گشت‌وگذاری در باغ میدا

مجید نیک‌پور
مجید نیک‌پور

دبیر بخش تاریخ

«باغ میدا» و یا به عبارت دقیق‌تر، سه جلد خاطرات زندگی دکتر «احمد امیری خراسانی»، مجموعه کتاب‌هایی است که در سال ۱۴۰۱ ش. توسط بنیاد ایران‌شناسی و مرکز کرمان‌شناسی منتشر گردیده است و از آنجا که در چند سال اخیر، در بخش تاریخ مجله سرمشق معرفی آثار مرتبط با کرمان را داشته‌ایم، در این شماره نیز در ابتدا ضمن معرفی این مجموعۀ سه جلدی - در راستای اشراف بیشتر به این مجموعه - نظر خوانندگان محترم را به مصاحبه با دکتر «احمد امیری خراسانی» نیز جلب می‌نماییم.

همان گونه که اشاره شد، باغ میدا تا کنون در سه جلد و مشتمل بر خاطرات کودکی و نوجوانی؛ (سال‌های ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ ش)، خاطرات گذر از نوجوانی به جوانی (سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۸ ش) و خاطرات گذر از جوانی به میان‌سالی (سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۹ ش) منتشر شده است.

از آنجا که نگارنده در شماره ۳۸ مجله سرمشق و به بهانۀ معرفی مجموعۀ دو جلدی و قطورِ «یاد یاران» (تبارنامۀ ایل خراسانی) مصاحبه‌ای با دکتر «احمد امیری خراسانی» داشته و در مقدمۀ آن، به پیشینۀ دیرین آشنایی، منش، شخصیت، سبک و سیاق کاری و ... ایشان اشاراتی شده است، لذا از تکرار آنان خودداری و تنها به این نکته اشاره می‌کنم، هنگامی که مجموعۀ سه جلدی «باغ میدا» را مشاهده کردم و متوجه شدم، این سه جلد تنها بخشی از خاطرات امیری خراسانی (۱۳۳۷ تا ۱۳۷۹ شمسی) است و دو مجلد دیگر در حال انتشار و هنوز مجلدات دیگری نیز در حال تدوین و نگارش است - برخلاف برخی از دوستان که ابتدا متعجب بودند که مگر زندگی ایشان چه اندازه نشیب و فراز و رخدادهای متعدد داشته، که سه جلد کتاب و بیش از هزار صفحه، تنها دربرگیرندۀ رخدادهای زندگی ایشان تا ابتدای دهه ۸۰ است - تعجب نکردم. چرا که با شناختی که از روحیه، سبک و اسلوب کاری دکتر «احمد امیری خراسانی» داشتم، نیک می‌دانستم وی در نوشته‌هایش، با تکیه بر وسواس‌های تحقیقی و پژوهشی، به ریشه‌یابی مسائل، ذکر نکات پندآموز و ... نیز توجه ویژه دارد و بی‌تردید در جوار پرداختن به رخدادهای زندگی، به بسیاری از مسائل و نکته‌هایی در عرصه تاریخ و جغرافیای منطقه، آداب و رسوم، شخصیت‌ها و ... - نیز پرداخته است؛ این حدس و گمان بعد از مطالعۀ سه جلد کتاب مزبور و به ویژه در پی مصاحبه با ایشان، به یقین تبدیل گشت.

خوشبختانه «امیری خراسانی» در جوار بیان خاطرات خود از پار و پیرار، به موارد و نکات بسیار جالب و ارزنده‌ای نیز از منطقه محل تولد و مکان‌های متعدد سکونت، باورها، اعتقادات ارتباطات اهالی آن مناطق و ... پرداخته که بدون اغراق، در هیچ منبع و مآخذ تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی، مردم‌شناسی و ... نمی‌توان یافت و بر این مدعا می‌توان از موارد متعددی چون: چگونگی ثبت‌نام نوزادان روستاها و آبادی‌ها در گذشته - که فاقد اداره ثبت اسناد بوده‌اند -، روابط مستحکم عاطفی خانواده‌ها و اهالی روستاها در گذشته، مراسم خاص قبل و بعد از عزیمت اهالی به مشهد مقدس و زیارت امام رضا (ع) در چند دهۀ قبل، رسم خاص «گنبد نما»، انجام آیین «تالو متالو» جهت درخواست باران، چگونگی درمان‌های محلی در گذشته، توصیف مشاغلی چون «بیطار» و ...، باورهای محلی در خصوص جن، پری و ...، توصیف برگزاری مجالس سنتی روضه‌خوانی، مداحی، ورود رادیو، برق، تلویزیون به روستاها، بیان عبرت‌آموزی از وقایع و رخدادها و ده‌ها مورد دیگر نام برد.

در این رابطه می‌توان به موارد متعددی اشاره نمود که «امیری خراسانی» در این مجموعه‌ها - به ویژه جلد اوّل - به آن‌ها پرداخته است از جمله، هنگامی که اهالی روستاهای آن مناطق از عدم نزول باران و برف نگران می‌شدند، آیین سنّتی «تالو متالو» چه گونه اجرا می‌شد:

«... اما سال‌هایی که باران نمی‌آمد، اوضاع طور دیگری می‌شد. بزرگ‌ترها زانوی غم بغل می‌گرفتند و رنج تهیه معاش برای خانواده، آن‌ها را آزار می‌داد. کوچک‌ترها، برای آشتی آسمان با زمین، نمایش سنّتی «تالو متالو» را اجرا می‌کردند. بر چوب بلندی پارچه‌های رنگی می‌بستند به طوری که شکل عَلَم به خود می‌گرفت. یکی از جوانان، این علم را که اسمش «تالو متالو» بود، بر دوش می‌گرفت و شبانه در حالی که بچه‌های دیگر عقب او راه می‌افتادند به در خانه‌ها می‌رفتند و در می‌زدند و همگی با صدای بلند می‌گفتند:

تالو متالو، وقت گل شفتالو، تالوی ما او (= آب) می‌خواد، از زیر سنگ سوز (= سبز) می‌خواد.

