پناه‌جویانی که به ساحل نمی‌رسند/ چند اپیزود دربارۀ مجموعه شعر «اشد ملاقات» سرودۀ مجید رفعتی

شهرام پارسا مطلق
شهرام پارسا مطلق
پناه‌جویانی که به ساحل نمی‌رسند/ چند اپیزود دربارۀ مجموعه شعر «اشد ملاقات» سرودۀ مجید رفعتی

۱- شعر آزاد مفهومی چندبعدی، نسبی، کیفی و متکثر است. اگر مجموعۀ مؤلفه‌های آن را شعریت بنامیم به دلیل بی‌نهایت بودن زبان به‌عنوان خانۀ وجود (به قول هایدگر) شعریت دارای بی‌نهایت بعد شناخته‌شده و ناشناخته است و هر شعر با آفرینش ابعادی از آن و ایجاد فرمی زیبا و شاعرانه می‌تواند امکانات زبان را گسترده‌تر کند. تخیل، تصویر، کشف و ایجاز و اندیشه به‌عنوان مهم‌ترین ابعاد شعریت در بستری به نام زبان منجر به شعر می‌شوند. تخیل در خلاقیت هنری نقشی زیر بنایی و بی‌بدیل دارد و اتفاق عالی‌ترین شکل آن در شعر به آفرینش زیبایی منتهی می‌شود و سایر عناصر شعری در صورتی در شعر کارکرد پیدا می‌کنند که بر بنیان تخیل استوار شده و قوام یافته باشند. اگر با این پیش‌فرض سراغ شعرهای مجید رفعتی در مجموعه «اشد ملاقات» برویم انضمامی بودن تخیل و تصویر یا به عبارتی تصاویر مخیل از ویژگی‌های مهم شعرهای این مجموعه است. شعرهایی که با تصاویر معلق و عینی در ذهن مخاطب ادامه می‌یابد و جهان و زبان او را با خلق امکانات تازه‌ای وسعت می‌بخشد. «...حالا فیلم را جلو می‌برم/ تا از صدای گلوله‌ها سبقت بگیرد/ از آفتاب صبح سبقت بگیرد/ از بستن چشم‌های تو سبقت بگیرد...» (شعر «بازی» صفحه ۱۳) تخیل در شعر مجید رفعتی ما به ازاهای عینی داشته و مکان‌مند و زمان‌مند است. تصاویری که در تاریک روشنای مرز باریک میان خیال و واقعیت اتفاق می‌افتند و شعرهای شگفت‌انگیزی را رقم می‌زنند. «... گنجشک‌های گم‌شده / از حوض نقاشی بیرون می‌پرند/ اسب‌ها از صفحۀ شطرنج می‌گریزند/ گیاهی ناشناخته زمین را سبز می‌کند/ و ما/ پا به پای خرگوشی سفید/ در آینده می‌دویم» (شعر «شکست زمان» صفحه ۴۹) مکانیسم تخیل در این شعرها به دلیل عینیت، شعر را در جایگاهی فراتر از خیال‌بافی‌های شاعرانۀ صرفاً انتزاعی قرار می‌دهد و رسیدن به این فرم زیبا مستلزم عرق‌ریزان روح شاعر است.

۲- به تعویق انداختن معنا توسط فرم به صورت اعم منجر به هنر می‌شود و در شعر به‌واسطۀ این‌که کلمات ابزار کار شاعرند و معنا دارند طول و فاصلۀ این تعویق بسیار مهم است. شعر امروز ما همیشه با دو آفت افراط و تفریط در این زمینه روبه‌رو بوده است؛ در برخی شعرها که مصادیق آن در شعر امروز فراوان‌اند؛ تعویق معنا آن‌چنان طولانی شده است که شعر به سمت هذیان‌گویی و معنا گریزی افراطی رفته و آن را از هرگونه حظ هنری و لذت زیباشناسانه تهی کرده است این‌گونه شعرها به معمایی می‌مانند که حتی مخاطب حرفه‌ای شعر هم قادر به ارتباط با آن نیست. از طرف دیگر گاهی در رابطۀ معنا و فرم هیچ‌گونه تعویقی اتفاق نیفتاده و یا آن‌قدر طول این تعویق کوتاه است و یا فرم بر معنا منطبق شده که زبان شاعرانه را به‌عنوان زبانی فاخر دچار ابتذال و روزمرگی نموده است. هردوی این تقلیل‌ها از آسیب‌های مهم شعر امروزند. اگر شعر مجید رفعتی در این خوانش ارزیابی شود می‌توان گفت که او در مجموعه «اشد ملاقات» شاعری متعادل است و آسیب‌های مذکور را ندارد. شعری با فرم و زبانی ساده (و فراموش نکنیم که سادگی خود یک فرم است و رسیدن به آن دشوار) افق‌های تازه‌ای را در شعر اندیشه‌ورز و دغدغه‌مند امروز خواهد گشود. رفعتی در این مجموعه با زبان به صورت طبیعی برخورد می‌کند و با شعرهایی که از در وارد خانۀ هستی می‌شوند نه از پنجره و دیوار، شعری بین هذیان‌گویی‌های رادیکال فرمی و شعرهای ساده‌انگار آشپزخانه‌ای.

۳- فقدان اندیشه و معنا و هژمونی صنعت گری فرمال از آسیب‌های مهم شعر امروز است در چنین زمانه‌ای شعر مجید رفعتی شعری مؤلف است که بی‌اعتنا به همۀ هیاهوها از مد و استایل هنری روز تبعیت نمی‌کند و واجد اندیشه‌ها و مضامین انسانی است. این شعر در برج عاج تئوری‌های کافه نشین ننشسته و حتی در عاشقانه‌ترین دقایقش انسان و محیط اجتماعی‌اش را فراموش نمی‌کند. شعری که مخاطبش انسان است و دغدغه‌های ارجمند آزادی، برابری، حقیقت و زیبایی را با محوریت صلح و مضامین ضد جنگ دارد و در این خصوص به استقلال زبان و بیان رسیده است. «...باید سریع‌تر از گلولۀ تفنگ حرکت کنی/ تا صلح/ بر جنگ پیروز شود» (شعر «بازی» صفحه ۱۴) یا «انگار/در آغاز کلمه بود/و هنوز همچنان کلمه است/که از دهانش خون می‌چکد» (شعر «آتش‌بس» صفحه ۶۶) یا «...مردگان کفن‌هایشان را در دست گرفته‌اند/ به نشانۀ صلح/ تا به دنیا بازگردند» (شعر «به عبارت فردا» صفحه ۳۵) شعرهای رفعتی مخاطب را به تفکر وا‌می‌دارد و شعری پرسش‌گر و غمگین در جهانی که در ذات و ساختار خود پرسش‌های بی‌پاسخ فراوانی دارد. «... اما هیچ‌یک از جسدها برنخاست/تا پایان جنگ را/ جشن بگیرد» (شعر «جشن» صفحه ۶۹)

