مخترع
دکتر شهین مخترع

چِقَ کِرمونی یا کُماچ سِن، خرما بِریزو، نونِ چَرخی، رُوغَن جُوشی، کُلُمپه، چَیمال، خودِ قووِتو رِه خوشمزه دِرُس می‌کُنَن. دستِشون درد نِکنُه.

چقدر کرمانی‌ها کماج سهن (با آرد جوانه گندم درست می‌شود) حلوای خرما، نان چرخی، روغن جوشی (نانی که در روغن کنجد سرخ می‌شود) کلمپه، چنگ‌مال (مخلوط رطب، نان، روغن حیوانی یا کره) و قاووت را خوشمزه درست می‌کنند. دستشان درد نکند.

چهار کلمه از لهجه شیرین کرمانی:

اُسپِریچو، قِرقِریچو، کُرکُریچو، دُمبِلیچو.

پرستو، غضروف، لبه ضخیم نان خشک، دنباله میش.

کِرمونی یا، شولی، آشِ رِشتِه کِرمونی خودِ کوفتِه ریزِه، کَلِه گیپا، جوبا، آش ماش، آشِ پُپ، آشِ اِشکَمبِه، طاس کِباب، بُزقُرمه، آب گَرمو، آب داغو (جِز دَر فِلَک، آب فِلفِلو) چِغوک بِریزو، پُختِ پیاز، گوشتِ کوفته، قاتِق گوشت (قاتِق کُلو) قاتِق شِلو، قاتِق بِنِه، قاتِق بابونِه، خودِ قاتِغو شونَم، چِقَ مَزِه می‌دَن.

اُماچ، آش رشته کرمانی، با کوفته قلقلی، کله‌پاچه، آش جو، آش‌ماش، آش شش، آش سیرابی، راگو، بزقرمه، اشکنه، سوپ فلفل (سوپی که فقط از آب، روغن، نمک و فلفل تشکیل می‌شود) کله‌گنجشکی، مخلوط سیب‌زمینی پخته شده و کوبیده با پیاز سرخ‌شده، گوشت‌کوبیده، سوپ کتلت (سوپی که با کتلت گوشت، سیب‌زمینی، گوجه‌فرنگی و پیاز پخته می‌شود) سوپ گوشت چرخ‌کرده، سوپ پسته کوهی، سوپ گیاه بابونه، و سوپ مخصوص زائوی کرمانی‌ها هم، خوردنشان خیلی مزه می‌دهد.

باباش بسوزِه اِشکِنه، چه جِز جِزایی می‌کنه

پختن این اشکنه، چه سروصدایی راه انداخته است.

آدم اَ رو واز وِتو می‌ره، نَه اَ دِرِ واز.

خوشرویی و مهمان‌نوازی صاحب‌خانه مهم است، نه باز بودن در خانه‌اش

شعر

شعر
شعر

شب عیدی ۱

مسلم حسن شاهی

اندیشه‌ی بازار ندارم شب عیدی

دل‌سنگ‌تر از یار ندارم شب عیدی

هرچند که تا منزلتان فاصله‌ای نیست

من فرصت دیدار ندارم شب عیدی

بهتر که مقیم سر کوی تو نباشم

وقتی کت وشلوار ندارم شب عیدی

من دکتر قلابی چشمان تو هستم

افسوس که بیمار ندارم شب عیدی

دیشب غم هجران تو آمد به سراغم

فهمید که سیگار ندارم شب عیدی

المنه لله که در میکده باز است

البته به آن کار ندارم شب عیدی

ای شیخ مرا وام بده جای نصیحت

دین دارم و دینار ندارم شب عیدی

***

شب عیدی ۲

سعید زینلی

«اندیشه‌ی بازار ندارم شب عیدی»

