رویارویی با روایتِ رسانه‌ها

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده

در سه شمارۀ پیشینِ «سرمشق»، دربارۀ روایت و برخی از کارکردهای آن سخن گفتیم. از این یاد کردیم که روایت، اساسِ زیستِ همگی ما است. گفتیم که انسان، در بسترِ روایت و به‌واسطۀ آن تعریف می‌شود. روایت، به زندگی آدمی ریتم می‌دهد. اساسِ این پدیده، حرکت است و انسانِ بدونِ روایت، انسانی مرده است. به اصلِ «حرکت کردن» در روایت و «پیش‌رونده بودنِ» آن پرداختیم. نگاهی به ساختارِ روایت‌های خُرد داشتیم و این‌که فردیتِ راوی در روایت‌های خُرد اهمیت یافته و نقشِ محوری می‌یابد. ابعادِ حرکتی روایت را برشمردیم و به «هزار و یک شب»، به عنوان یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های حرکتِ روایت اشاره نمودیم. مبحث چندصدایی روایت و ارتباط آن با فردیتِ راوی را پیش کشیدیم و بدین موضوع پرداختیم که در شیوۀ روایت‌هایی که مبتنی و متکی بر راوی فرد محور نیستند، بارِ به دوش کشیدنِ عناصرِ روایی و حتی پیش‌روندگی آن‌ها بر شانه‌های راویان چندگانه خواهد بود. از روابط میانِ راویان متکثر و نقش آن‌ها در پیش‌روندگی نظام روایی و معنابخشی به آن گفتیم و جایگاهِ «فردیت» راوی را در بحث تولید صدای روایی مورد بحث قرار دادیم. هم‌چنین خاطرنشان کردیم که زاویۀ نگاه راوی و حس و حال او در امر روایت، امکانِ هرگونه ادعایی در خصوص بی‌طرفی راوی و عدمِ سوگیری او نسبت به موضوع را منتفی نموده و زیر سؤال می‌برد.

در ادامۀ این سلسله نوشتار در شمارۀ تازۀ مجله، به روایت، از منظرِ کارکردِ رسانه‌ای آن می‌پردازیم. روایت، از دیرباز تاکنون، پایۀ رسانه‌ها را تشکیل داده و بر ارکان آن استوار است. هر رسانه، از سه محور یا ضلع اصلی تشکیل شده است:

۱- فرستنده، ۲- گیرنده و ۳. محتوا یا پیام ارسالی.

هر روایتی (رسانه‌ای) لازم است که برای پذیرشِ این ماهیت، در آغاز پیامی برای ارسال داشته باشد. این پیام، ممکن است خبر داغ روز باشد، یا گزارشی از موضوعی در نقطه‌ای از جهان، یا توصیف وضعیتی، یا سخنرانی در مجمع و انجمنی و یا حتی... قصه‌ای که جالب و شنیدنی است. حال این پیام، برای انتقال، نیاز به واسطه‌هایی دارد. مهم‌ترین این واسطه‌ها، فرستنده است. تا فرستنده‌ای در کار نباشد، پیامی ارسال نمی‌گردد. پیام، تنها زمانی معنا می‌یابد که فرستنده‌ای آن را ارسال نماید و مشاهده‌گری هم آن را دریافت کند. اگر مخاطب یا دریافت‌کننده‌ای برای پیام نباشد، محتوا (پیام) عقیم و ابتر مانده و تأثیری نخواهد داشت. این سه عنصر، به عنوان سه رکن اساسی رسانه، بستری را برای روایتِ موضوع پایه‌ریزی نموده و هر سه، همانند سه حلقۀ زنجیر در هم تنیده و به هم گره خورده‌اند. بدونِ این سه محور و یا هر یک از این اضلاع، ماهیتِ رسانه مخدوش گردیده و از بین می‌رود. هر یک بدون دیگری، معنایی ناتمام و کارکردی نیمه‌کاره دارند. حتی وجود هرکدام به تنهایی نیز به خودی خود بیهوده و بی‌اثر خواهد بود. لازم است هر سۀ این ارکان هم‌زمان در کنار هم قرار بگیرند تا ساختارِ نظام‌مند رسانه و روایت معنا یابد. در نظام روایی، راوی (فرستنده) همان مؤلف، نویسنده، گوینده یا تصویرگری است که پیام را در قالبِ ابزارِ رسانۀ خود همگن ساخته و به مخاطب خویش منتقل می‌نماید. شناخت درست و دقیق قالبِ مناسب برای انتقال پیام، لازمۀ نخست کار فرستنده (راوی) است. راوی بایستی محدودیت‌ها و امکاناتِ قالب‌های گوناگون را بشناسد و بتواند تشخیص دهد که کدام قالبِ روایی (داستان، مقاله، سخنرانی، شعر، فیلم، موسیقی، تئاتر، رقص، گزارش و... یا ترکیبی از دو مورد یا بیشتر) مناسبِ انتقالِ مفهومِ مد نظرِ وی است. پس از انتخابِ درستِ این قالب‌ها، شناختِ اصولِ کارکردی آن قالبِ انتخابی، محدودیت‌هایش و گسترۀ امکانات و توانمندی‌هایی که در اختیار راوی می‌گذارد؛ می‌تواند در انتقال هرچه درست‌ترِ پیام به مخاطب مؤثر باشد. از سوی دیگر، نوعِ دستگاهِ رسانه (ابزارِ روایت) و هم‌چنین فرستندۀ پیام (راوی) دامنه، گستره، تنوع و کیفیتِ مخاطبان را معیّن می‌کند. هر رسانه‌ای مخاطب خود را می‌سازد و می‌یابد و هر فرستنده‌ای نیز دایرۀ مخاطبانی برای خود دارد. رقابت رسانه‌های جهان امروز بر سر تعدادِ مخاطبان و چگونگی افزایش این تعداد است. در چنین بازاری، دیگر احکام ماکیاولیستی حکم می‌راند. بازارِ شایعه‌سازی و شایعه‌پراکنی، جای بنگاه‌های خبرپراکنی را گرفته و هم‌چنین ربودنِ مخاطب‌های پایگاه‌های رسانه‌ای دیگر، مجاز شمرده می‌شود.

در شمارۀ پیش، دربارۀ جایگاه راوی و نقشِ او در چگونگی کمیت و کیفیت روایت و سوگیری‌اش در قبالِ موضوع، سخن گفتیم. در این‌جا، با یادآوری این نکته می‌خواهم به تأثیرِ این موضوع بر رویکردهای دستگاهِ روایی و جهت‌دهی به اندیشه و ذهن مخاطبان اشاره‌ای داشته باشم. زاویۀ نگاه و رویکردِ راوی، موضع‌گیری دستگاهِ روایتش در برابرِ پیام را معرفی می‌نماید. زاویۀ برخوردِ راوی با موضوع و پیام، در چگونگی و چند و چونِ کمّی و کیّفیِ برداشت مشاهده‌گر، اثرِ مستقیم و عمیقی دارد. تنها ظرافتِ برخی از دستگاه‌های روایی (رسانه‌ای) در این است که رد پای خود و موضع‌گیری‌شان در قبالِ موضوع را پنهان نموده، از بیانِ آشکار نگاه و تحلیل خود پرهیز کرده و داوری پیام را (ضمنِ حفظِ زاویۀ خودشان) به مخاطب وامی‌گذارند. حال آن‌که رسانه و فرستندۀ پیام، کدگذاری و جهت‌دهی (مستقیم یا غیرمستقیم) را انجام داده‌ تا پیامِ مورد نظرش، با همان زاویۀ نگاهِ آن‌ها از سوی مخاطب برداشت شود. پس می‌توان دید که مخاطبان، پیام را از چه کانالی و با چه رویکردی دریافت می‌کنند. در ارتباط با این موضوع، همواره سه پرسش اساسی نیاز به طرح و پاسخ‌گویی دارند:

چه کسی می‌گوید؟

چه چیزی می‌گوید؟

برای چه کسی می‌گوید؟

بر این اساس، پیامی واحد، می‌تواند از دلِ روایت‌های گوناگون و از زاویۀ نگاهِ راویانِ مختلف، به گونه‌ای متناقض و گاه حتی متضاد ارائه شود. نمونه‌اش، اخبار و روایت‌های چندگانۀ روزهای اخیر، از جنگِ میانِ «اسرائیل» و «ایران» است. پیام ثابت است: میان دو کشورِ «اسرائیل» و «ایران» جنگ رخ داده است؛ اما ماجرا در بیانِ جزئیات متفاوت است. نقطۀ آغازِ اختلاف‌ها، تضادها و تعارض‌ها همین‌جا است. نخست باید ببینیم چه کسی (کدام راوی؟/ کدام رسانه؟) خبرها را مخابره می‌کند. هر رسانه‌ای، بنا به ضروریات و مقتضیاتِ لازم، زاویۀ نگاه و برخوردش نسبت به موضوع را تعیین نموده و نسبت به روایتِ موضوع سوگیری می‌کند. این همان بحثی است که در علوم ارتباطات و رسانه، به‌عنوان «دستور کار رسانه» از آن یاد می‌شود.

