درگاه

محمد علی ملازاده
محمد علی ملازاده

بهار فرصت نو شدن و زنده شدن است. فرصت فراموشی سختی‌ها و سر برآوردن از کوه غصه‌ها و غم‌ها است. سال ۹۸؛ سال خوشی‌های کوچک و غم‌های بزرگ بود. با امید به اینکه در سال جدید و سال‌های بعد، این نسبت همیشه واژگون باشد، این چند صفحه تقدیم می‌گردد.

مصاحبه «مسعود نورالدینی شاه‌آبادی» با «حسن رجبی بهجت» در مورد شعر و کتاب‌هایش آغازگر این بخش است. در ادامه یادداشتی از «حامد حسینی‌پناه» در مورد شعر و نوروز آورده شده است. در پایان هم چند داستان و شعر تقدیم شده است؛ چراکه ادبیات بهترین و بزرگترین پناهگاه برای سپری کردن ناخوشی‌ها و سختی‌ها است. دلتان شاد و کامتان همیشه شیرین باد!

گفت‌وگو با حسن رجبی بهجت، شاعر زبان تمایل به بومی‌گرایی دارد

مسعود نورالدینی شاه آبادی
مسعود نورالدینی شاه آبادی
گفت‌وگو با حسن رجبی بهجت، شاعر زبان تمایل به بومی‌گرایی دارد

حسن رجبی بهجت متولد ۱۳۳۲ در کشکوئیه رفسنجان، شاعر و معلمی است که تاکنون توانسته با انتشار ۳ مجموعه شعر، نظر تعدادی از شعردوستان و منتقدان را به سوی خود جلب کند. رجبی بهجت با انتشار مجموعه شعر اولش «با دشنه و ماه» توسط نشر «گردون» در اوایل دهه ۷۰ چیرگی خود بر زبان را به رخ کشید. مجموعه‌ای که در زمان انتشار در ردیف اشعار تغزلی؛ اما مسلط به زبان و نیز آوانگارد محسوب می‌شد. این شاعر بعد از انتشار این مجموعه، چندین سال از چاپ اشعار خود به صورت مجموعه شعر فاصله گرفت و سعی در راه‌اندازی پویش‌های فرهنگی و هنری، تشکیل جلسه‌های شعر، همکاری با مجلات و نشریات از جمله «دنیای سخن»، گردون و ... کرده و ارتباط خود را با مخاطبانش حفظ کرده است؛ ایشان بعد از این، مجموعه شعری به نام «و ناگهان شعر» به چاپ رساند که پس از آن به نوعی بازگشت به دیار و شعرش محسوب می‌شود. رجبی بهجت به تازگی مجموعه آخرش را به نام «عاشقی به افق آفتابگردان» توسط نشر نون منتشر کرده است. به همین بهانه برایمان از شعر و دنیایش می‌گوید:

***

نظم و نوروز

حامد حسینی‌پناه کرمانی
حامد حسینی‌پناه کرمانی

داستان‌نویس

نظم و نوروز

بهاریه

بهار و عناصر مربوط به آن یکی از پرکاربردترین موضوعات استفاده شده در ادب فارسی است:

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صدهزار نزهت و آرایش عجیب

شکوفایی طبیعت و نوزایی و عوامل دیگری مثل کمبود آب و کوتاهی بهار در بسیاری از نقاط ایران، بهار را به یکی از موضوعات ادب فارسی بدل ساخته است.

شاعران پارسی‌گو غالباً دو رویکرد به بهار داشته‌اند:

رویکرد آفاقی و رویکرد انفسی.

در رویکرد آفاقی (که از نیمه اول قرن چهارم آغاز می‌شود و به سبک خراسانی معروف است) شاعران عمدتاً بر توصیف بهار و عناصر آن تأکید دارند و شعر آنان، جنبۀ نقاشی از طبیعت دارد.

توصیفات دقیق، تصویرسازی‌های شاعرانه و تشبیهات ملموس از طبیعت ویژگی‌های برجسته این دوره است.

شاعران به دو گونه رویکرد انفسی را در اشعار خود لحاظ کرده‌اند:

گونۀ فلسفی که در آن اغتنام فرصت، خوش باشی و عبرت‌آموزی مورد توجه شاعران قرار می‌گرفت، و گونۀ عرفانی که با آغاز قرن هفتم و گسترش و نفوذ اندیشه‌های عرفانی، مفهوم بهار قرین تحول درونی گردید.

بهار در این دوره نماد وجد درون، بیداری دل و تولد دوباره قلمداد شد و شاعرِ عارف، بهار و طبیعت و هر عنصر طبیعی دیگر را متناسب با زمینه‌های احساسات و احوال درونی خویش تفسیر کرد.

ترجیع‌بند معروف «فرخی سیستانی» این‌گونه آغاز می‌شود که:

ز باغ ای باغیان ما را همی بوی بهار آید

کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید

در دوره معاصری به نثر و متن‌های ادبی که در آستانه بهار و یا با توجه به بهار و نوزایی طبیعت نوشته می‌شود «بهاریه» می‌گویند که بهاریه‌های «احمدرضا احمدی» شهرت بیشتری دارد.

بعد از انقلاب هم بهاریه‌های نظم و نثر با موضوع ظهور و انتظار فرج نوشته و سروده شده است.

لسان‌الغیب

حضرت حافظ چنین مژدۀ رسیدن نوروز می‌دهد که:

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

وجه مِی می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

و مژدۀ رسیدن بهار را با رویش مجدد گیاهان درهم می‌آمیزد:

رسید مژده که آمد بهار و سبزه و دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

خیام نیشابوری

جناب خیام که مغتنم شمردن دَم و وقت، فلسفۀ بیشتر ابیات اوست، اغتنام فرصت را در بهار بیشتر ترغیب می‌کند:

بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

خیام رویش مجدد گیاهان در بهاران و نوروز را هشداری می‌داند که اگر دَم را غنیمت ندانیم و از فرصت عمر بهره‌ها نبریم، همین گیاهانِ نورسته و سبزه‌ها روزگاری از خاک مزار ما خواهد رویید:

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

حکیم ابوالقاسم فردوسی

فردوسی بهترین روز و روزگار را نوروز می‌داند:

همه ساله بخت تو پیروز باد

همه روزگار تو نوروز باد

و یا:

که پیروزگر شاه پیروز باد

همه روزگارانش نوروز باد

فردوسی طوسی آیین اسطوره‌ای و باستانی نوروز را پاس می‌دارد:

نگه دار این فال جشن سده

همان فر نوروز و آتشکده

و نوروز را در کنار دیگر مناسبت‌های ایران باستان زمان مناسبی برای تازه شدن دیدارها برمی‌شمارد:

