https://srmshq.ir/8zkq7u
ادبیات کودک، سرزمینِ ممکنها و تخیل است. دروازهای است برای شناخت جهانِ جادویی کودک. قوانین و قواعد خودش را دارد و به اندازه ادبیات بزرگسال جدی است. برای کودک تصویری است از جهانی که میبیند و یا اینکه دوست دارد ببیند و برای بزرگسال اکسیری است که او را به روزگار کودکی میبرد.
استان کرمان با داشتن نویسندهها و شاعرانی چون «هوشنگ مرادی کرمانی»، «احمدرضا احمدی» و «افسانه شعباننژاد» نشان داده که در ادبیات کودک و نوجوان از ظرفیت بالایی برخوردار است؛ ولی متأسفانه در دهههای اخیر نتوانسته چهره شاخصی در این زمینه به ادبیات ایران معرفی کند.
در این شماره سعی شده است از ظرفیت موجودِ استان که بهنوعی در این حوزه فعالیت میکنند، بهره گرفته شود.
در ابتدا «احمد اکبرپور» نویسنده شیرازی در گفتوگو با «رضا شمسی» به سؤالهایی در مورد کتابهایش، ادبیات کودک و وضعیت آن در کرمان پاسخ داده است.
در ادامه «حامد حسینیپناه کرمانی» در یادداشتی به «فلسفه برای کودکان» و ارتباط آن با ادبیات پرداخته و «سمیه یاوری» در مطلبی به نام «کلاف گفتوگو» کتاب شعر «پرنده گفت شاعرم» از «افسانه شعباننژاد» را نقد کرده است.
همچنین داستانها و اشعاری از نویسندگان و شاعران استان آورده شده است.
https://srmshq.ir/joxm9r
«احمد اکبرپور» دوست صمیمی ۲۸ سالۀ من است؛ از سال ۷۰ که در خوابگاه دانشگاه شهید بهشتی با هم بودیم تا هماکنون که در دانشگاه شیراز در مقطع کارشناسی ارشد، «ادبیات کودک» میخوانیم. در این همۀ مدت یکی از مهمترین پایههای دوستی ما گفتوگوهای ادبیمان بوده که به هر بهانهای شکل گرفته و عموماً هم منجر به کشف و شهودهای بداههای شده است. اصولاً یکی از جذابیتهای اکبرپور در گپ و گفت با او است که جلوهگر میشود. مصاحبۀ پیش رو هم از همین دست است، اگرچه با عجله تدوین شد؛ اما خواندنی است.
اگر هم میخواهید شناختی اجمالی از او پیدا کنید بدانید که احمد اکبرپور در سال ١٣۴٩ در لامرد استان فارس به دنیا آمده است و هماکنون در شیراز زندگی میکند.
عمده شهرت وی بابت نوشتن داستانهای کودک و نوجوان است که برای ایشان جوایز متعددی از جمله جایزه کتاب سال ایران، جایزه شورای کتاب کودک و چندین جایزه بینالمللی را به ارمغان آورده است.
از آثار وی میتوان به "امپراطور کلمات"، " من نوکر بابام نیستم"، "شب به خیر فرمانده"، "غول و دوچرخه"، "قطار آن شب" و "من مترسکم؛ ولی میترسم"، "غولماز" و "کرم شلوارپوش" اشاره کرد.
آثار وی به زبانهای انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، چینی، کرهای و ترکی استانبولی ترجمه شده است.
اکبرپور در آثارش اغلب به مواجهه کودک یا نوجوان با مسائل و مشکلات فردی و اجتماعی و چگونگی حل آنها میپردازد.
بهرهگیری از تکنیکهای جدید داستاننویسی و طنز به جذابیت داستانهایش افزوده است.
او اعتقاد دارد که جهان بزرگسالی ما خشن، کثیف و وحشتناک است و کودکان در آینده باید آن را عوض کنند.
آیا ادبیات کودک یک ژانر ادبی محسوب میشود و میتواند برای مخاطبین علاقهمند بزرگسال نیز جذابیت داشته باشد؟
در تئوری فرض بر این است که اگر نوشتاری به ادبیت برسد و معیارهای لازم را داشته باشد قطعاً یک اثر ادبی است و تفاوت نمیکند برای چه رده سنیای نوشته شده باشد. برای یافتن و بررسی مصداقهای بیرونی باید به دو سؤال پاسخ داد. اول اینکه آیا کتابی بوده که برای کودک نوشته شده باشد و مورد توجه مخاطب بزرگسال هم قرار بگیرد؟ و دوم آیا کتابهایی بوده که نویسنده برای بزرگسال نوشته؛ ولی آرامآرام در طول زمان مخاطب کودک و نوجوان را هم جذب کرده باشد یا خیر؟
نویسنده هر وقت قرار نباشد در یک اثر با ذهنیت کلیشهای و کهنه رعایتِ سن کودک را کند؛ به اثری قابلتأمل رسیده است؛ مثلاً گمان نکند که کودک کتاب را نمیفهمد یا اینکه نیاز به پیام آموزشی دارد. البته این فرضها برای ادبیات بزرگسال هم بوده است و ادبیات متعهد در برداشت افراطیاش میتواند فضاهای تخیلی را فقط به وضع موجود تقلیل دهد. سالها طول کشید تا ادبیات بزرگسال موفق شد خودش را از چرخه تعهد خارج کند. این فقط ویژگی ادبیات سوسیالیستی نبوده؛ بلکه بقیه نمونهها و گونههای ادبیات بزرگسال هم این الزام را داشته و برای خروج از تعهد پروسهای طولانی را طی کردهاند.
قاعدتاً مخاطبان ایرانیای که دوست دارند ادبیات کودک را بخوانند، نه این پروسه پیام و تعلیم و تاریخ آن را خیلی دنبال کردهاند و نه درباره آن زیاد میدانند. قشر روشنفکر هم حاضر نیست که تفکر قالبی خودش را از ادبیات کودک بشکند. بیش از ۸۰ درصد از روشنفکرهای ما ذهنیتشان این هست که کارهای مربوط به کودک، کارهایی ضعیف، الکن و رعایت شده هستند و توانایی نویسنده در این حد نیست که کار شاخص بکند. البته این را هم قبول دارم که درصد بسیار کمی از کتابهایی که در حوزه ادبیات کودک و نوجوان به چاپ میرسد ارزش ادبی دارند؛ ولی همین مقدار محدود هم مورد اقبال مخاطب بزرگسال و خاصه روشنفکران قرار نمیگیرد. جالب است که تقریباً این آمار در تمام جهان صادق است. این اطلاعات و آمار بر اساس دریافت شخصی است و دقیق نیست؛ ولی با توجه به حجم و ارزش کتابهایی که ترجمه و چاپ میشود، تقریباً درست است و شما بهعنوان مخاطب حدوداً با بیست درصد کتاب ادبی مواجه هستید. این بیست درصد میتواند مخاطبانی در تمامی ردههای سنی داشته باشد؛ برای مثال برای آثار نویسندگانی مثل «دکتر زیوس» یا «سیلور استاین» و «رولد دال» شرایط سنی صادق نیست و هم مخاطب کودک و نوجوان و هم بزرگسال میتوانند از داستان، طنز و طرحهایی که در کتاب هست لذت ببرند. از سوی دیگر کتابی مثل شازده کوچولو با همه مخاطبان ارتباط برقرار میکند. من خواننده بزرگسالی را سراغ ندارم که با آن مشکلی داشته باشد؛ در صورتی که به اصرار صریح نویسنده، کتاب برای کودکان نوشته شده است. نویسنده در تقدیمیه هم کتاب را به کودکان و کودکیهای «لئون ورت» تقدیم کرده است. با اینکه این کتاب برای مخاطب کودک هست، مخاطب بزرگسال هم با آن ارتباط برقرار کرده است؛ چون این اثر توانسته است ادبیت خودش را به اثبات برساند. اگر کسی علاقمند به ادبیات باشد و ذهنیت قالبیاش را نشکند، خودش را از یک سری متنها و بافتهای ادبی که در ادبیات کودک اتفاق افتاده و به ساختار و بافت ادبی رسیدهاند محروم کرده است و این با ذات روشنفکری و روشنگری در تضاد است.
میدانیم که خاستگاه فعالیت ادبی شما شعر بوده است. یک مجموعه هم به چاپ رساندید. بعد رفتید سراغ داستان بزرگسال که تعدادی از آنها را در نشریه آدینه چاپ کردید. بعد به سمت ادبیات کودک تغییر مسیر دادید و در این زمینه موفقتر بودید و به شهرت رسیدید. ادبیات کودک چه ویژگیها و جذابیتهایی برای شما داشت که درنهایت این مسیر را دنبال کردید؟
همانطور که اشاره کردید من از ادبیات بزرگسال شروع کردم. شاگرد «رضا براهنی» و «هوشنگ گلشیری» بودم، که هیچکدام از آنها کودکنویس نیستند — به غیر از گلشیری که یکی دو تا افسانه را بازنویسی کرده — نه در تئوری و نه در عمل هیچگونه فعالیتی درزمینهٔ ادبیات کودک نداشتند. من سعی کردم تکنیکها و روشهایی که یاد گرفتهام را در زمینهٔ کودک هم امتحان کنم که بهترین نمونهاش «غول و دوچرخه» است. در مسیر این داستان هر دفعه تغییراتی به خواستۀ شخصیت داستان شکل میگیرد و متنهای قبلی خط زده میشود. ناشران سالها این کتاب را چاپ نمیکردند که زیادی پستمدرن بازی درآوردهام؛ ولی وقتی بیرون آمد؛ کودکان شش هفت ساله ارتباط فوقالعادهای با آن برقرار کردند.
