https://srmshq.ir/xr1fo9
تو پور گو پیلتن رستمی
زمستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زین نامور گوهرست
این یادگار فردوسی بزرگ، شاه نامه، هم چنان پس از گذر سالها و سدهها و نوشتن این همه کتاب و مقاله و پایاننامه در پبرامون آن، هنوز هم نکتههای فرهنگی، اجتماعی، تاریخی، مردمشناسی بسیار دارد که نیازمند بررسی و تحلیل متن و گفتمان است. نه از این روی که بخواهیم آن را از ره یک متن کهن بخوانیم. بلکه از این که با نگاه تاریخی نگری و با تحلیل امروزی و برداشتهای زندگی در جهان امروز نیز آن را به بررسی و تحلیل بنشینیم.
در آثار حماسی و اسطورهای جهان، به تراژدیها (غمنامههای) بسیار برمیخوریم که پردازش داستان بهگونهای گره میخورد که سرانجام به مرگ یکی از قهرمانان میانجامد درحالی که برای خواننده یا اگر به نمایش درآید، برای بیننده ناگوار و ناراحتکننده است چون شکست یا مرگ هیچکدام را نمیخواهد، بهویژه هنگامی که داستان بر پایۀ نبرد خویشاوندان باشد، آن هم پدر و پسر که در ادبیات جهان از یکسو و در واقعیتهای تاریخی نیز بسیارند پیشامدهایی اینچنین، چه در کشورهای شرقی و چه در غرب و شاید البته بیشتر در خاورزمین که غالباً حتی در روزگاران قانونمندی، بازهم با جنگ و شمشیر و کشتار و خشونت، در پی قدرتیابی و تاراج تخت و تاج بودهاند و اگر نمونههای حماسی و تاریخی آن را در جهان از آغاز تا امروز، جستوجو کنیم، به صدها مورد میرسد.
اما در این میان دو داستان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار، چه آنها را تراژدی بخوانیم یا داستانی تراژیک بپنداریم، ویژگی دیگری دارند که بیشتر حواس و عواطف خواننده را از او میگیرد و درگیر وقایع و شیب و فرازهای داستان میکند. این ویژگی شاید از احساسات ما شرقیها برمیخیزد که هنگام جداییها و پیشامد مرگها به ظاهر، بیتابی و بیقراری بیشتری از خود نشان میدهیم و شاید که نه حتماً که بخش چشمگیرتر آن در چگونگی پردازش داستانهاست.
سازندگان این داستانها چنان در پیکرهبندی و پیش برد داستانها، با چیرهدستی، پیش رفتهاند که خواننده را در فرورفتن به ژرفای آن جادو میکند؛ و بیگمان هنر برتر و شکوهمندتر آن از آن فردوسی است که در بازسازی و بازآفرینی آنها مانند یک رمانپرداز امروزی یا یک داستاننویس چیرهدست روزگار ما، بهگونهای ساختار و بافتار داستانها _ چه تراژیک باشند یا از هرگونۀ دیگر _ را میپردازد که همۀ جنبههای رفتار و عادتهای فرهنگی همیشگی و وابسته به گروه و طبقۀ اجتماعی و همۀ ویژگیها یا حالتهای روانی و کردارهای شخصیتی قهرمانانش را برای ما باز مینماید و این بازنمودن با تفسیر و گفتاری جدا از ساختار داستان یا گفتارهای افزوده نیست بلکه کاملاً در روند هنجارداستان و گاه در یک لخت یا یکی دو بیت کوتاه ما را با حالت روانی آن لحظه یا آن موقعیت آشنا میسازد. اینچنین پردازشی تنها با نگاه درست و ژرفایی به حوادث و چگونگی خوانش صحنهها، گفتوگوها، برخوردها و دیدارهاست که خود را بازمینماید.
