https://srmshq.ir/b2fjlk
«عشق؛ مأخوذ از عَشَقه و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند. چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند. همین حالت عشق است، بر هر دلی که عارض شود صاحبش را خشک و زرد کند.»
اما این تعریف ساده وقتی به وادی ادب میآید، آنقدر غامض و پیچیده میشود که مفسّران از تفسیر آن باز میمانند. عدهای در آسمان به دنبال معشوقِ شاعر میگردند و عدهای دیگر در زمین پیدایش میکنند. دستهای؛ کار خود را ساده کرده و عشق را به حقیقی و مجازی و نفسانی و حیوانی تقسیم میکنند و معشوق هر کدام از شاعران را به فراخور حال و روز و سبک زندگی شاعر در یکی از خانههای جدول مینشانند.
اما آن چه که انکارناپذیر است، عشق از هر نوعی که باشد، موتورِ محرّکِ عالمِ هستی است، تا بدانجا که ابن سینایِ فیلسوفِ عقلگرا در مقام یک متفکّر میگوید:«عشق؛ مبدأ پیدایش جهان است.»
در ازل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در ادبیات جهان و هم چنین ادبیات فارسی کم نداشتهایم عشّاقی که ضرب المثل شدهاند. کیست که لیلی و مجنون را نادیده، نشناسد؟ نامِ خسرو و شیرین را نشنیده باشد و از داستان تُرنج و حیرت زنان مصری در عشق یوسف باخبر نباشد؟
در آثار هر کدام از شاعران متقدّم از جامی و عطار و مولانا گرفته تا فخرالدین اسعد گرگانی و نظامی و حافظ و سعدی روایتی از عشق آمدهاست. حتّی فردوسی نیز که شاهنامه را سراسر بر پایۀ حماسه آفرید، از صدای سخن عشق غفلت نکرده است. گویی حکیم توس به فراست دریافته بود که حماسۀ بیعشق هم ماندگار نخواهد بود.
باری! هر کسی از ظنّ خود عشق را یار شده است. یکی آن را حالتی عاطفی دانسته که هر کسی ممکن است به آن دچار شود و دیگری آن را آیین و مکتبی برشمردهاست.
«واژۀ عشق، افزون بر معانی گوناگون، گاهی نام آئین و مکتب نیز هست. همچنین از عشق به عنوان دین، مذهب و کیش نام برده میشود و برخی خود را پیرو کیش عشق معرفی میکنند.
قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق، شاهدی بس باشد
(آئین عشق، برومند سعید، ص ۱۱)
و به صراحت میگویند:
«عشق به عنوان آئین حقطلبی و مهرورزی، مکتبی است که بنیاد آن بر عدل و ایثار و از خودگذشتگی است... آن که عشق نمیورزد کسی است که همچون حیوانات همه چیز را برای خود میخواهد، سیاهدل و بیادب است و از عالم انسانی آگاهی ندارد. در نتیجه هرگاه در این حالت بمیرد، زندگی دوبارۀ او در مرتبۀ حیوانی خواهدبود.»
(زایش دوباره، برومند سعید، صفحات ۶۸ و۲۶۷)
در این دیدگاه؛
«وصال؛ رهایی از جنگ و تضادهاست و نخست شرط آن دست شستن از جسم است. عاشق؛ چون از جسم و جان دل برداشت، معشوق به خشم رفته باز میآید و با عاشق دلباخته در لامکان هم خانه شده و برای همیشه از گزند دوزخ زندگی آزاد میشود.»
(آئین عشق، برومند سعید، ص ۳۷۹)
با ادراکات مختلفی که از عشق شده، ماهیت معشوق در هر کدام از آثار شاعران و نویسندگان نیز متفاوت است. یکی معشوق را واقعی میبیند و دیگری خیالی میپندارد. آن یکی معشوق نادیده و دست نیافتنی و غیرقابل ادراک را آسمانی برمیشمارد.