۴- ایجاز، تراکم و انقباض کلام از مؤلفه‌های غیرقابل‌انکار شعر آزاد است و معروف است که شاعر شعر آزاد برخلاف نویسنده باید در استفاده از کلمات خست به خرج دهد. او به کمانداری می‌ماند ‌که تعداد کمی تیر در اختیار دارد و باید سعی کند با همین تعداد معدود به هدف بزند. مشکل اکثر شعرهای آزاد امروز این است که انرژی شاعرانه بخشی از شعر که واجد بیشترین شعریت و عناصر آن است زیر دست و پای خرواری از کلمات و مضامین غیر شاعرانه و خطابه‌های نفس‌گیر خفه و گم می‌شود. از طرفی مطول‌نویسی و اطاله غیر‌ضروری کلام در شعر از حوصله جهان و مخاطب امروز خارج است. با حجم عظیم اطلاعاتی که از درودیوار دهکده ‌جهانی با حضور رسانه‌های مختلف دیداری، شنیداری، نوشتاری و شبکه‌های اجتماعی چون رودی خروشان به سمت مخاطبان سرازیر است به‌صورت نسبی و فارغ استثنائات - که همیشه وجود دارند- زمانه ‌بیشتر منظومه‌ها و شعر‌های بلند به سرآمده و شعر کوتاه‌ با ذائقه مخاطب امروز سازگارتر است. البته این امر نسبی است و قابل تعمیم به تمام شعر آزاد نیست و در واقع همان‌طور که گفته شد؛ شعریت امری متکثر و چندبعدی است و نمی‌توان آن را به یک یا چند عنصر خاص تقلیل داد. شعر مجید رفعتی، مجموعه اتفاق‌های شاعرانه است و خلاقیت آن مبنتی بر حذف سطرها و کلماتی است که نفس شعر را بند می‌آورند. هر کلمه در این شعرها نقشی شاعرانه و منحصربه‌فرد را در کلیت و ساختار ارگانیک شعر بر عهده دارد.

۵- «فرناندو پسووآ»، شاعر بزرگ پرتغالی می‌گوید: «ادبیات مانند همه هنرهای دیگر پاسخی است به ناکافی بودن زندگی» (نقل به مضمون). شعرهای مجموعه «اشد ملاقات» به‌طورکلی کلماتی‌اند برای پر کردن جاهای خالی زندگی. شعرهایی حاصل وضعیت‌های متناقض و تراژیک جهان که برخی ساختاری و برخی حاصل پراتیک جوامع انسانی‌اند و آیینه تمام نمای زندگی در جهانی در غیاب نسبی عشق، انسان، صلح، آزادی و برابری. انسانی که در این جهان «چون پناه‌جویی است که هرگز به ساحل نمی‌رسد»۱

۱- از شعر «ساحل» صفحه ۳۰ مجموعه «اشد ملاقات»

دوئل خردِ شاد با نابِخردی تراژیک ایرانی / یادداشتی دربارۀ شعرهای مجید رفعتی

البرز حیدرپور
البرز حیدرپور

در فرهنگ ما شعر همواره زیر آوار این تعریف که کلامی است مخیل سرکوب‌شده است، چراکه این تعریف عنصری درست را به شعر نسبت می‌دهد تا هم‌زمان آن را در جایگاهی نادرست و فرودست بنشاند، فرودستی‌ای که در ناروشنی جایگاه خیال در اندیشه‌ورزی ما ریشه دارد. نباید فریب شأن و مقامی را بخوریم که مردم ما برای مثلاً حافظ و سعدی قائل‌اند. سال‌ها پیش مشاور پایان‌نامه‌ای بوده‌ام با عنوان «اباحه‌گری در ادبیات و جرم‌انگاری در حقوق» عنوانی که فکر می‌کنم گویای فرهنگ دوزیست و تعارض شب و روز و ناهمسازی خانه و خیابان ماست.

داغ ننگی که افلاطون بر پیشانی هنر و شعر نهاد، با بازیابی جایگاه خیال در وجوه مختلف خرد توسط کانت تا حدودی التیام یافت و در پایان این راه، فیلسوفی چون ژان پل سارتر که بار دغدغه‌های وجودی را به دوش می‌کشید خیال را گشایندۀ راهی تازه دانست برای خرد آن‌گاه که به بن‌بست می‌رسد. بر این اساس آثار هنری ممکن است تجلی وهم‌های نابخردانه باشند و یا، به‌عکس، گشایندۀ فضاهای جدیدی پیش روی خردی که از ملال و خفقان چشم‌اندازهای موجود به تنگ آمده است.

شعر رفعتی نقد جهان و جهان‌بینی‌های بسته است و فراخوانی است به امید، امید به فضاهایی نو؛ اما این فراخوان فروتن است چراکه به ناشناختگی این فضاها آگاه است و به همۀ تراژدی‌هایی که منادیان و مدعیان همه‌چیزدان! برای بشریت به‌طور عام و انسان ایرانی به‌طور خاص به بار آورده‌اند. شعر رفعتی زبان فلسفه‌ای است که از نگاه دوقطبی و جهان سیاه و سفید به تنگ آمده است. نگاهی که کبوتران را بر سرشاخۀ زیتون در روز جهانی صلح به جنگ می‌کشاند: (اشد ملاقات: ۷۶).