زاویه‌ای که راوی نسبت به بیانِ پیام برمی‌گزیند، می‌تواند بر محتوای آن پیام و ماهیتش اثر بگذارد و حتی آن را قلب کند و گاه وارونه جلوه بدهد. هر رسانه‌ای، با توجه به همان دستور کارش و بنا به زاویۀ برخوردش با موضوع، در بیانِ پیام، یا به شکلِ گزینشی عمل کرده و یا ترتیبِ بیان خرده پیام‌ها و خرده روایت‌ها را اولویت‌بندی می‌کند. این موضوع، پاسخِ پرسشِ دوم یا همان «چه چیزی می‌گوید؟» را تبیین می‌کند.

برای رسیدن به پاسخِ «برای چه کسی می‌گوید؟» بایستی ابتدا سطحِ دانش آن رسانه و مخاطب‌سنجی و جامعۀ هدفِ آن را سنجید. هر رسانه، گروهِ هدف و مخاطبانِ مختص به خود را دارد. مخاطبانی که اغلب با دستور کار و زاویۀ نگاهِ آن رسانه نسبت به موضوع، هم‌راستا و هم‌سو هستند. گاه رسانه‌ها، آن‌چه دوست داریم بشنویم، بخوانیم و یا ببینیم را تولید کرده و به ما عرضه می‌دارند. این‌چنین، ما پیام‌های برساختۀ آن رسانه را به‌مثابه واقعیت می‌پذیریم و حقیقت می‌پنداریم. گاه حتی اتاق فکر و گردانندگانِ آن رسانه، نیازسنجی کرده به فراخورِ نیازِ عمومی ما، پیامی را دست‌کاری کرده و سپس به ما می‌رسانند. این همان مفهومی است که چندی پیش از زبانِ یکی از چهره‌های سیاسی کشور شنیدیم:

«در امر سیاست، لزومی ندارد که شما بدانید چه بخشی از موضوع راست است و کدام بخش دروغ!»

این صحبتِ کلیدی، اهمیتِ رسانه‌ها به‌ویژه در روزهای بحرانی و هم‌چنین نقشِ آن در هدایتِ افکارِ عمومی و راه‌بری عواطف و احساسات مردمان اجتماع را یادآور می‌شود. بر مبنای این دیدگاه می‌توان متوجه شد که سیاست‌مداران جوامعِ گوناگون، گاه با بهره‌جویی از رسانه‌هایی که در اختیار دارند، حتی تصمیم‌ها و تحلیل‌های مردم از شرایطِ آن لحظه را مدیریت کرده و نبضِ هیجاناتِ جامعه را در دست می‌گیرند. رسانه یعنی قدرت؛ یعنی سلاح! سلاحی که به جای نابودی شهرها و آبادی‌ها، اندیشه‌ها را نابود کرده و به جای کشتنِ انسان‌ها، آن‌ها را مشوش و پریشان و گاه هم برعکس، آرام می‌نماید. رهبرانِ سیاسی و سرانِ کشورهای گوناگون، این‌چنین از رسانه، به عنوانِ ابزاری برای کنترل عموم مردم و جهت دادنِ به ایشان بهره برده و مهارِ اجتماع را در دست می‌گیرند.

اما برای نیفتادن در دامِ این کنترل‌جویی و کنترل‌گری سیاست‌مداران، چه باید کرد؟ پاسخ این پرسش را در شمارۀ آیندۀ مجله و در ادامۀ این رشته نوشتار پی خواهیم گرفت.

به شرطِ ادامۀ زندگانی...

در شماره‌های پیشین، این نکته را یادآور شدم که روایت‌هایِ خُردِ افراد، هرکدام می‌توانند یکه باشند و منحصر به فرد. آن‌سان که با فردیت و تجربه‌های زیستی او (راوی) در هم تنیده و آن را رنگی متمایز بخشیده‌اند. این بخش از نوشتارِ مقدمه را بی کم و کاست، در هر شماره از ماهنامۀ «سرمشق» خواهم آورد تا مخاطبانی که شمارۀ پیشینِ روایت را نخوانده‌اند و به هر دلیلی ممکن است شماره‌های آتی را نیز دنبال نکنند؛ با دلایلِ ایجادِ این بخش و هم‌چنین سبک و سیاقِ ساز و کارش آشنا گردند. تنوعِ هزار رنگِ روایت‌ها، شنیدن‌شان و انعکاسِ هریک از آن‌ها، ما را به جهانِ فردی (به عبارتی ژرفای فردیتِ راوی) برده و در آن شریک می‌نماید. ما با شنیدنِ روایتِ هر فرد، به اعماقِ وجودِ او رفته، در دریای تجربه‌هایش غور کرده، گوهرِ زیستش را از لای صدف‌های ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها بیرون کشیده و با خود به سطح می‌آوریم.

