بازگشت به دارالقرار کرمان

جمشید شهابی
جمشید شهابی

مجید نیک‌پور

دبیر بخش تاریخ

دکتر «عیسی شهابی» - فرزند «شیخ محمدحسن سیرجانی»، یا همان «شیخ‌الملک» - از جمله چهره‌های برجسته علمی کشور است که به‌رغم خدمات ارزنده و اشتهار در بین فرهیختگان و دانشگاهیان، متأسفانه در بین اقشار جامعه و به ویژه در کرمان، چندان مورد توجه قرار نگرفته و تا کنون ندیده‌ام حتی در فهرست مشاهیر کرمان نیز نامی از او برده شده و یا زندگی‌نامه‌ای مستقل از وی منتشر گردد. ۱

خوشبختانه این مهم به همت آقای «جمشید شهابی» (فرزند موسی شهابی، نوۀ شیخ‌الملک و برادرزادۀ دکتر عیسی شهابی) انجام گرفته و ایشان افزون بر پرداختن به زندگی عموی خویش - در راستای اشراف بیشتر خوانندگان محترم مجله - روایتی جالب نیز از اوضاع و احوال زمانۀ تولد و رشد و نمو دکتر عیسی شهابی نموده است که در این شماره تقدیم محضر خوانندگان خواهد شد. سرگذشت و مرارت‌های یکی دیگر از کرمانیان را که به رغم سال‌ها اقامت در تهران و خارج از کشور، در آخرین ماه‌های حیات و هنگامی که بعد از فوت همسرش، دیگر دلش آرام و قرار نداشت، تنها آرزویش، بازگشت به زادگاه و دارالقرار دوران کودکی و نوجوانی‌اش در شهر کرمان افتاد و در همین جا، فوت و در قبرستان صاحب‌الزمان شهر کرمان دفن گردید.

شایان ذکر است قبل از ارائه مطلب آقای «جمشید شهابی»، بد نیست در ابتدا اشاره‌ای گذرا به پدر وی یعنی «شیخ‌الملک» نیز داشته باشیم تا از این گذر، خوانندگان محترم اشراف بیشتری به خانواده و محیط رشد و تربیتی «دکتر عیسی شهابی» حاصل نمایند.

*****

«شیخ محمدحسن سیرجانی»، یا همان «شیخ‌الملک»، متولد سال ۱۲۷۵ ق (۱۸۵۸ م.)، پدربزرگش «حاج درویش» از متعینین سیرجان و پدرش، «آقا نجف‌قلی» که تا ۲۱ سالگی در زیدآباد سیرجان اقامت داشته و به شغل صحاقی (وراقی) اشتغال داشته است.

او که از سیرجان تنها با یک تخته‌سنگ صحافی خارج شده بود، در شیراز تحصیل را دنبال نمود و کارش به جایی رسید که چندی بعد صحبت از تأسیس دارالتعلیم رشت و آموزش زبان فرانسه توسط وی در رشت شده است و در سال ۱۳۱۶ ق (۱۸۹۸ م.) به اروپا مسافرت نمود و در پاریس خیلی زود پله‌های ترقی را پیمود و به عنوان رئیس غرفه ایران در نمایشگاه بین‌المللی پاریس انتخاب شد و در بازدید مظفرالدین شاه قاجار از نمایشگاه پاریس، مورد توجه ویژه قرار گرفت و لقب «شیخ‌الملک» را دریافت نمود. او در ادامه در تشکیلات تازه تأسیس «شرکت نفت ایران و انگلیس»، به سمت نمایندۀ ایران در شرکت نفت ایران و انگلیس معرفی گردد و چندی نیز، معاون كمپانی معادن نفت جنوب بود.

«شیخ‌الملک» پس از کناره‌گیری از شرکت نفت جنوب و مدتی اقامت در اروپا، به ایران بازگشت و در عرصه سیستم قضایی ایران مشغول به کار شد و در این حوزه، ریاست عدلیه کرمان، فارس و اصفهان را عهده‌دار و در نهایت در دوره سوم مجلس شورای ملی به عنوان نمایندۀ سیرجان به مجلس راه یافت. هر چند او پس از تعطیلی دوره سوم مجلس، به کرمان بازگشت و در اداره مالیه مشغول به کار گردید

در باب «شیخ‌الملک» گفته شده، وی تنها مرد سیاست نبود و به تعبیری وجه فرهنگی او می‌چربید و بر این مدعا، «باستانی پاریزی» معتقد است، او در سال‌های اقامت در تهران و رشت با «میرزا ملکم‌خان» و روزنامه‌ «قانون» در ارتباط بوده و همچنین در زمان اقامت در پاریس، با روزنامه‌های «ابونظاره»، «تودد» (التودد) که به چهار زبان عربی، فارسی، ترکی و فرانسه منتشر می‌شده، با نوشتن مقاله در بخش فارسی آنان همکاری داشته است. در زمان ریاست عدلیه اصفهان نیز، دستور داده بود تا در هر شماره روزنامه‌ «زاینده‌رود»، ستونی به نام «‌محاکمات عدلیه» گشوده شود.

