یادی از بعضی یاران در روزنامهٔ اطّلاعات

سید احمد سام
سید احمد سام

این سلسله‌ »شبه‌خاطرات» را به شیوۀ تداعی معانی نوشته‌ام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّه‌های مثنوی معنوی. بنا بر این؛ آن‌چه می‌خوانید واقعیّت محض نیست. «شبه‌خاطرات» است. آمیزه‌ای است از خاطرات نگارنده و تجربه‌هایی که در نیم قرن اخیر به دست آورده است. اگر دوست داشتید با نویسنده همسفر شوید، در این سیر و سفر شخصی، نشانه‌هایی از اوضاع و تحوّلات اجتماعی دهه‌های اخیر نیز خواهید یافت. در این نوشته‌ها برخی از نام‌ها را برای حفظ حرمت حریم خصوصی اشخاص؛ تغییر داده‌ام.

یکی از مصادیق اولیای خدا

در آن روزها(در دهۀ شصت) می‌توانستیم او را در طبقۀ هشتم مؤسّسۀ اطّلاعات بیابیم. نامش «آقای نیّری» بود. بعداً که به حجّ رفت، او را «حاج‌آقای نیّری» صدا می‌زدند. پیش از این برایتان نوشته بودم که روایت کرده‌اند یکی از ویژگی‌های اولیای خدا این است که «وقتی که به سویشان می‌روید، امیدوارید و هنگامی که از نزدشان برمی‌گردید، خوشنود.» زنده‌یاد آقای دعایی چنین بودند. آقای نیّری هم بعدها برای من مصداق روشنی از این کلام آسمانی شد. پیش از آشنایی با ایشان، دیده بودم بعضی از اعضای تحریریهٔ روزنامه، در راهروهای مؤسّسهٔ اطّلاعات او را از دور به هم نشان می دهند و زیر چشمی با احترام به وی نگاه می کنند و درگوشی می‌گویند: «همان حسن تهرانی معروف است.» آن روزها آقای نیّری مدیر امور داخلی مؤسّسۀ اطّلاعات بود. زمانی که آقای دعایی در سال ۱۳۵۹ مسؤولیت سرپرستی مؤسّسۀ اطّلاعات را پذیرفتند، به علّت اقامت طولانی در خارج از کشور، شناخت کافی از نیروهای فرهنگی داخل کشور نداشتند تا بتوانند آن‌ها را به همکاری دعوت کنند. به همین جهت از چند نفر(از جمله شهید آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله خامنه‌ای) کمک خواسته بودند. آقای نیّری را آیت‌الله خامنه‌ای به ایشان معرّفی کرده بودند. گویا آقای نیّری پیش از انقلاب، مسؤول چاپ و انتشار کتاب‌های آیت‌الله خامنه‌ای و به یک معنا وکیل ایشان در کار کتاب‌هایشان بوده است.

مرد(انسان)؛ آن است که ...

پیش از آن‌که نوشتن این مطلب را ادامه بدهم باید بگویم که در این نوشته سعی کرده‌ام احساس و عاطفۀ صرف را به کنار نهم و به همین جهت به شما قول می‌دهم که به قول حکیم نظامی: «عاریتِ کس نپذیرفته‌ام/ آن‌چه دلم گفت بگو؛ گفته‌ام». بنا بر این؛ دوست دارم باور کنید که به هیچ‌وجه مبالغه و زیاده‌روی نمی‌کنم. آقای حسن نیّری تهرانی انسانی شگفت انگیز بود. به یک معنیٰ نظیر نداشت. اهل سیاست بود، امّا «سیاسی‌کار» نبود. خوش‌خوراک بود، امّا شکمباره نبود. پاکیزه و خوش‌پوش بود، اما اسیر مدهای متغیّر روز نبود. اهل تهجّد و شب‌زنده‌داری بود، امّا تظاهر و ریا نمی کرد. «فسق»‌ی در زندگی‌اش نبود که به قول حافظ به آن مباهات کند. اهل زهدفروشی هم نبود. از زندگی سیاسی‌اش به‌جز حبس و رنج و شکنجه و دربه‌دری و از دست دادن سرمایۀ کلان مادّی، چیزی عایدش نشده بود. (گویا شش دهنه مغازه در بهترین نقطهٔ بازار تهران داشت که همهٔ آن‌ها را فروخته و خرج انقلاب کرده بود.) و نکتهٔ مهمّ این‌که به‌خاطر هزینه‌هایی که داده بود و برای رنج‌هایی که کشیده بود؛ هیچ‌وقت طلب‌کار هیچ‌کس نبود. در سال‌های آغازین انقلاب که سابقۀ یک دستگیری کوتاه و خوردن دو تا کشیده از مأموران ساواک، برای بعضی‌ها به افتخاری بزرگ تبدیل شده بود و برخی با مصالح اندک همین سابقه، برای خود دکان‌های دونبش باز کرده بودند، او حتّی یک‌بار از زندان‌های طولانی و مکرّر و رنج‌هایی که زیر شکنجه کشیده بود؛ سخنی به میان نیاورد. نسبت به تمام دوستانش، از چپ گرفته تا راست، از پیر تا جوان و از روحانی تا دانشگاهی؛ نگاهی انسانی داشت و از این نظر،مصداق این کلام معروف ابوسعید ابوالخیر بود که فرموده است: «مرد؛ آن بوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و با خلق، داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه به‌دل از خدای غافل نباشد.»

مرید خرقهٔ دُردی‌کشانِ خوش‌خویم

در اوایل دهۀ شصت، درآمد روزنامه از دو طریق تأمین می‌شد؛ تک‌فروشی و آگهی. تک‌فروشی روزنامه با احتساب هزینۀ حمل‌ونقل و پس از کسر کمیسیون دکّه‌های روزنامه‌فروشی؛ درآمد چندانی نداشت. درج آگهی هم مشکلات خاصّ خودش را داشت. به عنوان مثال پس از انتشار چند گزارش در بارۀ توزیع نادرست و غیرعادلانۀ آهن در بازار، صنف آهن‌فروش به سرعت واکنش نشان داد و اگر اشتباه نکنم مبلغ پنج میلیون تومان آگهی خود را - که در آن زمان پول قابل توجّهی بود - از روزنامهٔ اطّلاعات پس گرفت و به روزنامۀ دیگری داد. به همین جهت اعضای شورای سردبیری در فکر ایجاد منابع تازهٔ درآمد برای روزنامه بودند. یکی از آن منابع؛ انتشار کتاب بود که به ذهن اعضای شورا و از جمله خودم رسیده بود. آقای نیّری، هم در کار انتشارات تجربه داشت و هم مدیر داخلی مؤسّسه بود. بنا بر این تصمیم گرفتم با پیشنهاد راه‌اندازی «انتشارات اطّلاعات» به اتاقش بروم. پیش از دیدن ایشان تصور می کردم با آن سابقۀ سیاسی و رنج زندان و شکنجه‌هایی که دیده بود، با یک چهرهٔ عبوس و جدّی و حتی کم‌حوصله روبه‌رو می‌شوم که برای پایان دادن به جلسۀ اداری عجله خواهد داشت. اما دیدم عبوس زهد كجا و نشاط باده كجا؟! زاهدی بود که از سر تا پای وجودش مهر می بارید. هم اهل بذله‌گویی بود. هم خوش سخن بود، هم تیزبین و هوشیار. کارش را هم خوب می شناخت. در قدم اوّل، قرار گذاشتیم کتاب‌های یکی دو موسّسۀ انتشاراتی قبل از انقلاب مانند «بنیاد فرهنگ ایران» و «شرکت انتشارات علمی - فرهنگی» را که تعطیل شده بودند اما متون کهن با ارزشی آمادۀ چاپ داشتند، پس از بررسی مجدّد چاپ کنیم. چندی بعد هیأتی از صاحب‌نظران کتاب‌شناس تشکیل شد که کتاب‌های پیشنهادی را از نظر محتوا و نیز بازار فروش، بررسی می‌کرد که اگر اشتباه نکنم، استاد بهاءالدّین خرمشاهی و مرحوم دکتر یعقوب آژند و استاد محمّد راغفر از آن جمله بودند. مدیریت انتشارات را هم آقای جعفر همایی که از انتشارات امیرکبیر به روزنامۀ اطّلاعات آمده بود، پذیرفت. بعضی وقت‌ها بعد از ظهر پس از آن‌كه روزنامه از زیر چاپ در می‌آمد و جنب‌و‌جوش پر‌التهاب تحریریه و حروفچینی سُربی، فرو می‌نشست و راهروهای موسسۀ اطّلاعات از رفت‌وآمد شتابزده و پرهیاهوی خبرنگاران و گزارشگران، خلوت می شد، آقای نیّری از طبقۀ هشتم تلفن می‌زد و می‌گفت: «بساط چای و آبلیمو برقرار است. آقایان اگر دوست دارند، سری هم به ما بزنند.» در اتاق آقای نیّری چای و آبلیمو همیشه مهیّا بود و در کنارش سیگار بدون فیلتر «هما» که هیچ‌وقت از دستش نمی‌افتاد. از آن به بعد، هر وقت از کار روزانه و خبرهای ناگوار جنگ و سایر مشکلات به ستوه می‌آمدم، از طبقهٔ چهارم که تحریریه در آن قرار داشت به طبقۀ هشتم می‌رفتم و با دیدن آقای نیّری خستگی و یأس از جسم و جانم دور می‌شد. در آن دیدارهای صمیمانه بیشتر سخن از ادبیات و شعر و اخلاق و عرفان می‌رفت و هر گاه بحثی سیاسی به میان کشیده می‌شد، آقای نیّری می‌گفت: «تیره شدیم! رها کنید بحث‌های سیاسی را!» یکی از دوستانِ همکار که شاید موضع‌گیری ایشان را نمی‌پسندید، نام آن جلسات را به طنز؛ «عرفان آبلیمویی» گذاشته بود! و این در حالی بود که همه می‌دانستیم آقای نیّری سابقه‌ای کاملاً سیاسی و مبارزاتی دارد. آقای نیّری که قبل از انقلاب، بازاری بود و در کار لوازم‌التحریر و تهیّه و انتشار کتاب؛ به عنوان یکی از انقلابی‌ترین و با سابقه‌ترین زندانیان سیاسی شناخته می‌شد که بارها به زندان افتاده بود و بارها پس از آزادی، باز گرفتار شده بود. از نحوه و ماجرای یکی از دستگیری‌هایش می‌توان به گوشه‌ای از روحیات و دغدغه‌‌هایش پی برد. در آستانۀ نوروز از زندان آزاد شده بود. به خانه که رسید، شب عید بود. همسر صبورش یادآوری کرده بود که: «عید است. اقوام و دوستان، همین‌که خبر آزادی‌تان را بشنوند، برای دیدارتان می‌آیند. در خانه، چیزی برای پذیرایی نداریم.» آقای نیّری زنبیلی برمی‌دارد و به قصد خرید شیرینی و میوه، از خانه خارج می‌شود امّا در راه به دوستانی برمی‌خورد که با هم سابقۀ مشترک فعّالیت سیاسی داشتند. می پرسد: «کجا؟» می‌گویند: «داریم می‌رویم قم. قرار است اطّلاعیۀ مهمّ آیت‌الله خمینی را که تازه از نجف رسیده است، تکثیر و توزیع کنیم.» می گوید: «صبر کنید! من هم می‌آیم.» و به این ترتیب، هنوز از زندان آزاد نشده، چند روز بعد، مأمورین ساواک می ریزند و او را در کنار دستگاه پلی‌کپی و تکثیر اطّلاعیه دستگیر می‌کنند. باز گرفتار می‌شود و به زندان برمی‌گردد.

از سیاست گفتیم؛ دلمان سیاه شد!

تا زنده بود، اجازه نداد کسی او را مصادرۀ به مطلوب کند. چیزی که پس از درگذشتش به نحوی نامحسوس در مقالاتی كه به یاد او نوشتند، اتّفاق افتاد. همان‌طور که پیش از این اشاره کردم؛ هر وقت در مجلسی می‌دید بحث و جدل‌های سیاسی به راه افتاده است، پُکی به سیگار همیشه‌روشن‌اش می زد و می‌گفت: «بس است دیگر! از سیاست گفتیم و شنیدیم؛ دلمان سیاه شد!»