برای او تفاوتی ندارد دوگانه‌نگری ریشه در زانو زدن در برابر قداست‌های هزاران ساله داشته باشد یا ایدئولوژی‌های نوپدید. او می‌داند:

«هر کس کاردش را به تقسیمی از جهان بلند کند/ با دست‌های خونین به خانه بازمی‌گردد./ و از سر انکار می‌پرسد:/ تقسیم جهان به غرب و شرق عادلانه‌تر است/ یا زمینی و آسمانی؟» (دوئل دو صندلی خالی: ۲۰)

اگر بخواهیم در چهارچوب جامعه و تاریخ خود سخن بگوییم، روشنفکران و اندیشمندان ایرانی همواره در سوگ فاصلۀ میان آنچه هست و آنچه باید باشد نشسته‌اند. رفعتی نیز توانسته است به همین شکاف تراژیکی که ما و دسترنج‌هایمان را همواره در خود فرو بلعیده خیره بنگرد؛ اما در شعر او، سهمناکی این بینش نتوانسته است منطق امید را از پای دربیاورد، آن‌گونه که مثلاً در هدایت و فروغ رخ داد. همچنان که برخلاف امثال شریعتی‌ها و آل احمدها، رفعتی برای فرو نغلتیدن در این شکاف، خویش را به اسطوره‌ها نمی‌آویزد و عصبیت یا واماندگی خویش را با بازگشت به خویشتنی تازیانه در دست و پدرسالار مشروعیت نمی‌بخشد.

«همۀ راه‌های رفته دروغ بودند/ همۀ حرف‌های ما/ و عکس‌هایی که به دیوار چسبیده‌اند» (دوئل دو صندلی خالی: ۱۳)

و نیز: «مرده‌ریگ نیاکان خنجر خونینی است/ که دست‌به‌دست می‌شود سینه‌به‌سینه/ می‌کشیم ‌و تشییع می‌کنیم/ می‌کشیم و انکار می‌کنیم»

(اشد ملاقات: ۶۵).

شعر رفعتی فراتر از آن است که بیانگر زخم‌های یک جامعه و یا آن‌گونه که هایدگر می‌پنداشت اسیر حوالت تاریخی یک قوم باشد. شعر او آشکارسازی بیهودگی قربانی‌شدن بشریت است در جدال باور به سیاه و سفیدهای خودساخته:

«هیچ‌کس نمی‌تواند در خانه‌های شطرنج زندگی کند/ جز مهره‌های سیاه و سفید/که قاعدۀ بازی را می‌دانند/به قیامت اعتقاددارند/ به تناسخ اعتقاد دارند/ اصلاً اعتقاد دارند/ به شاه، وزیر، قلعه/ و این‌که پیاده‌ها قربانی‌اند» (دوئل دو صندلی خالی: ۱۱)

رفعتی نگران امر مقدس است، اما خود را فریب نمی‌دهد و می‌داند کلمۀ آغازین اکنون با دهانی خونین سخن می‌گوید. او برخلاف شایگان از کثرت معابد، خود را چندان دست‌پر نمی‌پندارد که آسیا را در برابر غرب نهد زیرا دغدغۀ صلح و زندگی دارد و به نقشه‌های باستانی که نگاه می‌کند می‌بیند:

«همۀ راه‌های شهر / به معبد باز می‌شوند/ همۀ درهای معبد / به قربانگاه» (دوئل دو صندلی خالی: ۳۱)

همین چند سطر، گویی تمام تاریخ خاورمیانه را در خود خلاصه کرده است و طعنی بزرگ است بر سنت‌پرستانی که به آن‌سوی آب‌ها گریخته‌اند، اما فلسفه‌ای بر پایۀ سنگ‌‌نبشته‌های گورهای خالی این‌جا می‌پرورانند. گفتیم که رفعتی فروتن است و همین گذارِ او و ما را از دُن‌کیشوت‌بازی‌های چپ‌گرایانه نیز بازمی‌دارد و به شناخت و تفسیر هر چه بیشتر جهان فرامی‌خواند. روح ما و استخوان‌های میلیون‌ها نفر در قتلگاه‌های خمر‌های سرخ در کامبوج و اردوگاه‌های استالین به خود می‌لرزد از این گفتۀ مارکس که کار فلسفه دیگر تفسیر جهان نیست که تغییر آن است و نیز از هر جهان‌بینی که بخواهد خودمدارانه و بی‌شناخت علیرغم فصل‌ها جهان را تغییر دهد:

«جنازه‌اش را هم/ کنار کتاب‌هایش دفن کردیم/ پای همان درختی که سال‌هاست خشکیده / و روزی پُربارترین درخت باغ بود/ و می‌خواست علیرغم فصل‌ها/ جهان را تغییر دهد» (دوئل دو صندلی خالی: ۲۵)

البته او چندان هم کفۀ ترازو به ‌نفع تفسیر جهان سنگین نمی‌کند و می‌داند چه‌بسا دلخوش‌کردن به یک تفسیر نهایی و مطلق از جهان چنان آدمی را پای در گل کند که از حرکت به‌سوی آرمان‌های خرد عملی چون صلح بازدارد:

«شمارش معکوس آغاز شده است/ مردم از خیابان به پیاده‌رو آمده‌اند/ و ما به تفسیر جهان دل‌بسته‌ایم/ سه، دو، یک .../ باید سریع‌تر از گلوله‌ی تفنگ حرکت کنی / تا صلح بر جنگ پیروز شود» (اشد ملاقات: ۱۴).

شعر رفعتی پیامی است از آغاز رهایی، رهایی از خودفریبی. او اکنون دریافته است این تصویر سیاه و سفید و ستیزهای برخاسته از آن نمایشی است که چیزی برای گفتن ندارد؛ و برخلاف دیگرانی که روزگاری در سیاهی‌لشکر سفیدپوشان به آزادی فرشتگان برخاستند، اکنون می‌داند داوران لباس فرشته می‌پوشند و فرشتگان هم بر عرشِ اقتدار به‌جای بال از شانه‌های‌شان مار می‌روید (اشد ملاقات: ۸۶). او می‌داند خط تاریخ را بلاغت تاریخ جویده است، استالین تصویر هیتلر است در آینه و هر گرگ بره‌ای برای بازگشت به آغوش گله دهان خونینش را با علف‌های سبز پاک می‌کند. او شاید بیش از همه در راستای این سخن نیچه می‌سراید و عمل می‌کند که باید از سنگ خود زوائد را بزداییم تا از آن پیکره‌ای زیبا بسازیم. رفعتی با زدودن دروغ‌های نو و کهن آغاز کرده است و شاید به همین دلیل است که واژگان چوپان دروغ‌گو در شعر او پرتکرار است. (اشد ملاقات:۸۴) گویی او چون شمس می‌خواهد انگشت بر رگ کسانی نهد که داعیۀ رهبری خلق جهان را دارند، ولی خلق را رهبری نمی‌کنند، رهزنی می‌کنند.

