https://srmshq.ir/yrf8qd
ادبیات دفاع مقدس جایگاه ویژهای در تاریخ انقلاب اسلامی پیدا کرده است؛ اما طنز و شوخطبعی مقولهای است که در این شاخه از ادبیات کمتر به آن پرداخته شده است زیرا بسیاری از رزمندگان خصوصاً فرماندهان در خطوط مقدم جبههها حتی در سنگرها و در زمان عملیات برای بالا بردن روحیۀ همرزمانشان از شوخیها و تکیهکلامهای خاصی استفاده میکردند که بعضاً نیز مکتوب شده یا در قالب فیلمهای سینمایی به تصویر کشیده شدهاند (لیلی با من است، اخراجیها و ...) که این شوخطبعیها و تکیهکلامها در نوع خود از جایگاه و تقدس خاصی برخوردار بودهاند زیرا در خود نشانههایی از شجاعت و پایمردی این دلاوران دارند که در اوج حماسه و تیر و ترکش و خمپاره و خون دست از بذلهگویی و فراهم آوردن فضایی شاد برای بالا نگه داشتن روحیۀ همسنگرانشان برنمیداشتند که در تحقیقات و نوشتار و آثار بعضی از دوستان در این شماره بدانها اشاره شده است. ما هم هرچند با اندکی تأخیر اما در حد بضاعتمان به این مقوله ارزشمند ماندگار پرداختیم.
یاد و خاطرۀ شیرینشان گرامی باد.
https://srmshq.ir/ky804n
مقدمه:
ادبیات غنی دفاع مقدس جلوههای مختلف این میراث فرهنگی را به بیانها و در قالبهای مختلف ادبی در دفتر ادب کهن پارسی ثبت نموده است. در این میان آثاری که در آن به نحو مؤثری از بیان شوخطبعانه و طنزآمیز برای طرح موضوعات و ثبت حال و هوای حاکم بر جبههها سود جستهاند، مورد بررسی و تحقیق سزاواری واقع نشده است.
با توجه به جذابیت و تأثیر بیان طنزآمیز و شوخطبعانه در انعکاس واقعیات دفاع مقدس و حجم قابلتوجه این نوع آثار، شایسته است کیفیت و میزان توفیق و نمونههای موفق آن مورد واکاوی قرار گیرد.
انواع روشهای طنز آفرینی در خاطرات طنز دفاع مقدس
روشهای طنزآفرینی در آثار ادبی را میتوان به دو دستۀ اصلی «طنز مبتنی بر موقعیت» و «طنز مبتنی بر عبارت» دستهبندی کرد. در طنزآفرینی مبتنی بر عبارت بهنوبۀ خود شگردهایی به کار گرفته میشود که در ادامه، به بعضی از آنها با ذکر نمونه، اشاره میشود.
طنز مبتنی بر موقعیت
«منظور از طنز موقعیت، طنزهایی است که در آن، نویسنده با استفاده از جا به جایی شخصیتها و قرار دادن آنها در شرایط و موقعیت نامتناسب زمانی یا مکانی یا تغییر جایگاه آنها، دست به خلق فضایی طنزآمیز میزند. در این نوع طنز، ستیز و رویارویی پیش آمده، ایجاد طنز میکند و این اتفاق، فارغ از عبارات و واژگان میافتد.» (قیصری، ۱۳۸۸: ۱۱۶)
از آنجا که در خاطرهنویسی با استناد و واقعگرا بودن نوشته مواجه هستیم، بخش عمدهای از شوخطبعیهای مندرج در خاطرهنوشتهها برآمده از موقعیتآفرینیهای واقعی در صحنههای مورد وصف میباشد و نه تخیل و طنزآفرینی نویسنده در لحظۀ نوشتن آنها. هرچند تأثیر قلم نویسنده در انتخاب شروع، ترکیب و پایانبندی خاطرات در کیفیت طنز در متن خاطره بسیار زیاد است اما علیالاصول جانمایۀ شوخطبعی و طنز در حوادث و وقایعی است که خواسته یا ناخواسته عملاً اتفاق افتاده است.
به این اعتبار، طنز به کار رفته در خاطرهنوشتههای دفاع مقدس، نوعاً حاصل شگردهای محدود و ویژهای است. بهعنوان مثال شگردهایی چون بهرهگیری از فانتزی مانند صحبت کردن اشیا و حیوانات بزرگنمایی و کوچک نمایی توأم با تخیل مانند آنچه در سفرهای گالیور میبینیم. اصولاً در خاطرهنویسی دفاع مقدس و بهصورت خاص در طنز مندرج در آن دیده نمیشود و طنزنویس در استفاده از تخیل خود در طنزآفرینی از شگردهای محدودی بهره میگیرد تا از استناد و واقعگرایی که ویژگی خاطرهنوشتههاست، فاصله نگیرد.
