ارکان و بنیان‌های اندیشه ایرانشهری - فره ایزدی

دکتر مهدی حسنی باقری
دکتر مهدی حسنی باقری

اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاست‌نامه‌های بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه می‌شود. ذبیح‌الله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی می‌داند. کلیله‌ودمنه جدا از ارزش‌های ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و به‌ویژه در تاریخ اندیشۀ سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامه‌هایی درباره کلیله‌ودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدن‌های گاه و بی‌گاه در باغ بزرگ کلیله‌ودمنه که در قالب نامه‌های استادی به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامه‌ها دربارۀ شناخت اثر و اندیشه‌های سیاسی در آن است. منابع نوشته‌ها موجود است و در اختیار علاقمندان قرار می‌گیرد.

نمی‌دانم این‌روزها چگونه برای تو می‌گذرد؟ آیا تو هم مثل من دل‌ودماغ کاری را نداری و... اما بالاخره باید کاری کرد، حتی اگر کاری کوچک و بی‌اهمیت. به‌نظر من انتخاب یکی دو مورد کار کوچک و اتمام آن‌ها اطمینان خاطر خوبی به آدم می‌دهد. تمرین این مسئله می‌تواند در شکل‌گیری عادت‌های خوب و جدید بسیار نقش داشته باشد. در وضعیتی که اسباب افسردگی و نگرانی و اضطراب به دلیل شرایط خاص بسیار زیاد است، باید راه‌های در رویی پیدا کرد. پرداختن به کاری، هر چند بی‌اهمیت و کوچک، به‌مراتب بهتر از هیچ کاری نکردن است. به هرحال باید سرگرم بود روزگار را گذراند حال اگر بشود بر اساس برنامه درستی و با هدف تعریف شده‌ای آن را پشت سر گذاشت که چه بهتر. در هر صورت دلیلی برای انجام ندادن کاری و فکر و خیال‌های بیهوده نیست. این‌هم تکه‌ای از عمر ماست که می‌گذرد... بگذریم و به کار خودمان برسیم.

یکی دیگر از مفاهیم مطرح شده در اندیشه سیاسی ایرانشهری مفهوم «فَرّ» یا «فَرّه» است. مهم‌ترین کارکرد این مفهوم مشروعیت‌بخشی به حکومت‌ها و پادشاهان است. به نظر می‌رسد از دوران هخامنشیان مفهوم سیاسی فَرّ متأثر از اندیشۀ سیاسی در تمدن بین‌النهرین و معادل با واژۀ «ملاملو» در آیین حکومت‌داری ایرانیان مطرح شده باشد. «مهرداد بهار» درباره سرآغاز پیدایش و امتداد مفهوم فَرّ اعتقاد دارد سابقه پیدایش این مفهوم به تمدن آشور بازمی‌گردد. بنا بر آن‌چه در متن‌های آشوری آمده است برای نشان دادن حرمت و تقدس شاه او را با پرتوهایی درخشان یا هاله‌ای نورانی بر گرد سر نشان می‌دادند. وی پیرامون اهمیت و وام‌گیری این مفهوم توسط تمدن و فرهنگ‌های دیگر در شرق و غرب عالم می‌نویسید:

«برای نشان دادن اهمیت و موقع مِلَمّو در جامعۀ بین‌النهرینی می‌توان به نمونۀ به وام رفتۀ آن در فرهنگ آسیای غربی در اعصار بعد، در ایران ساسانی، به صورت فَرّه یا خرّه اشاره کرد، یا به واژۀ aura در ادبیات کلاسیک لاتینی و مفهوم آن نظری افکند که آن نیز وامی فرهنگی از بین‌النهرین باستان بشمار می‌آید. در زمان‌های تازه‌تر، تصاویر نخستین امپراتوران مسیحی روم نیز وجود هاله‌ای را بر گرد سر آنان نشان می‌دهد. در عصر اسلامی نیز این امر، وجود هاله، همچنان به بقای خود بر گرد سر مقدسان در میان گروه‌هایی از مسلمانان ادامه داد».

در این‌جا باید به نظر «ابوالعلاء سودآور» هم اشاره کنم که معتقد است آیین پادشاهی در ایران باستان مبتنی بر دو اصل تأیید و فرّ است. تأیید عملی است که شخص را برای رسیدن به پادشاهی یاری می‌کند و فَرّ موجب تداوم قدرت و فرمان‌روایی وی می‌شود. فَرّ نمادی است که تأیید الهی را در بر دارد و مؤید قدرت پادشاه است و مهم‌ترین ویژگی‌های آن کم و زیاد شدن و امکان دسترسی همگان به آن است.

اما این همه کار نیست و تعریف و تعبیرهای زیادی از مفهوم فر توسط ایران‌پژوهان و پژوهش‌گران ایران باستان شده است. مثلاً «فتح‌الله مجتبایی» در کتاب «شهر زیبای افلاطون و شاهی‌آرمانی در ایران باستان» درباره فرّ می‌نویسد:

«صورت مثالی و مینویی کمالات و فضیلت‌های خاص دینیاران و رزمیاران و دهقانان است، به این معنی اصلی است مجرد و معقول، لکن یادآور می‌شویم خوره نیز چون سایر مفاهیم مجرد اوستایی [...] تشخص می‌پذیرد و به چندین صورت ظاهر می‌شود.» و یا از میان پژوهش‌گران خارجی باید به «آرتور کریستین سن» اشاره کنم‌ که فَرّ را معادل موهبت ایزدی می‌داند که ویژه فرمانروایان باایمان است؛ اما در این میان یکی از بهترین و کامل‌ترین تعریف‌ها و تعبیرهایی که از فَرّ شده است، از پورداوود در کتاب یشت‌ها است. پورداوود فَرّ را این‌گونه تعریف می‌کند:

«فر فروغی است ایزدی بدل هرکه بتابد از همگنان برتری یابد از پرتو این فروغ است که کسی به پادشاهی رسد و برازنده تاج و تخت گردد و آسایش گستر و دادگر شود و هماره کامیاب و پیروز باشد. همچنین از نیروی این نور است که کسی در کمالات نفسانی و روحانی آراسته شود و از سوی خداوند از برای راهنمایی مردمان برانگیخته گردد و به مقام پیغمبری رسد و شایسته الهام ایزدی شود؛ به عبارت دیگر آنکه مؤید به تأیید ازلی است خواه پادشاه و خواه پارسا و نیرومند و هنرپیشه دارای فرّ ایزدی است چون فرّ پرتو خدایی است ناگزیر».

از منابع مهمی که به فَرّ و وجوه و ویژگی‌ها و کارکردهای آن پرداخته، اوستا است. در اوستا یکی از ویژگی‌های فر این است که به یاری آن می‌توان بر دشمنان پیروز شد. در بند ۷۷ از زامیاد یشت می‌خوانیم:

«از پرتو فَرّ بوده که کیخسرو به افراسیاب تورانی و برادرش کرسیوز ظفر یافته آنان را در بند نمود و از یل نامور سیاوش که به خیانت کشته شد و از اغریرث دلیر انتقام کشید».

به همین دلیل است که دشمنان ایران نیز در پی به دست آوردن فر بوده‌اند.

با این همه نکته جالب درباره این مفهوم این است که فَرّ فی‌نفسه نه خوب است و نه بد؛ بلکه بستگی دارد در وجود چه کسی حلول کند و چه کسی بتواند به آن دست یابد. مثلاً در فقرات ۴۶ - ۵۰ از زامیاد یشت، ایزد آذر که رقیب ضحاک است، از طرف سپنت مینو (خرد مقدس) مأموریت می‌یابد تا از دستیابی ضحاک به فَرّ جلوگیری کند.

فر انواع و اقسامی هم دارد. در اوستا به دو گونه «فَرّ ایرانی» و «فَرّ کیانی» اشاره شده است. فَرّ ایرانی گسترده‌تر است و حوزه‌ای وسیع را شامل می‌شود. بنا بر آن‌چه در «اشتادیشت»، بند اول آمده است فر کیانی ویژه پادشاهان و برگزیدگان است. در زامیاد یشت فَرّ کیانی با صفاتی چون زبردست، پرهیزگار، کارگر و چالاک توصیف شده است. این فَرّ از آن اهورامزدا و به‌واسطه آن آفریده‌های نیکوی او پدیدار می‌شود. علاوه بر این، در این یشت به ماجرای افرادی چون افراسیاب که خواهان فَرّ بودند اما فَرّ به آن‌ها نرسید نیز اشاره شده است.

یکی دیگر از موارد مربوط به فَرّ در این یشت، بیان شرایطی است که فَرّ از کسی گسسته می‌شود. «جمشید» - بزرگترین پادشاه اوستا - و بهترین نمونه‌ای است که به دلیل دروغ و منیّت، فَرّ از وی طی سه مرحله جدا می-شود. از موارد مهم دیگر در این یشت، صف‌آرایی خرد مقدس (سپنت مینو) و خرد خبیث (انگره مینو) برای به دست آوردن فَرّ است:

«از برای این (فَرّ) به دست نیامدنی سپنت مینو و انگره مینو (اهریمن) کوشیدند هریک از دو چالاک‌ترین پیک از پی فرستاد، سپنت مینو پیک (خود) و هومن (منش نیک) و اردی-بهشت (بهترین راستی) و آذر اهورامزدا را فرستاد اهریمن پیک (خود) آک‌من (منش زشت) و خشم خونین سلاح و اژدهاک (ضحاک) و سپیتور اره کننده جم را فرستاد.»

ادامه دارد

عمق شیارهای جراحت بر شهر کوچک احمد محمود

پروین روان‌بخش
پروین روان‌بخش

زندگی داستانی است از تجربه‌های تلخ و شیرین و هر داستان نیز بازگویی تجربه‌های دلپذیر و یا ناگوار زندگی است که با قوه خلاقیت و تخیل نویسنده به شکلی زیباتر و هنری‌تر عرضه می‌شود. نویسندگانی که از حساسیت بیشتری در تأثیرپذیری از محیط و رویدادها برخوردارند در حفظ و نگهداری تجربه‌های زندگی نیز تعصب بیشتری دارند به‌طور کلی حافظه این نویسندگان به‌عنوان گنجینه‌ای بوده است که آنان در موقعیت‌های گوناگون برای ثبت وقایع و شرح وضعیت‌ها از آن بهره گرفته‌اند. در این میان هنرمندان و نویسندگانی بوده و هستند که نه‌تنها به مدد ذوق و قریحه خود، مخاطب را در تجربه‌های عاطفی خویش سهیم می‌کنند؛ بلکه امکان ورود او را به محیطی تازه و نه‌چندان مألوف از جهت موقعیت جغرافیایی، نوع پوشش، گویش و لهجه را نیز فراهم می‌سازد. «احمد محمود» ازجمله همین نویسندگان متبحر و متعهدی است که آثارش در حکم سند و شناسنامه‌ای از فرهنگ و سنت‌های بومی است که به استناد آن‌ها می‌توان حتی به طرز معیشت و راه‌های گذران زندگی در زادگاهش پی برد. تعهد و تعصب او در حفظ و پاسداشت زبان، آداب و سنن محلی و توجه به ارزش‌های قومی را می‌توان از لابه‌لای آثارش دریافت. بدون تردید تلاش او در راه احیای فرهنگ گذشته زادگاهش به منظور حفظ هویت و کمک به غنای فرهنگی، تلاشی شایسته و در خور تحسین است.