به ایوان همه بود خسته جگر

ندید اندر آن سال روی پدر

مگر مهر و نوروز و جشن سده

که او پیش رفتی میان رده

و این روز نو را شایستۀ احترامی معادل نام یزدان و شهریاران می‌داند:

به یزدان و نام تو ای شهریار

به نوروز و مهر و به خرم بهار

ابوالقاسم فردوسی بارش‌های بهاری را نویدبخش سال خوب می‌داند:

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

ناصرخسرو قبادیانی

ناصرخسرو نیز بهار و باران و آب را قرین می‌داند:

نوروز ببین که روی بستان

شسته است به آب زندگانی

و آب زندگانی را در کنار باد نوروزی حیات‌بخش می‌داند:

به قول چرخ گردان در زبان باد نوروزی

حریر سبز درپوشند بستان و بیابان‌ها

خاقانی شروانی

بهار و نوروز زیبایی‌های خود را به رخ می‌کشند، آنجا که خاقانی می‌گوید:

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

بر گستوان به دلدل شهبا برافکند

نظامی گنجوی

نظامی نیز مانند فردوسی بارها آیین نوروز و سده را در کنار دیگر آیین‌های ایران باستان در ابیات خود آورده است:

به نوروز جمشید و جشن سده

که نو گشتی آیین آتشکده

و نیز بهترین زمان برای بار یافتن به درگاه شاهان و شهریاران را نوروز می‌داند:

آن روز که روز بار باشد

نوروز بزرگوار باشد

نظامی از هوای بهاری نیز غفلت نکرده است:

اعتدال هوای نوروزی

راست رو شد به عالم‌افروزی

و یا در جای دیگری:

آفتابی به عالم‌افروزی

خوب چون نوبهار نوروزی

و هیچ فصلی را قابل قیاس با بهار نمی‌داند:

بهاری داری از وی برخور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

و این‌چنین بهاری را شایسته می‌داند تا بگوید:

جامه نو کن که فصل نوروز است

حکیم نظامی گنجوی نوروز و بهار را بهترین زمان برای انجام هرکاری می‌داند:

شکفته چون گل نوروز و نورنگ

به نوروز این غزل در ساخت با چنگ

و در جای دیگری می‌سراید:

چو در پرده کشیدی ناز نوروز

به نوروزی نشسته دولت آن روز

مولانا جلال‌الدین بلخی

مولوی نیز به بهار و نوروز توجه ویژه داشته است:

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما

نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این‌چنین بهار

می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

عاشقانه‌های مولانا مانند دیگر شعرا در بهار فزونی می‌گیرد:

نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم

نوروز و چنین باران باریده مبارک باد

بی گفت زبان تو بی‌حرف و بیان تو

از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد

شیخ اجل

سعدی نیز قصیده‌ای در توصیف بهار و نوروز دارد:

عَلمِ دولت نوروز به صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سرِ ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

شیخ اجل رسیدن نوروز را نشانه‌ای می‌داند که باید از آن درس صبوری گرفت:

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

و بر گذر و سختی‌های ایام باید تحمل کرد:

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی

بباید ساخت با جوری که از باد خزان آمد

و نیز بهترین زمان عاشقی را بهار می‌داند:

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

و عشاق بهار را زیباتر می‌کنند:

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن

گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

سعدی زیبایی‌های بهار را نشانۀ خالق می‌داند:

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

عقل طبعم خیره گشت از صنع رب‌العالمین

و آدمی را به گشت‌وگذار و دیدن صنع خالق در بهار فرامی‌خواند و از ذکر شیراز نیز غافل نمی‌شود:

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

که برکند دل مرد مسافر از سفرش

عطار نیشابوری

همان باد نوروزی که جناب سعدی از آن نام می‌برد در گوشه گوشۀ نظم فارسی چشم را می‌نوازد و روح را جلا می‌دهد: آنچنان که عطار می‌گوید:

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

و عطار نیز عاشقی و بهار را به هم گره می‌زند:

چون پی یار شد چنان سوزی

شب و روزش چو عید و نوروز است

سنایی غزنوی

و سنایی نیز زیبایی‌های نوروز را به نظاره می‌نشیند:

کرد نوروز چو بتخانه چمن

از جمال بت و بالای شمن

و دعوت به تماشا می‌کند:

به باغ صبح در هنگام نوروز

صبایی کرد و بر گلبن نظر کن

حکیم سنایی هم روی معشوق را به گلِ دمیده در نوروز توصیف می‌کند:

ای گل آبدار نوروزی

دیدنت فرخی و فیروزی

ای فروزنده از رخانت جان

آتش عشق تا کی افروزی

وحشی بافقی

وحشی بافقی نیز آداب عاشقی بهاری برمی‌شمارد:

همچو خرم‌دل جوانان در شب نوروز و عید

پای‌ها اندر حنا و دست‌ها اندر نگار

و رستن گل بنفشه را نشانۀ بهار می‌داند:

نوروز شد و بنفشه از خاک دمید

بر روی جمیلان چمن نیل کشید

پروین اعتصامی

بانو پروین اعتصامی نیز ما را با بنفشه مژدۀ نوروز می‌دهد:

بنفشه مژدۀ نوروز می‌دهد ما را

شکوفه را ز خزان و ز مهرگان خبریست

و ما را از گذر ایام زنهار می‌دهد که:

دولت نوروز نپاید بسی

پس باید اوقات نورزی را مانند تمام ایام عمر غنیمت دانست:

همرهی طالع فیروز بین

دولت جان‌پرور نوروز بین

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی نیز ما را به غنیمت شمردن فرصت و عاشقی در بهار فرامی‌خواند:

عید آمد و آن ماه دل‌افروز نیامد

دل خون شد و آن یار جگرسوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر

چون است که عید آمد و نوروز نیامد

خواجو زیبایی بهار را با شور عشاق دوچندان می‌بیند:

نغمۀ عشاق در نوروز خوش باشد و لیک

ای دریغ ار عیش ما را دست می‌دادی ادات

باباطاهر عریان

باباطاهر نیز وصال معشوق را به دل‌انگیزی عید نوروز می‌داند:

وصالت گر مرا گردد میسر

همه روزم شود چون عید نوروز

ملک‌الشعرای بهار

حیف است از قصیده ملک‌الشعرای بهار در وصف نوروز نگوییم که:

بهار آمد و رفت ماه سپند

نگارا درافکن بر آذر سپند

به نوروز هر هفت شد روی باغ

بدین روی هر هفت امشاسفند

ز گلبن دمید آتش زردهشت

بر او زند خوان خواند پازند و زند

بهار آمد و طیلسانی کبود

برافکند بر دوش سرو بلند

به بستان بگسترد پیروزه نطع

به گلبن بپوشید رنگین پرند

به یکباره سرسبز شد باغ و راغ

ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه ز گیسو بیفشاند مشک

شکوفه به زهدان بپرورد قند

و چه زیباست که این یادداشت نوروزی را با شعری از خواجوی کرمانی در وصف بهار به پایان ببریم:

خیمۀ نوروز بر صحرا زدند

چارق لعل بر خضرا زدند

لاله را بنگر که گویی عرشیان

کرسی یاقوت بر مینا زدند

کارداران بهار از زرد گل

آل زر بر رقعۀ خارا زدند

از حرم طارق نشینان چمن

خرگه گلریز بر صحرا زدند

گوشه‌های باغ ز آب چشم ابر

خنده‌ها بر چشم‌های ما زدند

مطربان با مرغ همدستان شدند

عندلیبان پردۀ عنقا زدند

آخرین پیام

سعید میرزاپور
سعید میرزاپور

حالا بخند... مرگ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهان حالا شد...

