دبیر بخش سینما
«جمشید ارجمند»، زادۀ ۲۴ دی ماه ۱۳۱۸ خورشیدی در کوچۀ پیرنیا۲ خیابان لالهزار تهران است. دوران تحصیل ابتدائیاش را در دبستان قائممقام این شهر گذراند و در آغازین سالهای سنین نوجوانی، به عضویت حزب «پان ایرانیست» درآمد و کنشگریهای حزبی خود را در راستای جنبش ملی شدن صنعت نفت آغاز کرد. ورود ارجمند به تشکیلات جبهۀ ملی، او را یکسر شیفتۀ مرام و منش دکتر «محمد مصدق» کرد. ارادتی که ارجمند آن را تا واپسین دم زندگانیاش، در سینۀ سوخته و پر درد خویش، نگاه داشت.
در همین سالها به فراگیری زبان فرانسه مشغول شد و با همکاری«حسین فریدونی»، به انتشار روزنامۀ چاپی «مشعل دانشآموز» همت گمارد. مجلهای که بعدها در مهر ماه ۳۳، از سوی حزب فاشیستی «سومکا» تعطیل شد. در این دوره، با آثار داستان نویسان معاصر ایرانی همچون: «صادق هدایت»، «بزرگ علوی»، «سید محمدعلی جمالزاده» و... آشنا شد و همچنین امکانات چاپ اعلامیههای کوچکی را پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ فراهم آورد.
تابستان ۳۳، کار در مجلۀ فردوسی را زیر نظر «نعمتالله جهانبانویی» (مدیر مجله) و «ناصر نیرمحمدی» (سردبیر فردوسی) آغاز کرد. در همین دوره، چند شعر کوتاه نو را در این مجله به چاپ رساند.
در سالهای تحصیل در دبیرستان سعید (۳۷-۱۳۳۶) با «پرویز نوری» (سردبیر مجلۀ ستاره سینما) آشنا شد و به مطالعۀ مجلههای سینمایی به زبانهای فارسی و فرانسه پرداخت. در همین دوران، نواختن سازدهنی را آموخت که بعدها -در سالهای ۳۹-۱۳۳۸ و در دورهای که دست روزگار (پس از مرگ پدر و مادرش) او را در تنگنای شدید اقتصادی قرار داده بود -آموزش این ساز، به عنوان ممر کسب درآمدی -هرچند اندک- به کمکش آمد.
دبیر بخش سینما
«سرگئی آیزنشتاین» یک جمله دارد که میگوید: «سینما یعنی اندازههای سکوت.» اوج این را ما در کارهای آنتونیونی میبینیم. من با ارجمند دربارۀ «ماجرا» آنتونیونی، بسیار گفتوگو کردیم. سینمای آنتونیونی سراسر سکوت و تأمل است. سکوت امکان اندیشیدن و کالبدشکافی را ایجاد میکند. کالبدشکافی شخصیتها و انسانهایی که در کوران و طوفان وقایع تغییر میکنند. به نظرم «دربارۀ الی» آقای «اصغر فرهادی» نمونۀ ایرانی «ماجرا» آنتونیونی است: دختری که خودش را گم کرده است، میرود تا خودش را پیدا کند و بعد همه به دنبال او میگردند. «دربارۀ الی» تحتِ تأثیر «ماجرا» آنتونیونی بود.
ارجمند وجوهی از ماجرا را باز کرد که بدیع بود. چراکه این نوع سینما در عین سکوت و سکون پیش میرود. امّا در درون خود پر از کشمکش است. کشمکش و درام درونی، حتّی کشمکش با طبیعت در این فیلم به بهترین شکل دیده میشود. سینمایی که شخصیتهایش پر از پیچیدگیاند. گاهی قهرماناند و گاهی ضد قهرمان. آنتونیونی تنهایی انسان را طوری تعریف میکند که بهرغم بسیاری، شاخصۀ بارز عصر بیهویتی است. عصر الینه شدنها و خودباختگیها است؛ و در این میان به رواج اندیشهای میپردازد که بر اساس نادانی و گریز از دانایی نباشد.