ابن‌الوقت بود

می‌گویند روزی مولانا با تنی چند از یارانش بر کنار جویی نشسته بود و احوالی خوش داشت. یکی از یارانش گفت: «حیف که شمس اکنون در میان ما نیست.» مولانا پاسخ داد: «در زندگی ما حیف نباشد.» آقای نیّری نیز چنین بود. در زندگی هرگز افسوس نمی خورد، حیف نمی‌گفت و هیچ حسرتی به دل نداشت. خودش را در میان دو «عدم» حبس نمی‌کرد. یعنی افسوس «گذشته» را نمی‌خورد و دغدغۀ «آینده» را هم نداشت. مزۀ «طعم وقت» را به معنای دقیقش می‌چشید و به معنای درست کلمه؛ «ابن الوقت» بود. می‌دانست که در قفس خاطرات «گذشته» نباید اسیر شد، چون گذشته، رفته است و هرگز باز نخواهد گشت. همچنین به امید واهیِ حبابِ توخالیِ «آینده» نیز دل نمی‌بست، چون، آینده هنوز نیامده، وجود ندارد و از مقولۀ عدم است. می‌دانست كه به قول مولانا؛ «ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا»ست. پس؛ از زندان تنگ و هولناک این دو «عدم» به فراخنای طربناک «حال» می‌شتافت. حال را درک می‌کرد و در هر لحظه «طعم وقت» را می‌چشید و البته به تکالیف اخلاقی خود نیز عمل می‌کرد. شاید تعجّب کنید اگر بگویم برای کسانی که می‌دانست به دنبال مرادبازی و مریدتراشی نیستند، گاهی وقت‌ها تفألی می‌زد،‌استخاره‌ای می‌گرفت و تعبیر خواب هم می‌کرد. یک‌بار داشتم خوابی را که دیده بودم، برایش می‌گفتم. قبل از آن که حرفم تمام شود، بقیّۀ خواب را برایم تعریف کرد! استخارۀ قرآن که می‌کرد، هیچگاه «نیّت» شما را نمی‌پرسید، ولی بعضی وقت‌ها طوری پاسخ می‌داد که به نظر می‌رسید نیّت‌تان را می‌داند.

بازگو از نجد و از یاران نجد

آری! به خودم نهیب می‌زنم که؛ «باز گو از نجد و از یاران نجد/ تا در و دیوار را آری به وجد.»

حسن نیّری عدل که پیش از انقلاب در دوران مبارزه و زندگی مخفی، نام «حسن تهرانی» را برگزیده بود، در شانزدهم خرداد ۱۳۱۸ در تهران به دنیا آمد. فرزند علی بود و فاطمه. پدرش زرگری بود متدیّن و پاکدست و مادرش بانویی پاکیزه‌دامن و پرهیزگار. در تهران به مدرسه رفت و در رشتۀ طبیعی دیپلم گرفت. در سال ۱۳۳۲ هنگامی که چهارده سال بیشتر نداشت، به قول خودش نوبت عاشقی‌اش در رسید، به صف مبارزین علیه رژیم شاه پیوست و به دست حکومت نظامی وقت دستگیر و زندانی شد. در واقع به تعبیر خودش طعم زندگی «معنا دار» را از چهارده سالگی چشید. یکی از یاران صمیم و قدیمش)حجۀ الاسلام و المسلمین عبدالحسین معزّی(که از نوجوانی یار گرمابه و گلستان حسن تهرانی بوده اند، به نگارنده می‌گفتند: « حسن، جوانی نکرد، امّا عقدۀ جوانی‌نکردن هم نداشت.»

در سال ۱۳۳۸ بیست‌ساله بود که با چند تن از روحانیون سیاسی آشنا شد و فعّالیت خود را ادامه داد. در قیام ۱۵ خرداد فعّال بود و به همین دلیل در ۲۰ خرداد ۱۳۴۲ دستگیر و روانۀ زندان شد. در شب ۱۵ خرداد ۴۲ برای دیدار با آیت‌الله خمینی به قم رفته بود. شب را در منزل آیت‌الله یوسف صانعی گذرانده و فردای آن روز به اتّفاق ایشان به منزل امام رفته بود و... در تظاهرات مرتبط با ۱۵ خرداد در محلۀ پامنار تهران شرکت داشت که ساواک حضورش را گزارش داده و ثبت کرده بود. پس از آزادی به کار نشر کتاب پرداخت و در ۱۳۴۵به دلیل پخش کتب سیاسی و از جمله «کاپیتولاسیون» و «غرب‌زدگی»(جلال آل احمد) دستگیر و باز هم زندانی شد. در سال ۱۳۴۷ ازدواج کرد. ازدواجش هم مانند بسیاری از کارهای دیگرش به‌اصطلاح؛ «خلاف‌آمد عادت» بود. به علّت وضعیّت خاصّ مبارزه و زندگی مخفی و به دلایل امنیّتی گویا در ابتدا حتّی پدر و مادرش هم از این ازدواج بی‌اطّلاع بودند. در سال ۱۳۴۸ به همراه یکی از دوستانش(آقای شمس فراهانی) کتاب‌های سیاسی و ممنوعه را چاپ و توزیع می‌کرد و پس از آن انتشارات ارشاد بود و راه اندازی «کانون انتشار». حسن تهرانی هدف متحّرک ساواک و نیروهای امنیتی شاه بود. همه جا به دنبال او بودند و تا پیروزی انقلاب اسلامی بارها و بارها به زندان افتاد.۱

ردّ پای گفتمان انقلاب در نامگذاری فرزندان!

روز هفتم دی‌ماه ۱۳۵۰ حسن تهرانی تازه به زندان افتاده بود که اوّلین فرزندش به دنیا آمد. جوان متدیّنی در آن روزها به خانوادۀ او سر می‌زد و به آن‌ها رسیدگی می‌كرد. نامش رضا تهرانی بود.(او بعد از انقلاب به عضویت شورای سردبیری روزنامهٔ کیهان در آمد و چند سال پس از آن به حلقۀ کیان پیوست.) نام فرزند را «ناصر» گذاشتند. ناصر نیّری نوزادی بیست‌روزه بود که حاج سیّد احمد خمینی به در خانه‌شان رفت، با یک پیام ویژه: «حال که پدر در بند است، اگر به کاری یا خدمتی نیاز هست، ما آمادۀ انجام آنیم.». ۲

فرزند دوم حسن تهرانی - شادیه‌خانم - در مهر ماه ۱۳۵۴ به دنیا آمد. آن روز پدر آزاد بود، امّا دیری نپایید که باز به زندان افتاد و تا پیروزی انقلاب، سه سال دیگر در حبس ماند. فرزندش(ناصر نیّری) می‌گوید: «در سال ۵۷ وقتی پدرم از زندان آزاد شد، من هفت‌ساله بودم. وقتی درِ خانه را به رویش باز کردم، او را نمی‌شناختم. آن‌قدر شکنجه‌اش کرده بودند که هیچ شباهتی به خودش و عکس‌هایش نداشت. در را که باز کردم، مردی لاغر اندام دیدم با کت‌وشلوار و کلاه شاپو. به چشمم غریبه می‌آمد. عقب‌عقب رفتم. مرد، لبخند به‌لب، با لهجۀ غلیظ تهرانی گفت: ٬باباتم، آقا ناصر!٬ گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه بکنم!» ناصر اضافه می‌کند: « روزی که به دنیا آمدم، بابا دلش می خواست نام مرا عبدالنّاصر بگذارد.» [دههٔ ۵۰ خورشیدی(۷۰ میلادی) اوج گفتمان انقلابی و مبارزه با امپریالیسم و صهیونیسم بود. در خاور میانه نیز عبدالنّاصر با اسرائیل در حال مبارزه بود و اوج محبوبیّت او در جهان عرب.] آقا ناصر اضافه می‌کند: »در تهران به این نام(عبدالنّاصر) شناسنامه ندادند. کار به ورامین کشید. ... چهار سال بعد که خواهرم به دنیا آمد، نام او را ٬شادی ابوغزاله٬ گذاشت؛ به یاد آن مبارز معروف فلسطینی. باز هم اجازه ندادند. پدرم در خانه او را ابوغزاله صدا می‌زد. بعدها از بس که مردم عّلت این نامگذاری و وجه تسمیه را می‌پرسیدند، خسته شد و رضایت داد ما را به همین نام‌های ناصر و شادی صدا کنند.»۳

رند پارسا

نمی دانم آیا می‌توانم حسن تهرانی را «رند پارسا» یا «قلندر پارسا» بخوانم یا نه؟ یادم هست درهمان سال‌های اوایل دهۀ شصت به یکی از دوستانم گفتم: «آیا هیچ‌وقت در عمرت یک مبارز زندان رفتۀ شکنجه‌شدۀ بی‌ادّعا دیده‌ای که ضمناً از بازاری‌های قدیمی و ثروتمند باشد، هنوز حلال و حرام سرش بشود و در این گونه موارد؛ مو را از ماست بیرون بکشد؟ یک بازاری ثروتمند که تمام ثروتش را خرج آرمان‌های متعالی کرد و در پایان؛ هیچ ثروتی برایش باقی نماند. یک مسلمان رساله‌ای که نو‌اندیش هم باشد. با شعر و ادب پارسی و عرفان اسلامی - ایرانی هم مأنوس باشد. قلندر كوچه و بازار باشد. اکثر مسؤولین و مقامات معروف سیاسی کشور هم او را به نام و چهره بشناسند ولی با وجود اصرار آنان، هیچ پست و مقام مهمّ دولتی نپذیرفته باشد و با توجّه به ثروت کلانی که قبلاً داشته است، اکنون مستأجر خانهٔ پدری‌اش باشد و ...» دوستم که هیجان‌زده شده بود، سخنم را قطع کرد و گفت: «در جوابت بهتر است بیت معروف مولانا را برایت بخوانم که گفت: ٬جُسته‌ایم ما، یافت می‌نشود!٬» اکنون که به گذشته می‌اندیشم با تلخکامی تمام می‌بینم متّأسّفانه از نسلی که حسن تهرانی جزو آنان بود، جز اندکی معدود و انگشت‌شمار باقی نمانده‌اند. فقط به خودم دلداری می‌دهم که زمین از حجّت خدا خالی نیست و آن‌که بجوید و جوینده باشد، مثل قهرمان قصّۀ مسجد میهمان‌کُش در مثنوی؛ یابنده خواهد بود، در هر شهری و مکانی؛ «شمع بود آن مسجد و پروانه او/ خویشتن در باخت آن پروانه‌خو»

پشتِ پا به عالَم صورت!

حاج حسن‌آقا در سال‌های پایانی عمرش در خانهٔ پدری‌اش واقع در کوچۀ عابدی در حوالی خیابان صفی‌علیشاه می‌زیست. در زیرزمین آن خانه در اتاقی کوچک زندگی می‌کرد و میهمانانش را هم همان‌جا می‌پذیرفت. اتاق، پر از کتاب بود. بوی مهر می‌داد. دوستانی که به یاد وی مطلبی نوشتند هر یک به نوعی به اتاق و محل زندگی ایشان اشاره کرده‌اند. توصیف در و دیوار آن اتاق که سال‌ها محل زندگی او بود، شاید به شناخت اندیشه و روحیات آن زنده یاد، کمک کند. روی دیوار اتاق، در قابی ساده‌ یک بیت شعر با خطّ خوش نوشته شده بود: «گر پشت پا به عالم صورت نمی‌زنی/ تا حشر در شکنجۀ این کفش تنگ باش!» و این بیت؛ بیانیّۀ گویا و روشن زندگی و حیات وی بود. آن طرف‌تر هم تصویر نقاشی شدۀ درویشی را از ماهنامۀ ادبستان جدا کرده و به دیوار زده بود. پای دیوار، روی زمین، پتویی تاشده و متکّایی انداخته بودند که با ملافهّ سفید پاکیزه‌ای پوشیده شده بود. در کنار آن اتاق، آبدارخانه‌ای کوچک قرار داشت که در آن سماور و قوری و چند استکان و نعلبکی و ظرفی کوچک از قند و آب‌نبات قیچی گذاشته بودند. چند قدم آن‌طرف‌تر هم یک سرویس کوچک بهداشتی بود.

در آن زیرزمین کوچک و به یک معنیٰ محقّر، حقیقتاً بساط سلطنتی به راه انداخته بود که بر دل‌ها حکومت می‌کرد. زیرزمین بوی آرامش و صفا می داد؛ بوی مُهر نماز و بوی کتاب و بوی چای و از همه بیش‌تر؛ بوی خوشی که مولانا در باره‌اش فرموده است: «عشق، بوی مُشک دارد؛ لاجرم رسوا شود!»

حُبّ مال و جاه و نام و مقام را از دل بیرون کرده بود

جناب حجّۀ‌الاسلام و المسلمین معزّی، یار قدیمی‌اش می‌گوید: «در بعضی صنف‌های بازار، یک نفر کار می‌کند و چندین نفر از قِبَل او نان می‌خورند. حسن تهرانی در صنف لوازم‌التحریر و سپس در حرفۀ نشر کتاب، این هدف را هم دنبال می‌کرد. بعضی وقت‌ها یک قران پول در کیسه نداشت اما اعتبارش در بازار، تقریبا نا محدود بود. ... جلال آل احمد انتقاد می‌کرد به یک مشت بازاری که کتاب‌هایش را چاپ می‌کنند و پولدار هم می‌شوند. شاید هم درست می‌گفت. بعضی گروهها یا احزاب سیاسی از محلّ چاپ کتاب‌های سیاسی‌شان درآمد خوبی به دست می‌آوردند امّا حسن تهرانی این‌طور نبود. کتاب‌های ممنوعه - و از جمله بعضی آثار آل احمد - را چاپ می‌کرد بدون آن‌که پولی درآورد. از همان سال‌های قبل از انقلاب، حُبّ مال را از دلش بیرون کرده بود. حُبّ جاه و نام و مقام هم که در باره‌اش گفته‌اند آخرین چیزی‌ست که از دل بیرون می‌رود، از همان دوران جوانی از دلش بیرون رفته بود.؛ آخر مایخرج من قلوب الصدیقین، حب الجاه.»