طنز مبتنی بر عبارت
«طنز عبارت، بر اساس ظرفیتهای زبانی ایجاد میشوند. امکانات و صنایع ادبی همچون جناس، ایهام، ارسالالمثل و بازیهای زبانی، دستمایۀ آفرینش طنزهای عبارت قرار میگیرند.» (همان: ۱۱۶)
به نمونههای خواندنی طنزهای موقعیت و عبارت در حین بررسی نمونههای خاطرات اشاره خواهد شد. شاید در نگاه اول جمع بین جنگ و طنز و شوخطبعی قدری نامتجانس و غریب به نظر آید، اما وقتی بپذیریم فرهنگ خاصی در زندگی حاضران در جنگ در طول هشت سال به وجود آمده و شکل گرفته است، نمونههای جالبی از جلوۀ این فرهنگ را نیز شاهد خواهیم بود.
«وقتی میگوییم ادبیات جنگ، تصویری از یک ادبیات قلدر و بزنبهادر در نظرمان مجسم میشود. میخواهیم بگوییم این ادبیات با وجود اسم نکرهاش اصلاً ادبیات عبوسی نیست. جبهههای جنگ ما جبهۀ جوانی بود. از شوخطبعی این جوانان آثار درخوری منتشر شده است که میتوانید برای دریافت و تحقیقی بیشتر به آن آثار رجوع کنید.» (سرهنگی، ۱۳۸۵: ۷۳)
از آنجا که طنزهای دفاع مقدس برآمده از شرایط خاص حاکم بر جبههها بودهاند، از تازگی و بکری خاصی بهره دارند. در مقدمۀ کتاب «پاتک تدارکاتی» که مجموعهای از خاطرات طنزآمیز دفاع مقدس را در خود جای داده، میخوانیم:
«تمام آنچه از جنگ گفتهایم، ترسیم صحنههایی بوده است که نشان از تلاشهای طاقتفرسا، بیخوابی، شکنجههای اسرا، رزمهای شبانه، دعا، مناجات، نماز شب، میدان مین، ترکش، موج انفجار و... دارد. گویی بچههای جنگ مشتی آدمهای آهنی بودهاند که از احساس، محبت و لطافت خالی بودهاند و یا انسانهایی محدود به وظایف تعریف شدۀ عبادی که از دایرۀ مستحبات و ترک مکروهات فراتر نرفتهاند. این نوع نگاه، مردان جنگ را چنان آسمانی و دور از دسترس میکند که نوجوانان امروز رسیدن به آن را ناممکن دانسته و ترجیح میدهند الگوهای خود را از میان شخصیتهای دستیافتنی اطراف خود انتخاب نمایند... گذری بر لحظات شیرین جبهه، حتی در سختترین شرایط و زیر باران گلولههای دشمن، میتواند فاصلۀ میان نسل امروز و نسل جنگ را در رسیدن به مفاهیمی مشترک، کوتاه و کوتاهتر سازد.» (سلطانی، ۱۳۸۴: ۱)
در عرصۀ داستان دفاع مقدس نیز نویسندگانی با توانمندی طنزنویسی بهمرور شناخته و پرورده شدهاند که موجد آثار جالبی نیز بودهاند. در این میان میتوان به «داوود امیریان» با آثاری همچون: «رفاقت به سبک تانک»، «ایرج خسته است» و «فرزندان ایرانیم» و همچنین «اکبر صحرایی» با آثاری همچون: «آنا هنوز میخندد»، «خمپارهی خوابآلود» و «آمبولانس شتری» اشاره کرد. نکتۀ قابلتوجه این است که این داستانها مستقیم یا غیرمستقیم برگرفته از خاطرات مکتوب طنزآمیز دفاع مقدس است.
در این پژوهش، علاوه بر کتابهای یاد شده و سایر آثار اختصاص یافته به خاطرات طنزآمیز از منابع غیرطنز نیز که حاوی خاطرات طنزآمیزی بوده است، در حد امکان استفاده شده است.
لازم به ذکر است که «طنز موقعیت»، طنزهایی هستند که در آن، نویسنده با استفاده از جابهجایی شخصیتها و قرار دادن آنها در شرایط و موقعیت نامتناسب زمانی یا مکانی یا تغییر جایگاه آنها، دست به خلق فضای طنزآمیز میزند. در این نوع طنز ستیز و رویارویی پیش آمده ایجاد طنز میکند و این اتفاق، فارغ از عبارات و کلمات میافتد.