...
داستاننویس
https://srmshq.ir/z4gxel
متخصصان علوم انسانی پیوسته در تلاش و کوشش هستند که بهترین، مؤثرترین و سالمترین وسایل و امکانات تربیتی را به وجود آورند تا محصلان را بهصورت همهجانبه تربیت کنند و آنها را به بهترین شکل برای زندگی اجتماعی موفق آماده سازند، بدون اینکه رفتار انسان را به جسمی و روحی و تغییر رفتار را به آموزشی و پرورشی تقسیم کنند.
ازجمله این وسایل و امکانات تربیتی مطلوب که در دهههای اخیر موردتوجه ویژه قرار گرفته است و آثار سودمند آن را در تربیت کودکان و نوجوانان تأکید میکند، موضوع «ادبیات کودک و نوجوان» است. آشنایی دقیق با این موضوع و کاربرد صحیح آن میتواند آموزش و محیط آموزشی را برای کودکان و نوجوانان بسیار جالب و جذاب نماید.
P۴C
آموزش تفکر به کودکان یکی از برنامههای آموزشی است که مورد توجه دستاندرکاران تعلیم و تربیت کودکان در سراسر دنیا قرار گرفته است.
معروفترین روش آموزش تفکر به کودکان P۴C) Philosophy for Kids) یا «فلسفه برای کودکان» است.
در این برنامه آموزشی از داستانها بهمنزلۀ ابزار اصلی آموزش استفاده میشود؛ زیرا عقیده بر این است که داستانها میتوانند مهارتهای ارتباطی و شناختی را در کودک بالا ببرند و با پرورش توانایی پرسشگری در کودکان، او را در ارزیابی استدلالها، درك روابط علت و معلولی، کشف و تحلیل مفاهیم، و همچنین نتیجهگیری درست از رویدادها یاری کنند.
«متیو لیپمن» (Matthew Lipman) پایهگذار آموزش فلسفه برای کودکان، میگوید: «فلسفه برای کودکان نوعی فلسفه کاربردی است. البته نه به آن معنی که برنامهای باشد تا در آن نظرات فلاسفۀ مختلف برای روشنسازی و حل مسائل غیرفلسفی استفاده شود، بلکه هدف آن است که شاگردان را وادار به فلسفیدن و انجام فعالیت فلسفی شخصی کند.»
از نظر لیپمن، بهترین روش برای آموزش تفکر به کودکان استفاده از داستان است. او به همین منظور کتابهایی برای کودکان نوشته است که از آن جمله میتوان به کتابهای Pixie، Harry Stottlemeier’s Discovery و Lisa اشاره کرد. او سعی دارد، در قالب داستان، رفتارهای مختلف کودکان را نشان دهد و در قبال این رفتارها، ذهن کودکان را به پرسش و تفکر برای یافتن پاسخ وادارد.
لیپمن P۴C را در پژوهشگاه توسعه و پیشبرد فلسفه برای کوکان در دانشگاه مونتکلیر (MSU) بنیان نهاد و هدف اولیه آن را توانمند ساختن کودکان در تصمیمگیری در نظر گرفت.
در این روش، آموزش فلسفه از سالهای ابتدایی مدرسه آغاز میشود؛ یعنی زمانی که کودکان شروع به بررسی احساسات و افکارشان میکنند. با این روش کودکان یاد میگیرند که برای یادگیری خود ارزش قائل شوند و به اندیشه و عقاید خود و دیگران احترام بگذارند.
هدف فلسفه برای کودکان آشنایی کودکان با استدلال درست، انسجام کلام و پرهیز از تناقضگویی و ایجاد ارتباط منطقی بین جملات و همچنین آشنا کردن آنان با منطق غیرصوری است که به آنان توانایی ارزیابی تفکرات خود و دیگران را در ارتباط با کنشها و رویدادها میدهد.
در این روش داستانهایی نوشته و یا انتخاب میشوند که فلسفه را در قالب شخصیتهای تخیلی ارائه میدهد. اگر این داستانها، موضوعات یا حوادث متمرکزی داشته و برای کودکان جذاب و بحثانگیز باشند (درعینحال که ارتباط خود را با تجارب زندگی روزمره کودکان حفظ میکنند)، آنها از داستانها لذت برده و ترغیب خواهند شد که فکر کرده و تحقیق نمایند.
یکی از راههای مؤثری که به کودکان کمک میکند تا این مهارت را کسب کنند، درگیر کردن آنها ازلحاظ حسی و ذهنی در زندگی «شخصیتهای داستانی» است که این کار فرایند پرسشگری را در کودکان ایجاد میکند.
هر داستان باید دارای شخصیتهای تخیلی باشد که کودکان بتوانند آنها را الگو قرار دهند. همچنین هر داستان باید یک پرس و جوی مشترک و میل به ساختن اندیشههای یکدیگر را شکل دهد و درحالیکه یک نوع احساس اعتماد، ارزش و انسجام را به وجود میآورد، با کار جمعی گروه یکی گردد و تا آنجا که امکان دارد تلاش شود تا ابعاد فلسفه اعم از اخلاق، منطق، زیباییشناسی، انسانشناسی، متافیزیک و... را دربر گیرد.
هر داستان باید فرایند قضاوت کردن را با تمام پیچیدگیهایش نشان دهد و کودکانی را توصیف کند که از نظر عاطفی، اجتماعی و شناختی رشد میکنند.
فلسفه برای کودکان فعالیتی آموزشی است که تفکر پیچیده و درنتیجه قدرت استدلال و تفکر انتقادی و خلاق را برای کودکان ممکن میسازد. برنامهای منظم و پیشبردی که برای کودکان چهار تا هجده سال طراحی شده است،
در این روش آموزش باید معلمی وجود داشته باشد که بهاندازۀ هر کودک به پرسش و پاسخ علاقهمندی نشان دهد، اهل سخنرانی نباشد و پرسش و پاسخ فلسفی را برای کودکان به شیوهای شکل دهد که آنها بتوانند این عملکرد را ملکۀ ذهن خود کرده و خودشان شروع به تمرین کنند. این معلم باید تسهیلکنندۀ مسائل فلسفی باشد.
معلم خوب در این روش، باید از نظر فلسفی متواضع و مستعد پرسیدن سؤالات باز باشد.
اگرچه معلمین فلسفه از لحاظ آموزشی قوی هستند اما باید قوت آنان، بر اساس کمک به کودکان درزمینهٔ پرورش استعدادهایی باشد که برای انجام یک پرس و جوی فلسفی، مفید است. آنها هر لحظه آمادهاند که یک قیاس را زیر سؤال ببرند یا درباره پیشفرضها سؤال کنند؛ اما این بدان معنا نیست که گفته شود تمام معلمان فلسفه باید چنین شخصیت یا سبک فلسفی را دنبال کنند.
رابطه فلسفه و ادبیات کودک
به طور کلی میتوان رابطه فلسفه و ادبیات کودك را به دو شکل تصور کرد: ادبیات در خدمت فلسفه و فلسفه در خدمت ادبیات.
درصورتیکه ادبیات را ابزاری در خدمت فلسفه بدانیم، آنگاه میتوان به فلسفه از دو دیدگاه نگریست. دیدگاه اول فلسفه را محتوا به حساب میآورد که در این صورت نقش ادبیات آموزش فلسفه به کودکان خواهد بود؛ رمانهای لیپمن نمایانگر این رابطهاند.
نگاه دیگر به فلسفه آن است که متن ادبی کودك را وسیلهای بدانیم که از طریق آن میتوان به کشف نظری فلسفی نویسندۀ متن دست یافت. در این صورت، تصور بر این است که هر نویسنده یا شاعر دارای فلسفهای است که خواسته یا ناخواسته در متنی که آفریده است مستتر شده، مانند نویسندگانی که با جهانبینی خاصی برای کودکان کتاب مینویسند. نوع درونمایۀ داستان، واژگان انتخابی نویسنده و لحن او و نیز نوع رابطهای که بین کودك و نویسنده برقرار میشود همگی بهگونهای ناخودآگاه و یا پنهان نشانگر انسانشناسی و جهانشناسی ویژۀ هنرمند این حیطه است.
نوع دوم رابطه فلسفه را وسیلهای برای آفرینش ادبیات کودك میبیند. در این صورت، داستانهایی که در چهارچوب این رابطه خلق میشوند میتوانند در آموزش تفکر مؤثر باشند و دانش و آگاهی کودکان را افزایش دهند.
