بخواب و نگو خیال است

بتول ایزدپناه
بتول ایزدپناه
بخواب و نگو خیال است

"پیشنهاد افشین بود.بعد از تو گفت. خواب نبود و خیال. آغاز نداشت و پایان. بود، فقط همین. خاطره بود. از روز گذشت، از شب و شهر و شعر. از همان اول مكّدر بود و تیره‌تر شد. من خالی خاطره را آهنگ كردم و همایون خواند . و تا تو بشنوی، او رفت. اولین نیست و آخرین هم. فقط هست. تنها بشنو. مگذار كسی شریكت باشد. همین یک‌بار چیزی را برای خودت نگهدار. فقط همین یک‌بار. به‌یقین چیزی كه تكرار نمی‌شود جای ماندنش را در تنهایی‌مان می‌یابد.

آن‌که آمد و گفت روح بادم و رفت، به تو گفته بود: " امشب كنار غزل‌های من بخواب" بخواب و نگو خیال است. همان‌که پیشنهاد افشین بود. شبی در کوچه‌ی نجوا به من گفت كه تو رفتی. دیدی كه او رفت و تو ماندی و حسرت همیشه باقی است."

فردین خلعتبری

از آلبوم امشب كنار غزل‌های من بخواب

اولین كنسرت مستقل همایون شجریان (خورشید آرزو) را سال ۱۳۸۷ در تالار بزرگ وزارت كشور دیدم، همان شبی كه برای اولین بار خودش به‌تنهایی قرار بود محك بخورد. برق سالن به ناگهان قطع شد و استاد شجریان ‌که حالا نه به‌عنوان یك هنرمند بلكه به‌عنوان یك پدر برای دیدن كنسرت همایون در سالن حضور داشت بعد از وصل شدن برق روی سن رفت و درحالی‌که سخت عصبانی بود این قطع برق را شیطنت خواند و جمله‌ای به‌یادماندنی گفت: موسیقی زبان مردم ایران است و هیچ‌کس نمی‌تواند زبان یك ملت را حذف كند. اما آن‌چه که آن شب استاد بر زبان آورد نه به نشانه حمایت از همایون كه حمایت از موسیقی بود و ای‌بسا كه هر خواننده دیگری هم بود از استاد جز این انتظار نمی‌رفت.

حمایت او از موسیقی ملی بود و نه از فرزندی به نام همایون . كما اینكه همایون خیلی زود خودش را باقدرت ثابت كرده و از زیر سایه پدر بیرون آمد و با صدای خوش، اخلاق نیكو و بدون حاشیه خودش را ثابت كرد. حالا او در موسیقی ایران به جایگاه رفیعی دست پیداکرده و بر قله‌ای ایستاده است كه در حال حاضر كمتر كسی توان رسیدن به او را یا رقابت با او را دارد٠

بیشتر كارهایش را باره و بارها گوش داده‌ام اما چند روز پیش در حال و هوایی متفاوت آلبوم "امشب كنار غزل‌های من بخواب" اثر فردین خلعتبری را با صدای ناب همایون گوش دادم. شعرهای این آلبوم سروده زنده‌یاد افشین یداللهی است . به اشعارش فكر كردم شعرهایی زیبا كه خوش بر دل می‌نشیند و به‌یادماندنی است اما با صدای زیبا خوش‌تر بر دل و جان می‌نشیند.

چیزی نگفتی و گفتی نگویم و

رفتی كه قصه پر ابهام‌تر شود

آن‌قدر گریه نكردی میان بغض

تا چشم اشك، سرانجام، تر شود

امشب كنار غزل‌های من بخواب

شاید جهان تو آرام‌تر شود

یك روز در سكوت و خلوت خود با حوصله این آلبوم را گوش كنید مطمئن هستم لذت خواهید برد و دوستش خواهید داشت:

بوی تو می‌دهد آغوش خالی‌ام

ای واقعیت عشق خیالی‌ام

مست توام كه قنوتم ترانه شد

چون مؤمن تو شدم لاابالی‌ام

من پیش از تو...

وحید قرایی
وحید قرایی
من پیش از تو...

