ما در ادبیات افغانستان تاکنون ژانری با نام «ادبیات مهاجرت» نداریم، با اینکه بسیاری از نویسندگان شاخص ما در حوزۀ داستان اگر جانمایههای قوی در نوشتن دارند مرهون همین زیستن در دنیای مهاجرت است. ادبیات مهاجرت برای خودش مؤلفهها و مشخصههایی دارد که باید در آن بگنجد تا بتوان اثر را در زمرۀ ادبیات مهاجرت قرار داد.
داستاننویسهای برجستۀ افغانستان شاید در شاکلۀ نویسندگی و نوع روایتها از نویسندگان و فضای چیرهشده در آن حیطۀ ادبی، در کشورهایی که مهاجر شدهاند برای قویشدن نثرهایشان تأثیر پذیرفته باشند، ولی نتوانستهاند مضمونهایی خلق کنند که در چهارچوب تعریفشده برای ادبیات مهاجرت همسو باشد. همچنان که در تاریخ ادبیات داستانی ایران هم بودهاند نویسندگانی چون صادق هدایت که در فرانسه بیشترین آثار خود را نوشته و یا جمالزاده که بیشتر عمر خود را در سوئیس گذرانده و داستان نوشته است، اما آثارشان در قالب ادبیات مهاجرت قرار نمیگیرد.
ما در مضامین شعر شاعران مهاجر افغانستانی همان سوژههای ثابت چون غم غربت، غربتزدگی و دلتنگی دوری از وطن و گاه شکایت از سختیهای زندگی در دیاری که مهاجر شدهاند را شاهد بودهایم؛ اما در میان داستاننویسان نسل اول مهاجرت چنین مضامینی که شاخص و کتاب شده باشد را به هیچوجه نمیبینیم.
صبح یک روز شهریوری که هنوز آدم بین روشن کردن یا روشن نکردن کولر خانهاش مردد است، شکرنسا ـ چهلوپنج ساله ـ ایستاده پهلوی پیشخان پهن و مرمری آشپزخانهاش، بیست واحد از سرنگ نازکی را انسولین پر میکند و به شکم چاق و واریسیاش میزند. به رادیویی که شوهرش روشن گذاشته، گوش میکند. در سر خط خبرها گویندۀ رادیو بیبیسی که لحن شادی دارد ـ او این را برخلاف شوهرش همیشه معصومانه تلقی میکند ـ خبر انتحاری در کابل را میدهد. با آمار کشتههایی که او هرگز در خاطرش نمیماند تا بتواند برای کسی تعریفش کند؛ اما مثل هر وقت دیگری که مشابه این خبر را میشنود، سعی میکند آشنا یا فامیلی را در کابل به یاد بیاورد. هنوز تصویری در ذهنش شفاف نشده است که رادیو آهنگی از ویگن را پخش میکند. از صدای رنگی مرد مرده و خنکی جای پنبۀ الکلی روی شکمش کیف میکند و کابل از یادش میرود.
آهنگ تمام میشود. رادیو را خاموش میکند و همانطور که از ترس نیفتادن قند خونش بیسکویتی را که بوی نارگیل میدهد، خرت خرت میجود، به ساعت گرد و حاشیه برنزی بالای رادیو زل میزند و زمان به وقت قم را به وقت ملبورن، تورنتو و لندن حساب میکند. سعی میکند هرکدام از پسرهایش را در این زمانها در آن مکانها تصور کند. همه را به کمک اوصاف مبهمی که شنیده است، یک شکل میبیند. خیس، خنک و خوشحال، از تصور زنان بیقید و راحت خجالت میکشد و از فکر اینکه تماس هر یک از پسرهایش از یک هفته به یک ماه و بیشتر تبدیل میشود دلش میگیرد. نگاهش هنوز به ساعت است و این بار وقتِ مانده به پخش سریال را حساب میکند: ده دقیقه!
نزدیکیهای چاشت است که به میدان هوایی کابل میرسم، تقریباً یک و نیم ساعت مابین طیاره ماندهام کرده است۱. یادم میآید آنوقتهایی که با اتوبوس از قم به تهران میرفتم اینقدر مانده نمیشدم... وقتی میخواهم از زینههای۲باریک طیاره پایین شوم، لحظهای احساس غرور و ترس میکنم. آرامآرام پایین میآیم، به دَور و اطرافم سیل۳میکنم، باورم نمیشود اینطور غریب به نظرم بیاید. مأمورین میدان هوایی همه کالای یک شکل به تن دارند. نمیدانم چرا از دیدن آن کالاها که باید طبیعی باشند تعجب میکنم؛ شاید منتظر بودم آنها را با پیراهن و تنبان و ریشهای بلند ببینم.