زندهیاد «جمشید ارجمند» شخصیتی چند وجهی بود و در چند زمینۀ مختلف کار کرد که البته در همۀ موارد هم با موفقیت همراه بود.
در زمینۀ ترجمه، آثار بسیار مهمی از نویسندگان فرانسوی و ایتالیایی ترجمه کرد که در کارنامۀ او میتوان عنوان هر کدام از آنها را به شکل دقیقتری دید. در ترجمه اهل دقت نظر و باریکبینی بود و قدر زحماتش با آنچه بهعنوان حقالترجمه به او میپرداختند قابل مقایسه نبود.
گسترۀ ترجمههای ارجمند به گونهای است که از رمان و داستان، تا آثار سنگین و پیچیدۀ فلسفی و آثاری در زمینۀ تاریخ باستانی را میتوان در میان آنها دید؛ که از آن جمله میتوان به ترجمۀ آثار زندهیاد دکتر «داریوش شایگان» -دوست دیرینش که حدود سی سال پیش به واسطۀ ترجمۀ مقالۀ «تصویری از یک جهان یا بخشی درباره هنر ایران» پیوند دوستی عمیقی با «جمشید ارجمند» برقرار کرد- اشاره کرد. «سرزمین سرابها» عنوان رمانی از شایگان و «آئین هندو و عرفان اسلامی» کتاب دیگری در زمینۀ فلسفه و عرفان شرق است که ترجمۀ آنها توسط ارجمند انجام گرفته است.
یکبار از دکتر شایگان پرسیدم:
«از بین مترجمین آثارتان از کدامیک بیشتر راضی هستید؟»
ایشان بلافاصله گفتند:
«ارجمند؛ زیرا کتاب «آئین هندو و عرفان اسلامی» یکی از دشوارترین کارهایم بود و ارجمند برای ترجمه این کتاب بسیار وقت گذاشت.»
امّا با وجود همۀ دانستههایمان از «جمشید ارجمند» شاید کمتر کسی بداند که او شاعر هم بود. وجه شاعری ایشان را کمتر کسی شناخته است. بسیاری از ترانههای معروف به «ترانههای کوهستان» که در دهۀ ۵۰ شمسی توسط دانشجویان خوانده میشدند، از سرودههای ارجمند بودند.
از روز ۲۳ تیر ۱۳۹۵ تا امروز، دو بار دربارۀ پدرم حرف زدم و یک بار هم نوشتهام... . هر سه بار به نظرم، دشوارترین کارهای زندگیام را انجام دادهام؛ چون با تأکید به خودم و دیگران اعلام کردهام که پدرم دیگر نیست! واقعهای که هنوز نتوانستهام و نخواستم که باورش کنم. هر بار دربارۀ بابا چیزی میگویم یا مینویسم، ضربان شدید قلبم را حس میکنم، دردم میآید و هر بار بیشتر از پیش پی بردهام که اصلاً و ابداً نتوانستهام حق مطلب را دربارهاش بگویم.
بازگو کردن حسرتهایم، حرفهای نگفتهام و کارهای نکردهام برای او خیلیخیلی بیش از چیزی است که در توانم باشد. یاران و نزدیکانش خیلی دربارهاش نوشتهاند، دربارۀ دانش و شخصیت بسیار ویژهاش؛ خیلی هم با لطف و بهدرستی قطعاً. ولی من فقط میتوانم حجم عظیم پشیمانی، اندوه و حسرتی را اعلام کنم از نبودنش، از نداشتنش و از زمان بیشتری که میتوانستم کنارش باشم و ناگزیر نبودم... .
خیلی وقتها صدایش میکنم، در انتظار پاسخی که هرگز نمیشنوم و خواهش میکنم که راضی باشد از من... کاش باشد!
و سپاس بیکرانم را نثار دوستان جوانش میکنم که یادش را همواره گرامی میدارند.