اگر می‌خواهید یک فیلم عاشقانه ببینید و در پایان هم از دیدن فیلم پشیمان نشوید به سراغ فیلم «من پیش از تو» بروید. فیلمی که قطعاً با کتابی به همین نام نوشته جوجو مویز شناخته شده است. کتابی پرفروش که مورد اقبال بسیاری از ایرانی‌ها قرار گرفت.

ویل تراینر یک مرد ۳۵ سالۀ موفق و مجرد است که زندگی جالب‌توجه و هیجان‌انگیزی برای خود ساخته است؛ اما او در یک روز بارانی با یک موتورسیکلت تصادف می‌کند و از ناحیه گردن فلج می‌شود به‌طوری که باید تا پایان زندگی‌اش با صندلی چرخ‌دار همراه باشد. از طرف دیگر با یک دختر ۲۵ ساله به نام لوییزا کلارک آشنا می‌شویم که زندگی کسالت‌باری دارد و در جستجوی شغلی جدید است. کمی بعد لو به‌واسطه یک آگهی شغل‌یابی به خانۀ ویل که اکنون دیگر اخلاق و رفتار گذشته‌اش را ندارد وارد می‌شود تا به‌عنوان پرستار از وی مراقبت کند. در ادامۀ این آشنایی هر یک از این دو باعث ایجاد تغییری اساسی در روند زندگی طرف مقابل خواهند شد. تغییری که می‌تواند ملموس و برای هر بیننده‌ای قابل‌توجه باشد.

اینکه زندگی می‌تواند معنایی فراتر از آنچه که در روزمرگی‌هایمان دچارش هستیم را داشته باشد و آدم‌ها می‌توانند چه تأثیرات عمیقی روی هم بگذارند و عشق می‌تواند موجد تغییرات بزرگی در دیدگاه‌های هر انسانی به این زندگی داشته باشد.

کارگردانی فیلم را «تیا شروک» بر عهده داشته که بر اساس رمانی به همین نام نوشته جوجو مویز ساخته شده‌است. از بازیگران آن می‌توان به امیلیا کلارک، سم کلفلین، جانت مک‌تیر و چارلز دنس اشاره کرد.

دالانی به گذشته

بتول مؤذّنی
بتول مؤذّنی

در کیچه‌ای در روستای میمند خاطرات کودکی جانی دوباره گرفت، صدای جیرجیرک‌ها شب‌های تابستانی آن دوران را برایم مصور کرد، حیاط جارو و آب‌پاشی شده، بستن پشه‌بند در حیاط خانه، غلت زدن در پشه‌بند و پاره شدن طناب بالای آن، دعواهای کودکانه بر سر تعیین جای خواب داخل پشه‌بند ...صدای مادرم: «نکن ذلیل شده» خوردن شام کنار باغچه با آن بوته های گل رز بلند که گاهی قدبلندتر از اهالی خانه بودند، شستن ظروف در سنگاب تعبیه شده کنار حوض وسط خانه، ماهی‌های قرمز داخل حوض آبی رنگ، دالون دراز منتهی به ساباط با دو تا خم، بیدار شدن برای خواندن نماز صبح، کشتن سوسک‌های قهوه‌ای رنگ با دمپایی پلاستیکی ملی، نگاه کردن به ماه و شمردن ستاره‌های آسمان، شانه زدن موهایم کنار باغچه و بستن آنها. اون خروار از موی سرم به‌سختی که همیشه کلافه‌کننده بود، چرب کردن دست و صورت با موم روغن های بسیار خوش عطر و بو، آب تنی روزهای گرم و داغ تابستان داخل حوض که همیشه کف آن از تمیزی پیدا بود.

لیوان های یخ ظهرهای تابستان که به همسایه‌ها می‌دادیم، خواب نیم روزی روی زیلوی پهن شده در دالان، و نسیم خنکی که در دالان می‌وزید. کوران خنک که گاهی لرزه بر اندام می‌انداخت و موهای تنم سیخ و پوست دست و پایم دانه دانه می‌شد، دوختن موظفی و بالاجبار پته با امر و نهی‌های سخت‌گیرانه مادرم...اوه مادر نه مامان، دزدکی بالای پشت بام رفتن با پسر و دخترهای همسایه هنگامی که مامان برای خرید روزانه هر صبح از خانه بیرون می‌زد، طلعت رخت شور که هر هفته یک روز یه خانه مان می‌آمد، طوطی سخنگو که با دنبال کردن من داخل چاه آب افتاد دو شیفت مدرسه، تماشای کارتن پینوکیو، پوشیدن تلویزیون سیاه و سفید که تا روز بعد دیگه روشن نمی‌شد، گوش کردن به داستان شب و منتظر ماندن برای شنیدن آن تا شب بعد، نشستن عصرهای تابستان در دالان و خوردن شولی، هر روز صبح خرید سی سنگ شیر از سید جعفر، دلسوزی‌های بی‌بی صدیقه و دوست داشتن من بیش از دیگران، حبیبه خانم که خیلی خوشگل، تر و تمیز و شسته رفته بود مدرسه حیاتی و بهشت.