چنان با نیک و بد، خو کن که ...

زمانی که آقای نیّری درگذشت، من در ایران نبودم. مراسم تشییع پیکر و خاک‌سپاری‌اش‌، چنان که برایم تعریف کرده‌اند، انسان را به یاد درگذشت مولانا و تشییع پیکر پاک او می‌اندازد که روز رحلت‌اش گبر و ترسا و جهود و مسلمان به دنبال تابوتش روان شدند. البته شاید اگر از آقای نیّری می‌پرسیدید، خودش نسخۀ معروف «عوفی» را کاملاً برای زندگی نمی‌پسندید که: «چنان با نیک و بد، خو کن که بعد از مُردنت عوفی/ مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند». امّا پس از درگذشتش عملاً چنین اتّفاقی افتاد. نگاهی دقیق‌تر به زندگی و سلوک آقای نیّری نمونه‌های فراوانی از این سنخ تفکّر پُرمهر معنوی را به ما نشان می‌دهد.

آیا اکثر دل‌ها خانهٔ‌ دیو است؟!

آقای نیّری یادداشت‌های پراکندۀ فراوانی داشت و بعضی وقت‌ها با من نیز از آن‌ها سخن گفته بود، امّا آثار چاپ شدۀ وی منحصر به چند عنوان مختصر است. یکی جزوه‌ای است در ۶۳ صفحه تحت عنوان «دوزخ بی آتش» شامل سه مقاله که توسط انتشارات «طراحان نشر» در ۱۳۷۷ چاپ شده و دیگر کتاب «ثمرات»؛ مشتمل بر چهل حدیث علوی در تطهیر نفس و تهذیب اخلاق در ۳۱۶ صفحۀ قطع رقعی از انتشارات «نشر نی» که در آن نیز به موضوعی مشابه پرداخته شده است. برای معرّفی زاویۀ دید و طرز نگاهی که این مبارز کم‌نظیر نسبت به انسان و جهان داشت، به ذکر دو مثال از نوشته‌های او می‌پردازم. پس از شهادت غیر منتظرۀ زنده یاد «مرتضیٰ آوینی» روی جلد و بخشی از مطالب ماه‌نامهٔ «ادبستان» را (که مسؤولیّت سردبیری‌اش را بر عهده داشتم) به وی اختصاص دادم. در یکی از مقالات آن شماره، زنده‌یاد محمّد علی علومی که سال‌ها همکار مرحوم آوینی بود و برای «ادبستان» هم مطلب می نوشت، به انگیزۀ بزرگداشت آوینی نوشته بود : «یک بار با هم در ماشین نشسته بودیم... سر چهار راه بود...رهگذران - بعضی شان انبانی از چربی و کثافت - و چرا نگویم؟ وقتی که مولا علی(ع) می‌گوید که اکثر دل‌ها خانۀ دیو است و وقتی که می‌دیدم بعضی از این‌ها نمی‌فهمند که در روح لطیف و بزرگ مرتضای ما چه می‌گذرد، افسوس می‌خوردم. ...»۴ گویا همین قضاوت زنده‌یاد علومی در مورد «خلق خدا» بر حاج آقای نیّری سخت آمد و باعث شد مطلبی بنویسد و برای «ادبستان» بفرستد و در آن، اعتراض خود را نشان دهد. عنوان مقاله را گذاشته بود: «چرا نگویم؟» در بخشی از آن مطلب، نوشته بود:

گر «بَدان» را دوست داری؛ گوی بردی از میان

«اگر در رثای شهید آوینی باید قلم زد، چرا نگوییم او به همه مهر می‌ورزید و خود را از فردی برتر نمی‌دانست؟ جهان آفرینش را گلستانی می‌دید که هر عابر و رهگذر را و شاید هر قلم‌به‌دستی را نهالی می‌دید از بوستان حضرت حق و اگر «سیّد» چنین نبود، که ٬مرتضی٬ نبود و اگر از او می پرسیدی که آیا این انبان‌ها را می‌بینی؟ در جواب می‌گفت: ٬انبان؟! این‌ها را می‌گویی؟ در آن‌ها خدا را ببین!٬ «نیکوان را دوست دارد هر که باشد در جهان/ گر بَدان را دوست داری؛ گوی بردی از میان!» ایشان در ادامۀ مقاله که آن را در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۷۲ نوشته بود، اضافه کرده بود: «نگارنده مانند جناب علومی در کنار «آوینی» - در ماشینش - نبودم تا به انبان‌ها برسم و او را هرگز ندیده بودم ولی حال که به جلد مجلّۀ ادبستان چشم دوخته‌ام آن‌چه در چهرۀ ملکوتی و مردانۀ او می‌بینم، «انجذاب» است و «انام» و می‌بینم که او خوب می‌دانست که این انسان‌ها در هر حال و هوایی که هستند، ثمره‌ای از باغ خدایند و او می‌دانست که آفت، بیشتر بر میوه‌ی شیرین می زند و این درک زیبای عرفانی بود که از او یک «راوی» ساخت تا از «فتح» بگوید. در مصحف شریف می‌خوانیم که «اگر خدا از کردار زشت خلق مؤاخذه کند، در روی زمین هیچ جُنبنده باقی نگذارد.»(آخرین آیۀ سورۀ فاطر). نوشتهٔ ایشان با شرح قصّه‌ای از حسن بصری و سیاه‌پوستی که در کنار زنی در ساحل دجله نشسته و قرابه‌ای در دست داشت، ادامه می‌یابد و به خواننده هشدار می‌دهد که از ظنّ و گمانِ بد بپرهیزد. در انتها آقای نیّری نوشتۀ خود را با بیت معروف مولانا به پایان برده بود: ٬چون به چشمت داشتی شیشه‌یْ کبود/ زآن سبب؛ عالَم، کبودت می‌نمود٬».

مثل نسیمِ خوش و بارانِ لطیف و آفتابِ گرمابخش

این؛ زاویۀ دید و طرز نگاه آن مبارز عاشق بود نسبت به «انسان» که چون نسیم خوش بهار بر همه می‌وزید و مانند باران پاکیزه بر همگان می‌بارید و به‌سان آفتاب عالم‌تاب بر تمامی خلق خدا می‌تابید. نوارهای ۱۵ جلسه از درس‌های مثنوی شریف را که در لندن برگزار می‌شد، برایش فرستاده بودم تا بشنود و نظر بدهد. چندی بعد تلفن زد و گفت: « یک ماه رمضان را با این مثنوی ها گذراندم. دیدم اگر روزی یک نوار را گوش بدهم، ۱۵ روزه تمام می‌شوند. شبی نیم‌ساعت گوش می‌دادم. یادداشت‌هایی هم برداشته‌ام تا بدهم ببینید. فقط یادتان باشد که پیامبر فرمود: ٬بعث لاتمم مکارم‌الاخلاق.٬ در دیار فرنگ بیش‌تر به پیام‌های اخلاقی اسلام و ادبیات فارسی بپردازید.» و اضافه کرد: «بیش‌تر به جوان‌ها برسید. به همان‌هایی که به دخترهایشان لقب بدحجاب و شُل‌حجاب می‌دهیم و توجّهی به آنان نداریم و متوجّه نیستیم که این‌ها هستند که مستحقّ کرامت‌اند. وگر نه، آن‌ها که - از نظر ما - در خط هستند؛ هستند!»

چون مهلت سر رسد؛ رخصت پرواز هست

دست‌نوشتۀ دیگری که ازحاج آقای نیّری برایم به یادگار مانده، نامه‌ای است که در تاریخ پنجم مهر ۱۳۸۷ نوشته و برای فرزندم امیرحسین فرستاده بود. پسرم که در آن ایام ۲۱ ساله بود و در دانشگاه لندن درس طبّ می‌خواند، با ارسال نامه‌ای درگذشت مرحوم پدر آقای نیّری را به ایشان تسلیت گفته بود. از ادب و آداب‌دانی آن زنده یاد همین بس که چند روز بعد در پاسخ به تسلیّت فرزندم، نامه‌ای برایش فرستاد. در بخشی از آن نامه که در واقع وصف‌الحال نگارنده‌اش نیز هست، آمده بود: «امیرجان! این دنیا قفسی بیش نیست. در این قفس - مدّتی کوتاه - باید ماند تا مهلت را دریابیم و مدّت را قدر بدانیم تا زمان پرواز در رسد. مثل آغاز که از قفسی دیگر به این قفس درآمدیم. چون مهلت سر رسد، همۀ تنگناها و سختی ها نیز؛ از یاد بروند و... آن‌گاه عالمی بی‌نهایت - تابناک و طربناک - را می‌یابیم که تا هر کجا که خواستیم - تا اوج اوج - رخصت پرواز هست. امیرجان! آیا اکنون - و در همۀ حالات - ‌ باید آن مرغِ شوم باشیم که گوید: «حیف از قفس؟!» و یا آن مرغ باشیم که عشقبازان عالم، نوای آن را وصف عشق می دانند؟ مطالب دیگر در ذهن می آید ولی نه در قلم! ... باور کن که سخت محتاج دعای تو هستم، ای عزیز.»

زندگی و مرگ

دو مطلب کوتاهی که در بالا خواندید، یکی نوع نگاه آقای نیّری را نسبت به «زندگی» نشان می‌دهد و دیگری گویای نوع باورش نسبت به «مرگ» است. آقای نیّری زیاد نمی‌گفت و زیاده نمی‌نوشت و به همین جهت از تجربه‌های معنوی‌اش که بگذریم؛ شوربختانه صدها خاطره و تجربۀ منحصر به فرد سیاسی و اجتماعی را نیز ناگفته با خود به جهان باقی برد. یک‌بار دوستی از او خواست تا خاطراتش را ضبط کند و بر پیشنهاد خود پافشاری کرد. نگاهی به او انداخت و رندانه این دو بیت را خواند:

«داستان غم هجران تو گفتم با شمع

آن‌قدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد

شمّه‌ای راز دل خویش به بلبل گفتم

آن تنگ‌حوصله، رسوای گلستانم کرد»

و بعد برای آن که موضوع را تغییر دهد، گفت: «دیروز در نماز به این فکر می‌کردم که جلد دوم «مناقب العارفین» را که حالا کارش دارم، به که داده ام. آخر این دیگر چه نمازی است؟!»

رمق از دست‌ و پایمان و رونق از نگاه‌مان رفت

دوست و برادر عزیزم جناب جلال رفیع که روز واقعه در تهران بود و به منزل آقای نیّری رفته بود، در بخشی از نامه‌ای که همان روز با فکس برایم فرستاد، صحنه را چنین توصیف کرد: «سلام. آقای نیّری هم ... بله، درست حدس زدید. رحمۀالله علیه ... دیشب من و فتح‌الله جوادی[آملی] و ... به هوای این که فقط حالشان به هم خورده و سکته‌ای پیش آمده و عیادت باید کرد، به خانۀ آقای نیّری رفتیم. با دیدن پارچۀ سیاهی که از سردر خانه آویزان بود، رمق از دست و پایمان و رونق از نگاهمان رفت. به یاد شهریور و مهرماه گذشته افتادم و آن شبی که با حاج حسن آقا بودیم. در داخل اتاق، چند کتاب همچنان باز(و ذرّه‌بین بر روی آن‌ها) باقی مانده بود؛ آخرین مطالعه‌ها. و بعد، چند عکس. و یکی هم عکس خندان آقای نیّری همراه «امیرعلی» شما. در اتاق، همه چیز سر جایش بود، الّا او که به همۀ آن چیزها معنا می‌داد. و نبود. تسلیت به شما می‌گویم و به خودم و تبریک به او، که برای خود او این خبر؛ «خبر خوش» بود و «وصال دوست».(جلال - ۲۱/۲/۸۵).

گوشت و پوست و استخوانش تاریخ معاصر ایران را روایت می‌کرد

فرزندش آقا ناصر در گفت‌وگوی تلفنی که با او داشتم، آن اتاق را در لحظۀ وداع از این دنیای فانی چنین توصیف کرد: «چند نامه از شما این‌جا باقی مانده. آخرین نواری هم که روی ضبط صوتش بود، و تا همین اواخر هر روز به آن گوش می داد، دو‌نوازی سه‌تار و ضرب امیرحسین و امیرعلی بود که به آنها «امیرِین»[دو امیر] می‌گفت و دعا می‌کرد ساز زندگی‌شان همیشه کوک باشد.»

