https://srmshq.ir/it51ph
ضربالمثلها و اصطلاحات محلی و گویشهای متنوع ِ جایجایِ استان پهناور کرمان ودیعهای است ارزشمند که نسل به نسل و سینهبهسینه به ما رسیده است. فرهنگ دیرپایی که متأسفانه درگذر زمان و زندگیهای تجملی و ماشینی مردم امروز به دست بیمهری و فراموشی سپرده شده است. هرچند در بعضی نقاط استان خصوصاً در جنوب و منطقه تمدنی هلیل هنوز هم با تعصب و تعهدی قابلستایش با گویشِ خاص این مناطق صحبت و با تمام وجود و باورهایشان این میراث گرامی را پاس میدارند. ما نیز برآنیم تا در بخشِ جُنگِ ماهنامه سَرمَشق با در اولویت قرار دادن چاپ و انعکاس نوشتهها و آثار محلی استان گامی هرچند کوچک در این جهت برداریم، به این بهانه از مردم فهیم و فرهنگ دوست استان انتظار داریم اشعار و نوشتههای محلی خود و دیگرانی را که در اختیار دارند برایمان ارسال کنند تا آینهای باشد تمامنما که نسل امروز، دیروز و پیشینه غنی فرهنگی این خطه دیرپا را در آن به تماشا بنشینند. همراهی و محبتتان را از ما دریغ نکنید انشاءالله.
https://srmshq.ir/0yl4zg
یه روز که معلم نِدُشتیم و زودترو تعطیل شدیم، هَمپا همکلاسیام میرفتیم به خونه که از جلو سینما شهر تماشا که اوموقا بِشِش میگفتن پارامونت* رد شدیم. چشممون که وَر پرده سینما افتاد دست و پا همهمون شُل شد، وَختی جلو دِرِش رسیدیم و بوی سالن سینما وَر دِماغِمون خورد دِگه هِشتامون نِتونستیم جِلو خودمونه بگیریم، بلیت اِستوندیم و رفتیم وِتو. هَمطو که هَنو حال و هوای فیلم تو سِرَم بود رفتم به خونه و دیدم دایی احمد و زنش مهمونمون هَستَن.
اَ - رو دَس پاچگی یه سلامی کِردم و به مادرم گفتم: پروینو خوارم اومِده به خونه یا نه؟ مادرم از رو تعجب یه نِگاهی وَشَم کِرد و گُف دیونه شِدی؟ تو چرا زود اومدی به خونه؟ او که هَنو مدرسه یه ...
مَ تازه به یادم اومد که معلم نِدُشتم و زود تعطیل شِدیم، بدون ایکه به رو خودم بیارم گفتم: نِپَس مَ میرَم عقِبِش که تو کوچا تَهنا نِباشه. مادِرم که لِجِش اَ دستم گِرُفته بود گُف: ای کارا چیزه؟ نوبِبا* که نِشِده، تو یهو ناغافل میخوای بِری وَر دُمبالِ خوارِت؟ بگیر بِتِمرگ پیش داییت اینا، اونم مثل همیشه خودش میایه ... دایی احمدم گُف: ها دایی مادِرِت راس میگه یه دقّوئی بِنشین.
مَ که همه چی مثل صحنۀ فیلم وَشَم فِراهم شِدِه بود، سِرِ چِنگو * نِشستم وَر سهکُنج دیوار و گفتم: «آخه دایی جون، نَنه یه چی میگه، آدم ناموسشو که از سر راه پیدا نکرده بذاره تو کوچه جلوی هزار تا چشم هیز قدم بزنه و همه فِک کُنَن که یه مرد تو خونهشون نبوده...»
دایی احمد که بدون ای حرفا خودش کُتِ فیلمی * بود و بهقولمعروف بی می مست و بی شراب شوریده، تا مَ هَمچی گُفتم افتاد وَر خنده، دِلشه گِرفته بود و وَر وِسِطِ اتاق غَلماش میرَف، حالو مَخند کی بِخند ... بابامَم که دُش اَ رو تعجب مِنه سِیل میکِرد و میخندید رو کرد وَر طرفتم و گُف: ماشالله به تخم هندونه ... غیرتش به باباش میمونه.
هَمی حرف بابا هَمچی روحیهای بِشَم داد و شیرم کرد که وختی دایی احمد گُف حکماً سینما بودی که ای چیزا – رِ یاد گِرُفتی وَ رو آب افتادم و گفتم: ها دایی عَجب فیلمویی مَم بود.
بابام وختی اِسم سینما به گوشش خورد دِگِه حال خودشه نفهمید و هَمچی جَلدی کمربندشه کشید که مَ تا اومدم وَر دور کُلام بِچرخم دو تا وَر تو شونام زد و بعدشم خود یه تیپایی سَر کِرد وَر عقِبَم، حالو مَدُ کی بِدو. هِی وَر قِدِ کوچه میدِویدم میگفتم غِلط کِردم ... بابامَم میگُف: غِلط کِردَن کِمه تا وَختی جونت بو سینما میده حقی که پاته تو خونه بِئلی نِداری.
خلاصه تا دو روز وَر بعدش مهمون خونه دایی بودم و بعدشم با وساطت دایی و زِنِش، پدرم رضا شد که به خونه وَر گردم وِلی تا شیش ماه پول هفتگی بِشَم نمیداد که مبادا دِواسَر پامه تو سینما بِئلَم. اووَختا خودِ خودم میگفتم اگ – مَ یه وختی بِزرگ بِشَم خودم هَمپا پسرم میرَم به سینما که عُقدهای نِشِه ولی حالو که خودم بابا شِدم، بی اونکه بخوایَم وَر پِسرم هَمو کارا – رِ میکنم. نمیدونم آیا جِوونامون هَنو همو جوونا هَستَن یا پِدِرا هَمو پِدِرایَن؟ شایدم سینمامون هنوز هَمو سینما هَسته، که ای قصه هَمطو ادامه داره...
https://srmshq.ir/m0lro3
تازه ما را از مدرسهی قدیمی و کهنه ساختمان به مدرسهی نوساز آورده بودند. یادم میآید که بنا بود به مناسبت افتتاح مدرسهی جدید، جشن بزرگی در مدرسه برگزار شود. مقدمات ترتیب این جشن از چند روز قبل فراهم شده بود. یک روزبهروز جشن مانده بود که آقای مدیر مرا به دفتر احضار کردند و هفتصد هشتصد تا دعوتنامه جلوی من ریختند و گفتند: یالا، زیر اینها را امضا کن. بنده هم شروع کردم جلوی عنوان «نایبرئیس انجمن سخنرانی دبستان سعید» امضا کردن! آقای مدیر هم در حالی که با آقای ناظم صحبت میکردند به کار بنده نظارت میکردند. آقای مدیر در حین صحبت میگفتند: بعله اینجوری بهتره، میگن تو این مدرسه برای بچهها ارزش قائل میشن. کارهای مدرسه را به دست خود بچهها میدن.
