ادبیات مهاجرت نداریم

بتول سیدحیدری
بتول سیدحیدری
ادبیات مهاجرت نداریم

ما در ادبیات افغانستان تاکنون ژانری با نام «ادبیات مهاجرت» نداریم، با این‎که بسیاری از نویسند‎گان شاخص ما در حوزۀ داستان اگر جان‎مایه‎های قوی در نوشتن دارند مرهون همین زیستن در دنیای مهاجرت است. ادبیات مهاجرت برای خودش مؤلفه‎ها و مشخصه‎هایی دارد که باید در آن بگنجد تا بتوان اثر را در زمرۀ ادبیات مهاجرت قرار داد.

داستان‎نویس‎های برجستۀ افغانستان شاید در شاکلۀ نویسندگی و نوع روایت‎ها از نویسندگان و فضای چیره‎شده در آن حیطۀ ادبی، در کشورهایی که مهاجر شده‎اند برای قوی‎شدن نثرهایشان تأثیر پذیرفته باشند، ولی نتوانسته‎اند مضمون‎هایی خلق کنند که در چهارچوب تعریف‎شده برای ادبیات مهاجرت همسو باشد. همچنان که در تاریخ ادبیات داستانی ایران هم بوده‎اند نویسندگانی چون صادق هدایت که در فرانسه بیشترین آثار خود را نوشته و یا جمال‎زاده که بیشتر عمر خود را در سوئیس گذرانده و داستان نوشته است، اما آثارشان در قالب ادبیات مهاجرت قرار نمی‎گیرد.

ما در مضامین شعر شاعران مهاجر افغانستانی همان سوژه‎های ثابت چون غم غربت، غربت‎زدگی و دل‌تنگی دوری از وطن و گاه شکایت از سختی‎های زندگی در دیاری که مهاجر شده‎اند را شاهد بوده‎ایم؛ اما در میان داستان‎نویسان نسل اول مهاجرت چنین مضامینی که شاخص و کتاب شده باشد را به ‎هیچ‎وجه نمی‎بینیم.

روی پوست عادت

معصومه امیری
معصومه امیری
روی پوست عادت

صبح یک روز شهریوری که هنوز آدم بین روشن کردن یا روشن نکردن کولر خانه‌اش مردد است، شکرنسا ـ چهل‌وپنج ساله ـ ایستاده پهلوی پیشخان پهن و مرمری آشپزخانه‌اش، بیست واحد از سرنگ نازکی را انسولین پر می‌کند و به شکم چاق و واریسی‌اش می‌زند. به رادیویی که شوهرش روشن گذاشته، گوش می‌کند. در سر خط خبر‌ها گویندۀ رادیو بی‌بی‌سی که لحن شادی دارد ـ او این را برخلاف شوهرش همیشه معصومانه تلقی می‌کند ـ خبر انتحاری در کابل را می‌دهد. با آمار کشته‌هایی که او هرگز در خاطرش نمی‌ماند تا بتواند برای کسی تعریفش کند؛ اما مثل هر وقت دیگری که مشابه این خبر را می‌شنود، سعی می‌کند آشنا یا فامیلی را در کابل به یاد بیاورد. هنوز تصویری در ذهنش شفاف نشده است که رادیو آهنگی از ویگن را پخش می‌کند. از صدای رنگی مرد مرده و خنکی جای پنبۀ الکلی روی شکمش کیف می‌کند و کابل از یادش می‌رود.

آهنگ تمام می‌شود. رادیو را خاموش می‌کند و همان‌طور که از ترس نیفتادن قند خونش بیسکویتی را که بوی نارگیل می‌دهد، خرت خرت می‌جود، به ساعت گرد و حاشیه برنزی بالای رادیو زل می‌زند و زمان به وقت قم را به وقت ملبورن، تورنتو و لندن حساب می‌کند. سعی می‌کند هرکدام از پسرهایش را در این زمان‌ها در آن مکان‌ها تصور کند. همه ‌را به کمک اوصاف مبهمی که شنیده ‌است، یک شکل می‌بیند. خیس، خنک و خوشحال،‌ از تصور زنان بی‎قید و راحت خجالت می‎کشد و از فکر اینکه تماس هر یک از پسرهایش از یک هفته به یک ماه و بیشتر تبدیل می‌شود دلش می‌گیرد. نگاهش هنوز به ساعت است و این بار وقتِ مانده به پخش سریال را حساب می‌کند: ده دقیقه!