برنامه فلسفه برای کودکان به بچهها نمیگوید به چه چیزی فکر کن. این امر به خود کودک بستگی دارد. فلسفه، ابزار ذهنی اجتماعی و عاطفی را در اختیار کودک قرار میدهد تا او بتواند بهوسیله آن بهتر بیاندیشد و از طریق پرسوجوی جمعی، تعهد و شجاعت عمل به دست آورد و منطقی فکر کند.
لیپمن علاوه بر تفکر نقاد و خلاق که سایر فیلسوفان مطرح کرده بودند نوعی تفکر بنام تفکر عاطفی (Caring thinking) را هم مطرح کرده است. به عقیده او برای اینکه چیزی را بتوانیم بفهمیم باید به آن علاقه داشته باشیم. هیجان عاطفی، محرک را برای تفکر عاطفی فراهم میکند. این هیجان عاطفی در بطن تفکر عاطفی قرار دارد. رفتارهای قابلرؤیت در رابطه با تفکر عاطفی عبارتاند از:
-دامنه وسیعی از احساسات؛
- وابستگیهای شدید؛
- عشق قوی؛
- مسئولیت بالا؛
- خودارزیابی مبتنی بر وجدان و بهطور مداوم.
داستان محرك تفکر و تخیل کودك است. داستانخوانی جمعی میتواند مشارکت او را برانگیزد و او را ترغیب کند تا به شخصیتها شکل دهد، دربارۀ وقایع مختلف داستان فکر کند، به جستجوی راهحل بپردازد، خود را در موقعیت شخصیتهای داستان بگذارد و در آن موقعیت تصمیم بگیرد. داستان خوب میتواند در کودك انگیزه ایجاد کند و دقت و تمرکز فکری او را جلب کند تا بتواند آنچه را فراگرفته است در زندگی واقعی به کار گیرد.
از آنجا که شاخههای متفاوت فلسفه این امکان را فراهم میآورد که از دیدگاههای متفاوت (منطقی، اخلاقی، معرفتی، هنری و ...) به مسائل نگاه کرد لذا ضروری است، فلسفه در برنامه درسی مدرسه، بهصورت تلفیقی آموزش داده شود. این بدان معنی است که دانش آموزان وقت بیشتری را برای مطرح کردن سؤالات و نظرات خود با روش کندوکاو مشترک (community of Inquiry) در هر موضوع درسی (ریاضیات، علوم، هنر و ...) خواهند داشت. از نظر آنان فقط وقتی به تفکر میرسیم که برای خود فکر کنیم و تفکر بهعنوان روش اصلی تعلیم و تربیت در نظر گرفته شود.
به علت وجود عناصر (مانند زمینه، پیرنگ، شخصیت، آهنگ)، موضوعها و روابط مختلفی که در روند رویدادها خود را نشان میدهند، داستان میتواند پیچیدهترین موضوع فکری برای کودك باشد. دریافت و درك داستان مستلزم توجه مکرر و کوشش برای فهمیدن است. برای اینکه کودك مجذوب داستان شود، باید توجه و تفکر ترکیب و بر داستان متمرکز شوند و بتوانند پاسخ عاطفی کودك را برانگیزند. داستان برای کودك در حکم بخشی از واقعیت است که میتوان بر آن تکیه کرد و شاید برای همین است که درك صحیح آن و دوباره شنیدن آن بسیار مهم است. بازگویی و بازسازی داستانها یکی از راهکارهای اصلی در آموزش تفکر فلسفی است و بخشی از چالش شناختی نهتنها از درك عناصر داستانی بلکه از رابطه بین داستان و واقعیت حاصل میشود.
باید توجه داشت، برای خلق داستان برای کودکان، باید از دیدگاه کودکان به مسائل نگاه کرد تا بتوان داستانی را پدید آورد که ماشین حرکتی ذهن آنها باشد، آنها را به فکر وادارد و به جستجوی راهحل ترغیب کند.
ادبیات کودکان میتواند، با طرح سؤال در ذهن کودك او را به اندیشیدن وادارد و به جای القای ارزشهای از پیش تعیین شده، حرکت فکری پویا در کودکان پدید آورد. تقارن آنچه فلاسفه به روشی منسجم و دقیق انجام میدهند با کاری که کودکان بدون بهکارگیری روشهای پیچیده به آن مبادرت میکنند در ادبیات کودکان خود را نشان میدهد.
بسیاری از داستانهایی که برای کودکان تدوین شدهاند نهتنها میتوانند در بالا بردن تفکر کودك کمک کنند بلکه درونمایه آنها، به شکلی طبیعی، روند خود را طی میکنند و میتوانند در تعامل با بزرگسالان منبع آموزشی خوبی باشند.
داستانها موقعیت گفتوگو را فراهم میکنند، قدرت پرسشگری را بالا میبرند و حتی اگر پاسخی برای آن پرسشها یافت نشود، موجب حیرت کودکان میشوند.
جای دارد در آموزش تفکر «حیرت» را کلمهای کلیدی تعبیر کنیم که داستانها منبع خوبی برای پدید آوردن آن هستند.
(در تهیه این یادداشت از منابع زیر استفاده شده است:
۱. مقاله ادبیات داستانی کودکان و نقش آن در رشد تفکر/ مژگان رشتچی/ نشریه پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
۲. مقاله اولین کتابهای نظری ادبیات کودک در ایران/ سید علی کاشفی خوانساری/فصلنامه نقد کتاب
۳. مقاله معرفی برترینهای ادبیات کودک جهان/ سحر ترهنده/ فصلنامه نقد کتاب)
https://srmshq.ir/kqglc5
شعر کودک و نوجوان یکی از شاخههای درخت تنومند شعر است و با شعر بزرگسال ریشههای مشترکی دارد. شعر کودک و نوجوان با ویژگیهای خاص خودش معنا پیدا میکند. ویژگیهایی که آن را مناسب و به اقتضای تخیل، اندیشه و احساس کودک یا نوجوان نشان میدهد.
افسانه شعباننژاد متولد سال ۱۳۴۲ در بخش شهداد است. تاکنون بیش از ۲۰۰ كتاب در حوزۀ خردسال، كودك و نوجوان نوشته است.
او رمز موفقیتش را نقد صادقانۀ نوشتههایش توسط مصطفی رحماندوست میداند و میگوید: آقای رحماندوست نامهای برایم نوشتند و گفتند: «کار تو، دنیای شعر تو، دنیای کودکان و نوجوانان است» و من خوشحال بودم که پا به این دنیا گذاشتهام. ورود به دنیای کودکان و نوجوانان حس انسان را به دوران زلال کودکانه نزدیک میکند. گاهی اوقات با خود فکر میکنم کسی که برای کودکان کار میکند غمهایش به کوتاهی غمهای کودکان است و شادیهایش خیلی سادهاند؛ یعنی یاد گرفتهام به دنبال آرزوهای خیلی بزرگ نباشم و مثل بچهها آرزوهایم کوچک باشد مثل خریدن آدامس یا خرید یک عروسک. در نوشتههایم ناامیدی خیلی کم است. سعی میکنم امید،عاطفه و صمیمیت را رعایت کنم. به خانواده نگاه ویژهای داشتهام. در نوشتههایم نقش خواهر، برادر، پدر و مادر پررنگ است و چون بچهها در محیط خانواده پرورش پیدا میکنند وقتی این محیط گرم و صمیمی باشد زندگی راحتتر میشود. تلاشم این بوده که از طبیعت بیشتر استفاده کنم؛ چون دوران کودکیام را با طبیعت گذراندهام، افسوس میخورم که بچهها از آن طبیعت زیبا دور افتادهاند. فکر میکنم حتی طبیعت را در این شهر هم میشود لمس کرد. تماشای طبیعت در دل شهرها وجود دارد، فقط دقت میخواهد. وقتی در خیابان راه میروم نگاهم به درختان چنار است. به کلاغهایی که روی درختان چنار لانه ساختهاند حتی به گنجشکهایی که کنار جوی،آب میخورند. به درختانی که در بهار شکوفه میکنند هم توجه میکنم. به نظر من وظیفه هر پدر و مادری است که فرزندش را با طبیعت آشتی دهد.
«پرنده گفت شاعرم» عنوان یکی از مجموعه شعرهای نوجوان افسانه شعباننژاد است. مجموعهای که در چند وجه مشخص با اکثر کتابهای شعر نوجوان منتشر شده تفاوت دارد. در بیشتر کتابهای شعر کودک و نوجوان شعرهایی در قالبهای مختلف و مضامین متفاوت به چشم میآید؛ اما در «پرنده گفت شاعرم» مخاطب نوجوان شاهد ۲۲ شعر کوتاه در قالب نیمایی است که در تمامی آنها درخت و پرنده جزو جداییناپذیر شعر هستند. شعرهایی مستقل؛ اما دنبالهدار. شعرهایی با نامهای جداگانه بهجز شعر ابتدا که بسیار نرم و آرام مخاطب را به دنیای شاعرانۀ پرنده و درخت وارد میکند:
...و در صدای هر پرنده
در سکوت هر درخت
واژهای است...