درست یادم نیست چند ساعت من مرتب امضا کردم و خط کشیدم تا بالاخره کار من تمام شد و از دفتر بیرون آمدم. در حالی که با خودم میگفتم: نه بابا، من خیلی مهم بودم و خودم خبر نداشتم و زیر لب زمزمه میکردم، نایبرئیس انجمن سخنرانی دبستان سعید، مهدی محبی کرمانی. از در مدرسه پریدم بیرون و رفتم که هر چه زودتر این خبر مهم را به مادرم بدهم که چه نشستهاید. پسر شما نایبرئیس انجمن سخنرانی شده. زیر دعوتنامهها رو امضا کرده که خیلی خیلی مهم شده و از این قبیل افتخارات.
روز جشن فرا رسید. معلم ادبیات دو متن سخنرانی نوشته بود. یک خیرمقدم برای من و یکی برای آقای مدیر که گزارش کارهای انجام شده بود. بنا شد اول من خیرمقدم عرض کنم و بعد آقای مدیر گزارش ساختمان مدرسه را بدهند.
وقتی که برنامهی جشن شروع شد و تمام مدعوین تشریف آوردند، من پشت میکروفن رفتم و برای اینکه همه قد و بالایم را ببینند روی صندلی ایستادم. آقای معلم ادبیات هم کاغذ سخنرانی را دست من داد. سینهای صاف کردم و شروع کردم به خواندن از روی کاغذ؛ اما سخنرانی من که اینقدرها زیاد نبود، قبلاً سه بار آن را تمرین کرده بودم. فکر کردم معلم ادبیات چیزهایی به آن علاوه کرده... سخنرانی من شروع شد: «حضار محترم. خانمها؛ آقایان. دبستانی که امروز به دست مبارک جناب آقای رئیس افتتاح میشود از محل کمکهای بلاعوض ادارهی فرهنگ استان تأسیس شده است. برای من مایهی بسی افتخار است که بالاخره توانستم اعتباری برای ساختن این مدرسه دریافت نمایم... مدرسهی قبلی ما که البته نمیتوان اسم آن را مدرسه گذاشت بیشتر شبیه یک لانهی مرغ بود تا یک مدرسه...
در حین سخنرانی میدیدم که آقای مدیر برای جلبتوجهِ من به طرف خودشان، آهسته دو دستشان را به هم میزنند. بنده به خیال اینکه ایشان دارند مرا تشویق میکنند با حرارت بیشتر و صدای بلندتر ادامه دادم... بعله آقایان و خانمهای محترم. همه کم و بیش مرا میشناسید. من چهل سال به فرهنگ این استان خدمت کردم... ملاحظه بفرمایید مویم را در این راه سفید کردم و امروز خوشحالم که به یکی از هدفهای خود در راه تأمین رفاه دانشآموزان عزیز رسیدهام.»
صدای خندهای از ته سالن بلند شد. سرم را از روی کاغذ بلند کردم. تمام حضار با دست، دهانشان را گرفته بودند. بعضیها هم بلند میخندیدند.
من با غرور زیاد از این که سخنرانی من تا این حد باعث خوشحالی و امیدواری مدعوین شده است بدون توجه به آنچه که میخواندم ادامه دادم... اینک از جناب آقای رئیس استدعا میکنم که با قطع نوار سه رنگ این مدرسه را افتتاح فرمایند...»
از روی صندلی که زیر پایم بود پایین آمدم و با تکان دادن دست از حضار که با خندهی بلند برایم هورا میکشیدند تشکر کردم. رفتم پهلوی دیوار کنار آقای مدیر ایستادم تا بدینوسیله آقای مدیر را متوجهِ ابراز احساسات شدید حضار بکنم اما رنگ آقای مدیر پریده بود. با خشم و غضب آهسته به من گفت: «احمق این چه دستهگلی بود که به آب دادی... برو تو دفتر تا من بیام پروندههایت را بدهم بری گم شی.»
متن سخنرانی اصلی من در دست آقای مدیر مچاله شده بود. تازه فهمیدم چه دستهگل تر و تمیزی به آب دادهام.
اولین کارِ آقای مدیر بعد از پایان جشن آمدن به طرف من بود. یک سیلی جانانه بیخ گوشم خواباند. با چشمان اشکآلود به او نگاه کردم. غضب از چشمانش میبارید. سرم جیغ کشید؛ «احمق... خاک تو سر پوکت بکنن... تو که کاری بلد نبودی چرا گفتی بلدم؟ ... نبودی ببینی دم در جناب آقای رئیس به من چی گفت؟ حرفی زد که از صد تا فحش برای من بدتر بود. گفت: خیلی از زحمات شما برای ترتیب دادن جشن متشکرم. برنامهی کمدی جالبی اجرا شد. فحش از این گُندهتر؟»
بله و آن روز حقیر فقیر را که خودشان نایبرئیس انجمن سخنرانی دبستان کرده بودند از مدرسه بیرون کردند.
سه روز گذشت و در این مدت تلاش مادرم برای ثبتنام مجدد من بینتیجه ماند تا اینکه روز سوم فراش مدرسه در خانهی ما آمد و گفت که آقای مدیر شما را احضار کردند.
