صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/oq4g1k
عادت ما، رسم ما و باور ما همیشه بر این قرار بوده و هست که در لحظه تحویل سال نو، برای رسیدن به حس و حال خوب دعا کنیم، حول حالنا... بخوانیم و تغییر و تحول و رسیدن به حال خوش را از خدا بخواهیم.
بهار که از راه میرسد انگار همه چیز تحت تأثیر دگرگونی طبیعت با طراوت و زیبا میشود، ما هم مبارک میدانیم که با امید به آینده نگاه کنیم، هر چند در ذهنمان و باورمان چیز دیگری باشد. چیز ویران کننده مثل ناامیدی، مثل یأس! مثل لحظاتی که سریع میگذرند و مجال هیچ کاری نمیدهند. مثل شتابزدگی و اشتیاق خودمان به گذشت زمان! شاید برای رهایی و گذر از رنجها!
و به همین سرعت چیزی حدود ۳ ماه از سال ۱۴۰۴ گذشت، بی هیچ گشایش و نشانهای از امید برای فردایی بهتر!
گفتم بهار کو؟
تابوتی در غروب نشانم داد
بر شانههای مردان
در شیون زنان
با لالهای که سرخ و سراسیمه رسته بود
از لای درز
منصور اوجی
زمان زیادی از شروع سال جدید نگذشته است. شرایط نامطلوب اقتصادی، گرانی، تورم، فقر، سفرههای خالی، جهش پایانناپذیر قیمت دلار و بهتبع آن سقوط ارزش پول ملی، فریادهای اعتراضی که کم و بیش از گوشه و کنار کشور شنیده میشود، ازجمله اعتصاب کامیونداران که این روزها چرخه حمل و نقل را دچار مشکل کرده و قطعاً صدمات اقتصادی زیادی وارد خواهد کرد، جامعه را در شرایط بحرانی قرار داده است.
در شرایط بسیار حساس و سختی قرار گرفتهایم، چشم امید همه به مذاکراتی که در این پنج دور که برگزار شده همواره با چالشهای جدیدی همراه بوده است؛ اما آن چه مسلم است چه مذاکرات به نتیجه برسد چه نرسد ایران باید با تدبیر و تدبرّ از این شرایط سخت نجات پیدا کند و بیرون بیاید؛ وجامعه وقتی همراهی میکند که به کارآمدی مدیران ایمان داشته باشد و بتواند اعتماد کند. کشور ما در حال حاضر در جایی ایستاده است که تصمیمات امروز برای آینده کشور بسیار مهم است. در حال حاضر با فروپاشی اعتماد عمومی، سکوت معنادار مردم، ناامیدی نسل جوان، فشارهای اقتصادی ناشی از تحریمهای ظالمانه با جامعهای منتظر مواجه هستیم که خواهان بهبود وضعیت موجود است.
حال ما خوب است، اما تو باور مکن
امروزه روز، اکثر مطبوعات کشور حال و روز خوبی ندارند. دولت هم نگاه محبتآمیزی ندارد همین شرایط بیمه خبرنگاران شده دغدغه.
به هیچ عنوان قادر به برنامهریزی برای آینده نیستیم. انگار در زندگی لحظهای گرفتاریم و برنامهریزیهایمان نقطهای شده است.
قطعاً درصدد مقایسه نیستم، اما اگر اطمینان خاطر برای برنامهریزی دقیق وجود نداشت نشریه «نیویورکر» نمیتوانست در سال گذشته ۱۰۰ سالگی خود را جشن بگیرد! در حالی که ما بر ای یک سال پیش رو نمیتوانیم برنامهریزی داشته باشیم.
قیمت کاغذ، هزینههای چاپ، صحافی حمل و نقل و توزیع طوری جهشی تغییر میکند و این چرخه معیوب طوری تکرار میشود که بعید است کسی بتواند برای یک سال کاری برنامهریزی دقیق داشته باشد.
شرایط موجود برای چاپ و انتشار یک نشریه فرهنگی بسیار سخت شده است. وزارتفرهنگ و ارشاد اسلامی هم که در راستای سیاست حمایت از مطبوعات، مدتی سهمیه کاغذ اختصاص میداد، آن را قطع کرده است. یارانهای هم که پرداخت میشود برای چاپ یک شماره هم کفاف نمیکند.
امیدواریم وزارت ارشاد حمایت خود را معطوف به نشریاتی بکند که به طور مرتب چاپ و منتشر شده و در دست مخاطب قرار میگیرد.
به هر شکلی که نگاه کنیم، روزنامهنگاری و کار مطبوعاتی در این روزگار، سوای عشق و علاقه، کار بسیار پر رنج و پر خطری است. روزنامهنگارانی که متعهدانه به کار حرفهای خود بها میدهند به هزار گرفتاری دچار میشوند!
بعضاً جماعت اهل مطالعه هم که به دلیل شرایط اقتصادی، تولیدات فرهنگی را از سبد هزینه خانوار حذف کردهاند و حق هم دارند! با همه این تفاسیر قبول کنید که کار روزنامهنگاری اندکی ناامیدکننده است، انگیزه خیلی قوی میخواهد که علیرغم همه مشکلاتی که پیدا و پنهان بسیار دارد، بتواند نقش خود را بهدرستی ایفا کند تا همه آن چه به روزگار ما میگذرد ثبت و ضبط شود، شاید روزی روزگاری، گذشته چراغ راهی شود برای آیندگان این سرزمین.
همانطور که اشاره کردم یک بخش هم مردم هستند که به دلیل شرایط اقتصادی و گرانیهای افسارگسیخته و پایانناپذیر، ترجیح میدهند در جایی هزینه کنند که گوشهای از زندگیشان را بگیرد. انگار هر کار هم بکنیم هرقدر هم علاقهمند باشیم زندگی نمیگذارد به جایی برسیم که باورمان شود خواندن و مطالعه کردن امری تفننی نیست بلکه یک تجربه تأثیرگذار است که میتواند نگرش ما و زیست و زندگی ما را تغییر دهد. بسیار خوانده و شنیدهام که خواندن بهمثابه یک سفر روحی است. سفری که کسی از آن بازنمیگردد مگر این که خود تازهای را یافته باشد.
و پایان سخن اینکه هر چند گاهی ترس از شکست همه چیز را بر ای انسان سخت میکند؛ اما ما نیامدهایم که ببازیم. نشریهای که مقابل شما قرار گرفته یک سرهمبندی نیست، مجموعهای است از شعر و ادبیات و هنر و تاریخ و طنز و مسائل اجتماعی که با رعایت اصول حرفهای و حفظ و تکیه به ارزشها و تلاش جمعی از جوانان شهرمان راه خودش را تا به امروز طی کرده است. امیدواریم با گذشت زمان مسیر آرامتری را تجربه کنیم.
که اگر امید را از دست بدهیم دردمان به رنج دائم تبدیل میشود.
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/8x5aw9
همه چیز گویا یک مابه ازای دیجیتال دارد. از خانه، سفر، مدرسه، بازار گرفته تا اداره، وزارت خانه و حتی دولتها و دیپلماسی.
رسانه جای ثابت دیپلماسی بوده اما حالا شرایط خیلی تغییر کرده است تأثیر آنی رسانههای دیجیتال قابل قیاس با رسانههای مکتوب و حتی رادیو و تلویزیون نیست.
