خاطره بازی

سکینه عرب نژاد
سکینه عرب نژاد

از یک‌سو، نوشتن و نشر خاطرات امری سهلِ ممتنع است. چراکه بخش عظیمی از خاطرات ما آن‌قدر شخصی است که جزو محرمات است و آن‌ها را تنها می‌توان برای کسانی که در ساختن آن خاطرات شریک بوده‌اند، بازگو کرد. از سوی دیگر، بسیاری از تئاتری‌ها، فعالیت در این هنر را به «زندگی» تشبیه می‌کنند و بله زندگی هم که سرشار از خاطره است، تلخ و شیرینش هم فرقی ندارد و هر خاطره هم تجربه‌ای است برای ادامه «زندگی». در این شماره که ویژه‌نامه نوروز ۹۹ است، از دوستان تئاتری خواستیم که برای خواننده‌های نشریه از خاطرات دوران فعالیت تئاتری‌شان بنویسند. این سؤال علیرغم شکل ظاهری ساده‌اش، می‌تواند بسیار چالش‌برانگیز باشد، همانطور که برای بسیاری از دوستانی که مورد پرسش قرار گرفتند، چالش‌برانگیز بود. انتخاب تنها یک خاطره از بین تعداد زیادی اتفاق، کار چندان ساده‌ای نیست. از تعداد بیست‌وهشت نفری که از آن‌ها خواسته شد تا خاطره‌ای را بازگو کنند، تنها سیزده نفر این خواسته را پاسخ دادند. قطعاً خواندن این خاطرات، ساعاتی خواننده تئاتری را به سمت خاطرات «زندگی» تئاتری خود خواهد کشاند.

در پایان با تمام وجود آرزومندم که سال ۹۹ شمسی سال آرامش و صلح برای جهان و سرزمین ما باشد.

آمین

صدای همزمان!

مینا اخوان
مینا اخوان

شروع فعالیت من در وادی هنر با خوشنویسی بود، شاگرد استاد مؤدب بودم و خط کار می‌کردم. همان‌جا از طریق یسنا سلطانی زاده، دختر آقای مسعود سلطانی زاده که او هم در دفتر انجمن خوشنویسان و نزد استاد مؤدب شاگردی می‌کرد، وارد فضای تئاتر شدم. سال ۷۸ بود که وارد بازیگری تئاتر شدم. همان سال اجرا هم داشتم، ولی در هیچ جشنواره‌ای شرکت نکرده بودم و چیزی از اصول جشنواره تئاتر نمی‌دانستم. یک سالی کار کردم، اوایل سال ۷۹ با آقای عبدالرضا قراری آشنا شدم و ایشان پیشنهاد بازی در یکی از کارهایشان را به من دادند. نمایشی به نام «دغدغه‌های بی‌پایان انیس» بود که من یکی از انیس‌ها بودم. این شروع خوبی برای من بود چون با اینکه یک سال بیشتر از فعالیتم نمی‌گذشت، از یک کارگردان خوب پیشنهاد بازی داشتم، آن هم یک کار سنگین و یک نقش بسیار سنگین. خلاصه ما آن سال با نمایش «دغدغه‌های بی‌پایان انیس» در جشنواره شرکت کردیم و من اولین بار بود که فضای جشنواره تئاتر را می‌دیدم، با تئاتری‌ها و با گروه‌های تئاتر آشنا می‌شدم و تازه داشتم کسب تجربه می‌کردم. به من گفته بودند به همراه گروه نمایشمان برای مراسم اختتامیه بروم. من اصلاً نمی‌دانستم برای چه باید بروم و آنجا قرار است چه اتفاقی بیفتد. به‌واسطه این‌که قبلاً در شرکت آقای هاشمی نژاد کار می‌کردم، با تعدادی از کارمندان اداره ارشاد آشنایی داشتم. روز اختتامیه مسئول دفتر مدیرکل ارشاد را در حیاط اداره ارشاد دیدم، به من گفت خانم اخوان یک سکه بردی. گفتم به چه مناسبت؟ گفت نمی‌دانم، ولی یک سکه بهت داده‌اند. خیلی خوشحال شدم، ولی نمی‌دانستم جریان چیست. ایشان هم به چیز دیگری اشاره نکرد. به هرحال ما با بچه‌های گروه به سالن محل اختتامیه رفتیم. بچه‌های گروه قبلاً سابقه حضور در جشنواره داشتند، حتی سال قبلش در جشنواره فجر تهران هم شرکت کرده بودند؛ اما من هیچ تصوری از جشنواره و مراسم اختتامیه نداشتم. این را هم بگویم که بازیگران زن نمایش «دغدغه‌های بی‌پایان انیس» بسیار باتجربه بودند و من در کنار آن‌ها نقش بسیار کوتاهی در کار داشتم و تجربه اولم بود. مراسم دادن جوایز آغاز شد که معمولاً از عوامل کار مثل نور و صدا و بروشور و گریم و... شروع می‌شود، بعد نوبت به خواندن اسامی برگزیدگان بازیگری زن رسید. بازیگری سوم را به‌صورت مشترک به دو نفر دادند، بازیگری دوم هم به همین شکل بود و من که انتظار داشتم جزو یکی از این دو گروه باشم، اسمم خوانده نشد و در هیچ‌کدام از این دو نبودم. به سکه‌ای فکر می‌کردم که گفته بودند باید به من بدهند ولی خب ظاهراً قرار نبود اتفاقی بیفتد. ناگهان در کمال ناباوری شنیدم که خواندند: بازیگری اول استان مینا اخوان. این جشنواره، جشنواره‌ای بود که کارمان را به بخش منطقه‌ای می‌بردیم و بعد برای فجر داوری می‌شدیم من هم برای اولین بار در جشنواره شرکت کرده بودم و در کمال ناباوری بازیگری اول را گرفته بودم؛ آن هم در کنار بازیگران باسابقه و بسیار خوبی که آن سال در جشنواره شرکت داشتند. دریافت این جایزه واقعاً جزو یکی از خاطرات خوب زندگی من بود و حتی می‌توانم بگویم که سکوی پرتاب من و ماندگاری من در تئاتر را همین جایزه بود که تعیین کرد و توانستم یک جایی در تئاتر کرمان به‌عنوان بازیگر برای خودم حفظ کنم.

چند سالی از این اتفاق گذشت. من در نمایشی به نام «مرگ مؤلف» که نوشته آقای مازیار نیستانی و کارگردانی آقای مجید عتیق بود، بازی می‌کردم. «تینا» دخترم آن زمان پنج، شش سالش بو و بنا به شرایطی که داشتم جلسات تمرین را با من می‌آمد. نقش من در آن نمایش «علویه خانم» بود و تینا آن‌قدر با من سر تمرین‌ها آمده بود که تمام دیالوگ‌های نقش را حفظ شده بود. غافل از این مورد، ما شب اول نمایش را با حضور مهمانان اجرا کردیم. من در بخشی از حضورم در صحنه بایستی مونولوگ می‌گفتم. آن شب به صحنه آمدم و بازی من شروع شد. تینا هم ردیف اول کنار دیگر تماشاگران نشسته بود. وقتی شروع کردم به دیالوگ گفتن، احساس کردم صدایی دارد هم‌زمان با من و البته کمی جلوتر از من همه دیالوگ‌ها را می‌گوید. تینا تمام دیالوگ‌های من را هم‌زمان با من تکرار می‌کرد و کل تمرکز من را شب اول اجرا از من گرفت و تماشاگرها هم می‌دیدند که دارد می‌گوید، ولی هیچ‌کسی به هیچ صورتی نمی‌توانست ساکتش کند و یا او را از سالن بیرون ببرد. ما هم مجبور شدیم که شب اول اجرا را با این خاطره طی کنیم. او پایین و در بین تماشاگران دیالوگ می‌گفت، من هم روی صحنه و همه هم از این کار او می‌خندیدند. این خاطره برای من خیلی شیرین بود و باز هم بارها و بارها تکرار شد و هیچ‌وقت هم حریفش نشدم که این کار را نکند. البته او الآن خودش بازیگری می‌کند و می‌داند چقدر داشتن تمرکز برای یک بازیگر مهم است!

