نوشتن؛ نویسنده را آرام می‌کند

زهرا خوش‌زبان
زهرا خوش‌زبان

شاید به این دلیل که فهرستی بلندوبالا از پرسش داشتم قبل از دیدار با یاسر سیستانی‌نژاد، نویسنده‌ای که مطالبش را در رسانه‌ها می‌خواندم، احساس نگرانی و ترس داشتم؛ اما وقتی او را از نزدیک دیدم تمام معادلاتم تغییر کرد و جای خودش را به احساس راحتی و صمیمیت داد.

من و بچه‌های باشگاه کتاب‌خوانی ترنجستان این دیدار را مدیون ابتکار کافه کتاب ترنجستان هستیم. جمعه، ۲۹ فروردین ۱۴۰۴ دور هم جمع شدیم تا در مورد کتاب جدیدی که همگی خوانده بودیم، صحبت کنیم. همه‌ یک کتاب کم‌حجم و سبک توی دست‌مان داشتیم؛ هیجان‌زده و پر از سؤال! زمان زیادی نمی‌گذشت که یکدیگر را شناخته بودیم و وجه اشتراک‌مان کتاب بود.

این کتاب اولین کتاب انتخابی باشگاه ترنجستان است؛ باشگاهی که به‌تازگی تأسیس شده و با استقبال علاقه‌مندان، رو به رشد و رونق است. همگی ما خوشحالیم که ترنجستان در کنار کارگاه‌های متنوع کودکان و نوجوانان، برای نسل جوان هم ایده‌های جدید دارد.

و اما ترنجستان ترکیبی‌ از فضای مدرن و سنتی است که هوشمندانه باهم تلفیق شده است. در طبقۀ همکف انواع دفتر و نوشت‌افزار و بازی‌های متنوع؛ و در طبقۀ بالا که مورد علاقۀ من است، قفسه‌های کتاب و بخش کادویی و کافۀ تازه‌تأسیس آن قرار دارد. حال و هوای ترنجستان برای علاقه‌مندان کتاب بی‌نظیر است. می‌توان ساعت‌ها بین قفسه‌های کتاب گم شد و برای کشف کتاب محبوب خودت را آن‌جا غرق کنی اما ویژگی‌ای که این کتاب‌فروشی را از بقیه متمایز می‌کند، همّت بنیان‌گذار آن محدثه توکلی؛ فعال حوزۀ کتاب است او با برگزاری نشست‌های مختلف از سال ۹۷ این امکان را فراهم کرده تا مخاطبان به‌صورت مستقیم با ادیبان و هنرمندان استانی و کشوری در ارتباط باشند؛ بزرگانی چون مهدی محبی، علیرضا دوراندیش، مجتبی شول‌افشارزاده، حامد عسگری، عدنان محمدی و حامد حسین‌خانی و عزیزانی دیگر که برخی از آن‌ها در حافظه و قلب مردم کرمان جای دارند و برخی از آن‌ها چهره‌هایی هستند که ارزش شناختن دارند.

این بار اما قرعه به نام یاسر سیستانی‌نژاد افتاده؛ نویسندۀ کتاب «سابون». سابون را نشر پریباد در تابستان ۱۴۰۳ کرده چاپ کرده و به نظر می‌رسد با استقبال مخاطبین روبه‌رو شده است.

سابون اولین مجموعه داستان سیستانی‌نژاد است با ۹ داستان کوتاه و طنز. طرح جلد آن را تیوا صمدیان انجام داده؛ پسری به‌صورت وارونه از کف صابون که شبیه یک دسته بادکنک است آویزان! و جالب‌تر از آن عنوان کتاب است که مخاطب را کنجکاو می‌کند که از خود بپرسد: سابون؟! چرا با سین؟

سؤال‌های ما البته محدود به عنوان کتاب نبود.

گفت‌وگوی ما دربارۀ پیشینۀ داستان‌ها، پیوستگی یا مجزا بودن شخصیت‌ها شروع شده و با سختی آفرینش هر داستان، چگونه طنز نوشتن و ذائقۀ داستانی هر اقلیم ادامه یافت.

