کودک درون

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

دیروز دِواسَر خود عصمتو کِلِچه گِرُفته بودیم و مثل هرروز دعوا می‌کِردیم. اینکه می‌گم هرروز دروغ نمی‌گم؛ روزی نیسته که مَ خود زِنم دعوا نکنیم. دخترم که دِگِه بزرگ شِده و سِرِش تازه از تخم مرغو بِدَر اومده روکرد وَر طرف مادرش و گفت: مادِر چِرِ شِما ایقدر خود هَمدِگه دعوا می‌کُنِن دِگه بچّاتون بِزرگ شِدَن. اَز رو اونامَم خجالت نِمی‌کِشِن؟

عصمتو که از دست مَ جِرِش گِرُفته بود یه مالونی وَر بِغِلو پاش کَند وگف: به تو چه؛ دختر زنینه چه کارش به ای کارا؟ یه بار دِگه فِضولی بکنی هَمچی وَر هَمِت می‌کِنَم که تا سه روز و سه شب اولِلو بِچِکونی.

من که دلِ خودم پُر بود و تنها محرم رازم همی دختروم بود و وَر دُمبال دِتا گوش مُف می‌گشتَم دستِ مریمو رِ گِرُفتم و از خونه بِدَر رفتیم و تو پارک خواجو که رسیدیم دِگه گِرگِه اَ دستم کَند و یه پاره‌ای به یاد بدبختیا خودم اشک رِختَم. بعدشم راه دردِ دلَم وا شد:

- مَ از هَمو اولش خود مادرِت آبِمون تو یه جو نمی‌رَف. مِن و مادِرت پِسرخاله و دخترخاله بودیم. از پیشونی مَ تو یه روزی مَم به دنیا اومدیم و از او بدتر اینکه مادِر من و خاله عذرا رو یه خونه زندگی می کِردَن. از هَمو وَختی که هنوز لِلو بودیم مادرِت که وَر کِنار مَ گِرگِه می‌کِرد پُشتَم وَر هم می‌لرزید. هَمچینَم ننگ و رِنگ رِنگو بود که بیست وچار ساعت صدا غار غارِش می‌اومد. صِداشَم که مثلِ کلاغِ گُشنه بود.

وَر همی خاطِر مادِرَم از اوجوئی که می‌خواس دَهنِ گشادِ بچه خوارِشه بِبَنده، مِنِ از تو گاچو وَر می‌دُشت و اونه می‌خوابوند. چون گاچومونَم یکی بود. البته منم یه پار وختا از خِجالِتِش بِدَر می‌اومِدم و می‌کُتاروندِمِش. مِثِلاً تو اتاق که تنها بودیم به بهانه اینکه می‌خوام گولو رِ از تو دَهنِش بِدَر بیارم دِماغو گُندِه شِه می‌گِرُفتم و می‌کشیدم. وَختایی مَم که خیلی دِلم از دستش پُر بود به همی هوا پِکِ پوزشه وَر هَم مالیدم و بعدشم خودمه وَر خواب می‌زدم. اونم غاره می‌زد که بزنه. خاله مَم که می‌دید دَهنو دخترش مثلِ دَهنِ کَئرِه وازه همطوری که می‌جُمبُوندِتش می‌گُف: دردِ بی‌دوا ... کوف... عِبرَت ... دَهنته بِبند اَکبیر ...خاله که ای حرفا رِ می‌زد مِنَم تو دلم می‌ذوقید و جِگِرَم خُنُک می‌شد همپا خاله می‌گفتم: آخ جون ... های های ... قربون تودَهنت خاله ...

وَر گوکو که افتادیم مثل همی قوچو وا شاخدار، می‌رفتم عقِب خودِ کله همچی وَر تو گُرده‌اش می‌زدم که مِثل یه هُنزیکی به تخت پُش می‌افتاد و تو دَهنش سیا می‌شد.

بِزرگترو که شِدیم تو بازی عُغده‌هامه خالی می‌کِردم. خودِ بَچّا دگه «گوسه یو» بازی می‌کِردیم. مِنَم به هوا اینکه می‌خوام خود توپ بزنَم که بسوزه هَمچی خود توپ وَر تو کُتُمبه‌اش می‌زِدم که تا دِساعت مثلِ ای گُربو وا گیج وَر دِرو دیوار می‌خورد. بعضی وَختامَم که تو خونه بودیم دُز پادشایی بازی می‌کِردیم و مَ جلاد می‌شِدم. او که دُز می‌شد و حکم سبیل آتِشی بود هَمچی از دل و جون کِمِشکامه وَرو پُتا پشتِ لِبِش می‌کشیدم که چِشماش هلیک می‌شد و تا سه ساعت اشک اَ چِشماش می‌اومد. بعدهامَم که مدرسه‌ای شِدیم نِصفا شب وَر می‌خِستادم و مَشقاشِه دَسکاری می‌کِردم و غِلط غُلوط می‌نُوِشتم. ظهرِ بعدشَم خوشال جلو دِرِ مدرسه‌شون وامِستادم و وَختی می‌دیدم خود چِشمِ گِریون به دَر میایه، حَظ می‌کِردم. دبیرستانی مَم که شدیم یِکسِره تو دفترش جواب سؤالایی که نُوشته بود دَسکاری می‌کِردَم اونَم هرسال به جز ورزش و انضباط باقی دَرسا-رِ تجدید می‌شد و مَ کِیف می‌کِردم. البته فکر نکنی او مظلوم بود و مَ الِکی همچی کارایی می‌کِردم. اونم همه‌اش یا سَروِسِرِ مَ می‌گُذُش؛ یامَم مِنِ به کتک می‌داد.