سری به توئیتر میزنیم بیش از سایر سکوها رنگ و بوی سیاسی دارد. مثلاً مذاکرات ایران و آمریکا از مباحث داغ آن است.
وزارتخانههای امور خارجه ایران، آمریکا، عمان و کشورهای نزدیک به مذاکرات و روسای جمهور و شخصیتهای سیاسی آنها دیگر چون دهههای قبل با تأخیر در اطلاعرسانی عمل نمیکنند. آنها پیش از مذاکرات از بستر رسانههای برخط، کارشان را شروع میکنند تا همزمان در چند عرصه، مذاکرات را هدایت کنند.
به تعبیر مانوئل کاستلز ساختار جامعه دیجیتال، ساختار شبکه است. بدین ترتیب جامعه دیجیتال جامعه شبکهای است که در آن شبکههای افراد، دولتها و کسب و کارها، به لطف وجود فناوریهای دیجیتالی که اطلاعات را بهصورت آنی به سراسر جهان مخابره میکنند اقدامات خود را در مقیاسی جهانی هماهنگ میکنند. جامعه شبکهای همواره میکوشد زمان و فضا را از بین ببرد.
بر همین اساس دیپلماتها باید در جذب مردم حاضر و فعال در فضای دیجیتال تلاش کنند. آنها میتوانند برای خود، دستگاه سیاست خارجی و کشورشان برندسازی کنند و تأثیرگذار باشند یا با انفعال و دیرهنگامی در انتشار محتوا بازی را به رقبا واگذار نهند.
حالا دیگر دیپلماتها صرفاً افرادی دور از دسترس، اتوکشیده و کمحرف نیستند آنها حتی گاهی لازم است سلفی بگیرند، لایک کنند، محتوا به اشتراک بگذارند، نظر دهند و فارغ از زمان و مکان در فضای برخط فعال باشند تا فاصله بین دولتها و شهروندان را کاهش دهند.
شخصیتهای سیاسی وقتی در رسانههای اجتماعی، نمایه و اکانت میسازند و دست به خودروایتی میزنند در واقع در حال روایتی از سیاستهای دولت متبوع خود هستند که دیگر مثل دهههای قبل صرفاً در قالب بیانیههای رسمی منتشر نمیشود. اکانتها رابطه دولت با شهروندان را تسهیل میکند. سیاست از این بستر به زندگی روزمره نفوذ کرده و حتی میتواند از مرزهای یک کشور فراتر رود و بر تصمیم و نگاه سایر دولتها و ملتها تأثیر بگذارد.
اما همه چیز در فناوری خلاصه نمیشود باید به زمینههای فرهنگی و اجتماعی توجه کرد هرچه باشد عاملیت را باید به جامعه داد. جامعه بر اساس نیازها، ارزشها، علاقهها و قواعد خود از فناوری استفاده میکند و از این جهت شاهد تفاوتهایی بین جوامع مختلف در استفاده از فناوری و بین دولتمردان هستیم. برای مثال توئیتهای رئیسجمهور و وزیر امور خارجه آمریکا با همتایان ایرانی یا روسی و کاناداییاش میتواند این موضوع را نشان دهد.
میزان و شدت شفافیت و گشودگی در انتشار اطلاعات، زمان انتشار، صریح گویی، ابهام و کلیگویی به ما نشان میدهد حتی یک توئیت ترکیبی از عوامل فناورانه با شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است.
اما به نکتهای هم باید اشاره کرد و آن اینکه با درهم تنیدگی شئون مختلف زندگی در فضای دیجیتال، اطلاعات به دارایی بسیار ارزشمندی تبدیل شده است. اطلاعاتی که از مرزهای فیزیکی فراتر رفته و شرکتهای بزرگ با خرید و فروش و تحلیل آن دانش و ثروت تولید میکنند.
الگوریتمها در دنیای شبکهای امروز به دادهها و اطلاعات معنا میبخشند. برای مثال ایمیلها و جستجوهای ما را واکاوی و متناسب با علایق ما پیشنهادهایی ارائه میکنند. کمکم بیآنکه متوجه شویم توئیتهایی و صفحاتی را در اینستاگرام مشاهده میکنیم که نظرات و علاقههای ما را تأیید میکنند و این احتمال وجود دارد که در حبابهای فیلتر فردی محدود شویم.
کافی است پیشنهادهای اینستاگرام و ... را مرور کنیم بیشتر آنها باب میل ما هستند و این نتیجه متناسبسازی از طریق الگوریتم رسانههای اجتماعی است که اطلاعات ما را جمعآوری و تحلیل میکنند.
بیایید از زاویه دیگر به موضوع نگاه کنیم. کلاندادهها به سیاستمداران کمک میکنند تا دست به آیندهنگری بزنند و روندها را پیشبینی کنند. البته شرکتها همچنین میکنند اما خود ما هم باید حواسمان باشد که قرار نیست در انبوه اطلاعاتی که در معرض آن قرا میگیریم کلافه شویم بلکه باید فناوری را در کنترل درآوریم.
کلافه شدن در بین اطلاعات ناهمگنی که معمولاً در بزنگاههای سیاسی و بحرانها منتشر میشوند میتواند برای سیاست مداراها و دیپلماتها فرصتی سازنده باشد تا با سامان دادن به اطلاعات مختلف، بهعنوان منبعی معتبر برای کاربران و دنبال کنندگان عمل کنند. تکلیف مخالفان و موافقان مشخص است اما معمولاً درصد بیشتری در سبد کلافه شدگان از اطلاعات ناهمگن قرار دارند که با تدبیر سفرا، دیپلماتها و... میتوانند به افراد همراه با سیاستهای مورد نظر دولتها تبدیل شوند. برای آنکه به تصویر روشنتری از این پدیده برسیم نقش برخی شخصیتهای سیاسی را در تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری ایران در تابستان گذشته به یاد بیاوریم که چگونه در توئیتر و... بخشی از شهروندان سرگردان در بین اطلاعات مختلف را با سیاستهای تیم خود همراه کردند. این همراهی و ساختن اجتماع برخط از آنها صرفاً محدود به داخل یک کشور نیست و میتواند فراتر از مکان عمل کند. این موج اما باید به سایر رسانهها نفوذ کند و در فضای واقعی و گفتوگوهای چهره به چهره نیز راه خود را پیدا بیابد وگرنه دچار سوءتفاهم و توهم میشویم.
سیاسیون این نکته را هم باید در نظر بگیرند که ارتباطات خطی رسانههایی مانند تلویزیون و رادیو در توئیتر و... وجود ندارد. هر پیام و توئیتی که میفرستند به همه نمیرسد و الگوریتمهای رسانههای اجتماعی آن را به دنبال کندگان اکانتها و صفحات میرسانند و در معرض دید علاقهمندان به آن موضوع قرار میدهد. هشتکگذاری، درخواست از دنبال کنندگان برای انتشار محتوا و تکثیر هشتگها از جمله راهکارهای پیشنهادشده برای گسترده شدن و توزیع بیشتر محتواست.