آیندۀ روشن

فائضه پاک طینت
فائضه پاک طینت

وقتی پیام پرمهر سکینه عرب نژاد را دریافت کردم با خودم گفتم چه ایده جذابی! شروع کردم به جستجو در خاطراتم. ۱۲ سال تلخ و شیرین را در ذهن ورق زدم که سرشار از خاطرات خوب و بد بود. یاد اشک‌هایی افتادم که گاهی از سر احساس ناتوانی می‌ریختم و تمام کسانی که در این راه به من کمک کرده بودند. این یادآوری را مدیون سکینه مهربانم، پس قبل از هر چیز از او تشکر می‌کنم.

اما این دوران پرپیچ ‌و تاب پر از خاطراتی است که خیلی از آن‌ها شاید قابل‌نوشتن در اینجا نباشند. تئاتر به خاطر ماهیت ناب و جذابش همیشه سرشار از اتفاقات ناب بوده و هست. تفاوت هنرمندان عرصه تئاتر کاملاً با هنرمندان عرصه‌های دیگر هنر مشهود است. هنرمندان پرانرژی خلاق و فعال و برون‌گرا که به‌راحتی خلاقیت و شوخی‌های خود را بروز می‌دهند و این جمله که «در جمع تئاتری‌ها بسیار خوش می‌گذرد» را همه ما بارها از زبان خیلی‌ها شنیده‌ایم. آری این جمع نفیس و گران‌بها که بدون اغراق و با واقعی‌ترین بخش قلبم نام «خانواده» بر آن می‌گذارم. این خانواده تأثیرات زیادی روی فائضه ۱۸ ساله گذاشت که بدون اطلاع پدرش وارد این حوزه شده بود. پدرم با تئاتر کار کردن من مخالف بود و من نمی‌توانستم جلوی این عشق را بگیرم. فائضه که بسیار ترسو بود، بالاخره پا روی ترس‌هایش گذاشت و کار تئاتر را شروع کرد البته مخفیانه!

دانشجو بودم، شاغل بودم و تئاتر هم کار می‌کردم. حتی به یاد دارم روزی از شدت فشار کار، سر یکی از تمرین‌ها بی‌هوش شدم. زمان گذشت تا اینکه بنرهای تئاتر «دو به دل» با عکس بازیگرانش در سطح شهر روی بیلبوردهای تبلیغانی نصب شد. تمام سعیم را می‌کردم که پدرم از خانه بیرون نیاید و آن عکس را نبیند. تا اینکه یک روز در یک سریال عروسکی که از شبکه دو پخش می‌شد کار کردم و پدرم اسمم را در تیتراژ خوانده بود. ظهر وقتی از سر کار به خانه رفتم یک پس‌گردنی مهمانم کرد که «به تو می گم تئاتر کار نکن و تو سر از تلویزیون درآورده‌ای؟» و من با این عنوان که حتماً تشابه اسمی بوده! سر و ته قضیه را جمع کردم. سرانجام عده‌ای از تئاتری‌های کرمان ازجمله آقایان مهدی ثانی، مهدی بذرافشان و مهدی ارمز (تریلوژی مهدی‌ها!) شروع به وساطت کردند که حمید پاک‌طینت اجازه دهد فرزند ناخلفش تئاتر کار کند. آن زمان دو سال از تئاتر کار کردنم گذشته بود و من سه تئاتر را بر روی صحنه بازی کرده بودم و تا حدودی مبانی تئاتر را پیش گرفته بودم. پدرم مرا صدا زد با هم در خیابان ابوحامد کرمان قدم زدیم تا به پارک کودک رسیدیم. آن‌هایی که پدر من را می‌شناسند می‌دانند که در گذشته تئاتری بوده و نمایشنامه‌نویس و شاعر است. پدرم روی یک نیمکت در پارک نشست و کلاسورش را که پر از نوشته‌هایش بود باز کرد. با دقت نمایشنامه‌ای را از بین آن‌ها انتخاب کرد و به دست من داد و گفت: «بخون... اگه فقط تونستی درست از روی این دیالوگ روخونی کنی بهت اجازه می‌دم که بری تئاتر کار کنی.»

خوشحال متن را گرفتم و نه‌تنها متن را خواندم بلکه یک اتود هم زدم! پدرم مبهوت نگاهم کرد... بعد مبهوت به روبرویش در افق خیره شد... با خودم گفتم حتماً دارد به آینده روشنم فکر می‌کند... خط نگاهش را دنبال کردم و دیدم بله دارد به آینده‌ام فکر می‌کند منتها آینده نزدیک! خیلی خیلی خیلی نزدیک! مثلاً پنج دقیقه بعدم! پدرم داشت به کبابی آن سمت خیابان نگاه می‌کرد که دود از منقلش بلند شده بود. بدون اینکه دیگر حرفی درباره تئاتر بزنیم گفت «بریم کباب بخوریم!» و من دو سال بعد را هم به همان منوال تئاتر کار کردم...

در پایان تمام این حرف‌ها می‌خواهم نام ببرم از تمام کسانی که در طی این سال‌ها از آن‌ها چیزی یاد گرفتم. حتی دقیق می‌دانم که از چه کسی چه چیزی یاد گرفته‌ام و کدام نکته را از چه کسی آموخته‌ام. باور کنید که فائضه پاک‌طینت این فرزند کوچک تئاتر قدرشناس است و حتی کوچک‌ترین آموخته‌ها را در ذهن خود جای داده است. برای همین عمیقاً و جانانه تشکر می‌کنم از نادر فلاح عزیز، جلیل امیری بزرگوار، علی صمصامی مهربان، مجید حاج عزیزی گرامی، پوریای قلی پور نازنین و اساتید گرانقدرم استاد یدالله آقاعباسی و استاد مهدی ثانی. از سید مجتبی میرحسینی، مجید عتیق، حسام اسدی، محسن میرزایی، سکینه عرب نژاد، مریم ترشیزی، حبیب امیری، محمدامین کمالی و بقیه دوستانی که بخشی از قلبم حتماً در تصاحب آن‌هاست.

حقت نبود...

محمد ترابی
محمد ترابی

اختتامیه جشنواره تئاتر استان بود سال ۱۳۹۳، نمایش «دودمان» را توی جشنواره داشتیم. قبل از اجرا در جشنواره، ۱۵ شب اجرای عموم رفته بودیم و نظرات مثبتی را از مخاطبان گرفته بودیم. یادم می‌آید استاد آقا عباسی که اجرای عموم کار ما را دیدند بعد از اجرا با ایشان که دست دادم تا چند دقیقه دست من را رها نمی‌کردند و این یکی از آن لحظاتی بود که من را مجاب کرده بود که حتما اجرای قابل قبولی داشتم که این‌چنین بازخوردهای خوبی داشتم. روز اختتامیه جشنواره که در حیاط کانون هنر و تئاتر شهر فعلی برگزار شد، زودتر رسیده بودم، انبوهی از صندلی‌های خالی بود و یادم است که داشتم با یکی از همکاران تئاتری در مورد تئاتر و بازیگری صحبت می‌کردم. جزئیات صحبت را یادم نیست فقط یادم است که در حین صحبت‌ها یکی از دوستان ایشان را صدا زد و ایشان رفتند. من هم دنبال جایی بودم پیدا کنم و با همه گروهمان و خواهرم که برای اختتامیه آمده بودند یک‌جا و در کنار هم بنشینیم. خدابیامرز امیر کارگران را دیدم که کنار پدرام شیخ مظفری نشسته بودند. بعد از احوال‌پرسی و گپ و گفت کوچکی، امیر با شوخی به من گفت: «تیپ زدی جایزه اول بازیگری را بگیری دیگه؟»، هرچند که امیر هم در مورد تیپ شوخی می‌کرد و هم جایزه بازیگری، ولی خب کدام بازیگر است که دلش نخواهد جایزه بگیرد؟

چند دقیقه‌ای کنار پدرام و امیر بودم و گپی هم با پدرام در مورد طرح متنی که می‌خواستم بنویسم زدم، ولی داشت استرس برای من لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد و داشتم در ذهن خودم مدام لحظه گرفتن جایزه را پرورش می‌دادم و حتی جملاتی را هم که در ذهن خودم انتخاب کرده بودم، مرور می‌کردم.