...

التزام

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی

اصلاً تقصیر من نبود، تمام ماجرا از نیک۱ دادن‌های صفر شروع شد. به‌خصوص از دعوای سر خندق، مادرم گفته بود بروم برای چپش۲ نذری ابوالفضل علف بخرم و تا من بروم و کل‌عباس علاف دو من یونجه بکشد و تا بیارم بدهم در خانه و بروم دنبال تماشای دعوا، میزعلی پاسبان کار خودش را کرده بود. این را بعداً صفرِ میزعلی به من گفت. چه ژستی هم می‌گرفت. شوخی نبود یک سر قضیه دعوا، ماش چماق بود، حسن لولی، اکبر زلیخا و مرادو پاچه‌ورمالیده و آن‌طرف، بچه‌های لات پشت گداخونه. دعوا هم یک دعوای معمولی نبود. یک دعوای ناموسی بود. زنجیرکشی و چاقوکشی و ... اصل دعوا هم سر دختر قنبرقوز بود. ماش‌اشکنبه۳ به مرادو پاچه‌ورمالیده پیغام می‌دهد که دختر قنبرقوز را توی ساباط زیر علی‌پلو با پسر یک نفر از لات‌های پشت گداخونه دیده ... اکبر زلیخا خبر بشود و با مرادو و ماش‌چماق و حسن لولی بریزند سر خندق و بقیه ماجرا.

این‌ها را صفر میزعلی به من گفت، تازه بعد از دعوا. وقتی که پدرش هفت هشت نفر دعوایی‌ها را جلو انداخته و به کلانتری سه می‌برد. این‌ها اصل‌کاری‌ها بودند. از اینجا به بعد، من خودم شاهد بودم. سر کوچه دادگه۴. میزعلی پاسبان سینه‌اش را جلو انداخته بود. باتوم بلندش را هِی توی دست می‌چرخاند و مرتب با صدای بلند می‌گفت: «میِ شرِ هرتِه... پدرتونه می‌سوزم. مِندازمتون تو کُت ... می‌فرستمتون بندر به تبعیدی، کا جو۵ تون زیاد شده ... ها»

دلم می‌خواست تا کلانتری دنبالشون می‌رفتم. از سر کوچه دادگه که پیچیدند توی خیابان، صد نفری شده بودند. میزعلی پاسبان عجب ابهتی داشت.

صفر حق داشت که این‌قدر به پدرش می‌نازید. ترسیدم مادر بفهمد تا همین‌جا هم یک فتنه‌ای شده بود، اگر مادرم می‌فهمید که من دنبال دعوای چاقوکشی رفتم، اگر می‌فهمید که چه کسانی توی دعوا بودند ... اگر. مطمئن بودم که بالاخره صفر بقیه ماجرا را هم برایم تعریف می‌کند، این بود که تند به خانه برگشتم.

فقط باید تا صبح صبر می‌کردم که صفر به مدرسه بیاید. او عادت داشت که به ما نیک بدهد. چپ و راست از پدرش می‌گفت، دیروز پدرم شش تا دزد گرفت، دوازده تا دوچرخه بی‌نمره. سه فقره کشف تریاک ... و من معنی کشف را نمی‌دانستم، معنی فقره را هم. شک نداشتم که صفر هم نمی‌دانست، همین‌طور یک چیزهایی از پدرش می‌شنید، می‌آمد تحویل ما می‌داد. فقط می‌دانستم سه فقره یعنی خیلی!

این‌که توی کوچه همه به میزعلی پاسبان سلام می‌کردند. این‌که تقریباً زیر بازار با همه حساب و کتاب داشت، این‌که من بیچاره روزهای عاشورا باید بزرگ‌ترین دبالۀ۶ آبگوشت را از توی ازدحام جمعیت می‌بردم در خانه میزعلی. این که صفر هر روز صبح از کبری زیر بازاری یک مشت پپرمه۷ آبلیمویی می‌گرفت! ... این یعنی که میزعلی آدم مهمی بود!

به‌خصوص که پارسال وقتی شاه به کرمان آمده بود، زن میزعلی روی تکیه به همه زن‌ها گفته بود که «آمیزعلی تمام وخ همراه شاه بودن. کنار شا چسبیده ور بغل شا، که مواظب باشن هشکی عریضه به شا ندن»

...

ریل اسبی را برگردانید؛ در اسرع وقت!

یاسر سیستانی‌نژاد
یاسر سیستانی‌نژاد

بزرگترها بهتر می‌دانند. یک ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید: «دلّاک‌ها که بی‌کار می‌شوند، پشت همدیگر را کیسه می‌کشند.» حالا در این شماره پس از چند ماه خماری قصد دارم پشت همکاران عزیز و باتجربه‌مان در روزنامه اطلاعات را کیسه بکشم. باشد که این شوخی و شوخ زدایی را بر من ببخشند.

موضوع از این قرار است که روزنامه قدیمی اطلاعات ستونی دارد به نام «خط ارتباطی مردم با اطلاعات» به همین کوتاهی!

