https://srmshq.ir/sm6fwi
اجازه دهید این یادداشت را با همین جمله نویسنده یعنی بلقیس سلیمانی شروع کنم شاید سوءاستفادهای رندانه جلوه کند اما همان حقیقت تلخ است که سلیمانی جسارت نوشتنش را یافته است و شاید گاه نوشتن به این هم فکر کرده که ممکن است «این دخترانی» پیدا شوند و علیه «آن مادران» استفاده کنند؛ «نویسنده امروز اسیر مناسبات زندگی روزمره است و اسیر مناسبات بازار اقتصاد آزاد. کتاب را بهمثابه کالا به بازار عرضه میکند و نفعش را میبرد و هر چه بازار تقاضا کرد تولید میکند»
از شما چه پنهان خواندن زندگینامهها همیشه برایم حس مزه کردن لیموترش را دارد، با طراوت و خوشبو حالا بماند که گاهی وقتها دندانهای نیشم را بیحس و کند میکند، اما عجیب طعم و بوی منحصربهفردش مرا شیفته خود میکند.
سلیمانی از موضع یک نویسنده میگوید: در زندگینامه سعی میکنیم خود فردی و خود ملیمان را از طریق روایتها برسازیم و به آیندگان بگوییم ما چه غلطی کردهایم. یا میخواهیم خودمان را با زندگینامههایمان به آینده پرتاب کنیم. من از موضع یک مخاطب میگویم در بدبینانهترین حالت چیزی شبیه کنجکاوی مفرط یا همان فضولی ما خوانندگان را به سمت چنین کتابهایی سوق میدهد و در بهترین حالت تمایلمان به شریک شدن در تجربههای زیسته نویسنده است که ما را به عوالم این کتابها پرت میکند. گاهی وقتها دنبال همدرد میگردیم و گاهی وقتها دنبال کورسوی امید و انگیزه. طبیعتاً در این رهگذر دلمان میخواهد نویسنده با ما صادق باشد و کلی راز مگو را فاش کند برایمان؛ کاری که سلیمانی در بعضی از یادداشتهای کتاب کرده و از شیطنتهای دوران دانشجویی یا کارگری کردنها یا حتی دزدی نمکدانها نوشته است اما این وسط یک حفره بزرگ وجود دارد؛ مخاطبی که دلش میخواهد بداند که سلیمانی چگونه دانشجوی معترض سیاسی بوده و در آن فضا که جابهجا سلیمانی آن را صریح یا در پرده نقد میکند، چه هزینههایی بابتش پرداخته، دستخالی برمیگردد.
بگذارید صادقانه بگویم که اگر این کتاب را بهعنوان خودنوشت یا زندگینامه یا هر چیزی شبیه آن، در نظر گرفتهاید مثل من سخت در اشتباهید. البته حق دارید نوشته پشت جلد و عنوان کتاب این تلقی را به ذهن متبادر میکند اما واقعیت آن است که کتاب مجموعهای از یادداشتهای پراکنده سلیمانی در نشریات مختلف است که او کوشیده با نوشتن یکی دو بخش، سروته این روایت بالکنت را به هم بیاورد؛ و همین باعث شده که برخی اتفاقات زندگی سلیمانی در کتاب تکرار شود؛ و حتی تناقضاتی درباره برخی از آنها مطرح شود؛ نمونهاش سرنوشت اولین رمانی است که سلیمانی نوشته است در جایی میگوید خودش آن را معدوم کرد و در جایی میگوید احتمالاً مادرش آن را سوزانده است!
میخواهم بگویم یکجا کردن این یادداشتهای پراکنده غیر منسجم، اشتباهی است که مدتی است مد شده است اما بیشتر برای آنها که دلشان میخواهد در کارنامهشان آمار تعداد کتابها بالا برود اما این کار از سلیمانی که اگر اشتباه نکنم بیش از ۱۴ کتاب از او منتشر شده است، یک اشتباه نابخشودنی است.