اما هر چه از قرون گذشته به دوران معاصر نزدیک و نزدیکتر میشویم، ماهیت معشوق بر مخاطب روشن و روشنتر میشود. اگر عشق حافظ به «شاخ نبات» در حد یک قصه عامیانه باقی مانده -و آن قدر قصۀ این عشق، مبهم است که مفسّران، کمتر به آن نزدیک شدهاند- امروز اما بسیاری از معشوقهای شاعران، عینی، قابل درک و شناخته شده هستند. نام معشوق در آثار نویسنده میآید. تازه بعد از آن روزنامهنگاران فرهنگی و هنری دست به کار شده و با معشوقِ عینیِ زمینی مصاحبه میکنند و مصاحبهها در رسانهها انعکاس مییابد و چیزی نمیگذرد که معشوق نیز به شهرتی همپایۀ شاعر و نویسنده دست مییازد. «آیدا»ی شاملو یکی از آن-هاست.
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
(هوای تازه، شاملو)
******
در شمارۀ پیش رو تلاش شده تا از زوایای متفاوت به مقولۀ عشق نگاه شود.
کورش تقیزاده برای شرح عشق دیوان شاعران متقدم را ورق زده و به دفتر شاعران متاخر سری زده است.
«محسن شفیعی» دانشجوی دکترای ادبیات فارسی در یادداشت «سفر قهرمان عاشق» از عشق و آوارگی سخن به میان آورده و از عشق به عنوان کهن الگویی برای تحرّک انسان نام بردهاست.
نویسنده و منتقد ادبی «حامد حسینیپناه کرمانی» در یادداشت نسبتاً بلند «جشن بیمعنایی عشق یا جاودانگی تحمل ناپذیر عشق» ردّ پای انواع عشق را در آثار «میلان کوندرا» دنبال کردهاست.
«حسام خالویی» با نگاهی گذرا به واژه عشق و سر زدن به خلوت آدم و حوا و همچنین اشارهای به دیدگاههای نیچه و بودا و عشق معنوی مولانا و شمس به این نتیجه رسیده که در لابهلای شیرینسخنیهای سعدی، باید به دنبال عشق سهل و بیریا، نسبت به همنوع گشت.
در ادامه، داستانی عاشقانه به نام «گلهای زعفرانی» به قلم توانای «نجمه کوهبنانی» آمدهاست و همچنین یک غزل از «فؤاد توحیدی» و یک شعر آزاد از «محمود خسرو پرست» را به شما مخاطبان ادبیخوانِ سرمشق تقدیم کردهایم.
دبیر بخش سینما
https://srmshq.ir/rzl19w
نوشتن دربارۀ این موضوع بس دشوار است. هرچه میاندیشم، کمتر برای نوشتن میبینم. واژگان از ذهنم میگریزند. سپیدی صفحۀ کاغذ، درنگگاه قلم است. تنها گواه من که درمانده و گنگ، در میان انگشتانم، در انتظار واژهای است. عشق، این حدیث جگرسوز و جانکاه که خود درد است و درمان! داستان پر آب چشمی که از هر زبان میشنوم، نا مکرر است.
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم، نا مکرر است۲
سوز سینۀ سنگین از درد عشق را تنها عشق مرهم است. خنکای نسیم آن، آتش جان را فرونشانده و گلستان میکند. آتشی که گرما میبخشد و میسوزاند... میسوزاند... میسوزاند... . تا همچون نی، نالۀ دل از هویدای جان، آتش در همه آفاق اندازد و باز بسوزاند... بسوزاند... بسوزاند.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد!
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوش عشق است کاندر می فتاد ۳
به راستی عشق آتش است. آتشی که اگر از دل کسی برنخیزد و جانش را نسوزاند، گرما به جهان نمانَد. جهان در یخبندان و سرمای تنهایی فرو خواهد رفت. جهان به آتش دل عاشقان گرمی مییابد. آتش عشق، از گِل دل عاشق، سفالینهای میسازد که بنای بلند عشق را بنا مینهد. شگفت است و شگرف! در کورۀ خویش جانها را میسوزاند تا کاخ دلفریب خود را بلندتر و شکوهمندتر سازد!