اهل منزل، کاسه‌ای آب بر روی تالو متالو می‌ریختند و کاسه‌ای آرد به بچه‌ها می‌دادند. همیان آرد که پر می‌شد، گوشه‌ای جمع می‌شدند و آردها را خمیر می‌کردند و مهره‌ای در خمیر می‌گذاشتند و در آتشی بزرگ، کماج کلفتی از آن درست می‌کردند.

نان پخته شده بین افراد تقسیم می‌شد. بیچاره کسی بود که مهره پنهان شده، زیر دندانش می‌آمد. آن‌قدر کتکش می‌زدند تا گریه کند و در حالت گریه پیش خدا التماس کند که باران ببارد. گاهی اوقات هم کتک زدن ادامه پیدا می‌کرد و تحمّل فرد تمام می‌شد، فرار می‌کرد و خود را به خانۀ یکی از افراد بزرگ و محترم روستا می‌رساند و پناهنده می‌شد. صاحب‌خانه ضامن می‌شد و قول می‌داد که او هم دعا کند تا بلکه باران ببارد.»۱

یا او در بیان سفر خود - در دوران کودکی - به مشهد مقدس و ورود به شهر و مشاهدۀ گنبد و مناره‌های حرم مطهّر امام رضا (ع)، از رسمی خاص با عنوان «گنبدنما» یاد می‌کند، بدین مضمون:

«... غروب بود که رسیدیم به نزدیک مشهد. چند کیلومتر مانده به شهر که از دور گنبد و گلدسته پیدا شد. شاگرد اتوبوس بلند شد، ایستاد میان دو ردیف صندلی و با صدای بلند گفت: «گنبدنماها تون رو آماده کنین!» نه من بلکه خیلی از زن‌ها و زوّار دیگر منظورش را نفهمیدیم. پدرم بلند شد و گفت: «زائرین امام رضا! تا چند لحظه دیگه گنبد امام رضا دیده می‌شه. شما باید به راننده و شاگردش گنبدنما بدین. هر که هر چه دوست داره.»

زن‌ها دست کردند توی خورجین‌هایشان و هرکدام سکه‌ای یا چیزی خوراکی گذاشتند توی دست شاگرد. در همین لحظه، پدر بلند صلوات فرستاد و من از دور، منظره یک گنبد طلایی و گلدسته‌های دو طرفش را دیدم ...»۲

همان‌گونه که اشاره شد، بیان نکات جالب و ارزنده‌ای از باورها، اعتقادات، هنجارها، قوانین و ضوابط وضع شده و ... در بخشی از جغرافیای این کشور و استان کرمان که بن‌مایه و پایه مطالعات جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی محسوب می‌گردد، از جمله مزیّت‌های خاص مجموعۀ «باغ میدا» است. در همین رابطه می‌توان به یکی از موارد جالب و قابل توجه کتاب، یعنی بیان رسم خاص «پنجه بندی» و همچنین ارادت خاص اهالی آبادی‌ها و روستاها به «سادات» در گذشته پی برد.

«امیری خراسانی» ضمن توصیف رسم «پنجه بندی» در منطقۀ خاتون‌آباد، با ذکر حکایتی جالب از ارادت قلبی آنان به مقبرۀ شخصی به نام «سیّد حمیله» - که گویا زنی مؤمنه بوده که در جوانی فوت شده و قبرش در خاتون‌آباد واقع و مورد احترام بسیار اهالی است - این گونه آورده است:

«شیب تل (مکانی در خاتون‌آباد که به‌واسطه جوی آب و درخت‌های شُنگ سایه‌افکنش شهرت داشته) غیر از این که محل تجمع چوپان‌ها و کولی‌ها بود، یک مورد استفاده خیلی مهم دیگر هم داشت. در خنکای سایه‌ها، مراسم مهم و حیاتی، با حضور گله‌دارهای بزرگ برگزار می‌شد. این نشست معمولاً ابتدای بهار انجام می‌شد و در آن، پیرامون عزل و یا ابقای چوپان‌ها، میزان خرجی آن‌ها، حقوق و مزایایشان، آغل‌بندی و دیگر امور دامداری بحث و تصمیم‌گیری می‌شد.

هم آنجا بود که چوپان‌ها باید گزارش کار یک ساله خود را می‌دادند که چقدر گوسفند تحویل گرفته‌اند، چقدر تلفات داشته‌اند و چقدر زه‌زا کرده‌اند. به این مراسم «پنجه بندی» می‌گفتند ...

از قوانین «پنجه‌بندی» یکی این بود که اگر چوپان ادعا کند گوسفند را گرگ خورده و «پت‌خوارش» (= باقی‌ماندۀ لاشه حیوانی مثل پوست) را نتواند تحویل بدهد، باید جلو جمع دست بگذارد روی قرآن و قسم بخورد که در امانت خیانت نکرده است ...

می‌گفتند چوپانی ادعا کرده گوسفند اربابش را گرگ دریده، ولی پت‌خوار آن را نتوانسته بود نشان بدهد. کار کشیده به قسم خوردن. ارباب گفته: بگو به این قرآن که گوسفند رو گرگ خورده! چوپان بدبخت گفته: به همین قرآن که گوسفند را گرگ خورده!

ارباب گفته: بگو به امام حسین که گوسفند منه گرگ خورده! چوپان جواب داده: به امام حسین قسم می‌خورم که گوسفند را گرگ برده خورده!

برای بار سوم ارباب گفته: بگو به تیغ برّنده ابوالفضل! و چوپان به تیغ برّنده ابوالفضل قسم خورده. صاحب گوسفند که ته دلش قانع نشده بود گفته: بگو به جدّ سیّد جمیله که سه تا بره منو گرگ خورده!