وارد سالن میشوم و کارهای مربوط به پَساپورت را انجام میدهم. ناگهان ترس عجیبی وجودم را میگیرد! این همه راه را از پشت کسی آمدهام که زمانی از دیدنش بیزار بودم، ولی فقط یک زمان کوتاه شاید سه ماه! بعد کمکم خوشم آمد و درست هنگامی که احساس کردم مجذوب و عاشقش گشتهام از من گرفتندش. روزی که صنف۴دوازدهم را گرفتم و قصد دانشگاه رفتن کردم مادرم آرامآرام کنارم آمد و از زیباییهای او تعریف کرد. از خانم بودن و خانهداریاش و قناعتش. به مادرم گفتم میخواهم درسم را ادامه دهم و زنگرفتن برایم زود است؛ ولی فردا روز، دوباره شروع کرد: «کِبر نکن بچه، کس دیگه جای تو باشه از خوشحالی تا کابل بازی کرده میرود و عروس به آن مقبولی را میآورد! کمخرج! دَرسَت که تمام شود از کجا میآوری زن بگیری؟ دیوانگی نکو و قدر چانس۵)اَت را بدان، خالهاَت دختر یکی یکدانهاش را مفت و مجانی میته...!»
تنها یک تصمیم سیاسی کافی است تا روی زمین، خطی ترسیم شود. آنوقت مردمی که در دو سوی این خط هستند، سرنوشتی متفاوت پیدا میکنند. آنوقت مردم این سوی خط به ساکنان آن سوی خط میگویند «بیگانه!» حتی اگر زبان مشترک داشته باشند. این حکایت ایران و افغانستان است. کشورهایی که هر دو به زبان فارسی سخن میگویند. بگذریم!
افغانستان؛ ادبی غنی دارد. اصلاً وقتی به تاریخ ادبیات فارسی نگاه میکنیم، میبینیم که بسیاری از بزرگان شعر و ادب و عرفان ریشه در این آب و خاک دارند. در شهرهایی مانند بلخ و هرات و بدخشان و بادغیس و بامیان و قندوز و قندهار و... که یادآور ابهت خراسان قدیم و ایران بزرگ فرهنگی است.
افغانستان؛ در طول تاریخ فراز و نشیبهای فراوانی را پشت سر گذاشته و در حال حاضر نیز یکی از پرحادثهترین نقاط جهان است؛ اما این باعث توقف ادبیات این کُهَن سرزمین نشده است. شاعران؛ سرودهاند و داستان نویسان از این هنر نوین بهره بردهاند. در این شماره کوشیدهایم که نگاهی هرچند اجمالی به شعر و داستان افغانستان بیندازیم. باشد که نزد علاقهمندان، مقبول افتد و در نظر آید.
دیگر طاقت نداشت. کنار دیوار، زیر سایۀ پربار درخت ایستاد. چشمان زاغ و ریزهاش به اناری خیره ماند که شاخهاش را کج کرده بود و در هوا میرقصید. دلش آرام و قرار نداشت؛ اینبار حتماً باید آن را میچید.
هراسان اطرافش را نگاه کرد. کوچه آرام و بیصدا، در خواب چاشت بود و خورشید از لابهلای شاخهها به سر تراشیده و بیموی او میتابید. دانههای سرخ انار، زیر نور خورشید از میان پوستهای ترک خوردهاش، میدرخشید و درست بالای سرش به او میخندید.
پایین پیراهن گلابی رنگش را کنج مشتش جمع کرد و دست دیگرش را به دیوار کاهگلی محکم گرفت. کفشهایش را درآورد و پاهای برهنهاش را پشت هم روی دیوار بند کرد و بالا رفت. پدر همیشه میگفت که او مثل چلپاسک، از در و دیوار بالا میرود. اوایل سرش جنجال میکرد، اما بعدها میخندید و این را میگفت. مادر هم میخندید و دست خودش را از روی کالای نخی و گلدار به شکم برآمدۀ خودش میکشید و میگفت: «خدا کُنَه که این بچه رقم تو شَر نباشه! دو شیاطین که یَگ جای شوند، خانه را آتش میزنند.»
آصف اما دلش بود میخواست او هم مثل خودش شود تا همبازی شوند و باهم از درخت توت حیاط بالا بروند و روی چادَری مادر توت بریزند.