خردادماه ۹۷- تهران
آشنایی من با «جمشید ارجمند» عزیز به سالهای دور ـ اواخر دهۀ ۱۳۳۰ ـ بازمیگردد. تفصیل این آشنایی را که از روی نیمکتهای کلاس دانشکدۀ حقوق اتفاق افتاد، در کتاب بزرگداشتش۱ نوشتهام و تکرار نمیکنم. امّا میگویم که شصت سال پیش خیلی دیر بود! کاش خیلی زودتر با او آشنا میشدم و افتخار دوستیاش را پیدا میکردم تا خیلی بیشتر از خیلی چیزهایی که از او آموختهام میآموختم!
جمشید به معنی کلمه سلیمالنفس و پاکباز بود. دربارۀ این خصوصیات که متأسفانه روزبهروز در وضعیت کنونی ایران نایاب و نایابتر میشود، حتماً دوستان و ارادتمندان دیگر او خواهند نوشت. شهرت و تخصص اصلی ارجمند در هنر سینما بود. اصلاً شهرتاش از زمانی آغاز شد ـ در همان دهههای ۳۰ و ۴۰ ـ که نقدهای سینماییاش در یکی دو مجلۀ سینمایی آن روز منتشر شد و خوانندگان به رأیالعین دیدند که در کنار «پرویز دوائیِ» بزرگ و «پرویز نوری» و دیگران، باید روی آنچه جمشید نیز در معرفی و نقد فیلمها مینویسد حساب کنند. در مورد سابقۀ سینمایی ارجمند نیز دوستان دیگر حتماً خواهند نوشت.
برای من باقی میماند جایی مختصر در کارنامۀ بلند او که دربارۀ آنچه این روزها حرفهام هست، یعنی کتاب و نقد کتاب و نوشتن مقاله و ویرایش و ترجمه، به کوتاهی چیزکی بنویسم که با اطمینان میگویم در شأن «جمشید ارجمند» و خدمات فرهنگی او نیست؛ ولی امر فرمودهاید و مفتخرم که به اندازۀ توان مختصرم در یادنامهای که در کرمان عزیز به بزرگداشت او اختصاص دارد سهمی ناچیز داشته باشم.
مرد متين و داناى سينما، كه آرام و مطمئن، اصل چيزها را پيدا مىكرد و دقيق و سخاوتمند به سمت سؤالها و سرنخها مىرفت تا بىجواب نمانند.
مترجم و منتقد آشنا به ادبيات كه چون دانش و ذوق و ظرافت را با هم داشت، عقب نمىماند، نگاهش در جستوجوى تازهها بود و مىتوانست بنيان بگذارد و چنين كرد.
جناب «جمشيد ارجمند»، معلم احوالِ سلامت و كيفيت بودند و با آنچه نوشتند و ترجمه كردند، ما را تنها نگذاشتهاند و با سينما هستند.
خوشحالم، در جشنوارۀ حسّنات اصفهان كه «زاون قوكاسيان» عزيز ميزبانش بود، با ايشان فيلم ديديم و دربارۀ انسان و سينما حرف زديم؛ صبور، متواضع و اساساً اهل گفت و شنود بودند. گفتن به وقت گفتن و شنيدن با شوق، امكان و مهارتى كمياب است كه جناب ارجمند داشتند.
يادشان گرامى
تیرماه ۹۷- تهران
هرچه قدر پیرتر میشوم، بیشتر دلم هوای قدیمیها را میکند. بدون آنکه بخواهم ادا دربیاورم و انگ کهنهپرستی و گذشتهبازی را به جان بخرم، روزبهروز خودم را غریبهتر با این روزگار و آدمهایش احساس میکنم. نسل ما دهۀ سیها یک جور دیگر بار آمده بودیم و ارزشها و اخلاقیات و سلام و علیک و دوستیها و بزرگ و کوچکی برایمان حرمت داشت. ولی حالا باید با پذیرفتن اینکه «دنیا عوض شده»، فاتحۀ همۀ این ریشهها و اصالتها را بخوانیم و اگر بخواهیم سمج باشیم و به ریسمان تنیده در آن روزگار سپری شده چنگ بزنیم، میشویم آدم از قافله عقب مانده و اسلوموشن و عتیقه و دایناسور... امّا از شما چه پنهان با خودم که رودربایستی ندارم، وقتی شهر را خالی از عشاق میبینم، با همان قدیمیهای وفادار و رنگ نیافته محشور میشوم. «جمشید ارجمند» با وجود هجرت اندوهبارش، همچنان برایم یکی از آن یاران سفر کردۀ نازنین است که جای خالیاش در این برهوت و برزخ پر نمیشود. خصلتهای او که از نسلی قدیمیتر از من بود، هنوز مثالزدنی است و در این دنیای پر رنگ و ریا حکم کیمیا را دارد. ارجمند با قلم و رفتار و بزرگمنشیاش، ادب را به این جامعۀ هویتباخته توصیه میکرد. ارجمند «کمگو و گزیدهگو» بود و سخن موجز برایش اهمیت داشت. این ویژگی را در اغلب نقدهای سینماییاش میدیدی. اهل این شاخه به آن شاخه پریدن نبود و یکراست میرفت سر اصل مطلب که بیشتر مضمون و محتوای اثر و شخصیتپردازیها و دنیا و جهانبینی فیلمساز بود؛ و این دغدغهمندی اجتماعی و نگاه جامعهشناختی، ریشه در گرایشات سیاسی او و تعلق خاطرش به «جبهۀ ملی» داشت.