میان انبوهی از خاطرات کودکی گم و گور شدم و خواب از سرم پرید، افکارم سرگردان، از این شاخه به آن شاخه و کشیدن آهی عمیق از اعماق وجودم که انعکاس آن در کیچه. زمان شنیدن اه را افزایش داد...صدای آواز گنجشکان نهیبی شد برای خاموش شدن جیرجیرک‌ها ...عجب نظمی در طبیعت. تعدادی از جیرجیرک ها همچنان جیرجیر می‌کنند و در برابر نهیب گنجشکان، مقاومت.

قرمزی دوتا المنت بخاری برقی مرا ازغرق شدن در خاطرات بیرون می‌کشد سعی می‌کنم مقاومت کنم و همچنان در سال‌های دور بمانم اما دیگر نمی‌شود سرما را احساس می‌کنم، پتو را از روی زانوهایم بالا می‌کشم و خودم را زیر آن پنهان می‌کنم، دستشویی‌ام گرفته، تنبلی‌ام می‌کند مجددا بخاطر می‌آورم توالت کنج حیاط خانه را که از اطاق‌ها دور بود؛ و برای رفتن به دستشویی با اهن اهن گفتن از فاصله چند متری، به آن نزدیک و نزدیک تر می‌شدم و علیرغم اینکه هیچ در و پیکری نداشت، امن‌ترین جای خانه بود.

گنجشک‌ها خسته شدند، توانشان از جیرجیرک‌های فسقلی کمتر بود‌، هنوز صدای چند جیرجیرک به گوشم می‌رسد که همچنان برای جیرجیر کردن تلاش می‌کنند ...آسمان گرگ و میش شده است و با ناامیدی آخرین جیرجیرها را با نفسی پنهان و بغضی در سینه ادامه می‌دهند، حالا دیگر دارد سکوت بر ده حاکم می‌شود، گوش‌هایم را تیز می‌کنم، می‌خواهم به شب برگردم و بخوابم، بی‌خوابی فردا مرا آزار می‌دهد، صدای آواز مرغکی که نامش را نمی‌دانم گوش‌هایم را نوازش می‌کند. با آواز این مرغک چند گنجشک سعی می‌کنند با آوازشان خودنمایی کنند.

مرغک همچنان می‌خواند ...گوش‌هایم را تیز می‌کنم و به دنبال شنیدن صدای جیرجیرک‌ها می‌گردم، نه خبری نیست...مرغک تنهایی آواز می‌خواند، چشم‌هایم از بی‌خوابی و نور صفحه گوشی که وسیله نوشتن حس و حال من شده است می‌سوزد، دیگر موسیقی آواز جیرجیرک‌ها به گوشم نمی‌رسد که مرا غرق سال‌های دور کند همانند وقتی که نوار کاست روی ضبط تمام می‌شود و با تق‌تقش تو را از رویا بیرون می‌کشد، به ناگاه بیرون کشیده شدم...زیر پتو از سرمای داخل کیچه کز می‌کنم تشنگی را حس می‌کنم بلند می‌شوم از کوزه کنار درب ورودی کیچه داخل لیوان سفالی آب می‌ریزم و‌ یا یک جرعه تمام آب لیوان را سر می‌کشم به داخل کیچه برمی‌گردم صدای قیچ قیچ در کیچه، هم‌کیچه‌ای‌ام را بیدار می‌کند پهلوبه‌پهلو می‌شود، صدای نفس‌هایش حاکی از آن ست که خواب رفته است خودم را به تختم می‌رسانم و زیر پتو کز می‌کنم...