حداقل کاری که از او انتظار میرفت بازنویسی این یادداشتها بود.
بگذارید همینجا بگویم که سلیمانی که معتقد است «کل زیست آدمی در همۀ سطوحش بر این کره خاکی را دست و پا زدنی جانکاه برای دانستن پاسخ این سؤال ساده میدانم که من کیستم و اینجا چه میکنم و فکر میکنم زندگینامهها و حتی تاریخ هم تکاپویی رواییاند برای پاسخ دادن به همین سؤال» یک زندگینامه به ادبیات فارسی بدهکار است؛ اما نه این روزهایی که پایش را روی پدال گاز گذاشته و تخت گاز مینویسد و لابد میفروشد.
شاید بگویید به خاطر تفکرات جنسیت زدهام است که زندگینامهها و خودنوشتهای زنان برایم جذابیتی دیگرگون و متفاوت دارند اما «زیست زنانه» و نگاه زنانه به زندگی، کمتر مجال تنفس، رشد و بالندگی یافته است. خوب است بلقیس بهعنوان یک «زن» از تجربههای زیستهاش و مسیری که طی کرده تا از روستای رابر نقب بزند به تهران که به تعبیر او شهر فرصتهاست و همانجا ریشه بدواند و دل از آن برنکند، بنویسد.
هرچند او معتقد است «ما پا جای پای مردان نویسنده میگذاریم و اصولاً پا جای گفتمان مردانه میگذاریم. ما در چارچوب این گفتمان فکر میکنیم و آثارمان را تولید میکنیم، کلیشههای این گفتمان را بازتولید میکنیم و از ساختارهای پذیرفته شده آن، فراتر نمیرویم. نه زبان ویژه خود را داریم، نه موضوعات خاص خود را، نه جرئت این را داریم که ارزشهای پذیرفته شده را به چالش بکشیم، نه به استقلال فکری میاندیشیم. در یک کلان ما اتاقی از آن خود نداریم و ضرورت داشتنش را هم احساس نمیکنیم»
در ادامه آنچه که نوشتم شاید منتظر نباشید که خواندن این کتاب را پیشنهاد کنم اما راستش را بخواهید این یادداشتهای پراکنده هم ارزش خواندن دارند؛ عجالتاً تا وقتیکه سلیمانی هنوز زندگینامهاش را ننوشته است!
https://srmshq.ir/hv5iwn
كتاب آخرین روز یك محكوم اثر ویكتور هوگو از زبان یك محكوم به اعدام است كه آخرین روزهای زندگی خود را میگذراند. كتاب سه بخش دارد (مقدمهای علیه اعدام، آخرین روز یك محكوم و كلود بینوا) در واقع هر سه بخش خطابهای علیه حكم اعدام است.
ویكتور هوگو در این كتاب با توجه به شرایط اجتماعی آن روزهای فرانسه (۱۸۲۹) تلاش میکند با تأثیر بر افكار عمومی بتواند قدمی در راه لغو حكم اعدام بردارد چراکه بهزعم او اعدام نهتنها دردی را از جامعه حل نمیکند بلكه مشكلی بر مشكلات موجود اضافه كرده و باعث ناهنجاریها بیشتر و گستردهتر میشود نگاه او صرفاً به یك محكوم نیست او بیشتر نگران كسانی است كه از این محكومیت آسیب میبینند.
هر سه بخش درواقع یك مفهوم دارد و به یك مسئله اشاره میکند؛ نگرانی از شرایط اجتماعی و آسیبی كه اجرای حكم اعدام میتواند به خانوادههای محكوم وارد كند.