بالای این ستون نوشته‌اند: «پیام‌ها مختصر و دقیق باشد و از تکرار آن‌ها خودداری شود.» حالا جا دارد ضرب‌المثل قدیمی دیگری را به گردانندگان این ستون یادآوری کرد که: «رطب خورد منع رطب کی کند؟» شما اول اسم ستون را کوتاه و مختصر بکنید بعد، از پیام‌دهندگان بخواهید که پیام کوتاه بدهند. خوانندگان روزنامه اطلاعات هم که از قدیم و ندیم اطلاعات‌خوان بوده‌اند و روی سر ما جا دارند، با نگاهی تیزبین به ضرب‌المثل اخیر خیره شده‌اند و بی‌اعتنا به این هشدارِ ستون پردازان هر چه دل تنگ‌شان خواسته گفته‌اند. بلند و مفصل!

به این دو پیام توجه کنید تا به حرف من برسید. (ضمناً هر دو پیام در یک ستونِ مورخه ۱۴ مهرماه ۹۸ چاپ شده است.)

یک:

آیا حذف قبوض کاغذی ارزش ناراضی کردن میلیون‌ها هم‌وطن را دارد؟

در این وانفسای بی‌کاری و گرانی، این چه تصمیمی است که شرکت‌های آب و برق و گاز و تلفن می‌خواهند قبوض کاغذی را حذف و پیامک را جایگزین آن‌ها کنند؟ آیا ادعای کمک به حفظ محیط‌زیست به این می‌ارزد که با روح و جان میلیون‌ها ایرانی که یا تلفن همراه ندارند و یا از خواندن پیامک‌ها ناتوان هستند، بازی کنند؟ آیا صرفه‌جویی هزار تومانی در چاپ کاغذی هر قبض ارزش این همه ناراضی کردن مردم را دارد؟ (حسین)

دو:

خجالت می‌کشیم دیگران پیامک‌های برق ما را بخوانند و بپردازند

از مسئولان وزارت نیرو و شرکت برق مصرّانه تقاضا می‌کنیم از حذف قبوض کاغذی در اسرع وقت خودداری کنند. ما زن و شوهر سالمندی هستیم که خجالت می‌کشیم هر بار از این و آن خواهش کنیم پیامک‌های مصرف برق ما را بخوانند و بپردازند. (خانم شهروند)

حالا؛

فرض کنید من یک خواننده روزنامه اطلاعات هستم و درست در ۱۴ مهرماه ۱۳۰۸ (نود سال پیش) پیامی را به ستون «مسیر ارتباطی رعیت با جریده فخیمه اطلاعات» فرستاده‌ام. پیام بدین شرح است. البته مختصر و دقیق و غیرتکراری!

«در این وانفسای قحطی و شیوع مرض وبا و تیفوس این چه تصمیمی است که بلدیه طهران اتخاذ کرده است. مقامات عالیه، خطوط تراموای اسبی را برچیده‌اند و در عوض، اتوبوس و اتومبیل را توسعه داده‌اند. از قرار ۱۵۲۲ اتومبیل‌سواری و ۱۱۰۵ کامیون و اتوبوس و مینی‌بوس از خارجه به مملکت وارد کرده‌اند. گویا برای سوار شدن بر این مرکب‌های جدیده بناست تعلیم رانندگی بدهند و تصدیق اعطا کنند. آیا این به‌اصطلاح ترقّی مملکت به این می‌ارزد که با روح و جان کرورکرور ایرانی که فاقد اتومبیل هستند و برای راندن این مرکب‌ها تعلیم ندیده‌اند، بازی کنند؟ هان؟!

ما از مقامات عالیه مصرّانه تقاضا داریم در اسرع وقت از ورود مرکب‌های جدیده به طهران و دیگر نقاط مملکت خودداری کنند. آخر ما زوج و زوجه کهنسالی هستیم که رانندگی بلد نیستیم و قوانین را هم نمی‌دانیم و خجالت می‌کشیم از دیگران بخواهیم ما را به مقصد برسانند. ای مقامات عالیه! ریل اسبی را برگردانید.»