با خودش فکر کرد اگر او شکل سلطان، چشمان کلان و ابروهای کشیده داشته باشد، هیچکس دیگر نمیتواند به او چیزی بگوید. دستش را میگیرد و پیش رفیقهایش میبرد؛ میشود رئیس آنها و بچهها برادرش را صاحب صدا میزنند. مثلاً میگویند... با خودش زمزمه کرد: ا... امم... قادر... قادرصاحب...
بعد لبخندش تا پهنای گوش باز شد و با صدای بلند تکرار کرد: «قادر صاحب! ها، چه مقبول! قادر صاحب!»
خودش را بالا کشید و روی دیوار ایستاد. دستش را به شاخه نزدیک کرد، انار سرخ، در مشت کوچکش بزرگی میکرد. انار را با دو دستش از شاخه جدا کرد.
سیدمرتضی حسینی شاهتُرابی؛ دانشآموخته دکتری تاریخ تمدن اسلامی است، داستاننویس و منتقد ادبی است که مقالات پژوهشی فراوانی از او در مجلههای علمی-پژوهشی به چاپ رسیده است. وی معاون آموزش کانون ادبی کلمه (افغانستان)، داور جشنوارههای داستانی ازجمله چهارمین کنگره واژههای تشنه، نخستین جشنواره داستان کلمه، دبیر علمی نخستین جشنواره ادبی-سراسری شهرزاد و سیمرغ نیز هست.
شاهترابی درباره خود میگوید: «یک روز سرد زمستانی از سال ۱۳۵۶ در محلهای از محلههای شمال غرب کابل، در خانوادهای کارمند متولد شدم. هنوز کودک بودم که ناخواسته همراه پدر و مادر از وطن مهاجر شدم. داستان و نقد داستان مینویسم و خوشیها و ناخوشیهایم را در داستان جستجو میکنم. از کودکی دوست داشتم معلم باشم و حالا گاه و بیگاه معلم میشوم و یافتهها و آموختههایم را یاد میدهم.» این نویسنده افغانستانی از عدم شناخت داستان نویسان از ادبیات داستانی افغانستان و بزرگانی چون «نجیبالله توروایانا»، «محمدصابر روستا باختری»، «کریم میثاق»، «اکرم عثمان»، «گلاحمد نظری آریانا»، «رهنورد زریاب» و «حسین فخری» گلایه دارد و معتقد است که نسل کنونی داستاننویسی، نسل قدرتمندی است که به دلایل مختلف اقبال دیدهشدن مثل نسل اول را نداشته، اما در آینده خودش را نشان میدهد و جایگاهش را پیدا میکند.» گفتگویی که با این نویسنده افغانستانی انجام دادهام، به دلیل عظمت ادبیات افغانستان و تنگی فضای مصاحبه، قطعاً مصاحبه کاملی نیست؛ اما یک فتح باب برای گفتگوهای بیشتر و شناساندن ادبیات غنی افغانستان به علاقهمندان است.
دوستداران ادبیات داستانی را به مطالعه این گفتوگو دعوت میکنم.
خیلی سال بود که کسی توی خانه روبهرو زندگی نمیکرد. پیرزنی که صاحب آن خانه بود کسی را نداشت. یک سال قبل از مرگ مونا مُرد و خانهاش بدون وارث ماند.
آیدا؛ همیشه دور از چشم مادرش کلید طبقه بالا را برمیداشت و توی بالکن میرفت و به اتاقکی که روی پشتبام آن خانه بود نگاه میکرد. از نشستن توی بالکن خوشش میآمد.
فقط وقتهایی که مادرش میخوابید، میتوانست بیاید. ظهرها و ساعتهای بعد از نیمهشب تا سحر را. ظهرها که هوا روشن بود، همانجا نقاشی میکشید یا کتاب میخواند. ولی شبها فقط مینشست و به سکوت گوش میداد. سکوت شب؛ منبع الهام نقاشیهایش بود. ایده طرحهای درهمش را از سکوت میگرفت. مادرش دوست نداشت آیدا توی بالکن برود.
این را روز اولی که آیدا گفت نقاشیاش را آنجا کشیده با داد گفت و گفت. افسوس میخورد که آیدا شبیه موناست. بعد از همان روز آیدا یواشکی میرفت طبقه بالا که مادرش چیزی نفهمد.
مونا؛ خاله آیدا بود.
۱۹ ساله بود که از روی دیوار بین بالکن و پشتبام روبهرو افتاد و با اینکه ارتفاع زیاد نبود، مُرد. همیشه از روی دیوار میرفت روی پشتبام روبهرو تا توی آن اتاقک برود.