شعر رفعتی با همۀ پدیدارهای تلخ و بیهو‌ده‌ای که در چشم‌اندازش آشکار می‌شود، از امید سرشار است چراکه او می‌داند چه می‌خواهد:

«همۀ چیزهایی که می‌خواهم نیستند: / آزادی / عدالت/ صلح / و تو» (دوئل دو صندلی خالی: ۳۶)

این تو، این «تو» ی مؤنث و پذیراست که در فضایی آکنده از واژه‌های جنگ، شلیک، گلوله، سربازان، خون، مرگ، کفن، لشکریان و... سبب می‌شود رفعتی و خوانندگان او به خطوط ناخوانده اما مقدسی از صلح و زیبایی زیر پیراهن خون‌آلود جهان ایمان داشته باشند و همان‌گونه که کارل یاسپرس هشدار می‌دهد رنج‌های بشری و زشتی‌ها را بنیاد هستی نپندارند. اگر ژرفا و دیرینگیِ دغدغه‌های رفعتی را دریافته باشیم به نظر می‌رسد در این‌جا نیز او دلتنگ معبدی است که یهوۀ شمشیر به‌دست الهۀ باروری را از آن رانده است. او نگران عیسایی است که به جنگ تاریخ زمخت پدرسالار برخاست اما ادیپ‌وار بالای صلیب به جرم ناکردۀ خود اعتراف می‌کند و پدر را صدا می‌زند. تاریخ ما، تاریخ الهیات و فضای هستی بشر نیاز به توازنی نو دارد و رفعتی این ضرورت را درک کرده است و یوحنا را به چالش فرامی‌خواند که:

«در آغاز کلمه بود/ و هنوز همچنان کلمه است /که از دهانش خون می‌چکد» (اشد ملاقات: ۶۶)

گویی با تمام وجود دریافته است که عیسای صلح‌طلب را دستان مهربان مریم‌ مادر، مریم مجدلیه و روح میترا نیز نتوانست از پناه‌جستن دوباره به دستان خشکیده‌ و عبوس فریسیان بازدارد. اکنون او باید خون را از کلمات پاک کند. در این راه اگرچه چشم‌دوختن به امر والا ضروری است، اما باید دست در دست زیبایی داشت. ارائۀ تفسیری زیبا و شکوهمند از هستی اقتضای تکمیل فلسفه‌ای است که از شعر رفعتی می‌جوشد. بازگشتی که آیدا برای شاملو آفرید بازتاب هستی‌شناسانۀ دیر‌هنگامی داشت. شاملو در آستانه به فروتنی آرامش‌بخش در برابر هستی دست‌یافت و فرصت بازگوی آن برای خوانندگانش را نیافت. در زمانه‌ای که مادر فلسفه چریک می‌زایید، از شاملو همۀ آنچه در کوچه‌های تاریک، در دکان‌های بسته و با تارهای شکسته در خاطر ماند بسیار تراژیک بود، اما رفعتی این جهان را پشت سر نهاده و مشت آن برایش باز شده است، او مانند شاملو به بویناکی دنیای آدمیان اعتراض دارد، اما انسان‌ها را دوست دارد، شاید به این دلیل که با همۀ نقدی که به روزمرگی و میان‌مایگی دارد اما از چشم‌اندازی چنان رفیع و گسترده می‌نگرد که جز شفقت و عشق در شعرش به‌بار نمی‌نشیند. شفقت و عشقی که شجاعت، یکتا و یکسان‌نگریِ «ناتان حکیم» را می‌خواهد. شجاعتی که در رفعتی هست، چراکه دلهرۀ پیامبری را که به خدای خود ایمان ندارد تجربه کرده است و فروتنانه می‌گوید:

«حالا که همۀ راه‌ها در افق گم می‌شوند/ گمراهی خودم را / به گمراهی دیگران ترجیح می‌دهم» (اشد ملاقات: ۷۵)

سهراب سپهری به‌درستی در توصیف وضعیت خود می‌گوید سر در استتیک (زیبایی) و پای در فاجعه دارم. گفتیم که اندیشمندان و روشنفکران ما نیز خود را همواره در وضعیتی دوگانه و در شکافی تراژیک گرفتار دیده‌اند. برخی به جدال با فاجعه برخاستند اما به تعبیر نیچه چنان چشم به مغاک دوختند که مغاک نیز چشم به روی روح‌شان گشود. اینان نمی‌دانستند آن کس که همۀ آرمانش پنجه در‌افکندن با هیولاها باشد چه‌بسا خود نیز هیولا شود. برخی دیگر چشم به آسمان دوختند و بی‌باور به مرزهای خرد در سماع حباب‌های مغزهای متورم خود به وجد آمدند. سپهری در زمانۀ خود یکه و تنها به راز می‌رسد و با پروازی به سبک‌باری یک نگاه و تواضع یک هیچ از این شکاف تراژیک گذر کرد. اکنون رفعتی نیز که به ویرانگری‌ آن جدال‌های بیهوده و نیز تفاوت سماع و سرگیجه آگاه است در جستجوی سکوی جهشی است از فراز این شکاف تراژیک البته در فضایی عینی‌تر و انسانی‌تر. او آری گوی زندگی است و خون‌های رفته را برای جان‌دادن دوباره به عشق بازمی‌طلبد. او خود را با ضدش تعریف نمی‌کند و شب‌های پرستاره‌اش بدون سرباز و پاسبان هم امنیت یک آغوش را دارد:

«اگر اسکندر/ سربازانش را از تاریخ بیرون بیاورد/ و خون‌های ریخته/ به رگ‌های صاحبان‌شان برگردند/ من هم دست‌وپای گم‌شده‌ام را پیدا می‌کنم/ برای بغل کردنت» (دوئل دو صندلی خالی: ۲۴).

موشک‌های جنتلمن و اختراع چرخ! /یادداشتی بر مجموعه‌های شعر مجید رفعتی

محمد شکیبی
محمد شکیبی

فراز ۱

با مجید رفعتی و اولین سروده‌هایش وقتی آشنا شدم که خیلی جوان بود و هنوز بیست‌سالش هم نبود. بیشتر به شعر کلاسیک و غزل گرایش داشت و گاهی هم شعر نو «نیمایی» با وزن و ریتم و کم و بیش قافیه‌دار!. مدلی از سروده‌های نیما یوشیج و اخوان ثالث.