الهی عمر نوح کند

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

«دکتر عقلمند سکته کرد». خبر مثل باد در بادآباد پیچید. کارمندان و دانشجوها و همکاران دکتر جلوی اورژانس جمع شدند. دکتر عقلمند از مفاخر بادآباد و استاد دانشگاه و مدیرکل بود. برگ شلغم که نبود «چه خبر» واژه‌ای بود که رد و بدل می‌شد. داماد عقلمند که بیرون آمد همه مردم دور او جمع شدند. دعا کنید. دیشب عیب نداشت. دم صبح سکته کرد و حالا در کما است. پرستار به مردمی که کنارش بودند با چشم و ابرو اشاره کرد که کار تمام است. حرف‌ها و پچ‌پچ‌ها عوض شد. یکی گفت حیف از او. دیگری گفت: چه حیفی. همه‌اش که نباید بدبخت‌ها سکته کنند. گنده‌گنده‌ها هم بمیرند خوب است. آن یکی گفت: حرف دل من است. از آن مظلوم کش‌ها بود. مدیری به این بدی ندیده بودم. حالا شاگردها چه می‌شوند؟ پسر جوانی گفت: کدام شاگرد. همان اولی گفت: منظورش دانشجویان شبانه است. جوان گفت: دست بردار. چند تا کارمند مافنگی را جمع کردند پول گرفتند. این تحفه نطنز را هم گفته‌اند استاد که درس بدهد. آن یکی گفت: دکتر است. کارمند بازنشسته گفت: روزی که مدیر شد فوق‌دیپلم بود به قول خودش روزی هشت ساعت کار می‌کرد و صد ساعت هم اضافه کار می‌کرد. بعد از چهار سال هم دکترا از دانشگاه یال‌قوزآباد گرفت. بایگان اداره گفت: یک روز هم کلاس نرفت گونی‌گونی سنجد رشوه داد. چه منتی بر سر مردم می‌گذاشت که من برای آبروی اداره و خدمت بهتر درس خواندم. یک نفر نبود بگه دکترای اقیانوس‌شناسی در بادآباد که یک استخر ندارد چه فایده دارد. چند تا مو در دعوا با زنش سفید شده بود. می‌گفت: از بسکه درس خواندم. شلوارش که دو تا شد فیلش یاد هندوستون کرد. زنش هم کوتاه نیامد. هر روز کتک‌کاری می‌کردند. تازه روز زن هم از مقام شامخ زن تعریف می‌کرد! راننده‌اش گفت: خارج که رفته بود به همه کارکنان هتل در دوبی دلار داده بود؛ اما اینجا می‌گفت من گداپروری نمی‌کنم. کارمندی که معتاد بود گفت: اگر سقط بشه اداره هم تعطیل می‌شه. بایگان گفت: آره تا هفتم تعطیل است. معاون که عموزاده‌اش است، رئیس روابط عمومی دایی‌زاده‌اش است، بازرس پسرخاله‌اش است، دامادش هم رئیس کارگزینی است. ناگهان دامادش بیرون آمد و گفت: دعای شماها گرفت. جناب مدیر به هوش آمدند. خطر رفع شد. حرف‌ها عوض شد. بایگان گفت: اگر خون لازم دارند ما همه آماده‌ایم. آن یکی گفت: از بسکه کار خیر کرد خدا شفاش داد. الهی عمر نوح کند.

قصۀ ضرب‌المثل‌های کرمانی (۳)/ آدم تا کوچکی نکنه، بزرگی نمی‌کنه!

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات

بسیار شنیده‌ایم یا شاهد بوده‌‌ایم که عده‌ای افراد تحصیل‌کرده برای راه‌اندازی موسسه‌ای اقتصادی دست به شراکت زده و با تبلیغات گسترده کارشان را آغاز کرده‌اند ولی پس از گذشت مدتی کوتاه، با ناکامی شدید دچار ورشکستگی و افسردگی شده‌اند و چه‌بسا تا پایان عمر نتوانسته‌اند به موفقیت دست یابند و گاهی هم برای جبران شکست گذشته، اقدام به کلاهبرداری کرده‌اند که قوزی بالای قوز آن‌ها شده است؛ یعنی به علت گرفتاری در پنجۀ قانون و زندان، آزادی خود را نیز از دست داده و از زندگی بخورونمیر هم محروم شده‌اند.

در بررسی ریشه‌های این قبیل شکست‌ها به همین ضرب‌المثل عوامانۀ کرمانی می‌رسیم؛ یعنی آن‌ها به جای اینکه پله‌های نردبان ترقی و پیشرفت را یکی‌یکی طی کنند، بر آن شده‌اند که ناگهان به پلۀ آخر صعود کرده و به قول امروزی‌ها، یک‌شبه ثروتمند شوند! حال آنکه تجربۀ میلیون‌ها انسانی که طی هزاران سال گذشته بر روی این کره خاکی زندگی کرده‌اند، حاکی از آن است که برای کسب موفقیت در هر کار و هنر و حرفه‌ای، باید شاگردی کرد؛ یعنی هر کس با هر پایۀ تحصیلاتی باید مدتی را نزد استادان موفق آن حرفه و هنر، تلمّذ کند تا به فوت‌وفن کار آشنا گردد. داستان «پُف کاشی گری» را اغلب خوانده‌ایم. تا زمانی که پُف کاشی‌گری یا فوت کوزه‌گری را نیاموخته‌ایم، نباید به‌طور مستقل و ناگهانی، حرفه‌ای را آغاز کرد.

این ضرب‌المثل به یک نکتۀ ظریف دیگر نیز اشاره دارد. آدم تا در نزد استادان و بزرگان اظهار تواضع و خشوع نکند، نمی‌تواند به مقام بالایی دست یابد. در قصۀ پُف کوزه‌گری، شاگردی پس از مدتی احساس کرد که به درجۀ استادی رسیده و لذا به‌رغم اینکه استادش به او نیاز داشت، کار استادش را رها کرد و کارگاه مستقلی راه‌اندازی نمود ولی کوزه‌هایش به‌خوبی کوزه‌های استادش نمی‌شدند. به نزد استاد بازگشت و گفت مثل اینکه رمز کار را به من نیاموخته‌ای! استاد گفت: نه، من همۀ رموز را به تو آموخته‌ام ولی غرور و تکبر نمی‌گذارد که آخرین رمز کوزه‌گری را بیاموزی! استاد گفت: من هم‌اکنون شاگردی ندارم و با رفتن تو، کار من لنگ مانده است. اگر یک سال دیگر برای من کار بکنی، به‌صورت واضح‌تر، آخرین رمز کاشی‌گری را نیز به تو می‌آموزم. پس از گذشت یک سال، استاد به شاگردش گفت: خوب دقت کن و چشمانت را خوب باز کن! یعنی باد غرور را از سر به در کن تا بتوانی مهم‌ترین راز و رمز کار را مشاهده کنی؛ اما شاگرد نمی‌توانست آخرین رمز را دریابد تا اینکه استاد وقتی تواضع و فروتنی را در شاگردش مشاهده کرد به او گفت: من قبل از اینکه کوزه‌ها با کاشی‌ها را در کوره بگذارم، یک پُف (فوت) به آن‌ها می‌کنم تا گرد و غبار آن‌ها پاک شود و همین رمز کوچک و پیش پا افتاده، سبب می‌شود تولیدات من شفاف و خوش‌رنگ شوند و تولیدات تو، تیره بدرنگ. شاگرد عذرخواهی کرد و دست استاد را بوسید و به سبب تواضع و فروتنی خود به استاد بزرگی تبدیل شد؛ بنابراین انسان نمی‌تواند به‌صرف داشتن تحصیلات و طی کردن یک دوره، مدعی شود که در انجام کارهای بزرگ تواناست. هر فردی باید نزد استادان و افراد باتجربه شاگردی کند و در نهایت خشوع و فروتنی، احترام استاد را نگه دارد تا به مقام‌های بالا دست یابد. در این ضرب‌المثل «کوچکی» هم معنای شاگردی کردن را دارد و هم تواضع و فروتنی.