در داستان «شهر کوچک ما» دیده‌ها و شنیده‌ها و تجربه‌های کودکی وی به‌عنوان یک ماده خام، به مدد قدرت نوآوری و تخیل او به‌صورت داستانی درمی‌آید که بارزترین خصوصیت آن، واقعی بودن و طبیعی بودن است. او در این داستان ظاهراً شاهد قطع درختان نخل به‌منظور ساخت‌وسازهای جدید است؛ اما در واقع با درایت و ظرافت، ما را در ادامه دادن یک جریان اجتماعی و تغییرات مهم‌تری سهیم می‌کند. جریانی که تنها به تغییر ظاهری محدوده و محل زندگی آن‌ها ختم نمی‌شود؛ بلکه به‌تبع آن فرهنگ و مبادلات و روابط اجتماعی و شیوه زندگی آنان را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد. این داستان با ذهنیت و افکار او کاملاً تناسب دارد و این امر هم از جهت بعد معنایی داستان یعنی شناخت از زندگی و اجتماع و اتفاقاتی پیرامون به وی کمک کرده و هم از جهت ارائۀ این شناخت:

«کف حیاط را آب پاشیده بودند و بعد حصیر انداخته و جاجیم عربی پهن کرده بودند. مادر تاز ه فانوس را گیرانده بود که آفاق عبا و مقنعه را انداخت رو جاجیم. رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن سرگرد پیغام داده بود که دو قواره ساتن گلی رنگ می‌خواهد. آفتاب که زده بود آفاق راه افتاده بود و حالا با پارچه‌ها آمده بود. بچه‌ها که آمدند انگشتان یدالله را سیمان برده بود و دست‌های ذبیح‌الله تا مرفق از شوره گچ سفیدی می‌زد»

همان‌گونه که پیداست نویسنده با وصفی از محیط خانه، فرش‌های مناسب یک فضای گرم و شرجی، نحوه پوشش زنان و حرفه عمومی آنان و نوع فعالیت کودکان، معرف شرایط اقلیمی و وضعیت تلاش و معاش در زادگاه خود بوده است. او برای نمودار کردن ویژگی‌های محل زندگی‌اش تنها به وصف نخلستان و رود و ماسه بسنده نمی‌کند بلکه با اشاره گوشه‌هایی از تاریخ، فرهنگ و عادات و ارزش‌های جنوب ایران را استادانه نشان می‌دهد که توجه به اصطلاحات بومی نیز یکی از آن‌هاست:

«خارک‌های» سبز نرسیده و «لندوک» های لرزان گنجشک را «چپو» می‌کردیم... شب که می‌شد پدر «انوار» می‌خواند و گاهی «اسرار قاسمی» و خواجه توفیق حرف می‌زد از «خزعل» و «عبدالحمید» و غلامانشان و سیاهان خیزران به دست و هر شب که می‌شد «تریا بازی» می‌کردیم و توی نخلستان‌ها می‌دویدیم و تو بریدگی‌های کنار رودخانه می‌نشستیم

«احمد محمود» برای ایجاد فضای داستان و تقویت بن‌مایه آن، از توصیف به بهترین شکل بهره می‌برد و این عنصر به‌عنوان یکی از مهمترین ابزارهای کارآمد برای تشریح وضعیت و در نهایت القای پیام، مورد توجه و استفاده او بوده است:

«حالا دیگر عطر گس نخلستان با بوی شرجی قاطی نبود. سایه دکل فولادی بلندی که در متن آبی آسمان نشسته بود روی چینه گلی ما می‌شکست. هوهوی نخل‌های دوردست و غرش رودخانه که سیلاب‌های پاییزی گل‌آلودش کرده بود و دیواره شکری رنگ آجری و مخزن‌های فیلی رنگ و دکل‌ها و سیم‌های خاردار و شیروانی‌های اخرایی‌رنگ آن را از ما دزدیده بودند»

«رنگ لاجوردی لباس کارگران بارنگ سفید صندوق‌های بزرگ تخته‌ای که زیر دیلم‌ها از هم متلاشی می‌شد توهم بود و بالا که نگاه می‌کردی رشته‌های مفتولی سیم بود که انگار می‌کشید به چشمت اشک می‌شد»

بدون تردید هر تغییر صوری نوعی تغییر و تحول بنیادی و ریشه‌ای نیز در پی داشته است. در این داستان نیز دگرگون شدن ظاهر شهر در فرهنگ و روال زندگی پیشین تغییری به وجود آورده است. این تغییر نوعی ذوب شدن برای صورت گرفتنی دیگر بوده است. نه به شکلی دلخواه بلکه شکلی متفاوت و غریب و دل‌آزار:

«حالا دیوار آجری شکری رنگی رودخانه را از ما بریده بود و زخم زردرنگ میدان نفتی پشت خانه‌های ما سرباز کرده بود و دویده بود توی کوچه‌های شهر و پایه‌های چوبی مالیده به نفت مثل چوبه‌های دار، جابه‌جا توی خیابان بزرگ شهر کوچک ما نشسته بود... و من خیال می‌کردم میدانگاهی جوع دارد و دهان نفتی خود را باز کرده که ریزه‌ریزه شهر را ببلعد آن شب پدرم نه «انوار» خواند و نه «اسرار قاسمی»... خواجه توفیق به جای گفتن خاطره‌های دورودراز نشسته بود می‌رفت تو چرت و آفاق که پناهگاهش را ازدست داده بود مانده بود تو خانه... می‌گفت خدا ذلیلشون کنه دیگر پناهی نداریم که نخل‌ها را بریده بودند و شاخه‌ها را پر کرده بودند و تاریکی سنگین می‌شد»

در این داستان نشانه‌هایی از اخلاص و ارادت به پیامبر اکرم (ص) و حرمت نگه داشتن قرآن به عنوان معتبرترین و مقدس‌ترین سند و واسطه برای هم‌قسم شدن و همچنین شواهدی از مردانگی و وطن‌دوستی نیز به چشم می‌خورد که بیانگر اعتقادات مذهبی و اصول مورد احترام مردمان آن خطه است:

«موسی سر میدانی از جا در رفت و داد کشید و از جیب جلیقه قرآن کوچکی بیرون آورد و صدای رگه‌دارش مثل مار زخمی پیچ وتاب خورد: اگر مردین به این سینه محمد قسم بخورین. د بخورین؛ و با دست زد روی قرآن و گفت: اول من جلو می‌افتم با همین کارد اول سر اون فرنگی رو گوش تا گوش می‌برم. من کجا برم زندگی کنم؟ یدالله رمزی گفت: می‌باس قسم بخوریم. می‌باس حرف همه یکی باشه. پدرم جابه‌جا شد - من یکی حاضرم تا پای جونم حاضرم. قسم بخوریم. همه می‌خوریم و حرف‌ها تو گوشم بود که: وقتی قرار شد بیان خونه‌ها رو خراب کنن هیچ کدوممون نمی‌ریم سر کار. می‌مونیم خونه»... از موسی شنیده بودم که هر کی به خونه‌های ما چپ نیگا کنه حوالش با این کارده و مشت کارد را فشرده بود.

هم بستگی وهمراهی ووفای به عهد نیز از معیارهای مورد قبول این جامعه است:

«نوروز را برده بودند نظمیه پدرم را بردند و خواجه توفیق را بردند و ناصر دوانی را بردند و بابا خان را»

بی‌شک رهایی کبوتر سفید بعد از گسستن بندهای خود و پرواز آن در آسمان در پایان داستان تصویری است که در خود معنای نپذیرفتن تغییرات تحمیلی مخالف طبع و طبیعت انسان‌ها و آزادی‌طلبی آن‌ها را در خود نهفته دارد:

«نمی‌دانم کبوتر سفید چطور پرش را باز کرده بود و از زیر سبد بیرون زده بود و پر کشیده بود بال‌هایش را خواباند و قیقاچ آمد تا بالای خرابه‌های خانه ما خانه را نمی‌شناخت. آمد پایین گردن کشید پرپر کرد و ناگهان اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر تا آن جا که با آبی آسمان در هم شد».

داستان‌‌هایی که والدین را می‌ترساند

صهبا توکلی
صهبا توکلی

نگرش والدین به موضوع ترس در کتاب‌های کودک، در طول زمان تحت تأثیر عوامل گوناگونی همچون فرهنگ، روانشناسی کودک و تحولات اجتماعی دستخوش تغییرات فراوانی شده است؛ قبل از قرن بیستم با تأکید روی تربیت اخلاقی و آموزش رفتارهای صحیح، از ترس در داستان‌ها به‌عنوان ابزاری برای کنترل کودکان و جلوگیری از رفتارهای نامناسب آن‌ها استفاده می‌شد.

این داستان‌ها بیشتر همراه با ترس‌های شدید و پیامدهای وحشتناک برای کودکانی بودند که از قوانین سرپیچی می‌کردند. هدف داستان‌های ترس‌آلود این بود که کودکان از ارتکاب اشتباه بترسند و به قوانین احترام بگذارند.

والدین هم معمولاً از این داستان‌ها حمایت می‌کردند، زیرا معتقد بودند که ترساندن کودکان بهترین راه برای تربیت آن‌ها است.

در اوایل قرن بیستم با ظهور روان‌شناسی کودک، نگرش‌ها به‌تدریج تغییر کرد. روانشناسان شروع به تأکید بر اهمیت رشد عاطفی و روانی کودکان کردند و استفاده از ترس به‌عنوان ابزار تربیتی زیر سؤال رفت اما داستان‌ها هنوز ترسناک بودند ولی تلاش می‌شد که ترس به شکلی ملایم‌تر به تصویر کشیده شود و راهکارهایی برای مقابله با آن ارائه شود.

در این دوره نیز برخی از والدین همچنان به روش‌های سنتی پایبند بودند، اما برخی دیگر شروع به پذیرش دیدگاه‌های جدید کردند و به دنبال داستان‌هایی بودند که به کودکان کمک کند تا با ترس‌هایشان به شکلی سازنده روبه‌رو شوند.

تأکید بیشتر بر اهمیت عزت نفس، استقلال و خلاقیت کودکان کم‌کم این دیدگاه را تقویت کرد که ترس به عنوان یک احساس طبیعی، در صورتی‌که شناخته نشود مانعی جدی برای رشد کودکان است. بعد از آن نویسندگان سعی ‌کردند در داستان‌ها ترس را به عنوان یک احساس طبیعی به تصویر بکشند و به کودکان یاد بدهند که چگونه با آن کنار بیایند. در این داستان‌ها قهرمانان اغلب با شجاعت و خلاقیت بر ترس‌هایشان غلبه می‌کردند.

حالا والدین بیشتر دنبال داستان‌هایی بودند که به کودکانشان اعتماد به نفس بدهد و آن‌ها را تشویق کند تا با چالش‌ها روبه‌رو شوند. آن‌ها با ترس به عنوان یک موضوع حساس برخورد می‌کردند و والدین سعی داشتند داستان‌هایی را انتخاب کنند که ترس را به شکلی مثبت و سازنده به تصویر کشیده باشند.

در دوره‌ی معاصر نگرش‌ها کمی پیچیده‌تر شده و تأکید بر تعادل بین محافظت از کودکان و آماده کردن آن‌ها برای مواجهه با واقعیت‌های زندگی مطرح است بنابراین ترس به‌عنوان یک احساس طبیعی و حتی مفید در نظر گرفته می‌شود، به شرطی که به‌درستی مدیریت شود. با همین رویکرد داستان‌ها طیف گسترده‌ای از ترس‌ها را پوشش می‌دهند؛ از ترس‌های ساده مانند ترس از تاریکی گرفته تا ترس‌های پیچیده‌تر مانند ترس از مرگ یا تغییرات اجتماعی. نویسندگان در این داستان‌ها سعی می‌کنند به کودکان یاد دهند که چگونه احساساتشان را درک کرده، با آن‌ها روبه‌رو شده و از آن‌ها برای رشد و یادگیری استفاده کنند. به همین نسبت والدین امروزی هم نسبت به نیازهای عاطفی کودکان خود آگاه‌تر و حساس‌تر شده‌اند. آن‌ها به دنبال داستان‌هایی هستند که به کودکان کمک کند تا با ترس‌هایشان به شکلی سازنده روبه‌رو شوند، اما در عین حال از آن‌ها محافظت کرده و حس امنیت را به آن‌ها القا کند.