به هر حال حبابهای فیلتر در رسانههای اجتماعی وجود دارند و دیپلماتهای موفق به ترکاندن آنها با هدف تبادل پیام و توسعه ارتباطات تسلط دارند. دولتها، نظامهای سیاسی و اقتصادی و... نیز وجود دارند که فضای پیرامونی خود را وسیع و فراگیر تصور میکنند و در حباب خودساخته متوقف میشوند و به شکست میرسند.
https://srmshq.ir/ghvp73
همه چیز از تلاش بیوقفه ما برای اثبات شجاعتمان آغاز شد.
در یکی از روزهای پایانی شهریورماه داغ و تبدار سال ۱۳۵۵ که هر روز صبحش را با دلخوری هر چه بیشتر از رو به اتمام بودن تعطیلات تابستانی و بازگشایی قریبالوقوع مدارس از خواب برمیخاستیم به یکباره خبری حیرتآور در کوچه و محله پیچید. ماجرا از آنجا شروع شد که در حین بازی فوتبال بچهها در کوچه مجاور دبستان صدیق توپ پلاستیکی براثر شوت قوی یکی از پسرانی که همان سال از کلاس پنجم فارغالتحصیل شده بود به داخل حیاط مدرسه افتاده بود و طبق عرف آن زمانه مسبب این رخداد مجبور به جبران مافات شده بود، در تلاش برای بالا رفتن از دیوار نسبتاً کوتاه دبستان به ناگهان دست او به جسم نرم و درازی برخورد کرده بود و در کوتاه زمانی فریاد وحشتزده او و پرتاب شدنش از لبه دیوار به داخل کوچه همۀ حضار را شوکه نموده بود، کوتاه سخن آن که همان روز همه دانش آموزان مدرسه ساکن در محله خواجو دریافتند که یک مار سمی بر روی دیوار دبستان لانه کرده است و نزدیک شدن به آن جزایی بهجز نیش خوردن نخواهد داشت. برای ما که در کل ایام تابستانها از ترس حضور احتمالی آقای یاسایی مدیر مدرسه در آن مکان جرأت نزدیک شدن به محدوده مرکز آموزشی را نداشتیم این رخداد و کنجکاویهای بعدیاش منجر به ترک این احتیاط و عادت برخاسته از ترس شد و از فردای آن روز همواره گروه زیادی از بچهها در کنار دیوار جمع میشدند و برای دقایق طولانی به لبه آن چشم میدوختند تا شاید اثری از مار هولناک و گزنده بیابند. اندکاندک تعداد افرادی که شهادت میدادند که در زمان خلوتی کوچه در ساعات نخستین بامداد و یا شبانگاه موفق به رؤیت این جانور موذی شدهاند رو به فزونی گذاشت و بعضی از آنها حتی به جان مادرشان قسم میخوردند که مار یاد شده را که رنگی تیره و نیشی بلند داشته را با چشمان خود دیدهاند، تقریباً همگی این شاهدین در خصوص رنگ مار متفقالقول بودند اما در رابطه با طول و کلفتی بدن جانور اختلافسلیقه زیادی در حد چند متر وجود داشت؟!
تلاشهای مکرر من و دوستانم مهدی و رضا برای رؤیت این مار سهمناک موفقیتآمیز نبود و علیرغم اینکه تلاش مینمودیم تا با ایستادن بر روی زین دوچرخهام که به دیوار همسایه روبرویی تکیه داده شده بود از ارتفاعی بالاتر کنترل موضع را داشته باشیم هم چارهساز نبود. بزرگترهایی که از آن کوچه گذر میکردند از حضور نابهنگام و غیرمعمول تعداد زیادی پسربچه که در سکوت مطلق فقط به دیوار مدرسه چشم دوخته بودند متعجب میشدند و پرس و جوی ایشان برای اطلاع از دلیل این حرکت عجیب کودکان همواره با سکوت ما همراه میشد. یکی از این بزرگترها آقای شهابی پیرمرد مهربان همسایه بود که با همسر عجیب و غریب و ساکتش که همواره وی را «بانو» مینامید در همسایگی ما زندگی میکردند. او یکی از معدود عریضهنویسانی بود که در پیادهروی مقابل ساختمان دادگستری کرمان با ابهت و اقتداری غیرقابلتوصیف بر روی صندلیهای فلزی تاشو مینشستند و در مقابلشان بر روی میزهای کوتاه و کوچکی دستگاه تایپ کهنهای قرار داشت و جماعت اربابرجوع دادگاه برای نوشتن درخواستهای شکایت خود به ایشان مراجعه نموده و در قبال پرداخت وجه وظیفه مهم نامهنگاریهای رسمی خود را به اینان محول مینمودند. همانگونه که در بخشهای قبلی اشاره نمودهام آقای شهابی بهواسطه عادت دیرین خویش برای خرید روزنامه و آرشیو نمودن نسخ این نشریات برای من بهعنوان یکی از همسایگان محبوب محله شناخته میشد و تقریباً هر بعدازظهر من در خانه ایشان حضور یافته و در حالی که در کنار منقل آکنده از زغالهای گداخته و سرخ شده نشسته بودم و برای من از قوری چینی گل قرمز قدیمی چای خوشرنگی در استکان ریخته میشد برای آقای شهابی که چشمانش هر روز کمسوتر میشد مطالب روزنامهها را میخواندم. به طرز غریبی همسر همواره خموش و خُل وضع او در زمان قرائتِ با صدای بلند من با دقت به اخبار گوش میداد و هر زمان که به خبری مرتبط با دانشگاه و یا دانشجویان برمیخوردم با اشاره دست تأکید مینمود که آن مطلب را حداقل یک بار دیگر بخوانم. چند باری که از مادرم در خصوص رفتار غیرعادی بانو از مادرم سؤال پرسیدم فقط با نگاه تأسفبار وی و این جمله که: «داغ عزیز نابودش کرده» مواجه میشدم. بسیار کوچکتر از آن بودم که به این سخن او فکر کنم و از سوی دیگر ارزش حضور در خانه آقای شهابی و تماشای تصاویر تبلیغاتی فیلمهای اکران شده در سینماهای تهران که هر روزه در صفحات پایانی روزنامهها منتشر میشد چنان جذاب و خشنودکننده بود که باعث میشد زیاد دربند پرس و جوی بیشتر از احوال این زن سالخورده نباشم. در نقطه مقابل وی همسرش مرد خوشسخن و حرّافی بود که علیرغم سواد نهچندان بالا به دلیل سابقه طولانی مطالعاتی و پیگیری اخبار داخلی و جهانی در همه زمینهها خود را کارشناس میدانست و همواره با من که دانشآموزی دبستانی بودم همچون یک مخاطب بالغ از شخصیتهای مشهور زمانه و رخدادهایی که در سطح عالم میگذشت صحبت میکرد و انگار نه انگار که من دلیلی برای اطلاع داشتن از این همه اخبار و آشنایی با چهرههای مهم بینالمللی ندارم. تقریباً از کلاس دوم تابستان روزی نبود که به عشق خواندن روزنامه و دیدن آگهی فیلمها به خانهاش نروم و این امر کمکم بذر علاقه به تاریخ را در وجودم کاشت و هنوز که هنوز است این یادگار را از وی در دل نگاه داشتهام. این زوج علاقه غریبی به صدای خوانندهای به نام «جاویدان» داشتند که در آن سالها با اجرای دو ترانه «چینیبندزن» و «بابا کوهی» به اوج شهرت رسیده بود، میگفتند درویشی وارسته و بریده از دنیاست که در وصف عشق و معنویات میخواند، صدای او هر روز در دفعات مکرر در برنامههای مختلف رادیو پخش میشد. ترانه نخست به مکالمه مابین یک دختر دلشکسته از