نویسندۀ «سابون» با طنز نهفته‌ در کلامش جواب هر سؤال را صبورانه می‌داد و البته که مثل همیشه تأکید داشت سؤال سخت نپرسید! در تمام لحظات چهرۀ تک‌تک حاضرین خندان و شاد بود. با این حال سؤال‌های سخت هم پرسیده شد؛ سؤالی که سیستانی‌نژاد را مجبور به سکوت و تأمل کرد: «در تمام این سال‌ها، نوشتن باعث شده رابطۀ شما با خودتان تغییر کند؟»

سکوت نویسنده، هیجانی به من می‌دهد، خودکارم را محکم به دست می‌گیرم تا تمام کلمات را یادداشت کنم. این جواب برای من سازنده و راهگشا است؛ کلمات را دوست دارم و علاقه‌مندم به داستان و مشتاقم بدانم نوشتن چه تأثیری روی نویسنده می‌گذارد؛ جوابی ویژه برای سؤالی خلاقانه که از ذهن یکی از مخاطبان گذشته بود حالا سیستانی‌نژاد داشت سال‌های نوشتن خود را مرور می‌کرد.

احتمالاً دو دهه روزنامه‌نگاری از پیش چشمش گذشت برای همین خودش را مدیون هر روز نوشتن در روزنامه دانست. تعهد به روزانه‌نویسی و نظمی که برای آن داشته. حق با اوست که مغز مثل عضله است و با تمرین و تکرار و ممارست پرورش پیدا می‌کند. گاهی باید حتی تحت‌فشار باشی و بنویسی. نوشتن و خواندن سبک فکری آدم را عوض می‌کند و انسان را آرام‌تر می‌کند. حالا او در برابر هر مسئله به این فکر می‌کرد که باید گشت و راهی پیدا کرد. به قول خودش آرام‌تر و راه‌حل‌گرا‌تر شده است که این محصول دو دهه نوشتن بود و سیستانی‌نژاد از آن رضایت داشت.

البته ما هم رضایت داشتیم. سابون را خوانده بودیم و منتظر داستان‌های دیگر این نویسندۀ آرام و صبور بودیم.

اصالت زبان در داستان

صدرا  پاریزی
صدرا پاریزی

مفهوم زبان در داستان چیست

اگر از زبان ذهن و زبان بدن بگذریم، زبان یا گفتاری هست یا نوشتاری. زبان گفتاری ترکیبی از زبان بدن و کلمات است که دیده و شنیده می‌شوند و زبان نوشتاری ترکیبی از زبان ذهن و کلمات‌اند که آن‌ها را می‌خوانیم.

خیلی از نشانه‌های زبان گفتاری در زبان نوشتاری بی‌محل می‌شوند مثل نگاه کردن که در وضعیت‌های متفاوت معانی متفاوتی دارد یا شانه بالا انداختن که کلمۀ جایگزینی نداشته و باید توصیف شود.

از آن‌جا که داستان یک متن خواندنی است و مخاطب تنها با کلماتی سروکار دارد که از جهان نویسنده به او عرضه شده است بنابراین یکی از مهم‌ترین ارکان مفاهمه بین مخاطب و متن زبان آن است. برای همین هرقدر زبان داستان که از ذهن نویسنده نشأت می‌گیرد و صورتی نوشتاری دارد به زبان گفتاری و نشانه‌های خارج از متن نزدیک‌تر باشد، بر روح جان خواننده‌اش نافذتر است. با این وجود هستند ‌آثاری که با سنت‌شکنی و بی‌اعتنایی به این مهم، در نوع خود خوب درخشیده‌اند؛ مثلاً روزگار دوزخی آقای ایازِ براهنی یا شب هولِ هرمز شهدادی یا چاه بابلِ رضا قاسمی.

البته صحبت دربارۀ زبان داستان، بی‌توجه به ساختار و دیگر عناصر آن سخت است؛ مثل این می‌ماند که بخواهی سیگنال‌های یک سیستم عصبی را از آن جدا کرده و بعد تجزیه و تحلیل کنی. زبان داستان و البته لحن راوی به همین اندازه در تاروپود داستان تنیده است و به هیچ‌وجه نمی‌شود آن را جدای از این ساختار دید.

با این که در مباحث داستان‌نویسی روی دروازۀ داستان تأکید فراوانی شده اما قبل از این‌که دروازۀ داستان دست خواننده را بگیرد، زبان داستان می‌تواند مثل جادو در جان او نفوذ کند.