شماری اما در این جهان بازارگون، در پی سود و سودای خویشاند. زر وجود به بازار مکارهگان میآورند و به خاکستر میفروشند. عزتنفس عاشق، در سردی نفس معشوق میسوزد و خاکستر میشود. رندان میکده اما رخ سرخ و پریشان مس گون خویش را به حجرۀ کیمیاگر دهر میبرند تا به اکسیر عشق، زر به کف آرند... .
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم۴
گروهی، سودایی دگر به سر دارند. نه در پی دلاند و نه در پی دلدار! دلبرکانی هستند که آتش به جان سیهروزان پاکباخته میافکنند و خود از تنگنای این میدان میگریزند تا سوختهجان را به تماشا بنشینند و دل یخزدۀ خویش را به گرمای مهر ایشان، گرم کنند. و چون آتش عشق، جان عاشق را به خاکستر نشاند، کورسوی روزن مهر، در دل عاشق، کور شود.
...
https://srmshq.ir/xofwdr
شاهزادهای است بلند مرتبه، در پی عیش و نوش و کامرانی و کامجویی. در کنار همۀ اینها البته بسیار زیباروی است و حسّ کنجکاوی دارد و جویای حقیقت است. دانای رازی را میبیند که گاه این دیدار در مکانی رخ میهد که از رفتن به آن بر حذر داشته شدهاست و از رازی خبردار میشود. گاه این راز را از رفتن به مکانی ممنوعه در مییابد. حسّ کنجکاوی شاهزادۀ قهرمان برانگیخته میشود و برخلاف آنچه دوستان و یارانش میگویند، در پی دیدار با آن ماهرویی که وصفش را برایش گفتهاند پای در راهی مینهد که خطرهاست در آن!
ترک منزل و دیار و منصب میکند و سرگشته و تشنۀ دست یافتن به حقیقت و رویارویی با آن زیبای موعود راهها مینوردد. قهرمان داستانهای عاشقانه که عموماً از مقام و منصب و شغلی قابل توجه و درخور برخوردارند، پس از شنیدن توصیفات ماهرویی موعود که در بسیاری از داستانها دختر شاه چین یا دختر فغفور یا دختر خاقان از او نام برده میشود، ترک مقام و منصب کرده و با همراهی یاری وفادار-که همواره در التزام قهرمان است و گاه او نیز در پی برخورد با یکی از یاران و یا کنیزکان و یا دوستان معشوق دل میبازد- پا در راه جستجو مینهد. گاه عاشقی ناکام؛ راه وصال را به قهرمان نشان میدهد. مشروط به اینکه قهرمان نیز به آن عاشق شکست خورده کمک کند تا او را به مراد برساند. این داستان بسیاری از قهرمانان عاشق در حماسههای عاشقانه است و صرفاً متعلّق به ادبیّات فارسی و آثار مکتوب و فاخر آن نیست؛ بلکه در افسانهها و داستانهای عامیانۀ فارسی و حتّی در آثار ادبی اقوام و ملل دیگر نیز خود را به نمایش میگذارد.
عشق؛ مهمّترین کهنالگوی بشری است که باعث تحرک و فعّالیّت عشّاق میشود. این کهنالگو بسان بسیاری دیگر از کهنالگوهای دیگر تأثیرات و نمودهای خود را در عرصۀ هنر و ادبیّات بر جای گذاشتهاست. ردّ پای این کهنالگو را به وضوح و روشنی میتوان در ادبیّات فارسی دید، چه آنجا که به خلق آثار عاشقانه و منظومهها و عشقنامههایی بس غنی و سترگ منجرشده است و چه آنجا که خود را در لابلای افسانهها و داستانهای عامّیانه به نمایش میگذارد. بنابراین بیهوده نیست اگر از اسطورۀ عشق سخن برانیم و اکنون که میتوان از اسطورۀ عشق سخن راند پس میتوان از برخی نظریّات اسطورهشناسانه نیز در بررسی آثار عاشقانه کمک گرفت.