جلال رفیع با قلم سحّارش سلسله‌مقالاتی مفصّل به یاد آقای نیّری در روزنامۀ اطّلاعات نوشت که چند سطر از آن مطالب را در پی می‌آورم.

«اکنون در فراق کسی می‌نویسم که گوشت و پوست و استخوانش تاریخ معاصر ایران را از نهضت ملّی تا انقلاب اسلامی روایت می‌کرد. جسم و جانش و ذهن و زبانش مرکز اسناد انقلاب بود. ظاهری صامت اما باطنی ناطق داشت. توفان را در دل خویش به بند کشیده بود. او این شایستگی را داشت که حداقل دو رشتۀ دانشگاهی را در مراحل عالیۀ تحصیلی تدریس کند. درس تاریخ سیاسی و مبارزاتی معاصر و درس عرفان‌شناسی و عارف‌شناسی. بدون تردید می‌توانست سفیر و وکیل و وزیر و رئیس و فراتر از این‌همه باشد، امّا همۀ این سمت‌ها و مسؤولیت‌ها را با یک کرشمۀ دوست، طاق می‌زد و بر طاق می‌کوفت.

می‌گفت: اوّلین شرط آدمیزاد بودن این است که همه را برتر از خود بدانی

چهره‌ای زیبا و قامتی رسا داشت. اهل سجّاده‌آب‌کشیدن و زهدفروشی نبود. از این‌که خوش‌پوش و خوش‌منظر به بازار درآید، ابا نداشت. ... امّا ثروت اصلی در گنجینۀ جانش نهفته بود. روحی به اعلا‌درجه ثروتمند داشت. می‌گفت: اوّلین شرط آدمیزاد بودن این است که همه را بهتر و برتر از خودت بدانی و خودت را پایین‌تر از همه. گمنامی و سرگشتگی را همواره دوست داشت. ... با انواع فرصت‌ها و امکانات اقتصادی آشنا بود امّا دنیا - و حتّی نیازهای معمولی - را سه‌طلاقه کرده بود. بچّۀ تهران، تهرانی اصیل و فرزند بازار تهران باشی، امّا مستاجر باشی؟! ... سال‌های سرانجام عمر را هم در زیرزمین خانۀ پدری گذراند. ... می‌گفت: همین زیرزمین مرا بس است. هم دفتر کار است. هم اتاق مطالعه و تحقیق. هم محل راحت و استراحت. هم مجلس اُنس با دوستان. هم تکیه و مسجد. هم خانه و کتابخانه. ...

می‌گفت: به‌هیچ قیمتی نباید دل بنده‌ای از بندگان خدا را شکست

جای حاج حسن نیّری تهرانی در صفحۀ پایانی تذکرۀُ الاولیاءِ عطّار نیشابوری خالی‌ست. معتقد بود به هیچ قیمتی نباید دل بنده‌ای از بندگان خدا را شکست. ... این اواخر به طنز از او پرسیدم: «بالاخره ما نفهمیدیم شما اصلاح‌طلبید یا اصول‌گرا؟». گفت: «اهل اصلاحم ولی طلبی از کسی ندارم! اصول‌گرایی را هم دوست دارم اما ادا و اصول را نه!» آن شب تلخ فرزندش ناصر می‌گفت: ٬پدرم از اوّل هفته کلافه بود. گاهی که حالش را می‌پرسیدیم، می‌گفت: ٬این پنجشنبه و جمعه، پنجشنبه و جمعۀ خوبی خواهد شد!٬ ... و حالا می‌فهمیم گویا شاید از رفتنش با خبر شده بود؛ ٬پنجشنبه و جمعۀ خوبی خواهدبود.٬».۵

هر قصّه را مغزی هست

در ابتدای کتاب «دوزخ بدون آتش»، آقای نیّری چند جمله از بیانات شمس را به جای مقدمه چنین برگزیده است:

هر قصّه را مغزی هست.

قصّه را جهت آن «مغز» آورده‌اند

نه از بهر دفع ملالت!

به صورت حکایت برای آن آورده‌اند تا آن «غرض»

بنمایند! ...

این تعبیر «شمس تبریز» همان است که مولانا در مثنوی فرموده است: «ای برادر! قصّه چون پیمانه است/ معنی اندر وی به‌سان دانه است» و نگارنده نیز به یاد او چند سطر نوشت تا پیمانه‌ای باشد یادآور و حاوی بخشی از زندگانی پر رمز و راز و درخشان «حسن نیّری عدل تهرانی» که سخت دوستش می داشتم و یاد و خاطره‌اش همواره برایم بسیار گرامی است. اکنون که این واژه‌ها را می‌نویسم، تصویر چهرهٔ روشن و آرام او با لبخندی بر لب؛ در ذهن و جانم نشسته است و تمام وجودم از فراق وی سرشار از اندوه شده است؛ «سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق».

هنوز چند روز از آزادی‌اش نگذشته؛ به زندان برمی‌گشت!

یک هفته پس از درگذشت آقای نیّری در کنفرانسی در لندن شرکت داشتم. به آقای فرّخ نگهدار رهبر سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران که سال‌هایی طولانی را در زندان شاه به سر برده بود، برخوردم. از ایشان پرسیدم: «شما حسن تهرانی را می شناختید؟». گفت: «بله!». گفتم: «چیزی از او به یاد دارید؟» گفت: «ناشر بود. کتاب‌های به‌اصطلاح؛ جلدسفید چاپ می‌کرد. مرتّب او را به زندان می‌آوردند. هر وقت از زندان آزاد می‌شد، طوری با ما خداحافظی می‌کرد که خیلی راحت می‌فهمیدیم چند روز دیگر باز سر و کله اش در زندان پیدا می‌شود و پیش ما برمی‌گردد و همین اتّفاق هم می‌افتاد. هنوز چندی از آزادی‌اش نگذشته بود که او را به زندان برمی‌گرداندند.»

گرمای وجود آقای نیّری و شیرینی کلام جلال و جاذبۀ جادویی سرپرست دریادل مؤسّسۀ اطّلاعات هر طفل گریزپایی را به آن مکتب می‌کشاند، تا چه رسد به من که غلام همّت نازنینانی بودم که کار خیر؛ بی‌روی‌وریا می‌کردند.

نام‌شان زمزمهٔ نیمه‌شب مستان باد

از بیستم اردیبهشت ۱۳۸۵ تا الان که این مطلب را می‌نویسم نزدیک به بیست سال می‌گذرد. بیست سال است که آقای حسن نیّری از این دنیای دون پرآشوب ناآرام رخت بر بسته و به دیدار دوست شتافته است؛ به جهانی به‌گمانم مملوّ از آرامش و صلح و صفا و سلام.

کسانی که از سر دلتنگی و برای دیدار با خاطرۀ درگذشتگان خود به آرامگاه «بهشت زهرا» می‌روند، نمی‌دانند که در گوشه ای از آن دیار خاموشان در ردیف ۱۲۷ قطعۀ ۴۶ گوهری تابناک از گنجینۀ اخلاق و ادب و عشق و مهر و مبارزهٔ با ظلم را در کنار پیکر پدرش به خاک سپرده‌اند. و «دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد!»۶ «نام‌شان زمزمۀ نیمه‌شب مستان باد/ تا نگویند که از یاد فراموشانند.»۷

بهار ۱۴۰۴ - میلتون‌کینز

۱) قاسم تبریزی، پیام بهارستان، شمارۀ ۱ ۲، صص ۲۳۴ - ۲۴۰

۲ و ۳) ناصر نیری، گفت‌وگوی تلفنی با نگارنده، خرداد ۱۳۸۵

۴) ادبستان فرهنگ و هنر، شماره ی ۴۰، فروردین ۱۳۷۲، ص ۱۱

۵) جلال رفیع، اطّلاعات بین المللی، ۲۵ تا ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵، ص ۳

۶) مصراع از آقای «سایه» است.

۷) دکتر محمّد رضا شفیعی کدکنی

اخبار جعلی و نگرانی‌های واقعی

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

با تغییر ساختار رسانه‌ها و رواج رسانه‌های اجتماعی، شناسایی اخبار واقعی از خبرهای جعلی و ساختگی، شایعه و دروغ نسبت به قبل بسیار دشوار شده است. رسانه‌های جمعی مانند رادیو، تلویزیون و مطبوعات همچنان پرطرفدار هستند و هنوز هم در انتشار خبر، نقش مهمی دارند؛ اما پیام‌رسان‌ها، شبکه‌های اجتماعی، آزادی عمل بیشتر کاربران و امکان جستجوهای اینترنتی ذائقه و سبک دستیابی اخبار و اطلاعات را دستخوش تغییر کرده‌اند. آنچه در این میان راحت‌تر شده، همان انتشار اخبار جعلی و محتوای بدون سردبیری است.

از آنجا که به اطلاعات منفی نیز تمایل وجود دارد مخاطبان با مطالعه اطلاعات منفی و جعلی و اندیشیدن کمتر منبع، دست به نتیجه‌گیری و تفسیرهایی می‌زنند که بر پایه اطلاعات درست، استوار نیست و از این جهت بررسی اخبار جعلی اهمیت می‌یابد. از سویی نگاهی به رویدادها و کارزارهای انتخاباتی و تأثیر شبکه‌ای اجتماعی بر نتایج آن‌ها و همچنین افزایش بی‌شمار اخبار و اطلاعات درست و مخدوش در مواقع خاص مانند تنش‌های سیاسی و نظامی، نگرانی‌ها و بحران‌ها نشان می‌دهد نمی‌توان به‌آسانی از کنار اطلاعات جعلی گذشت که گاه سرنوشت رقابت‌های سیاسی و سرنوشت کشورها تحت تأثیر اطلاعات ساختگی یا شیوه انتشار اخبار و اطلاعات در شبکه‌های اجتماعی قرار گرفته است.

آنچه اخبار جعلی را از سایر گزارش‌ها جدا می‌کند جنبه فریب دادن است. گزارش‌های جعلی که شامل دروغ‌پردازی، اطلاعات گمراه‌کننده و مخرب نیز می‌شود بیشتر به دنبال آسیب رساندن به دیگران هستند و انتشار آن‌ها جنبه عمدی دارد. این اطلاعات علاوه بر حوزه سیاسی در همه زمینه‌ها ازجمله تجاری، بهداشتی و...نیز تولید و منتشر می‌شوند.

در دوره کنونی که شاخص‌هایی مانند پربازدید شدن، جلب‌توجه، شهرت و افزایش دنبال کننده از هر راهی و با هر کیفیتی از شاخص‌های اعتماد، اقناع و حتی تأثیر -در مفهوم علمی خود- مهم‌تر شده است به مفهوم پساحقیقت نیز باید اشاره کرد. دوره‌ای در عصر رسانه‌های اجتماعی که در آن واقعیت هر چیزی در پس دنیای شبیه‌سازی‌شده پنهان می‌ماند و در یک فرایند اجتماعی و فناورانه ساخته می‌شوند.

اگر مثلاً به اخبار مختلف در خصوص نامه ارسال ترامپ رئیس‌جمهور آمریکا برای ایران نگاهی بیندازیم این مفهوم را بهتر درک می‌کنیم. آنقدر نامه‌هایی منتشر و از سوی کاربران باور شد که نسخه اصلی را کم‌اهمیت کرد. چرا که نامه‌های ساختگی و جعلی به کمک هوش مصنوعی، شبکه‌های اجتماعی و معماری آن با بالاترین شباهت به اصل دست به دست شدند. فناوری‌های نوین ارتباطی با ایجاد نظام جدید و ساختار شبکه‌ای در ارتباطات اجتماعی و تلفیق حوزه‌های سیاسی، اقتصادی و... فرهنگ مجازی را شکل داده‌اند.

از سویی باید به حباب فیلتر نیز اشاره کرد که اخبار و محتواهای کاربرپسند را بر اساس علایق افراد در اختیار آن‌ها قرا می‌دهد و آن‌ها را معمولاً بی‌آنکه متوجه شوند به کمک الگوریتم‌های شخصی‌سازی در حباب اطلاعاتی خاصی متناسب با علایق هر کاربر قرار می‌دهد.

اخبار جعلی و واقعی، شبیه هم هستند اما برخلاف ظاهر مشابه ای که دارند، در درون با هم فرق دارند.

سوگیری و مغرضانه بودن در اخبار جعلی منجر به منعکس نشدن کامل واقعیت می‌شود. این موضوع به علاوه نبود تخصص گرایی و اخلاق حرفه‌ای و شبیه‌سازی با واقعیات در شبکه‌های اجتماعی به ترویج اخبار جعلی یاری می‌رساند.