چه کلماتی و چگونه

زبان داستان خالق لحن و ریتم آن و در واقع ابزاری است که نویسنده با انتخاب کلمات، ساختار جمله و سبک کلی نگارش برای بیان داستان خود، احساس و ضرب‌آهنگ مدنظرش به کار می‌گیرد. این زبان می‌تواند رسمی، غیررسمی، ادبی، عامیانه، یا ترکیبی از این‌ها به همراه آرایه‌های ادبی مانند تشبیه، استعاره و کنایه باشد تا بتواند با ارائۀ توصیف‌های دقیق داستانی توأم با جزئیات حسی، تصاویری واضح و زنده در ذهن خواننده بیافریند.

«تنگسیر» ِ صادق چوبک چنین نمونه‌ای است:

«هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هُرم نمناک گرما را چکه‌چکه از تو هوای سوزان ورمی‌چید و دوزخ شعله‌ور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارییچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه یک پرنده سیاه نمی‌شد.

«کُنار مهنّا» گرد گرفته و سوخته و خاموش با برگ‌های ریز و خنجری‌اش، برزخ و خشمگین کنار جاده نشسته بود. همه می‌دانستند که این درخت نظرکرده است و هرکس از کنار آن می‌گذشت چه روز و چه شب بسم‌اللهی زیر لب می‌گفت و آهسته رد می‌شد. این کُنار خانۀ اجنه و پریان بود و خیلی از مردم بوشهر قسم می‌خوردند که عروسی و عزاداری پریان را میان شاخه‌های آن به چشم خود دیده‌اند.

سایۀ پهن و تب‌دار کُنار محمد را به سمت خود کشید و نیزه‌های سوزندۀ خورشید را از فرق سر او دور کرد...»

لحن و ریتم در داستان

برای پرداخت لحن، استفاده از واژگان متنوع و مناسب برای ایجاد تنوع در لحن و حس داستان اهمیت دارد و فضای احساسی و عاطفی شخصیت‌ها را به‌خوبی منتقل کرده و مخاطب را با آن‌ها هم‌داستان می‌کند.

و اما لحن داستان به نوع احساس یا حالتی اشاره دارد که نویسنده در متن ایجاد می‌کند. این حالت می‌تواند جدی، طنزآمیز، غمگین، شاد، یا حتی ترسناک باشد. لحن به انتخاب واژه‌ها، ساختار جملات و نحوۀ توصیف شخصیت‌ها و وقایع بستگی دارد.

لحن می‌تواند به شخصیت نویسنده نیز اشاره کند و نشان دهد دیدگاه او نسبت به موضوعات مختلف چیست.

ریتم داستان هم الگوی حرکتی یا جریان داستان است که شامل سرعت پیشرفت داستان، توالی وقایع و نحوه تغییر صحنه‌هاست. ریتم می‌تواند با استفاده از جملات کوتاه (تند) یا جملات بلند (کند) شود. معمولاً کنش‌ها ریتم تندتری نسبت به توصیف دارند و دیالوگ‌ها بسته به مضمون خود ضرب‌آهنگ‌ متفاوتی می‌سازند.

یک ریتم تند ممکن است احساس هیجان یا اضطراب را منتقل کند، در حالی که یک ریتم آرام‌تر می‌تواند حس تفکر عمیق یا تأمل را در مخاطب برانگیزد.

به عبارتی لحن بیشتر به احساس کلی داستان مربوط می‌شود در حالی که ریتم به نحوۀ جریان و پیشرفت آن اشاره دارد. هر دو عنصر با هم ترکیب می‌شوند تا تجربه‌ای کامل از خواندن را برای مخاطب فراهم کنند.

یکی از رمان‌های معروف ایرانی که می‌تواند به عنوان مثال خوبی برای کارکرد لحن در داستان مورد استفاده قرار گیرد، «بوف کور»ِ صادق هدایت است. این رمان با لحن خاص و عمیق خود، احساسات و تفکرات شخصیت اصلی را به خوبی منتقل می‌کند.

«سایۀ من خیلی پررنگ‌تر و دقیق‌تر از جسم حقیقی من به دیوار افتاده بود، سایه‌ام حقیقی‌تر از وجودم شده بود. گویا پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاته‌ام همه، سایه‌های من بوده‌اند، سایه‌هایی که من میان آن‌ها محبوس بوده‌ام. در این وقت شبیه یک جغد شده بودم، ولی ناله‌های من در گلویم گیر کرده بود و به شکل لکه‌های خون آن‌ها را تف می‌کردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر می‌کند. سایه‌ام به دیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده نوشته‌های مرا به دقت می‌خواند...»