من دفتر و خودکار ندارم شب عیدی

باید بنشینم دو سه خط شعر بگویم

هرچند که سیگار ندارم شب عیدی

کو پس چه شد آن پیرهن دکمه طلایم

من دامن گلدار ندارم شب عیدی

بر هرچه طلب کرد ز من اهل و عیالم

من گوش بدهکار ندارم شب عیدی

ای گل که پیامک زده‌ای بعد دو قرنی

گفتی که بیا خار ندارم شب عیدی

هر رفت به برگشت شود ختم و از این رو

بر دیدنت اصرار ندارم شب عیدی

هرچند که بی‌پول شدم همسر خوبم

بیچاره‌ام و کار ندارم شب عیدی

صد شکر که در کلبه‌ی درویشی خود جز

چشمان تو بیمار ندارم شب عیدی

***

شب عیدی ۳

سید علی میرافضلی

«اندیشه بازار ندارد شب عیدی»

مردی که زنش کار ندارد شب عیدی

هم کیسه تهی آمد و هم کاسه پُر از هیچ

هم وانت او بار ندارد شب عیدی

این یک شکمش گشنه و آن خورده سگش سیر

وجدان تو آزار ندارد شب عیدی؟

انباریِ این، چون ده غارت‌زده خالی است

و آن، جا تویِ انبار ندارد شب عیدی

از عید، شبی بود که آن هم به فنا رفت

این مملکت انگار ندارد شب عیدی

از دشمنِ بی‌رحم چه گویم که دل دوست

رحمی به گرفتار ندارد شب عیدی

وقتی که ریالی نَبُود دست تو، فرقی

با درهم و دینار ندارد شب عیدی

ای وصله ناجور! بترس از پدری که

جز وصله به شلوار ندارد شب عیدی

شاعر! به چه اُمّید در حجره گشایی؟

شعر تو خریدار ندارد شب عیدی!

***

شب عیدی ۴

حمید نیک‌نفس

«اندیشه بازار ندارم شبِ عیدی»

کاری به طلبکار ندارم شب عیدی

هرچند که در زمره افعالِ قبیح است

یک پاکت سیگار ندارم شب عیدی

دلدار لبو خواهد و شرمنده اویم

غم دارم و غمخوار ندارم شب عیدی

گفتم بفروشم به یکی کُلیه خود را

دیدم که خریدار ندارم شب عیدی

شد واگن تدبیر ز خط خارج و انگار

دهقانِ فداکار ندارم شب عیدی

مهمان ز در و بام و هوا آمد و جیبم

خالی شد و صنار ندارم شب عیدی

سگ دست ز جا کنده و شاسی زد و کج شد

چون جعبه‌آچار ندارم شب عیدی

با گریه به روباهِ غل زاغ چنین گفت

Chese (پنیری) که به منقال ندارم شب عیدی

یا قطعی آب است و یا گاز و وَ یا برق

من طاقت اخطار ندارم شب عیدی

بابای همین طاهرم و شاعرِ شهرم

عریانم و شلوار ندارم شب عیدی

***

اکبر اکسیر

تهاجم

تنگ می‌پوشم تا دلتنگی‌ام را ببیند

مو، سیخ می‌کنم تا اضطرابم را بشنود

لنز می‌گذارم تا دنیا را به رنگ دلخواه ببینم

لهجه عوض می‌کنم، دماغ چسب می‌زنم تا خودم باشم

به خانه که می‌رسم (فیلم تقویتی پخش می‌شود)

مادر جیغ می‌کشد پدر از هوش می‌رود

کوچه پر از آژیر می‌شود

به بقال سر کوچه چه مربوط است؟

تصادف

عمری راست بودم

مثل میله پرچم مدرسه، مثل گلدسته آب روان

در هندخاله چپ شدم

ما هفت نفر بودیم پاسگاه هشت نفر نوشته بود

راست می‌گفت خدا نیز با ما بود

فرید از رشت آمد حمیدرضا از صومعه‌سرا

پلیس‌راه، گزارش کرد:

لعنت بر چشمی که بی‌موقع بسته شود!

خانه‌تکانی

عید که می‌آید

مورچه‌ها می‌آیند و شیرینی‌ها را می‌برند

بهار از زیر طبقه همکف سرک می‌کشد

و درست کنار پنجره دستشویی گل می‌دهند

ملیحه خانه می‌تکاند

و اشیاء قدیمی یک‌به‌یک

پشت وانت پرت می‌شوند

عید که می‌آید

این خاطرات من است که حراج می‌شود!