دانشی که در او بود، برای تاریخ حضورش بس بود. سینما میدانست. ادبیات میدانست. زبان ترجمه میدانست که برای تاریخ حضورش بس بود.
تاریخ حضورش پر از دانستگان بود، امّا «جمشید ارجمند» یک میهندوست و سرزمینخواه بود. طعم ملیگرایی و ملیخواهی او یادگار دوران نفت و مصدق بود.
مردی که هوای شرافت و دوستی را تا به آخر انسان در خود داشت و با آن زندگی را میآموخت.
«جمشید ارجمند» با عدالت نفس میکشید و با عدالت زندگی را توان میداد.
روزگار او را از ما نگرفت، به سفری دعوتش کرد و عطر او را جا گذاشت.
دلم گرفته است... .
تیرماه ۹۷ – تهران
«جمشید ارجمند» میتوانست یکی از بهترین شاعران و ترانهسرایان ایران باشد اگر فقط روی این شاخه از فرهنگ و هنر متمرکز میشد. همنسلانم هنوز ترانۀ زیبای رعنا را که بر روی یک تم مازندرانی ساخته شده به یاد دارند:
«از شام زلفانت حذر رعنا. از چشم خندانت حذر رعنا. چندان که میخندی به چشمانم. از برق چشمانت حذر رعنا و ... .»
که نخستین ترانۀ او و یکی از بهترینهای ترانه بزمی دوران خود بود تا:
«دامنکشان ساقی میخواران، مست و گیسو افشان در پناه باران میگریزد ... .»
که بر روی تم ترانۀ ترکی ساری گلین ساخته شده و محبوب فعالان سیاسی و چریکی بود و ازجمله «سرودهای کوهستان» به شمار میآمد و ترانۀ جاودانۀ:
«دلم را بیخبر میبری، کجا ای فتنهگر میبری.»
که ازجمله عاشقانههای دوران خود بود. امّا حاصل کار او در ترانهسرایی، سرجمع به ده کار نمیرسد. او در این زمینه با رقبای قدری همچون رهی معیری، «اسماعیل نواب صفا»، «بیژن ترقی»، معینی کرمانشاهی و ... روبهرو بود؛ که جاودانههای موسیقی ایران در دهۀ ۱۳۴۰ را سرودهاند.
ارجمند میتوانست یکی از بهترین مترجمان ایران باشد اگر فقط روی ترجمه متمرکز میشد. «حقوق نویسنده» از «الکساندر سولژنیتسین»، «جامعهشناسی رادیو و تلویزیون» از «ژان کازنو»، «دنیای کوچک دن کامیلیو» از «جووانی گوارسکی»، «آیین هندو و عرفان اسلامی» از «داریوش شایگان» و چند کتاب ارجمند دیگر دربارۀ نقش رسانهها در زندگی اجتماعی ما از جمله آثار ترجمۀ او هستند؛ و البته در کنارش چندین کتاب تألیفی از جمله: «درباره چند سینماگر» که از جمله نخستین کوششها برای معرفی سینماگران فرهنگساز دوران طلایی سینمای اروپا محسوب میشود.