«آن مجرمی را كه خانوادهای دارد میتوانید زندانی كنید. در این صورت او میتواند باز هم برای گذران زندگی خانوادهاش در زندان كار كند؛ اما كسی كه ته یك قبر خوابیده چه طور میتواند خانوادهاش را زنده نگه دارد؟ آیا میتوانید بیآنکه به خود بلرزید به آنچه بر سر آن پسرها و دخترهای كوچك میآید فكر كنید؟ كودكانی كه پدرشان را یعنی نانآورشان را کشتهاید، آیا خیال میکنید این پسرانی كه در نوجوانی به زندان میافتند و این دخترانی كه در سالنهای رقص مشغول به كار میشوند، میتوانند بعد از پدرشان امرارمعاش كنند؟ آه بیگناهانِ بدبخت!»
آنچه در این كتاب میخوانیم و برایمان قابلتأمل است دفاع از یك انسان خاص نیست بلكه خطابهای است كه در حمایت از همه متهمان در همه زمانها و مکانها و برای تمام دوران نوشته شده است.
بدون شك بسیاری از انحرافها و آسیبهای اجتماعی ریشه در فقر و نابرابریهای اجتماعی دارد٠فقر و نابرابری اجتماعی و بیعدالتی ازجمله مهمترین مشكلات جامعه بشری هستند كه از همان ابتدای زندگی اجتماعی وجود داشته و علیرغم توسعه جوامع در همهجا به چشم میخورد و همه بهنوعی با آن دست به گریبان هستند.
نوزادی كه پا به عرصه حیات میگذارد گناهكار نیست و این شرایط جامعه است كه انسانها را به انحراف میكشاند وگرنه هیچکس قاتل و جانی بالفطره نیست و جنایتکار به دنیا نمیآید.
كتاب آخرین روز یك محكوم حرف اول و آخرش همین است كه با اعدام كردن نمیتوان جامعه را اصلاح كرد و این سؤال را مطرح میکند كه آیا با اجرای حكم اعدام، عدالت برقرارمی شود؟ آیا با اجرای حكم اعدام جامعه از وجود افراد تبهكار پاك میشود؟ آیا با اجرای حكم اعدام جامعه به رستگاری میرسد؟
بخش دوم از زبان یك محكوم به اعدام است كه در آخرین روز و آخرین لحظات زندگیاش بسر میبرد و احساس خود را از رعب و وحشتی و اضطرابی كه از اجرای حكم بر وجودش مستولی شده است بیان میکند و ما را کنجکاو و نگران به دنبال خود میکشاند و در همان اوج ناامیدی باز هم به دنبال كورسویی برای نجات و رهایی است حتی ثانیهای را هم برای نجات خود غنیمت میداند.
بخش آخر كتاب حكایت «كلود بینوا» است كه قربانی فقر شده است و چه وحشتناك و ناباورانه تومار زندگی سالم و آرامش به هم پیچیده و به ورطه هولناكی سقوط كرده كه پایانش تیغ گیوتین است.
«در زندگی مهم و ارزشمند كلود، دو مرحله اصلی وجود دارد: قبل از سقوط و بعد از سقوط. دو مسئلۀ مهم نیز درباره این دو مرحله وجود دارد: مسئله تعلیم و تربیت و مسئلۀ مجازات. كلیتِ جامعه هم درست مابین این دو مسئله قرار میگیرد.»
این كتاب را باید همه بخوانند چه آنها كه در مقام قضاوت هستند و چه آنها كه مورد قضاوت قرار میگیرند.
باید بدانیم راه رستگاری جامعه از كجا میگذرد؟!
https://srmshq.ir/a2rsjv
ویولت، کلاوس و سانی بودلر بچههای باهوش اما بهشدت بدشانسی هستند. ویولت خواهر بزرگ کلاوس و سانی دختری ۱۴ ساله و مخترع نسبتاً موفقی است. کلاوس دومین فرزند خانواده و ۱۲ ساله است. عینکی و عاشق کتاب خواندن. سانی هم فرزند کوچک خانواده بودلر دختری کوچک و ریزاندام است که تیزی دندانهای جلوی او این ریزنقشی را جبران میکند. او نمیتواند درست حرف بزند اما عاشق گاز زدن چیزهای سفت است!