به رنگ خاکستر

سمیه کابلی
سمیه کابلی
به رنگ خاکستر

نزدیکی‎های چاشت است که به میدان هوایی کابل می‎رسم، تقریباً یک و نیم ساعت مابین طیاره مانده‎ام کرده است۱. یادم می‎آید آن‌وقت‌هایی که با اتوبوس از قم به تهران می‎رفتم این‌قدر مانده نمی‎شدم... وقتی می‎خواهم از زینه‎های۲باریک طیاره پایین شوم، لحظه‎ای احساس غرور و ترس می‎کنم. آرام‎آرام پایین می‎آیم، به دَور و اطرافم سیل۳می‎کنم، باورم نمی‎شود این‎طور غریب به نظرم بیاید. مأمورین میدان هوایی همه کالای یک شکل به تن دارند. نمی‎دانم چرا از دیدن آن کالاها که باید طبیعی باشند تعجب می‎کنم؛ شاید منتظر بودم آن‎ها را با پیراهن و تنبان و ریش‎های بلند ببینم.

وارد سالن می‎شوم و کارهای مربوط به پَساپورت را انجام می‎دهم. ناگهان ترس عجیبی وجودم را می‎گیرد! این همه راه را از پشت کسی آمده‎ام که زمانی از دیدنش بیزار بودم، ولی فقط یک زمان کوتاه شاید سه ماه! بعد کم‎کم خوشم آمد و درست هنگامی که احساس کردم مجذوب و عاشقش گشته‎ام از من گرفتندش. روزی که صنف۴دوازدهم را گرفتم و قصد دانشگاه رفتن کردم مادرم آرام‎آرام کنارم آمد و از زیبایی‎های او تعریف کرد. از خانم بودن و خانه‎داری‎اش و قناعتش. به مادرم گفتم می‎خواهم درسم را ادامه دهم و زن‎گرفتن برایم زود است؛ ولی فردا روز، دوباره شروع کرد: «کِبر نکن بچه، کس دیگه جای تو باشه از خوشحالی تا کابل بازی کرده می‎رود و عروس به آن مقبولی را می‎آورد! کم‎خرج! دَرسَت که تمام شود از کجا می‎آوری زن بگیری؟ دیوانگی نکو و قدر چانس‎۵)اَت را بدان، خاله‎اَت دختر یکی یک‎دانه‎اش را مفت و مجانی میته...!»

افغانستان کُهَن سرزمینِ شعر و ادب

دبیر گروه ادبیات
دبیر گروه ادبیات
افغانستان کُهَن سرزمینِ شعر و ادب

تنها یک تصمیم سیاسی کافی است تا روی زمین، خطی ترسیم شود. آن‌وقت مردمی که در دو سوی این خط هستند، سرنوشتی متفاوت پیدا می‌کنند. آن‌وقت مردم این سوی خط به ساکنان آن سوی خط می‌گویند «بیگانه!» حتی اگر زبان مشترک داشته باشند. این حکایت ایران و افغانستان است. کشورهایی که هر دو به زبان فارسی سخن می‌گویند. بگذریم!

افغانستان؛ ادبی غنی دارد. اصلاً وقتی به تاریخ ادبیات فارسی نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که بسیاری از بزرگان شعر و ادب و عرفان ریشه در این آب و خاک دارند. در شهرهایی مانند بلخ و هرات و بدخشان و بادغیس و بامیان و قندوز و قندهار و... که یادآور ابهت خراسان قدیم و ایران بزرگ فرهنگی است.

افغانستان؛ در طول تاریخ فراز و نشیب‌های فراوانی را پشت سر گذاشته و در حال حاضر نیز یکی از پرحادثه‌ترین نقاط جهان است؛ اما این باعث توقف ادبیات این کُهَن سرزمین نشده است. شاعران؛ سروده‌اند و داستان نویسان از این هنر نوین بهره برده‌اند. در این شماره کوشیده‌ایم که نگاهی هرچند اجمالی به شعر و داستان افغانستان بیندازیم. باشد که نزد علاقه‌مندان، مقبول افتد و در نظر آید.