عشق و چینیبندزن دورهگردی که گذارش به محل زندگی ایشان افتاده است اختصاص داشت. دههها پیش، آن زمانی که هنوز فرهنگ مصرفگرایی به اوج نرسیده بود به حفظ داراییهای زندگی نه از روی ناتوانی و فقر بلکه از جهت قناعت و استفاده بهینه از آنها نگریسته میشد. ظروف چینی جدا از تشخّص و اعتباری که برای هر صاحبخانهای بهویژه در برابر مهمانان عزیزش ایجاد مینمود از جنبه طول عمر بسیار زیاد نیز محبوب بودند و با وجود افراد صاحب تجربهای که چینیبندزن نامیده میشدند میشد علیرغم شکنندگی و ظرافت این کالا آن را نسلها در یک خانواده مورد استفاده قرار داد. اینان عموماً کاسبان دورهگردی بودند که در برنامهای مشخص از محلهای به محله دیگر و حتی از شهر و روستایی به دیار دیگر حرکت مینمودند، ابزار کارشان نوعی مته دستی با امکان ایجاد حفرههای بسیار ریز بر روی ظروف چینی بود و همچنین کار با انواع چسبندههای گیاهی را هم سینهبهسینه بین صنف خود منتقل نموده بودند. طرز کارشان و حوصله و صبر بسیار ایشان در متصل نمودن تکههای شکسته ظروف چینی به یکدیگر و در ادامه سوراخکاریهای ریز بر روی این قطعات مجزا و متصل نمودن آنها به یکدیگر با بستهای فلزی نازک دستساز چنان جذاب بود که ما را ساعتها به تماشای کار آنها سرِپا نگاه میداشت. ماحصل کار چینیبندزنها گاهی چنان استادانه بود که خود جدا از ارزش ذاتی ظرف چینی به قیمت نهایی محصول میافزود. سالیان بسیاری است که شاغلین این حرفه به فراموشی ابدی سپرده شدهاند و بدون شک بهجز انگشتشمار انسانهای علاقمندی که به احتمال زیاد در گنجینهها و موزههای کشوری مشغول بکار میباشند دیگر اثری از آنان در یادها باقی نمانده است. کوتاه سخن آن که قوری بزرگ پای منقل آقای شهابی هم بند زده شده بود و به قول خودش از مادربزرگ پدری این ارث به او رسیده بود، نگاه کردن به این یادگار ارزشمند همزمان با شنیدن ترانه «چینیبندزن» برای من در آن دوران کودکی بس شیرین و خاطرهانگیز بود. ترانه از جایی آغاز میشد که متعاقب فریادهای اطلاعرسانی در خصوص حضور فرد چینیبندزن در محله، دخترک شیدا و عاشق از او میپرسد که آیا وی توانایی بند زدن یک دل شکسته را هم دارد؟ پاسخی که میشنود این است که برای او بند زدن برگ گل هم بهآسانی میسر است اما دل شکسته حتی ظریفتر از آن میباشد و وی قادر به این ترمیم نیست اما فردی را میشناسد که در هفتمین شهر عشق زندگی میکند و تنها او راه این درمان را میداند. در ادامه مسیر رسیدن به این هفت شهر عشق را در پاسخ به دختر واله و شیدا چنین بیان میکند که با دروغ نگفتن به شهر اول خواهد رسید، کمک کردن به دیگران راه رسیدن به شهر دوم عنوان میشود، صبور بودن کلید دستیابی به سومین مرحله میباشد، لازمه دست یافتن به شهر چهارم دور بودن از بدیها و دورنگیها عنوان میشود، صاف بودن و پاکی دل هم راه شهر پنجم را بازمینماید و ورود به شهر ششم مستلزم عبور از کوه قاف عنوان میشود... اما او از دادن آدرس آخرین شهر خودداری میکند و به دخترک یادآوری میکند که اگر از آن شش مرحله عبور نماید خود قادر به یافتن مسیر آخرین منزلگاه خواهد بود. هفت روز پر التهاب همچون هفت سال سپری میشود و بار دیگر گذر چینیبندزن ترانه ما به محله دختر میافتد این بار ملاقات اینان دگرگونه است، بانوی عاشق خبر از وصال به شهر هفتم و رؤیت آن میدهد و از پسندیدن آن بهشت موعود سخن میگوید، اینجا در فرجام نهایی قصه چینیبندزن از او میخواهد که در مسیر زندگی و پیچ و خم حوادث با هم طی طریق نمایند و این بار چینی دلهای شکسته آدمهای عاشق را بند بزنند. انگار که مرد داستان ما هم با داشتن خاطرهای مشابه دل شکستهاش را به شهر هفتم عشق برده و حال با یافتن بانویی که وی نیز از این درد التیام یافته نیمه ناقص مانده وجودش را یافته و اینک با داشتن وی در کنارش هر دو به انسان کامل تبدیل شده و قدرت شفای عاشقان دل شکسته را چون موهبتی در وجودشان یافت نمودهاند.
ساختار ترانه برخلاف سایر آثار مطرح و بهیادماندنی موسیقی پاپ که در آن دوران در اوج خود بود حالتی متفاوت داشت، ترکیبی از ترانهخوانی، روایت قصه از زبان سوم شخص، ایجاد یک فضای قصه مانند و در نهایت اوج دو صدایی خواندن اشعار پایانی که برای من بسیار متفاوت میبود. دههها بعد از آن دوران کودکی هنوز هم شنیدن این ترانه فراموش شده در اذهان عمومی برایم خاطرات غریبی را در ذهن آشکار میسازد، عطر دلانگیز چای خانه آقای شهابی، تصاویر درخشانی از بندهای فلزی سیاهرنگ روی قوری سفید چینی با گلهای ریز قرمزرنگ در پسزمینه سرخی زغالهای مشتعل مجاورش، بالش لولهای آقای شهابی که در کنار منقل قرار داشت و او به آن تکیه میداد و صفحات پراکنده روزنامه خریداری شده که توسط ما خوانده میشدند همچون یادگاری شیرین از دوران طلایی بینظیر زندگیام در برابر چشمانم رژه میروند. سالها بعد زندگینامه ترانهخوان محبوب آن دوران را خواندم، «سید مصطفی موسوی» مشهور به «درویش جاویدان» در هفتم آبان ماه ۱۳۲۵ در کرمانشاه دیده به جهان گشوده بود، پدرش «سید مراد» از شیفتگان «نواب صفوی» روحانی تندرو و انقلابی دهه سی شمسی بود، پسر تحت تأثیر افکار پدر در سن ۲۲ سالگی مشغول به تحصیل در دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی شد و به روایتی وارد کارهای سیاسی شد و دو سال بعد برای فرار از پیگیریهای مأموران سازمان اطلاعات و امنیت کشور توسط پزشکی از نزدیکان مورد عمل جراحی صورت قرار گرفت و با چهرهای جدید و بلند نمودن موهای سرش در کسوت یک درویش و ترانهخوان به جامعه بازگشت؟!!!! با پیروزی انقلاب وی به همراه پدرش در همان ماههای آغازین جنگ به جبهه رفت و براثر موج انفجار شدید حافظه خود را از دست داد تا شش سال بعد که در سال ۱۳۶۹ مجدداً قادر به بازیابی هویت و گذشته خود شد و در ادامه تا پایان زندگیاش در ۲۰ آبان ۱۳۹۶ بهجز ترانهسرایی برای دیگر خوانندگان و معدودی کارهای نمایشنامهنویسی فعالیت خاصی در زمینه هنر نداشت. آرامگاه وی در «بهشت سکینه» کرج قرار دارد. داستان زندگی او از بسیاری جهات جذابیت این خواننده محبوب دهه پنجاه را برایم دو چندان ساخت.