از دیگر فعالیت‌های فرهنگی «شیخ‌الملک» می‌توان به تعلق او به حوزۀ آموزش و تدریس اشاره نمود و در این راستا، چه از زمانی که او به‌عنوان معلم سرخانه، آموزگار فرزندان «صاحب‌اختیار» در شیراز شد و بعدها به تهران و رشت رفت و در آنجا درالتعلیم رشت را افتتاح نمود تا زمانی که در پاریس، آموزگاری و تدریس ادبیات فارسی در مدرسۀ «السنه شرقیه» را بر عهده داشت و یا «ناظم‌الاسلام کرمانی» از وی به‌عنوان مؤسس «مدرسه علمیه» در تهران یاد نموده، همگی دلالت بر تعلق و توجه او به این عرصه دارد.

و در نهایت می‌توان بخشی از شخصیت و اقدامات «شیخ‌الملک» را از زبان دیگر همشهری فاضل او یعنی «ناظم‌الاطبا کرمانی» دریافت که در باب او - در روزنامه «کوکب دری» - نوشته است: «... خدمات جناب شیخ‌الملک کرمانی به عالم انسانیت و معارف از بیست سال قبل بر همگی واضح و آشکار است و محتاج به تعریف و توصیف ما نیست. اول کسی که کلاس علمی و مدرسه به طور جدید در ایران مفتوح و دایر نمود، جناب شیخ‌الملک بود. در مهاجرت به خارجه و تعلیم و تعلم لسان فرانسه، اول شخصی بود که گوی مسابقات را ربوده و امروز هم خیالات عالیه جناب شیخ‌الملک در ترقی اهالی وطن عزیز به اندازه‌ای است که می‌توانیم به وجود این یگانه مرد افتخار نماییم ...»

به هر تقدیر، «شیخ‌الملک» تا سال ۱۳۳۹ ق/ ۱۹۲۰ م. به عنوان معاونت پیشکاری مالیه کرمان مشغول کار بود و در تیرماه ۱۳۰۱ (ژوئیه ۱۹۲۲) فوت و در زیارتگاه «عباس علی» شهر کرمان دفن گردید.۲ او دو مرتبه ازدواج نمود. نوبت اول با دختر «نصرالله‌خان» و ماحصل این وصلت، دو پسر به نام‌های «فریدون» (کاردار سفارت ایران در بغداد) و «منوچهر» (مهندس فنی ارتش) بود. در ازدواج دوم، با دختر «نصرت لشکر بمی» ازدواج نمود و از او دارای یک دختر به نام ربابه و دو پسر به نام‌های: دکتر «عیسی شهابی» و «موسی شهابی - مؤسس برق بم و پدر جمشید شهابی - شد.۳

اما در ادامه توجه خوانندگان محترم مجله را به مطلب آقای «جمشید شهابی» با عنوان «روایت زمانه و زندگی دکتر عیسی شهابی» جلب می‌کنم.

بی‌تردید تاریخ هر کشور، متأثر از رخدادها و حوادث مختلف و عملکرد افرادی است که خواسته و ناخواسته در آن نقش داشته و از این رو، بعضاً برای نسل‌های آینده، چهره‌هایی ماندگار خلق می‌شوند. تاریخ ایران نیز همانند سایر کشورها، مملو از نقش افرادی است که به‌واسطه اقدامات شایان و یا کم‌ارزش، موجد حوادث و رخدادهایی غیرقابل پیش‌بینی و بدون برنامه‌ریزی قبلی و یا در یک آن، در پی جریحه‌دار شدن احساسات فردی یا گروهی شکل گرفته و ثبت گردیده‌اند. در میانۀ این هیاهو می‌توان از افراد تأثیرگذاری نیز یاد کرد که در شکل‌گیری فرهنگ چند نسل از جوانان کشور نقش و تأثیر بسزایی داشته و یا دارند و بی‌شک، آگاهی و انعکاس سوابق و جزئیات زندگی آنان می‌تواند در الگوپذیری نسل جوان تأثیری مستقیم و مثبت به جای گذارد و خوشبختانه، ایران عزیز نیز، هماره مهد و جایگاه پرورش مردان و زنان بزرگی بوده که نام و خدماتشان جاودانه و ماندنی است.