از دل سرخ انار...

الهه حسینی
الهه حسینی
از دل سرخ انار...

دیگر طاقت نداشت. کنار دیوار، زیر سایۀ پربار درخت ایستاد. چشمان زاغ و ریزه‌اش به اناری خیره ماند که شاخه‌اش را کج کرده بود و در هوا می‎رقصید. دلش آرام و قرار نداشت؛ این‎بار حتماً باید آن را می‌چید.

هراسان اطرافش را نگاه کرد. کوچه آرام و بی‎صدا، در خواب چاشت ‌بود و خورشید از لابه‎لای شاخه‌ها به سر تراشیده و بی‎موی او می‌تابید. دانه‌های سرخ انار، زیر نور خورشید از میان پوست‎های ترک خورده‌اش، می‌درخشید و درست بالای سرش به او می‌خندید.

پایین پیراهن گلابی رنگش را کنج مشتش جمع کرد و دست دیگرش را به دیوار کاهگلی محکم گرفت. کفش‎هایش را درآورد و پاهای برهنه‌اش را پشت هم روی دیوار بند کرد و بالا ‌رفت. پدر همیشه می‌گفت که او مثل چلپاسک، از در و دیوار بالا می‌رود. اوایل سرش جنجال می‌کرد، اما بعدها می‌خندید و این را می‌گفت. مادر هم می‌خندید و دست خودش را از روی کالای نخی و گلدار به شکم برآمدۀ خودش می‌کشید و می‌گفت: «خدا کُنَه که این بچه رقم تو شَر نباشه! دو شیاطین که یَگ جای شوند، خانه را آتش می‎زنند.»

آصف اما دلش بود می‎خواست او هم مثل خودش شود تا هم‌بازی شوند و باهم از درخت توت حیاط بالا بروند و روی چادَری مادر توت بریزند.

با خودش فکر کرد اگر او شکل سلطان، چشمان کلان و ابروهای کشیده‌ داشته باشد، هیچ‎کس دیگر نمی‌تواند به او چیزی بگوید. دستش را می‌گیرد و پیش رفیق‌هایش می‌برد؛ می‌شود رئیس آن‌ها و بچه‌ها برادرش را صاحب صدا می‌زنند. مثلاً می‌گویند... با خودش زمزمه کرد: ا... امم... قادر... قادرصاحب...

بعد لبخندش تا پهنای گوش باز شد و با صدای بلند تکرار کرد: «قادر صاحب! ها، چه مقبول! قادر صاحب!»

خودش را بالا کشید و روی دیوار ایستاد. دستش را به شاخه‌ نزدیک کرد، انار سرخ، در مشت کوچکش بزرگی می‌کرد. انار را با دو دستش از شاخه جدا کرد.

شاهتُرابی؛ داستان‌نویس و منتقد ادبی افغانستانی

یاسر سیستانی‌نژاد
یاسر سیستانی‌نژاد
شاهتُرابی؛ داستان‌نویس و منتقد ادبی افغانستانی

سیدمرتضی حسینی شاهتُرابی؛ دانش‌آموخته دکتری تاریخ تمدن اسلامی است، داستان‌نویس و منتقد ادبی است که مقالات پژوهشی فراوانی از او در مجله‌های علمی-پژوهشی به چاپ رسیده است. وی معاون آموزش کانون ادبی کلمه (افغانستان)، داور جشنواره‌های داستانی ازجمله چهارمین کنگره واژه‌های تشنه، نخستین جشنواره داستان کلمه، دبیر علمی نخستین جشنواره ادبی-سراسری شهرزاد و سیمرغ نیز هست.