خدا میداند تا به دفتر رسیدم چقدر دعا خواندم تا از شر خشم آقای مدیر مصون بمانم. با ترس و لرز بسیار لای در را باز کردم. سلامی کردم و با تعجب دیدم که آقای مدیر با خوشحالی گفتند: سلام پسرم بیا تو... بیا؛ و بعد در میان بهت و حیرت بسیار من یک بستهی قشنگ به دستم دادند و گفتند که این بسته را جناب آقای رئیس برای تو بهعنوان جایزه فرستادند. باز کن ببین چی برایت دادهاند. یک کتاب قشنگ بود و روی یک کاغذ نوشته شده بود: «هنرنمایی شما در روز جشن افتتاح دبستان سعید قابل ستایش است. موفقیت بیشتری برای شما آرزو میکنم.»
آقای مدیر که خیلی هم ذوق زده شده بودند تقدیرنامهای را هم که برای خودشان آمده بود به من نشان دادند. از فردای آن روز من علاوه بر سمت نایبرئیس انجمن سخنرانی، عنوان ریاست گروه هنری مدرسه را نیز یدک میکشیدم.
و باز هر وقت که در مدرسه جشنی بود زیر دعوتنامهها امضای من به چشم میخورد؛ «مهدی محبی کرمانی رئیس گروه هنری و نایبرئیس انجمن سخنرانی دبستان سعید» عنوانی که از هیکل خودم هم گندهتر بود.
https://srmshq.ir/9r7x6p
در سال پنجاه مقامات بادآباد اجازه دادند تا طنزپردازان، یک برنامه طنز اجرا کنند چند جلسه گذاشتیم و قرار شد اسم برنامه را هم دولخ بگذاریم که اشارهای باشد به این مقامات و جناحهایی که هر چند بار دولخ میکنند. یکی از مقامات بالای بادآباد گفت یک نفر ناطق زبردست از بزرگان ربادآباد هم بیاید طنز تعریف کند چون معاون رئیسجمهور هم حضور دارند.
پس از بحثهای فراوان از فراخگلو که بارها و بارها در مراسم میلیونی شعار داده و سخنرانی کرده بود دعوت کردیم که در آغاز شمهای از خدمات فرهنگی و اجتماعی مقامات بادآباد را اعلام کند. پول قلمبه هم به حسابش ریختیم. مراسم جشن دولخ شروع شد. جناب فراخگلو هم اینگونه شروع کردند که: قبل از آغاز طنازی اجازه میخواهم از طرف مردم فرهنگ دوست و مهماننواز بادآباد به مهمانان خیرمقدم و تبریک عرض کنم و شمهای از خدمات مقامات بادآباد را به عرض برسانم. اشعاری از حافظ خواند با خود گفتم الهی نور از قبر پدرت ببارد که چنین گوهر سخنگو یی را تربیت کرده است. دست میر ابوی مرحوم در را از پشت بسته بود فراخگلو نیمی از لیوان آب را در گلوی شتری خود ریخت و مانند مقامات مزهای ریخت و روی ساعت خود نگاه کرد و گفت: به من گفتهاند کم حرف بزنم. (همه خندیدند دست زدند) اجازه میخواهم از خدمات مقامات بادآباد که در تاریخ بیمانند است شمهای کوتاه به عرض برسانم. ما بادآبادیها خوشبختترین افراد روی زمین هستیم چون مدیران ما یکی از یکی بهترند. مقامات بادآباد قند در دلشان آب شد؛ اما باور نداشتند که دشمن دانا بلندت میکند و دوست نادان بر زمین میزند فراخگلو ناگهان گفت به یاد دارم که در قدیم در این بادآباد یک مجله یک روزنامه طنز نبود. یک شاعر نبود. هر ده سال یک بار برنامه طنز اجرا میشد اما از روزی که این مقامات آمدهاند در هر کوچه یک شاعر است. در هر محله یک طنزگو است که اشعار طنزش را مانند اشعار نسیم شمال میخوانند. هفتهای دو بار برنامه طنز دولخ برگزار میشود. در قدیم فرهنگ روزنامهخوانی نبود چون روزنامهها پر از آگهی تبلیغ و تعریف از مقامات بود و همه مثل هم بودند. به همت و راهنمایی مقامات امروز مطالب روزنامهها متنوع است. مردم در صف میایستند همین که روزنامهای یا هفتهنامهای بیرون آمد میخرند و سرمقاله را به بحث میگذارند روزنامهنگار و خبرنگار در بادآباد ماشین داخلی سوار نمیشود. پول پارو میکند. با حمایت مقامات بادآباد روزنامهنگاران اگر خطایی کوچک از مدیری ببینند چنان با قلم شیوا انتقاد میکنند که مدیر ظهر بر کنار میشود. رنگ از روی ما پرید. خدایا این چی میگه فراخگلو گرم شده بود فریاد زد امروز تنها چیزی که در بادآباد کمیاب است مشکل اجتماعی یا غم اجتماعی، اندوه جمعی است تا شاعر بتواند به آن اشاره کند شاعر طنزگو میخواهد از گرانی و بیکاری و تورم انتقاد کند اما هنگامی که در بادآباد (مشت بر میز کوبید) قیمتها ارزان است و یک دیپلم و لیسانس و فوقلیسانس بیکار نیست شاعر مجبور است از بیوفایی بلبل و اشک معشوق طنز بسازد و شاعران طنزگو بارها گفتهاند کاش در بادآباد حداقل یک مشکل وجود داشت، کاش آموزش در دانشگاهها کیفیت نداشت. کاش استادان دانشگاه بادآباد نسبت به مسائل اجتماعی بیتفاوت بودند اما نیستند که نیستند. مردم شروع کردند پچپچ کردن. مرتب به فراخگلو تذکر میدادیم که بس کن. مردم دست میزدند و مسخره میکردند. فراخگلو گفت: وقت من تمام شد از معاون ریاستجمهور میخواهم که دستور دهند یک مقدار غم و غصه و مشکلات برای مردم بادآباد درست کنند تا طنز زیباتر شود. وقتی همه مردم شاد و بیغم هستند طنز معنی ندارد. طنزنویس در بهشت که طنز نمیسازد. خواهش میکنم یک اتوبوس بیاورید و این مقامات را سوار کنید ببرید یک جای دیگر و برای مدت کوتاهی یک تعداد مدیر ضعیف بیاورید تا کمی این مردم با مشکلات آشنا شوند و مشتاق برنامههای طنز شوند. افراط در شادی و خوشبختی ضرر دارد و تمام کرد؛ و گفت شادی بس! ما همه تو لب شدیم و بعدها گفتیم که پدرسوخته فراخگلو هم عجب طنزپردازی است و ما خبر نداشتیم!