به طور کلی، نگرش والدین به موضوع ترس در کتاب‌های کودک در طول زمان تغییرات زیادی کرده و از رویکردی سختگیرانه و کنترلی به رویکردی مهربانانه‌تر، آگاهانه‌تر و حمایتی‌تر تبدیل شده است. امروزه، والدین بیشتر به دنبال داستان‌هایی هستند که به کودکانشان کمک کند تا با ترس‌هایشان به شکلی سالم و سازنده روبه‌رو شوند و مهارت‌های لازم برای زندگی را کسب کنند.

جدای از تاریخچه و نوع نگرش والدین به مقوله‌ی ترس، این موضوع نقش بسیار مهم و پایه‌ای در ادبیات کودک ایفا می‌کند. به عبارتی، می‌توان گفت که ترس یکی از عناصر اساسی و لازم برای داستان‌های کودکان است. البته، نکته حائز اهمیت این است که نویسندگان بدانند چگونه و به چه شکلی از این ترس استفاده کنند.

حال، ممکن است این سؤال مطرح شود که چرا ترس در ادبیات کودک اهمیت دارد؟

نخست اینکه، دنیا همواره مکانی امن و آرام نیست و کودکان باید بیاموزند چگونه با چالش‌ها و موقعیت‌های ترسناک زندگی کنار بیایند. داستان‌هایی با این زمینه محیطی امن و کنترل‌شده فراهم می‌کنند تا کودکان این‌گونه احساسات را تجربه کنند.

از طرفی هنگامی که شخصیتی در داستان با ترس مواجه می‌شود، کودکان از شخصیت داستانی یاد می‌گیرند چگونه بر ترس خود غلبه ‌کرده یا با آن کنار ‌بیایند به نوعی واکنش شخصیت به آن‌ها کمک می‌کند تا خود نیز راهکارهایی برای مقابله با مشکلات خود پیدا کنند.

دیگر اینکه، وقتی کودکان با ترس‌ها و نگرانی‌های شخصیت‌های داستانی آشنا می‌شوند، حس همدلی‌شان تقویت شده و یاد می‌گیرند احساسات دیگران را درک کنند.

اگر بپذیریم ترس یکی از احساسات اساسی انسان است با داستان‌های کودکانه این امکان را برای آن‌ها فراهم می‌کنیم تا احساسات مشابه را در خود شناسایی و نام‌گذاری کنند و بیاموزند چگونه با آن کنار بیایند.

و در نهایت این‌که، بیشتر کودکان از اندکی ترس و هیجان در داستان‌ها لذت می‌برند. این‌گونه داستان‌ها حس کنجکاوی و پیگیری را در آن‌ها تقویت می‌کند و البته که یک سری نکات مهم نیز وجود دارد که باید در آفرینش داستان‌هایی با تم ترس رعایت کرد:

اول از همه، ترس باید متناسب با سن و توانایی درک کودک باشد. ترس‌های بسیار شدید یا پیچیده، به جای اینکه مفید باشند، ممکن است آسیب‌زا شوند.

دوم اینکه، داستان‌های ترسناک، باید در نهایت به یک راه‌حل یا نتیجه مثبت منتهی شوند؛ یعنی نشان دهند که می‌توان بر ترس غلبه کرد یا با آن کنار آمد.

سوم اینکه، داستان باید حس امنیت را به کودک القا کند. حتی اگر با ترسناک‌ترین موقعیت‌ها روبرو شوند، باید یک نقطه امید یا حمایت وجود داشته باشد.

چهارم اینکه، بهتر است از کلیشه‌های ترسناک که ممکن است باعث ایجاد ترس‌های بی‌مورد در کودکان شوند، دوری کرد.

در مجموع، ترس در ادبیات کودک ابزاری قدرتمند است که اگر به‌درستی از آن استفاده شود، می‌تواند به رشد عاطفی، اجتماعی و شناختی کودکان کمک کند.

نمونه‌های خوبی برای نشان دادن جایگاه ترس در ادبیات کودک وجود دارد. در ادامه، با بررسی چند دسته، مثال‌های معروف آن را می‌آورم:

- داستان‌هایی که ترس از ناشناخته‌ها و موجودات خیالی را به تصویر می‌کشند:

«جایی که هیولاها زندگی می‌کنند» (Where the Wild Things Are) اثر موریس سنداک: مکس، پسربچه‌ای که مرتکب شیطنت می‌شود، به اتاقش فرستاده می‌شود و در آنجا به دنیایی پر از هیولاهای بزرگ و گاهی ترسناک سفر می‌کند؛ اما در نهایت، مکس بر این هیولاها غلبه می‌کند و به پادشاه آن‌ها می‌شود. این داستان نشان می‌دهد که کودکان چگونه با ترس‌هایشان روبه‌رو می‌شوند و حتی آن‌ها را کنترل می‌کنند. در این داستان، ترس از موجودات ناشناخته و قوی‌تر از خود و سپس، حس قدرت و غلبه بر آن‌ها به تصویر کشیده شده است.

_ داستان‌هایی که ترس از موقعیت‌های واقعی زندگی را نشان می‌دهند:

«خرس و جوجه‌تیغی» (The Bear and the Porcupine) یا داستان‌های مشابه در مورد گم شدن؛ بسیاری از داستان‌ها به ترس از گم شدن، تنها ماندن یا از دست دادن والدین می‌پردازند. این داستان‌ها معمولاً راهکارهای مقابله با این ترس و اهمیت یافتن کمک را آموزش می‌دهند.

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

خرده ترس‌ها

نوشتۀ کایوری فوجینو/ مترجم: فرشته پاریزی
نوشتۀ کایوری فوجینو/ مترجم: فرشته پاریزی

می‌ترسیدم دیگ خورشت کاری هر لحظه سر بره. از بس پر بود. ماهیتابه و آبکش رو شستم. گردگیری کردم و نگاه کردم به ساعت دیواری ۳:۵۰. دایکی یقیناً رفته بود پارک نقلی سر کوچه. هر وقت ولش می‌کردی خودشو می‌رسوند آنجا؛ سر راه مدرسه یا یه روز شنبۀ آفتابی مثل حالا. پلوپز رو تنظیم کردم که ۷ کارش تموم بشه. پیش‌بندم رو درآوردم و رفتم کف وان و حموم رو هم خوشکل سابیدم. دقیق ۴.

بعد نشستم سر میز آشپزخونه و شروع کردم به لاک زدن ناخن‌ام. لاکم طلایی مات بود؛ مخصوص امروز از فروشگاه محل خریده بودم، ۳۹۵ ین؛ یعنی دایکی الان داشت روی یکی از اون لاستیک‌ها که مثل خرک کاشتند توی خاک، بالا و پایین می‌پرید یا ردیف لاستیک‌ها رو گرفته بود و از روی این یکی می‌پرید رو اون یکی. اینم نباشه، لابد داره مثل میمون از داربست می‌ره بالا. چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید که بتونه اونجا انجام بده؛ راستش همچین خبری هم تو اون پارک نقلی تنگ و تار نبود. داربستی که ازش بالا می‌رفتن یه گوی کروی بود که نمی‌چرخید؛ درحالی‌که همۀ کیف یه همچین چیزی به چرخیدنشه.

اما کل بچه‌های کلاس دایکی، کشته‌مردۀ پارک نقلی‌شون بودن. یا دست‌کم دایکی این‌طور می‌گفت. انگشتام رو باز کردم و بالای میز نگه داشتم. ناخنام خیلی کوتاه بودن، برای همین دستام بیشتر از قبل که لاک نزده بودم شبیه دست بچه‌ها شده بود. به ذهنم رسید که از ناخن مصنوعی استفاده کنم؛ اما واقعاً چرا آدم سر این چیزای بی‌اهمیت ذهنشو مشغول کنه.

لوازم آرایشم رو از اتاق‌خواب آوردم و یه آینۀ تاشوی جیبی گذاشتم روی میز آشپزخونه. با موچین ابروهام رو ورداشتم بعد یک کرم پودر روی نوک انگشتانم ریختم و دست به کار شدم. ۴:۱۸.

از مدرسه گفته بودن که بچه‌ها باید برای کلاس هنر یه قوطی بزرگ بیارن. لازم نبود قوطی خاصی باشه یا در داشته باشه و از این چیزا؛ قد اینکه بچه‌ها یه کاردستی درست کنن با عنوان «محل مورد علاقۀ من».

من یه قوطی بیسکویت مستطیلی به دایکی دادم، ولی زیر بار نرفت. با قاطعیت گفت: «این شکلی نمی‌خوام، باید مربعی باشه!»

وقتی ازش پرسیدم چرا، گفت: «چون پارک نقلی‌ش مربعه.»

تا آاون موقع هنوز پارک نقلی رو با چشم خودم ندیده بودم. طبق حرف دایکی، پارک درست وسط راه مدرسۀ ابتدایی و آپارتمان ما بود. عجیب بود که با این همه نزدیکی، به چشمم نخورده بود.

دایکی گفت که پارک رو به خیابان اصلی نیست.

: «اون مغازهه هست که کرکره‌هاش راه‌راه صورتی و زرده. پارک پشت اونه.»

«کنار اون مغازه یه خونۀ قدیمی و درب‌وداغون هست. یه راه باریک بین‌شونه. از همون راه می‌رسی به پارک.»

مغازه‌ای که کرکره‌های راه‌راه داشت یادم بود—یه فروشگاه تشک‌فروشی بود که تعطیل شده بود. خونۀ چوبی قدیمی بغل مغازه رو هم می‌توانستم تصور کنم. منتها راه باریکی که بین دو تا ساختمان بود یادم نمی‌یومد، ولی چند روز بعد که رد شدم، دیدمش، درست همون‌طوری.

کوچه باریک بود، یه متر هم نمی‌شد. سقف یه خونۀ قدیمی روی کوچه رو می‌پوشوندو جلوی نور آفتاب رو می‌گرفت، برای همین ظلمات بود. به نظر می‌یومد که کوچه آسفالته، درست مثل پیاده‌رویی که روش ایستاده بودم؛ اما آسفالت زیر پام خاکی مایل به قهوه‌ای بود و رنگ آسفالت کوچه مثل قیر سوخته، سیاه بود.

ابروهامو کمی پررنگ‌تر از همیشه کشیدم، مژه‌هامو رو فر کردم و ریمل زدم. با حوصله ریمل رو به مژه‌های پایین هم کشیدم. چند تا از مژه‌هام به هم چسبیده بودن، لابد چون ریملم مال عهد عتیق بود. نشستم با یه خلال‌ دندون، مژه‌ها رو یکی‌یکی از هم جدا کردم. گیرۀ پشت گردنم رو درآوردم و موهامو باز کردم. موها لخت ریختن روی شونه‌هام انگار نه انگار جمعشون کرده باشم.

دست آخر دایکی یکی از این قوطی‌های قرمز آبنبات شیری رو برد مدرسه برای پروژۀ هنری‌اش. کلی غر زد که قرمز، دخترونه است، اما من هر چی گشتم چیز به‌دردبخوری توی سوپر محل پیدا نکردم. چند روز بعد، دایکی راست از مدرسه اومد خونه و پارک فسقلی رو که خودش خلق کرده بود گرفته بود سر دستش. کمتر پیش میومد که دایکی مستقیم بیاید خونه، اما می‌خواست قبل از این که شاهکارش از دست بره نشونم بده. با احتیاط اون قوطی حلبی قرمز رو مثل یه اثر فاخر هنری گرفت طرفم؛ و این شد که من برای اولین بار چشمم به جمال پارک نقلی روشن شد.