حتی اخبار جعلی بر اساس عناصر و ارزش‌های خبری تنظیم و منتشر می‌شوند. آن‌ها به عناصری مانند که چه، کجا، کی، چرا و چگونه پاسخ می‌دهند برای مثال انتشار خبرهای جعلی در ماجرای سوریه یا مواضع ترامپ نسبت به ایران یا سانحه واژگونی اتوبوس دانش آموزان کرمانی و لغو کنسرت حامد همایون در میدان ارگ کرمان، همه عناصر خبری در محتوای جعلی حضور داشتند و در نبود یا ضعف اطلاع‌رسانی صحیح و بهنگام، راه خود را به سرعت باز کردند. به عبارتی ارزش‌های خبری مانند تضاد و برخورد، شهرت، مجاورت، تازگی و... به کار انتشار اخبار جعلی می‌آیند و موج خبری ایجاد می‌کنند که مخرب و آسیب‌زاست. خبر واقعی هم به دنبال ایجاد موج است اما این دو در ذات با هم فرق دارند.

اگر صفحات و اکانت‌های مختلف را در رسانه‌های اجتماعی با دقت و منتقدانه ببینیم متوجه شبیه‌سازی برخی از آن‌ها با صفحات و اکانت‌های رسانه‌ای می‌شویم حتی آن‌ها ادبیات مشابه ای را به کار می‌گیرند تا کالای جعلی را با بالاترین تشابه نسبت به نمونه واقعی اما با اهداف مغرضانه تولید و بازنشر کنند.

علاوه بر نقش رسانه‌های اجتماعی و به‌اصطلاح فضای مجازی باید به فضای واقعی هم اشاره کرد که گاهی مراجع و منابع مرتبط و مسئول در یک رویداد یا اتفاق و رخداد؛ آنقدر با تأخیر و حتی انکار برخورد می‌کنند که این دوگانگی، تسهیلگر ترویج اخبار جعلی می‌شود. گسترش تردید و ابهام برای پوشاندن واقعیت منجر به ترویج اخبار جعلی نیز می‌شود.

اهداف انتشار اخبار جعلی متنوع است: فریب، کسب سود مالی و سیاسی، تخریب افراد و گروه‌ها، نارضایتی، تأثیر بر نتیجه انتخابات، جهت‌دهی افکار عمومی با انگیزه‌های مختلف ازجمله آن‌هاست. پیامدهای اخبار جعلی نیز روزبه‌روز نمایان‌تر می‌شود. این هم ریشه در شرایط اجتماعی دارد و هم ساختار شبکه‌های اجتماعی و راحتی تولید و انتشار محتوا و به سخن دیگر کلیک کردن و بازنشر دادن در آن تأثیر دارد.

هیجانی عمل کردن، کاهش اعتبار منابع و رسانه‌های رسمی، تصمیم‌گیری شتاب‌زده، یاس اجتماعی، ناامیدی، تلقین‌پذیری، کاهش نقش نخبگان و اعتباربخشی به سلبریتی‌ها از پیامدهای ترویج اخبار جعلی است.

راهکارهایی از قبیل شناسایی تولیدکنندگان اخبار جعلی، ارتقای سواد رسانه‌ای و تفکر انتقادی در تشخیص و مواجهه با اخبار جعلی سودمند است اما نباید از نظر دور داشت که ضعیف شدن مرجعیت خبری در درون کشور، اعمال برخی تبعیض‌ها بین رسانه‌ها، شفاف نبودن و نگاه امنیتی به پدیده‌ها و رویدادهایی که ماهیت امنیتی ندارند گرچه حتی در موضوعات با ماهیت امنیتی نیز شفافیت و اطلاع‌رسانی و میدان دادن به رسانه‌های رسمی در چارچوب منافع ملی ضروری است و ده‌ها مسئله و چالش دیگر، در گسترش زیاده از حد اخبار جعلی و تأثیر آسیب‌زای آن‌ها تأثیر داشته است و باید راهی نو و سیاست‌هایی متناسب با شرایط زمانه و درک فناوری‌های نوین و توجه به نگاه ایجابی تا سلبی بنیان نهاد.

واقعیت‌ها و نگرانی‌های واقعی را باید به رسمیت شناخت و درباره آن‌ها نیز اخبار و اطلاعات واقعی منتشر کرد. سکوت، حذف، کوچک نمایی و ندیدن نگرانی‌های ریز و درشت، آن‌ها را از بین نمی‌برد. مردم در بزنگاه‌ها، تلخی‌ها، ترس‌ها، نگرانی و اضطراب‌ها، شادی‌ها و غم‌ها، هیجانات، پیروزی‌ها و شکست‌ها به اطلاعات واقعی و معتبر نیاز دارند. در اختیارشان نباشد راه و مسیر بیش از پیش برای اطلاعات جعلی باز و هموار می‌شود.

بدون شک قدرت گرفتن و مرجع شدن برخی نارسانه‌ها حاصل ضعف‌های درونی و گاهی ابهام و نشاندن غبار ساختگی بر رویدادها و نگفتن عمدی درباره آن‌هاست. در عصر رسانه‌های اجتماعی، نمی‌توان و نباید با سیاست‌های دوران رسانه‌های دولتی و انحصاری و با سیاست اطلاع‌رسانی یک‌طرفه رفتار کرد.

به گشودگی‌های ارتباطی و رسانه‌ای بیشتری در بستر اعتماد و ارزیابی انتقادی نیاز داریم. مراد گشودگی‌های کیفی و متنوع است که زمین تا آسمان با افزایش کمی رسانه‌های مشابه تفاوت دارد.

انتخاب سرنوشت

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

«کیو کیو بنگ بنگ»

همان‌طور که باعجله در کوچه می‌دویدم هر از گاهی در شکستگی دیوار خانه‌ای و یا در پناه طاقی در ورودی منزلی با اضطراب و هیجان پناه می‌گرفتم، در حالی که دو انگشت دست راستم را همچون تفنگی خیالی به‌سوی مقابل نشانه می‌رفتم با تقلید صدای شلیک تیر به سمت «مهدی» دوست و همبازی کودکیم تیراندازی می‌کردم. او هم شلیک‌های متقابلی را بی‌وقفه نثار من می‌کرد و در نهایت به لحظه موعودی می‌رسیدیم که یکی از ما فاتح و دیگری مغلوب این نزاع خیالی و در عین حال جدی می‌شد. فرد شکست خورده در حالی که دستی بر شکم داشت و در دست دیگر همچنان تفنگ مجازی را در پنجه می‌فشرد تلوتلو خوران از پناهگاه خود خارج می‌شد و در حالی که پیچ و تابی از سر درد می‌خورد آه و ناله‌کنان بر روی آسفالت داغ شده از تابش آفتاب سوزان تابستان‌های کرمان می‌افتاد و در همان حال به طرزی باشکوه جان می‌داد. گاهی اوقات قبل از مرگ جمله‌ای بر زبانمان جاری می‌شد در مدح تیراندازی رقیب و یا در وصف انتقامی محتوم که فرزندانم در آینده خواهند گرفت و به این نحو نمایش دو نفره ما به پایان می‌رسید.

این نمایش تیراندازی و مرگ همواره با دیدن هر فیلم جنگی خارجی و یا پر از زدوخورد داخلی که از تلویزیون ملی ایران به تماشا می‌نشستیم رنگ جدیدی می‌یافت. گاهی انفجار نارنجک پیام‌آور نیستی می‌شد و زمانی خوردن ضربات دشنه و سرنیزه رقیب پایانی محتوم را برایمان رقم می‌زد. به یاد دارم که بعد از دیدن فیلم «رضا موتوری» (۱) در دوشنبه‌شبی در دهه پنجاه که به روال برنامه هفتگی کانال یک تلویزیون، فیلم ایرانی پخش می‌شد ساعاتی طولانی برای رضای قصه گریه کردم، از خراب شدن موتورش بسیار غصه خوردم و بعد در بستر خود تا نیمه‌های شب تقلید پل زدن او بر شانه‌هایش پس از تصادف مرگبار و در لحظات احتضارش را تقلید کردم. صبح روز بعد نقش قربانی نبردهای بی‌امان من و مهدی را داوطلبانه بر عهده گرفتم و در حالی که رفیقم بهت‌زده به من می‌نگریست آن وداع تلخ با روزگار و زندگی را برایش بازآفرینی کردم. مهدی بهت‌زده من را نگاه کرد و بعد دقایقی طولانی در کنارم نشست تا داستان فیلم به تماشا نشسته را برایش بازگو کنم.

در دهه پنجاه شمسی یکی از دل‌مشغولی‌های جوانان و نوجوانان تماشای فیلم‌های وسترن و جنگی در سینما و یا تلویزیون بود. جذابیتی عجیب در این آثار برای پسرها وجود داشت، در زمانه‌ای دیگر می‌زیستیم، اخبار جنگ‌های همیشگی در آن دوران مثل این ایام نبود، جنگ چریک‌های ویت کنگ با سربازان آمریکایی در ویتنام به‌کلی متفاوت‌تر از جنگ امروزه مابین روسیه و اکراین انعکاس می‌یافت و هیچ‌گاه به‌عنوان خبری تکراری به آن نگریسته نمی‌شد، اخبار قطره‌چکانی به مخاطبان می‌رسید و نوعی کندی و آرامی در سرعت پخش رویدادها وجود داشت، حتی خبرهای بسیار مهمی همچون فجایع سیل و زلزله در کشور نیز در بازه‌ای طولانی به گوش آحاد مردم می‌رسید. در زمانه‌ای که رادیو تنها رسانه فراگیر در خانه‌های مردمان عادی این دیار بود و تلویزیون هنوز به‌عنوان کالایی لوکس و در باور بسیاری متضاد با باورهای مذهبی دیده می‌شد، خبرها فاقد کوبندگی نمایشی بودند و تنها همچون قصه‌ای گذرا شنیده می‌شدند. جماعت قلیل روزنامه و نشریه خوان نیز که پیگیر حوادث و وقایع مهم ایران و جهان بودند هم معمولاً اخبار را با یک روز تأخیر رؤیت می‌نمودند و در شهری مثل کرمان با بعد مسافت بسیار از پایتخت روزنامه‌ها ۲۴ ساعت بعد از انتشار در تهران به دست علاقمندان می‌رسید. این تأخیر ناخواسته ارزش خبری بیشتری به رویدادها می‌داد، معدود تصاویر چاپ شده در نشریات از رخدادهای جهان باعث نوعی نگاه تک‌بعدی و متعصبانه به خبرها می‌گردید و امکان قضاوت عادلانه در خصوص دلیل بروز حوادث جهان از دید طرفین نزاع عملاً غیرممکن می‌شد. در چنین فضایی تک تصویری از انقلابی مشهور آرژانتینی «چه گوارا» که در مراسم رژه نیروهای انقلابی در هاوانا در سال ۱۹۶۰ توسط «آلبرتو کوردا» عکاس مشهور کوبایی گرفته شده بود می‌توانست سبب آفرینش اسطوره‌ای حماسی و فرازمینی از انسانی خستگی‌ناپذیر و تسلیم ناشدنی شود که در چهره‌اش توأمان رنج از استثمار ضعفا و امید به ایجاد آینده‌ای بهتر موج می‌زند! این گونه بود که یک تصور مجرد می‌توانست قهرمانی فرامرزی را در ذهن یک جوان فارغ از جغرافیای کشوری از ایران گرفته تا اروپا و آمریکا و آفریقا خلق نماید که رسیدن به او و آرمان‌هایش را به امری مقدس مبدل نماید و حتی نثار جان شیرین را در این مسیر قابل قبول سازد. در آن دوران تقریباً جوانی با افکار ضد غربی و چپگرا و حتی مذهبی در دنیا وجود نداشت که نسخه‌ای از این تصویر را بر دیوار اتاقش نصب نکرده و یا در دفتر خاطراتش نگاه نداشته باشد. هم‌اکنون نیز این تصویر را که حتی گروهی به‌عنوان نماد قرن بیستم می‌شناسند همچنان محبوب می‌یابیم اما نه به‌عنوان نمادی از یک عقیده و ایدئولوژی بلکه به‌عنوان سمبلی از نگاه مصمم یک انسان فارغ از ملیت، نژاد، مذهب و یا ایدئولوژی. کارکرد این عکس اینک تنها از بعد زیباشناسی مدنظر می‌باشد و دیرزمانی است که ایده‌های جنجالی و آرمان‌گرای وی برای نابودی تمامی مظاهر استثمار ملت‌ها رنگ باخته و به فراموشی سپرده شده است. تصویر او همچنان بازنشر می‌شود و حتی بسیارانی در عالم از شخصیت‌های مشهور گرفته تا زاغه‌نشینان بی‌نام‌ونشان آن را بر پوست بدنشان خالکوبی کرده و چون میراثی فراموش ناشدنی تا پایان عمر پاس می‌دارند اما دیگر کسی از مردمان عادی هیچ جمله‌ای از کلمات قصار و پر از شور و اشتیاق وی در باب آزادی بشر را به یاد ندارد. تاریخ و گذر ایام همچون هیولایی نابینا همه را به کام خود کشیده و می‌بلعد و خاطرات آدمیان را محو و نابود می‌سازد، این‌گونه به نظر می‌رسد که سرعت این فراموش شدن شخصیت‌های تاریخی در اذهان نسل‌های جدید بسیار بیشتر شده است. کمی فشار آوردن به خاطرات گذشته خود ما به یادمان می‌آورد که در گذشته‌ای نه‌چندان دور حتی در قیاس زندگی بشر چه بسیار نام‌آورانی بودند که حتی اثری از ایشان در یادهای عامه جامعه برجای نمانده، چه سال‌هایی را در مدارس به شعار دادن بر علیه «کارتر»، «ریگان»، «بگین»، «صدام» و امثالهم گذراندیم با این تصور که بود و نبود ایشان زندگی ما را بدتر یا بهتر می‌سازد اما در گذر زمان دریافتیم که اینان تنها مهره‌هایی بودند خُرد و حقیر از سیستمی دست‌نیافتنی به نام سرنوشت که بی‌مهابا به پیش می‌رود و ما را بازی می‌دهد.