لحن این اثر ترکیبی از ناامیدی، تنهایی و جستجوی معنا در زندگی است که به خواننده اجازه می‌دهد تا با دنیای درونی شخصیت‌ها ارتباط برقرار کند. همچنین، استفاده از زبان شاعرانه و توصیف‌های دقیق در این رمان، به ایجاد فضایی خاص و تأثیرگذار کمک کرده است.

علاوه بر این لحن نشان‌دهندۀ نگرش نویسنده نسبت به موضوع، شخصیت‌ها و مخاطب است. لحن می‌تواند جدی، طنزآمیز، غمگین، شاد، انتقادی یا محبت‌آمیز و ... باشد. لحن به خواننده کمک می‌کند تا احساسات و دیدگاه نویسنده را درک کند و معمولاً از طریق انتخاب کلمات، توصیفات و نوع روایت منتقل می‌شود.

دیوید جروم سالینجر برای ساختن فضای داستان و پرداخت شخصیت هولدن کالفیلد، زبانی عامیانه و بی‌تکلف خلق کرده و با لحنی خاص در دهان او گذاشته است:

«... مخصوصاً بالای اون تپۀ کوفتی. فقط یه کاپشن دورو تنم بود، دستکش یا چیز دیگه‌م نداشتم. هفتۀ پیش یکی بارونی پشم شتریمو با دستکشای پوست خزم که تو جیب بارونیه بود کف رفته بود. پنسی دزدبارونه. بیشتر این بچه‌ها مال خونواده‌های پولدارن ولی بازم مدرسه پُر دزده. هرچی مدرسه گرون‌تر، دزداش بیشتر. بی‌شوخی می‌گم. خلاصه، همون ریختی بغل توپ مسخره‌هه وایسادم و بازی رو تماشا کردم تا ماتحتم یخ زد. ولی راستش زیاد‌م بازی رو تماشا نمی‌کردم. چیزی که دنبالش می‌گشتم یه جور احساس خدافظی بود. می‌خوام بگم از خیلی مدرسه‌ها و جاهای دیگه رفته‌م بی‌اینکه بدونم دارم واسه همیشه می‌رم. از این خیلی شاکی می‌شم. به‌درک که خدا‌فظی‌ش غم‌انگیز یا ناجوره ولی وقتی دارم از جایی می‌رم دوست دارم بدونم که دارم می‌رم...»

ریتم به جریان و ضرب‌آهنگ کلمات و جملات در داستان اشاره دارد. ریتم خوب باعث می‌شود داستان روان و دلنشین به نظر برسد. ریتم می‌تواند تند، کند، یکنواخت یا متغیر باشد. نویسنده می‌تواند از طریق طول جملات، استفاده از تکرارها، مکث‌ها و ساختار خاص جملات، ریتم مورد نظر خود را ایجاد کند.

ریتم تند: «راسکولنیکوف کنار صندوقچه نشست و منتظر ماند. به سختی نفس می‌کشید. ناگهان بلند شد، تبر را برداشت و از اتاق‌خواب بیرون رفت. لیزاوتا با بستۀ بزرگی در دست وسط اتاق ایستاده بود و با حیرت به جنازۀ خواهرش خیره مانده بود. رنگش مثل گچ سفید شده بود. توان فریاد نداشت...» جنایت و مکافات/ فئودور داستایوفسکی

ریتم کند: «بوی کلم پخته از زمان مدرسۀ شبانه‌روزی به مشامم رسیده بود، آنجا یک پدر روحانی برایمان توضیح داده بود که خاصیت کلم کم کردن هوس‌هاست. تصور این موضوع ‌که هوس‌های من یا کس دیگری تخفیف یافته حالم را به‌هم می‌زد. پرواضح است که آن‌ها در آن‌جا شبانه‌روز به خواسته‌های جسمانی می‌اندیشند و در جایی و مکانی یک خواهر روحانی در آشپزخانه‌ای نشسته و فکر می‌کند تا لیست غذایی‌اش را تهیه کند و بعد با رئیس راجع به برنامۀ غذایی صحبت می‌کند، روبه‌روی هم می‌نشینند ولی کلمه‌ای در مورد غذاها صحبت نمی‌کنند و در مورد هر غذایی که روی کاغذ نوشته شده به این فکر می‌کنند که یکی آدم را آرام می‌کند و آن یکی هوس‌ها را افزایش می‌دهد! پرواضح است که همۀ این‌ها برای زن‌زدایی است...» عقاید یک دلقک/هانریش بل

حقیقت این است که اهمیت زبان داستان زمانی مشخص می‌شود که شما فقدان آن را احساس کنید! اینجای کار است که ارتباط با داستان سخت می‌شود و اگر تکلیفی در میان نباشد اثر ناخوانده می‌ماند.