درخت ایستاده بود
پرندهای رسید
و باز شد کلاف گفتوگو
و شاعری که حرفهای آن دو را شنید
نشست و شعر بافت
و شعر انتها که پایانی باز برای این مجموعه رقم میزند و نوعی امتداد عاطفی ایجاد میکند که پایان آن در ذهن مخاطب به تصویر درمیآید و این شیوۀ هنری بیان بهنوعی امکان سپیدخوانی را برای مخاطب ایجاد میکند.
درخت ایستاده بود
تمام شاخهها پر از سکوت
و شاعر شکستهدل
بدون واژه مانده بود.
وقتی که شاعر شکستهدل بدون واژه میماند، تازه وقت آن میرسد که واژهها در ذهن مخاطب به رقص آیند.
پروین سلاجقه در فصل پانزدهم کتاب «از این باغ شرقی» آورده است: «در اولین مرحلۀ خیزش زبان به سمت شعر، با دو نوع کلام یعنی نظم و شعر روبهرو میشویم. در تعریفهایی که بهوسیلۀ ابزار زبانشناسی در این زمینه مطرح شده است نظم را نوعی از کلام میدانند که درنتیجۀ عوامل قاعده درافزا به زبان مانند افزودن وزن و قافیه پدید میآید و شعر نتیجۀ برجستهسازی زبان است و بر بنیاد گریز از هنجارهای زبان خودکار استوار است و امروزه در پرتو تئوریهای علم زبانشناسی همگانی و همچنین دستاوردهای علوم بلاغی کلاسیک و مدرن، بحث تمایز میان نظم و نثر و شعر بر همگان روشن است. آنچه در اینجا نیز مطرح میشود بررسی چگونگی عملکرد عوامل قاعده افزای به وجود آورندۀ نظم و برجستهساز به وجود آورندۀ شعر است. طبق همین قاعده، پیکرۀ شعر کودک و نوجوان را نیز میتوان به دو شاخۀ کلی نظم و شعر تقسیمبندی کرد.»
در شعرهای کوتاه «پرنده گفت شاعرم» ظاهراً کارکرد تخیل از طریق همانندپنداری و استعاره، این دو آرایۀ پرکاربرد در ساخت تصاویر شعری، دیده نمیشود. آنچه کتاب «پرنده گفت شاعرم» را از نظم دور و به شعر نزدیک میکند عوامل برجستهسازی همچون ایماژهای توصیفی، جانبخشی، هنجارگریزی، روایت، شخصیتپردازی و گفتوگو یا مناظره است.
شعباننژاد با استفاده از توصیف و دو عنصر مشترک پرنده و درخت و بهوسیلۀ موتیفهایی نوستالژیک و آشنا و ترسیم فضاهایی که در نگاه اول چندان مرتبط به نظر نمیآیند بهصورت پیدرپی تابلوهای مختلف تصویری در ذهن مخاطب ایجاد میکند و در هر تابلو علاوه بر آفرینش زیبایی پیرامون موضوعاتی همچون مرگ، عشق، انتظار، زندگی و...مخاطب خود را به تأملی دوباره دعوت میکند.
پرنده گفت: عشق
درخت گفت: پل
پرنده بر پل معلقی که روی رودخانه بود، خیره شد.
...
https://srmshq.ir/uhngiy
تو یه باغ پر از گل قدم میزدم. یهو احساس سبکی کردم، بالهام رو باز و شروع به پرواز کردم. یه دفعه سر و کلۀ یه زنبور پیدا شد. حسن آقا بقال سر کوچه بود. وزوزکنان در باغ میچرخید. چشمش که به من اُفتاد، به سمتم اومد. مثل همیشه گفت: «میشه به بابات بگی یه سر بیاد مغازه، عسلِ تازه آوردم. در ضمن، خواست بیاد بهش بگو یه نگاه هم به دفتر حسابوکتابش بندازه.» بعد هم مثل باد تو آسمون چرخید و ناپدید شد. سری تکون دادم و به پروازم ادامه دادم که بوی عطرخوشِ گلی به دماغم خورد. چشمام رو برا پیدا کردن اون گل چند بار ریزودرشت کردم، گل رو که دیدم سمتش رفتم روی گلبرگهای سرخش نشستم. سرم رو جلو بردم از شهدش بخورم که مامانم از لابهلای پرچمای گل بیرون اومد. بدون توجه به من، قالیچهای که همیشه جلوی تلویزیون میانداخت که ما بچهها روی اون بشینیم و چند بار توی هوا تکون داد. نمیدونم از گرد گلها بود یا از گرد اون قالیچه که عطسم گرفت. همراه عطسهام قطرات آبی از دهنم پرتاب شد و روی پرچمای گل ریخت. مامان دستپاچه دستپاچه، قالیچه رو تکونی داد و گفت: «مث این که میخواد بارون بیاد. برم بچهها رو بیدار کنم آب بارون خیسشون نکنه.» بعد هم وُولی خورد و لای پرچما ناپدید شد. ترسیدم بالهام تو بارون خیس شه و نتونم دیگه پرواز کنم. سریع بلند شدم رفتم زیر شاخ و برگِ یه درختِ بزرگ که نزدیک گل بود پناه گرفتم. چشمم به تنۀ درخت اُفتاد. بابا رو دیدم که بهسختی از اون بالا میرفت صدا زدم: «بابا اینجا چیکار میکنی؟ چرا با این پای شکستهات از درخت بالا میری؟!» بابا که انگار منو ندیده بود، همینطور که نفسنفس میزد و عرق از سروصورتش میریخت گفت: «پول یه قسط از قالیای که سه ماه پیش خریدم عقب افتاده، میرم بالا ببینم خدا یه کم پول قرضم میده تا باهاش هم قسط قالی و هم حساب بقالی سر کوچه رو بپردازم؟!» حرفای بابا رو که شنیدم دلم هوای دیدن خدا رو کرد. پر کشیدم و به آسمون رفتم. همه جا رو نگاه کردم. خدا رو دیدم. داشت روی یه بوم بزرگ نقاشی میکشید. صداش زدم. خدا جون! خدا جون. صدامو شنید. بهم لبخند زد.خوشحال سمتش رفتم. دستم و گذاشتم روی دستش که قلممو بود. دستم و گرفت. قلممو تو دستمه. باهم نقاشی میکشیم. یه جای قشنگ رو؛ یه باغ پر ازگل.
https://srmshq.ir/328g5r
هو هو صدای باد تمام کلبه چوبی ننه گلین رو پر کرده بود. سوز سرما به
تمام دیواریهای کلبه چوبی سرک میکشید و سوسو میکرد. ننه گلین کنار شومینهاش نشسته بود و به پاهای لاغر بیجون و سردش نگاه میکرد. با خودش آواز میخوند؛ ای گلین خانوم خانوما ببین چه تنها شدی. ببین این روزگار چه پیرت کرد. گلی بودی برا خودت. گیسو کمندی بودی. ابرو کمونی بودی. ای چی بودی وای چی شدی؟ ای روزگار ای روزگار! گفت و گفت. صدا شنید... صدای چی؟! صدای هاپ هاپ خودش بود گندمی خانوم رفیق روزهای تنهایی ننه گلین.
ننه گلین تا صدا شو شنید عصای چوبیش رو برداشت و لنگلنگان رفت سمت در چوبی، ذوقی کرد و چادر گل گلیش پیچوند دورش و گفت:
آهای گندم خانوم! سگ باوفای من! گندمی! کجا بودی؟ نمیدونی دلم قنج میره، ضعف میره واسه صدات. بیا تو ننه! ببین چه تنهام! قرار بود بچههام آخر هفته سری به ننهشون بزنند. دیدی ننهجون نه غم تو دلشون افتاد نه شور؛ که من اینجا تو این ده بیآب علف چه کنم؟ ولی نه منم غمم نیست! خونه بغلی. بغلتری همسایههای مهربان، خدای ماه ما من و تو. پس دیگه چی از دنیا بخوام؟
گندمی پریدتو بغل ننه. خودشو لوس کرد. ای قل خورد قل خورد.
گیسو سپید کوچولو میو میو کنان از زیر کرسی ننه اومد بیرون. کاموا ننه گلین رو پیدا کرده بود. ورش داشت. تابش داد. قلش داد.
ننه گلینی هوار، هوار راه انداخت. ای چه کردی دمبریده، ببین پاهام یخ بستند. شدند دو تا چوب بستنی. وای چه کنم؟ آخ چه کنم؟ خواستم ببافم جوراب پشمی گرم. حالا تو بگو من چه کنم؟
دستای پیر و لرزونش رو برد رو به آسمان و گفت: آهای خدای مهربان میشود ننه سرما رو صدا کنی، بهش بگی بار سفرش رو ببنده؟ بهش بگو ننه گلین از سوز سرما پاهاش یخ بسته، تاب توان نداره دیگه. کاش گلبهار خانوم بیاد خونم. باز بشه گلهای باغ خونم.