بالاخره جمعیت بیشتر و بیشتر شد و گروه ما هم در سمت چپ صحنه‌ای که ایجاد کرده بودند ردیف دوم یا سوم مستقر شده بود. از شروع برنامه متوجه این موضوع شدیم که اختتامیه مثل افتتاحیه‌های دیگر شامل برنامه‌های متنوعی نبود، چراکه یادم است بچه‌ها به آقای بذرافشان گفتند محمد صدای خوبی دارد و آقای بذرافشان هم آمد به من گفت می‌روی یک چیزی بخوانی؟ فکر کنید واقعاً جدی می‌گفت آقای بذرافشان؟ حالا شما آن استرسی که من داشتم را هم مدنظر بگیرید. به هر ترتیب من نرفتم بخوانم که اگر می‌خواندم آن شب شاید برای همیشه تئاتر را ترک می‌کردم.

خلاصه پس از سخنانی نوبت رسید به خواندن جوایز، از جایزه‌های بخش‌های دیگر جایزه‌های خشنودکننده کارگردانی سوم فرزاد باقری، دوم بازیگری زن آسیه سلطانی و اول بازیگری زن نازنین پرداختیم؛ اما برای من دراماتیک‌ترین بخش، قسمت جوایز بازیگری مرد بود.

معمولاً از سوم شروع می‌شد که فرزاد باقری فکر می‌کنم مشترک با بازیگر دیگری گرفت، بعد نوبت رسید به بازیگر دوم که مهدی ملکی و اشکان عاشوری گرفتند. وقتی برای خواندن اسم بازیگری اول رسید، یادم است مجری این بخش که یکی از داوران جشنواره بود، سکوتی کرد و از مخاطبان حاضر پرسید: «به نظرتان جایزه اول کیست؟» از جای‌جای حیاط کانون تک و توکی صداهایی بلند شد که اسم من را می‌گفتند. توی دلم ذوق و استرس زیادی بود ولی به یک سِر شدگی هم رسیده بودم و داشتم با خودم فکر می‌کردم خب بروم جایزه بگیرم، پشت تریبون چیزی بگویم یا نه و همین‌طور آن لحظه برایم کش می‌آمد و من هم در ذهنم داشتم چیزهای جذابی را می‌ساختم که ناگهان مجری اسم آقایی که الآن اسمشان خاطرم نیست (که انصافاً بازی خوبی هم در کارشان ارائه داده بودند) از بچه‌های تئاتر سیرجان را خواند. اول یخ کردم، بعد دست زدم و یادم است فرزاد من را بوسید و سهیل شانه‌هایم را ماساژ داد. بعد حتی دنبال ایشان گشتم که تبریک بگویم ولی ندیدمشان. ولی جالب بود عده‌ای آمدند و می‌گفتند حقت حداقل یک جایزه بود و آن لحظه لبخندی که از روی قناعت همیشگی من هست بر لب‌هایم بسته شده بود و در پاسخ همه می‌گفتم: «لطف دارید. لطف دارید.»

یک جمله برای حسن ختام این خاطره:

وودی آلن می‌گوید زمانی که یک جایزه را نگرفتی و خیلی‌ها آمدند و گفتند حقت بوده، خیلی توجه نکن، چون زمان‌هایی هم که جایزه بگیری خیلی‌ها می‌گویند حق تو نبوده.

فروریختن دیوارها

الهام خسروی
الهام خسروی

جشنواره تئاتر استانی سال ۱۳۸۲ بود. کارش در بخش جنبی جشنواره اجرا داشت. نمایشی دو نفره. نقشش اسمش مرتضی بود و موسیقی کارش «زده شعله در چمن، در شب وطن خون ارغوان‌ها». نمایشنامه نوشته خودش بود که مرا می‌برد به فضای شعر شاملو... و مرتضی و وارطان و...

قبل از اجرا بود، همه چیز چک شد و رفت روی صحنه تا گرم کند و آماده شود برای اجرا... دوستم بود، یک دوست خوب و قابل‌احترام. کنار پرده‌های تالار فردوسی سیرجان ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم که با لباس‌های سفید تمرین می‌کند. دور سالن می‌دوید. صدایش را گرم می‌کرد و من فقط نگاهش می‌کردم. از آن نگاه‌ها که می‌خواهی لو نروی. از آن نگاه‌هایی که در درونت جوانه‌ای در حال جان گرفتن است و خودت نیز نمی‌شناسی‌اش. از آن لحظه‌هایی که در تو می‌ماند و حمل می‌شود.

ناگهان انگار همه چیز آرام شد. انگار سکوتی همه سالن را گرفت و من فقط او را می‌دیدم که بر صحنه راه می‌رود. به خودم که آمدم دیدم عاشقش شدم. حس می‌کردم همه دیوارهای آجری کهنه برای من دست تکان می‌دهند و من عاشق امیرحسین طاهری شدم. درست در ساعتی قبل از اجرایش کنار پرده‌های قرمز تالار فردوسی سیرجان، سال هشتاد و دو و دیگر مرا گریزی نبود از او. انگار نفس کشیدن نیز بدون حضورش در زندگی‌ام قابل‌تصور نبود و این‌گونه بود که شد همسر من. امیرحسین طاهری همسرم شد و همه دیوارهای آجری کهنه بین ما فرو ریخت و من را به او پیوند داد و حالا شانزده سال هست که کنار هم تئاتر را زندگی می‌کنیم.

پی‌نوشت:

«دیوار آجری کهنه» نام نمایشنامه‌اش بود

خاطره نام دیگر تجربه است

بابک دقیقی
بابک دقیقی

زمانی که به تئاتر فکر می‌کنیم و درباره‌اش حرف می‌زنیم؛ به فرایندش؛ به تمرین و اجراهایش؛ مدام واژه تجربه را تکرار می‌کنیم. در واقع در تئاتر بودن و تجربه کردن در فضای تئاتری همراه با خاطرات گسترده‌ای است. خاطراتی که از یادآوری آن‌ها گاه احساس خوشایندی داریم و گاه احساس افسوس. من هم در طول این سال‌ها به علت مشارکتی که در فضای تئاتری داشتم لحظات و اتفاقات خوب و بدی را تجربه کردم و امروز که قصد دارم مابین این‌همه تصویر و لحظه، انتخابی داشته باشم، برایم مشکل است. چه زمانی که در تهران مجوز اجرای عموم یک نمایش که بعد از مدت‌ها تمرین برای اجرا آماده کرده بودم - به دلایلی که هنوز هم نمی‌دانم - را صادر نمی‌کردند و من روزهای زیادی هر روز به مرکز هنرهای نمایشی می‌رفتم و هم چنان بعد از گذشت هیجده سال نمی‌دانم چرا با اجرای آن نمایش موافق نبودند و چه زمانی که برای نخستین بار قرار شد در مقام یک مدرس تئاتر آموزش دهم و در کارگاه حضور پیدا کنم که برایم کار سختی بود. در عین حال که هیجان داشتم، اما مضطرب هم بودم. چون در واقع فکر می‌کردم بودن در مقام یک معلم مسئولیت سنگینی است و در مقابل آن مسئولم. اگر این روزها می‌شنوم یا می‌بینم که کسانی یک‌شبه در مقام مدرس نمایش قرار می‌گیرند و سر کلاس یا کارگاه حضور پیدا می‌کنند، به آن احساس مسئولیتی که داشته‌ام خنده‌ام می‌گیرد. یا زمانی که قرار شد دبیر همایش روز جهانی تئاتر باشم و نخستین تجربه من در یک کار مدیریتی بود و چه وضعیت‌های دشواری را طی کردم، انتخاب‌های سختی برای به سرانجام رساندن آن پیش رویم بود و مجادلات بی‌پایان و گاه بی‌فایده‌ای که با بعضی از دوستان داشتم، اما یکی از خوش‌شانسی‌های من این بود که یک گروه اجرایی خوب در آن دوره کنارم بودند. چه زمانی که با تعدادی از بچه‌های تئاتری تصمیم گرفتیم گروهی داشته باشیم به نام «زا». همراه با این گروه از روزهای نخستین شکل‌گیری‌اش تا فرایند طاقت‌فرسای تمریناتش تا اجراهای متعددش در جشنواره‌ها و سالن‌های مختلف، در کنارشان روزهای شیرین و تلخی را سپری کردم و گروه «زا» برای من و تعدادی دیگر شد یک هویت، هویتی که به‌سختی به دست آمد همان‌گونه که ادامه می‌دهم بسیاری تصاویر دیگری از موقعیت‌ها و لحظات زندگی حرفه‌ای‌ام که مدت‌ها آن‌ها را از یاد برده بودم به سمتم هجوم می‌آورند. در این تصاویر انسان‌هایی بوده‌اند و هستند که با آن‌ها در موقعیت‌های فراوانی شریک بوده‌ام. افرادی که در این مدت با آن‌ها کار کرده‌ام یا بهتر بگویم زندگی کرده‌ام. مابین این خاطرات و موقعیت‌ها آدم‌های آشنایی حضور دارند که با آن‌ها پیوندی دوستانه و فهم مشترکی دارم که از آن خرسندم.