اخبار روزنامههای آن سال بیشتر تحت تأثیر فعالیتهای انقلابیون و گروهکهای تروریستی بود که بیشتر با دیدگاههای چپگرایانه در اقصی نقاط عالم فعالیت مینمودند، از گروه خشن «بادر ماینهوف» در آلمان غربی گرفته تا «ارتش سرخ ژاپن» در انتهای آسیا از چریکهای پیرو «مائو» رهبر مستبد چین در کشور پرو تحت عنوان گروه «راه درخشان» گرفته تا گروههای متعدد فلسطینی از طرفداران «یاسر عرفات» گرفته تا «جرج حبش» که با ایدئولوژیهای متفاوت در پی سرنگونی حکومت اسرائیل در منطقه خاورمیانه بودند و در نهایت دیکتاتور آشفتهحال و ثروتمندی همچون «معمر قذافی» که در پی اثبات خود بهعنوان یگانه منجی اعراب و ملل آفریقایی بود و در تضاد شدید منافع با محمدرضا شاه بود که در آن دوران بهعنوان قدرتمندترین متحد دنیای غرب در خاورمیانه و ستون ثبات خلیجفارس از وی نام برده میشد. در این میانه تروریستهای تک رویی هم بودند که آوازهای بهمراتب بیشتر از این گروههای سیاسی و سیاستمداران شیفته قدرت و نامآوری پیدا نموده بودند. «ایلیچ رامیرز سانچز» ملقب به «کارلوس» در دهه پنجاه شمسی در اوج شهرت بود. زاده ۱۹۴۹ در خانوادهای ثروتمند با پدری متعصب به اعتقادات مارکسیستی تا آن حد که نام پسران خود را بر اساس اسم بنیانگذار اتحاد جماهیر شوروی کمونیستی «ولادیمیر»، «ایلیچ» و «لنین» نامگذاری نموده بود، این پسر بزرگ شده در ناز و تنعم در راستای رویاهای پدر برای تحصیلات تکمیلی از زادگاهش در کشور ونزوئلا به دانشگاه پاتریس لومومبای مسکو فرستاده شد، تنها دو سال بعد به دلیل تنبلی، نمرات پایین و رفتار انضباطی از دانشگاه اخراج شد هر چند که او در همان دو سال مسیر زندگیاش را یافته بود، او میخواست به جنگ غرب و مظاهر آن برود. دوره جنگهای نامنظم چریکی را در اردوگاهی نزدیک شهر «هاوانا» پایتخت کوبای انقلابی تحت رهبری کاسترو گذراند و در همان اوان دهه ۷۰ میلادی به سازمان آزادیبخش فلسطین به رهبری «یاسر عرفات» پیوست. در ادامه او بهتدریج لیست بلند بالایی از انجام عملیات تروریستی را در سرتاسر اروپا به خود اختصاص داد، دو بار تلاش ناموفق برای ربایش هواپیماهای مسافربری شرکت «ال عال» اسرائیل در فرودگاه «اورلی» شهر پاریس، حمله به سفارت فرانسه در شهر «لاهه» کشور هلند و اسارت سفیر آن کشور که در نهایت با برآورده شدن خواستهاش مبنی بر آزادی یکی از دوستانش از زندانهای فرانسه و فرار او به کشور سوریه به رهبری «حافظ اسد» به موفقیت رسید. حمله نارنجکی به فروشگاهی در قلب پاریس با دو کشته در سال ۱۹۷۴ او را به هدف اصلی سازمانهای اطلاعاتی غرب بدل نمود اما شهرت وی با حمله به مقر سازمان کشورهای نفتی «اُپک» در سال ۱۳۵۴ عالمگیر شد. او به اتفاق چهار همدست آلمانی و یک همفکر لبنانی به نام «انیس نقاش»۱ در قالب خدمتکار به محل اجلاس نفوذ کرده و با کشتن دو نفر از نیروهای پلیس و یک شهروند لیبیایی که برحسب تصادف بر سر راهشان قرار گرفته بود موفق به گروگانگیری ۸۰ نفر از حضار جلسه منجمله ۱۲ وزیر نفت شدند که در رأس آنها «جمشید آموزگار»۲ وزیر قدرتمند نفت ایران بهعنوان رئیس سازمان اپک و «زکی یمانی» وزیر نفت عربستان سعودی بودند. اخبار این گروگانگیری همانند بمب در مطبوعات و رسانه رادیو و تلویزیون ملی ایران منفجر شد. تقریباً فرد باسواد و یا حداقل علاقمندی به اخبار در کشور نبود که ساعت به ساعت پیگیر این رویداد تاریخی نباشد، باور عمومی بر این بود که کارلوس بدون شک در پایان عملیات خود دو وزیر نفت برجسته را به قتل خواهد رساند. دولت اتریش ناتوان از هرگونه اقدام پلیسی مجبور به تن دادن به خواستههای او شد، بیانیهای ضد اسرائیلی و در حمایت از آرمانهای فلسطین هر یک ساعت یک بار از رسانههای اتریش پخش شد و در نهایت با پرداخت دهها میلیون دلار باج نقدی و در اختیار قرار دادن یک هواپیمای مسافربری او را مجاب به ترک اتریش و آزاد نمودن تعدادی از اسرا نمودند، سفر او در ابتدا به الجزایر و سپس لیبی بود و در ادامه با بازگشت به الجزایر تمامی گروگانها ازجمله «جمشید آموزگار» آزاد شدند و کارلوس و دوستان همکارش ناپدید شدند! از آن روز به بعد تقریباً تحولی اساسی در زمینه بازنگری دستورالعملهای حفاظتی و ضد تروریستی برای حفاظت از اشخاص مهم و اجلاسهای بینالمللی صورت گرفت و تمامی کشورها شروع به تأسیس واحدهای ضد ترور و تهدیدهای خارجی در ادارات و تشکیلات پلیس نمودند. عملیات وی در سالهای بعد همچنان در صدر اخبار قرار داشت به او لقب «شغال» داده شد (با الهام گرفتن از شخصیت قاتل اجارهای با همین نام در کتابی نوشته «فردریک فورسایت»). متعاقب بروز انقلاب بحث ترور شاه در بین سیاستمداران جدید بشدت مطرح بود، در ۲۰ خردادماه ۱۳۵۸ محمدرضا پهلوی در جریان سفر بیبازگشت خود وارد مکزیک شد، «آیتالله صادق خلخالی» که در آن زمان حاکم شرع دادگاههای انقلاب بود حکم غیابی مرگ وی را صادر نموده بود و در ۴ تیرماه همان سال او رسماً اعلام نمود که تیمی متشکل از کارلوس، عناصر ساندنیست ایرلندی و رزمندگان ملیگرای آمریکای لاتین مسئولیت حذف شاه را متقبل شدهاند. تنها دو روز بعد حملهای برقآسا با استفاده از سه چرخبال ناشناس به ویلایی که شاه و خانوادهاش در آن سکنی داشتند صورت گرفت. شلیک رگبار مسلسلها تمامی محافظان را غافلگیر نمود اما در ادامه تبادل آتش با حملهکنندگان این عملیات را ناکام گذاشت، انگشت اتهام از سوی دولت مکزیک بهسوی کارلوس نشانه رفت. در سالهای آتی باز ردپای وی در بسیاری از عملیاتهای خرابکارانه ضداجتماعی صورت گرفته در کشور فرانسه در سالهای آغازین دهه هشتاد میلادی از انفجار قطار گرفته تا بمبگذاری در کافهها و رستورانها و دفاتر روزنامه و رادیو ملی آن کشور دیده شد که ماحصل آن یازده کشته و بیش از ۱۵۰ مجروح بود. سرانجام پس از سالها فرار از چنگ مأموران اطلاعاتی زمانی که در کشور سودان به دلیل نیاز به عمل جراحی در حال بیهوشی بود مورد معامله سران آن کشور و فرانسه قرار گرفت و زمانی که چشمانش را باز نمود خود را با دست و