این نیازِ درونی، انگیزۀ من شد تا برای سازماندهی بخشِ روایتِ ماهنامۀ «سرمشق» پیش‌قدم شده، طرحِ آن را در ذهن پرورانده و چهارچوب‌های کلی آن را ترسیم نمایم. پیش از این اما، سردبیرِ گرامی، از همان آغازین شمارۀ این ماهنامه طرحِ چنین بخشی را با همین عنوان (و عنوانِ فرعی «تالار گفت‌وگو») در ذهن داشت. قرار شد تا هر شماره، پای سخنانِ فردی بنشینیم و با او معاشرت نماییم. اهمیتی هم ندارد که بلندآوازه باشد یا گمنام. اهمیتِ اساسی، اصلِ روایتِ فردیِ او و ناب بودنِ آن است. باز شدنِ این بخش، می‌تواند دمِ تازه‌ای به این مجله بدمد و نسیمِ تازه‌ای به فضای تمامی آن بوزد. شیوۀ انجامِ این گفتمان‌ها را نه «مصاحبه محور» که «مصاحبت محور» قرار داده‌ام. روشِ رو در رویی با افراد در تالارِ گفت‌وگوی «سرمشق»، بر بنیانِ هم‌نشینی و مصاحبت (به معنای هم‌سخنی و گفت‌وشنود) استوار است. عامدانه از شیوۀ گفت‌وگوهای رایج و مرسوم دوری جسته‌ام، تا پا به فضای تجربه‌ای تازه در این زمینه بگذارم. انگیزۀ فردی‌ام، جست‌وجو برای فرم‌های تازۀ گفت‌وگو و دنبال کردنِ خلاقیت‌های فردی در این کار است. تالار گفت‌وگو، به من میدانِ این‌چنین تجربه‌های تازه‌ای در این زمینه را خواهد داد. می‌توانم بی ترس از داوری‌ها خود را محک زده و شیوه‌های تازه‌تری از گپ‌وگفت را بیازمایم. این شیوه‌های تازه، می‌تواند فضایی پویا و جاری را در این ماهنامه رقم بزند. خطایی که بسیاری از روزنامه‌نگاران و مصاحبه‌کنندگان تازه‌کار و نو پا در ارتباط با گفت‌وگوهای خلاق مرتکب می‌شوند، این پندارِ اشتباه است که گمان می‌کنند این چنین گفت‌وگوهایی بسیار ساده‌اند. برای آن‌ها -که شیوه‌های کلاسیک گفت‌وگو، با طراحی پرسش‌نامه‌ای دقیق و از پیش آماده را آزموده‌اند- این دسته از معاشرت‌ها و هم‌سخنی‌ها، بی در و پیکر می‌نمایند. تصور می‌کنند گفت‌وگوهای آزاد، بی چهارچوب، از هم گسیخته و باری به هر جهت‌اند؛ اما حقیقت به‌گونه‌ای دیگر است. برعکس؛ گفت‌وگوهای آزاد و سیال، دشوار و سهل و ممتنع‌اند. چنین می‌نمایند که هر تازه‌کاری می‌تواند از پسِ آن‌ها برآید؛ اما خط و مرزهای چهارچوب‌شان چون مصاحبه‌های مرسوم و معمول، آشکار نبوده و پنهان است. گمان می‌کنی می‌توانی کرانه‌های گفت‌وگو را تا هر کجا بخواهی پیش ببری، اما حد و حدود این کرانه‌ها را، انسجام و یکپارچگیِ مصاحبت معین می‌سازد. همین موضوع، کار را دشوار و پر چالش می‌کند. من این چالش را به جان و دل خریدارم. پس آن را پذیرا بوده و از آن استقبال می‌کنم. چالش و رویارویی با آن، همواره برایم لذت‌بخش و شیرین بوده است. از پسِ آن، تجربه‌های شیرینی فراچنگ آورده و بسیار آموخته‌ام. بخشِ روایتِ «سرمشق» نیز چالشی تازه است که من آن را پذیرفته‌ام. بنا دارم تا در هر شماره، با توجه به محوریتِ هستۀ اصلی موضوعِ مرتبط با آن فرد، جریانِ گپ را سیال و رها، همچون رود پیش ببریم. چهارچوب‌های این شاخه از گفتار، همچون آب روان است و همین نکته، ضامنِ پویندگی آن خواهد بود. در جریانِ هر گفت‌وشنود، منِ راوی، گاه در جایگاهِ مخاطبِ روایت به متن ورود کرده و مشاهدۀ خود از حال و هوای آن لحظه و حسِ جاری آن را در قالبِ توصیفِ صحنه (برگرفته از ساختارِ نمایشنامه‌نویسی) در کروشه خواهم آورد؛ تا خوانندگانِ ارجمند، همپا با اتمسفرِ روایت، حس و حالِ هر لحظه از گفتمان را نیز لمس و تجربه نمایند.

سومین روایتِ «سرمشق»، به گپ‌وگفت با دکتر «محسن پورمختار» (استاد ادبیاتِ دانشگاهِ ولی‌عصر «رفسنجان») اختصاص دارد. ماجرای آشنایی من با دکتر پورمختار، خود حکایتی است. همه‌چیز به فروردین‌ماه امسال برمی‌گردد. راه افتادن بخش روایت در ماهنامۀ «سرمشق»، موجی از واکنش‌های گوناگون را به دنبال داشت. به‌ویژه که در نخستین شماره، به سراغِ دکتر «علی‌رضا رشیدی‌نژاد» رفتیم. پزشکی که نسبت به ادبیات، اشرافی شگرف داشت. یکی از این واکنش‌های متعدد، از سوی «سید علی میرافضلی»، پژوهشگر ادبیات و عضو فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی بود. گویی خواندنِ گفت‌وشنود با دکتر رشیدی‌نژاد، میرافضلی را سر ذوق آورده و او را واداشته تا پیشنهاد گپ‌وگفتی با دکتر «محسن پورمختار» را برای یکی از شماره‌های روایت مطرح کند. ما نیز، به احترامِ جایگاهِ میرافضلی، خواسته‌اش را ارج نهاده و برای انجامِ این گفت‌وگو قرار و مدارِ لازم را هماهنگ کردیم. شناختِ دکتر پورمختار و گپ با او سبب شد تا بار دیگر اهمیتِ متون کهن و کلاسیک ایرانی همانند: «شاهنامه» «فردوسی» و «مثنوی معنوی» «مولوی» را مرور کرده و جایگاهِ این آثار سترگ را در زندگی، به خود یادآورم شوم. روایتِ این شماره در فضای ادبیات کلاسیکِ ایرانی، پیرامونِ ادبیاتِ حماسی و همین‌طور ادبیاتِ عرفانی چرخیده است. امیدوارم خواندن‌اش کمک کند تا لحظاتی هرچند کوتاه، از نگرانی‌ها و دلهره‌هایی که این روزها گریبان‌گیر همگی‌مان شده جدا شوید.

تشنۀ حماسه و معنا

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده

خورشید اریب بر جاده می‌تابد. پرتوهای تیز و سوزان آفتاب، مستقیم چشمانِ ما را نشانه رفته‌اند. هوای روزهای آخرِ بهار گرم است. هرم داغِ آفتاب، همه را کلافه و درمانده کرده. به سمتِ «رفسنجان» به راه افتاده‌ام. جاده ممتد و بی‌انتها به نظر می‌رسد. گویی هرچه می‌رویم، پایانی ندارد. دستمالی از جیبم درآورده و عرق پیشانی و گونه‌هایم را پاک می‌کنم. در طول مسیر، به روایتِ تازۀ «سرمشق» می‌اندیشم؛ و به بحث‌هایی که قرار است با دکتر «محسن پورمختار» به راه بیندازم. پیشنهادِ گفت‌وگوی با او برای بخش روایتِ مجله، از سمتِ «سید علی میرافضلی» داده شد. دربارۀ او زیاد نمی‌دانم. فقط خبر دارم که استاد ادبیات «دانشگاه ولی‌عصر رفسنجان» است و علاقه‌مند به متون کهن فارسی. از میرافضلی شنیده‌ام که او، از شاگردان دکتر «محمدرضا شفیعی کدکنی» و دکتر «تقی پورنامداریان» بوده و تسلطِ زیادی روی «شاهنامه» حکیم «ابوالقاسم فردوسی» و «مثنوی معنوی» «مولانا جلال‌الدین محمد بلخی» دارد. از تیرۀ بچاقچی‌های «سیرجان» بوده و هم‌اینک ساکن «رفسنجان» است. بنا به احترامی که میرافضلی نزد من و سردبیر مجله دارد، درخواست او را ارزشمند شمرده و پیشنهادش را پذیرفته‌ایم.

به نزدیکی «رفسنجان» می‌رسم. با میرافضلی تماس گرفته و از او خواهش می‌کنم تا در طی این گفت‌وگو کنارم باشد. او نیز با گشاده‌رویی و مهر همیشگی‌اش می‌پذیرد. پرسش‌هایی که ذهنم را به خود درگیر ساخته‌اند را روی کاغذی یادداشت کرده‌ام. تصمیم دارم تا پس از رویارویی با دکتر پورمختار، خودم را به جریانِ سیالِ گفت‌وشنودِ با وی بسپارم و با لذتِ غوطه‌ور شدن در آن همراه شوم.