از این روی نگارنده به بهانۀ فرارسیدن بزرگ داشت این حکیم فرهنگ شناس و ایران ستای که سهمی بسیار والا در پاس داشت از فرهنگ ایرانی و زبان پارسی دارد. بر آن است که با نگاهی روانشناختی به تحلیل شخصیتهای داستان رستم و سهراب بپردازد چون نگاه عواماندیشانه و همگانی به شاه نامه دریک صورت کلی و به تکتک بخشهای آن در شکلی جزئینگر، بهویژه به برخی نمونهها چون همین داستان و... سالهاست که خوانش و نگاه یکسویه و بدون تحلیلی را در جامعۀ همگانی و نگاههای مردمی شکل داده و مایۀ پذیرش شده است که باید و میتوان قدری امروزیتر و گستردهتر هم به اینگونه نمونهها بپردازیم و بیاموزیم که به هر چیزی نگاهی یکسویه نداشته باشیم؛ و نپنداریم که شخصیتهای داستان میتوانند یا به کلی نیک و نیکوکار باشند یا به کلی بد و بداندیش پیشه، همچنان که در جهان امروز میبینیم انسانها آمیختهای از ویژگیهای بد و نیکاند که هرکدام در شرایط و موقعیتی بروز میکند، حالا چیزی که هست اینکه بنا به موقعیتهایی که برایمان پیش میآید، به کدام سوگیری فرصت بیشتری بدهیم، جایگاه ما را مشخص میکند. کدام ما فریفتۀ قدرت و زر و زور میشویم و خود و جامعه را به بدشگونی میکشانیم و کدامیک آرزومند پرورش و گسترش نیکیها و آبادانیها و مردمداریها و پیشرفتهای دانشی و سودمند بودهایم یا خواهیم بود و راه را برای همان شیوه آماده میکنیم؟ خواندن متن نوشتارهایی که از پیشینیان برایمان مانده یا آداب و اندیشههایی که آنان برجای نهاده و از پس پشت سدهها و هزارهها با ما ارتباط زبانی و هماندیشی برقرار کردهاند، باید با چشمانداز چنین خوانشی و چنین نگاهی بررسی گردد که راه گشای زندگی، رشد و توسعه و پیشرفت امروزی ما باشد. تنها در این صورت است که ما از آنها درسهای بزرگ و زمینههای رشد و معرفت برای توسعه مییابیم و در جهان امروز با تکیه بر ریشههای کهن و ماندگار خویش میتوانیم در کنار هم و با نیروی یگانگی به پرواز درآییم.
چیزی که در این داستان خیلی چشمگیر است روند این داستان تراژیک است که از همان آغاز دزدیده شدن رخش به دست سمنگانیان تا پایان کار سهراب، پیوسته گفتوگوها، برخوردها، اندیشهها و زایش و چگونگی پرورش سهراب در سراسر داستان گمان آلود و شک انگیز است، گویی در تمامی روند داستان و زاویههای آشکار و پنهان آن، پردهای از ابهام و دودلی، هم راه با نوعی افتخار آمیخته به ترس و در برابر آن ترس و اضطرابی آمیخته بهگونهای فخر و بالیدن در شخصیتهای اصلی آن ما را هم راهی میکند، به هرکدام شخصیتها که میرسیم هم آرزومندند و هم دلواپس، هم در خود احساس پیروزی و کامیابی دارند وهم شرمآگیناند. هیچکدام خوشحال بیپروا نیستند و هیچکدام پشیمان و دلزده نیستند.
از همان آغاز باروری تهمینه، همواره غمی و ترسی با اوست، درحالی که شادی مستی آوری هم از این شویمندی با رستم و بارآوری از وی همواره در او موج میزند. اندوهی که اگر افراسیاب از وجود فرزند او که از تخمۀ رستم است، بویی ببرد، چه بر سر فرزندش خواهد آمد؟ از سوی دیگر اگر رستم بداند که کودک خردسال او چنان بالندگی شگفتی دارد که در کم سن و سالی، مرد میدان است و او را به ایران فرابخواند، چه کند؟!
بدو گفت: که افراسیاب این سخن
نباید که داند زسر تا به بن
پدر گر شناسد کنون زاین نشان
شده ستی سرافراز گردن کشان
چو داند، بخواندت نزدیک خویش
دل مادرت گردد از درد، ریش
(خالقی، ۲۶۵)
هرچند این گفتوگو برای سهرابی که سرکوفت و سخرۀ کودکان کوی را تاب آورده، شادیآفرین و فخرآور است، دل تهمینۀ نگران جان یا دوری فرزند را میآشوبد و آن شادی وصال با رستم و رسیدن به آرزوی عاشقانه را در پیش چشمش همواره تاریک میدارد. تهمینه مادر است و همواره هر روزنهای که بتواند اندکی در شکوه مهرورزی او نسبت به فرزند، رخنه بگشاید، مایه آزار اوست هرچند که بنیاد این شکوه، همان آزی باشد که در مقالۀ «آز، در تراژدی رستم و سهراب» در آن باره به بسندگی نوشتهام؛ اما همین ترس از چنین روزنهای همواره او را میرنجاند و میآزارد.