اما از همان زمان می‌شد دید که هم در غزل و هم شعر نو و آزاد به دنبال سبک و سیاق و طرز فکر و نگاه و بیان خودش است؛ یعنی که در نوآموزی و کسب تجربه، رگه‌هایی از نوجویی و تازه‌یابی و کرشمه‌های خاص خودش در آثارش قابل ردیابی بودند. در ادامه سلوک شاعرانه‌اش هم غزل‌سرایی و هم قالب نیمایی‌اش به‌تدریج مستهلک شد تصویرگرایی و خلق تابلوهای عاشقانه و غالباً دلنشین‌اش علامت متشخص و ممیزۀ شعرش شدند. آن‌چنان‌که یک تصویر و تخیل از تجلی و جلوه‌ای احساسی و عاشقانه به ذوق و وجد می‌آوردش، اعتنای پیگیر و مجدانه‌ای به وزن و ریتم موسیقی آوایی کلمات و ترکیب‌های واژگان و قافیه‌های عینی و ضمنی شعرهایش نمی‌کرد.

فراز ۲

لابد درست گفته‌اند حکما که: - چرخ قبلاً اختراع شده و «باز اختراعش» رنج و تلاش بیهوده است. این گزارۀ اغلب درست، گاهی درست درنمی‌آید و چرخش لنگ! می‌زند. گو این‌که در عالم هنر و خلاقیت ازجمله شعر، موسیقی، معماری و... هرکس می‌تواند و بایسته است که چرخ ویژه خودش را ابداع کند. مجید رفعتی در هرگونه و قالب و سبکی که شعری می‌سراید نوعی توازن بین «همان» و «ناهمان» بودن بین خودش و دیگر شاعرانی با همان شیوه و سیاق؛ ایجاد می‌کند؛ یعنی که به‌نوعی ارابه شعرش روی چرخ‌های مختصِ خودش درحرکت‌اند.

فراز ۳

«همه چیز عادی‌ست» نخستین دفتر شعر مجید رفعتی که منتشر شد، یک عادت‌شکنی با دوز بالا برای دوستان و مخاطبان سنتی سروده‌هایش اتفاق افتاده بود. دیگر نه از تغزل‌های اولیه او نشانی بود و نه حتی از عاشقانه‌های تصویری و تابلوگونه‌اش با سلیقۀ خاص زیبایی شناسانه‌اش. هم قالب و زبان و سبک و سیاق و کلامش دگرگون شده بود و هم ساختمان اندیشگی و جهان‌بینی‌اش! تجمیع سروده‌های کتاب در دو ساحت یکی نگاه کلی‌نگر و دیگری جزءنگر به دنیای پیرامون دسته‌بندی‌شده بود با عنوان‌های مجزا کننده «زیر آسمان» و «زیر سقف». شعرها همگی ساختمان و شمایلی هایکو مانند داشتند اما همچون هایکو تأثراتی آنی و جزئی‌نگر نداشتند. گویا در هر قطعه کوتاه و چند واژه‌ای باید بازگوکننده مسئله‌ای عمومی و جهان‌شمول از انسان و زیست جمعی‌اش باشند. دنیایی وارونه، پارادوکسی، نامتوازن و نابسامان که شاعرش باید همه حیرت و شکاکیتش را از این‌همه؛ همچون سیزیف افسانه‌ای و گره‌گور سامسا حشره رمان آلبرکامو تحمل کند و یا خیام‌وار فریاد اعتراض بردارد؛ و درست‌تر این‌که تلخند و ریشخند بیهودگی و ایستایی زمانه؛ اما بخش دوم کتاب که ساحت خانواری و اندرونی شاعر است و زیر سقف نامیده می‌شود، به سلوک رام و خشنود و پذیرای عشق مبدل می‌شود حتی غالباً با حس حسرت و دریغ از ناپایداری لحظه‌هایی که بیشتر به خاطره‌هایی دور گم‌شده در زمان هستند تا وضعیت کنونی. زیر سقف در قیاس با ساحت خیام زیر آسمان؛ ساحتی خیال‌پرداز و نازک‌اندیش همچون شاعران سبک هندی ادبیات فارسی دارد که با رسم و اندیشه‌های امروزین آراسته‌شده باشند. مثلاً:

«کنار چشمه می‌نشیند / پایش را تا زانو در آب می‌کند / و ماهی‌ها به مقصد می‌رسند» و یا «دنبال هوایی می‌گردم / که چند روز پیش فرودادم / وقتی کنارم نشسته بودی»؛ و «اولین خاطره‌ام از خود / قاب آینه‌ای‌ست / که در اتاق تو آویزان بود / و من هرگز نگاهش نکردم» درون‌مایه این سه سرودۀ عاشقانه را مقایسه کنیم با این سروده از بخش زیر آسمان. «هلوی رسیده / در دست باغبان پیر له می‌شود / و باغبان پیر / در دست هلوی رسیده.»

...

ملاقات با هیتلر درونم /یادداشتی بر شعرهای مجید رفعتی

محمد مفتاحی
محمد مفتاحی
ملاقات با هیتلر درونم /یادداشتی بر شعرهای مجید رفعتی

مهم‌ترین ویژگی شعرهای «مجید رفعتی» آشتی دادن اندیشه‌های مهم جهانی با مقوله‌های مربوط به عشق فردی است. او از شعارزدگی و گفتن کلیشه‌های روشنفکرانه دوری هدفمندی دارد؛ اما این گفته بدان معنا نیست که مسائل اجتماعی پیرامون خود را نادیده بگیرد. او درست خلاف این مسیر را برگزیده است. عاشقانه‌های او بسیار نامحسوس با مسائل اجتماعی و انسانی گره می‌خورند و احساس خوشایند تجربه‌های ناب عاشقانه را در کنار تنفر از جنگ و خشونت و گرفتاری‌های حقیر؛ اما ویران گر آدمی پیش چشم و ذهن مخاطب می‌آورند. تلاش او آن‌گونه که از شعرهایش برمی‌آید، دوری از شعار و قرابت با شعور است. شاعری صمیمی که قصد توقف ندارد. پوست می‌اندازد و پیش می‌رود.

مجید رفعتی شاعر اهل سیرجان و عضو هیئت‌علمی دانشگاه آزاد کرمان در رشته‌ی معماری است و دکترای رشته‌ی فلسفه و هنر خود را از دانشگاه علوم و تحقیقات تهران گرفته است. از او مجموعه شعرهای «همه‌چیز عادی‌ست» و «دوئل دو صندلی خالی» به چاپ رسیده‌اند. او خود را ساکن مثلث فلسفه، شعر و معماری می‌داند. غنای فضاهای شاعرانه‌ی او از این اندیشه سرچشمه می‌گیرند که بین شعر و فلسفه مرز قاطعی وجود ندارد و شعر صرفاً امری عاطفی نیست بلکه به شناخت عقلانی هم مرتبط است و می‌تواند حتی اندیشه‌ی تحلیلی را تشویق کند.