https://srmshq.ir/21x8wr
طنز، واژهای عربی است که در واژهنامهها به معنی طعنه زدن، مسخره کردن و ناز و کرشمه، ثبت شده است این گونۀ ادبی در فرهنگِ شاهنامهی حکیم توس، کلامی است نیشدار و سرزنش آلود که با تمسخر و استهزا همراه است و «گواژه» نام دارد. فردوسی در سراسر شاهنامه به منظور هشدار، از گواژه (طنز) به استادی بهره برده است. از آنجا که وی فرهنگ شفاهی و نانوشتۀ مردم را در شاهنامه به نظم درآورده است، چنین به نظر میرسد گواژه زدن (طعنه زدن) به منظور نکوهش، انتقاد و هشدار در زبان محاورهی مردم زمانهی او جاری و ساری بوده و فهم سخنان طنزآلود برای مخاطبان او چندان دیریاب نبوده است.
شاید بتوان ادعا کرد که معمار بزرگ سخن فارسی، نخستین ادیبی است که طنز را با مفهومی که ما امروز از آن استنباط میکنیم در شاهنامه به کار برده است؛ یعنی بیانی تلخ و جدّی که خنده را نیز بر لب مخاطب مینشاند و در عین حال از هجو و هزل و لودگی به دور است.
بیگمان، طرح این استاد بزرگ که طنز را بین هزل و جد تعریف کرده است به ما یادآور میشود که آفرینش طنز، کار هر شاعر یا نویسندهای نیست. به همین لحاظ میتوان ادعا کرد، طنز کلامی فخیم و فاخر است که علاوه بر تسلط بر گنجینههای زبان فارسی و فرهنگ مردم، جوهری ذاتی نیز طلب میکند تا طنزپرداز بتواند اثری نو و بهروز خلق کند
خلق اثر با چنین ویژگیهایی به شرطی محقق میشود و بر دل مردمان عصر اینترنت مینشیند که طنزپرداز، لحظهبهلحظه در جریان تحولات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی دهکدهی جهانی قرار بگیرد. در غیر این صورت، خیلی که هنر بکند، میشود عبید زاکانی ثانی که کلیاتش در دسترس است. مجموعههای توفیق و گلآقا و دیگر آثار گذشتگان نیز با یک کلیک به دست میآید ولی غور و غوص در دفترهای پیشین و سرشار شدن از رویدادهای دهکدهی جهانی، طنزپرداز را به «خلاقیت» نزدیک میکند. تنها میماند یک «آن» که بایستی از خداوند طلبش کنیم تا کلکِ شیرین سلکِ شما قندریزانی به پاکند که اندیشۀ مخاطب را سالها و بلکه چون فردوسی و حافظ و سعدی، قرنها به خود مشغول سازد.
در دفتر دوم شاهنامه، هنگامی که کاووس شاه به راهنمایی شیطان لشکرکشی به مازندران و نبرد با دیوها را در سر میپروراند، فردوسی از زبان گودرز سروده است: «همی گنج بیرنج بگزایدش/ چراگاه مازندران بایدش» که طنز آمیخته به تمثیل است. نظیر مثل کرمانی «راحتی، شاخ ور تو اشکمش میزنه»
سرانجام بهرغم مخالفت بزرگان ایرانزمین، کاووس شاه به مازندران حمله میکند ولی شکست میخورد و به اتفاق عدهای از سرداران به اسارت دیوها درمیآید که رستم با عبور از هفتخوان، آنها را نجات میدهد. بار دگر به هاماوران لشکرکشی میکند و باز هم گرفتار میشود که رستم با تحمل مرارتهای بسیار او و سرداران را نجات میدهد. بار سوم سوار بر گردونهای به آسمان میرود و در سرزمین دشمن فرود میآید که اگر از حضور به موقع دلاوران ایران زمین برخوردار نمیشد، به اسارت افراسیاب درمیآمد که فرجامش مرگ بود. سرانجام گودرز سپهسالار ایران از اعمال او عصبانی شده و چنین عکسالعمل نشان میدهد:
«بدو گفت گودرز، بیمارسْتان / تو را جای زیباتر از شارسْتان / به دشمن دهی هر زمان جای خویش/ نگویی به کس، بیهده رای خویش/ سه بارت چنین رنج و سختی فتاد/ سرت ز آزمایش نگشت اوستاد/ کشیدی سپه را به مازندران/ نگر تا چه سختی رسید اندر آن/ دگر باره مهمان دشمن شدی/ صنم بودی، اکنون برهمن شدی!»
حکیم فردوسی از زبان گودرز - سپهسالار پیر و باتجربهای که بیش از ۷۰ تن از فرزندان و نبیرههای دلاور خود را برای حراست از مرزهای ایران از دست داده بود - با طنزی فخیم، کاووس شاه را دیوانه خطاب میکند و با طعنه میگوید: متأسفانه بهرغم این همه آزمون و خطا، استاد هم نشدی و تجربهای نیندوختی و در پایان با مثلی نظیر، گل بود به سبزه نیز آراسته شد!» میگوید: «صنم بودی، اکنون برهمن شدی.»