سهراب، بهگونهای دیگر، با روان و آرزوهایی که روان او را به بازی گرفتهاند، درگیراست. همان آرزوهای برخاسته از آز او، به او غروری بخشیده است اغراقآمیز که مایۀ تاب نیاوری وبی قراری اوست. او پس از شنیدن سخنان مادر که او را فرزند رستم دستان مینامد، از دوروی شادمانی بیاندازه مییابد. یکی این که آن سرافکندگی ناشناختگی پدر و رگ و ریشه از دلوجان او برمیخیزد و بنمایۀ شرمندگی او و بیپاسخی در سخرۀ کودکان کوی از میان میرود؛ و دیگر اینکه به اندیشۀ مغرور و نگاه فاخرانۀ رشد پهلوانی خود، ریشههای نژادی بلندپروازان و افتخارآمیز را هم میافزاید. درنتیجه احساس غروری شگفتآور و توانمندی بیبدیلی، دستیابی آسان به هر چیز و هرکس را در او برمیانگیزد.
از این است که او پس از شنیدن سخنان مادر و وابستگیاش به خاندان سام، ازسر غرور و خودستایی گستاخانهای، آرزوهای دور و دراز و شگفت خود را بر زبان میراند و این ترس و اضطراب مادر را دوچندان میکند وقتی که سهراب میگوید:
چنین گفت سهراب که اندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود؟!
برانگیزم از تخت کاووس را
از ایران ببرم پی توس را
بگیرم سر. تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
(همان، ۲۶۵_۲۶۶)
سهراب که دل درگرو غرور ناپخته و خودخواهی خطرآفرین خود نهاده است، هیچ چیز را از روی خردی که کاری چنین بزرگ را میشاید، انجام نمیدهد. او طرحی دارد ازسر جاهطلبی و اندیشۀ کودکانه از او چهرهای آرمانخواه و سادهانگار ساخته است که میپندارد دستیابی به هر آرزویی به همان آسانی خیال کردن است. به همان راحتی که خیال و رویا در سر ما پدیدمی آورد. به همان آسانی هم رویاهایمان رنگ واقعی پیدا میکند. «میخواهد بسیار ساده، سازمان دو کشور را درهم بریزد؛ کاووس و افراسیاب چه داخل آدماند که بر دو کشور پهناور، سلطنت کنند، جایی که من و رستم هستیم آنان حق ابراز وجود ندارند». (مصطفی رحیمی، ۲۰۵)، سهراب قدرت خود را ازسر بیتجربگی افزون میداند، درحالی که همۀ تکیهاش بر سپاه تورانیان است که افراسیاب با خیال توطئهای و شادمانه از تصمیم کودکانۀ سهراب به او واگذاشته است. از سویی او بیش از واقعیت موجود در این اندیشه است که با تکیه بر قدرت، میتواند هر دشواری را از پیش پای بردارد که این نیز رویایی است که بسیاری جوانان و پیران را در گذر تاریخ، فریفته است و به گفته «هانا آرنت» جامعهشناس نامآور آلمانی، قدرتمندترین فرمانروایان و رهبران در طول تاریخ یعنی بیمروتترین دیکتاتوران تا اندکی پیش از سقوطشان، هم چنان خود و راه و روش خود را در کرسی قدرت میپندارند؛ اما نکتۀ دیگری که در سر راه سهراب از سر خودخواهی و جاهطلبی کودکانه، میتوانست چاهی نابودگر باشد، تصویر نادرست و تساهلی است که در سازماندهی و سامان بخشی جهان ایده آل خود، در پیش چشم آفریده است. جهان یکپارچۀ قدرتمندی که باید با اراده و اندیشۀ او و پدرش رستم بر مدار صلح و آرامش و یکپارچگی بچرخد.
به رستم دهم تاج و تخت و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگ جوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
(همان، ۲۶۶)
یعنی؛ کی کاووس را از تخت شاهی سرنگون میکنم و رستم را بر آن تخت مینشانم و آن گاه به توران میتازم و افراسیاب را از تخت برمیگیرم _ شاه در این بیت، افراسیاب است. _ و ادامه میدهد؛
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی یکی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفروزد کلاه؟!