شاهترابی درباره خود می‌گوید: «یک روز سرد زمستانی از سال ۱۳۵۶ در محله‎ای از محله‎های شمال غرب کابل، در خانواده‎ای کارمند متولد شدم. هنوز کودک بودم که ناخواسته همراه پدر و مادر از وطن مهاجر شدم. داستان و نقد داستان می‎نویسم و خوشی‎ها و ناخوشی‎هایم را در داستان جستجو می‎کنم. از کودکی دوست داشتم معلم باشم و حالا گاه و بی‌گاه معلم می‎شوم و یافته‎ها و آموخته‎هایم را یاد می‎دهم.» این نویسنده افغانستانی از عدم شناخت داستان نویسان از ادبیات داستانی افغانستان و بزرگانی چون «نجیب‎الله توروایانا»، «محمدصابر روستا باختری»، «کریم میثاق»، «اکرم عثمان»، «گل‎احمد نظری آریانا»، «رهنورد زریاب» و «حسین فخری» گلایه دارد و معتقد است که نسل کنونی داستان‌نویسی، نسل قدرتمندی است که به دلایل مختلف اقبال دیده‎شدن مثل نسل اول را نداشته، اما در آینده خودش را نشان می‎دهد و جایگاهش را پیدا می‎کند.» گفتگویی که با این نویسنده افغانستانی انجام داده‌ام، به دلیل عظمت ادبیات افغانستان و تنگی فضای مصاحبه، قطعاً مصاحبه کاملی نیست؛ اما یک فتح باب برای گفتگوهای بیشتر و شناساندن ادبیات غنی افغانستان به علاقه‌مندان است.

دوست‌داران ادبیات داستانی را به مطالعه این گفت‌وگو دعوت می‌کنم.

اتاقک

فاطمه کاظمی
فاطمه کاظمی
اتاقک

خیلی سال بود که کسی توی خانه روبه‌رو زندگی نمی‌کرد. پیرزنی که صاحب آن خانه بود کسی را نداشت. یک سال قبل از مرگ مونا مُرد و خانه‌اش بدون وارث ماند.

آیدا؛ همیشه دور از چشم مادرش کلید طبقه بالا را برمی‌داشت و توی بالکن می‌رفت و به اتاقکی که روی پشت‌بام آن خانه بود نگاه می‌کرد. از نشستن توی بالکن خوشش می‌آمد.

فقط وقت‌هایی که مادرش می‌خوابید، می‌توانست بیاید. ظهرها و ساعت‌های بعد از نیمه‌شب تا سحر را. ظهرها که هوا روشن بود، همان‌جا نقاشی می‌کشید یا کتاب می‌خواند. ولی شب‌ها فقط می‌نشست و به سکوت گوش می‌داد. سکوت شب؛ منبع الهام نقاشی‌هایش بود. ایده طرح‌های درهمش را از سکوت می‌گرفت. مادرش دوست نداشت آیدا توی بالکن برود.

این را روز اولی که آیدا گفت نقاشی‌اش را آنجا کشیده با داد گفت و گفت. افسوس می‌خورد که آیدا شبیه موناست. بعد از همان روز آیدا یواشکی می‌رفت طبقه بالا که مادرش چیزی نفهمد.

مونا؛ خاله آیدا بود.

۱۹ ساله بود که از روی دیوار بین بالکن و پشت‌بام روبه‌رو افتاد و با اینکه ارتفاع زیاد نبود، مُرد. همیشه از روی دیوار می‌رفت روی پشت‌بام روبه‌رو تا توی آن اتاقک برود.

قبل از اینکه پیرزن بمیرد، فقط حسرت می‌خورد که چرا روی پشت‌بام آن‌ها اتاقی نیست. ولی بعد از مرگ پیرزن اتاقک را مال خودش می‌دانست. چند روز وقت گذاشته بود. لامپ سوخته‌اش را عوض کرده بود. تمیزش کرده بود.

می‌رفت و آنجا نقاشی می‌کشید. نقاشی‌هایش را هم همان‌جا می‌گذاشت و بعد خودش از همان روی دیوار برمی‌گشت. فقط به محبوبه می‌گفت و قول هم می‌گرفت که پدر و مادرشان چیزی نفهمند.

می‌خواست محبوبه هم همراهش برود؛ ولی محبوبه می‌ترسید و اصلاً مشتاق هم نبود جایی که متعلق به او نیست، برود.

می‌خواست مونا هم دیگر نرود؛ ولی مونا کله‌شق بود و لجباز! آیدا که پرسیده بود: «چرا نَرَم؟»

محبوبه این‌ها را برایش تعریف کرد و گفت: «تو هم مثل مونایی! زیادی بری روی بالکن یهو به سرت میزنه بری توی اون اتاقک لعنتی رو هم ببینی!»