در اینجا زبان چوپان قفل می‌شود و به جدّ سیّد جمیله قسم نمی‌خورد. بعدها از او می‌پرسند تو که به قرآن و امام حسین و ابوالفضل قسم خوردی، چرا به سیّد جمیله قسم نخوردی

چوپان صادق می‌گوید: «ای آقا! امام حسین و ابوالفضل دو مرد دانا هستند، می‌دونن من اگر کاری کردم از روی ناچاری بوده، ولی این سید جمیله، قربون جدش بشم، هر کاریش کنی زنه، یه وخت دیدی فهمید راستش را نمی‌گم، نفرین می‌کنه و دودمان من سیاه می‌شه!!»۳

نحوۀ بیان و نگرش امیری خراسانی به رخدادهای زندگی‌اش، توجه خاص او به پیوندهای عاطفی مابین افراد، پرداختن و شرح جزئیاتی که نه‌تنها باعث گیج شدن و سر رفتن حوصله خوانند نمی‌شود، بلکه موجب توجه و تعلق بیشتر آن‌ها به پیگیری ماجراها و اتفاقات نیز است و این موضوع از جمله ویژگی‌ها و امتیازات مجموعۀ «یاغ میدا» است. در جوار این مهم، توصیف هنرمندانۀ خاطرات نیز، آن را چون مجموعه داستان‌هایی زیبا درآورده است. بر این مدعا می‌توان به بخشی از توصیف زیبا و حال و هوای یک خانواده در شب روستا و دلتنگی و فراق «مادر» خلق نموده است اشاره نمود:

«شب تابستان بود و هوای گُستُو خنک. بادی که روی تل قلعه می‌آمد چراغ بادی را به پت‌پت می‌انداخت. نشسته بودیم روی فرش بر سکوی ص-افی ک-ه اصغرِ مهدی به ضرب کلنگ از میان سنگ‌های تیز «کَمَر» درآورده بود. پدرم به دخترها دعای دست و قرآن یاد می‌داد.

مادرم مثل همیشه ساکت و آرام بود. سکوت او گاهی مرا غمگین می‌کرد. همیشه حس می‌کردم درگیر غمی پنهانی است. این غم پنهان گاهی با زمزمه کردن شعرهای غریبانه و سرازیر شدن اشک روی گونه‌هاش آشکار می‌شد. گاهی که دلتنگ برادرهایش می‌شد این شعر را می‌خواند:

«دو چشمم انتظاره ای برادر

دو دستم زیر باره ای برادر

بیا تا سیر سیمایت ببینم

که دنیا بی وفایه ای برادر»

مادرم، یک‌بار به محمد آقا گفت از قول او نامه‌ای به پدر و مادرش بنویسد و اصرار داشت محمد آقا این شعر را حتماً اوّل نامه بیاورد:

«الا باد صبای سوز و دلگیر

خبر از من ببر بر مادر پیر

بگو فرزند سلامت می‌رسونه

حلالم کن که شب‌ها داده‌ای شیر

چند ماه بعد پدربزرگم حبیب‌الله خان جواب نامه را با این شعر فرستاده بود:

الا باد صبای سوز و نیمسوز

خبر از من ببر بر رود دلسوز

بگو مادر سلامت می‌رساند

حلالت باشد آن شیر شب و روز»

دوبیتی‌های غریبی را که مادرم می‌خواند یا در نامه می‌فرستاد، بعضی زنان روستا حفظ کرده بودند. غم مادر برای همه برملا شده بود. یکی از اهالی محل که طبع شعری داشت، وقتی دلتنگی شدید مادرم را دیده بود این شعر را برای دل افسرده او گفته بود:

سفیدی بر در کاروان‌سرایه

صنم پاشو که عباس‌خان می‌آیه

صنم پاشو به پایش گل بپاشون

که پارسال رفته و امسال می‌آیه ...»۴

نوع بیان و توصیف برخی از خاطرات، به ویژه آن دست از رخدادهایی که مربوط به دوره کودکی و نوجوانی امیری خراسانی و محیط ساده و صمیمی روستا است، به گونه‌ای است که ناخواسته خواننده را به یاد «قصه‌های مجید» و داستان‌های «هوشنگ مردادی کرمانی» می‌اندازد. خاطراتی که - به نظر نگارنده - حتی قابلیت این را دارد که توسط دوربین و در قالب فیلم نیز ارائه شوند همچون خاطرۀ «حمام».

«محمود وثوقی، یکی از اقوام پاریزی بود که بهار و تابستان به نوقند می‌آمد. وی برای پدر خیلی قابل احترام بود، آمده بود خانه ما. جز من و پدرم، کسی در خانه نبود. خواهر و مادرم بقچه‌هایشان را برداشته و رفته بودند حمام. صبح‌ها نوبت حمام روستا مال مردها بود و عصرها مال زن‌ها.

بعدازظهر بود پدر مرا صدا زد و گفت: «بابا احمدی همراه با الیاس بدوید بروید در حموم به مادر و خواهرت بگو مهمان داریم زودی بیایین. مثل برق برین!» رفتم بالای دیوار، فاطمه کُردعلی، زن‌دایی عباس، داشت رخت‌های شسته را پهن می‌کرد روی بند. صدا زدم: «ها» صدای الیاس: «ها» خودش هم پیدایش شد. به‌سرعت به طرف حمام که آخر روستای گُستُوئیه بود دویدیم.

حمام را مشرف به رودخانه فصلی روستا ساخته بودند با سقف‌های گمبه‌ای، روی هر سقف یک هرم شیشه‌ای نصب کرده بودند که زمستان‌ها شیشه‌هایش از داخل همیشه بخار گرفته بود. در آهنی حمام از سمت چپ کوچه، پله می‌خورد می‌رفت پایین. هفت هشت پله. پایین پله‌ها، فضای کوچکی بود که حمامی آنجا می‌نشست. از اتاق او دری باز می‌شد به رختکن و از آنجا به خزینه راه داشت. آب حمام از قنات گُستُوئیه تأمین می‌شد و «تون» آن پایین‌تر از سطح کوچه، هم سطح رودخانه بود. مسئول زنده نگه داشتن آتش گلخن، اصغر کلثوم بود، مردی بلندقامت و لاغراندام با سبیل‌های تا بناگوش کشیده شده. اصغر صبح‌ها که حمام مردانه می‌شد، در اتاق پایین پله‌ها می‌نشست و مشتری می‌پذیرفت.

