نوشتن از کولیها یا همان لولیها وسوسهای است که بسیاری از نویسندهها دچارش هستن. خوابش را میبینند؛ و البته خیلیها در نهایت حسرت به دلش میمانند. دلیلش واضح است. لولیها مردمان جالبی هستند. با بقیۀ مردم فرق دارند. متفاوتاند. نژادشان، شیوه زیستشان، حضورشان، دینشان یک جوری با بقیه فرق دارد. همه جا هستند. در ایران و هند و پاکستان و مجارستان و فرانسه و... و همه جا با بقیه مردم فرق دارند. زنهایشان جور دیگری زن هستند و مردهایشان جور دیگری مردند. چیزی پابندشان نکرده. انگار از اعماق تاریخ آمدهاند تا اصالتی فراموش شده را یادآور شوند...
لولیها مردم جالبی هستند. به این دلیل ترانهها، شعرها و فیلمهای زیادی در موردشان سروده و ساخته شده. در تمام جهان؛ اما کمتر کسی در ایران به سراغشان رفته. چرا؟ چون که نوشتن از لولیها سخت است. سخت است به همان دلیل که برایمان جذاباند. اینکه آنها با ما فرق دارند و متفاوتاند، نوشتن ازشان را سخت میکند. سخت و دلهرهآور. هر کسی نمیتواند به سراغشان برود.
اما نویسنده شهرمان آقای کرمانی نژاد به سمت این کار رفته. رمان ایشان با نام لولی خنده فروش بالاخره به چاپ رسید. بعد از کش و قوسهای زیاد و اما و اگرهای زیادتر.
بابای اکبر کفترباز بود. ننهم میگفت: «خدایا شکرت! مردم همسایه دارن، ما هم داریم. مردیکۀ قلندر خجالت نمیکشه. کلۀ سحر میپره رو پشتبون و اونهمه بیزبونو فِر میده تو دل آسمون!»
بابام چاییاش رو مثل بچهها هورت میکشید و میگفت: «به تو چه زن؟! مگه فضول مردمی!… اون بندۀ خدا که کاری به کار کسی نداره. خب دلش میخواد.»
بعدازظهرا، زنهای همسایه جلوی در یکی از خونهها آب میپاشیدن، فرش پهن میکردن، تخمه و قلیون میآوردن و حرف این و اونو میزدن. همیشه هم حرفشون، حرف بابای اکبر بود و ننهاش. میگفتن: «زن بیچاره، بسکه از اینمرد کشیده و تو تنهایی غصه خورده، شده یه مشت استخون…»
بابای اکبر اخلاق خاصی داشت. کاری به کار کسی نداشت. با هیشکی دمخور نمیشد و نمیگذاشت زنش تو کوچه بشینه. اکبرم اجازه نداشت بیا تو کوچه، با ما بازی کنه. اگرم میاومد، تا سایۀ پدرشو میدید، عین قرقی درمیرفت و قایم میشد.
بابام، مثل من پرواز کبوترا رو دوس داشت.
داستاننویس
در تمام جهان و در روابط انسانها همیشه گروهی به اسم «دیگری» هست. گروهی که همیشه در اقلیتاند و رفتار و آداب و رسوم و مشی آنها در زندگی مطابق پذیرش عامه مردم نیست؛ و این گروه اقلیت همیشه زیر ضرب آن گروه اکثریت هستند و برای همین این اقلیت برای اینکه مورد استثمار اکثریت قرار نگیرند باید مواظب خودشان باشند؛ و چون جامعه اینها را نمیپذیرد این گروه اقلیت همیشه همبستگی خاصی با هم دارند؛ و خیلی از قوانینی که جامعه اکثریت قبول دارد مورد قبول این اقلیت نیست. این «دیگری» هایی که من انتخاب کردم لولیها هستند.
گشتم تا بفهمم این لولیها از کجا آمدهاند و چرا مورد قبول جامعه نیستند. همه ما با دختران لولی برخورد کردهایم. دخترانی زیبا که دست شما را در دست میگیرند و فارغ از محرم و نامحرم تلاش میکنند به خاطر مبلغ ناچیزی فال شما را بگیرند. ولی همین دختری که دست شما را در دست گرفته است اگر شما به وی پیشنهاد بدهید که بیا به خاطر مبلغ زیادی پول با من باش عکسالعمل سریع و جدی نشان میدهند و چنان تو دهنی به شما میزند که دهان شما پر خون شود. این جنبههای زندگی آنها من را جذب کرد که دنبالشان رفتم و با خودم میگویم نکند مانند سهراب که میگوید رگهای از وی به کولیها میرسد نکند نیاکان من هم لولی بودهاند که رفتم پیگیر زندگی آنها شدم؛ و من به دیگری بودن این آدمها پرداختم و اینکه جامعه اکثریت با اینها چه برخوردی دارد و اینها چطوری زیر ضرب جامعه اکثریت زندگی میکنند.