بی‎اختیار

سید محمود حسینی
سید محمود حسینی
بی‎اختیار

از وقتی مأموران امنیتی خانه‎اش را زیر و رو کردند، مجبور شد از خانۀ پدری‎اش در دهمزنگ، که سالیانی در آن زندگی کرده بود برود. طاقت شنیدن حرف و نگاه‎های همسایه‎ها را نداشت. قوطی شیرخشک را که برداشت، صدای پیمانه، اخم‎هایش را درهم کرد. تصویر مات و مبهمش را در ته قوطی خالی دید. گریه‎های دخترک کلافه‎اش کرده بود. دخترک دست به پستان‎های او می‎کشید. حتی لالایی هم آرامش نمی‎کرد. نسرین نگاه به قاب عکس روی دیوار انداخت.

از نگاه‎های سرد غفور خسته شده بود. همیشه می‎خواست قیافه‎اش را طوری نشان دهد که از همۀ مردهای افغان، غیرتش بیشتر است و ناموس‎پرست‎تر. به خاطر همین همیشه اخم می‎کرد و به گردنش فشار می‎آورد تا خون در چشمانش بجوشد و رگ‎های گردنش نمایان‎تر شود.

قاب عکس را برداشت و پشت و رو، زمین گذاشت.

آن روز روی پاهای غفور افتاده بود و گریه‎کنان التماس کرده بود و گفته بود:

«پول ناحق عاقبت ندارد، اگر کسی طفل تو را اختتاف کند، تو چه روز و حالی پیدا می‎کنی؟»

ولی غفور فحش داده بود و گفته بود:

«تو زندگی خوب نمی‎فهمی. نمی‎خواهم بچه‎ام در فلاکت و نداری کَلان شود. این روزها تاجرها برای آزادی اطفال‎شان خوب پَیسه(۱) می‎دهند.»

به یک امیر بی‎معشوقه نیازمندیم

مرضیه علی‌زاده
مرضیه علی‌زاده
به یک امیر بی‎معشوقه نیازمندیم

نسترن بخت داشت که سفر افغانستانش با عروسی بچه‎کاکایش هم‌زمان شده بود. زن بچه‎کاکایش هم بخت داشته که جوان کابل‎نشسته سرش عاشق شده و بعد از عروسی به کابل می‌رفت. همه این بخت‎ها را که کنار هم بگذاریم، نتیجه‌اش این بود که نسترن قریه پدری‌اش را دید؛ همان قریۀ قصه‎ها که در آن دخترانِ مست، خندیده از لب جوی می‌پرند و اگر نفهمند یک بچه پشتشان است، آواز می‎خوانند و همان لحظه دل بچه را می‌لرزانند. صبح روز بعد از عروسی، خانه خالی بود. جوی آب درست پیش روی خانه بود. ظرف‌های ناشسته پشت به پشت در صف شست و شوی بودند و همۀ زن‎ها آستین‎ها را بَر زده بر لب جوی و دستان حنا بسته‌شان در حال شستن. کنار جوی نشست و با یک دست یک مشت آب گرفت، اما جرأت نکرد که دست دیگر را هم به آب بزند. عمه خندید و گفت: «دیستای نازک و مقبولت خراب میشه! خَیر کنی، تو دیست نزن. تا تو بروی تا لب چشمه و بیایی مو اینا رَ وقت خلاص کدیم.» از پیشنهاد عمه بدش نیامد. زن‌ها خندیدند. به سمتی که عمه اشاره کرده بود رفت؛ کنار جوی و خلاف جریان آب. از زن‎ها که دور شد، دیگر هیچ‎کس نبود جز صدای جریان آب و خش‎خش دوری از خاشاک و علف‌. پاچۀ شلوار لی‌اش را چند بر زد، کفش‌هایش را از پا در‌آورد و زیر بغل گرفته، بقیه راه را از میانۀ جوی رفت. پاهایش بی‎حس شده بود.

از پیش مال‌ها که می‌گذشتند، ذبیح خندیده و گفته بود:

- چمن مامای هر روز که مال‌ها رَه برای چرا می‎آورد سر کوتل میشیشت و اوشتوکا ره پیش می‎کرد. چندین‎بار مره هم پیش کرد.