«جوزف کَمپبِل» با ارائۀ نظریۀ کهنالگوی سفر قهرمان، کوشیدهاست نشان دهد که سفر قهرمانان، در آثار روایی ملّتهای مختلف، غالباً از الگوی واحدی تبعیّت میکند. به عقیدۀ او این الگو از سه بخشِ جدایی، تشرّف و بازگشت تشکیل شدهاست. سفر اسطورهای قهرمان، معمولاً تکریم و تکرار کهنالگویی است که در مراسم گذار به آن اشاره شدهاست:«جدایی، تشرّف و بازگشت» که میتوان آن را هستۀ اسطورۀ یگانه نامید.
...
داستاننویس
https://srmshq.ir/8kqgpf
«برای همه ما تصورناپذیر است که یگانه عشقمان چیزی سبک و سست باشد، چیزی فاقد وزن باشد، میپنداریم عشق ما آن چیزی است که ناگزیر باید باشد که بدون آن زندگی ما از دست رفته است.» (بار هستی)
نویسندۀ چک، میلان کوندرا میگوید: «من معتقدم رمان میتواند چیزی را بگوید که آن را به هیچ شیوۀ دیگری نمیتوان گفت.»
و این جمله دربارۀ عشق در آثار کوندرا مصداق دارد. کوندرا نه آن نگاه شرقی و والا و آسمانی را به عشق دارد و نه آن نگاه غربی و صرفاً جسمانی و شهوی را.
کوندرا در آثارش عشقهای متفاوتی را به تصویر کشیده که همۀ آنها همانقدر که اجتنابناپذیرند، غالباً غیرمنتظره هم هستند.
اولین داستان کوندرا که رد پای عشق در آن نمایان شده، رمان «شوخی» که اثری است مربوط به دوران جوانی کوندرا؛ زمانی که نویسنده هنوز در کشور خود زندگی میکرد و دغدغۀ وطن و اتفاقات آن را در سر و دل داشت.
علیرغم آنکه نویسنده اصرار دارد این اثر خود را روایت یک رویداد عاشقانه معرفی کند؛ ولی در هم تنیدگی عشق با نفرت در این داستان خودنمایی میکند. روایت نفرتی کور و خشمی ویرانگر و دروغی زشت در قالب اطواری عاشقانه. اطواری عاشقانه که هر آنچه به آسانی و یا حتی با مشقت به دست میآید را نابود میسازد.
«زندگی با کسانی که حاضرند آدم را به سوی تبعید یا مرگ روانه کنند، آسان نیست. صمیمی شدن با آنها آسان نیست. عشق ورزیدن به آنها آسان نیست.»
کوندرا؛ شوخی و جدی را درهم میآمیزد: «چه طور توانستم عاشق لوسی بشوم؟ خوشبختانه، تجربیاتم مربوط به دورۀ بعد از آن است و بنابراین هنوز قادر بودم -به دلیل جوانی صرف و اینکه بیشتر مستعد غم و اندوه بودم تا اندیشه کردن- لوسی را با آغوشی باز و قلبی مطمئن بپذیرم، او را بهعنوان هدیه، هدیهای آسمانی، آسمانی خیراندیش و خاکستری بپذیرم.»
اما بیش از اینکه نگاه شخصیتها به عشق در همان قالب هدیهای آسمانی بماند، عشق را دستاویزی برای غرور و تحریک حسادت در دیگران میبینند:
«من در محاصرۀ سگهای آدمکش و معدن واقعاً خوشبخت بودم. با مشقهای بیهودۀ نظامی حرکت میکردم. خوشبخت و مغرور بودم؛ زیرا که با وجود لوسی مالک امتیازی بودم که نه به رفقای سربازم اعطا شده بود و نه به افسرانمان. یک کسی مرا دوست داشت، مرا علناً دوست داشت و این را نشان میداد. حتی اگر به نظر آنها لوسی زن ایدهآلی نمیآمد. حتی اگر نحوۀ ابراز علاقهاش- به نظر آنها- عجیب و غریب بوده، باز هم عشق یک زن بود و حس تعجب، دریغ و رشک برمیانگیخت.»
عشقهای خندهدار
کوندرا در کتاب «عشقهای خندهدار» زندگی قهرمانانش را میکاود و با شفقت و مهربانی و به دور از هیچگونه پیشداوری، شخصیتهایش را به دقت تحلیل میکند.