... همۀ ما در تسلیت گفتن و بیان صادقانۀ دریغی بزرگ، بهخصوص در مواردی خاص عاجزیم، مواردی که دوست یا خویشاوند از دست رفته آنچنان پیوند عمیقی با جان و هویت ما دارد که هیچ نوع تسلیتی نمیتواند حق این پیوند و قَدری را که در زندگی ما داشته ادا کند؛ قَدرِ برخوردار شدن از مهر و خلوص و شعور و حساسیت یک انسان فرهیخته که سالها یاری و همدلیهایش عمر ما را غنی ساخته و به یک معنی وجودش برای ما معیار شناخت مفهوم انسانیت شده است؛ این البته سوای قَدر و اندازۀ وسیعتر وجود این دوست و بهرهای است که دیگران در گذر سالها از ثمرههای فهم و سواد و تلاشهای فرهنگی او بردهاند.
گفتهاند که هیچ آدمی کاملاً تک و بیجانشین نیست، شاید درست باشد، ولی در مورد بعضی از افراد گرد آمدن بعضی از خصال ذاتی و تمایزهای اکتسابی از آنها شخصیتهایی میسازد که واقعاً «صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را ...» تا مادر گیتی باز چنین فرزندی را به دنیا عرضه کند. زمانی، «پیتر یوستینف» (بازیگر و کارگردان معروف) در مناسبت درگذشت «اودری هپبرن» هنرپیشۀ بسیار شهیر و محبوب که در شصت و اند سالگی از دنیا رفت (و یعنی زیاد جوان نبود) نوشت: «بعضی از آدمها در هر سنی که بمیرند زود است... .»
جمشید عزیز ما هم با آنکه در پی بیماریهای پیاپی و لطمههای شدیدی که در «کشاکش» دهر خورده بود (دو نوبت فقط جراحیهای _البته!_ گرانبهای قلب و دو نوبت جراحیهای دیگر) به شدت فرسوده شد و در ایام آخر عمرش از کار و فعالیّت (ترجمه و نوشتن و ویراستاری) بازمانده بود و دیگر چیزی نداشت که به جامعۀ اطرافاش عرضه کند، چنین شخصیتی بود.
آشنایی من با «جمشید ارجمند» از زمان تحصیل سال آخر در دبیرستان سعید پیش آمد. او مرا میشناخت و میدانست سردبیر مجلۀ «ستاره سینما» هستم. یک روز برایم زندگیاش را تعریف کرد که چگونه به طور ناگهانی والدین خود را از دست داده و تأمین هزینههای خانواده به دوش او افتاده است. از من خواست تا در صورت امکان کاری کنم بهعنوان نویسنده در مجله فعالیت کند، شاید تا حدودی برایش کمک هزینه شود. ماجرا درست زمانی بود که «پایرور گالستیان» -مدیر مجله- از من خواسته بود تا آنجا که میشود، از نویسندههای مجانی نویس استفاده کنم. (او همه زمانها از بیپولی مینالید و میگفت مجله دخل و خرج نمیکند.) در چنین احوالی دلم نیامد دست ارجمند را نگیرم و از او خواستم مطلبی جور کند. او مقالهای دربارۀ فیلم «توپهای ناوارون» نوشت و بدینگونه وارد جرگۀ نویسندههای ما شد.
ارجمند استعداد فوقالعادهای داشت و خوب مینوشت و خیلی زود هم به جمع ما (پرویز دوائی، هوشنگ بهارلو، منوچهر جوانفر، هژیر داریوش، جهانگیر افشاری و من) پیوست و شدیم: «پسر عموها»
قلم به دست گرفتن و معرفی کتابی با نام «جمشید ارجمند، جشن نامه ۴۵ سال کار» به کوشش مرحوم «زاون قوکاسیان» و «حسین رسولاف» سخت و پرتلاطم است. زمانی که «کورش تقیزاده» از من تقاضا کرد در این مورد بنویسم، چندین روز به این فکر بودم که آیا من -شاگرد استاد زاون- چقدر توانایی آن را دارم تا بتوانم کتابی که به کوشش او جمعآوری شده را معرفی کنم؛ چقدر کم از استاد ارجمند میدانم و آیا میتوانم تمام لایههای شخصیتی، فرهنگی و هنری این بزرگمرد را دریابم؟
کتاب را باز میکنم مقدمۀ کتاب به قلم استاد ارجمند است تا با بیوگرافی و شیوۀ نگارش این انسان فهیم آشنا شویم.