بینوایان همیشه خواندنی است/تضاد خیر و شر

بهار قرایی
بهار قرایی
بینوایان همیشه خواندنی است/تضاد خیر و شر

ژان والژان مردی که برای سیر کردن شکم ۷ بچه خواهرش قرص نانی را می دزدد به ۹ سال حبس محکوم می‌شود اما به خاطر فرارهای متعددش از زندان حبس او از ۹ سال به ۱۹ سال تغییر می‌کند. بالاخره آزاد می‌شود و به یک مسافرخانه می‌رود. او را به خاطر سابقه بدش از آنجا بیرون می‌اندازند. اما اسقف دیر که مردی مهربان است در خانه‌اش را به روی ژان والژان باز می‌کند و به او اتاقی برای خواب و شامی گرم می‌دهد. اما ژان شمعدان‌های نقره اسقف را می‌دزدد و هنگام فرار توسط پلیس دستگیر می‌شود. هنگامی که پلیس او را پیش اسقف می‌برد، اسقف می‌گوید که شمعدان‌ها را خودش به ژان داده و ظرف‌های نقره را یادش رفته که ببرد. بعد از رفتن پلیس‌ها به ژان می‌گوید که باید زندگی خوبی برای خودش بنا کند. او از آن شهر به پاریس می‌رود و با به خطر انداختن جان خودش، جان بچه‌های فرد مهمی را نجات می‌دهد و از آن پس نام مادلن را برای خود انتخاب می‌کند و زندگی‌اش را صرف کمک به نیازمندانی چون خانم فانتین و دخترش کزت می‌کند. یکی از بخش‌های مهم کتاب و فیلم بینوایان جایی است که بازرس ژاور تلاش می‌کند تا ژان را در دام بیندازد و سابقه او را عیان نماید. کتاب بینوایان کتابی است که باید خواند تا داستان تضاد دائمی خیر و شر را به صورت ملموسی مشاهده کرد و درس گرفت. ویکتورهوگو نویسنده بینوایان حدود ۵۰ کتاب نوشته است اما از نظر اغلب مردم این کتاب شاهکار اصلی اوست.

انجماد زمان در عکس‌های قدیمی

وحید قرایی
وحید قرایی
انجماد زمان در عکس‌های قدیمی

این روزها خیلی از عکس‌ها برای انتشار در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی گرفته می‌شوند و به سرعت توسط عده بسیاری هم دیده می‌شوند و احتمالا نظری نیز برای آنها ثبت شود. اما برمی‌گردیم به حدود ۵۰ سال پیش و زمانی که خبری از این شبکه‌های مجازی نبوده است. زمانی که یک عکس نهایتا به آلبوم شخصی افراد راه می‌یافته و توسط افرادی معدود دیده می‌شده است. لایکی هم اگر بوده به صورت شفاهی به عکاس اعلام می‌شده و قاعدتا نظری هم در زیر عکس ثبت نمی‌شده است. اما اگر فرصتی برای دیدن این عکس‌ها فراهم شود می‌بینیم که ذهنیت یک عکاس در آن دوره بخشی از زمان و مکان را برای آیندگان منجمد کرده و به دست آنها رسانده است. انگار که عکاس آن زمان هم می‌دانسته که عکس راه به چشمان بسیاری خواهد یافت و زمانی مورد توجه بینندگانی که فکرش را هم نمی‌کنیم قرار خواهد گرفت. آقای «محمدحسین رشیدفرخی »هم در دهه ۵۰ عکس‌هایی را به ثبت رسانده که جالب توجه می‌نماید. وی در آن زمان اهل موسیقی، ورزش ژیمناستیک، تئاتر، فیلمسازی و قطعا عکاسی بوده است و نگاه خاص او در عکس‌ها قابل رویت است. جایی که دوربین لوبیتل را به گونه‌ای تنظیم می‌نماید که خودش و ماه داخل اتاق توامان ثبت شوند. کاری که در آن زمان تخصص خودش را می‌خواسته. عکس دیگری دو دوچرخه‌سوار را نشان می‌دهد که از معبری در کوهپایه عبور می‌کنند... ثبت تصویر از وضعیتی که دیگر در چنین مناطقی وجود ندارد اما ثبت آن برای بازگشت به آن دوره ولو در یک لحظه، عکس را واجد ارزش نموده است. انجماد لحظه‌ای که آن دوچرخه‌سواران را تا ابد در همان منطقه نگه خواهد داشت... بازی با نور خورشید و یا ثبت لحظه‌ای از یک توانمندی ورزشی شاید به منزله پیش‌بینی عکاس غیرحرفه‌ای از روزی باشد که این عکس در معرض دید افراد بسیاری قرار خواهد گرفت... عکس‌های قدیمی واجد ارزش‌های فراوانند. مثلا اینکه درست آدم را می‌برند به همان لحظه ثبت شده در تاریخ... این عکس‌ها را بهتر ببینیم.