یکی از این بزرگان علم و ادب ایران‌زمین و دیار کرمان، استاد دکتر «عیسی شهابی» است که شاگردان بسیاری از مکتب او فیض برده و بعدها خود نیز از بزرگان گشته‌اند و یقیناً زندگی پر نشیب و فراز «دکتر عیسی شهابی»، می‌تواند برای دانشجویان و علاقه‌مندان به وادی علم و ادب بسیار سودمند باشد و نیک دریابند که کسب علم، دستیابی به مدارج علمی و مانایی نام، مستلزم تحمل مصائب و مشکلاتی است که با تفاوت در هر زمان و دوره انکارناپذیر است و به قولی؛ نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود.

در همین راستا و جهت ادای دین به مقام علمی عموی بزرگوارم زنده‌یاد «دکتر عیسی شهابی»، مطالبی در باب زندگانی پر نشیب و فراز و تلاش‌های ایشان نگاشته‌ام و همچنین جهت درک بهتر محیط سیاسی و اجتماعی ایام تولد و رشد و نمو «دکتر عیسی شهابی»، در ابتدا مروری داشته‌ام بر اوضاع آن دوران، یعنی سال‌هایی که مردم این کشور در دوران «احمدشاه قاجار» و «رضاشاه پهلوی» با انواع مصائب و مشکلات دست و پنجه نرم نمودند و از سر اجبار پذیرفتند هر آنچه را که شایسته آنان نبود.

تهران: سال ۱۲۹۶ ش.

در این ایام، ایران در یکی از بی‌ثبات‌ترین دوران تاریخی و سیاسی خود بسر می‌برد. «احمدشاه قاجار»، پادشاه ایران قادر به ارائه برنامه‌ای برای پیشرفت کشور و بهبود اوضاع اجتماعی مردم نبود و از سوی دیگر، فقر و بیماری بیداد می‌کرد. پدر این «شاه کودک» یعنی «محمدعلی شاه قاجار» - که به دنبال اشغال پایتخت ایران در صبح روز سه‌شنبه ۲۲ تیر ۱۲۸۸ شمسی (سیزدهم ژوئیه ۱۹۰۹) توسط قوای مسلح مشروطه‌خواهان به رهبری «محمد ولی‌خان سپهدار ‌تنکابنی» و «حاج علی‌قلی‌خان سرداراسعد بختیاری» از دو دروازه در شمال و جنوب تهران و اندکی بعد میدان بهارستان و کاخ مجلس شورای ملی، تنها پس از سه روز مقاومت در روز ۲۵ تیرماه ۱۲۸۸، پس از سی ماه سلطنت پرآشوب که در عرض آن مشروطیت نوپای کشور را به خاک و خون کشید و صدها آزادی‌خواه و بی‌گناه را کشت و تبعید کرد و از هستی انداخت - پس از مشورت قبلی با سفارت روس، به اتفاق جمعی کثیر از قزاقان محافظ، اقوام، درباریان، اعضای حرم، کنیزکان، نوکرها و پیشخدمت‌ها به قصر تابستانی سفارت روس در زرگنده پناهنده شد و کناره‌گیری خود از سلطنت ایران را اعلام داشت.

اولین کسی که شاه شکست‌خورده را پس از پناهنده شدن، ملاقات و وضع دل‌خراش او را از نزدیک مشاهده کرد، عمه شاه - توران آغا، ملقب به فروغ‌الدوله؛ دختر ناصرالدین شاه قاجار و همسر میرزا علی‌خان ظهیرالدوله - بود که وضعیت شاه را چنین روایت می‌کند:

«کالسکه تا پای عمارت زرگنده پیش رفت و در آنجا پیاده شدیم. از نوکرهای شاه فقط عبدالله خان خواجه، مجلل‌السلطان، یک آبدار و یک قهوه‌چی باقی مانده و دیگران همه او را ترک کرده و رفته‌اند. پس از چند دقیقه شاه وارد شد. چه شاهی...چه عرض کنم؟ چشمش که به من افتاد بی‌اختیار شروع به گریه کرد.