یک روز که در ساحل برینی بیج هستند و ویولت به اختراع جدیدش فکر میکند، کلاوس با آرامش کتاب میخواند و سانی در حال گاز زدن یک سنگ است، آقای «پو» یکی از اقوام آنها و مدیرمالی بانک مالکچوئری خبر مرگ والدینشان را در یک آتشسوزی میدهد و آنها را پیش کنت الاف مرد نفرتانگیز این داستان میبرد. الاف برای به دست آوردن ثروت کلان بودلرها حاضر به انجام جنایتهای زیادی است که مجموعه اتفاقات این کتاب را تشکیل میدهد. نویسنده این کتاب ۱۳ جلدی لمونی اسنیکت است که از روی این داستان سریالی به نام مجموعه حوادث ناگوار و یک فیلم نیز ساخته شده است. این کتاب یکی از معروفترین و پرطرفدارترین کتابهای ویژه نوجوانان است. این کتاب شما را به دنیایی میبرد که میگوید حرص و طمع چه بلایی بر سر انسانیت آدمها میآورد و موجب چه جنایتهایی است...
https://srmshq.ir/tm6lj4
پرداختن به فیلمهای ترسناک برای خیلیها میتواند جالب توجه باشد. از این جهت که اینگونه فیلمها برای علاقمندانشان جذابیتهای خاص خود را دارند و میتوانند موجد هیجانات قابلتوجهی برای بینندگانش باشد. از این جهت اگر فیلم ترسناکی ساخته شود که از لحاظ بصری و تکنیکهای فیلمسازی و روایتش از موضوعات هراسناک و خارقالعاده به بیراهه نرفته باشد میتواند تماشاگران زیدی را به دیدنش بکشاند. در اینجا هم قصد بر این است که سه فیلم ترسناک معرفی و تا حدوی نیز بررسی شوند. نقطه اشتراک این فیلمها این است که بر اساس نوشتههای استفن کینگ ساخته شدهاند.
درخشش اثر استنلی کوبریک
شخصاً فکر میکنم فیلم «درخشش» را دیرتر از موعد خود و بعد از دیدن فیلمهای ترسناکی دیدم که اگر این فیلم را قبل از آنها دیده بودم نام ترسناک بر آنها نمیگذاشتم. فضاسازی صورت گرفته در فیلم و شخصیتپردازی و از همه مهمتر بازی بینظیر جک نیکلسون در فیلم قطعاً سطح توقع شما را در مورد فیلمهای ترسناک بهقدر قابلتوجهی بالا میبرد و خیلی از فیلمهای این ژانر را در حد مسخرهبازی و حتی فانتزیهای بیمزه پایین میآورد. این فیلم را که میبینید میتوانید ببینید که یک کارگردان و بازیگر چه نقشی در زنده کردن یک داستان ترسناک میتوانند داشته باشند.