شاید روزی فرصتی فراهم شود تا با جزییات کامل خاطره بنویسم.

یک مشت دیوانه!

سید حمید سجادی
سید حمید سجادی

بازیگر و کارگردان تئاتر

سال نود و هشت در زندگی هنری من تأثیر بسزایی داشت و بهتان قول می‌دهم که در سال‌های آینده اگر عمری باقی باشد هرگز اتفاقات خوب و بدش را از یاد نخواهم برد. بعد از سال‌ها درگیری با نمایشنامۀ «‌تجربه‌های اخیر»، بالاخره با آن روبه‌رو شده بودم و قصد داشتم دلم را به دریا بزنم. از شرایط عجیب حاکم بر رفسنجان و سختی نمایشنامه و... اطلاع داشتم، می‌دانستم به قول گفتنی بد چغر است، اما به خطر کردنش می‌ارزید. قصدمان اجرا در رفسنجان نبود، یعنی تا نود درصد می‌دانستیم اگر قصدی برای اجرا در رفسنجان داشته باشیم، امکان‌پذیر نخواهد بود. کاملاً خصوصی تمرین می‌کردیم. ‌«تجربه‌های اخیر» وابستگی ویژه‌ای به نور و دکور داشت. در آپارتمانی که به لطف دوستان تهیه شده بود که همین‌جا ازشان تشکر می‌کنم، نمی‌شد دکور و نور را آماده کرد. تصمیم گرفتیم بعد از پنج شش ماهی برای ادامۀ تمرینات به محوطۀ ضبط پستۀ یکی از اقوام من برویم. ضبط پسته داخل شهر بود و این برای ما شانس بزرگی محسوب می‌شد. یکی دو روز صرف تمیز کردن آن شد. بعد هم آن‌جا یک سازۀ داربستی آماده کردیم به طول دوازده، عرض شش و ارتفاع چهار متر. در نوع خودش عظمتی داشت. به‌مرور همه چیز آماده شده بود. رخوت تمرینات چندماهه تبدیل شده بود به امید و صد البته دلهرۀ اجرا. وقتی اوضاعی پایدار نباشد، همیشه این دلهره همراه گروه هست. مادر یکی از بازیگرها بی‌هیچ چشم‌داشتی لباس‌های اجرا را آماده کرد. حالا که تمرینات نهایی شده بود، می‌توانستم از بیرون به کشف دوباره و دوباره متن و اجرا برسم. حقیقتش را بخواهید پتانسیل کشف ‌«تجربه‌های اخیر»، هنوز هم برای من وجود دارد. برای اثبات حقانیت گروه، تقاضاهای بازبینی اجرا را اول به کرمان و انار فرستادم؛ و بعد درگیر بازخوانی و بازبینی ‌«تجربه‌های اخیر» در رفسنجان شدیم. پیش‌بینی درست بود، مجوز اجرای ما در کرمان و انار آماده شده بود. ولی خب در رفسنجان هیئت بازبین با اجرای ما موافقت نکرده بود. از حواشی که بگذریم، ما حدود سی شب از رفسنجان به کرمان و از کرمان به رفسنجان رفت و آمد کردیم. فکر می‌کنم برای خودش رکوردی باشد. مخاطب از ما راضی بود، در واقع می‌توانم بگویم خیلی راضی بود. لبخند و پیام‌ها و فراخوان‌های مجازی برای تماشای ‌«تجربه‌های اخیر»، تمام دردها، بغض‌ها و خستگی‌ها را التیام داد. فکر می‌کنم وصف حال ما را یکی از روزنامه‌نگاران بعد از انتشار عکس جمعی گروه در فضای مجازی خوب بیان کرده بود: «این‌ها یک مشت دیوانه‌اند. این دیوانه‌ها از آنچه که در اینجا می‌بینید به شما نزدیک‌ترند!» و اینکه ما بقیش را سپردیم دست قضاوت تاریخ و زمان.

تلخ وشیرین

محسن سعادت نصری
محسن سعادت نصری

یادم است سال ۷۶ تازه به کرمان آمده بودم. سال دوم دبیرستان بودم. ۲۲ اسفند ۷۵ با آقای قراری آشنا شده بودم و قرار بود بعد از عید در کلاس‌های بازیگری شرکت کنم. آن موقع مدرسه من در کوچه هشت متری شهاب و کانون هنر هم چهارراه خورشید بود. کلاس‌های بازیگری هم بلافاصله بعد از تعطیل شدن مدرسه شروع می‌شد. من باید زود می‌رسیدم سر کلاس بازیگری و مسافت هم زیاد بود، بنابراین یا باید سه کورس تاکسی می‌گرفتم و خودم را به چهارراه خورشید می‌رساندم یا ۴۵ دقیقه مسافت را پیاده طی می‌کردم. راستش آن‌قدر وقت کم بود که به معطل شدن برای گرفتن تاکسی و ترافیک نمی‌ارزید، به همین دلیل بلافاصله بعد از تعطیل شدن مدرسه این مسافت طولانی را پیاده می‌رفتم، آن‌قدر وقت کم بود و البته من مشتاق شرکت در این کلاس‌ها بودم که بخشی از مسیر تا کلاس را می‌دویدم و خودم را به کلاس آقای قراری می‌رساندم. کلاس هم که تمام می‌شد دیگر شب شده بود و من هم دانش‌آموز بودم و باید سریع به خانه می‌رفتم. برای همین دوباره این مسیر را البته این بار با تاکسی برمی‌گشتم.

این شروع فعالیت من در تئاتر بود که تا الآن با خاطرات تلخ و شیرین زیادی همراه بوده است. یکی از خاطرات من برمی‌گردد به راه یافتن به جشنواره هفدهم فجر که از خاطرات خوب من محسوب می‌شود و در آن سن خیلی برایم لذت‌بخش بود. در مقابل آن، یکی از خاطرات بدی که در طول دوران فعالیتم در تئاتر دارم و مکرراً تکرار می‌شود، احترامی است که هیچ‌وقت برای عکس تئاتر اتفاق نمی‌افتد، چه به شکل مادی و چه به شکل معنوی.

سال ۷۹ گروه ما در جشنواره تئاتر دانش‌آموزی مقام اول را کسب کرد. مرداد ۷۹ قرار بود برای جشنواره تئاتر دانش‌آموزی کشوری به کرج برویم. از کرمان که راه افتادیم، حس می‌کردم آموزش ‌و پرورش استان کرمان چقدر ما را تحویل گرفتند، برایمان ماشین تهیه کردند، پول دادند برای دکور و خلاصه برایمان هزینه کردند. از این بابت خیلی خوشحال بودم، اما وقتی به کرج و محل جشنواره رسیدیم تازه متوجه شدم که اوضاع از چه قرار است. گروه‌های دیگر از استان‌های دیگر با اتوبوس‌های وی آی پی، لباس‌های یکدست رسمی، کت‌وشلوارهای شیک و... آمده بودند. ولی ما را این‌همه راه از کرمان فرستاده بودند آن هم با یک اتوبوس درب ‌و داغان که راننده‌اش از کرمان تا کرج مدام آهنگ جواد یساری گذاشته بود و ما دوازده نفر آدم این مسافت را روی سروکله هم بودیم و هرکدام یک شکلی لباس پوشیدیم. آن‌جا هم چه ظلمی شد که اجرای ما اولین اجرای جشنواره و در بدترین سالن کرج بود. این مسائل را که دیدیم، متوجه شدیم که چقدر استان ما برایمان وقت گذاشته و چقدر هوایمان را داشته! این را هم بگویم که ستاد اجرایی جشنواره بسیار احساس خوبی نسبت به ما داشت و فکر می‌کرد ما چه بچه‌های آرامی هستیم، آهسته می‌آییم و آهسته می‌رویم؛ اما نمی‌دانست در اتاقمان چه خبر است و چقدر شلوغ هستیم.