اولین حرف او گلایه بود که گفت: عمه جان دیدی چه بر سرم آوردند؟ به او گفتم: هیچ‌کس کاری به شما نکرد، همه را خودتان باعث شدید، حالا که آمده‌اید سفارت اقلاً کار را از این بدتر نکنید. شاه گفت مرا سرزنش نکن که به سفارت اجنبی پناهنده شدم، آمدنم از ترس نبود، دیدم این سلطنت دیگر به دردم نمی‌خورد، گیرم که با این‌ها صلح کردم یا زورم رسید همه را کشتم، باز رعیت ایران، این نوکرهای نمک به حرام مرا دوست نخواهند داشت. تک و تنها با یک مملکت دشمن چه کنم؟ هرقدر هم با این‌ها خوب رفتار می‌کردم باز نتیجه‌اش همین بود که می‌بینی. اگر نیامده بودم به سفارت روس می‌ریختند و در همان قصر سلطنت آباد مرا می‌کشتند و زن و اولادم را اسیر می‌کردند. فکر کردم همین بهتر است به سفارت بیایم که اقلاً جانم و ناموسم درامان باشد.»۴

در شامگاه همان روز که شاه به سفارت تابستانی روس در زرگنده تهران رفت، مجلس عالی پایتخت مرکب از علمای طراز اول، رجال، اعیان، بزرگان مملکت، تجّار و آن عده از وکلای مجلس دوره اول که هنوز دسترسی به آن‌ها امکان داشت، در کاخ نیمه خراب بهارستان تشکیل شد و «محمدعلی شاه قاجار» را رسماً از سلطنت ایران خلع کردند. اعضای این مجلس در همان جلسه تاریخی، پسر ارشد شاه مخلوع، «احمد میرزا» را که دوازده سال بیشتر نداشت به جانشینی وی برگزیدند و «علی‌رضا‌خان عضدالملک» رئیس ایل قاجار را که مورد احترام قاطبه ملت بود و خود نیز بارها طعم ستم «محمدعلی شاه» را چشیده بود به عنوان نایب‌السلطنه شاه صغیر - که هنوز شش سال به دوران بلوغ قانونی‌اش مانده بود - انتخاب کردند.

هر چند پس از خلع «محمدعلی شاه» از سلطنت، «مستوفی‌الممالک»؛ وزیر دربار جدید و معاونش «حکیم‌الملک» موفق شدند بسیاری از اشخاص و عناصر موذی را از پیرامون شاه خردسال دور کنند ولی در منظور اصلی خود که ساختن پادشاهی نمونه از او بود، کامیاب نشدند. آن‌ها توانستند تماس‌های خارجی سلطان را زیر نظر گرفته، اما نتوانستند او را از تأثیر نفوذهای خطرناک اندرون حفظ کنند. ده‌ها خویشاوند نزدیک که در رأس آن‌ها جد مادری خود شاه (شاهزاده کامران میرزا پسر ناصرالدین‌شاه) قرار داشت، بی‌هیچ مانع و رادعی به شاه جوان دسترسی داشتند. شاهزاده «کامران میرزا» که مرتجعی بانفوذ و از دشمنان سوگند خورده نظام جدید (مشروطه سلطنتی) بود، هر آنچه می‌توانست برای زهرآلود کردن فکر نوه معصومش به کار برد و او را نسبت به رهبران جنبش مشروطیت ظنین و بدبین ساخت. به این ترتیب هر آن تربیت صحیحی را که آموزگاران و ناصحان مشفق (بیرونی) به شاه جوان می‌دادند، تلقین گران مغرض (اندرون) آن را در اولین فرصت می‌شستند و خنثی می‌کردند. نتیجه این شد که موقعی که شاه جوان به سنی رسید که می‌بایست وظایف خطیر سلطنت را مستقیماً عهده‌دار شود اکثر نشانه‌ها و علائم یک فرمانروای بد در او جمع و جلوه‌گر بود؛ دو دل بود، قادر به گرفتن تصمیمات قاطع نبود، برای مواجهه با اشکالات اراده قوی نداشت، اطرافیان را به دیده سوءظن می‌نگریست، خسیس بود، مال‌اندوزی را تا حد جنون دوست می‌داشت، رشوه می‌گرفت، از عیش و نوش غفلت نداشت، اما در مقابل محسناتی هم داشت که در رأس آن‌ها از ادب و نزاکت، فروتنی و مهربانی بی‌آلایشش می‌توان نام برد. سقوط پادشاهی از تخت سلطنت و بر باد رفتن سلسله‌ای به دنبال این سقوط چیزی نیست که به طور ناگهانی صورت گیرد با این که معلول علتی واحد باشد. علل و عوامل بی‌شمار به حدوث این واقعه تاریخی کمک می‌کنند که از بین آن می‌توان به تلقینات اندرون سلطنتی، چاپلوسی درباریان، بدآموزی مغرضان و نفس‌های گرم آغشته به فساد اینان که ذهن پادشاه آینده کشور را ماه‌ها و سال‌ها پیش از آن که پدرش از تخت سلطنت بیفتد آلوده و خراب کرده بود اشاره کرد.