در دفتر چهارم شاهنامه، به هنگام نبرد اشکبوس با رستم این پهلوان نامدار چین از اینکه رستم پیاده به جنگ او رفته است، اظهار شگفتی میکند حکیم والامقام توس از زبان رستم در پاسخ او طنزی زیبا آفریده است که در گویش امروز هم به کار میرود: «به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ/ سوار اندر آیند هر سه به جنگ/ هماکنون تو را ای نبرده سوار/ پیاده بیاموزمت کارزار/ پیاده مرا زان فرستاده طوس/ که تا اسب بستانم از اشکبوس»
در دفتر نهم شاهنامه که ماجرای جنگهای بهرام چوبینه با خسروپرویز را میخوانیم، خواهرش او را از طمع کردن در تاج و تخت و راه انداختن جنگهای داخلی باز میدارد. در این باره با استفاده از مثلِ خری که میخواست صاحب شاخ گاو شود ولی گوشها و ابروهای خود را از دست داد نظیر کلاغویی که میخواست راه رفتن کبکها را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد: «نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ/ که باشد سخن گفتن راست تلخ/ هر آنکس که آهوی تو با تو گفت/ همه راستیها گشاد از نهفت/ مکن رای ویرانی شهر خویش/ ز گیتی چو برداشتی بهر خویش/ بر این بر یکی داستان زد کسی/ کجا بهره بودش ز دانش بسی/ که خر شد که خواهد ز گاوان سروی/ به یکباره گم کرد گوش و بروی»
در این بخش از شاهنامه مثلِ «حرف حق تلخ است» در ابتدا آمده و در ادامه درمییابیم که مثل را در زبان فارسی داستان یادستان هم گفتهاند و در جایجای شاهنامه میتوان از این قبیل خوشهها برچید.
در دفتر چهارم که رستم پیاده به جنگ اشکبوس پهلوان چینی رفته بود، در پی مرگ اشکبوس، خاقان چین که به یاری افراسیاب آمده بود، پس از کشته شدن پهلوانش به دست رستم، فرستادهای نزد رستم میفرستد و میگوید: چون تو و خاقان با یکدیگر کینهای ندارید از جنگیدن با یکدیگر درگذرید و هر کس به راه خود رود. رستم قبول نمیکند و میگوید چون خاقان به جنگ من آمده است، باید پیلها و تاج و تخت خود را به من بدهد تا به راه خود رویم. جناب فردوسی از زبان فرستاده خاقان چین ضمن کاربرد مثلی زیبا، طنزی شیرین میآفریند: «فرستاده گفت: ای خداوند رخش/ به دشت، آهوی ناگرفته مبخش/ که داند که خود چون بود روزگار/ که پیروز برگردد از کارزار؟» نظیر «روغن ریخته را نذر امامزاده کردن»
ادامه دارد...
https://srmshq.ir/6mfoai
هنگامی سخنان فردی دوپهلو، مشکوک و غیرعادی یا رفتار افراد خصمانه و توطئهآمیز به نظر برسد، گویند: «گمان کنم کاسهای زیر نیمکاسه باشد!» یعنی هرچند این افراد تلاش میکنند ظاهر امر را معمولی و پیش پا افتاده جلوه دهند ولی به نظر میرسد راز بزرگی در پشت این ظاهر معمولی مخفی کردهاند هرچند این زبانزد علاوه بر کرمان در سایر استانهای ایران بر سر زبانهاست و اختصاص به کرمان ندارد ولی به جهت پارادوکسی که در آن به کار رفته و اظهارنظرهای متفاوتی را سبب شده است. آن را بهعنوان یکی از مثلهای بحثبرانگیز مورد بررسی قرار میدهیم.
زندهیاد استاد باستانی پاریزی بر این باور بود، از آنجا که کاسه در زیر نیمکاسه جای نمیگیرد، درست این مثل «نیمکاسهای زیر کاسه است» بهعنوان مثال نیمکاسهای حاوی خوراکی مشکوکی را در زیر کاسهای مخفی کردهاند تا در زمانی مقرر برای یک هدف بزرگ مورد استفاده قرار دهند و چهبسا مربوط به یکی از حوادث تاریخی هم باشد.
اینجانب اعتقاد دارم این مثل به صورت «کاسهای زیر نیمکاسه است!» درست است؛ زیرا تناقضی که در ساختار زبانزد به کار رفته، باعث شد ماندگاری بهتر آن در ذهن مخاطبان میشود. در ثانی، قرار دادن کاسه در زیر نیم کاسه، اهمیت و بزرگی راز را گوشزد میکند و سرانجام «کاسهی زیر نیمکاسه» آهنگ موسیقی لازم را برای ایجاد جاذبهی صوتی در مخاطبان تأمین میکند، حال آنکه «نیمکاسهی زیر کاسه» موزون و آهنگین نیست. نظیر این زبانزد: «آسته بیا، آسته برو که گربه شاخت نزنه!» است که به جهت تناقض شاخ گربه، مخاطب را جذب میکند و پیام را در جان او جاری میسازد. شاخ گبه کنایه از قدرت نرمی است که به مصداق یکی دیگر از مثلهای زبان فارسی «با پنبه سر میبُرد» البته در روزگاری که حافظ در شهر گل و بلبل شیراز رندانه به غزلسرایی مشغول بود، امیر مبارزالدین، سرسلسله پادشاهان مظفری – که اقدام به ساخت مسجد جامع کرمان کرد – در جنوب کرمان، مدتی با یکی از سرداران مخالف خود به نام «گربه» میجنگید و چهبسا زبانزد: «آسته بیا، آسته برو که گربه شاخت نزنه» و نیز مثنوی «موش و گربه» اثر عبید زاکانی، ناظر به خشونتهای این شخص باشد.
هرچند که «آسته بیا، آسته برو که گربه شاخت نزنه!» ربطی به این حوادث تاریخی ندارد و بر مبنای حرکت نرم، آهسته و بیصدا گربه و نیز بیچشم و رو بودن این حیوان خانگی طراحی شده که انسان به ناز و نوازش آن هم نمیتواند اعتماد کند. چراکه اگر غذایی جلوی گربه بگذاری و بخواهی بخشی از آن را پس بگیری در چنگ زدن به ولینعمت خود، کمترین تردیدی به خود راه نخواهد داد. سازندگان این زبانزد، احتیاط را در مقابل افراد گربه صفت شرط عقل دانستهاند و توصیه میکنند، بیا و برو، ولی با احتیاط و دوراندیشی و از روی شناخت و آگاهی.
https://srmshq.ir/ms2ar8
خواب دیدم که بختِ مَ واشد
نیقتِه۲ از دِواره۳ وا کِردی
چه حمیدویِ خوشگلی گفتی!