پایی زنجیر شده در هواپیمایی که عازم پاریس بود یافت. مجموعه محاکمات جنجالی وی در نهایت با خطابهای بلند بالا با این مضمون خاتمه یافت که: «من یک انقلابی هستم و تا پایان عمر خود یک انقلابی خواهم ماند؛ و هر مبارزهای که کردم برای خودم نبود بلکه برای نجات مردم تحت ستم و علیه زورگویان و استثمارگران و بهمنظور تضعیف آنها بوده است… مبارزه من یک مبارزه سیاسی بوده است. مبارزهای که با هدف خدمت به محرومان صورت میگرفت؛ بنابراین یک زندانی سیاسی هستم و برای عقیدهام محاکمه میشوم… من عاشق انقلاب برای تأمین سعادت مردم هستم. من عاشق تأمین عدالت برای مردم تحت ستم هستم و برای عقیدهام محاکمه میشوم». صدور حکم حبس ابد فرجام نهایی او را مشخص نمود. وی در جلسه پایانی دادگاهش که مصادف با قتل «معمر قذافی» دیکتاتور لیبیایی شده بود از این شخص بهعنوان بزرگترین انقلابی تاریخ تمجید نمود! کارلوس از قربانیان حملات خود با توصیف آدمهای اشتباهی که در زمان اشتباه در مکان اشتباه بودند نام برد!
در بازگشت به قصه خود در ایران و خانه آقای شهابی نام کارلوس را یاد گرفتم، تقریباً اکثریت حرکتهای مسلحانه سالهای پایانی حکومت شاهنشاهی از سوی نیروهای مخالف چپگرا با الگو گرفتن از جنبش او صورت میگرفت که شاید مهمترین آنها ترور سه کارشناس آمریکایی در ششم شهریورماه همان سال ۱۳۵۵ بود که توسط تیمی از مارکسیستهای پیرو رجوی برگزار شد که با کمین کردن در مسیر حرکت این افراد به محل کار خود و شلیک به آنان به مرگ هر سه نفر منتهی شد، تنها چند روز بعد در ۱۴ شهریورماه مطبوعات خبر از کشته شدن دو تن از عوامل اصلی این ترور به نامهای «حسن آلادپوش»۳ و «عباس جاودانی» و دستگیری پنج نفر دیگر دادند. برای من بسیار جالبتوجه بود که آقای شهابی معمولاً اخبار اینچنینی را با دقتی مضاعف بررسی مینمود و حتی نام کشتهشدگان را در دفتر جیبی کوچکی با جلد سبزرنگ که در طاقچه بالایی اتاق نشیمن قرار داشت ثبت مینمود. این دفتر و کار وی برای من بسیار عجیب مینمود.
در چنان فضای ملتهب و پر از خبری که آوازهاش از دور به گوش ما بچهها میرسید اثبات قهرمان بودن و دارا بودن شجاعت اهمیتی بسیار شگرف داشت. کوتاهمدتی بعد از آشکار شدن قصه مار لانه کرده بر سر دیوار دبستان برای نخستین بار حرکتی بسیار احمقانه اما از دید ما پهلوانانه از سوی یکی از بچههای کلاس پنجمی صورت گرفت، او بیهراس از نتیجه و بدون توجه به شماتتهای احتمالی بزرگترها عزمش را جزم نمود که از دیوار مدرسه بالا رود و با دیدن مار از نزدیک اعتباری در نزد بچههای محله کسب نماید، در برابر چشمان متعجب ما دوچرخه یکی از دوستان را به دیوار تکیه داد و بااحتیاط دستانش را به لبه دیوار گرفت و شروع به بالا رفتن از آن کرد، در دومین نوبت جابجایی دستش به یکباره صورتش در هم رفت و در حالی که هیچ کنترلی بر خود نداشت در میانه مسیر صعود از ارتفاع بر زمین افتاد، غرق در خاک و شوکه از آن چه که رخ داده به زحمت دستش را بالا آورد و با زحمت زیاد و با زبانی الکن گفت که مار نیشش زده است. تلاطم بعدی در صف تماشاچیان و فرار آنها در کسری از زمان فرد شجاع آن روز را به تنها موجود زنده باقی مانده در کوچه تبدیل نمود اما از آن جایی که گفته شده که دیوانگی میتواند واگیردار باشد، روز بعد یکی دیگر از بچهها هم این حرکت انتحاری را انجام داد و با دیدن نتیجهای مشابه از پرت شدن وی کمکم جماعت به این نتیجه رسیدند که شاید یکی از راههای اثبات شجاعت به دیگران میتواند همین باشد، برای من که آن تابستان برای اولین بار به سینما رفته بودم و با دیدن فیلم رزمی از «بروس لی» او را بهعنوان الگوی قهرمانیم انتخاب کرده بودم تنها سه روز به طول کشید تا زمانی که خودم را در مقابل چشمان جماعت ایستاده در کوچه در حال بالا رفتن از زین دوچرخه و تلاش برای صعود از دیوار مدرسه یافتم. حرکت تنظیم شده دستهایم به سمتی که تصور میشد لانه مار آن جا قرار دارد با احتیاط هر چه تمامتر بود و سرانجام که دست راستم برای اولین بار به بدن کشیده و باریک و نرم جانور خورد با چنان ترشح آدرنالینی در وجودم همراه بود که نمونهاش را تا به امروز سراغ ندارم، برای نخستین بار امیدوار شدم که اولین نفری باشم که رودرروی مار و چشم در چشم وی خواهم بود اما از بد روزگار حرکت اندک انگشتان دستم به ناگهان با سوزش و گُرگرفتگی عجیب و غیر قابل توصیفی همراه شد که مرا خشکاند و سپس از همان لبه دیوار به زمین پرتاب شدم، بعدها بارها و بارها به داستان تکراری مهدی دوستم گوش دادم که از گرفتن من در میانه سقوط و جلوگیری از برخورد سرم با زمین حکایت مینمود. گیج و منگ بر کف آسفالت کوچه رها شده بودم و حتی قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم، بالاخره که نگاهم به دوستانم افتاد از دیدن برق دیدگانشان دریافتم که همگی محو قدرتنمایی من شدهاند، اعتباری جدید در کارنامه درخشان زندگی من ثبت شده بود و آن لحظه نام من بهعنوان یکی از معدود پسران شجاع واقعی کوچه در اذهان ثبت شده بود، دو روز بعد تعداد افرادی که مورد حمله مار و نیش خوردن از وی شده بودند به حدود ده نفر رسیده بود اما از بخت بد در بازگشت آقای شهابی به خانه و مشاهده کودکانی که در پای دیوار ایستاده بودند حس کنجکاوی پیرمرد تحریک شد و با پرسوجو از من متوجه موضوع گردید. صبح روز بعد در مراجعه به دیوار مدرسه از دور آقای یاسایی مدیر مدرسه را در کنار آقای شهابی دیدیم، بهسرعت از موقعیت دور شدیم و ساعتی بعد در بازگشت دوباره به آنجا گروهی از کارگران اداره برق را بر سر دیوار مشغول به کار دیدیم. مار خیالی داستان ما کابل برق مدرسه بود که از بخت بد در قسمتی از آن روکش محافظ کنده شده بود، تلاش ما برای لمس بدن مار یا همان کابل برق با رسیدن به نیش جانور که همانا قسمت بدون حفاظ آن بود منجر به برقگرفتگی جماعت شجاع دل کوتهفکر میشد. سالهای بس طولانی از آن رویداد عظیم زندگی گذشته اما هنوز هم یادآوری خاطرهاش از شدت مضحک بودن اشک به چشمانم میآورد.