روزنامه‌نگار روسی، «مانتوف» که در جریان کودتای ۱۲۸۷ ش (۱۹۰۸ م.) و به توپ بستن مجلس در تهران۵ حضور داشته و با دربار «محمدعلی شاه» رفت و آمد نزدیک داشت در خاطراتش می‌نویسد: «تمایل محمدعلی شاه به روسیه باعث شده است که او طبیب شخصی خود را از میان پزشکان روسی انتخاب کند (دکترسادوسکی) و تربیت ولیعهد (احمد میرزا) نیز به سروان «اسمیرنوف» که دوره مدرسه السنه شرقی دانشگاه پطرزبورگ را گذرانده واگذار شده است. از این‌ها گذشته، رفیق نزدیک و مشاور ویژه شاه یکی دیگر از اتباع روسیه موسوم به «شاپشال» است. این شخص در سیاست خارجی شاه و متمایل کردنش به روسیه نقشی مهم بازی می‌کند.

ولیعهد ایران (احمد میرزا) زیر نظر آقای «اسمیرنف» تربیت می‌شود. او بچه‌ای است دوازده‌ ساله، جدی و زرنگ، که تعلق‌خاطرش به اقسام لباس‌ها و جواهرات از هم‌اکنون به‌خوبی مشهود است. ولیعهد دوست دارد که درباریان هنگام رد شدن از کنارش تعظیمی بلندبالا به او بکنند. مربی ولیعهد (سروان اسمیرنف) برای اصلاح صفات زشت و عادات نکوهیده ولیعهد مدت‌ها زحمت کشید. پیش از آمدن او به ایران، ولیعهد غالباً به شوخی‌های نامناسب که متأسفانه مرسوم دربار ایران است مبادرت می‌کرد و مثلاً گوش آدم بی‌گناهی را که تصادفاً از کنارش رد می‌شد، با انبر داغی که در بخاری سرخ کرده بود داغ می‌کرد. ولیعهد جوان سه خصلت ناپسند داشت، عشق به پول، حسادت و عقیده به اقتدار فوق‌العاده خود.»

«شاپشال» نیز حکایت می‌کرد: وقتی پدر احمد میرزا، سلطان محمدعلی شاه خودش ولیعهد بود و در تبریز زندگی می‌کرد یک تاجر روسی صد منات نقره در کیسه‌ای ابریشمین به احمد میرزا هدیه داد. او یک هفته تمام با این پول‌ها بازی می‌کرد، بعد هم علناً اظهار داشت که بهتر است تجار ایرانی رسم و ادب را از تاجر روسی فرا گیرند و پول و سکه نقد به او تقدیم کنند. یک ‌بار نیز که عینک طلای شاپشال را دید و پسندید و درخواست کرد آن عینک فوراً به او تقدیم شود. وقتی جواب رد شنید با عصبانیت شدید از پدرش درخواست نمود این متخلف جسور را تنبیه نماید و آن‌قدر او را چوب بزند تا بمیرد. شاه به فرزندش گفت اگر با خواسته‌ات موافق هم بودم نمی‌توانستم او را تنبیه کنم زیرا او تبعه روسیه است. پس از شنیدن این جواب قاطع ولیعهد در منتهای خشم و تغیر احساسات کودکانه خود را بروز داد و گفت: مرده‌شوی اتباع روس را ببرد که حتی نمی‌شود کتکشان زد.»۶