در کتاب دوم او «دوئل دو صندلی خالی» شعرهایی مبتنی بر تلفیق فضای عاشقانه و اجتماعی بسیار خوانده‌ایم ازجمله: «اگر اسکندر/ سربازانش را از تاریخ بیرون بیاورد/ و خون‌های ریخته/ به رگ‌های صاحبانشان برگردند/ من هم دست و پای گم‌شده‌ام را پیدا می‌کنم/ برای بغل کردنت» نمونه‌‌ای بی‌‌نظیر که چند ساحتی بودن و بهره بردن از هنرهای مختلف زبانی به شایستگی منعکس می‌‌کند. در مجموعه‌ی «اشدّ ملاقات» هم همین رویه ادامه می‌یابد. با شعرهایی کوتاه، جذاب و عمیق: «در خیال تو/ غرق می‌شوند کلمات من/ چون پناه‌جویانی که هرگز/ به ساحل نمی‌رسند»؛ اما آنچه به روشنی در این مجموعه دیده می‌شود، پررنگ شدن عاشقانه‌ها در کار مجید رفعتی است. شعرهای کوتاه صرفاً عاشقانه‌ی فراوانی در این مجموعه دیده می‌شود و در کنار شعرهای اجتماعی، خواننده را از غوطه خوردن در یک فضای یکنواخت و کسالت‌بار دور می‌کند.

«آتش‌بس» نام شعری از این مجموعه است که چند ویژگی منحصربه‌فرد را، هم‌‌زمان دارد. اشاره به تاریخ، فرهنگ، اعتقادات و آشوب‌های دنیای کنونی. در میان شعرهای عاشقانه‌ی این کتاب «آتش‌بس» ناگهان ذهن را به آتش می‌کشد و عقل را تیرباران می‌کند: «صلح دستش را بریده/ بوی خون بند نمی‌آید/ خمپاره‌ها خودکار شلیک می‌کنند/ و ما/ در آتش‌‌بس می‌سوزیم/ مرده ریگ نیاکان خنجر خونینی است/ که دست‌به‌دست می‌شود/ سینه‌به‌سینه/ می‌کشیم و تشییع می‌کنیم/ می‌کشیم و انکار می‌کنیم/ دست‌های‌مان شلیک می‌کنند/ بی‌آن که تفنگی داشته باشند/ به مردمانی که دشمنی می‌کنند/ بی آن که دشمن باشند/ انگار/ در آغاز کلمه بود/ و هنوز همچنان کلمه است/ که از دهانش خون می‌چکد» باز هم گذشته از معنای عمیق و پخته، بهره‌‌گیری از هنرهای کلامی مختلف و همچنین بینامتنیت، از کارگاه ذهن شاعر گنجینه‌‌ای بیرون آورده است. شعرهای «اشد ملاقات» شعرهایی کوتاه و گاه نیمه بلند هستند. گاهی عاشقانه، گاهی اجتماعی و جهان‌شمول. شعرهایی که نمی‌دانم چرا من را به یاد دیالوگ فیلم جاودانه‌ی «هامون» می‌اندازد؛ آن‌‌جا که «حمید هامون» خطاب به «مهشید»، در هنگام معرفی کتاب‌ها می‌گوید: «فرانی اَند زویی، این یه چیزیه پر از درد و راز و رمز و عشق. حالا اگه می‌خوای مُخت کار کنه اینو بخون (آسیا در برابر غرب، داریوش شایگان) حالا اگه می‌خوای بخونی و بسوزی بیا اینو بخون (ابراهیم در آتش) مرا توی سببی نیستی/ براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل!» حال حکایت «اشدّ ملاقات» است. گویی این مجموعه شعر، کتابی است پر از عشق و عقل و درک و درد و راز و رمز و البته تعهد و مسئولیت.

در پایان باید گفت که به نظر می‌رسد «مجید رفعتی» که دیگر شاعری پرتجربه محسوب می‌شود، به هیچ روی نمی‌خواهد در جا بزند. او همواره تجربه‌های تازه‌ای از خود ارائه و مخاطبانش را شگفت‌زده می‌کند؛ اما گویا هنوز راضی نیست و ذهنش بین عقل و عشق و بین شعر، فلسفه و معماری پرسه می‌زند. همین جست‌وجوگری‌ها او را گاهی به مؤلفه‌های شعر پست‌مدرن نزدیک می‌‌کند: «من/ عبارت از همه‌‌ی چوپان‌‌هایی هستم/ که دروغ می‌‌گویند/ همه‌‌ی دروغ‌‌هایی که چوپان می‌‌شوند/ گرگ‌‌بره‌‌ای هستم/ که دهان خونینش را با علف‌‌های سبز/ پاک می‌‌کند/ و با افتخار/ به آغوش گله بازمی‌‌گردد/ من عبارت از همه‌‌ی هیتلرهایی هستم/ که در آینه شلیک می‌‌کنند/ تا استالین را از پا درآورند/ و در استحاله‌‌ای غریب/ به داستانی بدل می‌‌شوند که پایانش را/ بلاغت تاریخ جویده است» او می‌خواهد تکلیف خود را با مقوله‌ای روشن کند که دهه‌های متمادی دغدغه‌ی ذهنی شاعران و نویسندگان ایران و همه‌ی جهان بوده است: «مسئولیت و تعهد». او که به‌زعم نگارنده‌‌ی این سطور در سرودن هر دو حیطه مهارت دارد و همچنین در تلفیق این دو، خود را به کدام اوج یا حضیض می‌کشاند، خود می‌داند و تنها خودش اهمیت دارد و استراتژی هنری‌اش.