مِنه وامونده رِ صدا کردی
......
تو چه اشکمبه ای۴ شدی، ننو۵...!
چِقَدَر بد بلا۶ و اُفتِنگی۷!
اسپریچوی۸ خوشگلی میشی
تو به بالت که میزنی چِنگی۹
......
مثِ حلوای تَق تَقو۱۰ بودی
مَ ولی ارده و کِشو۱۱ بودم
وَر تو آجیل عشق تو عمری
نخود و تُخم۱۲ و کشمشو بودم
......
من اگر شکل آبِ داغویم۱۳
تو ولی آبِ فلفلو۱۴ شدهای
پُف تِلنگو۱۵ شدیم و امّا تو
چاییِ پایِ منقلو شدهای
......
گفته بودی که شکل هُنزیکم۱۶
گُکسمم۱۷ یا که پا درختاتون
ریشته (ریشهات را) از دِواره میچورم۱۸
نخوره تا دری به تختاتون۱۹
......
نصفهشب اومدی وِ تو طاقم۲۰
بیخودی هی تِلک، پِلک۲۱ کردی
سیکُتو۲۲ میزدی تو وَر گُردم۲۳
خودته پیش مَ خُنک۲۴ کردی
......
هی گُلالک۲۵ مَزن به اون مودِت۲۶
لوپوتویی۲۷ تو بی گُلالک هم
رِدِ این پنجِرویِ۲۸ مَ مونده
روی کُفتت۲۹ شبیه سالک هم
......
گفته بودی که هادِرت۳۰ باشم
تا کسی چپّ و چپ نگات نِکنه
مَ خودم خانُمی بِشِت۳۱ می گم
تا کسی دخترو صدات نکنه
......
تو که ناز انگُلو۳۲ نبودی که!
سرِ پیری نشسته ای با کی؟!
جیک و پیکت هوایه این روزا
شده بودی چغوکِ پَرناکی۳۳
......
چِش گریزو۳۴ که میکنی بازی
میشوم قام۳۵ پشتِ رازینا۳۶
دَ کُتویی۳۷ بکن وَشَم گاهی
چِش که بلیم۳۸ پشتِ این چینا۳۹
......
تازه گیا نیومدی پیشم!
به گمونت که دِندلو۴۰ دارم
می گِلونی۴۱ به هر طرف ما رِ
نکنه شکلِ گاگِلو۴۲ دارم؟!
......
سر شب اومدی، بمون ایجُو۴۳
صبحِ بُووَخ۴۴ برو تو اَ پیشم
گرت و خاکی۴۵ به پا بشه خوبه
بعدِ دولخ۴۶ برو تو اَ پیشم
......
کاش میشد که دَفّه ی اوّل
تو بگی بعلهای به ما و خلاص
گُل بچین زودی و بیا خونه
بی تو گیچم۴۷ به حضرتِ عبّاس
......
تُنگف۴۸ و مُنگفاتِ بِل کنار
وَر بِخی۴۹ سنگوارِ۵۰ وا بکنیم
نون گندم که جای خود داره
تو بگو سیبِ اَ کجا بکنیم
......
خرِ لیشویِ۵۱ آسیابونم
زیرِ شالم۵۲ لِقد مَزن ایقد
تو به مَ فاشِ لَق۵۳ که میدادی
پشتِ سر حرف بد مَزن ایقد
......
تو که دیدی ندارم آفوکی۵۴
بودِ۵۵ شعرای دفترم از تو
مهریه بودشم که نه پرکِ۵۶
کُت۵۷ مُرغای مادرم از تو
......
تو بیا جونِ مادرت وَر مَ
سر پیری ندیمِ خوبی شو
مثِ پُخت۵۸ که غال۵۹ می بنده
تو وَشَم یاکریمِ خوبی شو
......
شعروامِ طلاقشون دادم
این تو بودی که باورم کردی
تیتِکت۶۰ تا به تیتِکم افتاد
از دِواس۶۱ تو شاعرم کردی
......
آخر قصّهمون کلاغو هم
داره دنبال خونه میگرده
چِزّ و فِزّش هوایه، یعنی که
اَق که دنیا عجیب نامرده ...
پینوشت:
۱ - غالِ پُختو: لانهی کبوترِ یاکریم
۲- نیقتِه: لب و لوچهات را، خندیدی
۳- از دِواره: از دوباره
۴- اشکمبه شدن: ظاهرسازی کردن
۵- ننو...: ای مادر، علامت تعجب
۶- بد بلا: با ناز و ادا
۷- اُفتِنگ: آدم بسیار رند و ظاهرساز
۸- اسپریچو: پرستو
۹- چِنگ: نوک پرنده (چنگ به بال زدن: به کسی که زیادی به ظاهر خودش میرسد اطلاق میشود)
۱۰- حلوا تَق تَقو: نوعی حلوای محلی کرمانی که موقع خوردن زیر دندان ترق و تروق میکرده
۱۱- حلوای کِشو: نوعی دیگر از حلواهای کرمانی
۱۲- تُخم: تخمه
۱۳- آبِ داغو: یکی از غذاهای قدیمی و محلی کرمانی
۱۴- آبِ فلفلو: نوعی دیگر از غذاهای تندوتیز و محلی کرمان
۱۵- پُف تلنگو: زهوار در رفته
۱۶- هُنزیک: نوعی حشره بدبو
۱۷- گُکسم: آبدزدک: حشره بزرگی که ریشه درختان را میجود
۱۸- چوریدن: به نیش کشیدن
۱۹- تختاتون: تختههاتون
۲۰- وِ تو طاقم: توی اطاقم
۲۱- تِلک و پِلک: سر و صدا
۲۲- سیکُتو: سِقلمه، سیخونک
۲۳- وَر گُردم یا وَر گُرده ام: به پهلویم
۲۴- خنک کردن: لوس کردن
۲۵- گُلالک: تودهی گرد نخی یا کاموایی که برای تزیین روی کلاه یا موی سر نصب میشود
۲۶- مودت: موهایت
۲۷- لوپوتو: عروسک، زیبا
۲۸- پنجِرو: ویشگون
۲۹- کُفت: لُپ
۳۰- هادرت: مواظبت
۳۱- بِشت: بِهت
۳۲- ناز انگُلو: زودرنج