اما «طنز عبارت»، بر اساس ظرفیتهای زبانی ایجاد میشود. امکانات و صنایع ادبی همچون جناس، ایهام، ارسالالمثل و بازیهای زبانی و یا بهکارگیری شگرد «پارودی» یا «نقیضه» استفاده از ترکیب یا قالبهای شناخته شده دستمایۀ آفرینش طنزهای عبارت قرار میگیرد. در داستان و خاطره، آفریدن طنزهای موقعیت، از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ چراکه میتواند تعلیق و کشش داستانی ایجاد نموده و داستان را پیش ببرد.
تأثیر عنصری همچون طنز در خاطرات مكتوب به حدی است كه گاه تشخیص مرز خاطره و داستان را مشكل میسازد و شگردهای یاد شده در بسیاری از موارد با هم در یک مطلب میآیند تا طنز کاملتری ارائه گردد.
بعد از بحثی که دربارۀ گونۀ ادبی خاطره و همچنین بیان شوخطبعانه و بهویژه طنز و تعریف دقیق آن انجام شد، نمونههایی از خاطراتی را که در آن طنز وجود دارد، مطرح و بررسی میکنیم و به فراخور، شگردهای به کار رفته در آنها را برای طنزآفرینی اعم از شگردهای ایجاد موقعیت طنزآمیز و استفاده از طنز مبتنی بر عبارت مشخص مینماییم.
نمونه خاطراتی حاوی طنز مبتنی بر موقعیت
در داستان و خاطره، آفریدن طنزهای موقعیت، از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ چراکه میتواند تعلیق و کشش داستانی ایجاد نماید و داستان را پیش ببرد. بهعنوانمثال، حضور فردی که اعتقاد و التزامی به جبهه و جنگ ندارد، اما به دلایلی با همان خصوصیات وارد فضای معنوی جنگ و جبهه میشود به خودی خود یک موقعیت طنزآمیز است. این امر در فیلمنامۀ دو فیلم معروف «اخراجیها» و «لیلی با من است» محور حوادث و موقعیتهای طنز قرار گرفته است. موقعیت طنزآمیز میتواند در موارد جزئیتر هم اتفاق بیفتد؛ مثل اشتباه گرفتن ظرف آب و گازوئیل و یا تقسیم شربت بین رزمندگان با آفتابۀ نو و یا حضور شخصی با ویژگیهای فیزیکی خاص در بین رزمندگان.
در کتاب «فرهنگ جبهه» در بخش شوخطبعیها، جلد دوم میخوانیم:
«بیسیم چی میگفت: دشمن فوقالعاده به ما نزدیک شده، نمیتوانیم از خجالتشان دربیاییم، چهکار کنیم؟ که جواب مثل همیشه «مقاومت کنید» بود... هرچه بیسیم چی با گریه میگفت: آمدند، گرفتند، زدند، بردند، کشتند... و از این حرفها، هیچ تأثیری نداشت. دستآخر با حالت عصبانی و تندی گفت: لامصب! اگه باور نداری، میخوای گوشی رو بدم با خودشون صحبت کن، اگر عربی بلدی! من (راوی خاطره) هم بین خنده و گریه اسیر شده بودم و بهسختی خودم را کنترل میکردم.» (فهیمی، ۱۳۸۲: ۱۰۰)
...