راننده داشت با تلفن حرف می‌زد. حدود چهل یا پنجاه سال.

بعد تلفن را قطع کرد، گفت ببخشید داداش شرمنده دست خودم نیست دلش که می‌گیره دیونه می‌شم... بعضی وقتا یه چیزایی می‌گم که جوونا نمی‌گن. ولی خدایی‌ش عجقم وعجقم نمی‌گم. بعد زد زیر خنده...

دل و دماغ نداشتم فقط خندیدم و گفتم دمت گرم. کارت خیلی درسته!

شلوغ بود دنده رو رسوند: خدا پیغمبری نمی‌خوام لاف بزنم ولی با این‌که سواد درست و حسابی ندارم دکترای عاشقی دارم. می‌دونی نشونۀ عشق چیه؟

گفتم نه، بعد همین‌طور که بوق می‌زد تا ترافیک باز بشه گفت: خنده...

فکر کردم ‌الان یکی از اون پندای پیران دانا رو می‌شنوم اما فقط گفته بود خنده! حوصله نداشتم بگم که چی؟! خودش دنباله‌ی حرفش رو گرفت: تو وقتی عاشق یکی باشی عاشق خنده‌هاش می‌شی، اون‌وقت هر کاری می‌کنی که بخنده، اگه خنده یه نفر قند تو دلت آب نکرد یعنی هیچ حسی بهش نداری.

ولی اگه خندش یادت موند و صبح تا شب جلوی چشمت اومد یعنی دل باختی حتی اگر نخوای قبول کنی.

گفتم پیاده می‌شم. تاکسی رو نگه داشت پیاده شدم، کرایه رو حساب کردم خم شدم بهش گفتم می‌دونی تو نشونه‌های عاشقی چی از خنده مهم‌تره؟

گفت چی؟

گفتم: هیچی... بعد دلم خواست این‌طوری بگم؛ بگم هیچی از خندۀ کسی که دوسش داری مهم‌تر نیست. خودت و خانمت خوش‌خنده باشید همیشه

دوتا بوق زد یعنی تو هم همین‌طور...

دوباره گوشیم زنگ خورد برای بار سوم خواستم ردش کنم اما خودش قطع کرد و پیام داد: مسخره‌مون کردی؟ خونوادۀ من چندبار دیگه باید بیان توی محضر معطل توی عنتر بشن؛ بیا تمومش کن دیگه.

نوشتم می‌آم... فقط یه شرط که یه بار دیگه برام بخندی!

پاییز را دوست نداشت

زهرا امیری
زهرا امیری

گفت «حالش بد است» هیچی نگفتم، نگاه هم نکردم.

سرش را گذاشت روی شانه‌ام و مثل گنجشک باد کرده گریه کرد...

اشک گونه‌هایش را آتش می‌زد، رگی از پیشانیش بیرون زده بود. دستم را دورش حلقه کردم، می‌لرزید. پاییز را دوست نداشت، برگ‌های زرد و هوای بارانی را چرا...

دوست داشت هوا که ابری می‌شد بروم دنبالش، سرش را از در بیرون آورد، با کاپشن سفید و شال‌گردن قرمز، با چشم‌هایش دنبالم گشت.

مرد کوتاه‌قد چاق پشت سرش از در بیرون آمد، چشم‌هایش را درشت کرد و نگاهش کرد. پشت کاپشنش را گرفت و هلش داد تو، رعد و برق زد.

از کنار درخت‌ها رد می‌شد و تکانشان می‌داد تا برگ‌ها روی سرش بریزند. دوست داشت همیشه بروم دنبالش و با خودم توی درخت‌ها و گل‌ها بگردانمش، دوست داشت از درخت‌ها انجیر بخورد، دلش می‌خواست برایم آواز بخواند؛ ولی نمی‌شد، می‌خواست فرار کند و دیگر برنگردد.

وقتی از کنار درخت‌ها رد می‌شد و برگ‌ها روی سرش می‌ریختند، از ته دل می‌خندید و عطر گل رزش همه جا پخش می‌شد.

می‌دانستم غمگین است؛ خیلی غمگین، چند وقت بود دنبالش نرفته بودم.

شاید حتی کتک هم خورده باشد...

شاید حتی اذیتش هم کرده‌اند...

از پنجره‌ی اتاقش برای دیدنش رفتم. زیر چشمش تازه داشت خوب می‌شد. می‌گفت «چند وقتی است کمرش می‌سوزد، درد می‌کند»

موهایش را هم کوتاه کرده بودند، آن روزها که از زیر درخت‌ها رد می‌شد و برگ‌ها روی سرش می‌ریختند و می‌خندید و عطر گل رز همه‌جا را پر می‌کرد، کش موهایش را باز می‌کرد و باد موهایش را می‌ریخت توی صورتش. چشم‌هایش پف کرده بود؛ اما آن روز که از زیر درخت‌ها رد می‌شد، چشم‌های پر شور و براقی داشت. صدایش گرفته بود... پاییز را دوست نداشت؛ اما برگ‌های زرد و هوای بارانی را چرا... عطر گل رزش به‌سختی به مشام می‌رسید. لبش تب‌خال زده بود.

می‌گفت «می‌خواهد از پنجره فرار کند»

می‌گفت «شب بروم دنبالش»

***

وقتی رفتم، می‌لنگید، مچ پایش درد می‌کرد، پاهای غمگینش کبود شده بود.

می‌گفت «کمرم خیلی می‌سوزد»

می‌گفت درد دارد

سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گریه کرد. هیچی نگفتم. نگاه هم نکردم.پاییز را دوست نداشت؛ برگ‌های زرد را چرا، درخت‌های انجیر را چرا، گندم‌زار را چرا.

گریه کرد و عطر گل رز همه‌جا را پر کرد. گریه کرد «من این بو را دوست داشتم»

دستم را دورش حلقه کردم. می‌لرزید. چشم‌هایم را بسته بودم و عمیق نفس می‌کشیدم.

چشم‌هایم را باز کردم.

کاپشن سفید و شال‌گردن قرمزش روی دستم مانده بود...