به ناگاه خیال میکنم مدتهاست ایشان را میشناسم و از نزدیک دیدار داشتهایم:
«بیمقدمه بگویم. من، جمشید ارجمند، ۶۶ ساله (متولد ۱۳۱۸)، زادۀ تهران، پروردۀ خانوادهای میان حال از تبار میرزاهای فراهان، درسخواندۀ همین آب و خاک و عاشق همین آب و خاک، تجربهها کرده، دود چراغ خورده، سختیها کشیده، آبدیده شده در کورۀ عشق به آزادی، سینه زده زیر عَلَم بلند و سرافراز مصدق بزرگ، عاشق پاک سینما و فرهنگ ایران باستان، نان خورده از سفرۀ روزنامهنگاری و ترجمه و ویرایش؛ مردی ثروتمندم. بسیار ثروتمند؛ و شگفتا که تا همین چند روزه از این ثروت بزرگ خود بیخبر بودم. بسیاری از شما میدانید که من هرگز تاب و قرار نگاهداری مال را نداشتهام و اگر به اتفاق، مالی در اختیارم قرار گیرد بیگمان آن را با کسانم، نه خانوادهام که بیشتر یارانم، به هر شکل قسمت خواهم کرد. امّا این ثروت تازه کشف شده را نمیتوانم با هیچکس قسمت کنم. نه آنکه نخواهم. نمیشود این مال را قسمت کرد این ثروت بزرگ و تقسیم ناشدنی را نگاه و داوری یاران دور و نزدیکم به من، فراهم آورده است.» (ص ۷)
بخش بعدی کتاب مصاحبهای است که «زاون قوکاسیان» با «جمشید ارجمند» داشته است.
«مسافران» بیگمان تلخترین و جدیترین فیلم در منظومۀ آثار «بهرام بیضایی»، فیلمساز متفکر و تلخاندیش ماست. بیضایی همپای گذر عمر پرحاصلش، کتاب عمر اندیشۀ خود را نیز ورق میزند، کتابی که هرچه بیشتر ورق میخورد صفحاتی خاکستریتر پیدا میکند: رابطهای مستقیم و منطقی میان رنگ موهای آشفتۀ او و دلمشغولی فکریاش برقرار است. از اینجاست که «مسافران»، در چهارچوب و ساختار زبان سینمایی خاص بیضایی یکسره وقف بیان سودای ذهنی مردی اهل اندیشه است که در پنجمین دهۀ زندگی، برگمانوار به معمای هستی میاندیشد و در دهلیزهای این هزارتوی ازلی، این گمخانه ابدی آسیمهسر ندا سر میدهد که:
«این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم»
امّا بیضایی برخلاف خیام پس از مرحلۀ حیرت و عجز در برابر معمای هستی، واکنش اپیکوری نشان نمیدهد و مخاطب خود را به خوشباشی و بیخبری و رندی دعوت نمیکند، بلکه به تلخی و گزندگی، «داستانی پر آب چشم»، میسراید. داستانی که هم از آغاز، غرابت خود، بیضاییوار بودن خود را ظاهر میکند. حکایتی استوار بر اندیشۀ جبر از یک سو و یک سلسله تضاد و تقابلها از سویی دیگر، آمیخته و بیان شده با واژگان آشنای بیضایی، عناصر زبانی خاص او. امّا این همه، بافته بر تاروپود نگرشی ستایشگر و جانبدار زندگی. بیضایی قطع نظر از تحلیلهای فرویدی و تقسیمبندی غریزهها به زندگیگرا و مرگگرا، سرود ستایش زندگی را با آهنگ مرگ تلفیق میکند، گویی در این دیالکتیک، زندگی برآیند و سنتز گرامی و با ارزشی است که باید به هر قیمتی جستجویش کرد.