از کنار قبرستان گذشتیم و وارد کوچه حمام شدیم. پدر گفته بود مث-ل ب-رق بیایید و ما تا درِ حمام مثل برق رفته بودیم. در حمام نیمه‌باز بود. بی‌فکر و بی‌درنگ از پله‌ها دویدیم پایین. پیچیدیم سمت چپ و یک‌دفعه با زن حمامی روبرو شدیم. از پشت بخارها اول متوجه نشد، اما همین که جلواش ایستادم و گفتم به مادرم بگو ... یک دفعه زن حمّامی فریادی کشید که بند دلم پاره شد. جارویی که دم دستش بود برداشت و افتاد دنبال ما. تا خواست از پله‌ها به کوچه برسد، ما ته کوچه داشتیم به طرف رودخانه فصلی می‌دویدیم در حالی که نمی‌دانستیم چه خلافی کرده‌ایم که این‌طور آتشی شده. زن وقتی خودش را به کوچه رساند فریادش بلند شد، شوهرش را صدا زد که: پس تو چکار می‌کنی که این‌ها اومدن توی حموم زن‌ها؟»

تازه فهمیدیم چه خبطی کرده‌ایم. شوهر که خانه‌اش روبروی حمام، آن دست کوچه بود، وقتی صدای خشمگین زنش را شنید، چوبی برداشت و پرخاش‌کنان آمد توی کوچه. با دیدن قیافۀ غضبناکش به سمت بستر رودخانه فرار کردیم. دوید دنبالمان. با بغض در گلو فریاد زدم: «آقا ما حواسمان نبود که حموم زنونه است، به خدا راست می‌گیم!» مرد حمّامی که داشت می‌دوید دنبال ما گفت: «حالا یه دماری ازتون در بیارم که دیگه تا عمر دارین نرین توی حموم زنکه‌ها، اصلاً مگه شما خواهر مادر از خودتون ندارین؟! بغض راه گلویم را گرفته بود. این حرف او را یک نوع فحش تلقی کردم. الیاس از ترس داشت می‌لرزید.

گفتم: «آقا! به همین سرو مرتضی علی اومده بودیم دنبال خواهر و مادرمون!» مرد حمامی داشت به ما نزدیک می‌شد نفس‌زنان از شیب کوچه رد شدیم به سمت رودخانه بی‌آب. از وسط بستر رودخانه به طرف پایین‌دست حرکت کردیم. مرد هم حاشیه رودخانه را گرفته بود و در موازات ما می‌آمد و یکریز بد و بیراه می‌گفت ...»۵

بی‌شک از دیگر محاسن و مزایای مجموعۀ «باغ میدا»، بیان صادقانۀ امیری خراسانی در ذکر خاطرات و رویدادهای زندگی خود است. این مهم را می‌توان در جای‌جای مجلّدهای مجموعه به‌وضوح مشاهده و افزون بر آن، وی بعضاً برخی از باورها، سخنان و کارهای اشتباه گذشته خویش را در ترازوی نقد گذاشته و اعتراف به سنگینی کفۀ اشتباهات خود دارد. نکته قابل‌توجه و مهم این که، او تلاشی جهت کتمان و یا تحریف برخی از جنبه‌های زندگی خود نداشته و با صراحت و جزئیات کامل از محرومیت‌ها، فقر، اشتغال به امور مختلف و... در ادوار گذشته سخن گفته است، به عنوان مثال در بیان رخدادهای سن دوازده - سیزده سالگی - هنگامی که به‌تنهایی در سیرجان به تحصیل اشتغال داشته - از اشتغال خود به «دست‌فروشی» نیز فروگذار نکرده است:

«... یک روز با محمدمهدی تصمیم گرفتیم حالا که در بازار هستیم، یک کاسبی هم بکنیم و چه کاسبی بهتر از خرید و فروش لاترقو (= راحت‌الحلقوم)!

از مغازۀ شیرینی‌فروشی نیم کیلو لاترقو خریدم و رفتم سر بازار. اول خجالت می‌کشیدم صدایم را برای فروش بلند کنم، اما وقتی پسرکی با دیدن جعبۀ لاترقوهای دست من، چادر مادرش را کشید و این‌قدر گریه کرد تا مادرش اولین چراغ کاسبی مرا روشن کرد و اولین سکه را توی دستم گذاشت، روحیه گرفتم، خجالت را گذاشتم کنار و بلند فریاد زدم: لاترقو، لاترقو دونه‌ای یه قرون، لاترقو.

بعد از آن هفته‌ای چند بار می‌آمدم سر بازار و لاترقو می‌فروختم یا نمی‌فروختم و همه‌شان را خودم می‌خوردم ...»۶

یا با صداقت کامل و شجاعانه به جریانی از دوران جوانی و زمانی که در دانشسرای یزد تحصیل می‌نموده اشاره می‌کند - که به دنبال مطالعۀ برخی منابع زرتشتیان - با غرور جوانی و به عزم پیروزی در مناظره با «موبد زرتشتیان»، به آتشکده رفته و با قبول شکستی سخت، خارج گردیده و از آن درسی بزرگ آموخته است:

«... در مقطعی از سال سخت مشغول مطالعۀ بخش‌هایی از «وندیداد» و «دینکرد» اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان بودم. در این کتاب مطلبی در خصوص حرمت شراب خواندم. تصمیم گرفتم با این کشف بزرگ، موبد زرتشتی‌های یزد را به بحث دعوت کنم.