با توجه به اینکه میدانیم ادبیات به ویژه ادبیات داستانی، مانند هر پدیده هنری دیگر، ساختار بنیادی جامعه را به تصویر میکشد و داستان نویسان متعهد، چشم بیدار و زبان گویای زمانهاند، باید دید داستان نامههایی به پیشی به کدامیک از واقعیتهای زندگی بشری توجه خاص داشته است و کدام نیاز قشر کتابخوان جامعه را برآورده میکند. گاهی اوقات حتی توصیفات زیبای یک رمان بهتنهایی میتواند ممد حیات روح و روان باشد، حال آنکه فارغ از هر موضوع دیگری، چه میزان توصیفات نویسنده این اثر میتواند رضایتبخش باشد، به عقیده بنده توصیفات در برخی پاراگرافها بسیار زیبا و جذاب هستند بهطوریکه مخاطب تا مدتها غرق در فضای داستانی میشود در موارد دیگر بسیار تکراری و ناکارآمد بودند که من فکر میکنم عدم داشتن ویرایش مجدد باعث بروز این مشکل شده است.
در جامعهای که رقابت بین کیفیت حرف اول را میزند، سعی بر این است که بهترین اثر را خلق کنیم. اثری که مطابق نیازهای مخاطبین باشد و در این راستا میطلبد که گونهای از بازاریابی با توجه به فرهنگ و نوع نگرش و آداب و رسوم جامعه صورت گیرد. چیزی که با مطالعات کتابخانهای میتوان به آن دست یافت این است که باید بتوان کتاب را با یک مشخصه قابل تمایز معرفی کرد.
میزان توفیق شاعران در انتقال مفاهیم و تجربیات حسی خود به مخاطب بیشتر از آنکه به قدرت تخیل و تصویرسازی آنها بستگی داشته باشد به نحوه انتخاب کلمات و کاربرد آنها وابسته است، هرچند کسانی که از شور و ذوق شاعری بیشتری برخوردارند در بهکارگیری واژههای مناسب برای ارتباط با مخاطب نیز موفقترند اما کمال این توفیق در گرو شناخت آنها از دنیای امروز و توقعات و انتظارات جامعه و زبان و اصطلاحات رایج است. شعر زمانی از جانب مخاطب پذیرفته میشود که دارای همه عناصر و اجزای شعری باشد اما گزینش کلمات و بهرهگیری از واژهها و ترکیبات امروزی یا ساخت آنها در این پذیرش نقش بسیار مؤثری دارد چهبسا اندیشههای سازندهای که به سبب ناتوانی سرایندگان در بهکارگیری اصطلاحات و ضعف زبانی مجال بروز پیدا نکردهاند. توانایی و موفقیت شاعر در بهرهگیری از کلام مناسب تا حدی مرهون تجربه سرایندگان و سخنوران پیشین است. شاعر امروز با جستجو و تأمل در شعر پیشینیان به دنیایی از کلمات و اصطلاحاتی برمیخورد که به پشتوانه آنها و با تکیه بر استعداد خود در گزینش واژهها، امکان نوآوری را برای خود فراهم آورده و زبان و بیان خود را تازهتر و امروزیتر میکند. اگر در شعر معاصر کرمان و بهویژه سرودههای پس از انقلاب تأملی داشته باشیم به نقش «محمدعلی جوشایی» در ابتکار و نوآوری در حوزه زبان واقف خواهیم شد.
https://srmshq.ir/12345
به سمت آشپزخانه رفت. نگاهش به ساعت افتاد که «یک ربع به هفت» رانشان میداد. پدرش نشسته بود و چایش را هورت میکشید.
سلام کرد و سعی کرد کلافگیاش را پشت لبخند کجی که بر لب داشت پنهان کند. عاقبت طاقت نیاورد و سر صحبت را باز کرد
- بابا، این سرویس رو از کجا گیرش آوردین؟
پدرش، شصتش خبردار شد که موضوع، عوض کردن سرویس است.
لب باز کرد.