درخشش به زیبایی لحظاتی دلهرهآور را با دیدگاهی درونگرایانه و فلسفی که آمیخته از واقعیت و خیال است برای تماشاگر ایجاد میکند. کارگردان فیلم با کمترین جلوههای ویژه فضایی رعبآور را ایجاد کرده و به زیبایی هر چه تمام از نمادهایی برای ادامه زندگی، حرکت کردن و سردرگمیهای فکری استفاده کرده که کشف همه آنها با یک بار دیدن فیلم مقدور نخواهد بود. به قول نویسنده سایت «سینما لاگ»، ارزش این فیلم زمانی مشخص میشود که میبینیم مثل خیلی از فیلمهای نوین از عناصر ماورا طبیعی مثل جن و شیطان و امثالهم برای ترساندن استفاده نکرده است…موقعیت نامناسب شغلی جک، همسر نهچندان زیبایش و پسرش که مشکل روانی دارد (به عقیدۀ بقیه و نه در واقعیت) همه و همه از ابتدا به ما نشان میدهند که یک جای کار میلنگد. انگار همهچیز دستبهدست هم داده تا این زندگی خراب شود و همهچیز به اتاق ۲۳۷ ختم میشود، نمادی از نابودی. جایی که گویا قتلی اتفاق افتاده است و ما از اول تا آخر فیلم چیزی از آن نمیفهمیم. البته چیزهایی که پسرک با قدرت خارقالعادهاش میبیند و از همه مهمتر صحنۀ معروف جاری شدن سیل خون در سالن هتل که پیامآور نابودی است و یا صحنۀ کشته شدن دو دختر کوچک سرایدار سابق به دست پدرشان. سپس ارواح را میبینیم. چیزی که سؤالی مهم مطرح میکند اینها واقعاً روح هستند؟! ارواحی که شبانه جشن میگیرند. روی کت جک نوشیدنی میریزند و حتی در سردخانه را باز میکنند تا او راحتتر بتواند به وظیفهاش در قبال هتل ادامه دهد: «مثله کردن همسر و فرزندش» که در آخرین صحنۀ فیلم مشخص میشود...، چیزی که به کل داستان را تغییر میدهد...
درخشش را میتوان یک فیلم روان قلمداد کرد، جایی که نشان میدهد چطور شخصیت خوب و انسانی یک فرد معتمد در مقام همسر و پدر، میتواند فرو بپاشد و تبدیل به هیولایی غیر قابل وصف شود. این فیلم هشدار میدهد که مبادا هرکدام از ما یک شخصیت خوابیدۀ اینگونه داشته باشیم...
It
فیلم it یکی از فیلمهایی بود که با تبلیغات زیاد به سینماهای جهان وارد شد و قاعدتاً قرار بود یکی از فیلمهای ماندگار در ژانر ترسناک سینما باشد؛ اینکه توانست به چنین عنوانی دست یابد یا نه نظرات مختلفی در مورد آن بیان شد؛ برآیند این بود که فیلم آن چیزی درنیامده که از کتاب استفن کینگ برآمده است. نه در قسمت اول و خصوصاً در قسمت دوم؛ اما آنچه در قسمت اول به چشم میآید صحنهپردازی و جذابیتهای تصویری فیلم است که it را بسیار دیدنی میکند. البته قطعاً کنجکاوی بیننده برای دیدن فیلمی که میخواهد روایت و جلوههای بصری متفاوتی داشته باشد در معروف شدن این فیلم بسیار مؤثر بود... روایتی از ناپدید شدن بچهها در شهر کوچک دری (Derry) و تصمیم یک گروه از نوجوانان شجاع شهر برای ایستادگی در مقابل یک ﺩﻟﻘﮏ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ که ﭘﻨﯽ ﻭﺍﯾﺰ (Pennywise) نام دارد و روبرو شدن با بزرگترین ترس زندگیشان. موجودی ماوراءالطبیعه و ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ که در قالب یک دلقک در بازه زمانی مشخص از بچههای شهر تغذیه میکند. فیلمی ساخته اندی موشیاتی که تلاش کرده است از چهره یک دلقک نهایت وحشت را بسازد. البته این فیلم هم تم روانشناختی دارد و میتوان به این موضوع رسید که برای از بین بردن ترسها باید با آنها مواجه شد. کاری که چندان کمهزینه هم نیست و مواجهه با ترسها هر آدمی را با چالش مواجه میکند چه برسد بچههای گروه بازندگان در شهر مرموز دری در فیلم it را. شهری که خودش گویی بر پایه یک سیاهی و ترس پایانناپذیر بنا شده است...