پرهای زیادی پشت کاپشنش چسبیده بود. خودم را توی کاپشنش قایم کردم... نفس کشیدم.

او، پاییز را دوست نداشت.

راز من را چه کسی نجوا کرد؟

نرگس خلیفه‌ای
نرگس خلیفه‌ای

-دَن دندونم، دَرد می‌کرد. می‌فهمی ع عمو؟ د دراز شده بود. درد می‌کرد، باید به یه چی چیزی می‌سابیدمش، ک کوتاه شه، تو که نِ نمی‌فَهمی دندون درد، چی چیه! مجبور نبودی تَ تمام عمرت دهنِت رو بجنبونی که که چی؟ مَ مبادا دندونت بلند شه از خوردن بیفتی یا اونقدر دِ دراز شه که گی گیرکنه به چیزی و بشکنه. میدونی سابیدن ای این لعنتی‌ها چقدر دَ درد داره؟ حالا مگه چی چی خوردم؟ برادران کا، کارامازوف؟! خیالت نمی‌فهمم چی چیه؟ واسه کی مهمه این روزا اخ اخلاق چیه؟ ایوان چی می‌گفت؟ قا قاتل کیه؟ اصلا ِفَ فلسفه چی هست؟ا ه همین پیرمرد! چی چی بود اسمش؟ صا صاحب این کتابا؟!

- آقا میرزا مظفرخان حشمت‌الدوله.

- ها ها همین، گمونت نِمی‌دونستم ک کتاباشو چقدر دو دوست داشت؟

-ازکجا باید بفهمی؟ مگه چند سالته؟ فقط این شکم کثیفت رو می‌شناسی و غذات رو. لعنتی! یه عمر جمعشون کرده بود. همه رو چندبار خونده بود. اون موقع تو چه غلطی کردی؟ گفتی دندونت می‌خارید؟

- دَس دستت رو بیار پایین عمو. ببخش آ آمیز بنویس! حاصل عمرشو گذاشتی تو زیر زیرزمین طلبکارم هستی؟

- من نذاشتم لعنتی بچه‌هاش گذاشتند.

- تو تو گذاشتی، حالا اومدی که چی؟

-که حال تو رو بگیرم. زیر پام لهت کنم. یا بهتر این‌که دمت رو با همین دندو‌ن‌هام بچینم.

-ول ول ولم کن، دمم رو کندی. فکر می‌کنی دم دمم رو می‌چینی خ خلاص؟! اون دنیا هم که ب بری می‌آم هرچی بنویسی دون دونه می‌جوم.

-لعنت به من اگه فقط دمت رو بچینم. همچین با همین کتاب که جویدی می‌زنم تو سرت که مغز نداشته‌ات از دماغت بزنه بیرون.

- اصن من من کله پوک! تو تو چی؟ تو اون کله‌ات چیه که فک فکر کردی تو سر من نیست؟ می‌دونی ای این آمیز مظفرخان شما وقتی چش چشاش نمی‌دید چیکار می‌کرد؟ پسر کار کارگرش رو، همون اس اسفندیار که می‌گن الان با شاه فا فالوده نمی‌خوره و عاشق نوه‌ی خان شده رو می می‌نشوند اینجا، مجبورش می‌کرد با با صدای بلند ک کتاب بخونه. به‌نظرت پدر و پدربزرگ من، این این‌جا تو در و دیوارها چی چیکار می‌کردند؟ چشم نداشتند؟ گُ گوش چی؟

از دیدن اندام تازه رسیده‌ی گل‌اندام تحریک شد. بوی عطر دختر تمام وجودش را پرکرده بود. بوی پری‌چهر را می‌داد. موهای بافته‌اش از زیر روسری بیرون افتاده بود. کتاب را که به‌دستش داد، دست‌پاچه دستان گل‌اندام را در دستانش فشرد. مثل یخ سرد بودند. دخترک رنگ به چهره نداشت. حرف نمی‌زد، چشمان مرد برق زد. در گوشش زمزمه کرد:

- پری! پری کوچولوی من!

دختر هنوز ساکت بود. گونه‌اش را بوسید. دختر لرزید. فشار دستان پیرمرد دور بدنش هر لحظه بیشتر می‌شد. پیرمرد دوباره نجوا کرد...

-عزیزم آروم، نترس تا وقتی کنار منی هیچ‌کس نمی‌تونه اذیتت کنه. نگران نباش.

صدای شهرزاد و دخترش در سرسرا پیچید. گل‌اندام مثل ماهی از بغلش بیرون سرید. غیب شد. نفس نفس می‌زد که در کتا‌ب‌خانه باز شد. به سختی به کمک میز بلند شد و دوباره همراه کتابهای لب میز به زمین غلتید. شهرزاد سراسیمه به سمتش دوید.

-خدا مرگم بده آقاجون چرا مواظب نیستید؟ ضربه خوردید؟ جایی‌تون درد گرفت؟ امان از دست شما!

-بابابزرگ! بابابزرگ! چی شده؟ کی هولتون داد؟

کودک را در بغل گرفت و سرش را نوازش کرد.

-هیشکی پرنسس، خودم کمی شیطونی کردم. نگران نباش عزیزم. دخترم، چیزی نشده الان بلند می‌شم. خوبم.

-هزار بار گفتم کتاب می‌خواهید، بگین گل‌اندام بیاره. واسه چی راه افتادید اونم تنها؟ اگه خدای نکرده از پله ها پرت می‌شدید چی؟ آهای گل‌اندام! کدوم گوری هستی؟ مگه نگفتم بابا رو تنها نزار. گل‌اندام...

-ولش کن شهرزاد بذار راحت باشه حتما کار داشته، من که طوریم نیست. طفلی هزارتا کار داره... تازه... اون هنوز بچه‌ست...

- هه بچه! این با این قدش بچه‌ست؟

- آره دخترم بچه‌ست...

با کمک شهرزاد بلند شد. به دریچه نزدیک شد. دختر پریشان در اتاق سرایداری گوشه حیاط را بست و از چشمش پنهان شد. حتما از در پشت کتاب‌خانه فرار کرده بود. نفسش را به سختی از سینه بیرون داد. روی کاناپه ولو شد. نگاه خالی‌اش درکتاب‌خانه چرخید.

- چیه آقا جون چی می‌خواهید؟ هر کتابی می‌خواهید بگید بیارم پایین.

- نه دخترجان نه! حوصله‌شون رو ندارم. احساس می‌کنم تو یه فضای خالی گیر افتادم که دیگه مثل قبل هیچ کتابی پرش نمی‌کنه.