دو سال بعد از این رخداد در تابستان سال ۱۳۵۷ همچنان مهمان دائمی خانه آقای شهابی بودم، همسرش تکیدهتر از قبل شده بود بهوضوح نگرانی را در چشمان همسر او میدیدم، تلاش مرد برای بیشتر ماندن در کنار بانوی زندگیاش افسرده و دستتنگش کرده بود اما همچنان خرید روزنامه را به عادت دیرین در دستور کار زندگی خود داشت. روزی در بدو ورود به آن خانه بانو را منتظر خود در جلوی ورودی اتاق نشیمن یافتم در حالی که برگهای در دستش بود، آقای شهابی هنوز به منزل بازنگشته بود. او کاغذ را به سمتم گرفت و با کلماتی بریدهبریده از من خواست نامهای را که از سوی دو فرزندش برای او ارسال شده قرائت کنم، بسیار متعجب شدم تا آن روز نشنیده بودم که آقای شهابی فرزندی داشته باشد و حال از زبان این بانوی سالخورده نام یک پسر و دختر بهعنوان فرزندان دور از کرمان تکرار میشد. کمی ترسیده بودم اما با این حال تای کاغذ را بازنمودم، نامهای بود با سربرگ دانشگاه شیراز. ریاست دانشگاه در قالب جملاتی بسیار حزین و لطیف از شنیدن خبر جانگداز کشته شدن دو نفر از دانشجویان نخبهاش خبر میداد که تصادف رانندگی سهمگین جانشان را در جاده گرفته بود از «شهین» و «شروین» بهعنوان جوانانی لایق که میتوانستند آیندهساز میهنشان باشند نام برده بود و فقدانشان را ضایعهای عمیق و جبرانناپذیر خوانده بود. بهتزده نامه را خواندم کلاس چهارم دبستان را تمام کرده بودم و در آستانه ورود به کلاس پنجم بهقدر کافی خودم را بزرگ و باشعور میدیدم که بدانم آن نامه چه آتشی را به خرمن زندگی این زن و شوهر زده است، تاریخ نامه به چندین سال قبل میرسید. اشک در چشمانم حلقه زده بود، در پاسخ به سؤال بانوی مضطرب که از متن نامه میپرسید با صدایی بغضآلود گفتم که نامه از سوی شهین و شروین آمده و هر دو حالشان خوب است و بهزودی برای دیدار والدین به کرمان خواهند آمد. پیرزن را تا به آن روز آن همه خوشحال ندیده بودم، آبنبات سبزرنگ گردی را که در کرمان «پِپِرمه» مینامیدیم از جیب لباسش بیرون آورد و به من داد تا شیرینکامم کند. تلخترین شیرینی زندگیام را در دهان گذاردم. با ورود آقای شهابی به منزل و دیدن نامه در دستان همسر در حالی که من در کنارش ایستاده بودم به یکباره وا رفت با اضطراب و تردید به سویمان آمد به من نگاهی انداخت با آرامش سری تکان دادم، پیرزن نامه را به سویش دراز کرد: «شهابی، بچهها به خانه برمیگردند خیلی زود». پیرمرد همسر را در آغوش گرفت با چشمانی که نوعی قدرشناسی و تشکر از آنها جاری میشد من را نگاه کرد و قطرات اشک بر گونههایش جاری شد.
حالا میفهمیدم که چرا بانوی دوستداشتنی آقای شهابی به آن موجود ساکت و منزوی و بهتزده تبدیل شده بود. ترانه چینی بندزن در گوشم طنینانداز شده بود. شهابی چینیبندزن قصه خودش بود، او و همسرش به هفتمین شهر عشق سفر کرده بودند دیگر چیزی تا پایان مقصد نهایی سفرشان باقی نمانده بود. زمستان آن سال بانو از دنیا رفت، مادرم که در لحظه احتضار در کنارش بود بهوضوح دیده و شنیده بود که در دم آخر دستانش را برای دو فرزند که به پیشوازش آمده بودند دراز کرده و با لبخندی از سر اشتیاق و لذت نفس آخر را بیرون داده بود. یک سال بعد شهابی خرد شده از روزگار در آن خانه به تنهایی زندگی میکرد، بهار ۱۳۵۸ گروهی از جوانان انقلابی و شاید همکلاس با فرزندانش به سراغ او آمدند تا بهعنوان پدر دو تن از مبارزین رژیم گذشته مصاحبهای داشته باشد، با خوشرویی هر چه تمامتر جواب رد داده و مهمانان را از خانه مرخص کرده بود اطمینان داشت که فرزندانش قربانی تصادفی شدهاند که میتوانست گریبان گیر هر پدر و مادر دیگری شود... شهابی دیگر روزنامه نخرید. زمستان همان سال در روزی که هوا به شکلی غیرعادی بهاری مینمود او را دفن نمودند. خانهاش به وراثی رسید که همگی از اقوام دور این زن و شوهر بودند و در کرمان زندگی نمیکردند. خیلی زود کلبه عشق آن دو تخریب شد. چند تایی از روزنامههایی که در تاقچههای خانه نگهداری میشد از آن من شد اما هرچه گشتم اثری از آن دفتر کوچک جیبی با جلد سبزرنگ نیافتم، آن دفتر و آن چه که در سطورش نوشته شده بود به یکی از اسرار کشف نشده زندگیام بدل شد.