وسط پارک، روی زمینی قهوه‌ای‌رنگ، یه گوی کج‌و‌کوله از خمیرکاغذی بود که رشته‌هاش مثل تارهای عنکبوت به هم تنیده بودن. خمیرکاغذی پیه ماشه رنگ نشده بود و رد انگشتای دایکی همه‌جاش به چشم می‌خورد. دور تا دور گوی کره‌ای، سیزده تا کرم پشتشون رو تو هوا قوس داده بودن. کرم‌ها انگار حالشون حسابی خراب بود. چون بدن‌های قرمز و آبی و سبز و بنفششون پر بود از لکه‌های زرد و خط‌های سیاه. یه گوشه، انگار یه مرد وایساده که سرتاپا سفیدرنگ شده بود. سرش تخت بود و آویزون بود روی گردنش. بدنش چیزی نبود غیر از یه دکل بلند و باریک. وقتی قوطی رو جلوی چشمم گرفتم و به صورت مرد کوچولو دقت کردم؛ دیدم دایکی با مداد اخمی روی صورتش کشیده، طوری که یه طرفش بیشتر از طرف دیگه افتاده بود. دایکی گفت: «اون ساعته»

حالا که صحبت از ساعت شد، ساعت ۴:۴۵ بود. آرایشم رو تموم کرده بودم و همۀ وسایل رو جمع کردم و برگردوندم سر جاشون. نهایت باید تا ۵:۳۰ از خونه می‌زدم بیرون. قرار بود بروم جشن عروسی یکی از دوستای دانشگاهی‌ام. برای مراسم، یه کافه کرایه کرده بودن و قرار بود هرکدام از ما دنگی ۶ هزار ین بدیم. به دایکی سپرده بودم که امروز باید تا ۵ خونه باشه. از پارک نقلی تا خونۀ ما کمتر از پنج دقیقه راه بود، حتی یه بچۀ هفت ساله مثل دایکی اگر تند می‌دوید سر وقت می‌رسید. با شناختی که از دایکی داشتم، مطمئن بودم تا دقیقۀ آخر ول کن بازی نیست... خداکنه حواسش به ساعت باشه. ساعت پارک دقیق بود. این رو می‌دونستم چون یه بار خودم پارک نقلی رو از نزدیک دیده بودم. حدود یه ماه بعد از این که دایکی نمونۀ مینیاتوری پارک نقلی رو آورده بود، یه عصر، تقریباً همین موقع‌ها، رفتم. ساعت درست و دقیق کار می‌کرد.

اون روز صبح، دایکی دل از رختخواب گرم و نرمش نمی‌کند.

پرسیدم: «چی شده؟ بلند شو، مدرسه‌ات دیرت میشه!»

هرچقدر صداش می‌زدم، دایکی فقط ناله می‌کرد. تقریباً خودش رو زیر لحاف چال کرده بود، فقط یه دستش شل از تخت بیرون افتاده بود. کف دستش رو گذاشته بود روی کاردستیش. کنار سرش.

از روزی که کاردستی‌ رو آورده بود خونه، می‌ذاشتش کنار بالشش و باهاش می‌خوابید. بدنۀ پاپیه‌ماشه‌ای داربست، با گذشت روزها، از لبه‌های بالایی شروع کرده بود به خورده شدن و حالا داشت خوشکل فرو می‌ریخت. هر صبح، تکه‌هایی از پارک پخش می‌شد روی ملافه‌ها و بعد دایکی دوباره تکه‌ها رو یکی‌یکی جمع می‌کرد و برمی‌گردوند توی قوطی.

و این‌طور شد که پروژۀ هنری دایکی، از یه پارک فسقلی، تبدیل شد به صحنه‌ای از کرم‌ها که داشتند لاشۀ ی یک حیوون کوچک رو تا مغز استخوانش می‌جویدند.

با خنده گفتم: «چه صحنۀ عجیبی!»

از زیر لحاف با صدای خفه‌ای گفت: «خنکه حال میده.»

تازه اونجا بود که فهمیدم دایکی تب داره.

نزدیک غروب، دایکی صدام زد و گفت: «بستنی می‌خوام.» من هم رفتم مغازۀ سرکوچه تا براش بستنی بخرم. توی راه، همین که داشتم از جلوی مغازۀ متروکۀ تشک‌فروشی رد می‌شدم، ناگهان موجی از بچه‌ها با سرعت از کوچۀ کناری بیرون ریختند. همه‌شان از ته سرشان جیغ می‌کشیدند. بعضی‌ها ریسه رفته بودن از خنده، بعضی‌ها هم از وحشت داشتن گریه می‌کردن. یکی دو تاشون رو شناختم؛ همکلاسی‌های دایکی بودن جلوی مغازۀ متروکه جمع شده بودن و نفس‌نفس می‌زدن. کم‌کم صدای جیغ و گریه و هوار خوابید و جاش رو داد به همهمۀ شمردن بچه‌ها: «یک، دو، سه، چهار…»

من داشتم همۀ این صحنه رو از پیاده‌روی اون‌طرف خیابون تماشا می‌کردم. گروه هماهنگ تا «شصت!» شمرد و دوباره با جیغ و فریاد برگشت به دل کوچۀ تنگ و تاریک.

از خیابون رد شدم و دنبال بچه‌هایی رفتم که توی کوچه ناپدید شده بودن. در انتهای کوچه نوری بود که انگار داشت می‌درخشید. پارک نقلی، زمینی مربع‌شکلی بود که یک طرفش به دیوار بلوکی پشت خونۀ چوبی قدیمی می‌رسید و طرف دیگرش به یک ساختمون تجاری-مسکونی.

دو طرف دیگۀ پارک حصار توری کشیده بودن و پشت حصار توری تا دلت بخواد جای پارک ماشین بود. برای همین دم غروب هیچ چی جلودار آفتاب نبود و همه چیز زیر تابش تند آفتاب عصر می‌درخشید.

خودِ پارک نقلی کم و بیش همون‌طوری بود که دایکی توی ماکتش ساخته بود. یک داربست سفید، کروی‌شکل چرک، عین خود ماکت درست وسط محوطه بود.

دور تا دورش رو لاستیک‌هایی چیده بودن که با رنگ‌های جیغ رنگ شده بودن. ساعت هم اونجا بود. تنها چیزی که دایکی نتوانسته بود توی ماکتش جا بده، یه نیمکت آبی بود که به دیوار فروشگاه سابق تشک‌فروشی چسبیده بود. نیمکت تقریباً از وسط ترک برداشته بود و یه نوار قرمز «استفاده نکنید» دورش پیچیده بودن. کیف‌های مدرسه همین‌طور شلخته و بی‌خیال روی زمین پخش بودن.

بچه‌ها اون‌قدر غرق بازی بودن که هیچ‌کدوم متوجه حضور من نشدن. بیشترشون روی داربست بودن، تند و فرز از روی میله‌ها می‌پریدند، آن‌قدر فشرده که مثل یه حلزون غول‌آسا به نظر میومدن، که شاخک‌هاش رو دور کره پیچیده. دو سه‌تای دیگه بی‌وقفه از یه نیم‌لاستیک می‌پریدند توی نیم‌لاستیک دیگه و دور داربست طواف می‌کردند.

داشتم زیپ لباسم رو از پشت بالا می‌کشیدم که آیفون زنگ زد. ساعت رو چک کردم: ۴:۵۰. هنوز به مغزم خطور نکرده بود که لابد دایکی‌ست که زودتر از موعد رسیده، که آیفون پشت سر هم مثل آژیر آتش‌نشانی صفیر کشید. زیپ رو رها کردم و دویدم سمت در. نگاهی به ردیفِ کفش‌های کنار ورودی انداختم و دمپایی پلاستیکی‌ای رو پوشیدم که فکر می‌کردم کمترین آسیب رو به جوراب‌شلواری‌ام می‌زنه، بعد تا خم شدم که دستم رو برسونم به دستگیرۀ در دایکی از پشت در فریاد زد: «مامان! مامان! درو باز کن!»

چون گیرۀ مو نداشتم، همین‌که در رو باز کردم، موهام ریخت تو صورتم. برای همین نه صورت دایکی رو دیدم—نه البته چیز دیگه‌ای—فقط کفشای مدرسه‌اش تو دیدم بود.

داشتم می‌گفتم: «چه خبره همسایه‌ها رو خبر کردی» که دیدم کفشای دایکی یه قدم عقب پریدن. موهام رو پشت گوشم زدم و توی چشم‌هاش نگاه کردم.

صورت دایکی بی‌روح بود. یا شاید هم عصبانی. همین چند لحظه پیش داشت در رو از پاشنه درمی‌آورد اما حالا فکش قفل شده بود و لام تا کام حرف نمی‌زد. وقتی چشمش افتاد به چشم من، یه قدم دیگه عقب رفت.

زانوهای شلوارش ساییده شده و خاکی بود. گفتم: «دایکی، چی شده؟ افتادی؟» خم شدم تا خاکش رو بتکانم، اما خودش رو عقب کشید. گفتم: «بیا جلو ببینم، چی‌کار کردی؟» دایکی فقط با غرغر جوابم رو داد.

همین که وارد شد، کفش‌هایش رو پرت کرد و دوید سمت هال. رفتم سر روشویی حموم، دستامو شستم و دوباره با زیپم کلنجار رفتم. بالاخره بعد از یه کشمکش حسابی موفق شدم بکشمش بالا، حتی تونستم قزن لباس رو هم ببندم.

داشتم موهام رو شونه می‌زدم که به ذهنم رسید باید دایکی رو تشویق کنم—نه تنها سر قولش مانده بود، بلکه حتی ده دقیقه هم زودتر اومده بود خونه.

موهام رو جمع کردم پشت. حلقه کردم و سعی کردم با یه شونۀ موی نگین‌دار بالا نگه‌شون دارم. پارسال، برای ست کردن با همین لباس، خریده بودمش برای عروسی یکی از دوستانم. یه کت کوتاه بولرو زربافت هم خریده بودم همراه با کفش پاشنه‌بلند که با سگک دور مچ پا بسته می‌شد و رنگش با بقیۀ لباس ست بود.

اما درست یه روز مونده به مراسم، شوهرم رو با دردی عجیب بردند بیمارستان—که کاشف به عمل آمد آپاندیسیت است. برای همین، امشب اولین باری بود که این لباس رو در یک مراسم می‌پوشیدم.

شونه از موهام افتاد و موهام ریخت روی شونه‌هام. هر کاری کردم، نتوانستم دوباره محکمش کنم. وقتی خریده بودمش، بارها و بارها تمرین کرده بودم تا بالاخره یاد گرفتم چطور همۀ موهامو سفت باهاش جمع کنم؛ اما حالا هر کاری می‌کردم، شونه توی مو بند نمی‌شد که نمی‌شد. دست‌آخر دستام از بس بالا نگهشون داشته بودم، کرخت ‌شدن. بی‌خیال شونه شدم. وقت نداشتم. موهام رو دوباره شونه زدم.این‌طوری هم بد نبود.

صاف ایستادم و توی آینۀ حموم نگاهی به خودم انداختم. لباسم سبز تیره بود و از پارچۀ پلی‌استر دوخته شده بود؛ مثل ابریشم براق بود، با این تفاوت که چروک نمی‌شد. کمی بعد از فارغ‌التحصیلی‌ام از دانشگاه، باردار شدم و بعد هم ازدواج کردم. از بین دخترهایی که قرار بود امشب ببینم، بعضی‌ها ازدواج کرده بودن، اما فقط من بچه داشتم. ولی این باعث نمی‌شد حس غریبی کنم. تازه نزدیک پنج کیلو از موقع دانشگاه لاغرتر شده بودم و دیگه از آرایش غلیظ خبری نبود. شاید برای همینم پوستم این‌قدر خوب مونده بود. شوهرم—قربونش برم—می‌گفت از قبل هم جوون‌تر شدم.