(همان، ۲۶۶)
کارهایی چنین بزرگ و زمانبر و صدالبته دشوار و پرخطر در برابر روان قدرتطلب و خوی غرورمند سهراب کارهایی پیش پا افتاده و آسانیاب جلوه میکند؛ و این بیگمان چیزی نیست مگر جاهطلبی و ناپختگی کودکانهای که بالندگی ناهنجار تن و یافتن نیروی پهلوانی که از نژادگی اوست و از وی فردی با ویژگیهای روانی بلندپروازانه و درعین حال ناپخته میسازد که حتی عشق و دوستیاش به پدر نیز گامی بزرگ در تحقیر او یعنی رستم است. رستمی چنین بخواهد در زیر پرچم پسری دوازده ساله یا به روایتی ده ساله، به فرمانروایی برسد و پادشاه دستنشاندۀ کشوری چون ایران گردد که توران را زیر پای خود میبیند؛ یعنی؛ پیش نهادی که هم رستم وهم ایران را به تحقیر میکشاند. روال اندیشهای که در جهان ما نیز کم نیستند آنانی که با پرواز رویاهای قدرتطلبانه و ناپختۀ خود، برای خود و مردمشان تحقیر و محرومیت وبی سامانی و برای کشورشان ویرانی و بیسازمانی و آشفتگی میآفرینند. در نتیجه او با لشکری از آن سرسختترین دشمن کشور پدرش میخواهد بیاید و نجاتبخش پدر باشد و مادر را بانوی شهر ایران کند؛ و همگان هم این باور و این لشکر و ایده آلهای او را برتابند و به گوارایی پذیرا باشند. بهویژه رستمی که همۀ عمر را در خوشنامی و رهایی از ننگ، زیسته است، حالا بخواهد، نماینده و پهلوان لشکر دشمن را دوست و یاریگر بپندارد و ننگ شکست و فرو افتادن کشورش را بپذیرد؛ که همیشه آرمان بزرگ او سرافرازی و رهایی ایران و آبادی و آزادگی آن بوده است.
سهراب چنان فریفته ی اندیشه ها وآرمان خویش است که آن را درست ترین و بی کم وکاست ترین راه برای دوکشور می داند و درگمان آن است که به سادگی تمام، چنین رویای پیچیده ودشوار ناشدنی را به انجام می رساند. غافل از آن که آیا در پشت این غرور ناراست واین جاه طلبی ویرانگر، کسی از پهلوانان و بزرگان باتجربه و آگاه ودانا ایستاده است؟ آیا خود رستم تا کنون به چنین اندیشه وآرزویی بوده است؟ آیا هیچ خردمندی یا پهلوانی دانا یا جهان پهلوان ایران، رستم که غالبا با خرد گره خوردگی دارد، چنین پیش نهادی را می پذیرد وپشتیبانی می کند؟ و آیا کسی از بزرگان و کاردانان در سپاه ایران یا توران به چنین رویا و چنین راهی روی خوش دارند؟ پس اگر چنین برآوردی نشده است یا سهراب پرازشور ولی بی تجربه و ناآگاه به واقعیت و سیاست آن را به سنجش ننهاده است، چه امیدی به یاریگری دیگران دارد؟ پس واقع گرایی ما را برآن می دارد که بپنداریم سهراب دراین راه تنهاست و تراژدی هم برای پیش برد صحنه های خودش و پردازش اوج وفرودهایی که فردوسی بس ماهرانه در آن پی افکنده است، به ما می گوید سهراب دراین راه تنهاست؛ و کاری چنین سترگ به تنهایی شدنی نیست. چه این چنین رویایی در کهن الگوهای حماسی و اسطوره های ما باشد وچه درجهان امروز، رویایی است که با واقعیت از زمین تا آسمان دوراست؛ و نتیجه چیزی جزنابودی وخسران نیست.