https://srmshq.ir/4dztom
اوایل سال ۶۱ تعدادی از شاعران استان کرمان از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت در قالب کاروانی فرهنگی برای بازدید از جبههها به مناطق جنگی جنوبِ کشور اعزام شدند که دو تن از شاعران این گروه یعنی حسین ارسلان (رخشا) از رفسنجان و ماشاالله صفّاری (بندی سیرجانی) از سیرجان در منطقه هور العظیم در اثر بمباران هواپیماهای متجاوز عراقی به فیض عظیم شهادت نائل آمدند. البته قرار بود که بنده هم این گروه را همراهی کنم که به خاطر همزمانی مراسم ازدواجم از این سعادت و سفر محروم شدم؛ که البته سی و پنج سال بعد از این اتفاق هنوز در اسارت به سر میبرم ... لذا از آنجائی که تا آن تاریخ حداقل در استان کرمان رسماً شهادت شاعر شناخته شدهای به ثبت نرسیده بود مدیرکل وقت ارشاد روی این قضیه مانور زیادی میدادند و بهحق نیز مراسم متعددی در بزرگداشت این دو شاعر شهید که از نزدیکترین دوستانِ من نیز بودند برگزار میشد. ضمناً برای اینکه به این آمار و تعداد شهدای شاعر افزوده شود و ایشان بتوانند مانور بیشتری بدهند بنده و آقای میرافضلی شاعر و پژوهشگر توانای فعلی کشور را نیز برای رفتن به جبههها تشویق و طیّ ابلاغ و معرفینامه مبسوطی به ستاد تبلیغات جبهه و جنگ که در شهرستان اهواز مستقر بود و نیروی فرهنگی (شاعر، مداح، گروه سرود، خوشنویس، نقاش، تئاتری و ...) در اختیار واحدهای رزمی مستقر در جنوب کشور قرار میدادند، اعزام و معرفی کردند؛ و در این معرفینامه خطاب به فرماندهی قرارگاه جبهه و جنگ آمده بود: بدینوسیله دو تن از شعرایِ بزرگِ استان کرمان، بلکه ایران برادران حمید نیکنفس و سیدعلی میرافضلی معرفی میشوند!!! لازم به ذکر است که بنده در آن تاریخ حداکثر ۲۴ و آ سید علی میر افضلی ۱۵ یا ۱۶ سال داشتیم (یعنی روی هم رفته حدود ۳۹ تا ۴۰ سال). فرماندهی محترم معرفینامه را که خوانده و قیافه غلطانداز ما دو نفر را که دید زدند تصور میکردند که ماها احتمالاً باید چمدان و ساک این دو شاعرِ بزرگِ معرفی شده را آورده باشیم و خودشان متعاقباً خواهند رسید. وقتی هم که فهمیدند ما خودمانیم فرمودند: به قیافه و سنّ و سالتان نمیخورد که اینکاره باشید! و باید امتحان ورودی بدهید!!! ما هم که به دنبال سوژه طنز میگشتیم بدون اینکه به پرِ قبایمان بر بخورد پذیرفتیم. ما را به پیرمرد محترمی که در خوابگاه ستاد مستقر و ریش و موهای بلند و سپید و عبایی بر دوش و عصایی در دست داشتند (ملکالشعرای ستاد) معرفی کردند که از نظر برادران سپاهی و مسئولین قرارگاه شرایط و قیافه و تیپ ظاهری لازم را برای شاعری داشتند ... و قرار شد که ایشان از ما دو نفر آزمون ورودی بگیرند ... به هر حال مراحل مربوطه را با موفقیت پشت سر گذاشته، لباس بسیجی را تحویل گرفته و در گروههانی مستقر شدیم. همانگونه که قبلاً عرض شد نیروهای فرهنگی مستقر در ستاد برحسب نیاز واحدهای رزمی و جبهههای مختلف به این مناطق اعزام میشدند. بیشترین مشتری و درخواست را مداحان داشتند و کمترین درخواست مربوط به شاعران بود. به نحوی که بعضاً با کمبود مداح هم مواجه میشدیم. البته برادران ستاد برای اینکه ما هم کم نیاوریم و از طرفی نان مفت ندهند بخوریم، میفرمودند: مداح و شاعر روی هماند و اگر شاعر نبرید از مداح هم خبری نیست ... قطعاً به خاطر دارید که در زمان جنگ به خاطر کمبود ارزاق بعضی اجناس به نرخ دولتی توزیع میشدند، یعنی اگر کسی دو کیلو قند یا شکر دولتی میخواست اجباراً باید یک قوطی خیارشور هم میخرید و میگفتند: این دو قلم جنس روی هماند ... در واقع جنابِ مداح قند و شکر بودند و ما دو نفر خیارشور بودیم یا حداکثر ربّ گوجهفرنگی ... برادرانی هم که معمولاً از قرارگاههای خودشان با لندکروز برای انتقال (حملِ) نیروی فرهنگی آمده بودند با اوقاتتلخی ما دو نفر را میفرستادند توی بار وانت و مداح را با سلام و صلوات مینشاندند روی صندلی جلو و کولر را هم تا درجه آخر روشن میکردند. اولین باری که ما را با احترام پرت کردند پشت وانت آ سید علی میرافضلی فیالبداهه فرمودند: وانتی را دیدم / که دو شاعر میبرد / و چه خالی میرفت ... حالا تصور بفرمایید کیلومترها راه آنهم در جادههای خاکی و پر از دستانداز، گرمای هوا و گرد و خاک چه به روزمان میآورد! یعنی اکثر وقتها با آن هیبت و سروکلۀ پر از خاک و گل پیاده که میشدیم رزمندگان مستقر در واحد تصور میکردند که ما دو نفر اسیر عراقی هستیم!!!