بیا ادای بعضی چیزها را دربیاوریم

سلمان جهرمی
سلمان جهرمی

سلام وحید

بگذار من این قرار ماهانه را تکرار کنم و برای دبیر صفحه‌ام حرف بزنم و اولین نویسنده‌ای باشم که با دبیرش در متنش حرف می‌زند.

من نمی‌دانم آیا می‌شود ادای بعضی چیزها را درآورد یا نه؟ اصلا بعضی از چیزها آیا اداپذیر هستند یا نه؟

مثلا به نظرت ما می‌توانیم ادای عاشق شدن را در بیاوریم؟ آیا می‌توانیم ادای عاشق‌ها را در بیاوریم؟ مثلا شدیدا دلتنگ شویم و از خانه بیرون بزنیم و در گوشه خلوتی از پیاده رو مچاله شویم و دلمان خیلی تنگ شود و گریه کنیم؟

حیف نیست از شدت تنهایی و یأس فلسفی، سیگاری نکشیم؟ با یکبار سیگار کشیدن سیگاری نمی‌شویم؟

حیف نیست مثل عاشق‌ها قدم نزنیم و زمزمه نکنیم:

«تو مثل من رویاتو می‌بافی

با دست من موهاتو می‌بافی

خورشیدُ با چشمات روشن کن

یکبار ماهُ قسمت من کن»

بیا ادای آدم‌های عاشق گل و گیاه را دربیاوریم. آب‌پاش دستمان بگیریم و با وسواس گل‌های خانه را آب بدیم و نگران برگ‌های زردشان باشیم. مثلاً امروز که گلدان شمعدانی گل داده سرشار از شوق شویم و پز انسان‌های پرامید و سرزنده را بدهیم و سر کار پر از انرژی باشیم. حالا بگذار دلمان خشک باشد و روحمان افسرده. ادایشان را که می‌توانیم دربیاوریم. کسی هم شاید نفهمد. مثلاً وقتی ادای عاشقی که گوشه پیاده‌رو در دل شب مچاله شده و دلش تنگ شده است را درمی‌آوریم درست مچاله می‌شویم که اگر کسی رد شد شک نکند. ادای آدم بدبخت را درآوردن که سخت نیست. سیگار را هم باید بگذاریم گوشه لبمان و خاکسترش را توی جاسیگاری خالی نکنیم تا همینجور آویزان روی سیگار بماند و خودش ذره‌ذره بریزد، مثل جوانی ما، مثل لحظات عاشقی نکردن ما، مثل موهایی که نبافتیم، مثل مچاله نشدنمان از شدت دل‌تنگی.

بیا یک روز جارو از دست پاکبان بگیریم و چندمتری را ما جارو بزنیم.

یا مثلاً برویم ببینیم این محمد صالح‌علا چطور زندگی می‌کند. چند روز هم مثل او زندگی کنیم.

وحید، اگه بهم نخندی چند وقت است که دوست دارم بروم گوشه پیاده‌رویی پیدا کنم و مچاله بشوم.