پیش از روبه‌رو شدن با دکتر پورمختار، این تبارِ بچاقچیِ او است که بیش از هر چیز ذهن مرا به خود درگیر ساخته است. تصوری از سن و سال او ندارم. خیال می‌کنم سال‌خورده است و تجربۀ زیستِ عشایری را دارد. دلم می‌خواهد دربارۀ ارتباطِ تنگاتنگی که ایلیاتی‌ها با «شاهنامه» دارند، با او گپ بزنم. ذهنم از موضوعِ بچاقچی بودنِ پورمختار، به سمتِ «شاهنامه» کشیده می‌شود. به جهان اسطوره‌ای و حماسی‌اش. به پهلوانانی که هر یک حکایتی دارند و قصه‌ای. دوباره تبارِ عشایری دکتر را از ذهن می‌گذرانم. تباری که تمامی تار و پودِ شاکله‌اش با «شاهنامه» گره خورده و بافت فرهنگی و زندگی آنان را شکل داده است. داستان‌های سلحشوری و عاشقانۀ این اثر سترگ حماسی را از پیش نگاه می‌گذرانم. فراز و فرودهای داستان‌های پر شور و هیجانِ «شاهنامه»، مرا همواره به وجد آورده‌اند. هر گاه داستانی از این کتاب را خوانده‌ام، ناخواسته و به یک‌باره چشمانم تَر شده‌اند. «فردوسی»، شکوهی از کف رفته را در «جهانِ زبان» بنا نهاده و کوشیده تا آن را جاودانه نماید. شکوه از دست رفته، در جهان امروز، بیشتر به چشم می‌آید. نیک که می‌نگرم، «شاهنامه» را یادگار (و واکنشی به) دورانی می‌بینم که در آن «ایران» و ایرانی تحقیر شده‌اند. «شاهنامه» سراسر خشم است و خروش، نسبت به آن‌هایی که این تحقیر را بر ما روا داشته‌اند. همۀ این‌ها زمانی از ذهنم می‌گذرند که هنوز به چنگال تیزِ گرگِ جنگ گرفتار نیامده‌ایم. دردهای نهفتۀ سینۀ مردمان، یا در قالب خشمی خروش‌آگین بروز می‌یابد و یا به شکل سرخوردگی و عزلت‌گزینی، نام تصوف به خود می‌گیرد و دنیاگریزی را جایگزین کنشگری اجتماعی می‌سازد. این رویکرد، زندگی انسان را به سوی معناجویی و معناخواهی می‌برد. همان جهانی که در «مثنوی معنوی» «مولوی» می‌توان دید.

از خیالِ «شاهنامه» و جنگ و ایلِ بچاقچی بیرون می‌آیم. میانۀ جاده، به «سیمین محیط» زنگ زده و از او می‌خواهم تا برای ثبتِ عکس‌های گفت‌وگو بیاید. حوالی ساعتِ پنج به «رفسنجان» می‌رسم. نشانی منزل آقای پورمختار را پرسیده و خودم را به آن‌جا می‌رسانم. در همین حین، سر و کلۀ خودروی خانم محیط پیدا می‌شود. به پورمختار زنگ می‌زنم. دکتر در را باز کرده و به پیشوازمان می‌آید. بسیار جوان‌تر از آنی است که انتظار داشتم. صدایش اما، پخته‌تر از چهره‌اش می‌نماید. به گرمی حال و احوال کرده و ما را به داخل دعوت می‌کند. پا به درونِ ساختمان می‌گذاریم. خانه‌ای نوساز است. با پنجره‌هایی که رو به حیاط باز می‌شوند. انتهای ساختمان چند اتاق است که دوتای آن‌ها کتاب‌خانه‌اند. هر یک، روی یکی از کاناپه‌های پذیرایی می‌نشینیم و منتظرِ آمدنِ آقای میرافضلی می‌مانیم. باد کولر، ساختمان را خنک کرده است. گرمای بیرون، هنوز در تنم است. نفسی تازه می‌کنم و عرق پیشانی‌ام را پاک می‌نمایم. دقایقی می‌گذرد... . زنگ در به صدا درآمده و آقای میرافضلی هم به جمع ما اضافه می‌شود. در همین حین، همسر دکتر، برای همگی ما شربت خنک می‌آورد. من که حسابی گرمازده شده‌ام، بی‌درنگ جرعه‌ای می‌نوشم. خنکی شربت، در آن هوای گرم آخرین روزهای بهار، حسابی همگی‌مان را سرحال می‌آورد. نگاهی از پنجره به بیرون می‌اندازم. چیزی تا غروب نمانده است. قلم و کاغذ را از کیفم بیرون آورده و پرسش‌هایی که از پیش آماده کرده‌ام را مرور می‌کنم. برای این‌که زمان از دست نرود، گفت‌وگویم با دکتر پورمختار را آغاز می‌نمایم.

کورش تقی‌زاده: جناب دکتر پورمختار عزیز؛ سپاسگزارم که این گفت‌وگو را پذیرفته‌اید. بی‌مقدمه و بدون هدردهی زمان، می‌رویم سراغِ گفت‌وگویمان. برای آغاز و به جهتِ آشنایی بیشتر مخاطبان با شما، بگذارید به دوران کودکی‌تان برگردیم. تا جایی که می‌دانیم، شما از تبارِ ایلِ بچاقچی هستید. درست است؟

محسن پورمختار: من هم از شما و آقای میرافضلی ممنونم که لطف کردید و تشریف آوردید. بله درست است، اما من زندگی عشایری را تجربه نکرده‌ام. پدر و مادرم سه چهار سالی قبل از به دنیا آمدنم به «سیرجان» آمدند و در محلۀ فقیرنشینِ «بدرآباد» این شهر ساکن شدند. من بیشتر اوقات در خانه بودم و کتاب می‌خواندم. پدرم به کار فروش فرش اشتغال داشت. هر وقت به محل کارش در کاروانسرای بازار می‌رفتم، به من می‌گفت که این پنج تومان را بگیر و برو برای خودت خوراکی بخر؛ مبادا باز بروی کاغذپاره -منظورش کتاب بود- بخری!

[دکتر پورمختار، در این هنگام نگاهی به «سید علی میرافضلی» انداخته و لبخند تلخی می‌زند. گویی از به یاد آوردن این خاطره کمی معذب و دلگیر شده است.]

من هم می‌رفتم و از کتاب‌فروشی‌ای که به شکل بساط روی زمین پهن می‌شد و دو برادر از ترک‌های افشار بافت آن را اداره می‌کردند کتاب می‌خریدم.

سید علی میرافضلی: آن موقع چند سال‌تان بود؟

پورمختار: من از کلاس‌ سوم یا چهارم دبستان شروع به کتاب خواندن کردم.

میرافضلی: چطور شد که علاقه‌مند به کتاب خواندن شدید؟

پورمختار: دقیق یادم نیست که چطور به مطالعه علاقه پیدا کردم. یادم است خواهرم -که هفت هشت سال از من بزرگ‌تر بود- کتاب می‌خواند. من هم در کنار او شروع به خواندن کردم. یک شب در خانۀ دختر خالۀ مادرم بودم. توی حیاط خانه با پسرش که از من بزرگ‌تر بود نشسته بودیم. هیچ‌کس هم در خانه نبود. لامپ هشتاد (مگاوات) قدیمی هم بالای سرمان روشن بود. دیدم دارد کتابی می‌خواند. نام کتاب را از او پرسیدم. گفت کتاب خوشمزه‌ای است! داشت کتاب «امیرارسلان رومی» را می‌خواند. از او خواستم وقتی تمام شد، به من هم بدهد تا بخوانم. وقتی کتاب را با خود به خانه آورده و خواندم، آن‌قدر شیفتۀ امیرارسلان شدم که حد ندارد! چهار یا پنج مرتبه این کتاب را خواندم. کتاب را از من دزدیدند و من دوباره به بدبختی آن را گیر آوردم.

تقی‌زاده: هیچ سازمان، تشکل یا نهادی نبود تا این ذوق و علاقه‌مندی‌های شما را به شکل سازمان‌یافته پاسخ داده و هدایت کند؟

پورمختار: یکی از چیزهایی که روی من تأثیر زیادی گذاشت، «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود. من به کانون راه پیدا کردم و کتاب‌های زیادی را در آن‌جا مطالعه کردم. اوایل انقلاب بود و آدم‌های مخلصی با خلوص نیت در آن‌جا مشغول به کار شده بودند. آقایی به نام فیروزآبادی مسئول کانون بود. من به اتفاق خواهرم و چند نفر دیگر می‌رفتیم و شعر می‌سرودیم. آقایی به نام خزیمه که معلم ادبیات ما بود، عروض و قافیه و دیگر بحث‌های ادبی را به ما یاد می‌داد. آن زمان، کتاب‌هایی که سازمان «یونسکو» به خاطر ترجمۀ کتاب «ذوالقرنین یا کورش کبیر» به استاد (محمد ابراهیم) باستانی پاریزی هدیه داده بود و او هم به پاریز هدیه کرده بود، به کتاب‌خانۀ کانون سیرجان آورده شدند.