سال‌ها بعد وقتی او به پادشاهی رسید، انگلیسی‌ها که نقطه‌ضعف شاه جوان را کشف کرده بودند با پرداخت پانزده هزار تومان مقرری ماهیانه به وی - که در آن زمان مبلغ نسبتاً هنگفتی بود - توافقش را با روی کار آوردن «حسن وثوق‌الدوله» و نگاه ‌داشتن او در مسند نخست‌وزیری جلب کردند. از آنجا که پادشاه قاجار از حقایق پشت پرده کاملاً خبر داشت و می‌دانست که تمایل انگلیسی‌ها نسبت به «وثوق‌الدوله» و آن همه علاقه به نگاه‌ داشتن او در رأس امور کشور ناشی از انتظاراتی است که از او دارند؛ زیرا وثوق‌الدوله مأمور بود و می‌بایست قرارداد ۱۹۱۹ را امضاء کند.۷ وقتی وثوق‌الدوله از کار برکنار شد، وزیر خارجه انگلیس «لرد کرزن» تصمیم به قطع مقرری شاه گرفت. «نورمن» وزیرمختار بریتانیا در تهران عواقب وخیم این عمل را به وزیر متبوع خود گوشزد کرد و گفت توصیه می‌کنم پرداخت مقرری ایشان به همان مآخذ سابق تا موقعی که نحوه رفتارشان نسبت به ما عوض نشده کماکان ادامه یابد. در حال حاضر روابطش با ما خیلی حسنه است و بهترین وسیله برای حفظ این روابط همین است که تا می‌توانیم پول در اختیارش بگذاریم زیرا در دنیا چیزی عزیزتر از پول در نظرش نیست.

«مهندس «محسن فروغی»۸ فرزند ارشد «ذکاءالملک» به نقل از والد بزرگوارش که جزء معلمان کلاس اختصاصی احمدشاه در دربار سلطنتی بوده است می‌گوید: «بیشتر کارهای مضر و خلاف مصلحت شاه ناشی از شهوت مال‌اندوزی‌اش بوده که از زمان کودکی اکتساب شده بود. حسابی که به نام وی در کودکی در بانک شاهی باز شد تا هنگام پادشاهی کماکان مفتوح ماند و پول‌هایی که سفارت انگلیس بعدها به او می‌پرداخت از مجرای حساب نصرت‌الدوله به همین حساب واریز می‌شد. علاقه شاه به پول چنان شدید بود که غالباً شأن و حشمت سلطنت را نیز در این راه فدا می‌کرد و ابداً متوجه قبح اعمالش نمی‌شد.»

مهندس «فروغی» نقل می‌کند: «روزی تلفن منزلمان زنگ زد. پدرم ذکاءالملک در آن تاریخ در کابینه نخست‌وزیر احمدشاه (رضاخان پهلوی) وزیر دارایی بود. من گوشی را برداشتم، از آن طرف سیم شخصی که صحبت می‌کرد اسم مرا پرسید، جواب دادم: محسن پسر ذکاءالملک، فرمودند: من احمدشاه هستم، به پدرت از قول من بگو به میلسپو (مستشار تام‌الاختیار وزارت دارایی) دستور بدهد که حقوق مرا زودتر پرداخت کنند چون عازم اروپا هستم. روزی که شاه این تلفن را می‌کرد ۲۶ یا ۲۷ برج بود. موقعی که پیغام اعلی‌حضرت را به پدرم رساندم، خیلی عصبانی شد و گفت اعلی‌حضرت بهتر بود خود مرا پای تلفن احضار و منظور خود را بیان می‌فرمودند، نه این که آن را توسط بچه‌ای خردسال به من ابلاغ کنند. سپس محمدعلی فروغی پای تلفن آمد و قهراً همین تقاضا را از شاه شنید. وقتی که خواسته شاه به اطلاع مسیو میلسپو رسید، با کمال خونسردی پاسخ داد: بهتراست اعلی‌حضرت صبر کنند، یکی دو روز بیشتر به آخر برج نمانده، هر وقت پول کارمندان دولت پرداخت شد، حقوق ایشان نیز پرداخت می‌شود.

حادثه دیگری که جزئیات آن در خاطرات سروان فویس - لیث (معلم انگلیسی فرزندان سردار قراگوزلو) آمده نیز گوشه‌هایی از خصایل اکتسابی این پادشاه قاجار و نیز حرص و ولع عجیبش را به جمع‌آوری مال نشان می‌دهد. حقایقی که نویسنده فاش می‌کند مربوط به نخستین سفر (از اسفار سه‌گانه) احمدشاه به اروپاست. او می‌نویسد: «وقتی که وطن‌پرستان پدر وی محمدعلی شاه را از سلطنت برداشتند همگی امیدوار بودند با نشاندن پسر دوازده‌ساله‌اش بر تخت سلطنت خواهند توانست به اصلاحات موردنظر دست یابند. احمد میرزا در این تاریخ کودکی بیش نبود و مشروطه خواهان می‌خواستند با استفاده از این فرصت مطلوب او را با تربیتی که لازمه سلطنت در نظام مشروطیت است بار آورند؛ اما افسوس، افسوس که پس از رسیدن به سن بلوغ، او کم‌کم شروع به نشان دادن خصایل حقیقی خود کرد. او در آن تاریخ تبدیل به جوانی شده بود فربه، خودخواه، حریص، مال‌اندوز که هدف منحصرش در زندگی تحصیل و انباشتن پول بود. افکار و خلقیات او در این تاریخ چنان فاسد شده بود که در قحطی مشهور سال ۱۸ - ۱۹۱۷، عیناً مثل محتکران پایتخت دست به احتکار غلاتی زد که از املاک سلطنتی وصول می‌شد، به این امید که آن‌ها را گران بفروشد. نتیجه این شد که اتباعش القابی نظیر احمد بقال و احمد علاف به وی دادند.»۹