رستم اما چنین خیالپردازی ناشدنیای در سر ندارد. ولی روان رستم بهگونهای دیگر پریشان است. هرچه سهراب به دور از واقعیت، غرورمند، جاهطلب و رویاپردازانه به موضوع مینگرد، رستم واقعیتها را در کنارهم میچیند و پریشانی و اضطراب او از پاسخی است که این پازل واقعیتها به او پس میدهد. علاوه بر این آن چه رستم را به ترس و اضطراب میکشاند، احساساتی است که رستم میخواهد انکارشان کند. «وقتی بخواهیم احساسات خود را انکار کنیم و از تضادهای مزاحم اجتناب کنیم، عصبی و هراسان میشویم اما وقتی با این احساسات برخورد میکنیم، اضطراب اغلب یا از میان میرود یا تخفیف پیدا میکند». (از حال بد به حال خوب، قراچه داغی، ۲۴۶) به گمانم رستم از همان آغاز رسیدن خبرهای چنین جنگی، بااین حال انکار احساسات رو در روست. حتی در نخستین نبرد و کشتی با سهراب، با وجود تحلیلها و بررسیهای تراژدی شناسانه و تسلیم پهلوانان توانمند چون رستم در برابر سرنوشت، خوانش روانکاوانهاش میتواند همین دست به گریبانی او با انکار احساساتی باشد که او را لحظهای آرام نمیگذارد. کی کاووس که خود از این پیشامد ترسان و لرزان است، نامۀ دژبان را که گژدهم از دژ سپید میفرستد، به دست گیو، برای رستم میفرستد. رستم با خواندن نامه و شنیدن سخنان بهویژه آنجا که میخواند؛
که مانندۀ سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
(خالقی مطلق، ۲۷۴)
نخستین واکنش عصبیاش خندهای است که ناخودآگاه بر لبش و دندانش میگذرد. چون بیدرنگ پس از این خنده، به یاد پسرش در سمنگان و مادر او تهمینه میافتد و میگوید؛
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که چنگ
توان باز کردن به هنگام جنگ (همان)،
در حالی که او از تهمینه و احوال او و پسرش بیخبر نیست و از راه پیغام و نامه و سوغات از آنان باخبراست. چنانکه خود میگوید:
فرستادهام زر و گوهر بسی
سوی مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند بسی
برنیاید که گردد بلند
همی میخورد با لب شیربوی
شود بیگمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم بر زنیم
(همان)،
پس رستم آن چنان که ما میپنداریم از حال پسر بیخبر نیست و بیگمان که بارها برای او و مادرش هدیهها و نامهها و پیامها فرستاده است. چون همواره مردمان مرزنشین از هر کشوری که باشند، با یکدیگر در پیوند و ارتباطاند و میتواند بود که با کمک آنان با آن سوی مرزها ارتباطی باشد؛ و این دعوت به مینوشی گذشته از برآوردن آیین مهمانی، ریشه در آن هراس و اضطرابی دارد که درجان رستم افتاده است. ای وایییی اگر این پهلوان سام مانند، پسر خردسال و عزیزدردانۀ او باشد چه؟!
و این اگر انکار دو احساسی باشد که افراد مضطرب در هنگام غلبۀ ترس و اضطراب، با آن رو در رویند، یعنی؛ «خشم و امیال ابراز نشده»، (به نقل از قراچه داغی، ۲۴۶) پس بهانهای میخواهد؛ و این بهانه به تأخیر انداختن حرکت به سوی کیکاووس است.
چنین به نظر میرسد که رستم پیش از رسیدن نامه، شک و گمانی بر بودن سهراب دارد، اما گمانی که او را بر سر دوراهی نهاده است. باور نمیکند که او واقعاً فرزند خردسالش باشد، اما نشانیها چه؟ حتماً که پیش از این هم از نشانیهایی که تهمینه در پیام و نامههایش داده، چیزی چنین شنیده است که پسرش مانندگیهایی به سام و نریمان دارد؛ و شباهتهایی به رستم. ولی آنچه درون او را میآشوبد، نامهای است که در دست اوست. اگر گمانش کمرنگ بوده، نوشتار این نامه دلش را بیشتر میلرزاند و ذهنش را آشفته میکند. اگر فرزندش باشد، چگونه ممکن است با او بجنگد؟ اما میبینیم که تهمینه نیز در گفتوگوی نژادگی سهراب با خود او، از فرستادن هدیهها و نامههای رستم یاد میکند. پس جای یقین است که رستم از چند و چون سهراب کاملاً بیخبر نیست. «در باور درمانگر شناختی، افکار منفی و طرز تلقیهای غیرمنطقی موجب اضطراب میشود اما افکاری که به ترس سالم بینجامد، واقعبینانه است و ما را از بروز خطری آگاه میکنند که باید فکری به حال آن بکنیم». (همان، ۲۴۱ و ۲۴۵) و رستم در چنین وضعی است. شاید نام بردن از اضطراب برای او درست نباشد ولی «ترس سالم» یعنی؛ ترسی که اندیشۀ خردورز او را به خود مشغول کرده و در دلش آشوب انداخته، پیداست. پس او برای برآمدن با چنین ترسی زمان میخواهد که بنگرد چگونه باید فکری به حال آن کرد؟
شاید از این روی است که رستم بیشتر میکوشد آیین مهماننوازی سه روزۀ فرهنگ ایرانی را به جای آورد. او میبیند که گیو چون مرغ بر آتش ناآرام است و در تکاپوی بازگشتن شتابناک، ولی رستم هر وعده و هرروز رفتن را به روز دیگری میاندازد؛ و این خلاف رفتار و واکنشهای همیشگی رستم است. گویی او میخواهد که کار این خطر و این جنگ بدون وجود رستم و بیخبر از او به پایان برسد. چرا حتماً او الزاماً در چنین نبردی نیز باید روان هراسان و بیقرار کی کاووس و پهلوانان دیگر را آرام کند؟! از سوی دیگر مرزهای ایران کهن و آرامش مردمی درخطر است که رستم همواره جهان پهلوان آنان بوده و هست و این مردم و این حد ومرز همۀ امیدش به نیرو و فرۀ پهلوانی اوست. به ناگزیر او در درون جنگی کاریتر دارد، جنگی سترگ، خطر این که حریفش، پاره تن و امید جانش باشد و هردو به دست او از میان برود یا چون حریف همان رستم روزگار جوانی، نبیرۀ سام نریمان است که باید با رستم پیر دلآشفته و هراسان از این جنگ لعنتی ناخواسته بجنگد، وی را بدینسان بر سر دوراهی تصمیم قرار داده است. چرا رستم مانند همیشه همین که احساس خطری ایران و ایرانی را تهدید میکرد، یکشبه با یارانش از سیستان یا هرکجا که بود، خود را آمادۀ نبرد به ایران میرسانید، این بار زمان میجوید، تعلل میکند، خشم و بیتابی و خوی سوداوی کی کاووس برایش بیتفاوت است؟! ترس و هراس گیو از دیررسیدن به کاووس را که میگوید:
که «کاووس تند است و هشیار نیست
هم این داستان بر دلش خوار نیست»
را نادیده میگیرد؟!
این همان حال بدی است که در چنین هنگامی و چنین حالتی توان تصمیم و نیروی اراده و توش نبرد را از هر انسانی میگیرد حتی اگر رستم، جهانپهلوان پرآوازۀ ایران و توران باشد. رستم به بارگاه کاووس میرسد باگیو، پیک سفارش شدۀ کیکاووس همراه، کاووس که خود نیز بیگمان پیشینهای از این پهلوان نوجوان در اندیشه دارد و از نیروی سام و زال و خاندان آنان بهدرستی آگاه است، از هراس بسیار در پوست نمیگنجد، هراسی که برای او شاید درازدامنتر از رستم است، رستم بر سر دوراهی عشق و عاطفه و نجات کشور و مردم درمانده است اما کی کاووس هراسان این پهلوان و جنگ و پس از این جنگ است. پس او که همواره در لحظاتی با داشتن خوی سودایی (هیستریک)، زودجوش و خشم آفرین بوده و بدین خوی آوازه است، این بار ترس و نگرانی و اضطراب، این هر سه در دل وجانش بیداد میکند تا آن جا که به کلی آرامشش را از دست داده است و حالا دیر آمدن رستم و گیو نیز به این خوی خشم، شعله درانداخته است، به ناگهان با دیدن آنان میغرد و میخروشد و زبان به ناسزا میگشاید، رستم نیز که با دو دلی به این راه آمده است، انگار چشمانتظار بهانهای باشد، در برابر خشم کاووس، به خشم میآید، میجوشد و میخروشد _ این آزادی و آزادگی و بیان سخن حق در برابر قدرت، از جلوههای بارز فرهنگ ماست که در شاه نامه چند جایی بدان اشاره شده است _ و راه بازگشت در پیش میگیرد با قهری که پنداری خواست او بوده است. این نیز بیانگر آن است که رستم هنوز بر سر دوراهی کین و مهراست.