۳۳- چغوکِ پَرناکی: گنجشک آماده پریدن
۳۴- چِش گریز: قایمموشک بازی
۳۵- قام: قایم شدن، پنهان شدن
۳۶- رازینا: راهپله، نردبان، راه بام
۳۷- دَ کُتو یا دَکّی کُتو: نوعی بازی کرمانی
۳۸- چشم بِلیم: چشم بگذاریم،
۳۹- چینا: چینهها، دیوار گِلی
۴۰- دِندلو: هسته، خُرده شیشه
۴۱- می گِلونی: می غلطانی
۴۲- گاگِلو: سرگین غلطان
۴۳-ایجُو: این جا
۴۴- صبح بُووَخ: صبح زود
۴۵- گرت و خاک: گرد و خاک
۴۶- دولخ: گردوخاک
۴۷- گیچ: گیج
۴۸- تُنگف و مُنگف: قیل و قال، مرافعه
۴۹- وَربِخی: بلند شو
۵۰- سنگوارِ: سنگ هامون رو
۵۱- خرِ لیشو: خر در گِل مانده
۵۲- شالم: پالانم
۵۳- فاشِ لق: فحش زشت
۵۴- آفوک: مقدار کم و تقریباً هیچ
۵۵- بودِ: تمامِ
۵۶- پرکِ: نصفه
۵۷- کُتِ مرغ: لانۀمرغ، سوراخ مرغها
۵۸- پُختو: کبوترِ یاکریم
۵۹- غال: لانه
۶۰- تیتک: چشم
۶۱- از دِواسر: از دوباره
https://srmshq.ir/48d2kw
پسرم! کار ... کار باید داشت
کار با ابتکار باید داشت
توی کار، اقتدار باید داشت
"کار میکُن" که کار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
صاحبِ چند کیف باید بود
فکرِ پولِ کثیف باید بود
مع هذا، شریف باید بود
پس به اندازه، بار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
پدرم که به کار، ایمان داشت
میلِ مفرط به سیم و سیمان داشت
سخنانش تمِ حکیمان داشت
گفت: کار، استوار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
کارِ او، آنچه جان فزاید بود
کار ما هم، جز این نشاید بود
مَخلصش اینکه: دزد باید بود
چون که یک راه هزار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
گورِ بابای خارها! گُل کن
کار، سخت است؛ پس تحمل کن
به خدای خودت توکل کن
یادِ پروردگار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
مغزِ بعضی، عزیز! معیوب است
کارشان، انتقاد و آشوب است
لیکن اوضاعِ مملکت خوب است
فلذا افتخار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
وقتمان یار شد بحمدالله
جنسمان بار شد بحمدالله
زود انبار شد بحمدالله
فکرِ انباردار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
توی انبار، چند و چون با من
ضمنا آموزشِ فنون با من
فکرِ قانون نباش؛ "اون با من"
کارِ قانونمدار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
کُن رها شیوه خسیسان را
حتیالامکان بخر رییسان را
نیز دریاب کاسهلیسان را
بله، خود را سوار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
...
شاید البته از بدِ ایّام
من شوم "عین". "لام" و تو "نون. لام"
کارِ ما جرم نیست در اسلام
معذلک، فرار باید کرد
پسرم! احتکار باید کرد
https://srmshq.ir/m23c91
گوسفندان بگریزید که قربان آمد
حکمی از عالم بالا به حریفان آمد
آنهمه ناز و تعارف که طرف میفرمود
پی آمرزش اموات به پایان آمد
بعد آن آب که با زور بهخوردم دادند
بیخبر از همه جا چاقوی زنجان آمد
قرنها ضامن قربانی اسماعیلم
به من از دست بشر ظلم فراوان آمد
رسم شد کشتن من تا به ابد روی زمین
از غم و نالۀ من بود که باران آمد
بسکه نالیدم و از درد شکایت کردم
نالهام از دل نی بر لب چوپان آمد
https://srmshq.ir/s4c67h
قلعه حیوانات
در کوچه، گوسفندم
در مدرسه، طوطی
در اداره، گاو
به خانه که میرسم سگ میشوم
چوپانی از برنامه کودک داد میزند:
گرگ آمد! گرگ آمد!
و من کنار بخاری
شعر تازهام را پارس میکنم!
***
لیلی پوت
اقیانوسی هستم، به قطر یک میلیمتر
کوهی، به ارتفاع یک سانتیمتر
شاعری به اندازه ۹۰ درجه
- با غزلی در بحر مزخرف مسکوک!-
خدایا، خداوندا
من کی گالیور میشوم؟!
***
ترابری
این روزها خیلی نجیب شدهام
میگویند در نجابت به پدرم رفتهام
ناخنم چه زود بلند میشود
کمرم چه تند خمیده میشود
فارسیِ اول که یادتان هست
«آن مرد با اسب آمد»
آن اسب،
من بودم!