به هر حال و هر شرایط دو سه ماهی به همین منوال گذشت و علیرغم اینکه اکثراً سرِ نخواستنمان دعوا بود تقریباً همه جبهههای جنوب را بازدید و شعرخوانی و مراسم شبشعر برگزار میکردیم از نیزارهای جزیره مجنون تا سنگرهای زیرزمینیِ فاو و شلمچه و خرمشهر و ... اما هرچه تلاش کردیم متأسفانه خواسته مدیرکل محترم وقتِ ارشاد استان کرمان محقق نشد و ما پس از اتمام دوران مأموریت سُر و مُر و گندهتر از قبل و بدون اینکه به فیض شهادت نائل شویم به کرمان برگشتیم. وقتیکه تأییدیه حضور در جبههها را به دست ایشان دادیم قیافهشان دیدنی بود و میشد بهخوبی ذهن مبارکشان را خواند که میگفتند: آه، بخشکی شانس ... اینا که زنده برگشتن ...!
و دیگه مثل قبل ما رو تحویل نمیگرفتن. آخرشم که جنگ تموم شد و ایشون آرزو به دل موندن. خدا از سر تقصیراتمون بگذره ... انشاالله ...
https://srmshq.ir/c0wdty
تازه تو بانک استخدام شِده بودم که جنگ تحمیلی شِروع شد. اولش خیلی وَر تو خودم افتاده بودم و وِژدانو اَکبیرَم وَشَم سیخ کُتی میزد که به جبهه بِرَم ولی هرچی فکر میکِردم میدیدم از همو بچگی قلب و دِلَم همسِرِ یه چغوکویی بود. از صِدا تِرکیدِنِ یه گو- زِمینی* دو گَز وَر میجِکیدَم حالو چِطو بِرَم وَر جلوتیر و تفنگ راستِکی. دو سه سالی همطو وَر مَ مسئله همی بود ...رفتن یا نِرفتَن. یه روز مادرم بِشَم گُف که میخوا وَشم بِرِه به طِلبون فِرو دختر صِفِرو مِسی که سالهای سال خاطرخواش بودم.
البته ای «مِسی» او «مِسی» که الانه هسته نیسته. منظور مادِرَم؛ فرنگیس دختر مَش صِفر مِسگر بود که اول بازار قِلِه یه دِکونو مِسگری دُش. خلاصه مَ که دِگِه بونهای وَشَم جور شِده بود هَمطو که وژدانم میاومد یه چیزی بِگه میزدم وَر تو دَهنش و میگفتم مَ میخوام دومات بِشَم و سنّت پیغمبر به جا بیارم ولی شبی که رفتیم به طِلبون، مَش صِفر یهو نه گُذُش نه وَر دُش رو کِرد وَشَم و گُف: چِقَد سابقه جبهه و جنگ داری؟ نیقی وَشِش کِردم و گفتم مَش صِفر مَ که وَر استخدام نومِدَم میخوام به غلامی قبولم بکُنِن. مَش صِفر چشمی هُلیک کِرد و گُف غلامِ مرتضیعلی باش ولی مَ میخوام دخترو عزیز دُردونه مِه به یه مَرد باغِیرتی بِدَم. تو هَمچی دوره زِمونهای که مردم همه از جون و کار و مالشون مایه مِئلَن یه جِوون گردن کُلُفتی مثل تو میبایه خیلی بیغیرت باشه که نه بِجِره نه صِدا بِده ...
حرفای مَش صِفر هَمچی تاثیرگذار بود که دِگه ماطِلِش نِکِردم و روز بعدش از طرف بانک معرفینامهای وَر بسیج اِستوندم و راهی شدم. اهواز که رسیدم تازه فهمیدم چه غِلِطی کِردَم. از تابِ گرما هُرهُر اشک از چشمام میاومد چه بِرسه به اینکه بخوایَم بِرَم وَر وِسِط بَرّ و بیابون تو خط مقدم بِجَنگم. البته شُغزَمّه مَ نِشِن که فکر بُکُنِن اَشکام از ترس بوده چون یه پار وختا از گرمامَم چشم آدم میسوزه و اشک میایه. خلاصه حرکت کِردیم ور طِرِف منطقه و از قضا وقتی که ما رسیدیم روز بعد از عملیات بود و همه جا وَر هَم رِخته بود. هِشکی به هِشکی مَم نِبود. از زمین و آسمون آتِش میبارید. وَر هَرطِرفی نگاه میکِردی یا مجروح بود یاشهید. اگر یه تایی مَم سالِم بودَن خودِ لِبا داغبسته و تِرَک خورده و سِر و کلّه پرخاک وَر ای طرف و اوطرف میدِویدَن و یه کاری میکِردَن. کم کِمو دُشتَم مِتحوّل میشِدم ولی به یاد فرنگیس که میافتادم دِواسَر میشِدَم هَمونی که بودم.