خاطره دیگر من برمی‌گردد به سال ۸۸ و دوازدهمین جشنواره تئاتر دانشجویی. در این دوره از جشنواره برای اولین بار بود که یک شهرستانی جایزه اول بخش عکس تئاتر جشنواره دانشجویی را می‌گرفت. این مسئله برای من خیلی خوشایند بود و برای من مهم بود چون در استان تابه‌حال چنین اتفاقی نیفتاده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و خیلی به خودم پر و بال می‌دادم؛ اما بعد از جشنواره که به کرمان برگشتیم، برای تبریک به من یک بنر داخل کانون هنر نصب کرده بودند که البته یک روز بیشتر نصب نبود. روز بعد که به کانون رفتم، دیدم بنر را پاره کرده‌اند. بعدها که فهمیدم پاره کردن بنر کار چه کسی بوده. حس کردم که چقدر آدم باید در این فضای کوچک ذهن کوچکی داشته باشد که بخواهد به‌راحتی دیگران را حذف کند. این آدم‌ها خیلی وقت‌ها بودند و شاید هنوز هم باشند. آدم‌هایی که در ظاهر خیلی ادعای معرفت و اخلاقیات می‌کنند، اما در درونشان چیز دیگری می‌گذرد. این اتفاق برای من درس مهمی داشت و بعد از آن سعی کردم آدم صادقی باشم، اما ساده‌لوح نباشم. امیدوارم تئاتر همه آدم‌ها را به راه راست هدایت فرماید.

از جشنواره منطقه‌ای بوشهر سال ۸۶ یک خاطره طنز ماندگار دارم. من به همراه آقای قراری و آقای محسن ایرانمنش عازم بوشهر شدیم. در آنجا من با این دو بزرگوار هم‌اتاقی شدم. قصه از آنجا شروع شد که آقای قراری به ادکلن حساسیت داشتند و من برعکس شدیداً به ادکلن علاقه داشتم و از طرفی من در خواب زیاد خروپف می‌کنم و آقای ایرانمنش با خروپف مشکل داشتند. از بدشانسی این دو دوست، من با آن‌ها هم‌اتاقی شدم. در یکی از شب‌ها ظاهراً من آن‌قدر خروپف کرده بودم که آقای ایرانمنش خیلی اذیت شده بودند. روز بعدش هم اول صبح ادکلن زدم و رفتم بیرون. آقای قراری به من گفتند دیشب چقدر خروپف کردی. من گفتم من وقتی خروپف می‌کنم مادرم کمی سرم را روی بالشت جابجا می‌کند. آقای ایرانمنش گفتند من جای مادرت بودم، خفه‌ات می‌کردم.

در آخر می‌خواهم بگویم که آدم باید در انتخاب‌هایش خیلی دقت کند. من خیلی خیلی خوشحالم که در مسیر هنری که پیش گرفتم در ابتدای امر، راهم را خطا نرفتم و سر راهم آدم‌هایی مثل آقای قراری، آقای دقیقی و سایر دوستان قرار گرفتند. حداقل از لحاظ ذهنی به بیراهه نرفتم.

خاطراتِ همیشه

علی شفیعی
علی شفیعی

نویسنده و کارگردان تئاتر

صحنه تئاتر همیشه خاطره است. صحنه تئاتر جادوست. از خاطراتی که می‌توانم تعریف کنم، مربوط به کارگردانی خودم است. هنگام کارگردانی همیشه همه دیالوگ‌ها را همراه بازیگران لب‌خوانی می‌کنم، حتی میمیک و حرکات را، البته ناخودآگاه. اوایل شدت این کار من زیاد بود. این عادت من حتی زمانی که فیلم می‌بینم هم همراهم هست. به همین خاطر زیاد فوتبال نمی‌بینم، چون ممکن است همراه بازیکن فوتبال شوت بزنم. هنگام اجرا هم گوشه‌ای از سالن می‌ایستم که از دید تماشاچیان دور باشم مبادا من را ببینند. بازیگرانی که با من کار کرده‌اند این خصوصیت من را می‌دانند. یک بار در اجرای تئاتر «گیر و دار پهلوان» متوجه شدم که بازیگرم قبل از شروع دیالوگ، مدتی طولانی به تماشاگران خیره شده و دیالوگش را نمی‌گوید، نگو اولین دیالوگ یادش رفته بود و داشت میان تماشاگران دنبال من می‌گشت، چون می‌دانست من احتمالاً دارم لب‌خوانی می‌کنم. آن شب اجرا وقتی بازیگر من را پیدا کرد، دیالوگش یادش آمد و اجرا شروع شد...

یک خاطره دیگر هم مربوط به اجرای نمایش «پل» نوشته محمد رحمانیان است. گروه ما سال ۸۵ این نمایش را به اجرای عموم رساندیم. اولین تئاتری هم بود که می‌خواستیم به مدت ده شب اجرا داشته باشیم. تا آن موقع در انار به‌جز یک نمایش کودک به کارگردانی آقای داوود صابری، هیچ تئاتر دیگری اجرای طولانی نداشت. دو، سه شب اول اجرا تماشاگر زیادی نداشتیم، ولی از شب چهارم به بعد ناگهان تماشاگران کارمان زیاد شدند. برایمان دلیل این استقبال معلوم نبود. پیگیر شدیم و متوجه شدیم در شهر شایعه شده که یک تئاتر «امام حسینی» در حال اجراست و حاجت می‌دهد!! حالا هر شب سالن اجرا پرتر می‌شد. بچه‌های گروه هم به این شایعه دامن زدند و تا شب آخر ما با سالن پر اجرا رفتیم. نمی‌دانم کسانی که به تماشای تئاتر ما آمدند، حاجتشان را گرفتند یا نه، ولی ما که حاجتمان گرفتیم؛ عده‌ای تماشاگر ثابت که همیشه منتظرند تئاتری به روی صحنه برود.

باید حضور داشته باشی

احسان صاحب الزمانی
احسان صاحب الزمانی

فکر می‌کنم، بهترین نوع یادگیری هنرهای نمایشی، کار هنری در کنار انسان‌هایی است که اندیشه و مهارت آن کار را دارند و مهم نیست کجای آن حضور داشته باشی، اما باید «حضور» داشته باشی! چه به عنوان چایی‌ریز و چه پادو و... دست کسانی که پشت صحنه‌اند درد نکند، از جان و دل مایه می‌گذارند. ضمن اینکه در اجرایی، بازیگری دیدم شرح می‌داد؛ دوستان پشت‌صحنه و روی صحنه، برای شما تماشاکنان زحمت می‌کشند تا بهترین اجرا را به نمایش بگذارند... (نقل به معنا).

هفته‌ای بود که مجبور بودم صبح‌های زود بیدار شوم، نه‌تنها برای خودم که گاه برنامه‌ریزی‌ای برای دیگران هم بکنم؛ نگران حالات کارگردان و بازیگران قدیمی و محیط بانشاط در عین آرامش در سالن تمرین سالن اصلی تئاتر شهر باشم و این نشان می‌دهد دوستان پشت‌صحنه چه زحمتی می‌کشند. خب نکشند! کسی مجبورشان نکرده.

باری... هفته‌ای بود، بعد از دو کار تئاتر که در مقام‌ بازیگر با آقای دکتر دلخواه کار کرده بودم، کار سوم را شروع کرده بودیم و در آن ده ماه تمرین و اجرا من به‌عنوان بازیگر آنجا نبودم؛ برای همین سخت می‌گذشت. پروژۀ «شاه لیر»، شکسپیر بود که بازیگران نامدار در کنار کم‌تجربه‌ها حضور داشتند. شخصی که رهبر ارکستر تئاتر ما بود بیش از همه توجه مرا جلب کرد و از آنجا که ابتدا یکی از دستیاران کارگردان بودم، حق داشتم‌ با نظر خودم گاهی سر به جاهایی بزنم و یا وسط تمرین کاری غیر از سکوت و ایجاد سکوت انجام دهم. در اوایل تمرین‌ها استاد نادر مشایخی رهبر ارکستر تئاتر ما به این دلیل که گاه دست به عصا می‌شد، او را برای رفتن به خانه، یا قدم‌زنان تا یک کافه، یا رساندن به یک تاکسی و... همراهی می‌کردم.