قهرمانان بینام عشقهای خندهدار (بیشتر شخصیتهای داستانها نامی ندارند) به طرز مضحک و در عین حال غمانگیزی از شناخت واقعی یکدیگر و ایجاد رابطۀ عاطفی عاجزند. هر آنچه که باید درونی و جانانه باشد، سطحی، پوشالی و فاقد روح و معناست.
در داستان «هیچکس نخواهد خندید» از کتاب عشقهای خندهدار میخوانیم:
«واقعاً کلارا را دوست داشتم. زیبا بود. از اینکه وقتی با هم بیرون میرفتیم، مردم سرشان را برمیگرداندند، خوشحال میشدم. دستکم سیزده سال جوانتر از من بود و این احترام مرا نزد دانشجویان بالا میبرد.»
فرایند چنین بده بستانی از تمامی جنبههای متعالی مهرورزی و عشق تهی است و آنچه نامِ عشق گرفته، رقّتبار و مسخره مینماید.
«در زندگی لحظههایی وجود دارد که انسان بهگونهای تدافعی عقبنشینی میکند. هنگامی که مجبور است عقبنشینی کند، هنگامی که برای حفظ موقعیتهای مهمتر باید از موقعیتهای کماهمیتتر صرفنظر کند. به نظرم آمد که این تنها و مهمترین موقعیت عشقم است.»
نگاه سردرگم شخصیتها به عشق حتی مخاطبان داستانها را گمراه میکند. در «بازی اتواستاپ» از کتاب عشقهای خندهدار کوندرا مینویسد:
«ناگهان به نوع نقش خودش پی برد. از ابراز اظهارات عاشقانهای که بهوسیلۀ آن خواسته بود دوستدختر خود را غیرمستقیم راضی کند، دست برداشت و شروع به بازی نقش مرد سختی کرد که با جنبههای خشنتر مردانگی خود، یعنی قاطعیت، طعنه و اعتماد به نفس با زنها رفتار کند.»...
https://srmshq.ir/34cifu
نشان بینشانت را در ورطۀ کدامین سرزمین بجویم؟ بر خارستان و ریگستان به مجنون آغشته یا در قصری شکوهمند از خسروان ساسانی یا قیصران رومی، که میتوانست میان معشوقی مذکّر و مونّث و یا مذکّرانی مونّث یا مؤنّثانی مذکّر به لحظۀ وجود برسد؟ به راستی این واژه بر چه سینههای سرد و خفتهای رنگ سرخ به جای گذاشته و دلهای بیکرانی را در غرقاب هستی و نیستی به کام خود کشانده است! از چه میگویم؟ از عشق! از این سه حرف که با تمام محنت و رنجش به یکدیگر مِصلَق۱اند تا به ما، اَشراف مخلوقات، بفهمانند که ما نیز به رنج زندهایم و تکتک ثانیههای تنفّس و تپیدن را به رنج میآلاییم که زندگی آنچنان هم با تنآسایی و لذّت در سیلان نباشد؛ که بر این زندگانی شرم باد؛ که مگر میشود بدون رنج زیست؟ فیالواقع مگر میشود بدون عشق زیست؟
چه ناپخته خیالی باشد آنانی که عشق را بر سر باروهای شهر یا دیاری به دست آنچه نشایدش، میآویزند، به مخیّلهشان خطور نکرده باشد که آن طفلان از پایِ بارو گذشته، به اذهان صیقلیشان چگونه آن آویختۀ آفتابخورده را آویزان میکنند! برای همین است که دیگر باروها را به کلنگ سرنوشت پایین ریختند و پردهها آویختند که مبادا راز آن گمشده، همان آویزان سابق، برملا گردد و طفلان، آن سه حرف مصلق را بر صفحهای یا صحیفهای نگارگری کنند. این شد که نه طفلان از پی سرگشتگی آن سه حرف رفتند و نه آن سه حرف، دیگر سراغی از طفلان بروترُسته گرفتند. تنهاییها زاده شد و جملگی بر پرگار خویش به دوران، حول تنهایی، که زادۀ عشق است، مأنوس گشتیم و عشق را خواهر مرگ نامیدیم و مرگ را برادر زندگی! چه نیا و سلف فرهمندی که فرّه عشق را در میان ما بدانسان به ارث گذاشتند که تا سر حدّ جنون، به خاک و طین آدم و حوّا، حبّذا فرستیم که با عشقشان ما را به وادی ایمن رسانیدند و خود در اسمار و افسانهها، تراژدی را به انواع ادبی، اضافه کردند. اگرچه که میتوان این عشق را از آنجا که دیگر از بهر آدم و حوّا، همنوعی پدید نیامده بود، به «دلبستگی» تعبیر کرد. همانگونه که «نیچه» در جهت «بودا» گفت: ما معمولاً به دلبستگی عشق میگوییم و این از آن عشق هاییست که انسان را ضعیف میکند. (رجوع کنید به حجم پریشانحالی سبلت نیچه) ...