در دوران کودکی اکثریت آدم‌های اطرافم همچون پدر و مادر من در قید و بند سیاست نبودند، زندگی روزمره برایشان لذت‌بخش بود و از خوشی‌های کوچک خانه‌های خود و خویشاوندانشان خوشنود بودند. حسادت‌ها اندک بود و تلخی‌های روزگار که همیشه بوده و خواهد بود در کنار عزیزانی که غمخوارانه همواره حی و حاضر بودند قابل تحمل تر می‌شد اما برای ما این شیرینی همیشگی یکنواخت و ملال‌آور می‌نمود، همواره خواستار عوض نمودن این زندگی معمولی با نوعی تغییر چشمگیر بودیم که در عمومی‌ترین حالتش با رویای حضور در نقش یک قهرمان تحقق می‌یافت و این‌گونه می‌شد که ما بچه‌ها شخصیت‌های سینمایی را الگوی خود می‌یافتیم، افرادی مصمم، تک‌رو و باانگیزه که هدفی مشخص را دنبال می‌نمودند و در این مسیر رقیبانی بیشمار را پشت سر می‌گذاردند برایمان محبوبیت پیدا نمودند. روزهایی که با تماشای فیلم‌های وسترنی همانند «خوب، بد، زشت» شاهکار «سرجیو لئونه» در آسمان‌ها سیر می‌نمودیم و صحنه دوئل سه نفره پایانی اثر را بارها و بارها با مهدی و رضا دوستانم بازی می‌نمودیم کم‌کم بسر آمد و علاقه‌ای غریب به حضور در صحنه‌هایی پر از انفجار و غرش تانک‌ها و توپ‌های جنگی که در فیلم‌های پرمخاطب به اکران درآمده در سینماها می‌دیدیم در دلمان شکفت و بدل به آرزوی ما شد.

نگاه کردن به قد و بالای رشید پسر ارشد «محمود چرخ‌ساز» که در زمره کماندوهای ارتش شاهنشاهی بود و در عملیات بازپس‌گیری منطقه «ظفّار» در کشور عمان از چنگ چریک‌های چپ‌گرا حضور داشت چنان جذاب می‌نمود که حاضر بودیم همه چیز را فدا کنیم تا عزت و اعتبار و افتخاری همچون وی را داشته باشیم. وجود قهرمانی به‌عنوان الگو را در زندگی خود بسیار مهم می‌دانستیم و در این میانه فیلم و سینما می‌توانستند این شخصیت‌ها را برایمان خلق نمایند. از دیدن آثار پرهیجان پلیسی و کاراته‌ای که بسیار محبوب بودند لذت می‌بردیم اما همواره جایگاهی ویژه برای فیلم‌های جنگی قائل بودیم چون برای ما تداعی‌کننده قهرمانانی واقعی بودند. عمده آثار این ژانر در دهه هفتاد میلادی به فیلم‌هایی حماسی و با حضور شخصیت‌هایی خوش‌تیپ و شکست‌ناپذیر اختصاص داشت. تصویری پاکیزه و پالوده از جنگ به نمایش درمی‌آمد، قهرمانان محبوب فیلم‌ها در بازداشتگاه‌های جنگی به‌راحتی زندانبانان آلمانی را استهزا می‌نمودند و در طی برنامه‌ریزی‌هایی اعجاب‌آور از این مکان‌های محصور می‌گریختند (همچون فیلم «فرار بزرگ» به کارگردانی «جان استورجس») و یا مانند شخصیت‌های فیلم‌هایی چون «سواران آسمان» و یا «دو میهن‌پرست» در قالب نظامیانی دست به اسلحه بر هر مشکل و مانعی حتی به بزرگی یک ارتش غالب می‌شدند. این نزاع‌های دوست‌داشتنی و تصنعی جنگ را برایمان به نوعی بازی بدل کرده بود. جراحت‌های قهرمانان فیلم برای ایشان و ما سوزشی در بر نداشت، دشمنانی که با آتش مسلسل دلاوران محبوب ما به دیار عدم می‌رفتند هیچ چهره و نام و نشان مشخصی نداشتند، بود و نبودشان برای ما یکسان بود و در انتها معدود صحنه‌های درگذشت شخصیت‌های محبوب ما و یا یاران وفادارشان تنها با نمایشی باشکوه از پذیرش مرگی سزاوار در راه آرمانی انسانی به تصویر کشیده می‌شد و ما بچه‌ها این نقطه‌های پایان زیبا را در بازی‌هایمان و در اذهانمان با تصور خود در جایگاه ایشان بازآفرینی می‌کردیم. تیر می‌خوردیم و با آرامش می‌مردیم بدون اینکه بدانیم یک ترکش و یک جراحت در واقعیت چه عذاب و درد طاقت‌فرسایی را به همراه دارد، دشمنان خیالی را می‌کشتیم فارغ از این اندیشه که اینان می‌توانند پدرانی باشند یا پسرانی محبوب در خانه‌ای دیگر. احساس می‌کردیم فشردن یک مسلسل در دستانمان می‌تواند ما را فراتر از هر کس دیگری سازد و بدل نماید به ابر انسان‌هایی شکست‌ناپذیر. داشتن یک تفنگ بادی در آن روزگار اعتباری وصف‌ناشدنی برای صاحبش به همراه داشت، تماشای نوجوانان و جوانان خوشبختی که با غرور این سلاح سبک را بر شانه می‌گذاردند و در زیر هر درخت تناوری مترصد شکار گنجشک و پرنده نگون‌بختی نشسته بر شاخسار می‌نشستند و با غرور به سگ و گربه‌های در حال گذر از معابر شلیک می‌کردند بسیار لذت‌بخش می‌نمود و ترحمی بر قربانیان بی‌دفاع اینان در دل نمی‌پروراندیم و این در حالی بود که به صحبت‌های «ملا حسن» شیخ محله‌مان در روضه‌ها گوش می‌دادیم و داستان تکراری او را از حفظ بودیم که کافری از دشمنان رسول خدا از دنیا می‌رود و مؤمنی پرهیزکار بعدها وی را در خواب می‌بیند در جایگاهی رفیع و متنعم از تمام رحمت‌های خداوند در بهشت برین، شگفت‌زده از وی می‌پرسد که علیرغم آن کفر آشکار این چه مقامی است که تو داری و علت آن چیست؟ و در جواب می‌شنود که روزی در ایام قحط‌سالی و گرمای سوزان گذر کافر به صحرایی برهوت افتاده بود و در میانه راه سگی در حال موت را دیده بود که از فرط تشنگی و گرسنگی نای ایستادن را نداشته و مرد از روی ترحم به داخل چاهی عمیق رفته و آبی برای حیوان نگون‌بخت در کاسه‌اش جمع‌آوری کرده بود و از لقمه نانی که برای خود داشته چشم‌پوشی نموده و آن را قوت سگ قرار داده بود. وی آن مقام و شأن را در آخرت تنها به‌واسطه آن ترحم و دعای حیوان در حق خود عنوان نموده بود که خداوند را پس از مرگش مجاب به آمرزش تمام گناهانش نموده بود. این قصه را می‌دانستیم اما در خیالمان قهرمان بودن را در گرفتن جان دیگری چه انسان و چه حیوان تصور می‌نمودیم.

جنگ برای ما در قالب همان «کیوکیو بنگ بنگ» جا افتاده بود.

شهریور ۱۳۵۹ در حالی که ایران عزیز ما همچنان در حال گذر از طوفان رویدادها و تغییر نظام کشور بود و در همان حال منازعات سیاسی داخلی نفس میهن را بریده بود، به ناگاه خبر حمله نظامیان بعثی به خاک میهن انسجامی را که در حال از دست رفتن بود به ملت بازگرداند. برای حفظ خاک وطن از دست‌درازی بیگانه جوانان و نوجوانان بسیاری به جبهه‌های نبرد شتافتند. این بار اینان قهرمان قصه خویش بودند.

«برزخی‌ها» اولین فیلمی که در همان سال نخست جنگ در سینمای ایران تولید شد کاری بود از «ایرج قادری» که با حضور خود وی و هنرمندان شهره قبل از انقلاب همچون «محمدعلی فردین»، «ناصر ملک‌مطیعی»، سعید راد» و «محمدعلی کشاورز» داستان گروهی از زندانیان فراری را بازگو می‌کرد که در زمان عبور از مرز با تجاوز ارتش بیگانه به خاک کشور مواجه می‌شوند و در ادامه ماندن و مبارزه تا پای جان برای حفظ میهن و مرگی شرافتمندانه را برمی‌گزینند. این اثر نیز رونوشتی بود از آثار مشابه غربی با صحنه‌های انفجار فراوان و اصابت گلوله‌های مکرر بر بدن قهرمانان و مرگ‌هایی بدون درد و رنج و در کمال آرامش برای قهرمانان. اکران فیلم در بهار سال ۱۳۸۱ با فروش ۸ میلیون تومان رکوردی جدید بر جای گذارد اما نمایش آن کوتاه‌مدتی بعد با اعتراض «سید محمد خاتمی» سردبیر وقت روزنامه کیهان و «محسن مخملباف» کارگردان نوپا و بشدت انقلابی آن دهه لغو شد و تمامی هنرپیشگان تا زمانی طولانی و حتی تا زمان مرگ ممنوع‌الکار شدند.

جنگ برای ما نیز انتخابی شرافتمندانه بود اما دیدن پیکر فرزندان همسایگان که به شهادت رسیده بودند جلوه‌ای متفاوت از فیلم‌ها را برایم داشت. اولین نگاهم به جنازه یک شهید را به یاد دارم، «مجید انجم شعاع» پسر همسایه روبرویی ما در بهمن ۱۳۶۰ و در تابوتی فلزی برای وداع آخر به خانه‌شان آورده شد، با چشمانی بسته، لبانی به هم فشرده شده و سوراخ ریزی بر روی سینه که خون خشکیده‌ای همچون لکه‌ای کوچک بر روی لباس رزم او شکل گرفته بود. گلوله‌ای رها شده از مسلسل کسی همچون خود او قلبش را از هم دریده بود. «علی پور باقری» همکلاسی دوران هنرستانم اما وضعیتی متفاوت داشت، او دیگر چهره نداشت، خط‌شکن بود و برخورد مستقیم توپ جنگی به سینه‌اش در عملیات کربلای پنج در سال ۱۳۶۵ تنها پیکری نصفه و از کمر به پایین را برجای گذارده بود، نامش را با ماژیک قبل از شروع عملیات بر روی پاهایش نوشته بود. تنها خاطراتی از خنده‌های همیشگی او در ذهنم برجای مانده است که در بازگشت از مدرسه به خانه در حالی که سوار بر دوچرخه او شده بودیم و وی با حرارت در حال داستان گفتن بود آب دهانش به گردنم می‌پاشید و در جواب اعتراض من همواره قهقهه می‌زد و صدای شادمانه‌اش گوشم را نوازش می‌داد. هفته‌ای نبود که خبری از شهادت عزیزی از آشنایان و دوستان و وابستگان را نشنویم. جنگ بی‌رحمانه بهترین‌ها را گلچین می‌نمود. مادران و پدرانِ فرزند از دست داده در آن شرایط انقلابی صبورانه روحیه خود را در جمع حفظ می‌نمودند و بی‌تابی و مویه‌های خود را در نبود فرزندانشان به خلوت تنهایی خویش می‌بردند، گویی که شیون آشکار بر جان‌باختگان اجر شهید و بازماندگان را کم می‌نمود. مادرم بیمناک من بود، به عنوان پسری بی‌آزار در خانه که درس خوان بود و به نظر می‌رسید آینده‌ای درخشان در دسترسش باشد اشتیاق بی‌حدش برای رفتن به جنگ امری غیرمعمول بود، زمینه‌ساز این شوق و علاقه من بحث‌های همیشگی بود که در تمام نشست‌های دورهمی در مدرسه و مابین بچه‌های محله تکرار می‌شد، رفتن به جبهه امری قهرمانانه تلقی می‌گردید، نوعی شرمندگی در وجودمان موج می‌زد که دیگرانی از میان همین جمع رفته‌اند و ما همچنان با ترس و شک باقی مانده‌ایم. دوران غریبی بود، آرزوی چندانی نداشتیم و غالباً به پایانی سریع به عمر خود که کوتاه به نظر می‌رسید می‌اندیشیدیم، تقریباً نوجوانی نبود که در آن حال و هوا به شهید شدن و بازگشت شکوهمندانه پیکر خونینش به خانه نیندیشیده باشد. شب‌ها همانند دوران کودکی صحنه تیر خوردن و بر خاک افتادن را در ذهن تجسم می‌کردیم، نوعی بریدگی از دنیا و لذت‌های احتمالی‌اش وجودمان را در بر گرفته بود، تجربه چندانی در زندگی نداشتیم اما به نظرمان می‌رسید همان حد هم کفایت می‌کند و تداوم روند زندگی چیز جدیدی را برایمان به ارمغان نخواهد آورد.