در اطراف میدان مارکار [یزد] چند مشروب‌فروشی بود که به‌وسیلۀ زرتشتی‌ها اداره می‌شد. می‌خواستم با آن‌ها وارد جدل بشوم اما ترجیح دادم با موبد موبدان آتشکدۀ یزد بحث کنم. از قضا، آتشکده زرتشتیان یزد تا میدان مارکار، فاصله‌ای نداشت. از در که وارد شدم، در مکانی خلوت دو مرد سفیدپوش را که هرکدام کلاهی سفید بر سر داشتند، دیدم که زغال‌های افروخته را در آتشدان مسی بزرگی، هم می‌زدند و بعد آن‌ها را زیر خاکستر می‌گذاشتند و همزمان اورادی می‌خواندند که لابد به زیان اوستایی بود و من از آن حتی یک کلمه هم نمی‌فهمیدم.

سراغ موبد بزرگ را گرفتم و او را در اتاقی دیگر ملاقات کردم. با متانت و مهربانی سلامم را پاسخ داد. گفتم سؤالی دارم. گفت: بیا تو جانم. کفش‌هایم را درآوردم و رفتم داخل. به گرمی تحویلم گرفت. گفتم: ببخشید من در بخش‌هایی از وندیداد و دینکرد کتاب شما که اوستا باشه خوندم که زرتشت، مشروب را حرام کرده، درسته؟ موبد بزرگ گفت: بله جانم حرامه. وقتی این اقرار را از او گرفتم، زمان را برای طرح مسئله انتقادی خودم مناسب دیدم، گفتم: پس چرا سر میدان مارکار همۀ مشروب‌فروشی‌ها مال زرتشتی‌هاست؟ مگه نگفتید زرتشت حرامش کرده؟ موبد لبخندی زد و گفت: حالا من یه سؤالی از شما دارم. گفتم: بفرمائید. گفت: مگر حضرت محمد، پیامبر شما، مشروب را حرام نکرده؟ گفتم: بله که کرده. گفت: پس چرا بیشتر مشتریان این مشروب‌فروشی‌ها که گفتی مسلمون هستن؟

قفل کردم. بدنم داغ شد و عرقی گرم نشست روی پیشانی‌ام. هر چه فکر کردم پاسخی پیدا نکردم که به او بدهم. بدجوری در بحث شکست خورده بودم. برای این که از تلخی شکست کم کنم، بحث را عوض کردم و پرسیدم: ببخشید این آتش الآن چند ساله که همین طور روشنه؟ موبد که آدم محترمی بود شکست را به رخم نکشید و در مورد قدمت آتش آتشکده برایم توضیح داد و چند لحظه بعد، دست از پا درازتر از آتشکده خارج شدم و رفتم خانه.»۷

چنان که پیش‌تر نیز اشارت رفت، موارد و مصادیق متعددی از بیان صادقانۀ خاطرات امیری خراسانی را می‌توان مشاهده نمود، حتی نقد تفکرات و پندارهای خود در عرصه آموزشی در زمان تدریس در مدرسه راهنمایی روستای رضاآباد رفسنجان:

«... احمد آقای جدی و مصمم در امور، عجیب بود که از بچه‌های کم سن و سال راهنمایی که زیر دستش بودند، کاملاً متوقع بود که هر چه را می‌گوید لام تا کام یاد بگیرند. اصلاً چه معنی می‌دهد که بچه درس نخواند و اصلاً چه اهمیتی داشت که دانش‌آموزان من در آن سن، قادر به درک و هضم برخی مسائل هستند یا نه. به خودم که نگاه می‌کردم با سابقۀ مطالعاتی که داشتم و اندوخته‌های علمی‌ام، نمی‌دانم چرا در تصورم بود که دانش‌آموزانم باید همۀ آنچه را من می‌گویم، یاد بگیرند. این تصورات عالمانه کم‌کم سر و صدای بچه‌ها را درآورد. طفلکی‌ها در امتحانات من چندان موفق نبودند و اسم من به عنوان معلم سختگیر و بداخلاق شهرۀ رضاآباد شده بود.»۸

امیری خراسانی در راستای «بازگویی صادقانۀ زندگی گذشته»، حتی برخی از افکار و حس‌های درونی خود را نیز نزد خوانندگان مجموعۀ «باغ میدا» فاش و آنان را به باد نقد و محاکمه کشانده است، من‌جمله در خصوص احساس درونی‌اش در زمانی که تدریس - چند واحد فارسی عمومی - در دانشگاه امام حسین (ع) تهران را بر عهده داشته چنین آورده است:

«... برای نخستین بار به‌عنوان استاد دانشگاه سر کلاس رفتم و برای دانشجویان تدریس کردم. بیشترین چیزی که برای من غرور برانگیز بود، سوای تدریس در یکی از دانشگاه‌های پایتخت، نحوۀ رفتنم سر کلاس‌ها بود؛ مانند یکی از شخصیت‌های سیاسی که پست مهمی داشته باشند، راننده‌ای به دنبالم می‌آمد و من را به محل برگزاری کلاس‌ها می‌برد و پس از اتمام کلاس‌ها من را به خانه‌ام بازمی‌گرداند. از آنجا که بنا را بر بازگویی صادقانۀ رویدادهای زندگی‌ام گذاشته‌ام، اعتراف می‌کنم که این امر بسیار به مزاج من خوش آمده بود. حس مهم بودن و فاصله داشتن با خیلی‌ها در من شکل گرفته بود و هر گاه در صندلی عقب ماشین می‌نشستم و به دانشگاه رفت و آمد می‌کردم، در دلم احساس غرور جولان داشت.»۹

به هر تقدیر حرف و سخن در باب سه جلد منتشر شدۀ «باغ میدا» بسیار است و می‌توان از زوایای مختلف به آن نگریسته و نکات بی‌شماری نگاشت؛ اما فارغ از هر گونه نگاه کتاب شناسانه و تخصصی، می‌توان این مجلدها را بخشی از عمر یک کودک روستازاده برشمرد که به‌رغم تمامی محدودیت‌های منطقه‌ای و زمانی، در سایه تلاش، کوشش خستگی‌ناپذیر و عزمی راسخ - حداقل به بخشی از - اهداف و آرمان‌های خویش نائل آید. نکته‌ای که استادم زنده‌یاد «باستانی پاریزی» به آن تأکید و اعتقاد داشت و بخش عظیمی از فرهنگ و تمدن چند هزار سالۀ ایران را وامدار روستازادگان می‌دانست. آنان که در محیط باصفا، ساده و بی‌غل و غش روستاها و دهات، متولد و رشد و نمو یافته و به مدد تلاشی خستگی‌ناپذیر و درک فرصت‌ها و ... ستارگان آسمان سیاست و علم و ادب این سرزمین شده‌اند