https://srmshq.ir/bl1c6u
من، صالح را برای اولین بار، در ساحلِ شنی نزدیک خانهمان دیدم. اوایل پاییز بود و ما تازه به جنوب آمده بودیم و من آن روز بعد از ظهر، در ساحل، زیر نور خورشیدِ مِسی رنگ، برای قلعه شنی که ساخته بودم، به دنبال سرباز میگشتم.
صدفهای سفید، حکم سربازان مرد را داشتند و یک گوش ماهی بزرگ گُل بهی رنگ که با تمام جنگجویان قلعۀ شنیام فرق داشت و نامش «گُردآفرید» بود.
خلاصه؛ من در آن بعد از ظهر، مشغول آماده کردن سربازانم برای جنگ بودم که ناگهان صالح، با پاهای برهنه و لَنگ لنگان، در ساحل پدیدار گشت.کلاهی حصیری به سرش گذاشتهبود و قمیصۀ کهنهای هم به تن داشت.
صالح؛ بیاعتنا به من و اطرافش به سختی، از صخرۀ پستهای رنگِ نزدیکِ ساحل بالا رفت. لبۀ صخره، رو به دریا نشست و شروع کرد به عود نواختن.
چند پرستوی دریایی بر روی موجهای روشن و فیروزهای رنگ بالا و پایین میشدند و من همان طور، خیره ماندهبودم به صالح که روی صخرۀ خزه بستهای نشستهبود و صدای گوش نواز سازَش در ساحل پیچیدهبود.
هوا؛ نرم نرمک رو به تاریکی میرفت که صالح، بالأخره از عود نواختن دست کشید.
من؛ شتابان ،گردآفرید دوست داشتنیام را برداشتم و مابقی سربازان قلعۀ شنیام را رها کردم و شادمانه به طرف صخرهای که صالح بر روی آن نشسته بود، به راه افتادم.
همیشه وحشت داشتم که از داخل حفرههایِ کوچکِ صخرههای نزدیک به ساحل، خرچنگی، حشرۀ ناشناختهای، چیزی، بیرون بپرد و به جانم بیفتد؛ اما آن روز، بیاعتنا به خرچنگهای سیاه و فرزی که تا سرحد مرگ از آنها میترسیدم، به سختی، از صخره بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم، خودم را به آن عود نواز افسانهای رساندم و پهلویِ آن رو به دریا، نشستم.
صالح؛ چهرۀ نمکین و آفتاب سوختهای داشت و در آن هوای نسبتاً تفت آلود،چند قطرۀ عرق روی پیشانیاش دیده میشد.
بلند گفتم:
-صدای سازتون واقعاً زیبا بود. من؛ وصف این ساز رو از کتاب شاهنامه که مادرم شبها قبل از خواب برایم میخواند، شنیدم.
بعدها متوجه شدم که صالح سواد درست و حسابی نداشت تا شاهنامه بخواند؛ اما در آن لحظه، رویش را به سمت من چرخاند.گویی تازه متوجه حضور من شده باشد. لحظهای،مثل مردهای به اشراق رسیده به چشمانِ عسلی رنگم خیره شد و آنگاه لبخند شیرینی برایم زد.