باری که در زیرگذر چهارراه تئاتر شهر بودیم، یکباره ایستاد با حالتی، موج ریتمیک بدنش را گرفت و عصایش را به دست من داد و قامت بلندش را راست کرد و بی‌مقدمه از جاده‌ای که قبل‌ها از روی آن تردد کرده در امریکا گفت که سمت راست (یا چپ) اش، اقیانوس است و سمت دیگر جاده جنگلی سبز و بزرگ که کیلومترها این تقابل در جاده به او لذتی عمیق داده و ادامه می‌داد اکنون... که حرفش را قطع کردم و از ستاره‌های آسمان در شب‌های کلوت شهداد داد سخن دادم!

با این حرفم درخشش چشمانش که از انعکاس خورشید بر سطح اقیانوس خبر می‌داد؛ را به‌سرعت به سمت غروب بردم و عصایش را پس گرفت و تا پایان مسیری که همراهش بودم، هر چه با دستمال عرق شرم از گرمای شهداد را با «پاک شو ای لکۀ منحوس» پاک می‌کردم، افاقه نمی‌کرد! بیشتر از تواضع و مهربانی‌هایش خجالت می‌کشیدم که حتی به هم سن و سالان من هم برای هر کاری «نه» نمی‌گفت و بعدتر هم کسی از او «نه» نشنید!

در آن روزهای سختِ دستیاری، که برایم کند می‌گذشت، تصمیم گرفته شد فیلم مستندی ساخته شود و من هم دستیار کارگردان فیلم شدم و دوستم حسین الهیاری عزیز و شریف کارگردان فیلم مستند بود که بسیاری از بازیگرهای نامدار تئاتر و سینمای ایران در این مستند داستانی حضور دارند و به گمانم در سال ۱۳۹۹ در سینما اکران می‌شود. به این واسطه دوستی‌ام با استاد مشایخی بیشتر شد و بارها به خانه‌اش هم رفتیم.

صبحانه، تغذیۀ استاد، شنیدن روزانه یک ساعت صدای خیابان، از روی ایوانک طبقۀ دوم خانه‌اش، با لیوان قهوه در میان گلدان‌ها با لبخند، دستی در موهای خاکستری پرپشتی که سر به آسمان داشتند می‌کشید، از ساعت هفت تا هشت انجام می‌شد. در این ساعات از صبح سعی می‌کردند با کسی قرار ملاقات نگذارند. چراکه نخست: شنیدن صداهای از خیابان برآمده «خیلی باحاله» و دوم: صدای آمد و شد در خیابان‌های ایران در مقابل آلمان، هیجانی، غیرقابل‌پیش‌بینی و پرشور است و موسیقی زیبایی در صداهای طبیعی انسانی وجود دارد، نگاهش به موسیقی به مکتب «جان کیج» نزدیک است.

این مرد که شباهت به پدرش جمشید مشایخی داشت، کلمات به‌روزی چون «خفن» هم در میان کلماتش بود و بیش از هر چیز «خیلی باحاله» در بین جملاتش شنیده می‌شد. نگرش‌اش به جهان بیش از هر چیزی برایم جذبه داشت. هر وقت حال پدر را از او می‌پرسیدیم از چشم‌های استاد جمشید مشایخی حرف می‌زد و می‌گفت: «از حالت چشم‌ها می‌فهمم که امروز حال «کمال‌الملک» خوب است یا نه... (به پدرشان کمال‌الملک می‌گفتند).»

بیش و کم سؤال‌ها و مصاحبه‌ها را من می‌نوشتم و از عوامل پرجمعیت (بیش از صد و‌ بیست نفر) تئاتر می‌پرسیدم. پرسشگری، جایگزین بازیگری شد تا شاید به چیزی غیر از بازیگری سرگرم شوم. یک روز سؤالی قدیمی که ذهنم را درگیر کرده بود را با شیطنت و بداهه، میان سؤال‌های فیلم مستند از او پرسیدم. جرقه‌اش از جایی خورد که پرسشی از خواننده‌های اپرای آن روز که تست خوانندگی داده بودند مطرح شد و چند جمله‌ای حرف زده بودند که گفت: «کات»، با لبخند همیشگی ادامه داد «ببخشید کات دادم، نمیدونم چرا از وقتی ایران اومدم ریا کار شدم و وقتی دوربین می‌بینم کلمات قلمبه به کار می‌برم»(نقل به مضمون).

سؤال بعدی را راجع به نویسندگانی پرسیدم که نمی‌توانند از خودسانسوری رهایی یابند و پرسیدم‌ پیشنهاد شما چیست؟

جواب داد، ایثار!

الهیاری که متوجه شد سؤال از موسیقی به نویسندگی تغییر کرده، دم گوشم زمزمه کرد؛ «سالی چند بار می‌ری کویرگردی شهداد؟»

سؤال‌های موسیقی را ادامه دادم و کار آن روز تمام شد. الهیاری هم‌ که رفیق همیشگی راه خانه بود، در حضور استاد با لبخندی از کلوت شهداد گفت. استاد مشایخی بی‌مقدمه در همان زیرگذر معروف «اقیانوس» و «کلوت پرستاره» گفت: یک‌بار در کنسرتی که آهنگسازش من بودم‌ دوازده بار مرا نگه داشتند و دست‌زنان تشویق کردند؛ و این در تاریخ آلمان کم‌سابقه بود. چون با تمام وجودم ایثار کردم و نترسیدم از قضاوت‌های دیگران و بخشی از ذهنیتم را عریان در دید دیگران قرار دادم. گفتم هر چه شد و هر لحظه منتظر گوجه پرت کردن و هو کردن بودم تا دست زدن، آن‌ها هم دوازده بار روی صحنه مرا نگه داشتند. بعد یک فندک‌ آشپزخانه از جیب کت‌اش درآورد که با یک حرکتِ دستِ کشیده‌اش، قد فندک نزدیک‌ به سی سانت رسید و با لبخندی شیرین گفت: «امروز هدیه گرفتم... خیلی باحاله.»

دوست عزیزی که پشت‌صحنه بوده‌ای (خودم)، خب زحمت نکش، اگر برای یادگیری در کنار اهل فن و یا روان خودت کار می‌کنی و یا برای روان جیب‌ات، چرا منتش را برای تماشاکنان داری؟!

داستان دوچرخه

محمد قاسمی
محمد قاسمی

نویسنده و سرپرست گوره نویسندگان آینه

من سال ۶۳ اولین نمایشنامه‌ام را به اسم «دوچرخه» نوشته بودم، آن‌وقت‌ها من و محمدحسین ملکی با حوزه هنری که رئیسش حاج‌آقای سالاری بود در ارتباط بودیم. این نمایشنامه سه شخصیت بیشتر نداشت، سه پسر نوجوان چند بار خواستیم با حمایت حوزه هنری آن را به اجرا برسانیم که نشد. در سال ۶۷ محمدحسین ملکی آن را با مسعود گنجعلیخانی و دو نفر از دوستانش حمید ابراهیمی و مجید گنجعلیخانی که آن‌وقت دانش‌آموز هنرستان مالک‌اشتر بودند تمرین کرد تا برای جشنواره دانش‌آموزی آن سال آماده کنند. آن‌وقت‌ها من و محمدحسین به خاطر بازی در نمایش «حسو» سال ۶۶ برای آقای ثانی رابطۀ خوبی با او داشتیم، از او خواستیم که بیاید و نمایش دوچرخه را که تقریباً آماده اجرا شده بود ببیند و نظرش را بگوید یادم هست که قرارمان شد یک عصر جمعه با آقای مقیمی مربی پرورشی هنرستان هماهنگ کردیم و جمعه مدرسه را در اختیارمان گذاشتند. از صبح رفتیم برای تمرین و آماده شدن تا کار را برای آقای ثانی اجرا کنیم، هنرستان مالک اشتر آن‌وقت‌ها در یکی از کوچه‌های فرعی منتهی به کوچه گلبازخان بود، نزدیک خیابان شریعتی. ساعت ۳ که شد، من و محمدحسین آمدیم سر خیابان شریعتی تا آقای ثانی را راهنمایی کنیم راه را گم نکند، کوچه‌ها کمی پیچ‌درپیچ بود. بعد از کمی انتظار بالاخره آقای ثانی با آن ژیان طوسی‌رنگش آمد. دیدم که جلوی ماشین مرد دیگری هم نشسته است. تا حالا او را ندیده بودم، سوار ماشین شدیم و با هم به هنرستان آمدیم، محل تمرین و اجرای نمایش نمازخانۀ هنرستان بود. همه داخل نمازخانه رفتیم، بعد از احوال‌پرسی آقای ثانی، دوستش، من و محمدحسین روی زمین نشستیم، بچه‌ها را به آقای ثانی معرفی کردیم و آقای ثانی هم گفت ایشان آقای مرادی کرمانی هستند. خانۀ ما بودند من خواستم بیایند و با هم نمایش شما را ببینیم. من وقتی شنیدم که هوشنگ مرادی کرمانی این‌جاست تا چند دقیقه‌ای نمی‌توانستم این را به خود بقبولانم. بچه‌ها نمایش را شروع کردند، من نمایش را نگاه نمی‌کردم، حسی آمیخته از اشتیاق، ترس و احترام در وجودم شکل گرفته بود. من بارها در دوران نوجوانی‌ام «قصه‌های مجید» را خوانده بودم و با مجید و قصه‌هایش زندگی کرده بودم، حالا نویسنده آن قصه‌ها آمده بود تا نمایش مرا ببیند. برایم هم ارزشمند بود و هم می‌ترسیدم نمایشنامه‌ای را که نوشته بودم آن‌قدر ضعیف و بد باشد که آبرویم پیش او برود، اجرا بچه‌ها تمام شد. آقای ثانی حرف زد، از رئالیسم گفت و اینکه رئالیسم جاودانه است و پرداختن به زندگی اجتماعی در یک اثر چقدر می‌تواند ارزشمند باشد. بعد آقای هوشنگ مرادی کرمانی شروع به صحبت کرد. بااینکه در وجودم طوفانی به پا بود اما خودم را آرام نشان می‌دادم و لبخندی به لب داشتم. آقای مرادی حرف‌های زیادی زد. حرف‌هایش همه از احساس خوبی حکایت داشت که از دیدن نمایش دوچرخه پیدا کرده بود و چنان از نوشتن دوباره من و ادامه نویسندگی گفت که انگار همان وقت یک انرژی مضاعف در وجودم ریشه دواند که تا امروز هم اثر آن باقی است. حرف‌های هوشنگ مرادی کرمانی دلیلی شدند که احساس کنم می‌توانم بنویسم، اگر داستان، فیلم‌نامه و نمایشنامه‌هایی را نوشته‌ام و خواهم نوشت مدیون آن برخورد نجیبانه، مهربانانه و هوشمندانه هوشنگ مرادی هستم، برایش همیشه بهترین‌ها را آرزومندم.