بنابراین پربیراه نیست اگر بگوییم داستان‌هایی موفق‌اند که نشود زبان را از ساختار آن تفکیک کرد.

کافورپوش/ عالیه عطایی/نشر چشمه

«همچنان حضورش را پشت در احساس می‌کنم این چه‌جورش است کاش الآن دوباره در را باز کند و چشمش به چشمم بیفتد و خجالت بکشد این‌طور می‌فهمد باید درست جواب دهد به قول آقاجان خجالت برای زن‌ها لازم است خوب بگو خبر ندارم سکوت چه می‌کنی؟»

در این پاراگراف، بریده‌ای از داستان کافورپوشِ عالیه عطایی آورده‌ام؛ زبان راوی در این کار روان نیست و کار خوانش متن را سخت می‌کند اما در مجموعه داستان «چشم سگ» اثر دیگری از همین نویسنده شاهد ارتباط مؤثرتری از طریق زبان داستان هستیم:

«بیدار که شد دید مار خودش را از دستگیرۀ پنجره آویزان کرده و سرش را به شیشه می‌کشد. نگاهی به حیاط انداخت. از گیاهان هرز درهم‌تنیده معلوم بود سال‌هاست کسی در حیاط قدم نزده. خواست لای پنجره را باز کند تا مار به هوای تازه بخزد که منصرف شد چند پنجرۀ آپارتمان روبه‌رو به حیاط دید داشت و ضیا فکر کرد بد نیست احتیاط کند. آن هم با چیزهایی که ماریا از جیغ کشیدن مردم توی پارک براَیش تعریفی کرده بود. وقتی می‌گفت مراقب باش، این‌ها می‌ترسند و به پلیس زنگ می‌زنند، راست می‌گفت. ماریا اهل گنده کردن قضایا نبود اما اقلیت بودن را می‌فهمید. هر چند تصویری از افغانستانی بودن نداشت. ضیا هم اصراری نداشت که دربارۀ خودش و خرابه‌ای که از آن می‌آمد به ماریا توضیح بدهد. چند جمله از زن‌ش و دخترش گفته بود و احساسی‌ترین حرفی که بین‌شان ردوبدل شده بود دربارۀ صحرا، دختر ضیا، بود که پدرش بزرگ شدنش را نمی‌دید. هر دو آَه کشیده بودند. ماریا بچه نداشت و ضیا هم به عنوان یک مرد افغان کسر شأنش می‌شد که بیش‌تر برای این دلتنگی ناله کند.»

لولیتا/ میخاییل ناباکوف/

Lolita, light of my life, fire of my loins. My sin, my soul. Lo-lee-ta: the tip of the tongue taking a trip of three steps down the palate to tap, at three, on the teeth. Lo. Lee. Ta. She was Lo, plain Lo, in the morning, standing four feet ten in one sock. She was Lola in slacks. She was Dolly at school. She was Dolores on the dotted line. But in my arms she was always Lolita. Did she have a precursor? She did, indeed she did. In point of fact, there might have been no Lolita at all had I not loved, one summer, an initial girl-child. In a princedom by the sea. Oh when? About as many years before Lolita was born as my age was that summer. You can always count on a murderer for a fancy prose style. Ladies and gentlemen of the jury, exhibit number one is what the seraphs, the misinformed, simple, noble-winged seraphs, envied. Look at this tangle of thorns.

در پاراگراف پیش بریده‌ای از رمان «لولیتا»ی میخاییل ناباکوف را عمداً با زبان اصلی آوردم تا ببینید نویسنده‌ با چه هنرمندی از آواهای زبانی برای شورانگیزی این اثر و منحصربه‌فرد شدن کارش بهره برده است.

سرگذشت ندیمه/ مارگارت اتوود/

A chair, a table, a lamp. Above, on the white ceiling, a relief ornament in the shape of a wreath, and in the center of it a blank space, plastered over, like the place in a face where the eye has been taken out. There must have been a chandelier, once. They’ve removed anything you could tie a rope to.