ننه گلین غصهدار شد و گوشه کرسی کز کرد و نشست.
گیسو سپید ناراحتی ننه پیرزنه رو دید دلش تاب نیاورد. کاموا پشمی رو هل داد و قل داد. جمعش کرد. جورش کرد. رسوند دست ننه گلین. گندمی هم هاپ هاپی کرد رفت سمت گنجه ننه. دو تا میل رو برداشت رسوند دست ننه.
صورت ننه خندون شد.
عینکش را زد رو بینی گرد قلمبهاش. بسمالله گفت و شروع کرد.
یک رج. دو رج. سه رج. آخرش شد یک لنگه. تا ننه نفسی تازه کرد. دید ایوای داد بیداد گندمی و گیسو سپید جوراب پشمی بیچاره رو یکلقمه کردن. تکهتکه لابهلای چنگالهای این دو وروجک. ننه عصاشو برداشت. عصبانی رفت سراغشون.
گندمی سریع نشست رو زمین. سرش رو انداخت پایین. هاپ هاپ کوچولویی کرد. گیسو سپید چشماشو دوخت به چشمای ننه دوباره خودشو لوس کرد. ننه دلش سوخت و نشست نازشون کرد و گفت: برا شما هم میبافم. جوراب خوشگل میبافم. بافت و بافت، رج به رج، یک جفت دو جفت سه جفت.
جوراب پشمیها چه گرم بودن، چه نرم بودن. دیگه با ننه سرما قهر نبودند. گذشت و گذشت پرستو پیک گلبهار را آورد. سه تا جوراب پشمی هم رفتند تو گنجه ننه گلین تا زمانی ننه سرما بیاد.
ننه گلین هم با خودش فکر کرد روز اول عید چی عیدی بدم به نوهها، دخترها، پسرها. دید هنوز یک عالمه کاموا پشمی رنگیرنگی داره تند تند بافت. یک عالمه جوراب پشمی رنگارنگ برا هرکدام گذاشت لابهلای بقچهشون و منتظر اولین روز آمدن بهار شد.
همراه گندمی، گیسو سپید و بچهها نوهها، شروع کردند به بافتن جوراب پشمی.
از قدیم گفتن عید اول هرسال با هرچی شروع کنی همون میشه. اون سال هم دیگه ننه سردش نشد پاهاش نلرزید. چون حسابی پاهاش گرم ونرم بودند.
https://srmshq.ir/3hyv94
میمون آویزون شده بود به درخت و از هر شاخهای میپرید به شاخۀ بالاتر تا برسه به نوک درخت میخواست غروب خورشید رو ببینه. وقتی رسید به نوک درخت، خورشید سر جاش نبود. خیلی ترسید. خوب که نگاه کرد دید خورشید دوباره سوراخ شده. داره دور خودش توی آسمون میچرخه و پایین میآد. میمون تندتند از این شاخه به اون شاخه پرید تا خودش رو به خورشید برسونه و نذاره بیفته زمین؛ اما دستش نرسید. هرچی خورشید به زمین نزدیک و نزدیکتر میشد، آسمون هم تاریک و تاریکتر میشد.
بالاخره خورشید چرخ زد، تاب خورد تا اومد و افتاد توی دریا. میمون خیلی از آب خوشش نمیاومد، ولی چون امروز نوبت اون بود که حواسش به خورشید باشه باید این کار رو میکرد. لپاش رو باد کرد و باد کرد و دماغش رو گرفت و پرید توی آب خودش رو رسوند به خورشید و اون رو کشوند بیرون. خورشید رو مچاله کرد و برد پیش آقا فیله. آقا فیله خواب بود، میمون بیدارش کرد. درسته که همه جا تاریک شده بود؛ اما هنوز شب نشده بود. آقا فیله تا خورشید پنچر رو دید، چشاش گرد شد و به میمون گفت: «اینو همین دیروز بادش کرده بودم، چرا حواست رو جمع نکردی، حتما بازم بازیگوشی کردی و خورشید خورده به قلۀ کوه.»
خرسی که همونجا داشت چرت میزد گفت: «اَ...ه...چقد صدا میدی اگه گذاشتین سه چهار ساعت بخوابیم. اصلا ولش کنین بابا...حالا اگه همیشه شب باشه چی میشه؟ دیگه چی ازین بهتر...؟»
میمون خیلی ناراحت بود، سرش رو پایین انداخت و رفت خورشید رو روی زمین پهن کرد، خیلی زشت شده بود. فیل خرطومش رو گذاشت توی خورشید و بادش کرد، اما همینکه خرطومش رو برداشت فیسسسس بادش خالی شد. چندبار دیگه هم این کار رو کرد، اما فایده نداشت. فیل یه نگاهی به میمون انداخت و گفت: «این دیگه بهدرد ما نمیخوره، سوراخسوراخ شده. باید بگردیم و یه خورشید دیگه پیدا کنیم.»
میمون آویزون درخت بود. فکر کرد و گفت: «باید درستش کنیم تا بتونیم بریم یه خورشید دیگه پیدا کنیم، یه کاریش بکن دیگه با همین آدامسا.»
خرسی همینکه اسم آدامس رو شنید تکونی به خودش داد و آدامسای عسلیش رو محکم گرفت توی بغلش و گفت: «اگر فکر کردین اینبار هم بهتون آدامس میدم کور خوندین.» بعد چرخید و روی پهلوی دیگه و گفت: «عجب گیری دادین ها، دست از سر آدامسای نازنین من بردارین آقا.»
میمون گفت: «این آخرین باره، قول میدم. قول میدم برم یه خورشید دیگه پیدا کنم، بذار این رو درست کنیم… نور داشته باشیم فعلا.»
خرس گفت: «نمیدم.»
فیل گفت: «اگه بهش آدامس بدی، روزی که نوبت نگهبانی تو هست، من حواسم به خورشید هست.»
خرس مثل فنر از جاش پرید هر چی آدامس جویده و نجویده داشت داد به میمون.
هر کدومشون چندتا آدامس نجویده گذاشتن توی دهنشون و خوب جویدن بعد فیل دوباره خرطومش رو گذاشت تو سوراخ و فوت کرد بعد میمون حسابی با آدامس چسبوندش، ولی چه فایده باد شده بود اما هنوز روشن نشده بود. دست میمون روی آدامسا بود که خورشید از زمین بلند شد رفت به آسمون. فیل خواست میمون رو با خرطومش بگیره اما نتونست. خرس بدخواب داشت نگاهشون میکرد بلند گفت: «نگران نباش، دوباره پنچر میشه و میافته پایین.» میمون با پاهاش شاخهی درخت رو گرفت و گفت: «اَ...ه… ببینین چقد فس فس کردین، ماه اومد تو آسمون.»
خرس گفت: «خدا رو شکر» و از زیر بالش دارتش رو در آورد و به خورشید زد و گفت: «اینم از این». بعد رو کرد به فیل گفت: «یادت باشه صبح تو باید نگهبانی بدی من دیگه میخوام بخوابم.»
https://srmshq.ir/fszrwp
این دخترخانم اسمش زهرا است.
زهرا امروز صبح از خواب بیدار شده.
پدر زهرا مجبور شده برای یک کار مهم از خانه بیرون برود.
زهرا صبحانه خورده و لباسِ آبی جدیدش را پوشیده.
دو. این مامان زهرا است. چون بابای زهرا خانه نیست مامان زهرا امروز زهرا را با خودش به سرِ کار میبرد.
سه. مامانِ زهرا راننده جرثقیل است.
جرثقیل یک ماشینِ بزرگ است که وسایلِ سنگین را بلند میکند. زهرا میداند وقتی مامانش دارد با جرثقیل وسایل سنگین را بلند و جابجا میکند نباید اطرافِ جرثقیل باشد. این کار خطرناک است.
چهار. وقتی مامانِ زهرا با جرثقیل کار میکند زهرا دورتر با جرثقیل اسباببازیِ خودش بازی میکند.
پنج. وقتیکه کار مامان زهرا تمام میشود با هم به خانه برمیگردند. بابا غذای خوشمزهای پخته است. مامان زهرا به بابای زهرا میگوید که زهرا امروز خیلی دختر خوبی بوده است.
https://srmshq.ir/0iynj5
دیشب دیروقت که از حرم آمدیم مهمانسرا یک لنگه از کفشهایم توی تاکسی جا ماند. صبح امروز هم من با دمپاییهایم آمدم حرم. دلم برای لنگۀ گم شده خیلی سوخت. خیلی قشنگ بود. حتی از این یک لنگه هم قشنگتر بود.
از حیاط حرم رد شدیم و به اتاقهای آینهای رسیدیم. مامانم کفشهایش را درآورد و به آقای کفشفروش داد. آقای کفشفروش مثل عمه فاطی وسواسی بود. دستکش سفید پوشیده بود. یک عالمه هم کفش داشت. داشتم کفشهایش را نگاه میکردم که مامانم گم شد. نگرانش شدم. آقای کفشفروش پرسید: «مامانت کفشهایش را همینجا سپرد؟» گفتم: «بله.» گفت: «پس بیا همینجا بایست، برمیگردد.»