چشم‌های باز زلیخا

کتابفروشی طوبا
کتابفروشی طوبا
چشم‌های باز زلیخا

زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند. تاریک است؛ مثل سرداب. پشت پرده نازک آویخته، غازهای خواب‌آلود آه می‌کشند. کره‌اسب یک‌ماهه با لب‌هایش ملچ‌ملچ پستان مادر را جست‌وجو می‌کند. آن‌سوی پنجره بالای سرش بوران ماه ژانویه زوزه می‌کشد. ولی سوز نمی‌آید، دست مرتضی درد نکند که پیش از سرما درزها را گرفته بود. مرتضا مرد زحمتکش خوبی است. شوهر خوبی هم هست. او حالا دارد آبدار و پرطنین در اتاق مردانه خروپف می‌کند. عمیق‌تر بخواب! پیش از دمیدن آفتاب سنگین‌ترین خواب آدم را فرا می‌گیرد. وقتش رسیده. خدای بزرگ کمک کن آنچه را می‌خواهم انجام دهم و کسی هم از خواب بیدار نشود. زلیخا به آرامی یک پای برهنه‌اش را و بعد آن یکی را بر زمین می‌گذارد. به اجاق تکیه می‌دهد و بلند می‌شود. در طول شب اجاق سرد شده، گرما رفته و سردی کف اتاق پایش را می‌سوزاند. نمی‌تواند پاپوشی به‌پا کند. سروصدا کند کارش تمام است (راه رفتن با کفش‌های نمدی بی‌سروصدا ممکن نیست. حتماً یکی از تخته‌های کفش‌پوش به جیرجیر می‌افتد) مهم نیست. زلیخا تاب می‌آورد. دست از پهلوی زبر اجاق می‌گیرد و می‌رود تا خود را به در خروجی اتاق زنانه برساند. اینجا تنگ و تاریک است ولی او همه خم‌ها و گوشه‌ها را می‌شناسد. نیمی از زندگی‌اش را چون آونگ در رفت‌وآمد بوده؛ از آشپزخانه به اتاق مردانه با پیاله‌های پُر و داغ، از اتاق مردانه به آشپزخانه با پیاله‌های سرد و خالی. راستی چند سال است او شوهر دارد؟ پانزده سال از سی سال؟ بیشتر از نیمی از زندگی‌اش. یادش باشد وقتی مرتضا سردماغ است از او بخواهد برایش حساب کند. نباید پایش به جایی گیر کند. نباید پای برهنه‌اش به لبه صندوق همیشه مزاحم کنار دیوار بگیرد. باید خوب حواسش را جمع کند پایش را روی تخته‌های لق کنار خم اجاق نگذارد. باید بی‌صدا از کنار پرده‌ی خش‌خشو که زنانه را از مردانه جدا می‌کند بگذرد... بالاخره به در نزدیک می‌شود. خروپف مرتضا نزدیک‌تر شده. تو را به خدا بخواب! بخواب! زن نباید از شوهر خود چیزی پنهان کند. ولی چه کنم؟

عنوان: زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند

نویسنده: گوزل یاخینا

مترجم: زینب یونسی

قبرستان عجیب...

وحید قرایی
وحید قرایی
قبرستان عجیب...

فرض کنید یک پزشک هستید و به همراه خانواده خود بعد از طی کردن مراحلی سخت برای رسیدن به آرامش بیشتر در زندگی خانه‌ای در حاشیه جنگل در اختیارتان قرار می‌گیرد تا به طبابت در شهری نسبتاً آرام بپردازید؛ اما خانه شما کجاست؟ نزدیک یک قبرستان حیوانات خانگی و بعد متوجه می‌شوید کمی آنسوتر زمینی مرموز وجود دارد که اگر مرده‌ای در آن دفن شود به زندگی زمینی بازخواهد گشت...البته نه به همان صورت قبل؛ بنابراین در فیلم اتفاقاتی می‌افتد که می‌تواند برای بیننده‌اش هولناک و غیرقابل‌تصور باشد مخصوصاً زمانی که گربه خانگی خانواده آقای دکتر می‌میرد و اتفاقات اصلی فیلم از آن زمان روی می‌دهد. «قبرستان حیوانات خانگی» نسخه‌ای بازسازی شده از یکی از داستان‌های «استفن کینگ» می‌باشد. نخستین اقتباس سینمایی از داستان آقای کینگ در سال ۱۹۸۹ به کارگردانی مری لامبرت انجام شد که ظاهراً اثری ضعیف بود و با بازخوردهای منفی فراوانی هم مواجه شد. با این حال یک نسخه دنباله هم از آن فیلم در سال ۱۹۹۲ منتشر شد که وضعیت آن حتی بدتر از نسخه اصلی بوده و یک شکست تمام‌عیار برای سازندگانش به شمار می‌رفت. حالا پس از گذشت بیش از دو دهه، با توجه به موفقیت فیلم «It» که آن هم یک بازسازی و اقتباسی از داستان استفن کینگ بود، تهیه‌کنندگان تصمیم گرفتند تا مجدداً به سراغ «قبرستان حیوانات خانگی» رفته و آن را مانند آنچه که در فیلم اتفاق می‌افتد، نبش قبر کنند!