در «سرگذشت ندیمه‌»ی مارگارت اتوود نیز هر کلمه با دقت وسواس‌گونه‌ای در کنار کلمۀ بعدی نشسته تا بتواند به همان میزان که فضای داستان درگیر خفقان، ترس و خشونت است، حامل لحن تنهایی، دلهره و مرگ باشد.

(متأسفانه این اثر در برگردان آن به زبانی فارسی، این قابلیت متمایز را از دست داده.)

رمز موفقیت رمان ناتوردشت نیز که پیش‌تر بریده‌ای از آن آوردم در گرو زبانی است که نویسنده با هوشمندی برای راوی نوجوان داستان خود انتخاب کرده و لحنی متفاوت آفریده که در ادبیات مدرن به اسکاز جوان شناخته می‌شود.

همین‌طور در «بازماندۀ روز»ِ کازئو ایشی گورو، در این اثر هم سرپیش‌خدمت یک خانۀ انگلیسی در خلال رویدادهای روزانه، خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کند. اگر خلاصۀ این رمان همین دو جمله باشد چندان چنگی به دل نمی‌زند اما وقتی راوی با لحن خاص خودش داستان را پیش می‌برد آن وقت به نکته‌سنجی نویسنده پی می‌بریم.

خوشبختانه این رمان را نجف دریابندری با زبردستی به فارسی برگردانده و خوب توانسته لحن و ساختار زبانی یک پیشخدمت دربار انگلیس را با همان ذات پرطمطراق‌ش طوری به فارسی برگرداند که از لذت اثر کاسته نشود:

«فایده‌اش چیست كه اینقدر نگران باشیم كه براى راه بردن زندگى خودمان چه كارهایى مى‌توانستیم یا نمى‌توانستیم بكنیم؟ كافى است كه امثال بنده و شما، دستِ‌كم سعى كنیم سهمى كه به سرمایه‌ى این دنیا اضافه مى‌كنیم، حائز حقیقت و ارزش باشد.

فایده‌اش چیست که انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه یا بهمان لحظه جور دیگری برگزار شده بود، کار به کجا می‌کشید؟ باید برای خودت خوش باشی. بهترین قسمت روز شب است. تو کار روزت را انجام داده‌ای. حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش ساعت را كه نمی‌شود به عقب برگرداند. آدم نمی‌تواند تا ابد در این فكر باشد كه چه جور ممكن بود بشود. انسان باید بفهمد كه نصیب و قسمتش مثل دیگران بوده، شاید هم بهتر از دیگران؛ آن وقت باید شكرگزار باشد. شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل گیاه‌ها خلق می‌کرد؛ یعنی این که پای‌مان محکم توی زمین باشد، آن‌وقت هیچ‌کدام از این کثافت‌کاری‌های مربوط به جنگ و مرز و این چیزها اصلاً پیش نمی‌آمد!»

همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم یکی از ویژگی‌های منحصربه‌فرد «بوف کورِ صادق هدایت» هم، ساختار زبانی راوی‌اش است که به‌خوبی در دهان او نشسته و روایتش را پذیرفتنی کرده است.

در «شازده احتجابِ هوشنگ گلشیری» هم، در «ملکوتِ بهرام صادقی» و ...

در همۀ داستان‌ها و رمان‌هایی که به عنوان مثال آوردم زبان داستان، صاحب ِ لحن ِ شخصیت ِ داستان است به عبارتی وقتی شخصیتِ راوی دو داستان با مضمون مشترک متفاوت باشد، زبان داستان به دگرگونیِ شخصیتِ راوی، دچار می‌شود و لحن داستان را می‌سازد؛ مثل «شاگرد قصاب ِ» مک‌کیپ که به لحاظ مضمونی و زاویۀ دید و حتی ساختار زبانی شباهت‌هایی به «ناتوردشتِ» سالینجر دارد اما در لحن متفاوت‌ است:

«دام دادام! به خانۀ نوجنت‌ها خوش ‌آمدی آقای فرنسی برادی! گفتم ممنون، خیلی خیلی ممنون. ایستادن روی این کاشی‌های سیاه و سفید آشپزخانه برایم خیلی خوشایند است خانم نوجنت. نه اصلاً. خیلی از این که اومدی خوشحالیم فرنسی. حالا باید با همه آشنا بشی. این شوهرمه و این پسرم فیلیپ، البته معلومه که می‌شناسیش.