هنرِ مظلوم

صمد قربان نژاد
صمد قربان نژاد

بی‌تعارف و متأسفانه باید بپذیریم که تئاتر یکی از هنرهای مظلوم در کشور ماست این مظلومیت در حوزه اقتصادی قابل‌لمس‌تر است و می‌توان یکی از اصلی‌ترین دلایل آن را ناکارآمدی صنوف و تشکل‌های تئاتری در جذب منابع مالی دولتی و غیردولتی و به‌خصوص منابع بنگاه‌های اقتصادی دانست.

به یاد دارم که سال ۱۳۹۴ در نمایش «مشنگ‌ها» نوشته نیل سایمون بازی می‌کردم. در این کار حدود ۱۰ بازیگر که با عوامل دیگر مانند گروه موسیقی، کارگردانی، نور، صدا، گریم، دکور و... یک تیم ۲۵ نفره بودیم که بعد از هفت ماه تمرین، اجرای عموم را در یک تماشاخانه با ظرفیت ۸۰ تماشاگر و بلیط ۱۰ هزار تومان آغاز کردیم. در ایام اجراهای عموم با توجه به این‌که حرفه درآمدی بنده مجری‌گری استیج است، برای اجرای برنامه به یکی از شهرستان‌های استان دعوت شدم و با توجه به هم‌زمانی برنامه مذکور با اجرای نمایش در آن شب، برنامه را نپذیرفتم. بعد از آن با اصرار مدیر آن اداره مواجه شدم و در جواب گفتم که ما یک تیم هستیم و بدون حضور یک بازیگر نمی‌شود نمایش را اجرا کرد و ایشان در جواب از من پرسید، کل درآمد یک شب اجرای تئاتر شما چند می‌شود و من گفتم که اگر برای سالن ۸۰ نفره بدون احتساب بلیط مهمان و بدون تخفیف دانشجویی، ۱۰ هزار تومانی بفروشیم، می‌شود ۸۰۰ هزار تومان و ایشان بلافاصله گفتند هیچ اشکالی ندارد، ما علاوه بر هزینه مجری‌گری شما، ۸۰۰ هزار تومان اضافه هم می‌دهیم که در آن شب اجرا نکنید. هر چند که در نهایت هم به دلیل تعهدی که برای اجرای عموم داشتیم، نتوانستیم بپذیریم، اما همیشه این خاطره قابل‌تأمل در ذهنم مانده است که چقدر مظلوم است تئاتر که به‌سادگی و با اندک هزینه‌ای می‌توان خسارت مادی یک شب به نمایش درنیامدن هنرنمایی یک تیم ۲۵ نفره و هفت ماه تلاش را پرداخت!!!

تئاتر و «نون و آب»

محسن میرزایی
محسن میرزایی

فعالیت حرفه‌ای یا بهتر است بگویم شغلی هر شخصی از یک جایی در زندگی‌اش جرقه می‌خورد، حالا اگر آن حرفه یک هنر باشد که دیگر برای فرد منتخب حال و هوای خاص خودش را دارد.

یادم است در اوج جوانی هم سن و سال‌های من، فیلم‌های بالیوودی بیشتر جلب‌توجه می‌کردند و ناخواسته رقابتی بین من و دوستانم برای دیدن فیلم‌های هندی شکل گرفته بود. دقیقاً از همین فیلم دیدن‌ها بود که دوستانم به من گفتند شبیه یکی از هنرپیشه‌های هندی به نام «گویندا» هستم و ناخواسته لقب «محسن گویندا» را به من دادند. حتی با اسپری مشکی روی دیوارهای محله‌مان اسم «محسن گویندا» را نوشتند. از آن به بعد فیلم‌هایی که گویندا بازی می‌کرد را بیشتر می‌دیدم و سعی می‌کردم به لحاظ ظاهری و تیپی خودم را به او نزدیک کنم؛ از گذاشتن روگوشی و پشت مو گرفته تا تیپ سفید جین، حتی یادم است که آن‌قدر دندان‌هایم را می‌ساییدم که مثل دندان‌های گویندا سفید شوند. بازیگری شد تمام رویای من، مخصوصاً حالا که ناخواسته لقب هنرپیشه هندی به من نسبت داده شده بود.

به عشق جلوی دوربین رفتن مجبور شدم از کارهای پشت دوربین که حتی دوستشان نداشتم، شروع کنم؛ تولید و تدارکات، دستیار کارگردانی، برنامه‌ریزی و... تا اینکه به این نتیجه رسیدم برای بهتر شدن در حرفه بازیگری بد نیست که تئاتر هم کار کنم. خوش‌شانس بودم و با یک گروه خوب تئاتر را شروع کردم. گروهی که فقط دو جلسه قبل از اضافه شدن من تشکیل شده بود و اکثرشان حرفه‌ای و باتجربه بودند؛ نادر فلاح، بابک دقیقی، حسین محمدآبادی، آرمین قطبی، مجید حاج عزیزی، علی حسین پور و... گروهمان به نام گروه تئاتر «زا» معرفی شد و در قدم اول، راهیابی به جشنواره فجر و اجرای عموم در تئاتر شهر تهران را مدنظر قرار دادیم و برایش برنامه‌ریزی کردیم.

تمرینات سخت و طاقت‌فرسا اما شیرین برای ما شروع شد. هر روز، روزی ۴ ساعت تمرین، ۲ ساعت بدن و بیان و ۲ ساعت تمرین اتود و بداهه و ... از مهم‌ترین ویژگی‌های گروه تئاتر «زا» نظم و انضباطی بود که بر گروه حاکم بود، البته خواست خود گروه برای رسیدن به موفقیت بود. اگر کسی حتی پنج دقیقه دیر به تمرین می‌رسید، می‌دانست به علت تأخیرش و برای احترام گذاشتن به دیگران نباید بخش اولین تمرین که بدن و بیان بود را به گروه اضافه بشود. یادم است که یک‌بار سر تمرین‌ها دنده‌ام شکست و البته به خاطر کم‌تجربه بودنم، ناخواسته آسیب‌هایی هم به همبازی‌هایم می‌زدم که هنوز هر وقت آن خاطرات را با هم یادآوری می‌کنیم، می‌خندیم (یادش بخیر). بعضی وقت‌ها به خاطر شرایط کاری مجبور بودم هر روز مسیر ۱۸۰ کیلومتری را از بم بیایم تمرین و برگردم. به هرحال اولین قدم گروه طبق برنامه‌ریزی که داشتیم خوب برداشته شد و با نمایش «گاهی بخند دراکولا» هم در جشنواره فجر شرکت کردیم و هم در تئاتر شهر تهران اجرای عموم رفتیم.