رفتم کنار آقای کفشفروش ایستادم و خوش به حالم شد. از نزدیک همۀ کفشهایش را نگاه کردم. یک جفت کفش خوشگل و نو هم پسندیدم. خواستم آنها را بردارم و بپوشم که آقای کفشفروش گفت: «دست نزن!» پولم را نشانش دادم و گفتم: «اینها را میخرم.» آقای کفشفروش چشمهایش را ریز کرد و گفت: «اینها فروشی نیستند. اینها را من نگه میدارم.» گردنم را کج کردم و به چشمهایش نگاه کردم. فکر کنم راست میگفت. پرسیدم: «پس شما آقای کفش نگهدار هستید؟» پرسید: «مگر خودت کفش نداری؟» گفتم: «دارم. ولی فقط یک لنگه است. از کفشفروشی نزدیک حرم خریدم. شکل گربه هستند. یک گربهی قرمز. تازه! گربهاش سه تا سبیل هم دارد. مثل شما.» زورکی جلوی خندهاش را گرفت و پرسید: «آن یکی فرار کرده؟» گفتم: «نه! مثل مامانم گم شده.» یاد مامانم افتادم. بغض کردم. میخواست از چشمهایم اشک دربیاید. آقای کفش نگهدار گفت: «حالا غصه نخور. حتماً رفته موش بگیره. خودش برمی گرده میاد پیشت.» پرسیدم: «کی؟ مامانم؟!» جواب داد: «نه! لنگهکفشت.»
یکدفعه صدای مامانم را شنیدم: «آقا میشه کفشهای منو بدین؟» صدای مامانم میلرزید. از پشت قفسه بیرون پریدم و گفتم: «نترس مامان! من پیشت هستم.» مامانم با تعجب نگاهم کرد. بغلم کرد و بوسید. بعد گریه شد و گفت: «الهی قربونت برم. کجا بودی مادر؟» گفتم: «هیچ جا. همینجا پیش آقای کفش نگهدار.» مامانم سرش را بالا گرفت و به آقای کفش نگهدار گفت: «خدا خیرتان بدهد. اجرتان با آقا امام رضا (ع). روز آخری که مشهد هستم، نزدیک بود زَهرَم بشه.» آقای کفش نگهدار همینطور که کفشها را میگرفت و پس میداد، سرش را تکان داد. وقتی میخواستیم برویم، دختری همسن خودم آمد و کفشهایی که پسندم شده بود را پوشید و رفت. دلم برای لنگهکفشم خیلی سوخت.
با مامانم برگشتیم مهمانسرا و من خوابم برد. صبح روز بعد مامان همهی وسایل را جمع کرد. لنگهکفش قرمزم را سر ساک گذاشت. برش داشتم. مامانم با کلافگی پرسید: «اینو میخوای چه کار؟!» گفتم: «میخواهم نشان آقای کفش نگهدار بدهم ببیند چه قدر قشنگ است!» مامان آه بلندی کشید و گفت: «داریم میریم از امام رضا خداحافظی کنیم. یادت باشه برای مریضها هم دعا کنی.»
وقتی رسیدیم حرم، رفتیم پیش آقای کفش نگهدار. لنگهکفشم را نشانش دادم و دمپاییهایم را هم دادم تا برایم نگه دارد. از دیدن من و کفشم اینقدر خوشحال شد. بعد هم از لنگهکفشم تعریف کرد و گفت: «خیلی قشنگ است.» لنگهکفش گربهایام را هم دادم بگذارد توی قفسه. گربه میخواست با من بیاد. از توی قفسهی سفید نگاهم میکرد. ترسیدم گم شود. به آقای کفش نگهدار گفتم مراقبش باشد یکوقت دنبال موشها نرود!.
با مامانم رفتیم بالای پلهای رو به روی ضریح ایستادیم. مامانم تند تند اشک میریخت و با امام رضا حرف میزد. خانمی با جلینگ جلینگ رنگی آمد و به مامانم گفت: «از توی راه بروید کنار بایستید.» خانمه با جلینگ جلینگ رنگی مثل فرشتهها شده بود. از همان روز اول هرچی به مامانم گفتم من هم از اینها میخواهم گفت: «از اینها فقط به خادمهای امام رضا میدهند.» به ضریح نگاه کردم. خیلی شلوغ بود. میخواستم داد بزنم ولی نمیخواستم مامانم بشنود. برای همین آرام گفتم: «سلام امام رضا! مامانم گفته پیش شما که آمدم، برای مریضها دعا کنم. خب! خواهش میکنم اول حال مریضها خوب بشه. بعد کفش گربهایام برگردد پیشم. بعد میشه یکی از این جلینگ جلینگها به من بدهی؟
قول میدهم وقتی بزرگ شدم بیایم خادم شما بشوم.» یک جلینگ جلینگ آمد و درست روبه روی چشمهای من ایستاد. نگاهش کردم. توی دستهای یک فرشته بود. اولش آبی. بعد نارنجی. بعد زرد میشد ... مامانم دستم را کشید. حرم شلوغتر شده بود. از امام رضا خداحافظی کردیم. بعد رفتیم پیش آقای کفش نگهدار تا از او هم خداحافظی کنیم. دمپاییهایم را گذاشته بود روی یک جعبهی شکلاتیرنگ. جعبه را دستم داد و گفت: «برای شماست.» در جعبه را باز کردم. یک جفت کفش مثل کفشهای گربهایام توی جعبه بود. سه تا بودند. آن یکی لنگه را هم گذاشته بود داخلش. مامانم خیلی تشکر کرد. گفتم: «دستتان درد نکند. الان پولش را میدهم.» و پولم را از توی جیبم درآوردم. آقای کفش نگهدار خندید و گفت: «فروشی نیست. یادگاری از امام رضاست. انشاءالله هروقت دوباره آمدی مشهد بیاورشان خودم برایت نگه میدارم که فرار نکنند.» گفتم: «اما من میخواهم اینها را بخرم. این پول مال شماست.»
پولم را روی قفسه گذاشتم و به کفشهایی که خریده بودم نگاه کردم. گربهه پیش آن دو تا لنگه خوشحال نبود. از قفسههای سفید خوشش میآمد. میخواست همانجا بماند. از آقای کفشفروش خواستم او را سر جایش بگذارد.
مامانم هم خیلی خوشحال شده بود. برای همین یکدانه جلینگ جلینگ از مغازههای دم حرم برایم خرید. گنبد طلا را نگاه کردم. حالا من هم یک فرشته شده بودم.
https://srmshq.ir/8cw9x5
آبی، قرمز، زرد توی یک شهر وتوی یک خیابون زندگی میکردند؛ اما آنها هیچوقت باهم دوست نبودند. آبی میگفت: من از شما دو تا قشنگترم ببینید دریا چقدر زیباست.
زرد میگفت: نه، من از شما دوتا قشنگترم ببینید خورشید چقدر قشنگه.
و قرمز میگفت: شما دوتا قشنگ نیستید من از شما قشنگترم ببینید چقدر میوههای زیادی وجود داره که همرنگ من هستند و خیلی هم خوشمزه هستند.
به همین خاطر اونها همیشه تنها بازی میکردند. تنها پارک میرفتند و تنها خوراکیهاشون رو میخوردند.
یک روز که به پارک رفته بودند و هرکدام تنهای تنها بازی میکردند ناگهان هوا بارونی شد.
آبی رفت زیر درخت کاج گوشۀ پارک تا خیس نشه.
قرمز هم رفت زیر یکی از نیمکتهای پارک و زرد هم رفت زیر سرسره تا زیر بارون خیس نشه.
لحظاتی گذشت تا بالاخره بارون بند آمد.
ابرها از جلوی خورشید کنار رفتند و دوباره هوا آفتابی شد. وقتی هر سه تای آنها برگشتند تابه بازیشان ادامه بدهند.
ناگهان چشمشان به یک رنگینکمان خیلی زیبا افتاد که توی آسمون بود.
یک رنگینکمان که از همه آنها قشنگتر بود. آنها دیدند رنگینکمان خیلی قشنگه، چون در کنارش چندین رنگ قشنگ داره. آبی، زرد، قرمز فهمیدند که آنها اشتباه فکر میکردند آنها از همه قشنگتر نیستند بلکه همهی رنگها قشنگ هستند. آنها از کار خودشان خجالت کشیدند.
و تصمیم گرفتند باهم دوست باشند و کسی فکر نکند که از دیگران قشنگ تراست. آبی با زرد دست داد ناگهان رنگ سبز درست شد و
وقتی با قرمز دست داد یک رنگ بنفش خیلی قشنگ درست شد آنها با دوستیهایشان رنگهای زیادی به وجود آوردند.
و از آن روز دیگرکسی نمیگفت: من از همه قشنگترم و هیچکدام تنهای تنها بازی نمیکردند.
آنها باهم میرفتند پارک، باهم بازی میکردند و باهم خوراکیهایشان را میخوردند.