سالیانی دراز پس از آن روزگار در گشت و گذار در اینترنت به ناگهان به ویدیویی کوتاه از صحنه عروسی در فیلم ایرانی «مکافات» ساخته کامران قدکچیان محصول ۱۳۵۲ برخوردم، فیلمی با شرکت «منوچهر وثوق»، «بهمن مفید» و «مهدی فخیم زاده» که در زمره آثار سینمایی سطح پایین قبل از انقلاب قرار میگیرد با داستانی تکراری از عشق همزمان دو برادر به یک دختر و در ادامه تلاش یک دشمن خونی برای درگیر نمودن این دو برادر با هم بر سر عشق مشترک. در این سن و سال هیچ اشتیاقی برای دیدن اثر نداشتم اما آن چه مرا شگفتزده در برابر صفحه نمایشگر میخکوب کرد، اجرای ترانه مشهور «من به بازار میروم» با صدا و هنرپیشگی درویش جاویدان در نقش خواننده مراسم عروسی یکی از برادران بود. لباسی مشابه هموطنان بلوچ با دستاری بر سر پوشیده بود و به همراه بانوی رقصندهای خرامانخرامان در مجلس چرخ میزد و این ترانه را در وصف یار میخواند:
من به بازار میروم، من به بازار میروم
ور تو جوراب میخرم
اگه بر پا نکنی میل دگه یار داری
تو که شیرین گفتار داری
چرا میل آزار داری؟
...
من به بازار میروم
واسه تو یاقوت، الماس میخرم
هرچه دلت خواست میخرم
تا دل سنگ تو را نرم کنم
تو را دلگرم کنم، تو را دلگرم کنم
همین بخش کوتاه از فیلم برایم به خاطرهای ماندگار بدل شد. خواننده انقلابی، رزمنده جنگ و درویشدل بریده از دنیای قصه ما در شادابترین و خوشترین دوران شباب میرقصید و پای میکوبید.
امیدوارم شدم که او در بهشتی که آرزویش را داشته همینگونه شادمان و خجسته برای پیرمرد همسایهام، همسرش و دو فرزند جوانمرگش برقصد و بخواند و شادمانشان کند. بادا که چنین بادا...
(این حکایت ادامه دارد)
۱- «انیس نقاش» (۱۹۵۱-۲۰۲۱) در لبنان به دنیا آمد و در اوان جوانی به عضویت جنبش فلسطینی فتح درآمد، او را یکی از طراحان اصلی حمله به مقر اپک در سال ۱۳۵۴ میدانند که کارلوس را نیز مجاب به حضور در این عملیات نمود. او در سال ۱۳۵۹ متعاقب صدور حکم اعدام غیابی برای «شاپور بختیار» آخرین نخستوزیر رژیم شاهنشاهی توسط دادگاه انقلاب در سال ۱۳۵۹ عازم پاریس شد اما حضور وی همزمان گردید با انتشار مصاحبهای از آیتالله خلخالی که در آن وی به اعزام کماندو به پاریس برای اعدام انقلابی بختیار اشاره نمود، این خبر منجر به بالا رفتن سطح حفاظتهای امنیتی پلیس فرانسه از محل اقامت او شد هرچند که انیس نقاش بیتفاوت به تمامی این رخدادها با یک اسلحه و صدا خفه کن به در خانه محل سکونت بختیار حمله کرد، تلاش وی برای شلیک به در ضدگلوله منزل با کمانه کردن شلیک صورت گرفته به جراحت خود وی منجر شد و در ادامه درگیری او با پلیس فرانسه منتهی به تیر خوردن مجدد او و کشته شدن دو نفر شامل یک عابر پیاده و یک مأمور انتظامی شد. او به حبس ابد محکوم گردید اما ده سال بعد متعاقب گروگان گرفته شدن چند تن از شهروندان فرانسوی به ایران تحویل داده شد تا آزادی اسرا محقق شود. وی تا پایان عمر از ترور ناموفق شاپور بختیار بهعنوان یکی از افتخارات خود نام میبرد. نقاش براثر ابتلا به کووید در سال ۲۰۲۱ در بیمارستانی در شهر دمشق از دنیا رفت.
۲- «جمشید آموزگار» (۱۳۰۲-۱۳۹۵) دولتمرد ایرانی بود که به مدت یک سال از مرداد ۱۳۵۶ تا شهریور ۱۳۵۷ نخستوزیر حکومت شاهنشاهی بود. از او بهعنوان تنها نخستوزیری که تحصیلات خود را در آمریکا طی نموده بود نام برده میشود، تمامی نخست وزیران قبلی دارای تحصیلات دانشگاهی عمدتاً در فرانسه و یا انگلستان بودند. او در دهه چهل شمسی بهعنوان یک اقتصاددان بهعنوان ریاست مجمع سالانه بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول مشغول بکار بود و دوران کوتاه نخستوزیری وی متعاقب رخداد آتشسوزی سینما رکس آبادان با استعفای وی به اتمام رسید. آموزگار در سال ۱۳۹۵ و در سن ۹۳ سالگی در ایالت مریلند امریکا از دنیا رفت.
۳- «حسن آلاد پوش» (۱۳۲۱-۱۳۵۵) از اعضای فعال گروهک منافقین بود که قبل از تمایل به گرایشات مارکسیستی سازمان بهواسطه خانواده مذهبیاش از افراد متدین محسوب میشد، آشنایی وی با دکتر علی شریعتی در جلسات سخنرانیهای حسینیه ارشاد او را به یکی از دوستان دکتر تبدیل نمود تا جایی که شریعتی واسطه ازدواج آلاد پوش و همسرش «محبوبه متحدین» شد. آلادپوش پس از اخذ مدرک فوقلیسانس در رشته معماری دانشگاه ملی ایران (شهید بهشتی) در سال ۱۳۴۹ بهاتفاق دو تن از همشاگردیهایش «میرحسین موسوی» و «عبدالعلی بازرگان» شرکت «مهندسان مشاور سمرقند» را تأسیس نمودند. او بارها به دلیل برگزاری نمایشگاههای اعتراضی در خصوص انتشار عکسهای نقاط محروم کشور و یا کشتار فلسطینیان توسط ساواک دستگیر شد و در نهایت در سال ۱۳۵۴ جذب گروههای مارکسیستی شد. همسرش تنها چند ماه بعد از وی در ۱۸ بهمن ۱۳۵۵ در درگیری با نیروهای کمیته ضدخرابکاری در منطقه دروازه شمیران به قتل رسید. محبوبه متحدین از معلمان شاغل در جنوب تهران بود و فاطمه هاشمی رفسنجانی دختر رئیسجمهور فقید ایران نیز ازجمله شاگردان او بود. در سال ۱۳۵۷«علی موسوی گرمارودی» در شعر «محبوبه شب» به ستایش از او پرداخت، دو سال قبل از گرمارودی نیز دکتر علی شریعتی با الگو قرار دادن اینان در کتابی با نام «قصه حسن و محبوبه» در قالب داستانی ساختگی از حضور زن و شوهری سادهزیست و مسلمان و انقلابی در روستای تحت سیطره افکار ارتجاعی و تحول مردم متعاقب حضور آنها صحبت کرد و زبان به تحسین آلادپوش و متحدین گشود.