در میان فیلم‌های ترسناک فعلی این فیلم می‌تواند اثر قابل‌توجهی به شمار رود و کمی شما را در تعلیق و هراس نگه دارد. داستان فیلم درباره دکتر لوئیس کرید (جیسون کلارک) و همسرش ریچل (امی سیمتز) و فرزندشان است که تصمیم می‌گیرند زندگی‌شان در شهر بوستون را ترک کرده و برای زندگی به حومه شهر بروند تا بتوانند زندگی آرام‌تری را پشت سر بگذارند؛ اما خانه جدید آن‌ها در مجاورت مسیری قرار دارد که ماشین‌های سنگین با سرعت زیاد و بدون هیچ‌گونه اخطاری از آن محل رد می‌شوند و این نکته عجیبی برای لوئیس و همسرش محسوب می‌شود. با این حال این شرایط زمانی عجیب‌تر می‌شود که ریچل و دخترش اِلی، قبرستان حیواناتی را در کنار منزلشان می‌یابند که برایشان اتفاقات غیرمنتظره‌ای را به همراه دارد و...

با مادرم همراه شوید

محبوبه فیروزآبادی
محبوبه فیروزآبادی
با مادرم همراه شوید

آدم وقتی کتابی را پیشنهاد می‌کند معنایش لزوماً این نیست که بهترین کتابی که خوانده، همین بوده است؛ اما یک معنایش حتماً می‌تواند این باشد که آن کتاب را دوست داشته؛حالا به هر دلیلی! برای من "با مادرم همراه" سیمین بهبهانی همین حکم را دارد. وقتی کسی را دوست داشته باشم معمولاً این کتاب را به او هدیه می‌دهم. عجیب این کتاب بر جان من نشسته و هنوز بی‌رقیب برایم دلبری می‌کند.

روی جلدش نوشته"زندگی‌نامه خود نوشت" فارغ از این بحث که بخش‌هایی از کتاب به خاطرات مادر سیمین اختصاص‌یافته، این کتاب فراتر از یک زندگی‌نامه ساده است. خودش می‌نویسد: «من این نامه‌ها را به یاد مادرم و ذکر گهگاه از او آغاز کردم و امروز تمامش می‌کنم، اگرچه امروز قریب چهل‌وچهار سال و هشت ماه و بیست‌وهشت روز از مرگ او می‌گذرد. به‌هرحال قسمتی از زندگی من است که بازندگی او پیوسته بود» مادری که به‌زعم سیمین، خود مجموعه‌ای از تلفیق تجدد و سنت بود.

این نامه‌ها برای سیمین مهم‌اند تا آنجا که می‌گوید: «هیچ‌گاه آن‌چه را یافته‌ام کاملاً دلخواهم نبوده است. تنها چیزی که تمام و کمال دلخواه من است، آن است که تو طرف مکالمه من باشی. من برایت نامه بنویسم و تو پاسخ‌دهی»

«با مادرم همراه» روایت سرگشتگی‌ها و بی‌قراری‌های یک زن است که با حفظ پیوندهایش با سنت، از بندهای آن گسسته و گاهی وقت‌ها یک‌تنه هم با آن جنگیده است. «باز هواییم، پریشانم، دیوانه‌ام. نوشته بودی جنون هم عالمی دارد. نوشته بودی به تعداد افراد عالم حالات گوناگون هست و هر یک دیگری را دیوانه می‌پندارد. نوشته بودی که می‌گویند جهان یک تیمارستان بزرگ است و این گفته بسا که در مواردی جدی باشد. آن‌ها را تو نوشته‌ای اما من، خود را دیوانه می‌پندارم، نه دیگران را. گاه از خودم می‌پرسم آیا من دیوانه نیستم؟ و اگر باشم از کجا بدانم که هستم. مگر دیوانه خود را عاقل نمی‌پندارد؟»

یا آن‌جا که می‌نویسد: «دلم می‌خواهد راه بروم. باز همان بی‌قراری همیشه به سراغم آمده است. می‌نشینم، برمی‌خیزم. به آشپزخانه سر می‌کشم. فکر می‌کنم چیزی سوخته است. فکر می‌کنم چیزی را گم‌کرده‌ام. زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کنم. تکرار می‌کنم و باز تکرار می‌کنم.»