تقی‌زاده: این کتاب‌ها چطور سر از کتاب‌خانۀ «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» «سیرجان» درآوردند؟

پورمختار: خب، باستانی پاریزی این کتاب‌ها را به کتاب‌خانۀ پاریز هدیه داد و مسئولان کانون، کتاب‌های ادبیات آن را برای استفادۀ ما به کانون آوردند. کتاب‌های خیلی خوبی هم بودند. کتاب‌هایی که انتشارات بزرگ آن موقع مثل «فرانکلین» آن‌ها را منتشر کرده بودند. کتاب‌خانۀ کانون برای من حکم بهشت را داشت. من در بین آن کتاب‌ها می‌گشتم و یکی‌یکی با مجموعه‌های ادبی بزرگ آشنا می‌شدم. کتاب‌هایی مثل «شاهنامه»، «دیوان حافظ»، «خمسۀ نظامی»، «مثنوی معنوی» و... خیلی از آثار ادبی بزرگ دیگر را در کانون شناختم.

[دکتر نگاهش از ما می‌گیرد و به حیاط خیره می‌شود. دستی روی پیشانی‌اش کشیده و عرق پیشانی‌اش که تا بالای ابروان پرپشتش جاری شده است را پاک می‌کند. دستی روی لبانش می‌کشد و صحبتش را ادامه می‌دهد.]

من آن موقع کم‌رو بودم و برای همین به‌تدریج به کتاب خواندن روی آوردم.

تقی‌زاده: اشاره کردید که در آن سن و سال کم‌رو و منزوی بودید. چرا؟ دلیلش چه بود؟

پورمختار: خب، به این دلیل که اهل ورزش کردن و هیچ برنامۀ دیگری نبودم. یادم است آن زمان تعدادی از کُردهای بارزانی را به شهرهای مختلفی از جمله سیرجان تبعید کرده بودند. دو سه خانوار از آن‌ها در خانۀ ما مستأجر بودند. آن‌قدر در خانه می‌ماندم و مشغول مطالعه می‌شدم که دیگر بچه‌های هم‌محله‌ای تصور می‌کردند من هم کُرد هستم. آن‌ها بیشتر درگیر بازی فوتبال بودند. من بیشتر سرم توی کتاب‌ها بود و مطالعه می‌کردم. دلیل خجالتی بودنم این بود که من آن موقع شعر می‌گفتم. بچه‌های مدرسه هم به من «شاعر» می‌گفتند و مرا درس‌خوان و کتاب‌خوان می‌دانستند. من هم از این‌که «شاعر» خطابم کنند، خجالت می‌کشیدم.

[میرافضلی نگاهی به دکتر پورمختار انداخته و لبخندی می‌زند. روی چهرۀ پورمختار نیز لبخند کم‌رنگ و شرم‌آلودی نقش بسته است. میرافضلی نیم‌نگاهی به من می‌اندازد دکتر، بی‌وقفه پایش را تکان می‌دهد]

نوعی حس عدم اعتماد به نفس داشتم. انگار این کار جالب نیست. توقع عمومی این بود که کارهای فنی بدانم و یا اهلِ ورزش کردن باشم. من از خودم خجالت می‌کشیدم از این‌که در مسیری افتاده‌ام که چندان هنر محسوب نمی‌شود. شاید دلیلِ این تفکر و خجالت، به همان ریشۀ بچاقچی من برگردد.

[ویژگی‌های ایلیاتی‌ها را از ذهن می‌گذرانم. شاید برجسته‌ترین شاخصه‌های آن‌ها، روحیۀ غیور، جنگجو و دلاورانۀ آن‌ها باشد. روحیه‌ای که با تمامی تار و پود وجود آن‌ها درآمیخته و بخشی از فرهنگ و زیست‌شان شده است. تا آن‌جا که تعاریف آن‌ها از مفاهیم را هم تحت‌الشعاع خود قرار داده است. در ساختارِ نگرشِ این اقوام، مفهومِ «هنر»، به جنگ‌آوری و سلحشوری تعبیر و اطلاق می‌گردد. از همین رو است که از خردسالی فرزندان‌شان (به‌ویژه پسرها) را با فنون سوارکاری و تیراندازی آشنا می‌سازند. از فضای ذهنی‌ام جدا شده و به صحبت‌های دکتر برمی‌گردم.]

پورمختار: طایفۀ بچاقچی به دلاوری، جنگ‌آوری و زرنگی معروف بودند و... .

تقی‌زاده: داشتنِ این مهارت‌ها را «هنر» می‌دانستند.

پورمختار: ... دقیقاً! به زندگی مادی بیشتر اهمیت می‌دادند. این‌ها را در خانه به ما هم می‌گفتند. پدرم همیشه به من می‌گفت: «آدم باید گرگ باشد». من گرگ که نبودم هیچ، از بره هم ضعیف‌تر بودم! برای همین، شاید ناخودآگاهِ من از این‌که در این راه قرار گرفته‌ام، خجالت می‌کشید. هنوز هم به این فکر می‌کنم که اگر کمی در زندگی‌ام و در جامعه زرنگ‌تر بودم، بهتر بود. حس می‌کنم اگر به حرف پدر گوش کرده بودم، می‌توانستم گلیم خودم را بهتر از آب بکشم.

[آقای پورمختار لحظه‌ای سکوت کرده و آب دهانش را قورت می‌دهد. به سمت میز خم شده و لیوان شربت خنکی که همسرش برایمان آورده است را برمی‌دارد. تعارفی به همگی‌مان کرده و جرعه‌ای می‌نوشد. من و آقای میرافضلی نیز لیوان‌های‌مان را برداشته و جرعه‌ای می‌آشامیم. لیوان را روی میز گذاشته و به تکه‌های یخ بزرگی که روی آن شناور هستند، نگاهی می‌کنم.]

تقی‌زاده: فرمودید که شما و خواهرتان شعر می‌سرودید.

پورمختار: بله، من بیشتر شعر کلاسیک می‌گفتم و خواهرم به قالب‌های نو علاقۀ بیشتری داشت و در زمینۀ ادبیات معاصر فعالیت می‌کرد. متأسفانه بعدها هوادار «سازمان مجاهدین خلق» شد و برایش دردسرهایی پیش آمد. بعد از این ماجراها سریع با پسرخاله‌ام ازدواج کرد و از شعر و ادبیات دور افتاد.

تقی‌زاده: به جز شما و خواهرتان، عضو دیگری از خانوادۀ شما بود که به شعر و ادبیات علاقه‌مند باشد؟

پورمختار: ما دو فرزند بیشتر نبودیم؛ اما پدرم به‌واسطۀ حسِ ایلیاتی خود به «شاهنامه» علاقه داشت. گاهی از «سعدی» هم بیت‌هایی می‌خواند. با این‌که سوادش در حد خیلی ضعیفی بود، اما به ادبیات علاقه‌مند بود. پدرم روی مطالعۀ کتاب‌های غیردرسی من حساسیت نشان نمی‌داد؛ چون متوجه بود که خواندن کتاب -حتی اگر غیردرسی باشد- مفید است. در حالی که مادر مخالف بود و مرا از این کار منع می‌کرد. من و خواهرم همیشه و در همه حال به دنبال کتاب بودیم و مطالعه می‌کردیم. سر سفره، موقع استراحت، بعد از نوشتن مشق‌ها، وقتی که از مدرسه می‌آمدیم و... اغلب در حال مطالعه بودیم. سه ماه تابستان را هم یا در کتاب‌خانۀ کانون می‌گذراندیم، یا کتاب می‌خریدیم و می‌خواندیم. مادرم می‌ترسید که خواندن کتاب‌های غیردرسی، ما را از درس خواندن بیندازد. وقتی دید حریف ما نمی‌شود، گفت: «اگر کتاب غیردرسی بیاورید، شما را به خانه راه نخواهم داد». هر وقت به خانه برمی‌گشتم، من را بازرسی می‌کرد تا کتاب غیردرسی به همراه نداشته باشم. روزی از ماه بهمن سال ۱۳۶۰ یا ۱۳۶۱ بود، من کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. به بازار رفتم و از پدرم پنج تومان گرفتم. به فلکۀ شهرداری رفتم و دیدم که به مناسبتِ دهۀ فجر نمایشگاهی برگزار کرده‌اند. بیشتر کتاب‌های آن نمایشگاه مربوط به ردۀ سنی کودکان بود و به کار من نمی‌آمد. فقط کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» نوشتۀ «مرتضی مطهری» نظرم را جلب کرد. آن موقع خیلی به تاریخ ایران باستان علاقه‌مند بودم. در دورۀ نوجوانی، شیفتۀ تاریخ و زبان‌های باستانی ایران بودم. جز کتاب‌خانۀ عمومی «سیرجان» -که پیش از انقلاب «کتاب‌خانۀ کورش کبیر» نام داشت- هم، جایی برای فرو نشاندن تشنگی‌ام نبود. در بین کتاب‌ها می‌گشتم و هرآن‌چه را که مربوط به ایران قبل از اسلام بود، پیدا کرده، به خانه آورده و با آن‌ها معاشقه می‌کردم. حتی بازی‌های کودکی من هم مربوط به مفاهیم ایران باستان بود.