قبل از اینکه پیرزن بمیرد، فقط حسرت میخورد که چرا روی پشتبام آنها اتاقی نیست. ولی بعد از مرگ پیرزن اتاقک را مال خودش میدانست. چند روز وقت گذاشته بود. لامپ سوختهاش را عوض کرده بود. تمیزش کرده بود.
میرفت و آنجا نقاشی میکشید. نقاشیهایش را هم همانجا میگذاشت و بعد خودش از همان روی دیوار برمیگشت. فقط به محبوبه میگفت و قول هم میگرفت که پدر و مادرشان چیزی نفهمند.
میخواست محبوبه هم همراهش برود؛ ولی محبوبه میترسید و اصلاً مشتاق هم نبود جایی که متعلق به او نیست، برود.
میخواست مونا هم دیگر نرود؛ ولی مونا کلهشق بود و لجباز! آیدا که پرسیده بود: «چرا نَرَم؟»
محبوبه اینها را برایش تعریف کرد و گفت: «تو هم مثل مونایی! زیادی بری روی بالکن یهو به سرت میزنه بری توی اون اتاقک لعنتی رو هم ببینی!»
از وقتی مأموران امنیتی خانهاش را زیر و رو کردند، مجبور شد از خانۀ پدریاش در دهمزنگ، که سالیانی در آن زندگی کرده بود برود. طاقت شنیدن حرف و نگاههای همسایهها را نداشت. قوطی شیرخشک را که برداشت، صدای پیمانه، اخمهایش را درهم کرد. تصویر مات و مبهمش را در ته قوطی خالی دید. گریههای دخترک کلافهاش کرده بود. دخترک دست به پستانهای او میکشید. حتی لالایی هم آرامش نمیکرد. نسرین نگاه به قاب عکس روی دیوار انداخت.
از نگاههای سرد غفور خسته شده بود. همیشه میخواست قیافهاش را طوری نشان دهد که از همۀ مردهای افغان، غیرتش بیشتر است و ناموسپرستتر. به خاطر همین همیشه اخم میکرد و به گردنش فشار میآورد تا خون در چشمانش بجوشد و رگهای گردنش نمایانتر شود.
قاب عکس را برداشت و پشت و رو، زمین گذاشت.
آن روز روی پاهای غفور افتاده بود و گریهکنان التماس کرده بود و گفته بود:
«پول ناحق عاقبت ندارد، اگر کسی طفل تو را اختتاف کند، تو چه روز و حالی پیدا میکنی؟»
ولی غفور فحش داده بود و گفته بود:
«تو زندگی خوب نمیفهمی. نمیخواهم بچهام در فلاکت و نداری کَلان شود. این روزها تاجرها برای آزادی اطفالشان خوب پَیسه(۱) میدهند.»
نسترن بخت داشت که سفر افغانستانش با عروسی بچهکاکایش همزمان شده بود. زن بچهکاکایش هم بخت داشته که جوان کابلنشسته سرش عاشق شده و بعد از عروسی به کابل میرفت. همه این بختها را که کنار هم بگذاریم، نتیجهاش این بود که نسترن قریه پدریاش را دید؛ همان قریۀ قصهها که در آن دخترانِ مست، خندیده از لب جوی میپرند و اگر نفهمند یک بچه پشتشان است، آواز میخوانند و همان لحظه دل بچه را میلرزانند. صبح روز بعد از عروسی، خانه خالی بود. جوی آب درست پیش روی خانه بود. ظرفهای ناشسته پشت به پشت در صف شست و شوی بودند و همۀ زنها آستینها را بَر زده بر لب جوی و دستان حنا بستهشان در حال شستن. کنار جوی نشست و با یک دست یک مشت آب گرفت، اما جرأت نکرد که دست دیگر را هم به آب بزند. عمه خندید و گفت: «دیستای نازک و مقبولت خراب میشه! خَیر کنی، تو دیست نزن. تا تو بروی تا لب چشمه و بیایی مو اینا رَ وقت خلاص کدیم.» از پیشنهاد عمه بدش نیامد. زنها خندیدند. به سمتی که عمه اشاره کرده بود رفت؛ کنار جوی و خلاف جریان آب. از زنها که دور شد، دیگر هیچکس نبود جز صدای جریان آب و خشخش دوری از خاشاک و علف. پاچۀ شلوار لیاش را چند بر زد، کفشهایش را از پا درآورد و زیر بغل گرفته، بقیه راه را از میانۀ جوی رفت. پاهایش بیحس شده بود.
از پیش مالها که میگذشتند، ذبیح خندیده و گفته بود:
- چمن مامای هر روز که مالها رَه برای چرا میآورد سر کوتل میشیشت و اوشتوکا ره پیش میکرد. چندینبار مره هم پیش کرد.