از جلوی آینه برگشتم که از حموم بیرون بروم که یکهو جا خوردم—و نفسم از تعجب بند آمد. لای در حموم که کمی باز بود، صورت دایکی رو دیدم که داشت از توی شکاف در نگاهم می‌کرد. توی راهرو روی زمین چمباتمه زده بود و زانوی غم بغل گرفته بود. موندم چند وقته اون‌جوری نشسته و زل زده به من. گفتم: «اون زیر چه‌کار می‌کنی؟» هم ترسیده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم:. «بچه نزدیک بود سکته‌ام بدی؟»

دستم رو گذاشتم روی سر دایکی، آروم از کنارش رد شدم و رفتم سمت هال. دایکی چاردست‌وپا دنبالم راه افتاد. ۵:۰۳. وسایل آرایشم رو از روی میز آشپزخونه جمع کردم و تند راه افتادم طرف اتاق‌خواب. دایکی هم ایستاد و ساکت دنبالم کرد. همونطور که حلقۀ ازدواجم رو دستم می‌کردم و گوشواره‌های مرواریدم رو می‌انداختم گوشم پرسیدم: دیگه چی شده دایکی؟ نمی‌خوای بری توی هال تلویزیون ببینی؟

کت بولرو رو از روی تخت برداشتم—همان‌جایی که از قبل پهنش کرده بودم—و دستم رو از آستین‌ها رد کردم. بعد کیف‌دستی‌ام رو برداشتم. دایکی همونطور بی‌حرکت در چارچوب در ایستاده بود.

گفتم: «مامان باید بره.» دوباره دستم رو گذاشتم روی سر دایکی و از گوشه‌ی در از کنارش رد شدم و رفتم سمت هال. گوشی‌ام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گاز رو چک کردم که خاموش باشه.

دایکی با ته جوراب‌هایش پاشو روی زمین می‌کشید و لحظه‌ای چشم از من برنمی‌داشت. مثل قبل، هیچ حالتی توی صورتش نبود. گفتم: «هی، امشب چی شده؟ چی‌ت شده دایکی؟» زانو زدم—مراقب بودم دامن لباسم زیر پایم گیر نکند—و بازوهاش رو گرفتم. همان لحظه بود که بالاخره فهمیدم. صورتش بی‌حالت نبود؛ فقط داشت جلوی اشک‌هایش رو می‌گرفت. نگاهی به ساعت انداختم. ۵:۱۰.

خداییش این‌طور هم نبود که این اولین بار باشه که دایکی رو تنها می‌گذارم. گذشته از اون شوهرم هم تا ساعت ۷ برمی‌گشت خونه. فوقش دو ساعت تنها می‌موند—دنیا به آخر نمی‌رسید. تازه، همین دیروز بود که کلی ذوق داشت خونه رو بسپرم بهش؛ اما حالا، دایکی سرش رو زیر انداخته بود و با انگشت‌های کوچکش آستین بولروی من رو می‌کشید.

«چی شده؟»

هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسید؛ فقط همان یه سؤال رو تکرار می‌کردم. آروم انگشت‌هاش رو از آستینم جدا کردم، دست‌هاش رو گرفتم، توی چشمش نگاه کردم و بازم پرسیدم: «چی شده دایکی؟»

این‌بار، دایکی زیر لب گفت: «مامان، تنهام نذار.»

اشک از چشم‌های درشت و ملتمسش پایین می‌ریخت. چون سرش رو پایین گرفته بود، قطره‌ها صاف می‌افتادن روی زمین—دقیق‌تر بگم، جلوی زانوهام، یا بهتر است بگم جلوی لبۀ پیراهن پلی‌استری‌ام که تا روی زانوهام آمده بود و وقتی زانو زدم، تا خورد زیر.

بلند شدم و گوشی موبایلم رو از کیفم درآوردم. برای یکی از دوستام که احتمالاً آن‌جا بود، پیام دادم: «شاید دیر برسم.»

ولی دایکی اصلاً نمی‌خواست بگه قضیه از چه قراره.

پرسیدم: «چی شده؟ با یکی از دوست‌هات دعوا کردی؟»

دوباره پرسیدم: «کسی اذیتت کرده؟»

اما فقط سرش رو به نشونۀ «نه» تکان داد و با تمام زورش سعی کرد جلوی هق‌هقش رو بگیره، ولی اشک‌هاش بی‌صدا سرازیر شدند. خیلی کم پیش می‌آمد که دایکی به این حال و روز بیفته. از وقتی رفته بود مدرسه، جوری رفتار می‌کرد که انگار بزرگ شده. حالش که میزون بود یا سعی می‌کرد من رو بخندونه، یا لجم رو دربیاوره.

دوباره برای دوستم پیام فرستادم. نوشتم: «ببخشید، احتمالاً خیلی دیر برسم. بچه‌ام نمی‌خواد تنها بمونه. می‌تونی به صاحب مجلس خبر بدی؟»

دایکی رو آروم بردم سمت میز آشپزخونه. پشت صندلی‌ام رو چسبید و ول نمی‌کرد. با خودم گفتم شاید حالش بد شده، برای همین دماش رو گرفتم، ولی همه‌چیز عادی بود.

گفتم: «ببین، اگه لازم باشه، امشب نمی‌رم بیرون.»

در واقع اول الکی این حرف رو زدم که ببینم واکنشش چیه، ولی کم‌کم خودم هم باورم شد که واقعاً نمی‌خوام برم. مادر بودن همینه. حتی یه ذره هم متأسف نبودم؛ برعکس، خیلی هم راضی بودم. جعبۀ دستمال رو گرفتم طرف دایکی و گفتم: «برام مهم بود برم بیرون، ولی از تو برام مهم‌تر نیست.»

دوستم پیغام داد: «مامان بودن واقعاً سخته. هر کاری لازمه بکن، میکا. من پیغامتو می‌رسونم. هر وقت تونستی بیای، همه خوشحال میشن!»

دایکی بینی‌اش رو فین کرد. بعد، همون‌طور که دستمال رو جلوی دهانش گرفته بود، زیر لب گفت: «وقتی بابا برگشت خونه، اون وقت می‌تونی بری.»

پرسیدم: «چرا نمی‌تونم زودتر برم؟»

و درست همان لحظه، یه قطره اشکِ سرگردان از چشم‌هاش سر خورد پایین. کمی لوسش کردم و گفتم: «چون اگه زودتر برم، اینجا تنها می‌مونی.»

دایکی لحظه ای انگار مردد ماند ، بعد سر ی تکان داد و دوباره بینی‌اش رو فین کرد.

جشن قرار بود ساعت ۷ شروع بشه و من تازه ساعت ۷ از خونه زدم بیرون. وقتی به محل مراسم رسیدم، ساعت از ۸:۳۰ هم گذشته بود. یه میز بوفه کنار دیوار روبه‌روی در ورودی چیده بودن، اما بیشتر ظرفای کثیف و خالی مانده بود و از شام خبری نبود. حالا بود یا نبود همه‌ مجبور بودیم ۶ هزار ین بسلفیم. قرار نبود برای کسی به خاطر تأخیر نصف قیمت حساب کنن.

جمیع همکلاسی‌های قدیمی‌ من همت کردن و یه پیش‌دستی رو با پاستای ایتالیایی و سه مدل کیک پر کردن و گذاشتن کنار برای من.«میکا، نگاه کن دو تا قاچ پیتزا هم اینجا مونده!» بشقاب پیتزا هم دست‌به‌دست شد و به اولی پیوست.

همین که آبجوی بشکه‌ای که سفارش داده بودم رسید، هر کی هر لیوانی که دم دستش بود برداشت تا به سلامتی ورودم جام بزنند—بعضی‌ها حتی لیوان خودشون نبود یا بود ولی خالی بود.

«کانپای…! بزنیم به سلامتی میکا که بالاخره پیداش شد!»

خیلی تشنه بودم. لیوان من قد یه پارچ بود، ولی من یه نفس نصف شو سر کشیدم. گرسنه هم بودم. یه ذره پاستا مزه کردم. سس ماسیده بود و سرد، حتی سردتر از آبجویی که می‌خوردم. فلش به‌موقعِ دوربین دیجیتال یکی از مهمون‌ا، فاجعه‌ای به‌نام چربی بیکن رو روشن کرد و حالم رو به هم زد. پیتزا رو هم با سالاد گذاشته بودن توی یه بشقاب و نان نازک زیرش خیس خورده بود. تنها چیزی که می‌شد خورد، همان کیک بود. نیمی از مهمونا از پشت میزاشون بلند شده بودن و همین‌طور بی‌هدف می‌چرخیدن.

نور سالن از اول هم تعریفی نداشت، حالا با این همه آدمِ که ایستاده بودن دورو برم، تاریک‌تر هم شده بود. توی شلوغی، یه لحظه عروس رو دیدم. اولش جا خوردم—فکر کردم لخت است—اما تا یکی کنار رفت، ملاحظه کردم ایشان لباس عروس بدون بند پوشیده.

کیکم رو نخورده بلعیدم و یه آبجوی دیگه هم سفارش دادم. گوشی موبایلم رو برداشتم و بازش کردم، دیدم فقط یه خط آنتن داره.

یکی پرسید: «بچه‌ت خوبه؟»

گفتم: «آره.» ولی چشمم به گوشی بود که گاهی آنتنش می‌پرید، گاهی هم یه خط ناقابل برمی‌گشت. گوشی رو گذاشتم روی پام. راستش برام غریب بود. دایکی معمولاً سر این جور چیزها به هم نمی‌ریزه.

آخرش این شد که ۶ هزار ین ناقابل دادم تا یه لیوان و نصفی آبجو و سه تا تیکه کیک نصفه نیمه رو روانۀ خندق بلا کنم. وسط شلوغی خودم رو به عروس خانم رسوندم و یه عکس گرفتم. مهمانی کمی بعد از ساعت ۹ تمام شد. همکلاسی‌هایم داشتند برای یه دورهمی بعد از جشن سر و دست می‌شکستن. تا قطار آخر هنوز سه ساعت وقت بود. کمی دودل بودم.

شوهرم وقتی رسید خونه، از دیدنم جا خورد. جریان رو که تعریف کردم، گفت: «بسپرش به من. خودم حواسم به دایکی هست.» تا رسیدم اینجا همه کلی از لباسم تعریف کردن، از هیکلم هم همین‌طور. معلومه آدم وسوسه می شه بیشتر بمونه. ولی دلم پیش دایکی بود.

وقتی بحث دربارۀ این‌که بعد از این کجا پلاس بشیم خوابیدبی سر و صدا رفتم یه گوشه و زنگ زدم خونه. نه شوهرم گوشی رو برداشت، نه دایکی. هر چی بیشتر زنگ می‌خورد، بی‌قرارتر می‌شدم. تا زنگ دهم رفت، گوشی رو قطع کردم. دکمۀ شماره‌گیری مجدد رو زدم. الان باید خونه باشن. ولی باز هم کسی گوشی رو برنداشت.

گوشی رو محکم توی دستم گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم. شاید با هم رفته بودن سوپر سر کوچه، یا یه همچین چیزی. چهارده بار زنگ خورد، بعد رفت روی پیام‌گیر. قطع کردم و دوباره زنگ زدم. سه چهار بار این کار رو کردم تا این‌که یکی از بچه‌ها صدام کرد:

«میکا، داریم راه می‌افتیم!»