تقی‌زاده: از بازی‌های دوران کودکی‌تان بیشتر برایمان بگویید.

پورمختار: مثلاً با گذاشتن چند آجر روی هم، آتشکده می‌ساختم. بعد هم در آن هیزم می‌ریختم و آتش‌بازی می‌کردم. بیشتر بازی‌های من به تنهایی بود. همین باعث منزوی ماندن من شده بود. چون از بازی‌های جمعی با بچه‌های هم‌سن و سال خودم مثل فوتبال بازی کردن دور بودم. یکی دیگر از بازی‌هایی که انجام می‌دادم، ساخت کتیبه‌های هخامنشی بود. به این شکل که در قالب‌های صابون یا ظرف‌ها دیگر، سیمان درست می‌کردم و کتیبه‌های هخامنشی را بر رویشان می‌نوشتم. هنوز هم یکی از این قالب‌ها را نگه داشته‌ام. بعضی از بخش‌های «اوستا» را هم بر روی چوب‌های مکعبی -که از زوائد کار نجاری‌ها برمی‌داشتم- حک می‌کردم. به ایران باستان علاقۀ زیادی داشتم. آرزوی بزرگم دیدنِ تخت‌جمشید بود.

[در عمق چشمان دکتر پورمختار، می‌توان شیفتگی‌اش به تاریخ ایران باستان را مشاهده کرد. سکوتی برقرار می‌شود. دکتر، بی‌وقفه پایش را تکان می‌دهد. نگاهش به سویی خیره است. شیرینی مرور خاطره‌های کودکی و نوجوانی، لبخندی محو را بر گوشۀ چهرۀ وی نشانده است. آقای میرافضلی، سکوت حاکم بر فضا را می‌شکند.]

میرافضلی: خب، از کتاب «خدمات متقابل ایران و اسلام» «مرتضی مطهری» برایمان می‌گفتید.

پورمختار: در آن نمایشگاه، وقتی به کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» مرحوم مطهری رسیدم، آن را تورق کردم. هنوز هم این کتاب را دارم. دیدم که چه چیزهای جالبی راجع به ایران باستان، آیین «زرتشت» و «شاهنامه» در آن گفته شده است! یادم افتادم که مادرم، قاطعانه، آوردن هر نوع کتاب غیردرسی را منع کرده بود. کتاب را گذاشتم و از نمایشگاه بیرون آمدم. بعد دوباره وسوسه شدم و برگشتم. باز کتاب را ورق زدم و دیدم که چه صحبت‌های جالبی دربارۀ ساسانیان و ایران قبل از اسلام در آن آمده است! کتاب را به قیمت چهارده تومان خریدم و تا نزدیکی خانه آمدم. کتاب را در کاپشنم قایم کرده و زیپ آن را هم بستم. از تیر برق بغل خانه بالا آمده، کتاب را روی پشت‌بام گذاشته، بعد پایین آمده و در زدم. مادرم در را باز کرد و بعد از این‌که بابت دیر آمدن بازخواستم کرد و مطمئن شد کتاب غیردرسی همراهم ندارم، مرا به داخل راه داد. وقتی خواهرم را دیدم، از او خواستم تا از روی تنور در مطبخ بالا برود و از روی پشت‌بام کتاب را برایم بیاورد. هنوز هم همین‌طور هستم. اگر کتاب خوبی ببینم، تمام فکر و ذکرم را درگیر می‌کند تا آن را بخرم. کتاب «تاریخ ایران باستان» را در پانزده‌سالگی خریدم.

تقی‌زاده: منظورتان کتاب سه‌جلدی «مشیرالدوله حسن پیرنیا» است؟

پورمختار: بله. یک روز در «کتاب‌فروشی زرّین»، دورۀ سه جلدی این کتاب را دیدم. با هزار و یک ترفند، شش‌صد تومان از پدر گرفته، کتاب را خریده، آن را ترکِ دوچرخه‌ام بسته و به خانه آوردم. شب‌ها با آن می‌خوابیدم و صبح‌ها به عشق آن برمی‌خاستم. حالا دیگر شغلم شده بود کپی کردن تصاویر «داریوش هخامنشی» و سربازان او و چسباندن‌شان به در و دیوار اتاق. الآن هم در کتاب‌خانه‌ام این کتاب را دارم.

تقی‌زاده: اشاره فرمودید که هنوز هم اگر کتاب خوبی ببینید، ذهن‌تان درگیر آن می‌شود تا وقتی که آن را خریداری کنید. خاطرۀ جالب دیگری هم در این باب دارید؟

پورمختار: یک روز خواهرزاده‌ام -که شش هفت ماهه بود- ناخوش شد. با خواهرم او را پیش دکتر بردیم. نسخه نوشت. خواهرم به من گفت:

«ککا بلاتِ بگیرم، من بچه را می‌برم خانه، تو زودی داروهایش را بگیر و بیاور!»

مبلغ یک‌صد و پنجاه تومان هم بابت دارو داد. خودش هم سوار تاکسی شد و رفت. من هم رفتم دنبال داروها. کتاب‌فروشی آقای خوشبخت کنار داروخانه بود. با خودم گفتم سری به آن‌جا می‌زنم و بعد داروها را می‌گیرم. توی قفسه، «ایران باستانی» «حسن پیرنیا» را دیدم. کتاب را خواستم و ورق زدم. با خودم گفتم:

«وای! این کتاب، تاریخ ساسانیان -که در مجموعۀ من نیست- را هم دارد. اوه! تازه «شاهنامه» را هم با تاریخ باستانی ایران تطبیق داده است.»

دیگر چیزی نفهمیدم. یک‌صد و چهل تومان داده، کتاب را خریده و در بغل گرفتم. هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدم. خواهرم پرسید:

«رسیدی ککا؟ کو بیا ببینم چی برایش نوشته؟ یا خدا!»

من هم گفتم: «من کتاب خریدم.»

خواهرم عصبانی شد: «چی؟! بچۀ من در حال مرگ است، آن‌وقت تو پول داروهایش را داده‌ای و کتاب خریده‌ای؟!»

[همگی‌مان می‌خندیم. چهرۀ دکتر سرخ شده است. با بی‌قراری پایش را تکان می‌کند. می‌کوشد بی آن‌که توجهی را جلب کند، با انگشت عرق پیشانی‌اش که تا بالای چشمانش آمده است را بگیرد. سپس خنده‌اش را جمع می‌کند.]