مجید رفعتی در گفت‌وگو با شهرام پارسا مطلق: شعرِ فضا ضرورت زمانۀ ماست

شهرام پارسا مطلق
شهرام پارسا مطلق
مجید رفعتی در گفت‌وگو با شهرام پارسا مطلق: شعرِ فضا ضرورت زمانۀ ماست

مجید رفعتی قبل از این‌که با مجموعه شعرهای پرمخاطبش به جامعه ادبی معرفی شود سال‌ها در خلوت خود شعر نوشته و به شعر اندیشیده است. برخلاف غیاب نسبی اندیشه در شعر امروز ما، اندیشه و معنا از دغدغه‌های رفعتی در شعر است و تأملاتش در این زمینه طی یادداشت‌هایی در نشریات مختلف به چاپ رسیده است که در نوع خود کم‌نظیرند. وجه مهم آثار او درزمینۀ تئوری شعر برخلاف اکثر آثار منتشرشده در این زمینه مدرن بودن و بیان اندیشه‌های نو و مؤلف در شعر با زبان و بیان ساده‌تر است که صرفاً متکی بر تئوری‌های وارداتی نیست و پیشنهادهای مهمی برای شعر امروز ما دارد و افق‌های تازه‌ای را در شعر آزاد ترسیم می‌کند. «فضامندی در شعر» مبنای پایان‌نامه دکتری او در رشته فلسفه هنر است که نظریه جدیدی در شعر معاصر محسوب می‌شود و امید می‌رود به صورت کتابی منتشر شود. آنچه در پی می‌آید گفت‌وگوی نسبتاً مفصل من با مجید رفعتی درباره این نظریه و مجموعه شعر جدیدش به نام «اشد ملاقات» است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است.

جناب رفعتی شما در عرصۀ شعر مدرن نظریه‌پردازی کرده‌اید و یادداشت‌هایتان در این زمینه در مطبوعات منتشر شده است و قرار است گزیده‌ای از آن‌ها در کتابی با نام «معنای سوم کلمات» منتشر شود از طرفی دانش‌آموخته فلسفه هنر هستید، به باور شما نقاط اشتراک و افتراق فلسفه و ادبیات چیست؟ کدام ترکیب رابطه فلسفه و شعر را بهتر تبیین می‌کند: فیلسوف شاعر یا شاعر فیلسوف؟ آیا فیلسوف و شاعر در ذات مفهوم خود دچار پارادوکس نیستند؟

نه در تعریف فلسفه اجماعی وجود دارد و نه در تعریف ادبیات. گواهِ آن هم شاخه‌های مختلف فلسفی و نظریات متنوع ادبی است. برای مثال در اروپای قاره‌ای، هایدگر پیامبر فلسفه است و در فلسفۀ تحلیلی ویتگنشتاین؛ اما همین ویتگنشتاین هم اول و دوم دارد. او در کتاب نخست خود فیلسوفی تماماً تحلیلی است و در کتاب دوم، نظریاتش در باب زبان بسیار به هایدگر نزدیک می‌شود. او در رسالۀ منطقی فلسفی می‌گوید زبان، بیان امر واقع است و بعداً در تحقیقات فلسفی معتقد می‌شود که درک ما از امر واقع، زبانی است. پس مسئله پیچیده‌تر و در‌هم تنیده‌تر از این حرف‌هاست و صورت‌بندی‌ها و تعریف‌ها هم ذاتاً تقلیل‌گرا هستند و موضوع، مفاهیم و افراد را مصادره به مطلوب می‌کنند. در نتیجه، هیچ تعریف جامع و مانع و ازلی – ابدی دربارۀ فلسفه، ادبیات و نظایر آن مثل هنر و شعر وجود ندارد. این‌ها مفاهیم تاریخی هستند و در بزنگاه‌هایی از تاریخ و حرکت خود، پوست می‌اندازند و اولویت‌های خود را عوض می‌کنند.

درست است که تعریف جامع و مانعی برای بسیاری از مفاهیم اعتباری و انتزاعی وجود ندارد ولی اگر این نسبیت را به همه موضوعات تسری دهیم؛ اصل موضوع و معیار گم می‌شود و معیاری برای تبیین یا توضیح مفاهیم نداریم؛ این‌که تعاریف و صورت‌بندی‌ها تقلیل‌گرا هستند حرف درستی است؛ ولی مجموعه حرف‌های شما خود به تقلیل دیگری از اصل موضوع می‌رسد...

نه! توضیح می‌دهم. مسئله نسبی‌گرایی نیست، مسئله پرهیز از جزم‌گرایی است و فهم این‌که تعاریف نیز مشروط به پیش‌فرض‌ها و اولویت‌ها هستند. برای مثال، در نظرگاهِ فیلسوفان آنگلوساکسون که معمولاً از آن‌ها به فیلسوفان تحلیلی یاد می‌شود، تداخلی میان فلسفه و ادبیات وجود ندارد. آن‌ها در آغاز، علم و روش‌های علوم طبیعی را سرمشق خود داشتند و بعد هم که به‌جای دنباله‌روی از علم به زبان روی آوردند، هدف‌شان این بود تا مسائل فلسفی را از طریق تحلیل منطقی زبان، مورد بررسی قرار دهند و زبانِ شعر همچنان برایشان تابوست. در‌حالی‌که زبان در نظرگاه فیلسوفان قارّه‌ای، عمدتاً نه همچون روش یا وسیله‌ای برای بیان مقصود بلکه شکل‌دهنده و قوام‌بخش به ساختار اندیشه و حتی هستی است. چنان‌که در شاخۀ اگزیستانسیالیستی فیلسوفان قاره‌ای ما سارتر را داریم که توأمان فیلسوف و رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس است و در شاخۀ پدیدارشناسی آن هایدگر را که خصوصاً در آثار متأخرش به‌صراحت مرزهای فلسفه و شعر را از میان برداشته است. همچنین اگر کمی به عقب‌تر برگردیم و آثار نیچه را نگاه کنیم به روشنی تداخل ساحت فلسفه و ساحت شعر – به مثابه شکل برجسته‌ و صورت نوعیِ ادبیات – را در آن‌ها می‌بینیم.