- گیریم که فهمیدی؛ چی عایدت می شه؟
ستاره فرصت را غنیمت شمرد و گفت: سرویسی که شما گرفتی خوبه دستتون هم درد نکنه، ولی خداییش خیلی شلوغه!
و آرام زمزمه کرد: و همچنین قراضه.
- خب که چی؟
- خب نداره. تو اون پیکان قراضه که من زیر دست و پا له میشم.
پدرش دستش را مشت کرد و به نشانه تعجب جلوی دهانش گرفت و گفت: ا، خجالت نمیکشی تو؟!
مگه ما اون زمان با چی میرفتیم مدرسه؟
پیاده. خم به آبرو هم نمیآوردیم.
حالا تو به من میگی که سرویس رو نمیخوام چون قراضست؟ من بنز از کجا بیارم که تورو ببره و بیاره؟
ستاره که دید آبی از پدرش گرم نمیشود، سکوت کرد.
چلیم مان را چاق کردیم و نشستیم به گفت. هیچکس نبود، غیرِ من و ترگل. مادرش پیِ کهرهی واماندهای دمی تنهایمان گذاشته بود. از صدای قُلقُلِ چلیم سکوتِ میانمان گاهی کِش میآمد و دودِ سپیدِ تمباکِ رَمِشکی ابری میشد و پیچان صعود میکرد تا سقفِ کوتاهِ آسمانِ اتاق. ترگل انگار شرط کرده بود فقط وقتی حرف بزند که من نیِ چلیمم را، بی مکیدن، به دندان گرفته باشم و فقط بیصدا تماشایش کنم. خط به خط چهرهاش را میکاویدم و حَظ میبردم. بوی چای گلابی، وسط حرفهایش، گُل میکرد و مشام آدم را تا کوچهپسکوچههای کلکته میبرد و گاهی حتی میتوانستی فارغ از چلیم و ترگل، فقط نگاهت اینجا باشد، دلت نه! یا نمیدانست، یا بیخیال هی ادامه میداد به گفت و تو هم گاهی، سر تکان، فقط حرکتِ لبهای سرخش را با نگاهت قورت میدادی و کلکتهات را میآوردی لبِ لبهای خونرنگش و میان خیالاتِ بالیوودیات ادای بوسیدن درمیآوردی؛ انگار داشتی به مَنگَل۱های نیمه خاموشِ سر چلیم فوت میکردی که گُر بگیرند. سه چهار تارِ مویِ حنایی روی مژهی چشم چپش آبشاروار آویخته بودند و تا کنجِ غنچهی لبش پایین میآمدند. به عمرت هیچوقت صورتی به این خوشترکیبی ندیده بودی.
داستاننویس
«میخواستم نویسنده شوم، چون موقع نوشتن میتوانستم افکارم و تصاویری را که نتوانسته بودم با آنها خودم را به خودم نشان دهم و احساساتم را روی کاغذ بیاورم.» (از متن رمان).
جِم، پسری جوان که در واقع میخواست نویسنده شود، به اصرار مادرش به دانشگاه رفت و مهندس زمینشناسی و پیمانکار شد. پدرش (آکین چلیک)، داروساز و مارکسیست است. وقتی جِم بچه بوده، در بازجویی شکنجه شده و سالها حبس کشیده است. داروخانه کوچکی به نام «حیات» دارد. وقتی میدید که پدرش در حضور دوستان سیاسیاش معذب است، زیاد در داروخانه نمیماند. به مادرش نمیگفت در داروخانه دوستان سیاسی پدر را دیده است؛ اما در عین حال میدانست دلیل دعواهای بی سر و صدای پدر و مادرش فقط سیاست نیست. شاید همدیگر را دوست نداشتند.
در ادامۀ داستان، جِم با اوستا محمود چاهکن آشنا میشود. مادرش را راضی میکند که پولی را که در دو ماه در جالیز شوهر خالهاش میگیرد طی دو هفته در کنار اوستا محمود به دست آورد و به این ترتیب هزینه آموزشگاه و امتحان ورودی به دانشگاه را بهراحتی بپردازد و همچنین فرصت کافی برای مطالعه داشته باشد. مادرش مخالف بود اما با اصرار جِم مجبور شد قبول کند.
اوستا محمود مرد عجیبی بود. پدرِ جِم به خاطر رازداری سیاسیاش از کارهای مهمش با جِم حرف نمیزد، اما اوستا محمود پیش از انجام هر کاری، حتی تعیین محل حفر چاه ایدهاش را با جِم در میان میگذاشت. جِم را «شازده» صدا میکرد و رفتار پدرانه با جِم داشت.