کارتونیست کرمانی در فهرست برگزیدگان جشنوارۀ طنز چین

گروه فرهنگ‌وهنر 
گروه فرهنگ‌وهنر 
کارتونیست کرمانی در فهرست برگزیدگان جشنوارۀ طنز چین

اثر محمدصالح رزم‌حسینی با عنوان «عشق» در جشنواره بین‌المللی طنز (Magnificent Huichang) که در کشور در چین برگزار شد، برگزیده شد و به نمایشگاه نیز راه یافت.

این کارتونیست کرمانی با اعلام این خبر به «فردای‌کرمان» گفت: «در این، جشنواره آثار متعددی از هنرمندان کشورهای مختلف از جمله ایتالیا، فرانسه، کانادا، ترکیه و روسیه و … شرکت داشتند».

وی با اشاره به برگزیده شدن ۱۰۰ اثر در این جشنواره اظهار کرد: «برگزیده شدن آثارم در جشنواره‌های بین‌المللی به من انگیزه‌ی زیادی برای کار کردن می‌دهد».

رزم‌حسینی، متولد ۱۳۵۸ کرمان و شاغل در روابط عمومی مس سرچشمه است که تاکنون در جشنواره‌های متعدد ملی و بین‌المللی موفق به دریافت جایزه شده یا آثارش در کتاب جشنواره‌های داخلی و خارجی منتشر شده است. برخی آثار او در کتابی تحت عنوان صالح‌تون نیز منتشر شده است.

قصه‌های حمید: دختران و پسران

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس
قصه‌های حمید: دختران و پسران

سال سوم دبیرستان که تو مدرسۀ دکتر اقبال رفسنجون (دکتر شریعتی بعدی) درس می‌خوندم یه همکلاسی دوشتم به اسم ناصر ... که خیلی مَم خوش‌تیپ بود و همۀ بچه‌های مدرسه می‌خواستن خودش دوست بشن. وضع مالیشونم خیلی خوب بود یعنی تو دوره‌ای که دوشتنِ یه دوچرخه آرزوی همه بچه‌ها بود، پدرشون وَششون موتورگازی وسپا خریده بودن. و فقطم بعضی وختا می‌دادن به من که یه دوری خودش بزنم. خیلی خودِ هم رفیق بودیم. حالو علتش چی بود بشتون میگم. آ ناصر درساش حسابی ضعیف بود و همه انشاهاشِه می‌داد من وَشش بنویسم. به جاشم شکلاتی، تلف کفویی ، حلوا تَق تَقویی، چیزی می‌داد که بخورم، موتورشم می‌داد سوار شَم. کور از خدا چی می‌خواس، دو چشم بینا. قدیما و اون دوره‌ای که ما دبیرستان می‌رفتیم روزنومۀ هفتگی‌ای چاپ می‌شد به اسم دختران و پسران که هم قصه توش بود هم شعر و جُک و سرگرمی و جدول و ... ، خیلی هم طرفدار دوشت.

همه مَم که پول ندُشتن روزنومه بخرن. آ ناصر می‌خرید و همه بچه‌ها کلاس به نوبت البته با التماس و درخواس اَشش می‌ستوندن و می‌خوندن. توی صفحۀ آخر این مجله ستونی بود که دخترا و پسرای کلّ کشور آدرسشونه می‌نوشتن و مثلاً می‌گفتن علاقه‌مند به جمع کردن تمبرن یا علاقه‌مند به شعر و نقاشی و موسیقی و حاضرن با کلیه دخترا و پسرای علاقه‌مند به رشته مورد نظرشون مکاتبه بکنن. آخه اون وقتا تلفن و موبایل و فضای مجازی نبود که بتونن ظرف چن ثانیه مخ هم رِ بزنن یا به قول امروزیا چت بکنن یا پیامک بدن. و اکثر ارتباطات با نامه‌نویسی و از طریق پست انجام می‌شد. تمرو رِ خود تُف می‌چسبوندن رو پاکت و خدا بده برکت. حالو تصور بکنن که منِ بَدبخ چه حال و روزی دوشتم چون همه نامه ها رَم وَر ای دختروا مَ میباس بنویسم. ناصر ناکس الکی خودشه طرفدار همه هنرها جا می‌زد و با بودشون ارتباط برقرار می‌کرد. حالو تصور بکنن هر هفته چند نفر جدیدم از سراسر کشور اضافه می‌شدن و به قول امروزیا هرمی تعدادشون میرف بالا. تازه بعد از چند بار نامه‌نگاری از فضای هنری می‌اومدن به در و عاشق و معشوق هم می‌شدن که تازه اون وَخ اول معرکه بود. یعنی من بیچاره به جای درس و مشقام میباس هفته‌ای چل پنجاتو نومۀ عاشقونه بنویسم و اونا جواب بدن و از دوباره نقطه سرِ خط. ولی می‌ارزید، چون هم موتورسواری می‌کردم و هم خوردنی گیرم می‌آمد. تازه یه وختایی که وشش ناز می‌کردم یه خودکارو بیکی هم می‌دادِتم.