It: Chapter Two
اما it در قسمت دوم به همان بچههای جسور میپردازد که حالا بزرگ شدهاند و هر یک برای خودشان کسی شدهاند اما با تماس تلفنی یکی از شخصیتها دوباره در شهر دری دور هم جمع میشوند. داستان این فیلم، ۲۷ سال بعد از ماجراهایی است که در قسمت اول یعنی فیلم آن اتفاق افتاده بود. حال تمام اعضای کلاب بازندهها یا همان لوزرها بزرگ شدهاند و هرکدام در نقطهای دور از هم به زندگی خود پرداختهاند؛ اما مثل اینکه اتفاقات وحشتناک قدیم قرار نیست دست از سر آنها بردارد و اجازه زندگی کردن به آنها بدهد... آنها دوباره همان آدمهای شجاع و غیرقابلپیشبینی قسمت اول هستند که با تمام قوا و شجاعت به جنگ پنی وایزر میروند؛ اما اگر بخش اول فیلم برایتان جذابیت داشته است ممکن است این بخش ناامیدتان کند چراکه فیلم در بسیاری بخشها تبدیل به یک کمدی و فیلم فانتزی میشود و ترفندهای کارگردان که حسابی در بخش اول به کارش آمده نخنما میشوند؛ اما در هر حال نباید از بازی قابل توجه بازیگران این فیلم در بخش دوم است که کمی ضعفهای ساختاری فیلم را برای آنها که به امید ترسیدن به دیدن فیلم نشستهاند میپوشاند. پیتر بردشاو در گاردین نوشته است: درست مثل فیلم ابتدایی این مجموعه، این اثر هم تبدیل به یک آنتولوژی میشود که داستان نقش کمرنگی در آن پیدا میکند و بیشتر جامپ اسکرها و صحنههای ترسناک معمولی هستند که سرتاسر فیلم را تشکیل میدهند. حال اینکه شما بخواهید این روند را دوباره در تماشای قسمت دوم تکرار کنید، باعث میشود تا تحمل و اعصاب شما تحتفشار قرار بگیرد. علاوه بر این، برخلاف قسمت اول، این قسمت طولانیتر هم هست...
https://srmshq.ir/hxcpdf
سالها پیش، زمانی که اعتبار مدرک کارشناسی با الآن قابلمقایسه نبود و دانشگاهها ظرفیت کمتری برای پذیرش دانشجو داشتند، جوانی بنام «علی ابولی» با مدرک مهندسی کشاورزی از دانشگاه دولتی زابل، به علت عدم تمایل برای داشتن کار دولتی و یا نیافتن آن، خودش دست به کار شد و اقدام به اجاره زمین کشاورزی و تولید و فروش بلال کرد... این اقدام سرآغاز رویدادهایی بود که آثارش را در بسیاری از روزهای سال در بلوار جمهوری اسلامی کرمان میبینیم. در آن سالها تعداد زیادی بلال فروش در بلوار فعالیت داشتند که اکثراً از بچههای کار بودند اما این علی بلالی بود که ماندگار و محبوب مردم شد. او ثابت کرد که نباید با داشتن مدرک تحصیلی منتظر ماند تا شاید پست و مقام اداری گیر بیاید. باید تلاش کرد تا رزق و روزی حلال کسب کرد. باید زنجیرها را پاره کرد و از قیدوبند عقاید غلط رها شد. علی بلالی بعدها نام خانوادگیاش را از ابولی به صالحی تغییر داد. وی قاری قرآن کریم است و موفق شده دو نوبت در حرم علی بن موسیالرضا در صحن امام خمینی (ره) و صحن گوهرشاد قرآن را برای حاضرین تلاوت کند... خودش معتقد است: آدم ناامید، خدا را از خود دور میکند. میگوید با تکیه به الطاف الهی به تمام آرزوهایش رسیده است و از زندگی خود بسیار راضی ست. متأهل و دارای یک دختر ده و پسر پنج ساله میباشد. برایم تعریف کرد که زمانی مستأجر بوده و اقدام به ساخت خانه کرده ولی همسرش را تا اتمام کامل خانه بیاطلاع گذاشته است. میگوید روزی به همسرم گفتم خانهای نوساز برای اجاره پیدا کردهام، کلیدش را گرفتهام برای بازدید. همسرم وقتی خانه را دید گفت: علی این خانه گران است و ما قدرت پرداخت اجارهبهای آن را نداریم و آن موقع بود که به همسرم گفتم که خانه خودمان است... او در فصل سرما و در پایان فصل بلال، باقلا و لبو عرضه میکند و بسیار خوشبرخورد و منصف است و با رفتار خاص خود برای مشتریان و کسانی که از محل کسب او عبور میکنند جذابیت به وجود میآورد...