آنها با هم دوستان خیلی مهربانی بودند.
https://srmshq.ir/m0qkip
در زمانهای خیلی خیلی دور، در خانوادهای بزرگ آخرین بچه اسب به دنیا آمد. او با خواهر و برادرش فرق داشت.
یك فرق خیلی بزرگ.
در آن خانواده همهی اسبها بالدار بودند؛ اما او اصلاً بال نداشت. حتی یك بال كوچك.
مادرش تا او را دید بیهوش شد. بابا با خودش گفت: اصلاً اجازه نمیدهم این بچه از خانه بیرون برود. او آبروی خاندان بزرگ اسبهای بالدار را میبرد.
خواهر و برادرش هم با دیدن او هی اَخم كردند و هی تَخم كردند.
اسم خواهرش «پاتیكو» بود. اسم برادرش «پوتیكو» بود. به خاطر همین اسم او را گذاشتند: ««پیتیكو»».
«پیتیكو» وقتی كمی بزرگ شد، توی دل مامان و بابا جا باز كرد. بابا بالاخره راضی شد كه او هم همراه خواهر و برادرش به جنگل برود.
«پیتیكو» هر روز همراه آنها بالای كوه میرفت. «پاتیكو» و «پوتیكو» از بالای كوه بالهایشان را باز میكردند و تمام جنگل را پرواز میكردند؛ اما «پیتیكو»، تا میخواست بپرد تالاپی از بالای كوه میافتاد پایین توی باتلاق.
او همیشه برای خواهر و برادرش دردسر درست میكرد.
خواهر و برادر «پیتیكو» وقتی كه خسته میشدند روی ابرها لم میدادند؛ اما «پیتیكو» كنار قورباغههای پرسر و صدای كنار باتلاق اصلاً نمیتوانست استراحت كند. پی تیكو دلش میخواست مثل خواهر و برادرش یك اسب بالدار باشد.
خواهر و برادر «پیتیكو» وقتی گرسنه میشدند میتوانستند پرواز كنند و برگهای تازه و سبز سرشاخهها را بجوند؛ اما «پیتیكو» فقط میتوانست جلبکهای كنار باتلاق را كه مزۀ بچه قورباغه داشتند بخورد. «پیتیكو» هر بار با خوردن جلبکها دلش میخواست مثل خواهر و برادرش یك اسب بالدار باشد.
«پیتیكو» چارهای نداشت. او هر روز كنار باتلاق بازی میکرد و جلبك میخورد. تنها دلخوشیاش همین بود؛ اما «پاتیكو» و «پوتیكو» به هر جا كه میخواستند سرك میکشیدند. روی شاخۀ درختها بالا و پایین میپریدند و از ته دل به «پیتیكو» میخندیدند.
وقتی به خانه برمیگشتند مامان پی تیكو او را با مهربانی میلیسید و ناگهان با عصبانیت میگفت: تو دوباره جلبك خوردی؟ بوی بچه قورباغه میدهی. مامان با خواهر و برادرش هم دعوا میکرد كه چرا برگ تازه به «پیتیكو» ندادهاند.
یك روز كه «پاتیكو» و «پوتیكو» روی درخت بالا و پایین میپریدند، یکدفعه شاخۀ درخت شكست. آنها شیهه كشیدند. «پاتیكو» تالاپی توی باتلاق افتاد و پشت سر او «پوتیكو» هم تولوپی توی باتلاق افتاد.
«پیتیكو» تازه از صدای قورباغهها، كنار باتلاق خوابش برده بود. داشت خواب میدید كه به آرزویش رسیده و بالدار شده است، ناگهان با صدای تالاپ و تولوپ از خواب پرید. «پیتیكو» تا چشم باز كرد، دید تمساح بزرگ از آن طرف باتلاق در حالی كه دهان ترسناكش را باز كرده به طرف خواهر و برادرش میرود.
تمساح با خوشحالی گفت: بهبه! چه دسرهای خوشمزهای!
«پیتیكو» بدون معطلی توی باتلاق پرید و خواهر و برادرش را در حالی كه بالهایشان شكسته و پر از گل بود خیلی زود بیرون آورد و به خانه برد.
وقتی كه مامان و بابا ماجرا را فهمیدند به «پیتیكو» خیلی افتخار كردند. «پاتیكو» و «پوتیكو» در حالی كه از رفتارشان با «پیتیكو» خیلی پشیمان بودند از او پرسیدند: تو چطور شنا كردن را یاد گرفتی؟ خوش به حالت!
«پیتیكو» هم خندید و گفت: من مثل شما بال ندارم، اما شنا كردن توی باتلاق را از قورباغهها یاد گرفتم.
https://srmshq.ir/9majix
راهروی ورودی خانه باغ با ردیف گلهای قرمز و صورتی، حسابی سر زنبورها و پروانهها را گرم کرده است. باد بیپروا خودش را میان برگهای درختان سر به آسمان کشیده رها میکند تا چهرۀ بهاری خانه باغ دوست پدر بیشتر به چشممان بیاید. بعد از نهار نوبت دختر یکی یکدانه میزبان است که با هنرنماییاش، شیرینی مهمانی مجلل پدر را در کاممان ماندگار کند.
دخترک همسنوسال من است موهای فرفری بلندش را روی شانههای فربه و عریانش رها کرده و قرمزی لباس کوتاهش در هالۀ نوری که از پنجره بر آن افتاده روشنتر و جذابتر به نظر میآید. مادر رد نگاه کنجکاوانه مرا با اخمی سنگین و معنیدار دنبال میکند. تا دستۀ موهای پریشانم را که زیرکانه تا نزدیک چشمهایم راه باز کردهاند زیر روسری پنهان کنم دخترک انگشتهای بلندش را میکشد روی دکمههای پیانوی سیاه، ما و باقی مهمانها و انگار تمام آنچه در باغ نفس میکشد گوش میشود برای شنیدن ملودی شگفتانگیزی که با حرکت دستهای دخترک به اوج خودش میرسد و بعد تمام...
***
چند شب است صدای پیانوی سیاه و بزرگ دخترک مو فرفری نمیگذارد بخوابم، شادی عجیبی توی چشمهای دخترک بود که تا حالا نه آن را در آینه دیدهام و نه در چشمهای همکلاسیهایم، آخرین لقمه صبحانه را در دهان میگذارم و همانطور که روپوش مدرسه را میپوشم میگویم:
- منم پیانو میخوام
تمام چروکهای صورت مادر جمع میشود میان ابروهای پر و بلندش و طوری که بابا هم از اتاق صدایش را بشنود میگوید:
- چه غلطا، پیانو میخوای؟!
بابا هراسان خودش را به مادر میرساند و چنان سری تکان میدهد که آرزوی باز شدن دهان زمین و فرو رفتن در آن توی ذهنم چند بار تکرار میشود:
- بهبه دستم درد نکنه، حالا یه روز بردمت هوایی عوض کنی اینه مزد دستم، میخوای مث اون دختره بشی، مگه ندیدی چه وضعی داشت ...
سکوت تنها چیزی است که میتواند در این لحظات به کمکم بیاید ...
***
شدهام عضو گروه سرود دبیرستان، شور و حال عجیبی بین بچههاست. حتی زنگهای ورزش را هم تمرین میکنیم. زیر صدایمان موسیقی آرامی است که مرا میبرد به روزهای کودکیام به خانه باغ دوست پدر و دخترک مو فرفریاش که ماهرانه پیانو میزد. باید برای مسابقات آماده شویم. عصر لباس میپوشم که بروم مدرسه برای تمرین بیشتر. صدای بابا نزدیک در حیاط میخکوبم میکند:
- کجا
- تمرین سرود داریم باید برم مدرسه
صورتش سرخ میشود و گوشهایش، صدایش بلند و خشدار است. معلوم است دارد خیلی به خودش فشار میآورد:
- این قرتی بازیا چیه، دختر رو چه به آواز خوندن، بشین درست رو بخون سال دیگه کنکور داری ...
لب باز نمیکنم و برمیگردم و ...
***
یکی از دوستان دانشجو دعوتم کرده است به کنسرت موسیقی. چند بار کاغذ دعوتنامه را نگاه میکنم. روز و ساعتش را خوب به خاطر میسپارم. نکند که فراموشم شود. وقتی به مامان میگویم ناخودآگاه چشمهایش از حدقه بیرون میزند. حالا دیگر چینهای توی پیشانی و میان ابروهایش آنقدر زیاد شده که کمتر اخم کردنش به چشم میآید.
صدایش را که بلند میکند گوشهایم را میگیرم. از شنیدن حرفهای تکراریاش خسته شدهام. وقتی میدانم چه میخواهد بگوید چه نیازی هست دوباره آنها بشنوم؟
***
میان آینه صاف و بی لکه سفره عقد به جوانکی نگاه میکنم که کنارم نشسته است. هنوز خودم هم نمیدانم دوستش دارم یا نه. اما به قول مامان عشق بعد از ازدواج به وجود میآید. او هم برای انتخاب من هیچ نقشی نداشته است. مادرش دنبال دختر سربهزیر و کمحرفی بود که یکباره توی خانه ما پیدایش کرد. به قول بعضیها ازدواجهای سنتی حتماً خوب میشوند. عقدمان بیهیچ سروصدای موسیقی با سلام و صلوات بسته میشود...