یه رو خنده کنون و بشکن زنون اومد تو کلاس و گف حمیدو نونمون تو روغنه! گفتم چطو شده؟ حالو چطو شده بود؟ یه دخترویی از رفسنجون تو دختران و پسران نوشته بود که حاضره با علاقه‌مندان به شعر مکاتبه کنه. کور (ببخشید آ ناصر) از خدا چی می‌خواس؟ دو چشم بینا. بعدشم همینطو که نیقاشش وا بود گف: خوبی این یکی اینه که میشه یواشکویی خودش قرارم گذوش. تو شهر خودمونه ، آخ جون.

گفتم آخ جونو درد بی‌دوا. اگه بکشیتَمَم مَ ور ای دخترو نومه نمی‌نویسم. پدرش میا سروختمون بیچارمون میکنن. گف موتورِ بیشتر میدم سوار شی، خوردنیارم دو برابر می‌کنم تازه مِنگو خشکم وَشت میارم. خودنویس پارکریم دارم میدم بِشت. معامله بدی نبود. می‌دونستم که اگر بیشتر ناز بیارم چرب ترشم می‌کنه ولی دلم وَشش سوخ و یک نومه بلند بالای عاشقونه‌ای وَر دخترو نوشتم که بیا و بِسِیل. آ ناصرم با دمبش گردو می‌شکس رَف که برا طرف پستش کنه، پست شهری مَم معمولا یک روزه می‌رسید. چشمتون روز بد نبینه پس صبا صبح آی توکلی ناظم دبیرستان که نور به قبرش بباره و همه ما بچه مدرسیا مِثِ سگ اَششون می‌ترسیدیم از بلندگوی دفتر ناصرو رِ صدا زدن، اونم چه صدایی! عین شیری که میخوا به بچۀ آهو حمله کنه، بَدبخ ناصرو فهمید که یه خاکی ور تو سرش شده که آی توکلی ایجوری صداش می‌کنه. بدبخت مادر مرده عین بره که میره ور طرف گرگ رف تو دفتر. رُب ساعت بعدشم گریه کنون وَرگشت تو کلاس کِلِ گوششم از بس کتک خورده بود، عین چغندر پوس کنده قرمز شده بود حالو چطو شده بود؟ مگو دختروا دبیرستان شهناز می‌خواستن مدیرشونه که هفتاد سال سن دوشت دست بندازن. حالو چکار کرده بودن ناکسا؟ اسم و آدرسِ خونۀ مدیرو بدبخته داده بودن به دختران و پسران و نوشته بودن دختری هستم پونزده ساله اهل رفسنجان و حاضرم با کلیه علاقه‌مندان به شعر در کشور مکاتبه کنم، نامه‌رسون از همه‌جا بی‌خبرم نامۀ آ ناصر برده بود در خونه‌شون. آ ناصرم که آدرس مدرسه و کلاسِ خودِ شماره صندلی که روش می‌نشست رِ با خطِ درشت پشت پاکت نوشته بود . خانم مدیرم که دختران و پسران رِ ندید و نخونده بودن و را نمیبردن جریان چیزه عین شیر ماده غضبناک و اوقات تلخ نامه رِ گرفته بودن به دستشون و اومده بودن توی دبیرستان ما. آی توکلی مَم که مثِ ایشون از اصل ماجرا خبر ندوشتن ناصرخان رِ صدا زدن تو دفتر و حسابی کُتارونده بودن بعدشم که آ ناصر توضیح داده بود که اصل ماجرا چی بوده، و معلما کلی وَر خانم مدیر خندیده بودن، ایشونم که روزنومه رِ دیده بودن تازه متوجه شده بودن که ناصرو بی‌گناهه ولی اینکه چرا به جای مکاتبه درباره شعر نومۀ عاشقانه نوشته شده قابل دفاع و توجیه نبود. خدا پدر ناصر بیامرزه که لو نداده بود نامه رِ مَ نوشتم. از اون روز به بعد ناصر دگه روزنامه دختران و پسران نمی‌خرید و موتورشم نمی‌داد سوار شیم که هیچ، دگه ترکِ موتورش هم نمی‌شوندمون. شکلات و آدامسم نمی‌داد بخوریم. اتفاقاً دو سه هفته قبل بعد از سی چهل سال توی یکی از پارکای کرمون دیدمش، خودِ زن و بچه‌هاش اومده بودن هوا خوری. مثِ خودم پیرمردویی شده بود، موداشم رِخته بودن و دندونِ عملی گذوشته بود. چشمکی بِشش زدم و گفتم آ ناصر روزنامه دختران و پسرانه یادتونه. خندید و گُف ها، اتفاقاً وَر خانمم تعریف کردم. خوشم اومد از صداقتش. خدا حفظش کنه، رفیقم رفیقای قدیم، اصلاً ای صداقتش منو کشته شما رِ چطو ؟ را نمی‌برم ...