- چی چیه ساکتی؟ گمونت نمی‌فهمم تو این دَ دخمه لعنتی چکار می‌کردی؟ فکرکردی چون خودت نِ نوشتیش فَقط خودت می‌فهمی؟ نه! نه عا عمو! دمم رو ول کن بی بی‌معرفت. کنده می‌شه... ول کن یارو. مَ مگه نه دوس دوستام به همه می‌گن چی چی نوشتی. همه‌شو! پیرمرد عُ عقده‌ایه لعنتی و داستان‌های عا عاشقانه‌ی کوفتی، یه پسربچه بد بدبخت ده یازده ساله. این اینه تراوشات مغز مَ مریضت؟ بیچاره اس اسفندیار...

-خفه شو لعنتی تا خفه‌ات نکردم.

-چرا تو خف خفه نمی‌شی؟ وقتی این این‌همه عاشق کِ کتاباشی چرا گذاشتی بچه‌هاش بذارنشون توی پَ پستو؟ که بِ بپوسن؟ چرا نذاشتی هِ هدیه کنن به یه ک کتاب‌خونه یا بفروشنشون؟ گذاشتی اینجا که از از بین برن؟ فک فکرکردی عقلم به این اینجاها نمی‌رسه؟

- زرنگ‌خان رو ببین! مگه این پولدارها چشمشون به این چندرغاز قیمت ایناست؟ صد برابر این هم به چشمشون نمی‌آد. فقط تو این فکر بودند که کسی نگه گنجینه پدرشون رو دادند رفت.

پسرک صدایش هنوز بچه‌گانه ست و دورگه نشده. شمس و طغرا می‌خواند. روان و سلیس...

- حواست به من باشه اسپندم. درسته کتاب می‌خونی، ولی از من غافل نشو. می‌شنوی؟ این بی‌تفاوتی و حال‌وهوات رو دوست ندارم. یه کم بخند.

گوشه لبان پسر در صورت بی‌رنگش به دوطرف کشیده شد. پیرمرد او را به سمت خودش کشید.

- ای جاااان! ولی این لبخندت به درد ننه عصمتت می‌خوره. اصلا جون‌دار نیست. مگه صبحونه‌ای که برات فرستادم نخوردی؟ پاشو، پاشو برو از اون شکلاتها بیار با هم بخوریم. اون تنگ و پیاله‌ها رو هم بیار. دوتا پیاله...

- دوتا؟!

چشمانش در چشمان پسر خندید.

- آره دوتا، نمی‌خوای که رفیق نیمه راه باشی.

-اون خو خوشگله رو چرا گذاشتی تو داستان؟ مریضی خا خانتو نشون بدی یا کثیفی ذاتتو؟ اون ک کلفتِ گنگ رو چی؟ حا حامله‌اش کردی و بعد ان انداختیش تو یه خونواده وحشی، که با مشت و لگد لت لت‌‌وپارش کنن؟ بچه‌اش رو بن بندازن... ها عمو؟! این این معرفته؟ چیه ساکتی؟ کجای لع لعنتیت خنک می‌شد؟ اون دخ دختره زبون ب بسته اگه زبون هم داشت صِ صداش درنمی‌اومد. مگه اون پِ پسر بدبخت، پسر اون ز زن فلج دوست داشت با اون پ پیری بخوابه؟ چه‌جوری راضی شدی ب بنویسی پسره بگه دختره رو با با یکی دیگه تو خیابون دیده؟ اون د دخترک حتی نتونست از از خودش دفاع کنه.

- تو چه می‌فهمی موش نفهم! توی کثافت، شعور نداری. اینا قصه‌‌ست؛ مردم بخونند لذت می‌برند. من رو تحسین می‌کنند. فقط این مونده که اسم‌هاش رو عوض کنم.

- ذهن تو هم مث مثل آمیز مظفره، همون‌جور کثیف... حیف از من که دن دندونامو به کتابای آش آشغالش زدم. امیدوارم هَ همه کتاباش رو مو موریانه بزنه. تو تونستی اون اون‌هارو هم از از دمشون بِ بگیر.

- تو نمی‌فهمی! کاش من مثل اون بودم. محترم‌تر از اونی بود که تو بفهمی جونور. هر کار خیری که بگی کرده بود. جریان عشقش به زنش رو همه می‌دونستند. جار می‌زدند. می‌دونی بعد اون هیچ‌وقت زن نگرفت؟ می‌دونی عشق واقعی یعنی چی؟

- کم کمبودی نداشت که عَ عمو...

- زر نزن. به تو چه؟ اون هیچ... می‌دونی چه گنجینه‌ای رو جویدی؟

- اصلا فک فکرکن نه! ن نمی‌دونم. تو چرا کشوندیش زیر زیرزمین؟ تو تو که این‌همه دوسش داشتی.

- کار روزگار بود نه من! لعنت به من، من نمی‌‌‌‌خواستم این‌طور شه.

- ها پس پس من منم می‌جوم چون کا کار، کار روزگاره. ک کتاب رو چرا می‌آری بالا؟ چشم، چشم، د دهنم رو می‌بندم. غلط کَ کردم. هَ هر چی تو بگی قَ قبول. تو من رو ول ول کن برم. دم دممو می‌ذارم روی کولم از از این خونه می‌رم.

- بعد اینهمه جنایتی که کردی؟

- چِ چه جنایتی عمو؟ نیش عَ عقرب نه از از ره کین است... تو من رو و ول کن برم. قول می‌دم به دو دوستام بگم الکی گفتم ن نوشتی اون بچه، خا خانو که با دختره دید. هلش داد از پله بی بیفته و ب بمیره.

- عجب! بعد از این هر کدوم از ایل و تبارت رو اینجا ببینم آخرتشون با کرام‌الکاتبینه. اصلا زیرزمین رو پر سم می‌کنم. واسه موریانه‌ها هم دارم.

- چشم چشم تو تو بذار برم. من که نفهمیدم آمیز میز بنویس این کتاب‌خونه به به تو چه؟ ولی چ چرا اون پسر رو هی هی می‌فرستی پایین و خودت...

- هیس ساکت... می‌بینی تنت می‌خواره بدجور...!

- غلط کردم... غلط...

- کجایی عزیزم؟

- ساکت... زنم از موش می‌ترسه. صدا بدی خودم خفه‌ت می‌کنم...اینجام عشقم الان می‌آم...

- کجایی اسفندیار خسته شدم کلی کار مونده.

- اس اسفندیار!!!! ک کدوم اسفندیار؟ نه! نه! تو رو خدا ک کتابو ب بیار پا پایین. به کسی نِ نمی‌گم. اصن کی کی به حرف یه یه موش گُ گوش...