https://srmshq.ir/icr0mk
وارد پارک شدیم
تو به من پاشیدی
من به تو پاشیدم
و نمیدانستیم
آب پاشی جُرم است
و عبور از نُرم است
صاحب پارک رسید
و سراسیمه به سوی تو دوید
خم شد و اسلحه را دست تو دید
زیر لب گفت زکی
بعد غشغش خندید
همه یکدفعه به هم خیره شدیم
این به آن چشمک زد
آن به این چشمک زد
«لشکر ما را باش»
طرف از ماست بپاش
من به او پاشیدم
تو به او پاشیدی
ناگهان از سه طرف ریخت پلیس
...یک نفر گفت رئیس
من گرفتم جلوی خشم خودم را تو ولی
عصبانی شدی و داد زدی
تُف به گور پدر ... گفتم هیس
تُف نکن لامصب
https://srmshq.ir/m0i69a
نان عشق مرا بریدی تو
فحش دادم به گندم و شاطر
اینکه رسم و مرام مردی نیست
تو فقط بار و من فقط قاطر
هر زمان قصد گل زدن داری
توپ عشق تو میشود کرنر
ای که توپت پر است از بازی
سوزنی میکند تو را پنچِر
پیش چشم رقیب من دادی
نامهی عاشقانهام را جر
من بدبخت خوب میدانم
آخرش میشوی زن تاجر
من نگفتم به هیچکس این راز
تو خودت میدهد زبانت تر
گر چه ما را صدا زدی آخَر
به حساب تو میرسم آخِر
گفتهای که بگو هِلو میسیز
تا بگویم به تو هِلو مستر
من همان روستایی ساده
تو همان رند شهریِ پر قر
شب جشن عروسیات خیلی
کیک ما را گذاشتی در فر
پیچ عشق تو شل شده انگار
شده محتاج یک دو تا واشر
جادهی عشق تو چنان خاکیست
که نمانده برای من طایر
من خودم ختم روزگارانم
خط برایم تو میکشی هر هر
قطع شد چون صدای تو گفتم
گور بابای آن الکساندر
تو اگر ساحری و جادوگر
در مقابل منم هری پاتر
من به اصلاح سیرت باطن
تو به اصلاح صورت ظاهر
چون که دور از دروغ و چاخانم
تو نخواهی مرا به این خاطر
https://srmshq.ir/fi7mln
ای مدیران از دل و جان فکر فرهنگی کنید
ما گذشتیم از سرِ نان فکر فرهنگی کنید
کوچۀ ما را همین یکدانه مسجد کافی است
خیّرین فعلاً به قرآن فکر فرهنگی کنید
مانتوی چسبیده از زانو فراتر رفته است
روسری را برد طوفان، فکر فرهنگی کنید
قاضیان محترم حتی برای مجرمین
جای خوبی نیست زندان فکر فرهنگی کنید
چون به خلوت میروید آن کار دیگر خوب نیست
چون به خلوت میروید آن فکر فرهنگی کنید
میشود فرهنگ دانشگاهمان آباد اگر
روز اول در دبستان فکر فرهنگی کنید
ای بهارستانیان پاییز فرهنگی رسید
میرسد فردا زمستان فکر فرهنگی کنید
https://srmshq.ir/dj3nay
گرند قایمی۱ ور سارُقش۲ زد
یعنی میرم تِ دمبالم نیایی
شدم مث اون مریکویی۳ که بیده۴
یه عمری عاشق پفتال۵ چایی
جلنگی قلبمه اشکست همونی
که میگفت پات وامستم همیشه
چنان کوفتم گرمپی ور ت دیوار
پلخموناش دو ساله خوب نمیشه
از اول راش از را من جدا بید
فقط یه کم ت این راه ماطلم کرد
ت سینم کاربافو۶ مادرو۷ بست
ا روزی که تک و تنها ولم کرد
ولم کرد و منم از سوز سینم
نشستم عکسشه ریزریز کردم
ت ور من شامپوی گلرنگ بیدی
بدون تو ببین پت ریز کردم
بیا حتی شده خود تف بچسبون
دلی که بی تو شد تیلاش تیلاش۸
مهندس بعد تو حالش پتاله۹
خودش یه ذره وویی مهربون باش
پینوشت:
۱- گرند: گره
۲- سارُقش: پارچهای چهارگوش که ظرف غذا یا وسیله را در آن میگذاشتند.
۳- مریکو: مورچه
۴- بیده: بوده
۵- پفتال: تفاله
۶- کاربافو: عنکبوت
۷- مادرو: پرده قارچمانند که روی آبغوره یا آبلیمو میبندد.
۸- تیلاش تیلاش: تکه تکه
۹- پتاله: خرابه
https://srmshq.ir/rl21nu
آقای دکتر دست و پایم را عمل کن
جسم سراپا خودستایم را عمل کن
مثل جنینی دستگیر بند نافم
آویزهی روح رهایم را عمل کن
من از دماغ فیل افتادم ولی تو
جای دماغم، ادّعایم را عمل کن
دستم کج است و میرود در جیب مردم
دستت طلا! دست بلایم را عمل کن
حج میروم، سر به هوا کج میروم من
پای سفر، دست دعایم را عمل کن
از بس شعار بیعمل داده، گرفته است
تنها زبانم را نه، نایم را عمل کن
من چند متری از قدم زیر زمین است
این قامت بالا بلایم را عمل کن
در من تومورهای ریاست ریشه کرده
سلولهای مبتلایم را عمل کن
در هیچ جای صورتم زشتی ندیدم
رویم که نه، روی و ریایم را عمل کن
دکتر! نخاع همتم آسیب دیده
این مهرههای جابهجایم را عمل کن
امضای ناحق میزنند و بیخیالند
انگشتهای ناقلایم را عمل کن
شاید گشادهرو شوم در خدمت خلق
خطهای اخم پر جلایم را عمل کن
خوب و بد ژنهای من دست خودم نیست
دی ان ایِ جدّ و نیایم را عمل کن
توهین و تهمت مزّه کرده در دهانم
نوک زبان ناروایم را عمل کن
تا چهرهی مظلوم را کمتر خراشم
سرپنجهی زورآزمایم را عمل کن
در اوج سیری میخورم رنج فقیران
معده که نه، دیگ غذایم را عمل کن
دارد هوا کمکم برم میدارد انگار
اندیشهی سر در هوایم را عمل کن
یک عمر پیش این و آن کردم کمر خم
قوزم، بیا پشت دو تایم را عمل کن
از جا درآور غدّهی فیس و افاده
این عامل ناز و ادایم را عمل کن
توجیه کوتاهی من، روده درازی است
کاری ندارد، رودههایم را عمل کن
شاید به هوش آیم، ببینم، باز گردم
این مغز رفته در کمایم را عمل کن
تا زهر خود بر جان این و آن نریزم
صفرای تلخ سنگسایم را عمل کن
وابستهی میزم، ز جایم برنخیزم
زانوی قفل هر دو پایم را عمل کن
از نسخهی سهراب کاری برنیامد
آقای دکتر چشمهایم را عمل کن
باید که از من آدمی دیگر بسازی
کل وجود خودنمایم را عمل کن!