مفهوم جبر (و تقدیر) تقریباً در همۀ آثار اخیر بیضایی از «غریبه و مه» گرفته تا «کلاغ» و «چریکۀ تارا» و «مرگ یزدگرد» و «شاید وقتی دیگر» حضور داشته است. امّا برخلاف فیلمهای دیگر که زمینه و خط درام پرنگ است و اصالت دارد، در اینجا چنین به نظر میآید که حکایت دستاویزی است آراسته برای طرح و ارائۀ مضمون و معمایی جاودانی که قرنها و دورانهاست روشنفکران دنیا را به خود مشغول کرده و مبنای اصلی و موضوع فلسفه را تشکیل داده است.
فیلمهای هیچکاک را با دیدگاههای مختلف میتوان تقسیمبندیهای گوناگون کرد. طناب را جزو فیلمهای جنایی استاد قرار میدهیم. فیلمی که موضوعش درست در طبقهبندی پلیسیهای معروف به «رمان سیاه» جای میگیرد. هیچکاک در اینگونه داستانها، معمولاً نوعی را برمیگزیند که قاتل از آغاز یا پس از گذشت زمانی اندک، هویت معلومی برای تماشاگر دارد؛ بنابراین جستجو و کشمکش و افتوخیز نه برای کشف هویت که برای اثبات قتل، رفع سوءظن از فردی بیگناه، رفع تهدید و مانند آن است. در چنین مواردی فضا برای ایجاد تعلیق و دلهرۀ هیچکاکی مساعدتر است. به سه نمونه: «من اعتراف میکنم»، «بیگانگان در ترن» و «پنجره رو به حیاط» اشاره میکنیم. در اولی کشیشی کاتولیک، اعتراف قاتلی را شنیده ولی با آنکه خود در معرض سوءظن و خطر مرگ از طرف قاتل واقع شده، به حکم وجدان و تکلیف حرفهای نمیتواند قاتل را معرفی کند. در «بیگانگان در ترن»، بیگانهای به همسفر خود در ترن پیشنهاد میکند همسر او را بکشد، در مقابل او نیز پدر وی را به قتل برساند؛ و در سومی، عکاس کنجکاوی تصادفاً شاهد قتلی در اتاق روبهروی خود میشود. در هر سه و به خصوص در دوتای اوّل، دلهرۀ هیچکاکی بهویژه از آنجا تقویت میشود که تکلیف قتل و قاتل روشن است و عامل حاکم بر فضا خطر یا سوءظنی است که متوجه شخصیت محوری است و تماشاگر، شریک نوسانات آن است.
از دیدگاه دیگری، «طناب» از آثار تجارتی خالص هیچکاک است. هرچند استاد، همه فیلمهای خود را دارای چنین خصوصیتی میداند: «برای هر فیلمساز ضوابطی مسلم وجود دارد که باید آنها را رعایت کند؛ ضوابطی عقلایی. بیهوده به من مقاصد و هدفهایی عمیق نسبت میدهند. من به هیچوجه پابند پیام یا رسالت اخلاقی در فیلم نیستم. من در مثل، مانند نقاشی هستم که گل نقاشی میکند (...) تهیه فیلم یعنی هزینه کردن مقدار زیادی پول، پول دیگران؛ و وجدانم به من دستور میدهد که باید کاری کرد تا آنها به پولشان برسند (...) سینما، یعنی پردهای در برابر تعدادی صندلی که باید به وسیله تماشاگرانی پر شود. بر من است که «تعلیق و هیجان ایجاد کنم.» بدون این کار تماشاگران سرخورده میشوند. اگر من «سیندرلا» را هم بسازم، تماشاگران در صورتی راضی میشوند که یک جسد در کالسکه سیندرلا بگذارم. در بعضی از فیلمهای من تماشاگران فریاد میکشند و نمیتوانند اضطراب و دلهره را تحمل کنند. من از این اوضاع خوشم میآید. من به شیوۀ بیان داستان بیشتر توجه دارم تا به خود داستان.» (ژرژ سادول، فرهنگ سینماگران).