او سر ندارد

صهبا توکلی
صهبا توکلی

«گشنمه. گشنمه. ولم کن‌ کره‌خر. ببین اصغر سیاه و کبودم کرده. بی‌بی، بی‌بی. بزنش. صدا نده. خفه‌خون بگیر. می‌دم اصغر بکشت ها. زِنکه چاقو رو ور دار بیار»

از تاریکی نمی‌ترسید، انگارنه‌انگار تنها است. بی‌هدف راه می‌رود. می‌خندد. در پیاده‌رو دور خودش می‌چرخد و برمی‌گردد. صدای خش‌دار و مردانه‌‌اش زیروبم می‌شود. با روشنایی نور دکان‌ها تن باریک و خمیده‌اش را می‌توان دید. با دست‌های آویزان و پاهای لخت. جلو گودبرداری کنار مغازه می‌ایستد. پایین را نگاه می‌کند. می‌خندد.

«نخند کثافت. نخند. سرم رفت. قرص بخور. قرص بده. اسپریدون. گوشِت رو می‌بُرم. می‌خام بخندم. از خونه انداختنم بیرون. ببین دستمو ببین سیاه شده. زِنکۀ خر منو زده. نخند. بی‌شعور کثافت. می‌دم اصغر با کمربند سیاه و کبودت کنه»

سگی در کوچه‌پس‌کوچه‌ها مرنو می‌کشد.

«اگر بخندی، می‌دم سگا بخورنت. آدامس می‌خام. می‌خندی. اصغر برو بده سگا بخورنش. راحت می‌شیم»

صورتش را می‌چسباند به شیشه‌ی مغازه. ماشینی از جاده رد می‌شود. صدای ضبط ماشین را می‌شنود. بلند می‌شود. شانه‌هایش را می‌لرزاند. می‌رقصد. آواز می‌خواند.

مردی از کنارش رد می‌شود. به او می‌خند‌د. می‌دود دنبال مرد. بازوی مرد را می‌گیرد.

«آقا زنگ بزن به مامانم. رویا رو با خودش برده. آدامس داری. بگو منم ببره. ببین. ببین دستمو. زِنکۀ خر آتیش گذاشته رو دستم. زنگ بزن به مامانم»

مرد بازویش را پس می‌کشد.

«آقا. آقا. گوش نمی‌ده. می‌زنمش. می‌دم اصغر سیاه و کبودت کنه»

تف می‌اندازد روی مرد. مرد می‌چرخد و به صورتش سیلی می‌زند.

دستش را روی صورتش می‌گذارد. گریه می‌کند. می‌خندد. می‌دود. دور خودش می‌چرخد. می‌چرخد. می‌چرخد. روی زمین می‌خوابد. غلت می‌زند. در سیاهی گودال گم می‌شود.

سگی در کوچه‌پس‌کوچه‌ها مرنو می‌کشد.

سیل

بتول نصرت‌آبادی
بتول نصرت‌آبادی
سیل

۱

دیشب خواب دیدم یه تمساح بزرگ منو خورد. منم رفتم توی شكمش كه یه باغ بزرگ بود. همه جور وسیله بازی داشت. حالا توی رختخوابم و هی غلت می‌‌زنم. دلم نمی‌‌خواد از خواب بیدارشم. چشامو می‌‌بندم كه دوباره برم تو اون باغ. داشتم از سرسره می‌‌اومدم پایین. صدای مامان می‌‌آد. نمی‌‌خوام بیام بیرون. می‌خوام سرسره بازیمو كنم. صدای مامان نمی‌ذاره. هی صدا می‌زنه: «فهیمه... فهیمه بلند شو بسه دیگه چقد می‌خوابی».

مامان ول كن نیس. می‌‌آد دستمو می‌گیره از تو رختخواب می‌‌كشونه بیرون. چشام نمی‌بینه. می‌‌خوام سرسره بازیمو كنم. پاهام شل و وله. می‌‌كشونتم رو زمین. یه كم فرش اتاقو می‌‌بینم، یه كم سرسره رو. آب كه می‌‌ریزه رو صورتم، قلپی از تو دهن تمساحه می‌‌پرم بیرون.

مامان می‌گه: «عید دیدنی امروز می‌‌ریم خونه دایی علی»

چشامو می‌‌مالم. _آخ جون خونه دایی علی. آخ جون عیددیدنی.

صورتمو با حوله خشك می‌‌كنه می‌‌گه: «اگه قول بدی دختر خوبی باشی و تا خونه دایی راه بیایی و نق نزنی عصر كه برگشتیم برات آش درست می‌‌كنم»

خیلی آش دوست دارم. رشته‌هاشو لای انگشتام می‌‌گیرم و هورتی می‌‌كشم تو دهنم. خیلی مزه می‌‌ده. نخوداشو می‌‌ذارم تو یه لپم و لوبیاهاشو تو یه لپ دیگم. لپام که باد می‌‌كنه و بزرگ می‌‌شه می‌‌جوومشون و قورتشون می‌‌دم... یه بار نه، چند بار می‌‌خواستم خفه شم. اونوقت مامان اومد محكم زد پشت كمرم تا من نمی‌رم و گفت: «ذلیل بشی فهیمه، بمیری من راحت شم»

من ذلیل می‌‌شدم؛ ولی نمی‌‌مُردم که.

با برس موهامو شونه می‌‌زنه. موهام فرفریه و طلایی. دردم می‌‌آد. مامان همیشه همین‌طوریه و تندتند شونه می‌‌زنه.

می‌‌خونم: «می‌‌خوایم بریم عید دیدنی... عید دیدنی خونه دایی خونه دایی»

موهامو كه خرگوشی می‌‌بنده صدای تلفن می‌‌آد. مامان می‌ره تلفنو بر می‌‌داره. صداش می‌‌آد: سلام...

خوبم تو خوبی؟

علی خوبه؟

بله چند دقیقه‌ای هس بیداره

بیداره چطور مگه؟

چی؟

باشه

تو باش می‌‌آییم

باشه باشه

خداحافظ

دستمو زدم زیر چونم و دارم خودمو كه خرگوشم تو آیینه نگاه می‌‌كنم. یه دندونم چند روز پیش افتاده؛ ولی بدون دندون هم خوشگلم. دایی علی همیشه اینو می‌گه. لپامو می‌‌كشونه و می‌‌بوسه و قربون چشای عسلیم می‌‌ره. منم هی خودمو براش ناز می‌‌كنم. اونم هی نازمو می‌‌خره. زن‌دایی هم هی به دایی علی چشم‌غره می‌‌ره. منم بهش چشم‌غره می‌‌رم و روم رو می‌‌كنم اون ور. بدم می‌‌آد از این زن‌دایی فیس فیسو.

مامان تندی می‌‌آد، دستمو می‌‌گیره از تو دستشویی می‌‌كشونه می‌‌آییم تو اتاق. لباسمو عوض می‌‌كنه. صدا گریه‌ی فرزانه از تو گهوارش می‌‌آد. می‌‌دوم می‌‌رم می‌‌بوسمش و پستونكش رو جا می‌‌دم تو حلق گشادش كه صدا گریه‌اش نیاد. ساكت می‌‌شه. خیلی خوشمزه پستونكو می‌مكه. هیس می‌كنم. پستونكو از تو دهنش در می‌‌آرم می‌‌ذارم تو دهنمو می‌‌مكم. مزه كه نداره. پسش می‌‌دم.