رستم دو بار دست به کاری عیارانه میزند، یکی در رهایی بیژن از چاه که ناشناخته و عیارانه به سرزمین توران و به میانه انبوه بدخواهان و دشمنان جانش پای میگذارد و در پی یک هدف بزرگ و کاری به ضرورت است. ولی این بار، نه آن ضرورت در میان است و نه کسی از او برای چنین کاری خواهشی کرده است. او نیمهشبی سیاه و بس تاریک در اندیشۀ رفتن به تنهایی به دژ سپید میافتد. تا ببیند که این پهلوان ناشناختۀ هراسانگیز کیست که چنین نبرد با او همۀ پهلوانان را آشفته و هراسان کرده است. بهتنهایی میرود و خود را به دژ میرساند، پنهانی بدان وارد میشود؛ ناگهان در تاریکی شب، ژند، دایی سهراب را در برابر خود میبیند که هیچکدام در آن ظلمت سیاهی یکدیگر را نمیشناسند و رستم با مشتی بر گردن و گیجگاه ژند، او را از پای درمیآورد و آخرین امید سهراب برای شناسایی پدر که قرار بود، ژند به او راه نمایی کند، از میان میرود، این همه برای آن است که رستم این پهلوان را ببیند و بشناسد. آیا این خود نشانهای دیگر، آشکارا زنده، از ترس و نگرانی پنهان در اندیشۀ رستم نیست؟! خطری چنین بزرگ را به جان پذیرفتن و نیمهشب تنها، بدون سلاح به کانون پهلوانان و بزرگان دشمن خزیدن، برای چیست؟ این خطر کردن ازسر کنجکاوی و دلآشوبی است که در رستم است. او میخواهد به چشم خویش، این چهرۀ ناخوانده و نوجوان پرآوازۀ نوخاسته را ببیند، آیا میتواند بود که او همان سهراب وی باشد؟ آیا این همه که میگویند به مانندۀ سام است، نباشد که او با پسر خویش که همه این سالها آرزوی دیدارش را در دل پرورده است، بجنگد؟! ای کاش کسی پیدا میشد که با نبرد او برآید و رستم از این کار برآساید تا ببیند تا روزگار چه پیش آورد. حتی همان گفتۀ رستم به گیو در روز چهارم آمدن گیو به زاولستان؛
بدو گفت رستم که مندیش از این
که با ما نشورد کس اندر زمین (همان)
خود نیز میتواند بیانگر انکار دلنگرانی رستم باشد و آن چه در اندیشه و دل او میگذرد؛ بنابراین همۀ آن خشم شگفت و آن رفتارها و کردارهای دیده نشده در رفتار رستم در پیش کاووس و آن سخنان تند وتیز، همه گواهی بر آن است که در روان رستم آشفتگی و بیقراری است یا شاید ترسی سالم که باید زمانی میبود که راهی برایش پیدا میشد و نشد تا فاجعه خود را بر او و سهراب و تهمینه و زال و رودابه تحمیل کرد و شد آن چه نباید میشد. دردی بزرگ که جان را میسوزاند ونمی توان از آن با کسی شکوهای کرد که خودکرده را تدبیر نیست. بکوشیم که باری دیگر، چنین فاجعهای برگرد سرمان پرواز نکند به فرزندی، جانی، سرزمینی، دارایی وزندگی یا هرچه که حقوق و سود جمعی و همگانی ماست.
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر، بترست تو را شهریاری نه اندر خورست (همان، ۲۷۵). شگفتا که فردوسی همچون داستاننویسی مدرن و مانند روانشناسی کارکشته، همۀ ویژگیها و حالتهای روانی و ناخودآگاه شخصیتها را بدون آن که به شرح و توصیف بپردازد، در کردار و منش و گفتار آنان نشان میدهد و خوانندۀ کنجکاو را با آن آشنا میسازد. چنان که چگونگی گفتار و کردار سهراب که برخاسته از ویژگیهای سنی و نوجوانی اوست و رفتار و گفتار رستم که بیانگر ناخرسندی و دلواپسی و ترس به جای او از پیشامدی است که میتواند فاجعه باشد، یا آن همه دل اندوهی و بیمی که در وجود تهمینه انبار است و در دو بیت بیانگر همه چیز هست. تهمینهای که هر دو سوی این نبرد، چه برنده باشند یا بازنده، در زندگی و آرزوهای او آتش درمیافکند؛ و کامش را به ناکامی میکشاند و فغان از چنین درد استخوان سوز وزندگی براندازی!