«... در تمام طول تاریخ ایران، همین دهات کوچک بوده‌اند که مردان بزرگ سیاست و علم و ادب را به شهرهای ایران تقدیم کرده‌اند و حقیقت آن است که اگر این دهات کوچک نبود، ما بسیاری از این مردان بزرگ را نداشتیم. فرهنگ و تمدن چند هزار سالۀ ما زاییده و پروردۀ هوا و فضای همین دهات است.»۱۰

اما قبل از ارائه مصاحبه نگارنده با دکتر «احمد امیری خراسانی»، از آنجا که به منش و روحیه ایشان آشنایی داشته و نیک می‌دانم چه اندازه در نگارش و تدوین مطالب خود و دیگران، تأکید - و حتی به تعبیری صحیح‌تر، وسواس - داشته و دارند، به دو اشتباه جزئی روی داده در این مجموعه‌ها که هر دو در حوزه تاریخ هستند اشاره می‌کنم - که به رغم آن که در محتوا و مفهوم اصلی متن تأثیری ندارند - اما یقین دارم ایشان از بیان آن‌ها - از سوی دوستی قدیمی - به شدت استقبال خواهند کرد و خدای ناکرده، مشمول ذمۀ گناهان و اشتباهات کثیر حقیر خواهند بود، اگر بیان این دو مورد را به حساب جبران و انتقام‌گیری «تاریخی» نگارنده از ایرادات بجای «نوشتاری و دستوری» ایشان که بعضاً بر برخی از آثار بنده داشته‌اند، بگذارند.

- نخست آن که در جلد دوم «باغ میدا»، ایشان در توضیح «دانشکده مدیریت»، یا همان خانه «امام جمعه کرمان» آورده است:

«... ابتدای خیابان مدیریت، منتهی‌الیه خیابان زریسف جنب بیمارستان نوریه، نخستین بیمارستان کرمان، این ساختمان شکیل قرار داشت. این مکان به لحاظ تاریخی متعلق به حاکم وقت کرمان، نورالله خان، نوۀ ابراهیم‌خان ظهیرالدوله در دوران قاجاریه بود ...»۱۱

حال آن که «نورالله خان ابراهیمی»، پسر حاج «خسروخان» و نوۀ «ابراهیم‌خان ظهیرالدوله» - حاکم مقتدر کرمان ۱۲۴۰ - ۱۲۱۸ ق. - است و گرچه پدربزرگش و عمویش (عباس قلی‌ میرزا)، هر دو مدتی حاکم کرمان بودند، اما او هیچ‌گاه نه‌تنها «حاکم» ایالت کرمان، بلکه «والی» هیچ بلده‌ای هم نبود و اصلاً - برخلاف اغلب مردان خاندان ابراهیمی آن ایام - تمایلی هم به امور سیاسی و نظامی هم نداشت و در اواخر عمر و جهت خدمت به همشهریان خود، «بیمارستان نوریه» را در شهر کرمان احداث نمود که همزمان با فوت او (۱۳۰۰ ش) این بیمارستان با امکانات بسیار مناسب در آن دورۀ زمانی، شروع به کار نمود.

- مورد دوم هم این که، «امیری خراسانی» در سفر به «نجف اشرف» و گشت و گذار در اطراف بارگاه ملکوتی «حضرت علی» (ع) آورده است‌، در «نجف اشرف» بعد از زیارت آرامگاه «حضرت علی» (ع)، اطراف بارگاه را جستجو و با چشم، پی نام و نشان آشنایی بودم و شنیده بودم که افراد سرشناسی در جوار بقعه امام علی (ع)، از جمله برخی از شاهان قاجار خاک شده‌اند و در این گشت و گذار - به گفته و ادعای یکی از همراهان - به آرامگاه «امیرکبیر» رسیده و به رغم آن که، شک داشتم که قبر «امیرکبیر» در «نجف» باشد، فاتحه‌ای خواندم.۱۲

- نخست این که، تنها پادشاه قاجار که در «نجف اشرف» دفن شده، «آقا محمدخان قاجار» است. کسی که نامش با تاریخ کرمان و کرمانیان، نه‌تنها به‌واسطۀ حمله به این شهر و نابودی بخشی از آن، بلکه به دلیل کشتن، درآوردن چشم‌ها و تبعید تعدادی از اهالی کرمان و ... نیز عجین گشته است. آری طبق روایت تاریخی، قبر «آقا محمدخان قاجار»، در حوالی حرم مطهر «حضرت علی» (ع) است.۱۳

- اما نکته مهم‌تر، شک و گمان «امیری خراسانی» مبنی بر عدم وجود قبر «امیرکبیر» در «نجف»، صائب است و بگذریم از این که، وی به اعتماد دوست همراه خود، بر قبر چه شخصی - به عوض «امیرکبیر» - فاتحه خوانده؟!۱۴ و البته بی‌شک آن فاتحه، هم شامل حال روح «امیرکبیر» و هم صاحب آن قبر شده است، قبر «میرزا تقی‌خان امیرکبیر»، با حدود ۸۰ کیلومتر فاصله، در «کربلا» است.۱۵

در واقع، محل دقیق مرقد «امیرکبیر» در حجره جنوب شرقی صحن مطهر «اباعبدالله الحسین» (ع) - حیاط مسقف شده فعلی حرم مطهر - است و در این خصوص می‌توان به کتاب «زیارتگاه‌های مشهور در کشور عراق» - فصل دوم با عنوان «زیارتگاه‌های استان کربلا» - استناد نمود که در مورد شخصیت‌های مدفون در حرم امام حسین (ع)، به «امیرکبیر» نیز اشاره کرده است:

«میرزا تقی‌خان امیرکبیر» (۱۲۲۳ - ۱۲۶۸ ق)، صدراعظم مقتول ناصرالدین‌شاه. وی در مقبره‌ای در رواق شرقی حرم امام حسین (ع) دفن شده است.»۱۶

********

در ادامه نظر خوانندگان محترم مجله را به مصاحبه نگارنده با آقای دکتر «احمد امیری خراسانی» جلب می‌نمایم، که حاوی برخی نکات و موارد تکمیلی در خصوص مجموعه کتاب‌های «باغ میدا» است

چرا نام «باغ میدا» را برای این مجموعه کتاب انتخاب نموده‌اید؟

به نام خدا و با تشکر از شما و سرکار خانم ایزدپناه، مدیرمسئول محترم مجله سرمشق و همکاران محترمشان، در خصوص سؤال اول شما باید عرض کنم؛ قبل از عنوان این نکته که چرا نام کتاب را باغ میدا گذاشتم، بد نیست در خصوص نام «میدا» نکاتی کوتاه عرض کنم.

همان‌گونه که می‌دانید، «میدا» یک اسم عام دارد و یک اسم خاص. اسم عام آن شامل سه پارچه آبادی است به نام‌های: «میدا بالا»، «میدا میانی» و «میدا پایین» که در فاصله پنج - شش کیلومتری روستایی که ما زندگی می‌کردیم، در شمال شرق «پاریز»، در میان یک درّه بسیار زیبا و چشم‌نوازی که رودخانه‌ای هم از کنار آن گذر می‌کرد، واقع است.

فاصلۀ مابین آن‌ سه پارچه آبادی، چیزی حدود ۵۰۰ تا یک کیلومتر بیشتر نیست و این سه آبادی، در واقع تفرّجگاهی محسوب می‌شدند که صاحبان آن املاک، بیشتر در تابستان به آنجا می‌رفتند و بیشتر شامل سیاه‌درخت (گیلاس، بادام، آلوچه، قیصی، آلو زرد و ...) بودند. البته شایان‌ذکر است، هرکدام از این آبادی‌ها برای خود قناتی هم داشتند و خانوادۀ ما هم در «میدا میانی» - در جوار باغ‌های به هم چسبیدۀ این منطقه - زمین و باغچه‌ای داشتیم و از این رو تعلق‌خاطر خاصی به «باغ میدا» داشته و داریم.

البته در طول سال، شخصی با خانواده‌اش - به نیابت از ما - در این مکان استقرار داشتند و به امور باغ رسیدگی می‌کردند و تنها هر سال در اوایل ایام بهار و به‌ویژه زمانی که میوه‌های نوبرانه می‌رسیدند، مادر به این باغ کوچ و در کواری که با چوب و خار و خاشاک در زیر درخت سنجد بزرگی مهیا شده بود، سکونت می‌کرد. البته ما هم از عصر پنجشنبه و جمعه‌ها و ایامی که از حضور در مدرسه معاف بودیم، با علاقه و اشتیاق بسیار به «باغ میدا» می‌شتافتیم تا ضمن رفع دلتنگی ناشی از دوری مادر، با دوستان در این محیط مفرّح بازی کنیم، از نوبرانه‌های باغ بخوریم، از خنکای آبی که از دل کوه‌ها بیرون آمده و در استخر باغ جاری می‌شد - و به حدی سرد بود که امکان تحمل یک دقیقه تحمل نگاه داشتن دست در آن آب نبود - لذت ببریم و به تعبیری، روزهای خاطره‌انگیزی از این باغ را در این منطقه می‌گذراندیم.

یاد دارم سال‌ها مادر به همراه خانم و آقایی که باغ را مواظبت می‌کردند، میوه‌های باغ را جمع‌آوری کرده و یا زردآلوهایی که برداشت می‌کردند، بخشی از آن را برای آجیل زمستان درست می‌کردند.

این توضیحی موجز در باب نام عام میدا بود و در خصوص نام اختصاصی آن باید بگویم، در دوران کودکی و نوجوانی - با توجه به مطالعاتی که در زمینه تاریخ و فرهنگ ایران داشتم - و وجود شواهدی مبنی بر قدمت و پیشینۀ کهن منطقه چون گردوهای چند صد ساله، سنگ‌قبرهایی بزرگ از مرمر خوش‌رنگ زرد زیبا که مملو از نقر آیات، روایات و اشعار بود و ... مرا به این اندیشه واداشته بود که «میدا» برگرفته از زبان پهلوی و اوستایی است؛ اما بعدها که در فرهنگ‌ها و لغت‌نامه‌ها جستجو و تفحص کردم، کلمه‌ای با املا و قرائت «مِیدا» ندیدم، اما کلمۀ «مَیدا» - با فتحه میم - دیدم. از آنجا که تلفظ کرمانی‌ها و جنوبی‌ها، بسیار کسره پذیر است و کلمات بسیاری در لهجه کرمانی داریم که با کسره تلفظ می‌شود (مانند مادِر، مادِر زن و ...)، لذا امکان دارد با توجه به این که این سه پارچه آبادی و باغ‌ها در برابر - مقابل، روبروی - روستای ما بودند، در ابتدا «مَیدا» بوده که بعدها در لهجه کرمانی به «مِیدا» تبدیل شده است.

در ریشه‌یابی این کلمه هم به «مَید» رسیدم به معنای: میدان، تمایل، حرکت، رفتن از جایی به جایی دیگر - همچنین «مَیدا»: مقابل، روبرو - «میدء»: پیشاپیش، نهایت چیزی - «میدی»: آخر و انتها و انجام - «میده»: آرد گندم و ... در عربی ریشه آن را دنبال کردم به «مِیدا» برخوردم به معنای: میزان، مقابل، روبرو؛ و چه‌بسا نام این مکان عربی بوده و این باغ‌ها روبروی روستا بودند و ...