تقی‌زاده: خودتان فکر می‌کنید این علاقه‌مندی شما به «شاهنامه»، تا چه اندازه به همان سنت‌ها و فرهنگِ حاکم بر ایل بچاقچی -که ریشه‌های تفکرات و شخصیت شما را شکل داده و به نحوی در رگ و خون شما جاری بوده و در تک‌تک سلول‌های شما تنیده است- برمی‌گردد؟ تا جایی که می‌دانیم، در سیاه‌چادرهای عشایر اقوام گوناگونِ ایرانی، شاهنامه‌خوانی، بخشی از زیستِ فرهنگی آن‌ها را تشکیل داده و جزو برنامه‌های شبانۀ آن‌ها است. به گونه‌ای می‌توان گفت که «شاهنامه»، بخشی از هویتِ ایرانی‌ها (به‌ویژه عشایر) را تشکیل داده است. چون با آن زندگی می‌کنند، جای‌جای زندگی‌شان را تحت تأثیر آموزه‌های آن می‌سازند و با الگوپذیری از مرام پهلوانان این اثر اسطوره‌ای- حماسی رفتار می‌کنند. پس از این جنبه می‌توان گفت که «شاهنامه»، به‌واسطۀ رگِ بچاقچی شما، در خون و پی‌تان به شکل غریزی جریان دارد؛ اما می‌خواهم بدانم که علاقۀ شما به این اثر سترگ تا چه اندازه به خواست خودتان و تا چه حد به این غریزۀ ایلیاتی‌تان مربوط است؟

پورمختار: من فکر می‌کنم همۀ این مواردی که شما گفتید، بسیار مؤثر هستند. رگ و ریشۀ نژادی خیلی تأثیر دارد، اما این ویژگی‌های ژنتیکی به بعضی‌ها منتقل می‌شود و به بعضی‌ها هم نمی‌شود. از بچگی پدرم داستان‌های «شاهنامه» را برایم نقل می‌کرد. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفتم، شب‌ها بغل او می‌خوابیدم و او هم داستان‌های «شاهنامه» را برایم نقل می‌کرد. پدرم معتقد بود که ما از نسل کیان هستیم. حتی در شعرهایی که عمویم می‌گفت، این موضوع ذکر شده است:

«که ما هستیم دلیران پور خنجر

همه نسل کیان شیر دلاور»

تقی‌زاده: می‌توانید بگویید که چطور شد ایل بچاقچی به «کرمان» آمد و در مناطقی از «سیرجان» ساکن شد؟

پورمختار: به طور دقیق مشخص نیست که ایل بچاقچی چه زمانی و از کجا وارد «کرمان» شد. ظاهراً از زمان صفویه، به تدریج به این مناطق آمدند و هستۀ اولیه‌ای تشکیل دادند و بعد طوایف دیگر در کنار آن‌ها جمع شدند. ظاهراً قدیمی‌ترین طایفۀ این ایل، یعنی طایفۀ «سعدلو» -که ما هم از همین طایفه هستیم- از منطقۀ «آذربایجان» به این‌جا آمدند. سعدلوها خودشان ایل بزرگی در مناطق «ایروان» و «چخورسعد» در «ارمنستان» امروزی بودند. عده‌ای از این طایفه به «آذربایجان» و شاخه‌ای از آن‌ها هم به «کرمان» آمدند. بعد از آن، طایفۀ «سعدلو» به دو طایفۀ کوچک‌تر «ساری سعدلو» و «قره سعدلو» تقسیم شدند. ما از طایفۀ «ساری سعدلو» هستیم و «حسین‌خان بچاقچی» هم از طایفۀ «قره سعدلو» بود. طوایف دیگری هم هستند که فرعی و کوچک محسوب می‌شوند. طوایفی مثل: «اَنکرلّو»، «اَرَشلو»، «عباس‌لو»، «خروس‌لو» «ناوکی» و «رضوانی» از همین جمله هستند که احتمال می‌رود به‌تدریج دور هم جمع شده باشند. شاخۀ اصلی همۀ این‌ها، همان طایفۀ «سعدلو» است. در زمان قدیم، عمدۀ کارهای امنیت «کرمان» هم به عهدۀ طوایف ایل بچاقچی بود. معروف‌ترین این دلاوری‌ها، ماجرای جنگ‌های «حسین‌خان بچاقچی» با انگلیسی‌ها است. شاید جالب باشد بگویم که نسخۀ منحصر به فردی از «شاهنامه» و همین‌طور «خمسۀ نظامی» هم در بین سعدلوهای منطقۀ «قفقاز» بوده که به نام «شاهنامۀ سعدلو» معروف است و امروز در مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی در «تهران» نگهداری می‌شود. حتی «شاهنامه» را با لحنی خاص می‌خوانند. لحنی سوزناک که با نوع شاهنامه‌خوانی طوایف لُر متفاوت بود.

تقی‌زاده: هیچ‌گاه پدر از شاهنامه‌خوانی ایل در سیاه‌چادرها برایتان خاطره‌ای نقل کرده‌ بود؟

پورمختار: چرا، کم و بیش و با حسرت از شاهنامه‌خوانی در ایل صحبت می‌کرد. البته ایل دیگر از حدود دهۀ بیست به‌تدریج در حال از بین رفتن بود.

تقی‌زاده: دلیلش همان سیاست تخته‌قاپو بود.

پورمختار: سیاست تخته‌قاپو، به همراه مدرنیزاسیون دورۀ پهلوی، باعث از بین رفتن ایلات در معنای سنتی‌اش شد. ایل ما با «شاهنامه» زیاد مأنوس بود. پدرم تعریف می‌کرد که در ایشوم عده‌ای مشغول دوشیدنِ گوسفندها بودند. عده‌ای دیگر دوغ می‌جوشاندند تا اسپار و کشک آماده کنند. در سیاه‌چادری دیگر -که ما به آن پلاس می‌گوییم- عده‌ای دور هم می‌نشستند و «شاهنامه» می‌خواندند. به این شکل که یک نفر می‌خواند و یک نفر دیگر هم توضیح می‌داد. جالب این‌جا است که آن کسی که توضیح می‌داد، بی‌سواد بود، ولی نسبت به «شاهنامه» شناخت داشت!

تقی‌زاده: از شاهنامه‌خوان‌های ایل بچاقچی در آن زمان، کسی را می‌شناختید یا دربارۀ آن‌ها برایتان گفته بودند؟

پورمختار: دو شاهنامه‌خوان قدیمی در ایل داشتیم که من هم آن‌ها را دیده بودم: یکی «حسن خان عطاپور» و دیگری هم «حاج ماشاالله بختیاری» بودند. این دو وقتی به هم می‌رسیدند، به شکل شاهنامه‌وار با هم صحبت و شوخی می‌کردند. مثلاً یکی به دیگری می‌گفت:

«تو رزم دلیران کجا دیده‌ای؟

که آواز روباه نشنیده‌ای»

و دیگری هم این‌طور جوابش را می‌داد:

«تو را با نبرد دلیران چکار؟

تو برزیگری بیلت آید به کار»

همین آقای عطاپور از «سیرجان» تا «بلورد» -که مرکز ایل بچاقچی بود- در خودروی سواری «شاهنامه» می‌خواند. حتی بعضی از یاغی‌هایی که به زندان افتاده بودند، در همان‌جا «شاهنامه» یاد گرفتند و وقتی آزاد شدند، از شاهنامه‌خوان‌های خوب ایل شده بودند. شخص دیگری هم به نام «محمود خان اَرَشلو» بود که شاهنامه‌خوان اختصاصی به نام «قادر خان افشار» داشت. حتی وقتی برای معالجه به شیراز رفت، تا زمان مرگش قادر خان بالای سرش، برایش «شاهنامه» می‌خواند. به طور کلی بعضی از طوایف (و نه همۀ آن‌ها) با «شاهنامه» مأنوس بودند.

تقی‌زاده: بیشتر کدام طوایف بودند؟ اسم‌شان را به خاطر دارید؟

پورمختار: طوایف «ناوکی»، «قره سعدلو»، «ساری سعدلو» ترک بودند و با این حال علاقۀ زیادی به «شاهنامه» داشتند. حتی اسامی شاهنامه‌ای روی فرزندانشان می‌گذاشتند: «برزو»، «سهراب»، «بهرام»، «شیرین»، «رستم»، «اسفندیار» و... . پدر جدِ خودم «اسفندیار» نام داشت. طوایف مختلف در ایل بچاقچی، در عین این‌که حماسه‌های دینی را دوست داشتند، در کنار آن به حماسه‌های ملی هم علاقه‌مند بودند. به این دلیل که تضادی بین آن‌ها نمی‌دیدند. همان‌طور که اشعار مربوط به «رستم» و «اسفندیار» را می‌خواندند؛ اشعاری هم دربارۀ امام حسین (ع) و حضرت علی (ع) داشتند.