سال ۱۳۶۵ پس از فارغ‌التحصیل شدن از هنرستان در دانشگاه پذیرفته شدم، مادرم شادمان بود که این وقفه در نرفتن به سربازی می‌تواند فرزندش را از حضور در جبهه‌های جنگ دور نگاه دارد. یک سال بعد در زمستان ۱۳۶۶ به یک‌باره همه چیز دگرگون شد، سال عجیبی بود روند فتوحات ما رو به ضعف گذارده بود، شوروی و آمریکا ابرقدرت‌های آن دوران با همراهی کشورهای اروپایی و عربی منطقه با ترس از سقوط احتمالی حکومت بعثی در عراق و تبعات بعدی آن در زمینه تحقق شعار صدور انقلاب به سایر ممالک همسایه آشکارا پشتیبان صدام شدند، سیل تسلیحات ارسالی به عراق از سوی ایشان ورق را برگردانده بود، مناطقی از قلمرو صدام همچون فاو و جزایر مجنون که ماه‌های طولانی در سیطره رزمندگان ایرانی بود دوباره در معرض خطر از دست رفتن بودند، بمباران‌های شیمایی و موشک‌باران ممتد عراق آرامش را از مردمان استان‌های مرزی کشور گرفته بود و در این میانه کمبود نیروها در مرزهای زمینی نیز منجر به جری شدن دشمن شده بود. در آن سال بخشنامه‌ای به دانشگاه واصل گردید که دانشجویان را ملزم به حضور در جبهه می‌نمود. به‌صورت موقت می‌بایستی کلاس‌های درس تعطیل شده و افرادی که مشمول این طرح می‌شدند به میدان نبرد اعزام می‌شدند. مادرم دریافت که نام فرزند دلبندش هم در اولین گروه ثبت شده است، تکاپوی او را برای یافتن راهی به‌منظور رها نمودن فرزندش از این مخمصه را به یاد دارم، اشک‌ریزان به سراغ هر آشنایی می‌رفت که ممکن بود بتواند مانع از این جدایی شود، من اما شرمسار بودم که رفتنم با گریه‌های او چندان قهرمانانه نخواهد بود. خاله فروغ که ارشد بخش پرستاری یکی از بیمارستان‌های کرمان بود سوابق عمل جراحی را که در کودکی داشتم پیدا کرده بود و مادرم رونوشت این مستندات را به همه نشان می‌داد تا راهی برای معاف از رزم شدن فرزندش بیابد. کار به جایی رسید که کم‌کم گریه‌های او و پدرم در من اثر کرد، تضادی شگرف در وجودم شکل گرفت، بخشی ماجراجو و بریده از دنیا در طلب چشیدن تجربه جنگ بود و نیمه دیگر دل‌بسته به خانواده و متمایل به برآورده شدن خواسته مادر شده بود و هرگاه این بخش اندکی برتری می‌یافت از زبون بودن و ترسو بودن خود متنفر می‌شدم. تلاش‌های والدینم سرانجام به این نتیجه رسید که فرزندشان به‌واسطه مستندات ارائه شده تنها بایستی دوره آموزش نظامی را بگذراند و در ادامه محل خدمت وی در طرح دانشجویی یاد شده در پشت جبهه و در استان‌های پشتیبان خواهد بود. وداع تلخ با خانواده در روز اعزام را هنوز به‌روشنی به یاد دارم، رهسپار مسجدسلیمان شدیم، سفری طولانی و تمام ناشدنی. ورودمان به پادگانی وسیع که حصار و سیم خاردار چندانی نداشت و گفته می‌شد اطرافش مین‌گذاری شده همراه شد با رسیدن چندین اتوبوس از مشمولین سربازی که برای آموزش به آنجا آمده بودند، در کمال حیرت دریافتیم که سفرمان بی‌نتیجه بوده و در خوابگاه‌های پادگان با آمدن این نیروهای جدید دیگر برای ما جایی وجود ندارد. بعد از نیم روز معطلی دستور داده شد که گروه دانشجویان بایستی به اهواز اعزام شوند. ساعتی بعد راهی خوزستان شدیم همان شب خبر رسید که پادگانی که ما صبح در آن بودیم هدف حمله هواپیماهای عراقی قرار گرفته و جمع زیادی از نیروهای حاضر در آنجا زخمی و شهید شده‌اند. در اهواز در مجاورت ایستگاه راه‌آهن اسکان داده شدیم و برای اولین بار در عمرمان شاهد بمباران هوایی دشمن شدیم، صدای انفجارها و درخشش نور ناشی از آن فضایی همچون فیلم‌های سینمایی را برایم رقم می‌زد اما اینجا در واقعیت تلاش می‌کردیم تا سرپناهی برای جان بدر بردن از مهلکه پیدا کنیم، هیجانی غیرقابل وصف در وجودمان موج می‌زد و دریافتم که مسیر زندگی من از پیش تعیین شده است. روز بعد ما را از اقامتگاه موقتمان خارج نموده و این بار موظف شدیم که خود را ظرف مدت یک هفته به نیشابور برسانیم تا در پادگان شهید هاشمی نژاد در حوالی آن شهر دوره آموزش نظامی را طی نماییم. با جمع کوچکی از هم‌کلاسی‌ها به تهران آمدیم. در حوالی میدان توپخانه در مسافرخانه‌ای خالی از هر جنبنده‌ای دو اتاق گرفتیم. پایتخت در آن ایام بسیار خلوت بود، موشک‌باران عراقی‌ها به شهرهای بزرگ کشور ازجمله تهران عملاً منجر به کوچ جمع قابل‌توجهی از سکنه شده بود، شب اول اقامت در حال لذت بردن از اولین سفر مجردی زندگی بودیم که ناگهان با صدایی همچون رعد و برق غافلگیر شدیم، در ابتدا تصور نمودیم که ابرهای گرفته آسمان با این صدا درصدد ریزش باران رحمت هستند اما با سروصدای مسافرخانه دار فهمیدیم که موشک‌باران سنگینی رخ داده، به زیرزمین آن جا رفتیم و یک ساعتی به ناسزاهای او که ارواح رفتگان صدام را مخاطب قرار می‌داد گوش دادیم، با ساکت شدن اوضاع در پی یافتن محل برخورد موشک به حوالی میدان فردوسی رفتیم و شاهد تردد آمبولانس‌هایی بودیم که پیکر هم‌میهنانی را که در خانه‌هایشان براثر اصابت موشک به شهادت رسیده بودند را به سردخانه منتقل می‌کردند. آن شب عجیب با انفجارهای پیاپی به صبح رسید. صبح روز بعد با شادی بسیار دریافتیم که در تنها مغازه باز مجاور مسافرخانه که یک لبنیاتی بود به حد وفور کره پاستوریزه وجود دارد! در آن دوران جنگ که سیستم کوپنی برای تهیه ارزاق خانواده‌ها به راه افتاده بود برخی از اقلام خوراکی بسیار نایاب بودند که از این جمله به کره می‌توان اشاره نمود. در کرمان سالی دو یا حداکثر سه بار سهمیه دریافت آن به هر خانواده اختصاص داده می‌شد و از همین رو نوعی محبوبیت و لوکس بودن خاص برای این ماده لبنی ایجاد شده بود. کوتاه‌سخن آن که هر سه وعده غذایی آن روز را به‌اتفاق دوستانم به نان و کره و پنیر و مربا اختصاص دادیم و از این وفور نعمت کشف شده در میانه کمبودها بسی لذت بردیم. روز بعد عازم نیشابور و پادگان مدنظر شدیم. در آخرین تماس تلفنی با مادرم او مکرر من را به جان خودش قسم داد که در زمینه معاف از رزم بودن سهل‌انگاری نکرده و با پیگیری موضوع دل او را خوشنود سازم، با اکراه سوگند خوردم و از همان بدو ورود به پادگان سخت‌ترین بخش زندگی من تاکنون آغاز شد. دوره‌ای فشرده با استادان رزمی بی‌نهایت سختگیر و جدی. شرح این دوران را شاید در فرصتی مناسب به رشته تحریر آورم اما به یاد دارم که در آن روزها حسی از ناامیدی عمیق در وجودم شکل گرفته بود و دلتنگ خانه شده بودم، همچنان دلباخته تحقق آرزوهای کودکیم برای حضور در میدان نبرد بودم اما فشارهای جسمی و روحی وارده ناشی از دشواری دوره آموزشی در حال خرد نمودن روحم بود. ۱۸ فروردین‌ماه سال ۱۳۶۷ را در حالی آغاز نمودیم که با شنیدن اخبار بامدادی ساعت ۶ دریافتیم که برخورد موشک‌های عراقی به یک بیمارستان کودکان در قلب تهران جان بسیاری از خردسالان، والدین ایشان و کادر درمانی را گرفته است. همان لحظه بر روی زمین نشستم و برای اولین بار پس از سال‌ها از ته دل گریه کردم، در حال سپری نمودن یکی از تلخ‌ترین روزهای عمرم بودم. روز بعد به دلیل انتخابات مجلس شورای اسلامی برنامه کلاس‌ها تعطیل شد، به پای صندوق رأی‌گیری رفتیم تا به داوطلبین نمایندگی از شهر نیشابور رأی دهیم به یاد دارم به کاندیدایی بنام مهندس اکبرزاده و فرد دیگری بنام ملازاده رأی دادم، اولی را به‌واسطه مهندس بودنش و دومی را شاید به خاطر هم‌قافیه بودن فامیلش با فرد اول! ۲۲ فروردین متقاضیان معاف از رزمی را به کلینیک امام حسین در مشهد فرستادند و در آن جا پس از ارائه مدارک پزشکی به من اطمینان داده شد که به جبهه اعزام نخواهم شد، در فرصت دوازده ساعته مرخصی داده شده، تلفنی این خبر به‌ظاهر مسرت‌بخش را به مادرم دادم و بعد از زیارت حرم رضوی خودم را به صرف چلوکبابی مفصل در رستورانی حوالی ترمینال دعوت نمودم. در روزهای بعد به‌تدریج دریافتم که جمع چند نفره هم‌کلاسی‌های من که از کرمان اعزام شده بودیم در حال آب رفتن است و کوتاه‌مدتی بعد متوجه شدم که شمار زیادی از این رفقا در خفا با پیدا نمودن آشنا و معرف معتبر راه خود را از بقیه جدا کرده و در پایان دوره آموزشی گروه قابل‌توجهی از دوستانی که لاف شجاعت می‌زدند و رفتن من به مشهد برای معاف از رزم بودن را به سخره می‌گرفتند خود در حال گرفتن برگه‌های مأموریت برای حضور در مراکز نظامی کرمان و یا سایر شهرهای خارج از منطقه جنگی بودند. آخرین روز آموزش بدل به سخت‌ترین روز زندگی‌ام شد (۲) و صبح بعد مطلع شدیم که در پایان دوره آموزشی از جمع بیش از ۳۸۰ نفره دانشجویان پادگان تنها ۸۲ نفر برای طی نمودن دوره آموزشی دیده‌بانی و توپخانه به قید قرعه انتخاب شده‌اند و مابقی به‌کل به مراکز استان‌های غیر مرزی برای خدمات پشتیبانی جنگ اعزام خواهند شد. دست سرنوشت ناباورانه اسم من و سه نفر از رفقای کرمانی دیگر را در بین گروه اندک مستثنا قرار داده بود. دو روز بعد در منطقه امیرآباد تهران در محوطه‌ای که هم‌اکنون به‌عنوان دانشکده تربیت‌بدنی دانشگاه تهران شناخته می‌شود مشغول طی نمودن دوره آموزش تخصصی بودم و طبق قول داده شده به مادرم مسئولین مقر فوق نیز از معاف از رزم بودن من مطلع شده و بر پایبند بودن به آن تأکید می‌نمودند. این دوره بسیار لذت‌بخش بود، خبری از آن همه فشار و بی‌خوابی و سختی دوره نیشابور وجود نداشت و در چشم برهم زدنی با حضور در منطقه بیابانی در اطراف تهران و گراگیری و شلیک گلوله‌های خمپاره به سمت تانک از کار افتاده‌ای در دور دست به پایان رسید. شلیک تنظیم شده از سوی من در کمال دقت و در عین حال حیرت خودم دقیقاً بر روی خودرو زرهی مدنظر فرود آمد و تشویق همگان را به دنبال داشت. روز بعد مجدداً سرنوشت شگفتی دیگری را برایم رقم زد، معلوم شد که تقریباً تمامی افراد حاضر در دوره دوم معاف از رزم و یا دارای اعلام نیاز برای ادامه خدمت در یکی از ارگان‌ها و ادارات مهم استان خود هستند و تنها من و سه نفر کرمانی همراهم بلاتکلیف بودیم و مقرر شد که محل خدمتمان از طریق مرکز فرماندهی قصر فیروزه تعیین شود. در مراجعه به موقعیت اعلامی مشخص گردید که پرونده من مفقود شده است، خوشبختانه رونوشتی از تمام مدارک آموزشی را به همراه داشتم که ارائه نمودم و گزارشات معاف از رزم بودن را بر روی همه اوراق و در معرض دید قرار دادم. مقرر شد امریه‌ای برای ما صادر شود تا به ایستگاه راه‌آهن رفته و بلیطی به مقصد اهواز خریداری نماییم. در آن دوران کمبود اتوبوس و وسایل نقلیه بشدت مشهود بود و برای نیروهای نظامی گواهی‌هایی تحت عنوان امریه صادر می‌گردید که فرآیند خرید بلیت را برای ایشان سهل می‌نمود. با دریافت این ابلاغیه دریافتیم که محل خدمت ما پشتیبانی نیروهای کرمانی لشکر ۴۱ ثارالله در شهر اهواز می‌باشد، در حالی که از بخت خودم و دوستانم شگفت‌زده بودم و به بیش از ۳۸۰ نفری که در حال گذراندن دوره خود در مناطق غیرجنگی بودند می‌اندیشیدم به راه‌آهن رفته بلیت اهواز را خریداری کرده و در حالی رفقا را در محوطه ایستگاه وداع گفتم که به‌سرعت می‌خواستم به مرکز فرماندهی برگشته و پرونده تکمیل شده‌ام را همچون دوستانم برای ارائه در مقصد دریافت نمایم. در آنجا حیرت‌زده دریافتم که مدارک من مجدداً گم شده‌اند، با بدبختی بسیار تعدادی از اوراق را از لابه‌لای پرونده‌های دیگر پیدا نموده و در حالی که نگران از دست دادن قطار بودم از اتاقی به اتاق دیگر می‌دویدم، فرآیند تشکیل پرونده جدید به طول انجامید و ناگهان متوجه شدم که یک ساعت از زمان حرکت قطار گذشته و من تنها در تهران به جا مانده‌ام. ساعت ۵ بعدازظهر درمانده، گرسنه و خشمگین به ساختمان گردان ویژه فرستاده شدم و در کمال شگفتی ساعت ۶ بعدازظهر سوار بر خودروی ون نظامی به‌اتفاق سه نفر دیگر راهی منطقه جنگی کردستان در حوالی شهر حلبچه عراق شدیم! قبل از حرکت فکری به سرم زد و در نامه‌ای بلند بالا برای خانواده‌ام نوشتم که از اقبال مناسب به شهر سبزوار خواهم رفت و به دلیل ملاحظات امنیتی تا مدت‌ها قادر به نوشتن نامه و یا تماس تلفنی نخواهم بود و ایشان بایستی از بابت راحتی و امنیت من خیالشان تخت باشد. شش ماهه بعدی تا زمان پذیرش قطعنامه و درگیری‌های بشدت سهمگین پایانی جنگ تحمیلی من در کنار این سه یار جدیدم بودم. «محمدتقی حدادی» ساکن میدان رسالت تهران با اصالت گلپایگانی، «محمدرضا دادگر» بچه کیاسر مازندران و «جلیل عبدی» از مشمولین اعزامی از اسلامشهر. سرنوشت از جمع چند صد نفره پادگان هاشمی نژاد تنها من را به خط مقدم جبهه کشاند! روزگار غریبی را تجربه کرده در بطن حوادث زندگی نمودم و خاطراتی را در کوله‌بار حافظه‌ام گرد آوردم که هر یک ارزش یک بار زیستن را داشتند. برخی از خاص‌ترین انسان‌های عمرم را در آن مکان ملاقات نمودم که شاید شاخص‌ترین‌شان «حسین صفرعلی پور» بسیجی قدیمی و معاون گردان‌مان بود که با موهای مجعد خرمایی‌رنگ و ریش کوتاه هم‌رنگش قیافه‌ای بشدت سینمایی داشت و بقول خودش به اسرائیلی‌ها شباهت داشت، او به یکی از الگوهای معرفت در عمرم بدل شد. فرد دیگر پاسداری بنام «مهدی نوری» بود که در آن ایام تحصیلات فوق‌لیسانس داشت و مغازله عاشقانه او با طبیعت و پرندگان در میانه هیاهوی بمباران‌های هوایی و شلیک توپخانه برایم بس غریب بود و حال که به آن دوران می‌اندیشم به وسعت صفای باطن و وارستگی وی غبطه می‌خورم. نوشتن از خاطرات و اتفاقات آن روزها خود داستانی بس طویل خواهد شد که شاید در ادامه به آن بپردازم اما نقل کلمه به کلمه رخدادهای یکی از روزهای معمولی آن دوره که در دفتر خاطراتم نوشته‌ام بتواند حال و هوایی از روزگارم را برایتان به تصویر بکشد:

«یکشنبه ۵ تیرماه ۱۳۶۷-امروز ساعت ۱۱:۳۰ هواپیماهای عراقی شدیدترین حمله هوایی را بر علیه مواضع ما انجام دادند، ۵ هواپیمای میراژ در ظرف مدت پانزده دقیقه جهنمی از دود و آتش را به وجود آوردند. من در کنار حسین به هواپیماها و محل‌های انفجار نگاه می‌کردم. بمبی که از یکی از میراژها رها شده بود به دنبال اصابت به زمین (در کنار موقعیت جنگ‌های نامنظم شهید چمران) با صدای خفیفی منفجر شد و دود غلیظ سفیدرنگی از آن خارج شد. حسین گفت: بمب فسفری است.

با کمال تعجب بوی سیب و هلو استشمام کردم، بی‌اختیار داد زدم: شیمیایی. با صدای من همه هراسان به طرف چادرها دویدند و ماسک زدند. با توجه به نزدیک بودن محل انفجار مطمئن بودم که تا چند دقیقه دیگر خواهیم مُرد زیرا که تا زمان رسیدن به چادرها بارها نفس کشیده بودیم اما برای خودم هم عجیب بود دیگر نمی‌ترسیدم و در عوض بچه‌هایی را که وحشت‌زده بودند دلداری می‌دادم. اکنون که این کلمات را می‌نویسم هنوز از زنده ماندن خود متعجبم، باور کردنش مشکل است در منطقه عامل خون و اعصاب هم‌زمان بکار گرفته شده بود، این یعنی مرگ، اما ما زنده‌ایم نمی‌دانم چرا! شاید به خاطر آینده.

۳۶ نفر از بسیجی‌های موقعیت چمران شهید شدند اما ما نه! چرا؟

مرگ هم دیگر ترسناک نیست، اینجا همه چیز عادی شده است.»

محمدعلی پسرک ترسو و محتاطی که در بازی‌هایش ادای سربازان و قهرمانان جنگ را درمی‌آورد اینک در بطن نبردی واقعی و در میانه رویدادهایی بود که در هیچ فیلمی به تصویر کشیده نشده بود.

هشت سال بعد از پایان جنگ، «کمال تبریزی» در اقدامی جسورانه و ساختارشکن فیلمی کمدی در خصوص جنگ تحمیلی با نام «لیلی با من است» را کارگردانی نمود. فیلم روایتگر داستان فیلم‌بردار ساده صدا و سیما «صادق مشکینی» با بازی فوق‌العاده «پرویز پرستویی» می‌باشد که از سر ناچاری و اجبار برای به دست آوردن امتیاز وامی که به رزمندگان تعلق می‌گیرد داوطلب مأموریت جنگی و سفر به مناطق مرزی می‌شود. داستان سیر وقایع غیرمترقبه‌ای را دنبال می‌کند که او را همواره در جهتی عکس خواسته باطنی‌اش به خطوط مقدم نبرد می‌کشاند. فیلم در آن سال به یکی از موفق‌ترین و پرفروش‌ترین آثار به اکران درآمده در سینماهای کشور بدل شد.

در زمان خروج از سالن نمایش لبخندی تلخ بر لبانم جاری بود، این بار فیلم جنگی را دیده بودم که روایتش منطبق بر زندگی واقعی من بود. بسیارانی دیگر امثال صادق‌ها و محمدعلی‌ها هستند که در جای‌جای این مملکت از کنار ما گذر می‌کنند. خموش، آرام و صیقل یافته از زخم‌های روزگار. آدم‌هایی معمولی که در بیشتر اوقات حتی روایت قصه‌های زندگی‌شان را از عزیزانشان دریغ نموده‌اند زیرا گونه‌ای حجب و حیا و یا شرمساری از آنچه در دل داشته‌اند مانعشان می‌شود. اینان هماره بیمناک آینده این مرز و بوم و فرزندانش هستند، جنگ برای ایشان دیگر نه یک بازی تقلید شده از فیلم‌های سینمایی که واقعیتی مسلم و لمس شده در گذشته‌شان می‌باشد که تمایلی به تکرارش در میهن ندارند. اینان تنها از دیدن نوجوانان و جوانانی بر سر ذوق می‌آیند که دغدغه حفظ طبیعت و تیمار و رسیدگی به حیوانات زبان‌بسته‌اش را دارند و آرزویشان این است که دیگر هیچ‌گاه اسباب تفریح کودکان تفنگ بادی نباشد که با آن مشقِ گرفتن جانی تمرین شود.

شب‌های زیادی که در پی شنیدن اخبار جنگ و قربانیان بی‌گناه آن از خاورمیانه تا اروپا و آسیای دور، بی‌خوابی به سرم می‌زند چشم‌هایم را می‌بندم و در عالم خیال پرده عظیم سینمایی را تجسم می‌کنم که بر روی آن تصاویر کوهستان‌های سرسبز کردستان و ارتفاعات «ملخ خور» مرز مشترک ایران و همسایه مجاورش نقش بسته است. در گوشه تصویر جماعت کوچکی از سربازان با لباس خاکی رنگ سربازی را می‌بینم که ماسک‌های ضد سلاح شیمیایی را بر صورت زده و رو به قبله دراز کشیده‌اند تا نوبت اجلشان فرا برسد. خودم یکی از آن‌ها هستم که در ردیف دوم به قله کوه خیره شده‌ام ... مرگ آمدنش را به تأخیر انداخته است ... پرنده کوچکی از بالای سرم عبور می‌کند، ماسک را از صورت برمی‌دارم، نفسی عمیق می‌کشم، عمیق‌تر از هر تنفسی در عمرم. من زنده‌ام، فرصتی دیگر یافته‌ام تا ادامه دهم، سرنوشت بازی‌های بسیار برای من تدارک دیده است. نیک می‌دانم که زندگی هم بسان مرگ ترسناک نیست. چشمانم را باز می‌کنم و بار دیگر می‌بندم تا در خوابی عمیق غرق شوم.

(این حکایت ادامه دارد)

۱- «رضا موتوری» ساخته «مسعود کیمیایی» کارگردان صاحب سبک سینمای ایران در سال ۱۳۴۹ اکران شد. روایت رضا خلافکار خرده‌پا و عاشق‌پیشه‌ای که برای فرار از مجازات خود را در قالب دیوانه‌ای شیرین‌عقل در تیمارستان جای داده و بعد از حضور اتفاقی جوان ثروتمندی با شباهت غیرعادی با خود در محل بستری شدنش او را به جای خود زده و از تیمارستان فرار کرده و وارد دنیای اشرافی او شده و دلباخته نامزد وی می‌شود. مجروح شدن او در انتهای فیلم با ضربات دشنه و کارد همدستان سابقش در یک سالن سینما و در ادامه تصادفش با یک کامیون به یکی از ماندگارترین صحنه‌های فیلم‌های ایرانی در تاریخ بدل شده است.

۲- رجوع شود به قسمت «هراس از وقوع آرزوها» منتشر شده در شماره ۸۳ نشریه سرمشق