داشتم برمی‌گشتم سمت بچه‌ها که یک‌دفعه یکی اسمم رو صدا زد. صدا از گوشی توی دستم می‌اومد. سریع گوشی رو گذاشتم روی گوشم. شوهرم بود، ولی فقط صدای هق‌هق دایکی رو می‌شنیدم توی پس‌زمینه. دوستام نگاهم می‌کردن و ناخودآگاه لبخند می‌زدن. با دست اشاره می‌کردن که برم سمت‌شون.

شوهرم تلفن رو جواب نداده بود، چون دایکی نمی‌خواست. دایکی زار می‌زد، مثل یه حیوان زخمی، ولی شوهرم هر طور بود تونست برام توضیح بده. از پشت تلفن داد زد: «انگار همین تلفنه که به همش می ریزه.»

در این لحظه، گریۀ دایکی شدیدتر شد — جوری که انگار دنیا داره به آخر میرسه. شوهرم سعی می‌کرد گوشی رو بده دست دایکی.

گفتم: «دایکی؟»

پشتم رو کرده بودم به دوستانم و صدام رو بلند کرده بودم.

«دایکی، مامانه… دایکی!»

خط قطع شد. دوباره که گرفتم، رفت روی پیغام‌گیر. برای شوهرم نوشتم: دارم میام خونه.

توی قطار بودم که جواب پیامم رسید. دایکی نه سر شام حرفی زده بود، نه توی وان، اما بالاخره طاقت نیورده بود. شوهرم نشانده بودش روی پاهایش و کم‌کم، تکه‌تکه، ماجرا رو ازش بیرون می‌کشید. بعد، همه‌اش رو همونطور سر هم می‌کرد و برام می‌فرستاد.

بعدازظهر، توی همون پارک نقلی، دایکی اسیر یه نفرین قدیمی شده بود. افسانه‌ای پارک این بود که نباید رأس ساعت ۴:۴۴ اونجا باشی. حتی اگر با چند نفر دیگه هم بودید، عقل حکم می‌کرد قبل از آن فرار کنین. وای به حال بچه‌ای که بدشانسی می‌آورد و درست همان لحظه تنها می‌موند، دیگه بی‌چون‌وچرا نفرین می‌شد. برای همین بود که هر روز، چند ثانیه مانده به ۴:۴۴، بچه‌ها با داد و هوار از پارک می‌زدند بیرون.

اما دایکی حسابی گند زده بود. درست بالای داربست بوده و دیر فهمیده که اون دقیقۀ نفرین شده نزدیکه. بعد با هول و ولا خودش رو پرت کرده پایین تا وقت رو از دست نده، اما افتاده روی زانوشو درد توی تمام پاش تیر کشیده. وقتی بلند شده دیگه کار از کار گذشته بود. همۀ دوستاش غیب‌شون زده بود و عقربه‌های کوفتی ساعت درست روی ۴:۴۴ ایستاده بوده.

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

خرده ترس‌ها نوشتۀ کایوری فوجینو

فرشته پاریزی
فرشته پاریزی

داستان خرده ترس‌ها که در ظاهر، روایتی روزمره از زندگی مادری خانه‌دار و فرزندش دایکی‌ست، در لایه‌های زیرین خود، با بهره‌گیری از ساختارهای زبانی، فضاسازی و بازنمایی دنیای کودکانه، ترسی خزنده و ناپیدا را روایت می‌کند. این ترس نه از جنس حادثه یا خشونت، بلکه از نوعی ناپایداری واقعیت، تهدید زیسته شده در دل عادت‌ها و اضطراب از ناشناخته‌های آشنا برمی‌خیزد؛ ترسی که در سنت داستان‌نویسی ژاپن جایگاهی ریشه‌دار دارد.

زبان روایت در این داستان محاوره‌ای، ساده و آغشته به جزئیات تکرارشونده است. راوی مدام به ساعت نگاه می‌کند: «۳:۵۰»، «دقیق ۴»، «۴:۱۸». زمان نه به‌مثابه پیش‌برندهٔ داستان، بلکه چون واحدی وسواس‌گونه برای کنترل واقعیت ظاهر می‌شود. توصیف‌هایی چون «لاک طلایی مات مخصوص امروز»، «با خلال‌دندون مژه‌ها رو جدا کردم»، یا «سابیدن کف وان» نیز بر همین وسواسِ کنترلی و تلاش برای حفظ نظم دلالت دارند؛ نظمی که در ظاهر جهان را سامان می‌دهد، اما در باطن، ترسی ناپیدا از بی‌نظمی را پنهان می‌کند.

تا میانهٔ داستان، پارک نقلی تنها یک مکان ناشناخته است. در روایت مادر، پارک حتی دیده هم نشده؛ اما با ارائهٔ قوطیِ قرمزِ کاردستی دایکی، پارک از مکانِ واقعی به تصویر ذهنی و بعد به تجسمی کودکانه بدل می‌شود. این «چرخش روایی» در داستان‌نویسی ژاپنی تکنیکی رایج است: انتقال از تجربهٔ عینی به بازنمایی ذهنی و سپس برساختی استعاری از واقعیت. خمیرکاغذیِ گوی، بدن‌های رنگیِ کرم‌ها و دکل ساعت‌مانند همگی نمادهایی هستند از تجربۀ زیستۀ ترس و میل به تعریف مجدد فضا.

در ادبیات ژاپن، ترس اغلب از درونِ عادت‌ها و فضاهای روزمره بیرون می‌زند. برخلاف ترس‌های غربی که از هیولا یا جنایت می‌آیند، در روایت‌های ژاپنی، مثل آثار یوکو اوگاوا یا کوجو سوزوکی، ترس از ناپایداری معنا، حضور پنهان، یا مرز باریک بین واقعیت و خیال برمی‌خیزد. در این داستان نیز، پارک نقلی نمادی است از فضایی آشنا که به‌واسطهٔ روایت دایکی، ناپایدار و رازآلود می‌شود. راه باریک‌بین دو ساختمان، سایه، تاریکی، قیر سوخته: این‌ها نه مکان‌هایی خوف‌انگیز، بلکه زبانِ آرامِ ترس هستند.

داستان «خرده ترس‌ها» در چارچوب ادبیات ژاپن جایگاهی ویژه دارد چرا که به شکلی ظریف، به هراس‌ها و اضطراب‌های معاصر جامعۀ ژاپنی نیز اشاره دارد. هراس از رها شدن، ترس از تنهایی و آسیب‌پذیری در برابر شایعات و داستان‌های ساختگی که به سرعت در میان کودکان منتشر می‌شود، نشان‌دهندۀ دغدغه‌های اجتماعی و فرهنگی معاصر است. این ویژگی باعث می‌شود داستان در عین وفاداری به سنت‌های ادبی، دغدغه‌های مخاطب مدرن را نیز به خوبی بازتاب دهد.

واهمه‌های با نام‌ونشان

محمد شکیبی
محمد شکیبی

«... کجا؟ هرجا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور

وز‌ این تصویر بر دیوار، ترسانم.

...

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم، بدآهنگ است

بیا ره‌توشه برداریم

قدم بر راه بی‌برگشت بگذاریم،

ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟»

(مهدی اخوان‌ثالث)

سطرهای بالا بخش‌هایی از یک شعر بلند اخوان‌ثالث است که به‌طور گزینشی در کنار هم قرار داده‌ام. فضای روحی شاعر با احساس ترس آغاز شده‌است. ترسی فراگیر و مزمن که همه وجود کسی را که شاعر توصیفش کرده، فراگرفته‌است. ترس چیست؟ چرا و از چه می‌ترسیم؟ بازگویی، تشریح، تلقین و توصیف حس ترس در ادبیات، هنرهای نمایشی و به‌طور کلی در ادراک و بیان هنرمندان چگونه بوده و چه تاریخچه‌ای دارد؟ ترس یک حس هیجانی و واکنش بنیادی و طبیعی مشترک بین انسان و جانوران است. واکنشی است که برای حفظ جان و کسب ایمنی انجام می‌گیرد. ترس از آن دسته واکنش‌های است که در اصل برای صیانت از جان و فرار از خطر انجام می‌شود اما برخلاف حس تثبیت‌شده و غریزی جانوران، در مورد انسان‌ها واکنش عاطفی به محرک‌های ترسناک شدت، گستردگی و گوناگونی فراوانی دارند.

ترس‌ها از لحاظ موضوعیت به چند دسته ترس منطقی، ترس‌های موهومی و ذهنی و ترس‌های شناختی و تلقینی تقسیم می‌شوند و از لحاظ میزان شدت و آسیب‌شناسی هم عنوان‌های مختلفی به خود می‌‌گیرند. وحشت، هراس، خوف اضطراب، فوبیا، استرس، دلشوره، هول، واهمه، بزدلی و ... نام‌های دیگری از ترس هستند که به تناسب شدت، نوع‌ آسیب‌شناسی روحی و یا ارزیابی و تصوری که از محرک به وجود آورنده‌اش داریم،‌ با واژه‌های متفاوتی بیان می‌شوند و درباره‌ آن‌ها قضاوت و ارزش‌گزاری ذهنی می‌شوند. ترس‌های منطقی همان خطرهای واقعی هستند که محرک‌های طبیعی در واکنش برای مراقبت از جان و یافتن شیوه‌های سودمند یافتن ایمنی خود بروز می‌‌دهیم. ترس‌های موهومی و ذهنی همان محرک‌های هیجانی زیانکار و خطرناکی هستند که بروز می‌دهیم. بسیاری از ترس‌های ما ماهیتی درونی و ذهنی و مبتنی بر پیش‌فرض‌ها، باورها‌، پیش‌داوری‌های اعتقادی و یا داشتن خاطراتی ناخوشایند در روان و حافظه خودآگاه یا ناخودآگاه ما رسوب کرده است. کسی که از آلوده شدن به گناه می‌ترسد، ترس از دست دادن آبرو، کسی که از نداشتن ظاهر و اندام زیبا واهمه دارد، که از موفق نشدن و ناکامی در رسیدن به عشق، شغل، موقعیت‌اجتماعی و یا شکست و ناکامی در رقابت‌هایی که در طول زندگی با آن مواجه شوند، هراسان می‌شوند و وقتی که ناگزیر به رقابت با دیگران و گزینش می‌شوند وحشت دارند، مظاهر و نمونه‌ای از هراس هستند که اگر بخشی از آن‌ها ناشی از محرک‌های ترس واقعی و منطقی باشند، بخش غالب آن‌ها از اضطراب‌های موهومی و برساخته ذهن‌‌های وسواسی و آمیخته با دلشوره هستند. ترس‌های موهومی و تلقینی ازجمله آسیب‌های خطرناک روحی هستند که قدرت تصمیم‌گیری مناسب و واکنش‌های مؤثر را از هراس‌زدگان‌ می‌گیرد.

یکی از صاحب‌نظران گفته است که ترس‌های واقعی محرک‌های مفیدی هستند که انسان را برای حفظ جان و اجتناب و فرار از خطر به‌درستی به‌کار می‌گیرد اما اگر در مواجهه با ترس‌ها دچار هراس و هیجانات شدید و غیرلازم بشود، مجبور است با تلخ‌کامی مداوم پر از دلشوره و بزدلی زندگی کند. به‌ سر بردن در اتمسفر آکنده از استرس و مشوش یعنی پاشیده شدن رنگ تیره و خاکستری نه در حاشیه بلکه در متن و قاب اصلی زندگی.