عزت زیاد

شعر/آب معدنی ۱

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

حافظ شراب خورده و ما آبِ معدنی

اشعار ما عجین شده با آبِ معدنی

زان معدنی که زود به پایان نمی‌رسد

ساقی بیار یک دو سه تا آبِ معدنی

شنگول از دو حبّه‌ی انگور می‌شویم

تا هست توی میکده‌ها آبِ معدنی

ایمان ما خلاصه شده در سه چار چیز

انگشتر و کتاب دعا، آبِ معدنی

هر جا دهان یاوه‌سرایی ردیف شد

ما مشتِ محکمیم، هلا آبِ معدنی!

آیا کدام مست‌تریم ای جنابِ چیز

ما خورده‌ایم باده، شما آبِ معدنی

در حبس دوش محتسب از ما سؤال کرد

نوشابه می‌خورید وَ یا آبِ معدنی؟!!!

گفتم: «وَ یا» بیار برادر، به طعنه گفت:

نوشابه حاضر است، چرا آبِ معدنی؟

دنیای ما گذشت به یک نان بربری

ای وای اگر که روز جزا، آبِ معدنی...

شعر/آب‌معدنی ۲

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

حافظ شراب خورده و ما آب ِ معدنی

لولیم و مست، یکسره با آبِ معدنی

گویا که در بهشتِ خدا نیز جاری است

بنگر رسیده تا به کجا آبِ معدنی!

حوری جداست حاضر و غَلمان به جای خود

شیر و عسل سوا و سوا آبِ معدنی

من مستِ مست، بی دل و بی‌دین و بی‌قرار

ذایل که کرد عقلِ مرا آبِ معدنی

گفتم به شیخ: دوش بفرما چه خورده‌ای؟

خندید و گفت: جانِ تو ها، آبِ معدنی

دنبال جای خلوت و آن کارِ دیگر است

واعظ که خورد وقتِ دعا آبِ معدنی

خضرِ نبی که گشت ندیدش، تو هم نگرد

گفتا به خلق: آب بقا؟ آبِ معدنی

آب بقا ندادش و از چشمه تشنه رفت

«واتا» چو دید، گفت: خدا! آبِ معدنی؟!

تأکید بوعلی است به هر نسخه‌ای که داد

درمان، دوای درد و شفا، آبِ معدنی

مانند مرغ کنده شود سر از او که هست

هم وقت سور، وقت عزا، آبِ معدنی

حافظ که دوش بر در میخانه رفت، گفت

پپسی بیار، دوغ و دو تا آبِ معدنی

کمبود و کیمیاست در این روزگار و هست

آبِ بقا نه، آبِ طلا، آبِ معدنی

انواع معدنیش به دکانُ دکه هست

«واتا» و «بَرد»، «زمزم» و «اُکسابِ» معدنی

در حرف مفت جاری و در شعرِ آبکی

گردد ردیف قافیه با آبِ معدنی

شعر/آب‌معدنی ۳

مسلم حسن شاهی
مسلم حسن شاهی

حافظ شراب خورده و ما آبِ معدنی

ما را کشانده توی فضا آبِ معدنی

می با تمام عقل ستیزی نکرده است

کاری که کرده با علما آبِ معدنی

زاهد به آبِ روشنِ می غسل می‌کند

دُردی کشِ خدا زده با آبِ معدنی

ترسم که روز حشر همه‌مان با خبر شویم

جاریست در بهشتِ خدا آبِ معدنی

هرگز به شمس و حافظ و سعدی نمی‌رسم

ما را که نیست پولِ دو تا آبِ معدنی

مانند خضر در پیِ آبِ حیات باش

پیدا نمی‌شود همه جا آب معدنی

شعر/اکبر اکسیر

اکبر اکسیر
اکبر اکسیر

بازگشت به خویش

دو پا داشتم

دو پا هم قرض کردم

تا از دست گاوها فرار کنم

غافل از این که

خود چهار پا شده بودم!

***

ایران ناسیونال

سال‌ها پیش

پدر را

با رادیو جیبی‌اش به خاک سپردیم

هنوز هم

صدای B.B.C

از خاک گور می‌آید!

‌‌‌‌‌‌

سیسمونی

آردها را بیخته‌ام و الک‌ها را آویخته‌ام

نشسته‌ام کنار ملیحه

به کودکی می‌اندیشم

که قرار است هر روز صبح

مادرش را شیر بدهد

کهنه پدرش را عوض کند

مادربزرگ و پدربزرگ را

به کودکستان برساند!

***

آنتراکت

گوسفند خوابیده است

سگ خوابیده است

چوپان خوابیده است

گرگ خوابیده است

لطفاً شما هم بخوابید

و مطمئن باشید

در پایان این شعر

هیچ اتفاقی نمی‌افتد!