چقدر سیمین شعر معاصر ایران از دلتنگی یک زن، زیبا نوشته است «امروز هوا گرفته و ابری‌ست، عیناً دلم. این اضطراب همیشگی مرا رها نمی‌کند. چه کم دارم؟ تو بگو! کنار پنجره نشسته‌ام، به کوه‌های البرز نگاه می‌کنم. قله‌های سربلند آن در ابر پنهان است. مرز آسمان و کوه نامشخص است. کوه در دامن ابر آسوده است و تنها منم که دامن آسایش ندارم.»

نمی‌دانم سیمین بهبهانی را چطور می‌بینید؟ خودش می‌نویسد: «همه مرا زن باشهامتی می‌دانند و نمی‌دانند که چه قدر در عادی‌ترین مراحل زندگی ترسو هستم» آن‌هم آدمی که خودش می‌گوید: «هیچ‌گاه حس پیش‌بینی خطر نداشته‌ام. هنوز هم کارهایی می‌کنم که از عقل دور است.» اگر بخواهید این دو ویژگی را کنار هم بگذارید حتماً سرگردان مي‌شوید. منطقی این است که برخورد منطقی با این تناقض نداشته باشید چراکه «این‌قدر می‌دانم که فرد منطقی اول ضابطه‌ها را می‌سنجد، سپس رابطه‌ها را براساس این سنجش تنظیم می‌کند؛ اما شاعر به هیچ ضابطه‌ای نمی‌اندیشد. ابتدا روابط را پی می‌گیرد و براساس این پیگیری ضوابطی به وجود می‌آورد» به بیان بهتر سیمین تجربه‌های زیسته‌ای دارد که قابل قیاس با خیلی‌ها نیست. او خود خودش بود بی ذره‌ای اداواطوار!

می‌دانید سیمین دردهای خاص خودش را هم داشت: «شب‌هامان دلگیر بود و من با همه کودکی کمبود پدر را حس می‌کردم و مادر نمی‌توانست رنجش خود را از مردی که پدر من بود از کودک خود نهان کند. گهگاه لب به شکایت می‌گشود و روان ساده‌ی مرا با تیرگی قهر و غم می‌آمیخت.»

کودکی‌های او البته وجوه درخشانی هم داشته است. «پنج‌دری خانه‌ی کوچک هفته‌ای یک روز بر روی مهمانانی گشوده می‌شد که با دیگران فرق داشتند. متین و موقر بودند. شمرده سخن می‌گفتند و به آهنگی موزون شعر می‌خواندند. از همان زمان گوشم با وزن و قافیه خو گرفت. مادرم نیز گاهی برای مهمان‌ها شعر می‌خواند. دکتر مریم می‌رهانی، سعید نفیسی، ملک‌الشعرای بهار و رشید یاسمی را در میان آن مهمانان به خاطر دارم، زیرا وقتی بزرگ‌تر شدم نیز در محافل، آنان را می‌دیدم.»

«مدتی است خرچنگی میان گلوگاهم خانه کرده و گلویم را می‌فشارد. گره بغض است که حتی در خواب هم گشوده نمی‌شود. هشتادسالگی را پشت سر گذاشته‌ام. سعدی گفته بود؛ "ای که پنجاه رفت و در خوابی" اما من گفته‌ام؛

هشتادسالگی و عشق

تصدیق کن که عجیب است

حوای پیر دگربار

گرم تعارف سیب است»

اگر روح لطیف، زیبادوست و مهربان سیمین در غزل هایش متجلی است در این کتاب با شخصیت قوی، محکم و با صلابت او آشنا می شوید که چگونه از پس چالش ها و مصایب متعدد قدبرافراشت.

این کتاب آدم را آرام می‌کند. اعتمادبه‌نفس مواجهه و مبارزه با مصائب زیستن را به شما می‌آموزد و اجازه می‌دهد پرنده خیالتان، پی رؤیاهای شما را بگیرد و بیندازدشان در دامان واقعیت.