در پهنه جهانی ادبیات کمتر کتاب و نوشته‌ای یافت می‌شود که در روایت و درون‌مایه‌اش نشانی از یکی از مظاهر و نشانه‌های ترس و هراس وصف و تشریح نشده باشد. عنوان این مطلب هم با کمی تغییر از یک اثر داستانی نویسنده مشهور و فقید ایرانی الهام گرفته شده از کتاب «واهمه‌های بی‌نام و نشان» اثر غلامحسین ساعدی. در بازگویی و انتقال حس ترس در ادبیات وحشت مشهور به «هارور» ریشه‌های اولیه این ژانر، هم در افسانه‌ها و بازگفت رخدادهای اساطیری دیده می‌شوند و هم در متون و قصص مذهبی و آیینی. هم در داستان‌های خرافی و موجودات ماورایی که در دنیای پیرامونی اما ناشناخته و درک ناشدنی وجود داشته‌اند و گویی با اراده‌ای قهار به زندگی انسان‌ها مسلط بوده‌اند. در گستره شعر، داستان، نمایش و مناسک کهن متداول نزد همه اقوام دنیا، ترس از اولین سائقه‌های حسی ذاتی انسان‌ها در همه اشکال هنر کلامی، تجسمی، موسیقایی، معماری و نمایشی بازآفرینی و روایت می‌شدند. ساخته‌هایی برانگیزانه و تأثیرگذار با زبان و لحن هنری از ترس مزمن انسان‌ها از مواجه شدن با ناشناس‌ها، ناشناخته‌ها و محیط‌های پر از حس غریبگی حدیث خاص خودشان را می‌گفتند. از اینکه با روش‌های دراماتیک مخاطبانشان را در مواجهه با محیط بیگانه و نامأنوس دچار هراس و بی‌قراری کنند.

آثار ادبیات گوتیک با الهام از معماری گوتیک که دوران پیش ‌از رنسانس در اروپا نوشته تعلیق می‌شدند. اتفاق افتادن داستان‌ها و رخدادهایی وحشت‌زا در اندرون بناهایی عظیم و مرتفع و دراز زوایا و جزئیات مفصل و دیوارهای قطور و سالن‌های متعدد آن‌ها اتفاق می‌افتاد. حس وهم و وحشت در سازه‌هایی که شکوه و بزرگی آن‌ها و فضاهای پر از سایه‌روشن به آن‌ها در روان حاضران آن مکان‌ها احساسی وهمناک و دلهره‌آور القا می‌کرد. ادبیات گوتیک مبنایش را بر روایت‌هایی می‌گذاشت که به عمد به رمز و راز و مخوف بودن ساکنان زنده و یا ارواح سرگردان در آن حسی از تشویش و هراس در مخاطبان داستانش ایجاد کند. برام استوکر خالق شخصیت خون‌آشام دراکولا یکی از نویسندگان معاصر است که مطابق ادبیات گوتیک و بازآفرینی فضای فکری رایج در دوران ماقبل رنسانس، شهرت جهانی دارد. ادبیات هارور منحصر به سبک و ژانر گوتیک نیست و بسیاری از نویسندگان ازجمله استفن کینگ، ادگار الن‌پو و ... در سبک و ژانرهای نوین و متفاوتی به تألیف داستان‌های ترسناک پرداختند و داستان‌نویس‌ها و سناریونویس‌های متأخر به خلق داستان‌هایی وحشت‌آفرین مبتنی بر شخصیت‌هایی همچون زامبی‌ها، موجوداتی که با جهش ژنتیکی و یا دست‌کاری در ژن‌های آن‌ها خلق می‌شوند و یا شخصیت‌های داستانی که مبنای خلق آن‌ها روان‌پریش‌ها، موجودات فضایی و یا موجودات سایبورگ نیمه‌انسان و نیمه ماشین تألیف می‌کنند.

ادبیات ایران نیز سابقه دیرینه‌ای در ادبیات وحشت چه شفاهی و یا نوشتاری و چه منظومه‌ها و سروده‌هایش دارد. از قصه‌های دیو و پری تا موجودات اساطیری و قصه‌های هزارویک‌شب و تا داستان‌ها و کتاب‌هایی از نویسندگان معاصر ایرانی در ژانر ادبیات وحشت نوشته‌اند. نویسندگانی همچون صادق هدایت در داستان بوف‌کور، بهرام صادقی در کتاب ملکوت و هوشنگ گلشیری در داستان معصوم اول و ... در زمانه نو بیشترین آثار هنری رده‌بندی شده ژانر وحشت و هراس افکنی در احساسات مخاطبان، متعلق به دنیای نمایش و سینما است که گاهی هر یک از روایت‌هایشان میلیون‌ها دوستدار و بیننده علاقه‌مند به درک و تجربه حس اضطراب و هراس در سراسر دنیا دارند.

درحالی مشغول نوشتن این مقاله هستم که از شش روز قبل با تهاجم غافلگیرانه هواپیماها و موشک‌های رژیم اسراییل و حامیانش به سراسر کشور و میهن‌مان هستیم و درست در همین لحظه این جملات پایانی مطلب را می‌نویسم، هواپیما و پرتابه‌های اسراییلی به چندین نقطه از شهر حمله کرده و تخریب انفجاری انجام می‌دهند و صدای هواپیمای متجاوز با صدای شلیک سامانه‌های دفاع هوایی در هم آمیخته‌اند و تفکیک‌ صدایشان دشوار است. به همین سبب بی‌مناسبت نیست که در مبحث مربوط به ترس، از ترس‌های عمومی و جمعی نیز چیزی بگوییم.

ترس یا هراس عمومی ناشی از محرک‌هایی است که درک وحشت و خطر و واکنش به آن و احساس نیاز به سیستم دفاعی تعداد انبوهی از مردم همزمان برای اجتناب از خطر و فرار دسته‌جمعی از آن به وجود بیاید. واکنشی فراگیر و سرایت کننده که گروه پرشماری را در واکنشی هماهنگ به فرار از خطر و پاسخ یکسان به انگیزه صیانت از نفس وادار می‌کند. این هراس عمومی نیز همچون سایر انواع ترس‌های بشری ممکن است واقعی و یا موهومی و تلقینی باشند. در چنین وضعیت‌های پیچیده اجتماعی و شدت یافتن درگیری‌های فیزیکی و لفظی، ترفند و روش هراس‌افکنی در دل رقیب و غلو کردن در توان و شدت حمله وعده داده شده، برای کسی دور از انتظار نیست اما در وضعیت کمبود آگاهی‌های لازم و تأثیرپذیری از انبوهی تبلیغ و روایت‌سازی از توان رزمی نیروهای متخاصم‌ موجب تضعیف روحیه جمعی و ایجاد هراس عمومی می‌شود. این یعنی که تضعیف روحیه پایداری و اقدام به فرار از خطر و نه یافتن آگاهانه روش‌های منطقی دفع خطر. برخی از ترس‌های فردی و یا ترس‌های عمومی به خاطر فقدان و نقص آگاهی است و اصلاً محرک ترس موهوم یا اغراق شده، نسبتی معکوس با دانش و شناخت دارد هرچه دانش و آگاهی بیشتر باشد، ترس‌ها کمتر و خفیف‌تر هستند و هرچه تجربه و دانش کمتر باشد، دلشوره از ترس‌ها فراوان‌تر و شدید‌تر هستند.

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۶۲) دو غزل از شاعران کرمان به استقبال فرخی یزدی

مجلۀ ارمغان که در بهمن‌ماه ۱۲۹۸ شمسی به مدیریت وحید دستگردی در تهران آغاز به انتشار کرد، یکی از جراید مهم ادبی اواخر عهد قاجار (در زمان حکومت احمدشاه قاجار) و دوران پهلوی به شمار می‌رود. یکی از رویه‌های این نشریه برای جلب مشارکت شاعران گوشه و کنار ایران، اقتراح اشعار شعرای قدیم و جدید و درخواست استقبال از آن‌ها بود. «اقتراح» در لغت به معنی درخواست کردن و طلبیدن است و در اصطلاح ادبا، به معنی طرح کردن یک شعر و درخواست از شاعران دیگر برای سرودنِ اشعاری در ردیف و قافیه و وزن یا موضوع شعر مورد نظر است. اجابت این درخواست را استقبال یا اقتفا می‌نامیدند. یکی از اقتراحات مجلۀ ارمغان، طرح غزلی از فرخی یزدی (درگذشتۀ ۱۳۱۸ ش) شاعر آزادیخواه ایرانی بود که در شمارۀ ششم و هفتم ارمغان (مهر و آبان ۱۲۹۹ شمسی) با مطلع زیر به چاپ رسید:

راستی کج‌کلها عهد تو سخت آمد سست

رفتی و عهد شکستی، نبُد این کار درست

شاعران زیادی در سراسر ایران به این اقتراح پاسخ گفتند و استقبالیه‌های ایشان به نوبت در ارمغان به چاپ می‌رسید. یکی از اولین شاعرانی که به این اقتراح پیوست، «دهقان کرمانی» بود که غزلش در شمارۀ هشتم ارمغان (آذر ۱۲۹۹ ش) به چاپ رسید. «دهقان» تخلّص استاد احمد بهمنیار کرمانی بود که از ادبا و اساتید طراز اول زبان و ادب فارسی و عربی به شمار می‌رفت و دستی نیز در روزنامه‌نگاری داشت. بهمنیار روزنامۀ «دهقان» را در سال ۱۲۸۶ ش در کرمان بنیان نهاد و پس از سفر به مشهد و تهران، انتشار آن را در این دو شهر پی گرفت. استاد بهمنیار هنگام سرودن این غزل به احتمال زیاد در مشهد به‌سر می‌بُرد. بهمنیار در سال ۱۳۱۳ شمسی به سمت استادی دانشگاه تهران رسید و در ۱۳۲۱ شمسی به عضویت پیوستۀ فرهنگستان ایران درآمد. از استاد بهمنیار آثار متعددی در تحقیق و تصحیح متون فارسی به یادگار مانده است. وی روز جمعه دوازدهم آبان ۱۳۳۴ شمسی در سن ۷۲ سالگی در تهران دیده از جهان فرو بست. غزل زیر که در آذر ۱۲۹۹ شمسی در مجلۀ ارمغان به چاپ رسیده، مربوط به ایّام جوانی استاد بهمنیار است:

آخر ای عهدشکن باز به یادآر درست

شرط و پیمان وفایی که میان من و توست

دل ز من بُردی و رفتی و وفا ننمودی

بازگو آخر از آن عهد که بستی ز نخست

هست از دست فراقت به دلم گرد غمی

که به خون جگر و اشک بصر نتوان شست

سختی و جور تو چون رامش جان و تن ماست

تن به سختی دهم و جور به جان گیرم سست

به‌جز از سبزۀ خط تو بر آن خدّ منیر

سبزه هرگز نشنیدیم که بر آتش رُست

تا که بر خاک وجودم نوزد باد فنا

ز آتش لعل لبت آب بقا خواهم جُست

عقل چون بنده به فرمان تو گردد «دهقان»

گر به فرمانبری عشق کمر بندی چست

کرمانی دیگری که به این اقتراح پاسخ گفت، سید محمد هاشمی کرمانی بود. وی در سال ۱۲۷۹ شمسی در کرمان زاده شد و بعد از کوچ به تهران خیلی زود در مجلس شورای ملی به مشاغل مهم دست یافت. وی در ۱۳۲۸ شمسی به نمایندگی مجلس سنا انتخاب شد. هاشمی کرمانی، تحقیقات زیادی در تاریخ و ادب اقلیم کرمان انجام داد که تصحیح کتاب «مزارات کرمان» اثر سعید محرابی کرمانی از جملۀ آن‌هاست. غزلی که هاشمی کرمانی در اقتفای غزل فرخی یزدی سروده، در شمارۀ اردیبهشت ۱۳۰۰ شمسی (سال دوم، شمارۀ دوم) به چاپ رسیده است:

سخت از این گونه که دل می‌بری ای عهد تو سست

پس از این پیش تو هر گمشده دل باید جُست

تیغ ابرو چه کسی؟ رویْ ترش چند کنی؟

ای که کام دل من تلخ ز شیرین لب توست

شد سپیدی رخم زرد، سیه‌بختی بین

سبزه تا همچو بنفشه ز گل سرخ تو رُست

گرچه ریحان شده نسخ از خط یاقوت لبت

نیست ای میر شکست دل درویش درست

حاش لله که گشاید به رخ و زلف تو چشم

گر شب هجر تو بیند کسی از روز نخست

حالت دل به نگارم بنگارم با آه

آتش اَرْ همره خود حمل کند قاصد پست

تیر عشق ابروی کج تا که گشادت از شَست

بستۀ شَست تو یکباره دو دست از جان شُست

دعوی آن نکند هاشمی کرمانی

که ز کرمان به درآمد چو ابوالفتح از بُست!