تقی‌زاده: شاید دلیل اصلی این موضوع، جست‌وجوی وجه تشابه و اشتراک‌های خُلقی است که آن‌ها بین کاراکتر «رستم» با «علی بن ابی طالب» و «سیاوش» با «حسین بن علی» می‌دیدند. به گونه‌ای در افواه عامه، کاراکترهای دینی و مذهبی، ادامۀ همان کاراکترهای ملی ایرانیان باستان هستند.

پورمختار: بله، هر دو وجه حماسی دارند. اصلاً بین این دو تضادی نمی‌دیدند؛ یعنی ارادت به امام حسین (ع) را در تضاد با ایران‌دوستی نمی‌دانستند.

تقی‌زاده: برگردیم به ادامۀ روایت شما از آشنایی با «شاهنامه». فرمودید که نخستین ارتباط شما با این اثر حماسی، به‌واسطۀ پدر رقم خورد.

پورمختار: بله، خب! من با فرهنگ شاهنامه‌خوانی در ایل آشنایی نداشتم. پدرم که این نوع زندگی را تجربه کرده بود؛ برای من خاطراتی نقل می‌کرد و گاه داستان‌هایی هم از «شاهنامه» را می‌خواند. نخستین بار، داستان‌ها و ابیاتِ «شاهنامه» را از پدرم (در سال‌های قبل از دبستان) شنیدم.

تقی‌زاده: جالب‌ترین و جذاب‌ترین داستان‌هایی که پدرتان در دوران کودکی از «شاهنامه» برایتان نقل می‌کرد را به خاطر دارید که کدام داستان‌ها بودند؟

پورمختار: بله، چهار داستان از بین تمام داستان‌های «شاهنامه» بیش از همه در ذهنم مانده‌اند. یکی از آن‌ها «داستان رستم و اسفندیار» است. پدرم وقتی به آخر این داستان می‌رسید، روایت‌های عامیانه‌ای هم که دربارۀ این داستان نقل شده‌اند را هم برایم تعریف می‌کرد. برخلاف «شاهنامه» که وقتی «رستم» به چشم‌های «اسفندیار» تیر می‌زند، بعد هم اسفندیار پسرش را به او می‌سپارد؛ در روایت‌های عامیانه ذکر شده که «اسفندیار» فوت نکرد. انجوی شیرازی این روایت عامیانه را در کتابِ «فردوسی‌نامه» آورده است. طبق این روایت، «اسفندیار» بعد از کور شدن از «رستم» می‌خواهد تا برایش اتاقی با یک در و یک ستون بسازد، او را هم کنار همان ستون قرار دهد و خودش هم به او سر بزند. «رستم» متوجه شد که «اسفندیار» چه نقشه‌ای در سر دارد. یکی از دفعاتی که «رستم» نزد او کنار آن ستون نشسته بود، «اسفندیار» ستون را از جا درآورد تا سقف روی سر خودش و «رستم» خراب شود. «رستم» متوجه نقشۀ او شد و از در فرار کرد.

داستان دیگری که پدرم از شاهنامه برایم تعریف می‌کرد، «داستان رستم و سهراب» بود. پدرم بیتی از این داستان را می‌خواند که در هیچ‌کدام از نسخه‌های چاپی نیست. این بیت را نقال‌ها می‌خواندند. این بیت مربوط به لحظه‌ای است که «هُجیر»، خیمۀ تک‌تک افراد سپاه ایرانیان، از «گودرز» و «گیو» گرفته تا «گرگین» و «طوس» و... را به او معرفی می‌کند. وقتی به خیمۀ سبز می‌رسد، از رستم (صاحب آن خیمه) نام نمی‌برد. در «شاهنامه» این‌طور آمده است:

«دگرباره پرسید از آن ارجمند

از آن خیمۀ سبز و مرد بلند»

پدرم این بیت را از ادبیاتِ عامه نقل می‌کرد:

«ز انبوه لشکر مرا باک نیست

از آن سبزه خیمه دلم پاک نیست»

داستان دیگری که پدر برایم نقل می‌کرد، «داستان رستم و اکوان دیو» بود. «اکوان دیو» «رستم» را دستگیر کرده و از او می‌پرسد که می‌خواهی تو را به کوه بیندازم یا دریا؟ «رستم» هم جواب می‌دهد:

«به کوهم درانداز تا ببر و شیر

ببینند چنگال مرد دلیر

به دریا نباید که اندازیم

کفن سینۀ ماهیان سازیم»

من آن موقع بچه بودم و دقیق متوجه نمی‌شدم که ترکیب دو کلمۀ «کفن سینه» به چه معنا است و آن‌ها را به شکل «کفنسینه» سر هم می‌شنیدم.

داستان دیگری هم که در ذهنم مانده، «داستان رستم و شُغاد» بود که برادرش او را به چاه انداخت. یادم می‌آید که پدرم «شُغاد» را «شَغال» تلفظ می‌کرد. من هم در تصور کودکی‌ام، برادر «رستم» را شبیه شغال می‌دیدیم.

پدرم سواد نداشت، این داستان‌ها را قبل از این‌که به شهر بیاید، در ایل شنیده بود. طایفۀ پدری‌ام، با «شاهنامه» خیلی مأنوس بودند که سابقۀ آن به سده‌ها می‌رسید.

وقتی پدرم این داستان‌ها را برایم نقل می‌کرد، نمی‌دانستم که این‌ها از کتابی به اسم «شاهنامه» هستند. وقتی کتاب‌خانۀ باستانی پاریزی را به «کانون پرورش فکری سیرجان» آوردند، من در بین کتاب‌های مختلف به کتاب کوچکی برخوردم که صفحات آغازی و پایانی آن کامل کنده شده بود. فقط می‌شد فهمید که داستان‌هایی در قالب شعر هستند. وقتی آن را به خانه آورده و مطالعه کردم، متوجه شدم که جلد دوم «شاهنامۀ ژول مول» بود که در قطع جیبی منتشر شده بود. تا جایی که یادم هست، از «داستان رستم و سهراب» شروع می‌شد و تا «داستان فرود» به اتمام می‌رسید. وقتی ورق زدم و خواندم، یکی‌یکی جذب داستان‌های آن شدم: «جنگ هاماوران»، «داستان سیاوش» و... همین‌طور جلو رفتم و متوجه شدم که این همان کتابی است که پدرم داستان‌هایش را برایم نقل می‌کرد. آن موقع، فکر می‌کردم کل «شاهنامه» همین‌قدر است، تا این‌که در کتاب‌خانه‌ای کتاب «زندگی و مرگ پهلوانان شاهنامه» از دکتر (محمدعلی) اسلامی ندوشن را دیدم. این کتاب خیلی روی من تأثیر گذاشت. نثر مخملی اسلامی ندوشن چنان تأثیری بر من گذاشت که هیچ‌گاه از چنبرۀ آن خلاص نشدم. وقتی این کتاب را خواندم، فهمیدم که «شاهنامه» خیلی بیشتر از این یک جلدی است که من خوانده‌ام. از آن پس، سودای دیدن و داشتن یک شاهنامۀ کامل، تمامی ذهنم را درگیر کرد. مدتی بعد دورۀ کامل «شاهنامۀ ژول مول» را در کانون دیدم و دانستم که «شاهنامه» از داستان پادشاهی «کیومرث» شروع شده و با پادشاهی «یزدگرد» تمام می‌شود. مجلدات «شاهنامه» را به امانت گرفته، به خانه آورده و فارغ از هرچه اطرافم بود، به کشف و شهود می‌نشستم:

«پسر بُد مر او را یکی هوشمند

گران‌مایه تهمورثِ دیو بند

...

کنون ای سراینده فرتوت مرد

سوی گاه اشکانیان بازگرد

...

ز فرّ و هنرمندی اردشیر

سخن بشنو و یک به یک یادگیر...»

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.