تَهِ ماشینو لندکروز نِشِستیم و رو وَر خطّ مقدم حرکت کِردیم. هَنو اوقِدِری از مِقَر دور نِشده بودیم که سِرو کله هواپیماها عراقی پیدا شد و هَنو میخواستم بِتَرسم که صِدا هوئی اومد و یه دولِخی شد که چِشم چشمِ نِمیدید. مِنَم پُرتُو شِدم وَرو زمین. بعد از یه دَقّوئی وَرخِستادم جون وبَشنِمِه تِکوندم و یه نگایی وَر دور بِرَم کِردم، دیدم همهجا آرومه و تمام بیابون اوجومَم غَرقِ گل شقایق هسته. گفتم حکماً ای جو هَمو دَشتِ آزادگان هسته که میگَن ولی به یادم اومد که وِسِطِ چِلّه تابستون هستیم و تا اوجومَم خیلی راه هسته. او طِرَف تِرو یه ساباتوئی بود عین ساباتو جلو خونه آقا خوشرو ولی دیواراش کاهگلی نبود و گُج وَرگُجِش گُل و چِراغونی بود و یه شمالو خُنِکی از میونش وَر صورِتم میخورد که حَظ میکِردَم. هَمچی حال و هوا خوشی بود که از یاد صورت ماه فِرومَم رفته بودم. خود خودم گفتم نکنه شهید شده باشم؟ ...
ته ساباتو که رسیدم یه سالونی بود که دوتا دَر دُش یه دِرو چویی معمولی بود و اوطرف تِرِش یه دِرو سفیدی که همچی نورانی بود نمیشد وَشِش خیره بِشی. مهدی آببر، عمارتساز، جهانشاهی، ضیاعزیزی، عبدالهی، انجمشعاع و. همۀ دوست و رِفیقووایی که دُشتَم یه تو یه تو رَخت ولباس سفیدو خوشکِلی وَر بِرِشون بود و همطو که تِکّو تِکّو اَبرِ نورانی وَر دورِ سِرِشون بود اومِدَن و ازدَر رفتَن وِتو...
مِنَم وَر پشتِ سِرِشون رَفتم که بِرَم وِتو یِهو یه یارو جال جِوونو خوشکِلی به چشم بِرادِری اومَد جِلو و دَستِمه گِرُفت و گُف:
- ک ُجو؟ هَمطو سِرِته اِنداختی وِتَک داری میری
-مِنَم هَمپا رزمندهها بودم، هرجا اونا میرَن مِنَم میبا بِرَم
- نه جونَم تو حِسابِت خودِ اونا فرق میکنه تو بیا بریم میبا از او دِرو چویی بِری وِتو
...