بعد از کار اول، برنامه‌ریزی گروه پیچیده‌تر شد و این بار اجرا و رقابت در جشنواره‌های بین‌المللی را نشانه گرفتیم که قطعاً شرایط تمرینات را برای ما سخت‌تر می‌کرد. حتی مجبور بودیم تعطیلات عید هم تمرین کنیم، به‌طوری‌که نتوانستم اولین عید زندگی مشترکم را با خانواده باشم و مصائب و سختی‌های دیگر. قدم دوم نیز مثل قدم اول طبق برنامه‌ریزی پیش رفت و گروه ما در سیزدهمین جشنواره تئاتر بین‌المللی آنکارا با نمایش «لعبت‌بازی در نیم ترنج پته کرمان» شرکت کرد و شرایط برای اهداف بعدی از قبل هم پیچیده‌تر شد و این بار گروه اجرای تئاتر در قلب اروپا را نشانه گرفت.

اواسط یکی از اجراهای عموم مادربزرگم عمرش را داد به شما و من که نوه بزرگش بودم دقیقاً از زیر تابوتش بیرون زدم تا به گروه ملحق شوم و اجرایمان کنسل نشود. می‌گویند بچه وقتی به دنیا می‌آید، می‌آید که پدرش را ببیند اما من به خاطر آماده شدن نمایش‌مان و شرکت در جشنواره اروپایی ۱۰۰۰ کیلومتر از محل تولد دخترم دور بودم و روز سوم تولدش او را دیدم.

بگذریم، فقط قسمتی از خاطرات و سختی‌های تئاتر را برایتان تعریف کردم که امیدوارم سرتان را به درد نیاورده باشم. بعد از حدود ۱۰ سال تئاتر کار کردن به‌صورت تجربی و آکادمیک، یک روز دخترم از من پرسید: «بابا، بزرگ بشی می‌خوای چیکاره بشی؟» سؤالی که در یک لحظه تمام دنیا را روی سرم خراب کرد. این‌که چرا هنوز حتی دخترم شغل و حرفه مرا باور ندارد؟ شاید او هم نظرش این است که «تئاتر نون و آب نمی‌شه» یا...

راستی کسی که حرفه تئاتر را دارد «بزرگ بشه می‌خواد چیکاره بشه؟»

حق با آقای آقاعباسی بود!

فرشته وزیری نسب
فرشته وزیری نسب

عزیزان در مجله سرمشق از من خواسته‌اند که یکی از خاطره‌های به‌یادماندنی در تئاتر را برایشان بنویسم. به نظر من هر اجرایی در تئاتر خود یک خاطره است، چه در مقام بازیگر و چه در مقام کارگردان؛ اما خاطره‌ای دارم از سفر به جشنواره دانشجویی بوشهر برای اجرای «فروبسته چشم»، نوشته آقای آقا عباسی که فکر کنم هیچ‌وقت از خاطرم نرود. اواخر زمستان سال هفتاد و دو بود (اگر اشتباه نکنم) و من آن‌وقت‌ها در دانشگاه آزاد واحد کرمان تدریس می‌کردم. در بین دانشجویان، به‌خصوص دانشجویان فنی که با من درس انگلیسی عمومی داشتند، به سختگیری شناخته شده بودم. هم‌زمان با چند نفر از این دانشجویان و دانشجویان زبان انگلیسی در گروه تئاتری به سرپرستی آقای آقا عباسی همکار بودیم که طبیعتاً نقش دوگانه‌ای به من می‌داد. از سویی فضای تئاتر ایجاب می‌کرد که ما بدون فاصله‌ها و ملاحظات معمول کنار هم بازی کنیم و از سوی دیگر موقعیت‌های اجتماعی نوعی فاصله بین ما ایجاد می‌کرد. به هر حال این سفر که با اتوبوس به مقصد بوشهر آغاز شد از همان اول فضای خاصی داشت. جوان‌ترها و دانشجویان که یکی از آن‌ها (امیر یل ارجمند) گیتار می‌نواخت و می‌خواند اهل شیطنت و شوخی و تفریح بودند و از هر فرصتی برای خوش گذراندن استفاده می‌کردند و من که بین دو ژست استادی و بازیگری گیر کرده بودم نمی‌دانستم چطور باید برخورد کنم. یکی دو روز مانده به اجرا به کنار دریا رفتیم و بعضی از بازیگران بااینکه هوا هنوز کمی سرد بود به آب زدند. نتیجه این شد که برای روز اجرا چند نفر مریض و با صدای گرفته به صحنه آمدند. البته این تنها مشکل نبود، مشکل بزرگ‌تری که در اثر بی‌خیالی دوستان و دیر حاضر شدن در محل اجرا به وجود آمد، بر کل اجرا اثر گذاشت. در این نمایش ما چرخ بزرگی در میانه صحنه داشتیم که باید با دقت به پشت خود با طناب و میخ وصل می‌شد؛ اما از آنجا که دوستان بدحال ما دیر به محل نمایش رسیدند همه‌چیز باعجله انجام شد و چرخ آن‌چنان‌که باید در جای خود محکم نشد و در اواسط کار شروع به لرزش کرد، طوری که تمرکز همۀ ما را از بین برد. چون با آن بزرگی اگر می‌افتاد کل اجرا به هم می‌خورد و ممکن بود به کسی آسیب برسد. کارگردان که نقش سردار روبروی مرا بازی می‌کرد، در آن بخش نقشی نداشت و بیرون بود؛ بنابراین پشت چرخ رفته بود تا با کمک بقیه آن را در جای خود ثابت کند. این شد که تمرکز او هم از بین رفت و در صحنه بعدی با اینکه آماده ورود به صحنه در پشت پرده ایستاده بود در ورود خود تأخیر داشت. من چند لحظه‌ای در سکوت بازی کردم، چند جمله‌ای هم از خودم ساختم و گفتم، اما وقتی‌که دیدم باز هم توجهی نمی‌بینم بلند و با اشاره دست گفتم: «شمایید» آقای عباسی به صحنه آمدند و کار ادامه پیدا کرد، اما دیگر آن نمایش زیبایی که آن‌همه برایش تمرین کرده بودیم شکل خود را نگرفت. من آن‌قدر بعد از اجرا عصبانی بودم که دوستان جوان مدام به جای کارگردان از من عذرخواهی می‌کردند که فقط سکوت کرده بودم و اخمو در گوشه‌ای نشسته بودم. آن روزها از آرامش و تحمل آقای عباسی کلافه می‌شدم. گاهی که به ایشان می‌گفتم به من پاسخ می‌دادند، «خوب این‌ها همه برای دلشان می‌آیند. مگر ما برایشان چه می‌کنیم که توقع داشته باشیم؟» امروز فکر می‌کنم حق با ایشان بود. گرچه هنوز دیسیپلین در کار تئاتر را بسیار مهم می‌دانم اما به نظرم من بیش از اندازه سختگیر بودم. چراکه از همه چیز فقط لحظه‌های زیبا و خاطره‌انگیز در کنار هم بودن می‌ماند. افتخار و برنده شدن و بقیه هیچ است؛ و من هنوز دویدن‌های شاد آن بچه‌ها در آب، نوای گیتار امیر یل بر روی قایقی که با آن سفر کوتاهی کردیم و قهقهه‌هایشان را وقتی یکی مجسمه الاغ کوچکی را پشت سر سخنرانی گذاشت که با جدیت از اخلاق در تئاتر می‌گفت، فراموش نمی‌کنم. اگر می‌توانستم تاریخ را کمی به عقب برگرداندم قطعاً هنوز کمی سختگیر بودم (که برای خودم هم هستم) اما دیگر عبوس نبودم و از شادی‌های لحظه‌ها لذت می‌بردم. الآن فهمیده‌ام که روش تساهل آمیز و رواداری آقای عباسی در حوزه روابط انسانی خیلی بهتر از روش سختگیر من جواب می‌دهد.