از زمان نگارش این دو غزل حدود ۱۰۵ سال می‌گذرد. اگرچه هیچ‌کدام از این دو غزل، آثار ویژه‌ای در شعر کهن به شمار نمی‌آیند، لیکن یادگاری است از تلاش‌های دو ادیب روزنامه‌نگار کرمانی در واپسین سال‌های حکومت احمدشاه قاجار و برآمدن رضاخان. در واقع، در فاصلۀ چاپ این دو غزل بود که رضاخان از احمدشاه لقب «سردار سپه» را دریافت کرد (سوم اسفند ۱۳۹۹ شمسی). چهار سال بعد، «در آبان ۱۳۰۴ شمسی، مجلس شورای ملی انقراض سلطنت قاجاریه را اعلام کرد و حکومت موقت را به سردار سپه، رضا پهلوی، واگذاشت. اندکی بیش از یک ماه بعد، مجلس مؤسسان سلطنت مشروطۀ ایران را به رضا پهلوی داد» (دولت‌ها و سلسله‌ها، ۴۷۴).

۶۲) احمشاذ غزنوی در کرمان

شمس‌الدین ابوالمکارم احمشاد بن عبدالسلام غزنوی، واعظ و فقیه قرن ششم هجری است که عماد کاتب اصفهانی در کتاب مشهور خود «خریدۀالقصر و جریدۀالعصر» نام او را در ردیف شعرای هرات آورده و گفته که از دانشمندان بزرگ و فضلای توانمند روزگار خود بود. در فنون جدل و مناظره بر اقران خود برتری داشت. عماد با احمشاد غزنوی در اصفهان به سال ۵۴۵ ق ملاقات کرد و او را به حُسن منظر و فصاحت کلام و تبحر در علوم و تسلط در انشاء نظم و نثر و عارف به تفسیر قرآن ستود. احمشاد در مدت اقامتش در اصفهان، هر چهارشنبه در مسجد جامع اصفهان مجلس وعظ برپا می‌داشت و با لفظی استوار سخن می‌گفت. عماد کاتب گوید که نزد او دفتری دیدم از قصاید ذالیه مطابق حرف رویّ نام خودش که احمدشاذ بود (خریدۀالقصر، جلد دوم، ۱۳۲-۱۳۳). گفتار عماد گواه روشن این حدس است که احمشاد مخفف احمدشاد است و به ذال معجمه نوشته می‌شده است.

طبق نوشتۀ عماد کاتب، شمس‌الدین احمدشاذ بعد از ترک اصفهان، به اردوی شاه پیوست و چند سال متولی قضای آران و گنجه شد. وی در ۵۵۲ ق به بغداد سفر کرد و چندی بعد به گنجه بازگشت و همان‌جا بود که خبر وفاتش منتشر شد (همان‌جا، ۱۳۶). عماد کاتب، سال دقیق مرگ احمشاد را ثبت نکرده، اما مؤلف کتاب «الجواهر المضیئۀ فی طبقات الحنفیۀ» که به عماد کاتب بوده، ۵۵۲ ق را سال‌مرگ احمشاد تلقی کرده است (جلد یکم، ۳۵۹). عماد اصفهانی اشعار عربی زیادی از احمشاد را در کتاب خودش نقل کرده؛ از جمله، چند بیت از قصیدۀ عربی او را که هنگام ترک کرمان و سفر به اصفهان سروده است (همان‌جا، ۱۳۵). از اینجا معلوم می‌شود که احمشاد قبل از ۵۴۵ ق در کرمان به‌سر می‌بُرده است. کرمان در این عهد، تحت حکومت ملک مغیث‌الدین محمد سلجوقی بود که ایشان را آل قاورد نیز نامیده‌اند. ملک محمد، از ۵۳۷ تا ۵۵۱ به مدت چهارده سال بر کرمان فرمان راند. به نوشتۀ خبیصی، «کرمان به دور ملک او حرم عدل و امن گشت و محل آرام و آسایش و سکون... و به تربیت او، بازار هنر نفاق (=رونق) گرفت و متاع دانش رواج یافت» (سلجوقیان و غز در کرمان، ۳۹۲-۳۹۳). ملک محمد، در گسترش علم فقه بسیار کوشا بود و به احتمال زیاد، احمشاد غزنوی که هم فقیه بود و هم شاعر، به همین هوا، به کرمان سفر کرده است.

عماد کاتب، ۴۷ بیت از قصیده‌ای که احمشاد غزنوی در مدح وزیر کرمان صدرالدین ابی‌الیُمن احمد بن علی به زبان تازی سروده، نقل کرده است (خریدۀالقصر، ۱۳۷-۱۴۰). از این وزیر کرمانی متأسفانه اطلاعات زیادی در کتب تاریخی نیست و فقط خبیصی یکجا هنگام ذکر وقایع دوران ملک محمد، از او نام بُرده است: «گویند روزی ملک محمد در صحرای جیرفت در میان سبزه به عشرت مشغول بود. شخصی نامه‌ای آورده، به دست او داد. چون برخواند در حال برجُست و آن عشرت ترک کرد و برنشست و روی به جانب بردسیر نهاد؛ و کس را حدّ آن نه که موجب آن حرکت باز پرسد. تا ملک به صحرای راین رسید. صدرالدین ابوالیُمن را که خواجه‌ای معتبر بود، بخواند و گفت: ابوالیُمن! هیچ می‌دانی که موجب رحیل من بدین تعجیل چه بود؟ گفت: رأی خداوند بر غوامض امور واقف باشد. خاطر ما بندگان به کُنه آن نتواند رسید» (سلجوقیان و غز در کرمان، ۳۹۸). خبیصی، صدرالدین را «خواجه‌ای معتبر» خوانده و به وزارت او اشاره نکرده، اما عماد کاتب او را وزیر کرمان نامیده است. با توجه به اینکه عماد کاتب همصر ایشان بوده، قول او اعتبار بیشتری دارد. احمشاد در قصیدۀ خود، نکتۀ روشنگری در باب این وزیر کرمانی نگفته، اما او را برخوردار از صفاتی همچون رأی روشن و آرامشِ نفس دانسته و مجد او را ارثی و مکتسبی خوانده است و می‌تواند بود که وی در خاندانی از بزرگان کرمان پرورش یافته است:

مُوَزّع المجد فی ارث و مُکتسب

مُقَسّم الکفّ بین السّیف و القبل

الثاقبُ الرأی و الایّام مُظلِمۀ

و الُاکنُ النفس و الابطلُ فی شُغُل

اینکه احمشاد غزنوی این وزیر را در قصیده‌ای به زبان عربی مدح کرده، هم گویای فضل و عربی‌دانیِ صدرالدین ابوالیُمن هم تواند بود؛ و هم نشانگر اینکه در درگاه وزیر، ادبا و فضلایی که مخاطب این اشعار باشند حضور داشته‌اند.

متأسفانه هیچ شعری به فارسی از احمشاد غزنوی در تذکره‌ها و سفینه‌های شعر نقل نشده و این حسرت باقی است که چرا وی، طبع خود را در زبان فارسی نیازموده است. ما در تاریخ کرمان سخنوری نمی‌شناسیم که در دوران مذکور (نیمۀ اول قرن ششم ق) به شاعری نام برآورده و شعری به فارسی از او به یادگار مانده باشد. این اشارت تاریخی، تنها می‌تواند گوشه‌ای از تاریخ ادبیات کرمان را در دورۀ مذکور، به تصویر درآورد.

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

شعر

.
.

«رضا مجیدی پاریزی»

زنی از این شب بن‌بست خانه می‌خواهد

از عشق روی وجودت نشانه می‌خواهد

زنی شبیه عروسک کنار بالینت

دوباره یک بغل جاودانه می‌خواهد

جهانش از دهن افتاده است، می‌بینی!

قرار ساده ولی عاشقانه می‌خواهد

برای فتح تنت در حریم پیرهنت

کمی شجاعت و حس زنانه می‌خواهد

از آتشی که زمانی زبانْ زد همه بود

برای سینه سردش زبانه می‌خواهد

هنوز موی سرش، بغض نازک سحرش

هزار حس پریشان که شانه می‌خواهد

به التماس! نهالی از این بهار کبود

برای شاخه لختش جوانه می‌خواهد

شبی که برده به تاراج راه حنجره را

گلو کنار تو بغض شبانه می‌خواهد

هنوز معتقدی شاعری ولی بدنام

هنوز از تو سرودن بهانه می‌خواهد؟

اگر تمام وجودش شبی تو را می‌خواست؟

هنوز معتقدی که خدا نمی‌خواهد؟

«صادق دهیادگاری»

با بوی خونِ زخمِ دلم جمع کرده‌ام

کفتار‌های ساکتِ در انتظار را

دورم سیاهه‌ای‌ست که در موسمِ نبرد

ترجیح می‌دهند به ماندن، فرار را

اما نگاه داشته‌ام توی پنجه‌ام

عزم و قوای مسئلۀ تار و مار را

این ببرِ خسته باز به زانو می‌آورد

شیرانِ بی‌ملاحظۀ بی‌شمار را

رها یوسفی

کوه بودم که شبی بهمنم انداخت خودش را

دود از چشم من و دشمنم انداخت خودش را

عرق خمره به پیشانی یک باغچه بودم

دید در معرض افتادنم انداخت خودش را

گرهٔ روسری‌ام شل شد و بر شانه‌ام افتاد

ناگهان دکمهٔ پیراهنم انداخت خودش را

لکه بی‌واسطه در خلوت خود خواب مرا‌ دید

بعد ناخواسته بر دامنم انداخت خودش را

روز تن داد به شب موی پریشان مرا باز

باد وحشی‌تر ازو بر تنم انداخت خودش را

مثل پیغمبر قومی که هوس کرد در آتش

تا شنید از همه آبستنم انداخت خودش را

چاردیواری جبرند قوانین مذاهب

سقف از باور تیراهنم انداخت خودش را

سقط کردم دل پرخون غزل بی‌پدری را

شعر تا دید که شاعر منم انداخت خودش را

سیلی و بوسه دوتا فعل کبودند نه یک اسم

مثل قلاده که بر گردنم انداخت خودش را

«بمانی پاریزی»

باور ندارم توی خانه رد پایت را

از بس دریغم کرده‌ای حال‌وهوایت را

سودی ندارد توی تختم منتظر باشم

شاید که برگردی شب بی‌انتهایت را

کل وجودت را! برایم شعر می‌بافی؟

لطفاً بخوان در گوش من این ادعایت را

شاید ندانی وزوز گوشم دلیلش چیست

می‌جورد او هر لحظه و هرجا صدایت را

گفتی شکافی بین ما افتاده؛ می‌دانم

وقتی که رفتی برنگشتی؛ کفش‌هایت را

من یک زن معمولی‌ام، یک مادر ساده

می‌جستم از هر خواهشی، تنها رضای‌ت را

شاید طلاقم داده‌ای و من نمی‌خواهم

بیرون کنم از خاطرم هول‌ولای‌ت را