 اگر بپذیریم که شالوده و عنصر بنیادین شعر، تخیل و نقطۀ عزیمت فلسفه، تفکر است؛ از این منظر آیا فلسفه و شعر دو امر پارادوکسیکال نیستند؟

به باور من اگر مرادمان از ادبیات، زبان تخیل باشد و مرادمان از فلسفه، زبان تفکر؛ اولاً که هر دو زبان‌اند و ثانیاً مرز قاطعی میان تفکر و تخیل وجود ندارد. اگر بتوانیم مرز تخیل و تفکر را در کار خلّاقه مشخص کنیم می-توانیم مرز ادبیات و فلسفه را نیز مشخص سازیم. هم تفکر فلسفی و هم تخیل شاعرانه گام‌‌نهادن در فضای ناشناخته‌اند و افزودن منظر‌های تازه به تجربه‌های انسانی. تعلق‌خاطر من به اندیشه‌ورزی است و اندیشه‌ورزی هم در ساحت تفکر فلسفی رخ می‌دهد و هم در ساحت تخیل شاعرانه، با این قید که اساساً معلوم نیست که تفکر کجا پایان می‌یابد و تخیل کجا آغاز می‌شود. البته اگر بپذیریم که تفکر، کشفِ مغفولات است، می‌توان گفت که شعر از این بابت از فلسفه جلو می‌زند زیرا اگر‌چه هر دو در زبان رخ می‌دهند اما شعر چون زبانی است که از خودش سبقت می‌گیرد – از این حیث – طلایه‌دارِ کشف است. این‌که می‌گویند شعر کار دل است و فلسفه کار عقل، حرف پرتی‌ست. ما عضوی به نام دل نداریم، قلب خون را پُمپاژ می‌کند و معده غذا را گوارش می‌دهد اما جنس شعر و فلسفه هردو اندیشه است و به عبارت بهتر دگر‌اندیشی، اما فصل یا وجه تمایزشان به‌روشنی و همواره مشخص نیست؛ بنابراین من پارادوکسی در ترکیبات فیلسوف شاعر یا شاعر فیلسوف نمی‌بینم و بنا به اولویت کاری و نحوۀ تدوین اندیشه می‌توان جای صفت و موصوف را عوض کرد.

...

چند شعر از کتاب اشد ملاقات:

مجید رفعتی
مجید رفعتی

ساحل

در خیال تو

غرق می‌شوند کلمات من

چون پناهجویانی که هرگز

به ساحل نمی‌رسند

***

بوی سیب

به جایی که ندارم سرمی‌زنم

کنار کسی که نیست

می‌نشینم

و بوی سیب را نصف می‌کنم

برای پیدا کردنِ نیمۀ گم شده‌ام

***

جدایی

جدایی

بین ما نشسته است

روی صندلی خالی

از هم دور شده‌ایم

به اندازه‌ی ده سال

زندگی مشترک

***

دیدار

یکباره برگشته بودند

همه‌ی بارهایی که تو را دیده بودم

ایستگاه شلوغ بود

و من از همه‌ی واگن‌ها پیاده شدم

چون لشکری تشنه

که ناگهان

رودخانه‌اش را پیدا کند

این شعرها که می‌خوانی

تا منتهاالیه نبودنت قلمرو من است

بعد

صدای توست

که مثل سرمای صبحگاهی

به سیم‌های خاردار چسبیده است

و بادهایی که به مرز آمده‌اند

تا به پیراهنت پناهنده شوند

این جسدها که می‌بینی

روزهایی ست که تو را ندیده‌ام

و این شعرها که می‌خوانی

کلماتی ست که از میدان مین برگشته‌اند

مرگ

همیشه از میدان مین

زنده باز می‌گرد

***

بازی

مثل همیشه چشم می‌گذاشتی و

ما در خانه‌های‌مان پنهان می‌شدیم

یک، دو، سه، ...

و تو همه را پیدا می‌کردی

به خیابان می‌بردی

تا مشت‌های‌مان را گره کنیم

و جهان را تغییر دهیم

حالا فیلم را جلو می‌برم

تا از صدای گلوله‌ها سبقت بگیرد

از آفتاب صبح سبقت بگیرد

از بستن چشم‌های تو سبقت بگیرد

یک، دو، سه، ... آتش !

و ما در خانه‌های‌مان پنهان شدیم

و بارها

سوختن آتش را

با حرکت آهسته نگاه کردیم

آتشی که در سینۀ تو خاموش می‌شد

شمارش معکوس آغاز شده است

مردم از خیابان به پیاده‌رو آمده‌اند

و ما به تفسیر جهان دل بسته‌ایم

سه، دو، یک، ...

باید سریع‌تر از گلولۀ تفنگ حرکت کنی

تا صلح

بر جنگ پیروز شود

ترازوی عدالت

قاتل و مقتول

با هم از صحنه‌ی جرم فرار کردند

صدای گلوله ساکت ماند

اثر انگشت برگه‌ای را امضا نکرد

دادگاه به روزی موکول شد

که قاتل هنوز مقتول را نکشته بود

و هیئت منصفه

رأی به برائت قاضی داد

صدایی که می‌شنوید

خنده‌ی فرشتگانی ست

که در ترازوی عدالت شراب می‌نوشند

***

چند شعر منتشر نشده:

ظلم جهان

زنده از خاک بیرون آمدند

ظرفی سفالی

که روزی پرندگان از آن آب می‌نوشیدند

و چاقویی که ردّ خون

هنوز بر تیغه‌اش جا مانده بود

چاقو

با اشیاء موزه محشور شد

و ظرف به کوره برگشت

و همان‌جا از یاد رفت

به ظلم جهان ایمان دارم

و می‌دانم آن‌که مهربان است

همان مهر

او را به آتش می‌کشد

***

تماشاگران

همه‌ی تماشاگران شکست خوردند

مرگ

در دو‌سمت زمین

با خودش مسابقه می‌داد

داوران گریخته بودند

و بیلبورد ورزشگاه

به‌جای نتیجه

ماه را نشان می‌داد

که نیمه‌ی خاموشش را

بلعیده بود

پناهنده

سال‌ها پیش

به خانه‌ی خودم پناهنده شدم

و هنوز فکر می‌کنم

مهاجر غیر‌قانونی‌ام

***

استقبال

قاتل

به محل قتل برگشت

با دسته‌گلی به گردنش

فرمان شادی

صادر شد

وما‌ بر ‌گرد آتشی رقصیدیم

که پیش‌ از این

ما را سوزانده بود

***

درخت‌های گیلاس

در ازدحام تو گم می‌شوم

وقتی که هیچ‌کس در خانه نیست

جز من

و باغی از درخت‌های پرشکوفه‌ی گیلاس

***

همه‌ی کاغذ‌های سفید

کلمات مات مانده‌اند از معنایی که در کنارشان ایستاده

تن به عبارت نمی‌دهد

حروفشان را از هم باز می‌کنند‌ و

از هم جدا می‌شوند

می‌گردندو باز‌می‌گردند

و چون قابی خالی خود را به دیوار می‌کوبند:

هیچ چیز به‌ اندازه‌ی صدا

به معنا نزدیک نیست

و همه‌ی کاغذ‌های سفید

شعر‌هایی در‌باره‌ی تو‌اند