اما در خصوص این که چرا نام کتاب را «باغ میدا» گذاشتم، باید عرض کنم در ابتدا نام‌های متعددی برای این مجموعه‌ها انتخاب کرده بودم، اما در نهایت با نظرخواهی از بسیاری از دوستان و با ارائه بیش از چهل اسم، دیدم همگی - چون خودم - نام «باغ میدا» را انتخاب کرده بودند.

دلایل خودم هم از انتخاب «باغ میدا»، نخست این که روزهای خاطره‌انگیزی در دوران کودکی و جوانی در این باغ داشتم و بخش زیادی از خاطرات خوب و زیبایم با «باغ میدا» گره خورده بود. دیگر آن که، همواره شاهد تلاش و مرارت‌های بی‌شمار مادر در این باغ بودم و انتخاب این نام، یادآور مادر و رنج‌هایش بود. مورد دیگر، «میدا» نامی خاص، یگانه و منحصر به فرد است و این مهم برایم خوشایند و جالب بود. از سوی دیگر، فصلی از خاطراتم تحت عنوان «باغ میدا» در کتاب آمده و لذا در نهایت، اسم مجموعه را نیز «باغ میدا» انتخاب نمودم.

هدف شما از نوشتن باغ میدا چه بود؟

اولاً بنده همواره خود را معلم می‌دانم و چون این حرفه در دو بخش آموزش و پژوهش است. آموزش شامل تدریس است و پژوهش هم شامل تحقیق و نگارش مقاله است. لذا در این راستا وظیفه خود می‌دانم در حوزه نگارش نیز - در حد توان - کارهایی انجام دهم، ازجمله نگارش این مجموعه.

شایان ذکر است، کتاب‌های بنده سه دسته است: نخست کتاب‌هایی که در گذشته نوشتم و اولین کارم جمع کردن مقالات بود. البته در ابتدا سطح علمی خود را در حد نگارش و تألیف کتاب نمی‌دانستم، اما با صحبت‌های برخی از همین بزرگان که معتقد بودند ما نیز از همین جایگاه شروع و به این جایگاه رسیدیم و در اولین کار - چون دکتر صفا که کارهای خود را با جمع‌آوری مقالات شروع نمود - کار مقالات کنگره همایش خواجوی کرمانی را - از روی عشق و یا جهالت - بر عهده گرفتم و به‌رغم آن که پنج سال از این کنگره گذشته بود و لیست مقالات موجود با اسامی شرکت‌کنندگان مطابقت نداشت و بعضاً برخی مقالات ناقص و ارائه‌دهندگان نیز از اقصی نقاط جهان بودند، با تلاش بسیار، آن‌ها را جمع‌آوری، بارها مطابقت داده، رفع اشکال کرده و در نهایت در دو مجلد با عنوان خواجوی کرمانی یعنی «نخلبند شعرا» انتشار یافت و خوشبختانه نیز مورد قبول دوستان قرار گرفته و اکنون به عنوان یکی از منابع این حوزه شناخته می‌شود.

مجموعه دیگری نیز به صورت گردآوری انجام دادم که در پی پیشنهاد بنده مبنی بر برگزاری کنگره «فرهنگ عمومی و ادبیات فارسی» به اداره کل ارشاد کرمان و مدیرکل محترم وقت (آقای سید جواد جعفری) برگزار شد و حقیر نیز به عنوان دبیر علمی این همایش، تمامی مقالات را جمع‌آوری و اصلاح کرده و ضمن نگارش فهرست مقالات، آن‌ها را جهت انتشار به وزارت ارشاد فرستادیم که متأسفانه به رغم پیگیری بسیار، گویا در آنجا گم شده بودند و این همایش نیز که یک نوبت انجام شده بود، با عزیمت آقای جعفری به اداره کل ارشاد مشهد مقدس، در محاق فراموشی رفت. در کنگره ادبیات پایداری هم مقالات را به عنوان دبیر علمی تدوین و ویرایش انجام دادم و به طور کلی می‌توانم بگویم اولین کارهای بنده در حوزه تدوینگری و ویرایش بوده است.

یک سری کارها نیز در عرصه تألیف انجام داده‌ام که بیشتر در حوزه دانشگاهی است و شامل چندین اثر است و برخی به چاپ مجدد هم رسیده‌اند چون: «مبانی پژوهش و نگارش»، «بیت‌یاب دیوان خاقانی»، «مضمون‌یاب ابیات خاقانی»، «مفاخره در شعر فارسی از آغاز تا قرن هشتم»، «مفاخره در شعر فارسی از دوره حافظ تا کنون»، «آموزش زبان فارسی» (به زبان‌های فارسی، انگلیسی و روسی)، «تعلیم و تربیت در اندیشه سعدی»، «زن در آیینه ضرب‌المثل فارسی».

در حوزه کار تصنیفی (اثری که اغلب نوشتار آن، ماحصل اندیشه و علم نویسنده باشد) هم می‌توانم از کتاب دو جلدی «یاد یاران» (تبارنامۀ ایل خراسانی) و همین اثر یعنی مجموعه کتاب‌های «باغ میدا» نام ببرم. لذا بعد از این مقدمه، باید عرض کنم، دلایل نگارش «باغ میدا: نخست بنا بر وظیفه معلمی، در وهلۀ اول دوست داشتم چیزی بنویسم و بی‌شک حب نفس و دیده شدن هم در این میانه هم هست. هر چند که خدا را شاهد می‌گیرم که این مهم با شدت و قوت آن‌چنانی در وجودم تا کنون نبوده و کتاب «یاد یاران» را تنها بنا بر ادعای دین به طایفه مادری و درخواست چندین سالۀ بزرگان و معتمدان این ایل، نگاشتم و خدا را شاکرم که به‌رغم تشویق، تهدید به تنبیه‌ و ... که از این گذر نصیبم گشت، این مجموعه راهی به محافل علمی کشور بازنموده و به عنوان دایره‌المعارف و منبعی در دورۀ دکترای مردم‌شناسی از آن استفاده می‌شود و حتی در دایره‌المعارف فرهنگ‌عامه هم چندین مدخل را از آن خود کرده است.

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۷ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.