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

گوهری در چهارسوق

حسین زراعت کار
حسین زراعت کار

سال ۱۳۶۸ ش؛ که به استخدام شرکت آب منطقه‌ای درآمدم، مطابق ضوابط آن ایام که به طور معمول از هر متقاضی در بدو استخدام آزمون گرفته می‌شد، در زیر برگه آزمون بنده نوشته شده بود: «ایشان برای کار در بخش مطالعات منابع آب مناسب است» و بدین ترتیب کار خود را در دفتر مطالعات شرکت آب منطقه‌ای کرمان آغاز نمودم.

از نظر سازمانی وظیفه این دفتر مطالعه و بررسی وضعیت منابع آب استان (توانمندی‌ها، امکانات، ضعف‌ها و ...) بود. در آن دفتر، کتابخانه کوچکی نیز بود که به آن مرکز اسناد می‌گفتند و در این مرکز، گزارش‌های مختلف راجع به وضعیت آب کشور و استان کرمان وجود داشت. طبعاً به‌واسطه وظیفه سازمانی و همچنین علاقه شخصی، این گزارش‌ها را با دقت - و بعضاً چندین نوبت - مطالعه کردم. در بین این گزارش‌ها به مواردی برخورد کردم که توجه مرا به خود جلب کرد؛ گزارش‌هایی که از طرف شخصی به نام «اسلام‌پناه» تهیه شده بود و در آن‌ها، وضعیت سفره‌های آب زیرزمینی بخش‌هایی از استان کرمان با استفاده از آخرین تئوری‌ها و معادلات آب‌های زیرزمینی مورد بررسی قرار گرفته بود.

از همکارانی که سابقه بیشتری داشتند، در مورد این گزارش‌ها و به‌ویژه «اسلام‌پناه» پرس‌وجویی کردم و متوجه شدم ایشان تا مدتی پیش در آب منطقه‌ای فعالیت داشته‌اند، اما به یک‌باره و به طور ناگهانی، شرکت را ترک کرده و اینک در مغازه‌ای در بازار کرمان به صحافی کتاب‌های قدیمی مشغول هستند. چندی بعد، از بعضی کارشناسان خبره وزارت نیرو در تهران شنیدم که «مهندس اسلام‌پناه»، کارشناس برجسته و بزرگی بودند که روحیات ایشان با شرایط کاری در وزارت نیرو تناسب نداشته و به همین دلیل، نتوانستند در این مجموعه دوام بمانند و شرکت را ترک کرده‌اند.

به‌رغم کسب این اطلاعات، همچنان «مهندس اسلام‌پناه» برای من شخصیتی قابل احترام، ناشناخته و مبهم باقی مانده بود و این سؤال همچنان در ذهن من مطرح بود؛ او چگونه شخصیت و منشی دارد که مثلاً تا مدتی قبل با استفاده از معادلات لاپلاس، دوپویی، تایس، ژاکوب و ... وضعیت آب‌های زیرزمینی را بررسی می‌کرده و حالا در کنج یک مغازه به کار صحافی مشغول است؟

چندین سال از این موضوع گذشت تا این که نگارنده در سال ۱۳۹۳ ش. مقاله‌ای داستان‌واره در مورد آب‌های زیرزمینی دشت رفسنجان نوشتم که در چندین نشریه چاپ شد. مرحوم استاد «مهدی آگاه» که این مقاله را خوانده بودند، پس از این که مرا مورد لطف و تفقد خویش قرار دادند و چون از نظر ایشان، مقاله جالب بود و نسخه‌ای هم برای «مهندس اسلام‌پناه» فرستاده بودند، از من خواستند که به دیدن ایشان رفته و از نقطه نظرات ارزنده ایشان هم بهره ببرم.