https://srmshq.ir/b1yre6
سالهای اول جنگ تحمیلی تقریباً مصادف بود با سالهای اولیه استخدام من در مجتمع مس سرچشمه. در آن زمان بسیج کارکنان شرکت نیز فعال بود و پرسنل شرکت را برای آمادگی نظامی و اعزام به جبهه آموزش میدادند. بنده نیز به همراه دویست سیصد نفر از همکاران در یکی از این دورهها که حدوداً یک هفته تا ده روز طول میکشید شرکت کردیم. مرحله پایانی دوره رزم شبانه بود که از ساعتهای ابتدایی شب شروع و تا نیمهشب ادامه داشت، برادری بسیجی که از کرمان اعزام و فرماندهی و مدیریت آموزش را بر عهده داشتند برایمان توضیح دادند که هنگام شب در جبههها خصوصاً خط مقدم نمیتوان سایر همرزمان را با نام صدا زد و ممکن است عملیات لو برود و در چنین شرایطی میتوان برای انجام بعضی حرکات و تحرکات با صدای حیوانات علامت داد برای مثال گفتند اگر من صدای گربه درآوردم شما کلاغپر بروید، اگر صدای سگ سینهخیز حرکت کنید، صدای شتر، اسلحه را روی پشتتان بگذارید و بهصورت خم شده راه بروید و صدای بعضی حیوانات دیگر و حرکاتی که میبایست با شنیدن این صدا انجام میدادیم. ضمناً برای اینکه حرکات را کامل و بهدرستی انجام دهیم بالای سر بچهها تیر مشقی میزدند (البته کسی به غیر از من که با فرمانده دوست بودم نمیدانست که تیرها مشقیاند) و همه از ترس جانشان هم که شده حرکات و دستورات را بهصورت کامل انجام میدادند. در طول مسیر این تمرینات به کرات انجام میشد و همه منتظر شنیدن صدای حیوانات بودند که مربی بهخوبی تقلید میکرد. حدوداً ساعتهای دو بعد از نیمهشب از تپههای اطراف شهر مس پایین آمده و سمت شهرک برمیگشتیم آموزش تمام شده بود و در ورودی شهر قرار داشتیم که ناگهان صدای دستهجمعی سگهایی که اطراف شهرک پرسه میزدند و آن موقع شب از دیدن اینهمه آدم تعجب کرده بودند بلند شد و همه ما بیاختیار روی زمین شیرجه زدیم و روی خار و خاشاک و زمین سنگلاخ شروع کردیم به سینهخیز رفتن که یکدفعه صدای خندۀ فرمانده بلند شد و داد زد که: بلند شین بابا، من که نبودم سگای سرچشمه ان که دارن صدا می دن، عملیات تموم شده بلند شین که آبروی ما رو هم بردین ... در اون لحظات قیافۀ همه دیدنی بود، بلند که شدیم نگاهی به هم انداختیم و همه بیاختیار زدیم زیر خنده و از خنده ما آنچنان صدایی تولید شد که همه سگها از ترس پا به فرار گذاشتند و بچهها تا رسیدن به قرارگاه که سالن ورزشی شهر مس بود و برای اینکه سر به سر هم بگذارند صدای حیوانی را تقلید میکردند و بقیه از خنده ریسه میرفتند، آخر سر هم فرمانده همه را توی سالن جمع کرد و ضمن گفتن خسته نباشید پایان دوره به شوخی گفت: خیلی نامردید، یعنی صدای بنده رو از صدای سگ تشخیص نمیدادید. منم گفتم ببخشین آقا ماشاله شما اینقدر خوب صداها رو تقلید میکردین که خود سگا هم نمیتونستن تشخیص بدن و بازم همگی کلی خندیدیم و پایان دوره رو اینجوری جشن گرفتیم ...
https://srmshq.ir/z90kis
در عملیات فتحالمبین در جبهههای دشتِ عباس محاصره شده بودیم و از چپ و راست و زمین و هوا ترکش و تیر و خمپاره میبارید بهطوریکه همه در سنگرها و شیارها و فرورفتگیها زمینگیر شده بودیم و امکان کوچکترین عکسالعملی نبود. در همین گیر و دار ترکش بزرگی به شکم یکی از رزمندگان که از سنگر خارج شده بود اصابت کرد به نحوی که دل و رودههای بنده خدا بیرون ریخته و دیده میشدند. یکی از عوامل بهداری گردان برانکاردی را برداشت و خودش را بالای سر مجروح رساند و مرتباً داد میزد: یکی بیاد سرِ برانکاردو بگیره بنده خدا رو ببریم توی سنگر بهداری، ولی هیچکس جرئت نمیکرد که از پناهگاه و سنگر بیرون بزند؛ که یکدفعه سرِ برانکارد توی هوا بلند شد، یکطرف برانکارد را پزشکیار گرفته بود و سرِ دیگر آن را بدون اینکه کسی گرفته باشد در هوا حرکت میکرد؛ که یکدفعه همه با صدای الله و اکبر از سنگرها زدند بیرون و فکر میکردند امداد غیبی اتفاق افتاده است اما با کمال تعجب دیدیم بنده خدای فوقالعاده قدکوتاهی که بهزحمت به یک متر میرسید (بهاصطلاح کرمانیها: چِل مردو) از سنگر بیرون پرید دسته و کفی برانکارد را گذاشته است روی سرش اما آنقدر قدکوتاه بود که از پشت خاکریزها دیده نمیشد. همه آنقدر خندیدیم که بعضیها از شدت خنده روی خاکها غلط میزدند. همین اتفاق باعث شادی و بالا رفتن روحیه بچهها شد و ترسشان ریخت و با روحیهای مضاعف به دشمن پاتک زده و خط محاصره را شکستند و دشمن را عقب زدند.
https://srmshq.ir/nor1bm
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با توجه به شرایط و فرهنگ جدیدی که بر جامعه حاکم شده بود اکثریت به جای خانم و آقا از کلمات خواهر و برادر استفاده میکردند. مثلاً برادر نیکنفس یا خواهر ایزدپناه.