نوشدارو

خدا برای ابراهیم

گوسفندی فرستاد

اسماعیل زنده ماند

کاش برای رستم هم

گورخری می‌فرستاد

(یا اینکه سهراب خریت نمی‌کرد

و کارت شناسایی‌اش را

زودتر رو می‌کرد!)

***

اکبر خدادادی- رفسنجان

باد است که با شیشه کنار آمده است

انگار که پاییز دوبار آمده است

ما خود نشنیدیم و ندیدیم اما

همسایه به ما گفت: بهار آمده است

..........

از سال گذشته پیشه‌ام فریاد است

در سال جدید تکیه‌گاهم باد است

افسوس دعای ما اثربخش نبود

چون کعبه‌ی ما کمیته امداد است

..........

سرماست که باکمال میل آمده است

پروانه نه! انگار رتیل آمده است

این خانه خراب است خدا رحم کند

در چشم پدر دوباره سیل آمده است

..........

دی رفته و اندوه جدید آمده است

انگار نه انگار که عید آمده است

می‌ترسم از این کوه غم و می‌پرسم

برف آمده یا دیو سپید آمده است

..........

در خانه بهار جور دیگر شده است

چشمان همه یکی‌یکی تر شده است

بی سبزه و سکه و سماق و سمنو

این سفره ما خجالت‌آور شده است

..........

نفرین به زمستان و بهارم ای زن

بگذار به حال خود ببارم ای زن

-من خواب نبودم و شنیدم که پدر

می‌گفت به مادرم ندارم ای زن

داریم‌ها

***

مجتبی احمدی

وه که شهری پُرِ شادی، پُرِ غوغا داریم

آن‌چنان شاد که جیغ و کف و هورا داریم

گوش کن تا که بگوییم و بدان، این‌همه را

ما ز الطاف خداوندِ تعالی داریم

دشمنان گرچه به کرّات به ما بد کردند

«هرچه خوبان همه دارند» فقط ما داریم!

هم به‌اندازۀ کافی‌ست «تعهد» موجود

هم «تخصص»، که به میزانِ تقاضا داریم

نصف‌شان حدّاقل کاش که صادر بشوند

بس‌که در شهر، مدیران توانا داریم

کار، پیچیده چنان است که در هر ارگان

شش نفر در سِمَتِ حلّ معما داریم

بله، دیگر خبر از معضلِ بیکاری نیست

خودِ ما شصت‌ودوتا شغلِ مجزا داریم

طبقِ آمار و نمودار، نداریم ندار

بلکه بالعکس، فراوانیِ دارا داریم

طرح و برنامۀ ما حرف ندارد قطعاً

مع‌ذلک، دوسه‌تا عیب در اجرا داریم

وقتِ گفتار، اگر «باید» و «حتماً» گوییم

وقتِ کردار، ولی «شاید» و «اما» داریم...

«عیبِ می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی!»

خاصه در رابطه با ما که هنرها داریم

پُرِ زشتی‌ست اگر شهر، مهم نیست؛ ببین

توی هر کوچه، سه‌تا مسجدِ زیبا داریم

نسخۀ کاغذی‌اش گر شده مهجور، چه غم؟

لله‌الحمد که «قرآنِ مطلّا» داریم

نفسِ باد صبا، مُشک‌فشان هم نشود

اسپری، ویژۀ بدبوییِ دنیا داریم

عالمِ پیر، دگرباره جوان هم نشود

ما در این شهر، نودسالۀ بُرنا داریم

چشم نرگس به شقایق، نگران هم نشود

چشمِ پروانه و محمود و پریسا داریم!

«پدرم روضۀ رضوان به دو گندم بفروخت»

تو بگو ما چه کم از شوهرِ حوّا داریم؟

پس طبیعی‌ست که باشیم «بساز و بفروش»

پس بدیهی‌ست که شش برج و سه ویلا داریم

پیشِ توریست، کم از برجِ کجِ پیزا نیست

این‌که دیوارِ کجی تا به ثریا داریم

دشمنِ ماست که جا در کفِ دوزخ دارد

ما که بر بامِ بهشتِ ابدی جا داریم...