این جریان باعث شد تا فرصت را مغتنم شمرده و بدین بهانه به سراغ «مهندس اسلام‌پناه» رفته و بیشتر با اندیشه‌های ایشان آشنا شده و افزون بر این‌ها، بتوانم در این ملاقات و رفت و آمدهای بعدی، با کسب اطلاعات بیشتر، مطلبی هم در خصوص «مهندس اسلام‌پناه» به رشته تحریر درآورم.

به هر تقدیر، چند روز بعد به عزم دیدار «مهندس اسلام‌پناه»، از سمت بازار مظفری وارد راسته‌بازار شدم و در چهارسوق دوم به مغازه ایشان رسیدم. اسم مغازه یا بهتر است بگویم حجره، «کهنه کتاب» بود و سبک حجره، اشیاء و اثاثیۀ قدیمی موجود در آن، به گونه‌ای بود که گویی با عبور از بازار و مشاهدۀ مغازه‌های پر زرق و برق با اجناس مدرن آن، با قدم گذاشتن به این حجره، به یک‌باره پا به گذشته و دوره قاجاریه برمی‌گردی، به‌ویژه آن که در گوشه‌ای از حجره، مردی جاافتاده پشت میز کاری چوبی و قدیمی نشسته بود و در کنارش تعدادی کتاب خطی و چاپ سنگی و ... و او نیز در حال مطالعه نسخه خطی بود.

با حس و حالی خاص و مشعوف از مشاهدۀ چنین حجره‌ای در بازار بزرگ کرمان و ملاقات «مهندس اسلام‌پناه»، سلام کردم. جواب سلامم را دادند و گفتند: بفرمایید چه فرمایشی دارید؟

گفتم: زراعتکار هستم. سرشان را بالا گرفتند و با لبخندی دوستانه بر لب گفتند: زراعتکار تو هستی؟ این چرت و پرت‌ها را تو نوشته‌ای؟! کمی جا خوردم، ولی با توجه به تعاریفی که از دوستان در باب شخصیت، منش، بذله‌گویی و در عین حال صراحت و رک‌گویی «مهندس اسلام‌پناه» شنیده بودم، گفتم: بله آقای مهندس. البته خود بهتر می‌دانید، آن مقاله بیشتر دربرگیرندۀ آرزوها و آمال بود و به همین دلیل اسم آن را هم «خواب‌های طلایی» گذاشته بودم. بلافاصله گفت: مگر نمی‌دانی که این کارها شدنی نیست؟ شما مگر نمی‌دانید کجا زندگی می‌کنید؟!

در حال گفتن این حرف‌ها، با دست، بنده را به نشستن نمود. روی صندلی چوبی لهستانی کنار ایشان نشستم و گفتم: البته آقای مهندس، جدا از زیارت شما و بهره‌گیری از راهنمایی‌تان، هدف اصلی من از مزاحمت، کار دیگری نیز است؛ می‌خواهم در صورت اجازه، اطلاعات بیشتری از جناب‌عالی کسب کنم. به کتابی که در کنارش بود اشاره کرد و گفت: توی همین کتاب چیزهایی نوشته شده است، خودت بخوان! کتاب را برداشته و در حال تورق کتاب، گفتم: بله، معلومه کتاب جالب و ارزنده‌ای است، اما گویا عمده مطالب آن پیرامون ایده‌ها، سبک و فعالیت شما در عرصه صحافی و چرم‌سازی است، اما بر این قصدم، افزون بر این موارد، مطالبی از شما در دیگر حوزه‌هایی که تخصص و مطالعه دارید چون آب‌های زیرزمینی، تاریخ محلی، سنگ‌نبشته‌ها و ... نیز کسب نموده و به رشته تحریر درآورم.

مکث طولانی، درهم رفتن خطوط چهره و تکان دادن دست‌ها، قبل از بیان هر حرفی، نشان از عدم تمایل ایشان داشت و این مهم در سخنان ایشان نیز نمودار گشت و یقین حاصل کردم - همان‌گونه که بسیاری از دوستان هم قبلاً اشاره کرده بودند - «مهندس اسلام‌پناه» برایش سخت بود از خودش بگوید و بعد از صحبت‌های متعدد و بیان دلایل مختلف و ... در جلسه اول، مطلب چندانی نصیبم نگشت و تنها دریافتم، ایشان متولد سال ۱۳۱۶ ش، پدرش، میرزا محمود، خیاط و سال‌ها در همین مغازه در بازار فعالیت داشته است.

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.