شعر/ مهدی جهانبخش - رفسنجان

مهدی جهانبخش - رفسنجان
مهدی جهانبخش - رفسنجان

می‌پرم در سایه‌های بال تو

تا که باشم با خبر از حال تو

پارسال تو که تعریفی نبود

وای بر بدبختی امسال تو

من نفهمیدم خلاصه شوهرم

یا که باشم سال‌ها حمّال تو

بیضی و مخروط و حجم کاملی

جان فدای این همه اَشکال تو

من که کلّی ادعا دارم ولی

باختم در بازی فینال تو

بس به آهوها شباهت داشتی

چارزانو کرده‌ام دنبال تو

هی پیامک‌ها فرستادم که من

دوست دارم خال اما خال تو

خسته‌ام از کهنه‌گی تیشه‌ها

می‌چشم کی طعم دیجیتال تو

در قیامت آرزو دارم فقط

که ببینم نامه‌ی اعمال تو

من ندارم هیچ غیر از یک موتور

این قراضه تا همیشه مال تو

عاشق برنامه‌ی چشم تو‌ام

می‌زنم شب‌ها فقط کانال تو

خورده‌ام شلاق در میدان قدس

بابت عشق تو و امثال تو

قصیدۀ بارانیه نیستی؛ چیست ماجرا، باران؟!

مجتبی احمدی
مجتبی احمدی

می‌زنم باز هم صدا: باران!

آی باران، بیا، بیا باران!

دی به آخر رسید و بهمن شد

نرسیدی چرا، چرا باران؟!

هیچ جایی تو را نمی‌بینم

پس کجایی؟ بگو کجا باران؟!

خبر از ابر و رعد و برقی نیست

نیستی؛ چیست ماجرا، باران؟!

نه که رگبار، دست‌کم نم‌نم

مدتی باش پیش ما، باران!

هم هوا گند و هم زمین خشک است

به زمین آی از هوا، باران!

آی دلّاکِ آسمان، بشتاب!

کیسه کو؟ لیف کو؟ هلا، باران!

باز پرشور، هی ببار و بشور

از تنِ شهر چرک را، باران!

پل و میدان و کوچه و معبر

در و دیوار و سرسرا، باران!

پاک کن از هوای آلوده

از سرِ شهر تا به پا، باران!

نه فقط از هوا، که از اهوا

از کژی، حیله، ناروا، باران!

هی بشور و ببر که پاک شود

از دغل‌کاری و ریا، باران!

گر نشد از دروغ، اما از

خشکسالی شود رها، باران!

...

گور بابای «ناکسان» اصلاً!

«عاشقان» زنده‌اند با باران

تو بیا تا که عشق جان گیرد

با همان بوی آشنا، باران!

عاشقان باز هم قدم بزنند

زیر تو، توی کوچه‌ها، باران!

گفته «سهراب» مدحِ زیرِ تو را

چه لطیفی تو، مرحبا، باران!

دوست دارم زیارتت بکنم

السلام علیک یا باران!

مدتی می‌شود که دل‌تنگم

خسته‌ام، خسته، پس لذا باران؛

مرحمت کن بیا که پَر بکشم

از کنار درخت تا باران

چتر را بسته‌ام که تا بزند

بوسه بر روی «مجتبا»، باران

...

ای خدای وَدود، قسمت کن

چای و سیگار در پساباران!

شعر/سعید زینلی - زرند

سعید زینلی - زرند
سعید زینلی - زرند

من شعر می‌گویم ولی عینش پریده

از شور می‌گویم و شینش پریده

اشعار خوبی داشتم اما پریشب

از دفترم کل مضامینش پریده

اوضاع شعر من شده حال وطن که

رنگ از رخ آداب و آئینش پریده

نفتِ سرِ این سفره‌ها دیگر بیات است

حالا که دیگر کل بنزینش پریده

با همت والای مسئولین، شب عید

هر سال از این سفره یک سینش پریده

برقِ فشار زندگی ما را گرفته

از کله دارا و مسکینش پریده

ملت دعاهایش نمی‌گیرد چرا که

از روی بامش مرغ آمینش پریده

هرچند با اعمال دینداران، جدیداً

هوش از سر کل شیاطینش پریده

فعلاً که رونق رفته است از شرق و غربش

برکت هم از بالا و پایینش پریده

ایران همیشه پرچمش در اهتزاز است

هرچند آرمِ مِید این چینش پریده

شعر/ افسر فاضلی - شهربابک

افسر فاضلی - شهربابک
افسر فاضلی - شهربابک

یک روز کشیده می‌کشد دستانش

آهوی رمیده می‌کشد دستانش

یک روز کشیده است و کیفش کوک است

ابروی کشیده می‌کشد دستانش

***

بیهوده قرار می‌گذارید چرا؟

آهنگ شعار می‌گذارید چرا؟

در جامعه‌ای که این همه بیکار است

ما را سر کار می‌گذارید چرا؟

***

طوفان الهی شر و شورش ببَرد

یک موج همه شعر و شعورش ببَرد

آن دل که تو را نخواست، کِی خواستنی‌ست؟

اصلاً بگذار مُرده شورش ببَرد!

***

قصه نه فقط زباله‌ی خشک و تر است!

تفکیک زباله‌ها ز هم خوب‌تر است!

یک عده پی نان شب خود هستند

در سطل زباله‌ها ببین چه خبر است!

***

من فکر نکن کار سیاسی بلدم

قانون تو را عجب اساسی بلدم!

هر روز به دور یک نفر می‌گردی

ارواح ننَه‌ت، هواشناسی بلدم!