خوب به خاطر دارم سال ۶۷ بعد از آزادی اسرای جنگ تحمیلی و بازگشت این آزادگان سرافراز به کشور در فرودگاه کرمان بهصورت زنده با یکی از این عزیزان مصاحبهای انجام میشد خبرنگار از ایشان سؤال کرد که: شما چگونه به اسارت درآمدید؟ ایشان هم با شوخطبعی هرچه تمامتر فرمودند: توی سنگرها بودیم و بعد از تمام شدن مهمات برادران مزدور عراقی از پشت حمله کرده ما را به محاصره درآوردند و بعد از مدتی مقاومت اسیر شدیم ... جمله برادران مزدور عراقی طنز بسیار تلخی را در خود دارد بهخصوص اینکه دیوانهای چون صدام حسین تحت حمایت استکبار جهانی برادران دینی و مسلمان دو کشور را به جنگ ناخواسته وامیدارد. این هم نمونهای از شوخطبعی آن هم در اولین لحظات ورود آزادگان به کشور پس از سالهای تلخ اسارت.
https://srmshq.ir/icqey3
و دو سرباز
که در جبهۀ چشمان تو
مفقود شدند
بچۀ سادۀ آبادی چشمان منند
باز انگار شهید آوردند ...
https://srmshq.ir/n6c1yg
کلماتي بفرست
که خلاصم کند از دلتنگي
که منوّر بزند در روحم.
مينِ خنثا شده را
هيچ اميدي به عوض کردنِ اين منظره نيست.
کلماتي بفرست
که بهاندازۀ خمپاره تکانم بدهد
که به موج تو دچارم بکند
که شهيد تو شوم.
■
ترکش، به چند سانتی رؤیا رسیده است
انگار سیخ داغ به قلبی فرو کنند.
دنیای خیره کُش
حتی به تکّه پارۀ باران نیز...
در این همه گلوله که میبارَد از هوا
این آخرین گل است
لبخندتر بزن!
■
ميهماني تمام است
فصل لبخند، پايان گرفتهست
خواندنيهاي بد ميرسد پوشه پوشه
بمبها، خوشه خوشه!
از مجموعۀ: کارنامۀ تبر
https://srmshq.ir/cj5y3h
خوشا خوشا سحر دلگشای کوچۀ ما
پگاه معنوی و باصفای کوچۀ ما
سحر به یکیک مردم سلام میگويد
نسيم سرخوش و بیادعای کوچۀ ما
شعاع پرتو خورشيد از خَم ديوار
دَوَد به شوق تو تا انتهای کوچۀ ما
...
چو روزهای دگر سوی خانه میرفتم
ـ غروب بود و پُر از غم فضای کوچۀ ما ـ
که ماجرای تو و هجرت ترا گفتند
در آستانۀ در، بچّههای کوچۀ ما
شرارْگونه تو گويي غبار غم میريخت
ز رنگ چهرۀ غربتفزای کوچۀ ما
...
تو پَر گشودی و بیتو گريستند ای خوب!
ستارههای پريشان برای کوچۀ ما
ـ سياه و سبز ـ سرِ کوچه حجله میبنديم
به پاس ياد تو ای آشنای کوچۀ ما!
بهمن ۱۳۶۵
https://srmshq.ir/lgp341
زمان جنگ تحمیلی کجا بودی چه میکردی؟
به غیر از اینکه پشت جبههها بودی چه میکردی؟
کسی از نسل امروزی نمیداند در آن دوره
کدامین نقطهی جغرافیا بودی چه میکردی
چرا یک قطره خون از بینیات حتی نشد جاری
ولی با آنکه اصل ماجرا بودی چه میکردی؟
دم از جمهوری و جمع و جماعت میزنی اما
همیشه از صف ملت جدا بودی چه میکردی؟
نبودی کدخدا، اما تو کلّی ادعا داری
خدا داند اگر روزی خدا بودی چه میکردی
بدون هیچ آگاهی شتر را میخوری با بار
اگر با کامپیوتر آشنا بودی چه میکردی!
تو که یک روضهی عباس مجانی نمیخوانی
نمیدانم اگر در کربلا بودی چه میکردی؟!
غم تحریم و بیم قحط و گردابی چنین حائل
برادر جان شما شاعر، شما بودی چه میکردی