من؛ خودم را بیشتر به او نزدیک کردم و شادمانه گفتم:
-راستی! نام قطعهای که زدید چی بود؟
...
https://srmshq.ir/9r7l4u
کنار شعر من این بار، خنجری خونی است
مداد، سرخ و غزل، سرخ و دفتری خونی است
زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
میان تک تک ابیات من سری خونی است
که زیر چوبه خونین دار می رقصد؟
سفیر سرخ اناالحق، قلندری خونی است
هنوز نامهبر ما در آسمان پیداست
که عشقِ بین من و تو، کبوتری خونی است
میان سختی و بیدادِ زندگی دیدم
همیشه رنج برایم، برادری خونی است
مسیر وصل تو از کوره راهِ وحشت بود
بهای فرصت پروازمان، پری خونی است
دوباره مکر زمانه دروغ دم کرده است
کنار چای سیاست، سماوری خونی است
به جای دَرد کشیدن بیا و دُرد بنوش
به دست ساقی میخانه، ساغری خونی است
https://srmshq.ir/kz9hp8
یک/
مرا میباید کامکاری ژرف
از آن کام کبود تو
که فریشتگان نام تو را به کُرنش نقش میزنند
مرا میبایدم فرو افتادن در تالاب آغوشت
چونان اسبی تر میان هزار نیلوفر
مرا شتابی میباید تیزترک از یکی رعد
یا یکی رمیده اسبی بیسوار بر مرغزار تنات
کاهلی در کامکاری تو
تکرار دوباره اعجاز خداست
و تکرار هزار سال گریستن من برای فرزندی که از آن من نیست
به لختی دیر آمدن
به لحظهای ایستادن
فریشتۀ اعظم بر تو نازل خواهد شد
و تو را فرزندی خواهد بود بر گردهاش تمام گناهان جهان
تا به قطره قطرۀ خون خود بشوید این چرکابۀ تاریخ را
مرا میباید کامکاری ژرف
از آن کام کبود تو
پیش از آنکه که مسیح تو پا بر رباط نهد
دو/
دلتنگی ستر پنجره است
بر ساحری پائیز
چون پلکی که فشرده باشدش بر هم
این خانه
به درد و به خشم
دلتنگی پردۀ پولاد است بر پنجره
رو به پیراهن ضیافت شب
که از حادثهای گرم
تنها یک دکمۀ سپیدش باقی است
دلتنگی پردهای است چرکین
بر چارچوب پنجره
تا چهارنعل تاخت اسبان تابستان را ندیده باشی
پردهای که چشم را یکسر کفن است
تا آواز اولین پرندۀ بامداد را نشنیده باشی
دلتنگی قفلی است بر قاب غم زدۀ این خردک دریچه
این خانه
تا سرور کودکان از فتح اولین درخت
را نظاره نکرده باشی
دلتنگی دار است
آویخته پشت پنجره
تا هر فریادی را مرگ
از سر شانهاش بتکاند
و آفتاب لختۀ خونی باشد
زخم خورده از انتظار
دلتنگی
آری
دلتنگی
مرگ است
دشنهای تلخ
در ایوان
که غروب بر مصقل تنهایی میسایدش
پشت پنجره
پنهان پردهای پوسیده
که پائیز باران خون میبارد
و باد بر جنازۀ عریان درختها آشوب میکند
دلتنگی
آری
دلتنگی
مرگ است
در ظلمات خانه
در غیاب تو
سه/
هیچ کس نمیتواند شعر مرا بخواند
من کلماتم را
میان لبهای تو جا گذاشتهام
و کسی جز من
بوسههای تو را
توان سرودنش نیست.
چهار/
تو بسان یکی برفی
که کودکی کویری انتظار تو را
به درختی دخیل و صد املای بیغلط را نذر کردهاست
تو بسان یکی برفی
گواه هبوط فصلی سرد
تا پرندۀ بیپناه مانده از کوچ
هجرت آغازد سوی کسانش
تو بسان یکی برفی
باریده بر تن تنهای کوهی دور
تا به خود بلرزد و بغض سنگین تاریخ از تن بتکاند
و جاده نفسی تازه کند
از عابرانی که میروند و دیگر نمیآیند
تو بسان برفی
آری بسان پایان انتظار
انقلابی تو
با درفشی سپید
در ظلماتی محض