مامان می‌‌آد فرزانه رو بغل می‌‌كنه و راه می‌‌اوفته، منم دنبالش. حیاط خونه ما بزرگ و پر درخته. یه حوض وسطشه

_وااای... داره بارون می‌‌آد... اخ جون بارون.

می‌‌دوم كفشای قرمزمو می‌‌پوشم و می‌‌رم زیر بارون. بارون می‌‌ریزه رو تنم، قلقلكم می‌‌آد. می‌‌رسم به حوض. آب حوض داره سرریز می‌‌كنه. لی‌لی می‌‌كنم و می‌‌خونم: «بارون می‌‌آد شرشر در خونۀ هاجر... هاجر عروسی داره مرغ خروسی داره... بارون می‌‌آد شرشر...»

مامان داد می‌‌زنه: «فهیمه پاهات گلی می‌‌شه اینارو نپوش».

نگاه می‌‌كنم به گلای تو باغچه. هنوز خنچه‌ها باز نشدن. خنچه‌های درختای اون ور باغچه چند روزه كه باز شدن. مامان می‌‌آد چتر صورتی رو می‌‌گیره رو سرم. دلم نمی‌‌خواد چتر رو بگیرم می‌‌خوام خیس شم.

_می‌‌خوام خیس شم مامان. چترو نمی‌‌خوام مامان... ببرش...

مامان اخم می‌‌كنه. وقتی مامان اخم كنه می‌‌ترسم و حرفشو گوش می‌‌كنم.

چتر رو می‌‌گیرم رو سرم و زبونمو براش در می‌‌آرم. اون نمی‌‌بینه. روم رو می‌‌كنم اونور. می‌‌ریم تو كوچه. مامان در خونه رو قفل می‌‌كنه.

۲

داریم تو كوچه راه می‌‌ریم. قدم قدم كفشامو نگاه می‌‌كنم كه اگه گلی شد پاكش كنم. آدما تندتند از كنارمون رد می‌‌شن. هیچكی مث من چتر نداره. مامان تندتند راه می‌‌ره. نمی‌‌خوام ازش عقب بیفتم. اگه عقب بیفتم سرم داد می‌‌كشه.

مامانم چتر نداره چادر سرشه... اونو كشیده روی فرزانه كه لای پتو توی بغلشه.

خونه دایی علی چندتا کوچه‌باغ اونورتره.

یه بار كه دلم برا دایی تنگ شد و مامان حواسش به من نبود یواشكی از خونه بیرون رفتم و تا خونه دایی علی دویدم ولی نتونستم خونه دایی علی برسم و اونو پیدا كنم. به جاش دایی علی با مامان منو پیدا كردن. اونوقت مامان محكم زد پس کله‌ی من گفت: دختر تو چقد خنگی. ولی من خنگ نیستم که. بی‌کله‌ام و بی‌حواس. اینو دایی علی می‌‌گه.

خسته شدم از بس تند راه رفتم. مامان جلوتره. بارون تند می‌‌باره رو چترم. اونو محكم گرفتم كه از دستم نیوفته. از بس خم شدم و كفشامو پاك كردم خسته شدم. دستامم كثیف شده. آب از تو جوی وسط كوچه بالا اومده. كف كوچه پر آبه. شالاپ و شلوپ تو آب راه می‌‌رم. كفشام پر آبه. مامان هی سرشو برمی‌‌گردونه و منو نگاه می‌‌كنه. چادرش خیسه. مث اینه كه مامان با چادر رفته زیر دوش. ازش آب می‌‌چكه. چقد بامزه شده. می‌‌خندم... خیلی بامزس.

مامان اخم كرده. نمی‌‌دونم چرا؟! من كه خیسش نكردم؟!

هنوز خونه دایی علی نرسیدیم. خسته‌م. بارون خیلی تنده. مامانو درست نمی‌بینم. صداشو می‌شنوم می‌گه: «بدو فهیمه زود باش»

وایمیسم. نمی‌‌خوام راه برم. نمی‌‌خوام خونه دایی علی برم. نمی‌‌خوام عید دیدنی برم. می‌‌خوام برم خونه. بابارو می‌‌خوام.

_بابا... بابایی... بابا...ا... اا... بابایی؟!

مامان برگشته و كنارمه. اشكامو پاك می‌كنه و می‌گه: «نترس فهیمه... گریه نكن گلم... یه كم دیگه مونده. یه كوچه... بیا مامان جون بیا»

دستمو می‌گیره. دنبالش می‌رم. صدای گریه فرزانه از زیر پتوش می‌‌آد. مامان با یه دستش دست منو گرفته با یه دستش فرزانه رو آروم می‌‌كنه. چترمو ول می‌‌كنم. مامان تند راه می‌ره منو هم می‌كشونه. خیس شدم. گریه می‌‌كنم. خیلی بلند. شاید بابا صدامو بشنوه و بیاد؛ ولی نه! اون تا چند روز دیگه نمی‌‌آد. سركارشه. مامان پشت تلفن گفته بود: «تا تو بیایی این بچه دق می‌كنه». بابا هم جواب داده: «خب اشكال نداره تا من می‌آم شما خودتون چند جا برید عیددیدنی تا بچه هم دق نكنه».

نمی‌خوام برم عید دیدنی می‌خوام دق كنم.

_ بابا... ا بابایی... می‌‌ترسم!

یهو یكی منو از پشت بغل می‌گیره. مامان به اون كه منو بغل گرفته و تندتند پشت سرش راه می‌ره نگاه می‌كنه نمی‌دونم كیه!

می‌گه: «نترس عمو جون... نترس گریه نكن»

مامان می‌‌دوه. اون كه منو بغل گرفته هم دنبالش. نگاش می‌كنم. از سر و صورتش آب می‌چکه. درست نمی‌بینمش. عمو محسن جونم نیس. غریبه‌س.

۳

رسیدیم درخونه دایی علی. مامان با مشت می‌كوبه به در. هنوز بغل اون آقاهه هستم.

زن‌دایی درو باز می‌كنه. مامان تندی می‌ره تو. زن‌دایی منو كه می‌بینه از بغل اون غریبه می‌گیره. آقاهه می‌ره. محكم دستامو دور گردن زن‌دایی می‌گیرم. زن‌دایی بو قورمه‌سبزی می‌ده. هبس می‌کنم

...