***
خانهمان طبقه بالای یک آموزشگاه موسیقی است. تنهاییام را صدای تمرین هنرجویانی پر کرده است که ناشیانه مینوازند و بعد از چند جلسه تلاشهای استاد هنرمند اثر میکند. یک روز همسرم بهطور اتفاقی از اداره به خانه میآید و صدای تمرین هنرجویان را میشنود. خونش به جوش میآید و فریادش توی خانه میپیچد: اینها دارند ساز حرام میزنند چرا تا حالا به من نگفتی؟
باید تمام وسایل را دوباره کارتن کنم. فقط چند ماه اینجا بودیم، اما روزهای خوب و شیرینی داشتم، یکی از هنرجویان پیانو مینواخت، درست مثل دخترک مو فرفری که آن روز ...
***
دستم را روی دکمههای پیانو سُر میدهم. صدایی تند و زیبا توی خانه پخش میشود. باید آهنگ مورد علاقهام را بنوازم. با دقت و حوصله، درست مثل دخترک مو فرفری مینشینم روبروی پیانو. یکییکی دکمهها را فشار میدهم. دینگدینگ، دامب و...اما دستهایم میلرزد، پوستشان چروکیده است و رگهای آبی مثل کرمهایی باریک زیر پوستم تکان میخورند. به عکسهای روی دیوار خیره میمانم. خیلی وقت است همه رفتهاند.
مادر، بابا و همسرم
و حالا سالهاست در این خانه با یک پیانوی سیاه تنها ماندهام...
https://srmshq.ir/lapmyr
_ بنظرت اونجایی که مامان و بابا میگن خطرناکه و نباید بریم چجوریه؟
+ ها؟ نمیدونم اما میدونم که خطرناکه آخه مامان گفته.
_ بنظرت مامان اون موجودات خطرناک رو دیده؟
+ نمیدونم شاید دیده باشه یا شایدم بابا دیده و واسش تعریف کرده.
_ یعنی...
+نه، بیا بهش فکر نکنیم!
_ منکه نمیتونم بهش فکر نکنم! من که هر طوری شده یهروزی میرم اونجا تا اونا رو ببینم. بعدشم ما که میتونیم راحت فرار کنیم و برگردیم خونه. تازه اونا که مثل ما نیستن، پس نمیتونن بگیرنمون.
+ ها؟ مگه دیونه شدی؟ مامان بفهمه دعوامون میکنه! بعدشم اونا خیلی خطرناکن. یه بار شنیدم که مامان میگفت اونا نباید مارو ببینن اگر مارو بگیرن میندازن توی یه زندانی که بهش میگن قفس و همش هم محکم میکوبن به در و دیوار زندان و همشون با قیافههای گنده و ترسناکشون دور قفس جمع میشن و با دهنهای باز زندانیشون رو نگاه میکنن. شاید میخوان بخورن اون بدبخت رو!
_ اما من شنیدم که اونا مارو نمیخورن. بین خودمون باشه؛ اما بابابزرگ دوستم وقتی که جوون بوده چند وقت با اونا زندگی کرده. تازه دوستم میگفت که از بابابزرگش شنیده که بعضی از اونا خیلی مهربونن و فقط بعضی هاشون که از همشون کوچیکترن و شایدم بچههاشونن یه وقتهایی از قفس بابابزرگ دوستمو میآوردن بیرون که باهاش بازی کنن. گاهی هم بالهاشو میکشیدن. ولی بابا مامانشون نمیذاشتن که بیشتر اذیتش کنن.
+ وای! چرا خوب پرواز نمیکرده و از دستشون فرار نمیکرده؟
_ آخه یه کوچولو بالاهاش رو چیده بودن که عادت کنه به خونشون و فرار نکنه
+ وای خدای من! بعد تو میگی اسمشون چی بود؟ آها آدمای که پرهای یه پرنده رو میچینن تا نره خونه ش میگی مهربون؟!
_ هرچقدر هم که تو بخوای منو بترسونی من بازم یه روزی که بزرگ شدم میرم و از نزدیک آدما رو میبینم.
https://srmshq.ir/x36mf5
یک آدمک کشیدم
امروز با مدادم
شکر خدا که هر روز
من شاد شاد شادم
آن آدمک شبیه
داداش کوچکم شد
چشمان او به رنگ
چشم عروسکم شد
داداش کوچک من
در دشت گل رها شد
با خندههای نازش
پروانه آشنا شد
در آسمان زیبا
خورشید میدرخشید
وقتی که مادرم را
در بین سبزهها دید
با یک سبد پر از گل
رفتم به سوی بابا
خندید چون همیشه
بوسید صورتم را
نقاشیام تمام است
با رنگها چه زیباست
چون گوشهای ز لطف
پروردگار داناست
https://srmshq.ir/7ocgdq
ازگل وجود تو
ای خدای مهربان
صد نشانه آمده
در زمین و آسمان
***
بازهم دل مرا
با دلت گره بزن
دشمنی و قهر را
دور کن زقلب من
***
بر تمام شهرها
صلح و دوستی ببار
روی دشت سینهها
بذر آشتی بکار
***
ای خدای سارها
من پر از ترانهام
من پر از امید و مهر
مثل یک جوانهام
مثل یک جوانهام
روز اول بهار
سبز و کوچک و قشنگ
شادمان وبی قرار
***
تشنه محبتند
کودکان این زمین
توی دشت سینهها
صلح و آشتی بچین
https://srmshq.ir/w4dq1e
بابای مدرسه
پیر و شکسته است
از کارهای ما
انگار خسته است
بس که همیشه او
جارو کشیده است
قد بلند او
اینک خمیده است
بابای مدرسه
خوب است و مهربان
آرامش دلش
هم رنگ آسمان
امروز بچهها
همراه او شدند
با خندههای او
در گفت گو شدند
بابای مدرسه
از خستگی نگفت
چون غنچه گلی
آهسته میشکفت
آرام و بانشاط
میگفت از بهار
اما دل همه
از غصه بیقرار
ایکاش ما همه
شاداب و پرتوان
او را کمک کنیم
با کارهایمان
https://srmshq.ir/4s9aiy
دختری که من دارم
مثل قصه شیرین است
قلب آسمان ابریست
موقعی که غمگین است
برق چشم زیبایش
مثل برق پولکهاست
توی خاله بازیها
مادر عروسکهاست
مثل آب دریاها
دخترم نمک دارد
روی دامن نازش
دشت قاصدک دارد
مثل پسته میخندد
مثل شاپرک زیباست.
توی باغ این دنیا
او گل من و باباست
https://srmshq.ir/t5fwza
چلچله ها تو کوچهمون پر زدن
پرستوها با نوکشون در زدن
خانم بهار با قطرههای بارون
در زد و اومد توی خونههامون
درختمون از توی باغچه خندید
دامن سبز گل گلیشو پوشید
تو ظرفامون دوباره سبزه کاشتیم
سبزی پلو با ماهی بار گذاشتیم
لباسای عیدیمون و پوشیدیم
با پول عیدی همه چی خریدیم
توی دلم میگم خدا چی میشه
بهار بمونه اینجا تا همیشه
https://srmshq.ir/z5097w
حیاط خونۀ ما
داره یه حوض کوچک
تو حوض میون موجا
یه ماهی وروجک
ماهی ریزه میزه
ببین چقد تمیزه
همش میره آبتنی
بازیگوشو عزیزه
وقتی که خورشید میاد
از خواب ناز پا میشه
سلام یادش نمیره
میخنده اون همیشه
با همه مهربونه
دوسته با جوجه اردک
دوسته با گلهای ناز
با نسترن با پیچک
شبا غروب که میشه
زودتر میره میخوابه
تنش مثل بلوره
وقتی که ماه میتابه
براش قصه می خونه
شبا بازم ستاره
خوابای خوب میبینه
یه عالمه دوباره
https://srmshq.ir/zutwg4
مهمانی قشنگی است
یلدا رسیده از راه
امشب دوباره برپاست
جشن ستاره و ماه
دیدم ستارهها را
من از حیاط خانه
ماه قشنگ مثل
یک قاچ هندوانه
با دست خالی امشب
آمد به خانه بابا
گفتم که غصه داری
اما بخند حالا!
خم شد دوباره بوسید
لپهای قرمزم را
با خنده گفت مادر:
این هم انار یلدا!
https://srmshq.ir/pskvio
توی خانه باز گم کرد
مادرم انگشترش را
آنقدر دنبال آن گشت
خسته شد، افتاد از پا
ناگهان مادر به بابا
گفت: یعنی آن كجا هست؟
یادش آمد بر لب حوض
او درش آورده از دست
زیر آب حوض كاشی
میدرخشد مثل یك ماه
بر سر ماهی نشسته
مثل تاجی بر سر شاه
ماهی قرمز گمانم
آرزویش پادشاهیست
توی رویایش شب و روز
یك نگین سرخ و آبیست