https://srmshq.ir/e4qpu0
یکی از آلبومهای مورد توجه موسیقی ایرانی کاری بود به نام «بالزن» از گروهی به همین نام. کاری متفاوت و البته شنیدنی برای آنها که کارهای خاص موسیقی را هم دوست دارند. شاید خیلیها فضای آلبوم را نزدیک به سبک راک بدانند اما چیزی که مشهود است و اعضای خود گروه هم بر آن تأکید دارند این است که این آلبوم در ژانر موسیقی الکترونیک قرار میگیرد. درونمایه راک هم میتوان در آن مشاهده کرد اما اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم بهتر است آن را تلفیق موسیقی الکترونیک و آلترناتیو نامید.
اعضای گروه «بالزن» را دو نفر به نامهای نیما رمضان (آهنگساز و نوازنده) و امیر بال افشان (خواننده و آهنگساز) که دو عضو اصلی گروه هستند، تشکیل میدهند. مهرداد عالمی هم در این آلبوم بهعنوان نوازنده حضور داشته و آرش پاکزاد هم کارهای میکس و مستر آلبوم را انجام داده است. شعرها هم همگی سروده نصرت رحمانی میباشند.
نیما رمضان طی مصاحبهای که با مجله کادانس داشت به این موضوع اشاره کرد که پس از تجربیات مختلف، امروزه برای ساخت موزیک خیلی به ژانر اهمیت نمی¬دهد. بیشتر مایل است که چیزی که دوست دارد را جدا از قالبگذاریها و محدودیتها ارائه بدهد.
اشعار این آلبوم سروده نصرت رحمانی است که در کاور آلبوم یادداشتی از مُ. اماموردی درباره این شاعر و همچنین گروه «بالزن» چاپ شده و در بخشی از این یادداشت آمده: «بالزن مایل بوده تا در عین پایبندی به هویتِ شعر نصرت، با تقطیعها و دستبردنهایی که محصول خوانش شنیداری از متناند، تعادل همیشگیِ بین متن و خوانش موسیقایی را از نو و با مناسبات صوتی خود، بازسازی کند. «بالزن» منظرهای صوتی از والس شاعر با متن است.»
آنها در کاور آلبوم به بخشی از کتاب «بالزنها» نوشته محمدرضا کاتب اشاره کرده و نوشتهاند: «یه جلبک یا مولکول کارهای عظیمی در طبیعت میکنه که یه گله آدم الکیخوش نمیتونن بکنن. وقتی میبینی تو دنیایی زندگی میکنی که هر چیزی صدتا شغل و وظیفه داره و وجود تو با این همه ادعا اینطور به درد نخور از کار در اومده، چارهای نداری جز اونکه مثل یه جسد با اون همه پوسیدگی و بیکاری کنار بیای، یا بگردی یه علتی، هدفی، تَهی، چیزی برای خودت دست و پا کنی و به این بهونه اگه بدن یا خودت رو پیدا نمیکنی دست کم یه تکونی به هیکل قناست بدی. باید گاهی یه حرکتی بکنی که معلوم شه اصلاً زندهای. آدمهای زرنگ بهونههای خوب و دشمنهای قبراق و جوندار برای خودشون دست و پا میکنن تا اگر شده به بهونهی اونها یه پله بیشتر بالا برن. گاهی آدم جوری گیر میافته که حتی یه توهم یا خیال کارش رو راه میندازه. اگه دلت خواست اسم این توهم رو تو بذار صید، صیاد و ارباب یا بالزن...»