شعر

شعر
شعر

محمد جهانشاهی

اکنون

یک زمستان تمام

باران

چکمه‌های مرا به

پا شدن

فرا نمی‌بارد

من و چکمه‌هایم

عابران زمستان‌های بی‌بارانیم دوباره

که تکرار می‌شویم در هم

***

نظر احمدی

گاهی باران می‌تواند

خط بزند

این جهان اشتباه را

مادرم زن ظرف‌ها شد و

هر روز

از زیر پایش بهشت را

جارو کشید

***

شهرام پارسا مطلق

وصل

وصل بیهوده‌ای ست

ايستادن غمگين پلي تنها

بر فراز رودخانه‌ای خشک

عشق

تير در قلب تابستان نشسته است

مهر در دل پاييز

***

فؤاد توحیدی

تهی شده‌ام

آن‌قدر که آینه موهایش را در من شانه می‌کند!

کز کرده‌ام بیخ بحران

باور کن درمانده که باشی

پیاده‌رو هم

برایت می‌شود

جاذبه‌ی گردشگری

عکست را به روزنامه می‌دهم

شاید خودم را پیدا کنم

***

فاطمه هویدا

گوششان بدهکار هیچ ماهی نیست

گوش..

ماهی‌ها

کبوتر با کبوتر...

پایان باز

دارد این شعر

***

نرجس خالوئی

نبودنت را

گریه کردم

آن‌قدر سبک شده‌ام

که

باد مرا می‌برد...

***

سعید کوشش

جنون یعنی

اعضای بدنم همه به اختیار من

قلبم

به گردش چشم‌های تو

مثل عید آمدی

مثل سیزده رفتی

نحسی‌ات هنوز

به در نمی‌شود ؛ لعنتی

***

عادل شیبانی

آمدند

اره کشیدند

خاطره درخت که رفتن‌ها را می‌شمارد

مشت‌ها پوچیدگی داشتند

وقتی گل‌ها

راه را به بن‌بست باز کردند

***

مهناز عامری مجد

سه نقطه

آخر شعرهایم می‌گذارم

یعنی

دوست داشتنت

هرگز تمام نمی‌شود...

ستاره‌ات،

شیرین است،

و من عجیب،

دل‌شوره دارم....

***

حمید نیک‌نفس

از نگاه ساده‌ات

پر می‌کشد

گنجشک.

بوی فروردین

که برخیزد

آه آدم‌برفی را

مجالی نیست .

***

حسن رجبی بهجت

آن‌چنانم

که عشق را

-به شفاعت –

دلکی

در آستانه‌ی غوغای غزلکی

از پس شبانه‌هایی بی رکاب و بی سوار.

نمی‌دانم

این هنگامه‌ی شوریده‌ی اکنون

از کدام قصیده‌ی قدر

مجنونی بتراود

غلغله‌ی شبانه را؟

کندوی بهارانه‌ای که منم

بابونه زار شوریده‌ای که تویی!

***

مرتضی کردی

پشت دریچه ماندی و باران تمام شد

پاییز سر رسید و زمستان تمام شد

مردی تمام طول خیابان تو را گریست

مردی که پا به پای خیابان تمام شد

گفتی چه سخت قصه عشقم نوشته شد

گفتم که مشکلات تو آسان تمام شد

دنیا جهنم است برایم بهشت ما

در ابتدای خلقت انسان تمام شد

حرفی نمانده است بگویم برای تو

حالا که فصل خاطره هامان تمام شد

بعداز تو هیچ‌ شعر قشنگی نگفته ام

طبع روانم از تو چه پنهان تمام شد

***

حسین سبزه صادقی

من هیزمی آماده‌ام کبریت لطفاً

از چشم کوه افتاده‌ام کبریت لطفاً

آتش که نه چیزی شبیه چشمهایت

تا دل به آنها داده‌ام کبریت لطفاً

ما را برای شعله بودن آفریدند

گفتم که جنگل زاده‌ام کبریت لطفاً

سرما صنوبر صاعقه یک برف سنگین

تنهایی این جاده‌ام کبریت لطفاً

اره مرا میز سیاست کرده سایه

من هم که خیلی ساده‌ام کبریت لطفاً

***

اصغر کرمشاهی

از من نخواه بعد تو تا مهربان شوم

جز با لبان مست تو هم استکان شوم

در من شراره‌های زلیخای عاشقیست

یک روز در نگاه تو شاید جوان شوم

مثل جهنم است بهارم بدون تو

مثل جهنم است که بهتر خزان شوم

من را ببخش- خلق تو را تنگ می‌کنم

من را ببخش گاه اگر شوکران شوم

شیطان منم که عاشق و مست و خراب تو!

از من نخواه سجده گر این و آن شوم

***

محمد قلی نسب

از عشق چه دیدیم به جز دردِ خماری؟

عاشق نشو ای دوست اگر اهلِ قماری!

آن را که نشاندی سرِ یک میز، کنارت

بعد از تو نشسته ست سرِ میزِ کناری

نَه... عاشقِ او باش ولی تا دَم آخر

باید به خودت قول دهی دل نسپاری!

عمرم ورقِ خاطره‌های غمِ یار است

تقویمم و لبریزم از اندوه شماری!

با هیچ‌کسم حوصله‌ی حرف زدن نیست

الّا تو که هر کار کنی حرف نداری!

انگشتِ مرا قایقِ گیسوی خودت کن

تا در بغلت حظ کنم از موج‌سواری!

گاهی گله‌ای هست ولی حوصله‌ای نیست

بد نیست که برخیزی و یک قهوه بیاری!

***

محمدرضا واحدی

ابر آمد و باران زد و صحرا تو نبودی

یک چتر بزرگ و من تنها، تو نبودی

دل بود و سبدهای پر از حس نچیدن

وقتی‌که در این گوشه‌ی صحرا تو نبودی

در لی‌لی دستان من و وسوسه‌ی ماه

گل کرد غزل‌های تمنا، تو نبودی

" موجیم که آسودگی ما عدم ماست"

مرداب شدم حضرت دریا تو نبودی

گفتم به هیاهو مکش آرامش ما را

برقی زد و یک جلوه تماشا تو نبودی

تصویر تو در برکه‌ی خاموش من افتاد

رعد آمد و طوفان شد و غوغا، تو نبودی

***

مسلم حاج عبداللهی

لب‌های تو بلندترین جای زندگیست جایی که هیچوقت به دستم نمی‌رسد

حتی از این‌که می‌شنوی غمگنانه‌تر ، می‌پرسم از خودم که ، که هستم؟ نمی‌رسد

این میوه‌های کال که رویایی از منند در تو که هیچوقت شبیه تو نیستی!

باید رها شوم که این راه رفته را با گریه‌ای مدام به تو بستم نمی‌رسد

آیا در این کناره کسی رو به ماه نیست انگار شهر خفت و خواری گرفته است

من هستم و تمام غزل‌های رو به ماه ، ماهی که رو به روت نشستم نمی‌رسد

دستم ! که هیچوقت اذان تو نیستم در من هزار ماه و پلنگ میانه‌روست

من آن پلنگ سرکش و مغرور بودم و حالا ببین چگونه شکستم! نمی‌رسد...