دیگر از خانم نوجنت نمی‌ترسیدم که فوری بدود پای تلفن و به گروهبان گزارشش را بدهد چون رفته بود کوهستان و داشت توی کلبۀ برادر کله‌هویجی‌اش باتسی که بوی سیگار و پشکل اسب می‌داد از لیوان حلبی چای می‌خورد. ولی خانۀ نوجنت‌ها همچین بوهایی نمی‌داد. نه. اصلاً، بوی کلوچۀ تازه می‌داد...»

با تمام این‌ها ساختار، مضمون و محتوای داستان هرچه باشد، زمانی قدرتمند ظاهر می‌شود که نویسنده علاوه‌بر تسلط بر واژگان، نشانه‌های زبانی را هم خوب بشناسد و بتواند به‌جا و به‌قاعده از آن‌ها برای ساختن ریتم داستان و لحن شخصیتش استفاده کند و در نهایت سبک خودش را بیافریند.

چه کلماتی و چگونه زبان داستان را می‌سازند

«روزگار دوزخی آقای ایاز»ِ رضا براهنی، یکی از آثار برجستۀ ادبیات معاصر است که به دلیل سبک و زبان خاص خود مورد توجه قرار گرفته. زبان این رمان ویژگی‌های منحصر به فردی دارد که در ادامه به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنم:

زبان پیچیده و شاعرانه: براهنی در این اثر از زبانی پیچیده و گاه شاعرانه بهره برده و با بهره‌گیری از تصاویر ادبی و توصیفات دقیق، فضایی خاص خلق کرده است.

استفاده از تکنیک جریان سیال ذهن به نویسنده اجازه می‌دهد تا افکار و احساسات شخصیت‌ها را به صورت مستقیم و بدون واسطه بیان کرده و به عمق ذهن شخصیت‌ها نفوذ کند.

بسیاری از عناصر داستان دارای معانی نمادین بوده که نیازمند تفسیر عمیق‌تری هستند. براهنی با استفاده از نمادها، لایه‌های مختلف معنایی را در داستان ایجاد کرده است.

سبک نوشتاری براهنی در این اثر تأثیرگرفته از نویسندگان مدرن غربی مانند جیمز جویس و ویلیام فاکنر در استفاده از تکنیک‌های مدرن روایی است.

این ویژگی‌ها باعث شده‌اند «روزگار دوزخی آقای ایاز» اثری چالش‌برانگیز و از نظر زبانی بسیار غنی باشد.

«گفت: «ارّه را بیار بالا!» و من درحالی‌که پاهاى خشک و لاغر و خاک‌آلوده و خون‌آلودۀ آن یکى را می‌‌دیدم و تماشا می‌کردم و می‌ترسیدم و آب دهن‌م خشک شده بود و نفس‌م در نمی‌آمد، ارّۀ بزرگ و سفید و براق و وحشى را که دندانه‌های تیز و درشت و خشن و بی‌رحم داشت در یک دست گرفتم و با دست دیگر محکم پله‌هاى نردبان را یک‌یک چسبیدم و تماشا‌کنان و بهت‌زده از پشت آن یکى که نفس‌اش سنگین بود و زیر لب‌اش چیزی می‌گفت که نشنیدم، بالا رفتم و در بالا رفتن چشم‌م نه به زمین بود و نه به آسمان، بل‌که نخست به پاها و بعد به ساق پاها و بعد به ران‌های سیاه و سوخته و یا حتی بهتر است بگویم، ران‌هاى کهنۀ عتیقۀ او، آن یکى بود که هنوز می‌ترسم اسم‌اش را بر زبان بیاورم، گرچه اسم‌اش را سخت دوست دارم؛ و البتّه لنگی مندرس بود آن‌جا، سرخ و خاکسترى و آلوده به خون بر دور کمرش که کمرى باریک بود و موهاى دور کمرش آن‌چنان آلوده به خون بود که گوئى ناخن‌هایی باریک و خنجرسان و منحوس خواسته بودند مو را بکنند و در عوض پوست زیر مو را کنده بودند، ولى مو همچنان در میان تفاله‌هاى راکد مانده بود و چون خون زیادى در آنجا نبود، عصارۀ تن را که چیزی چون خونابه بود به‌سختی بیرون کشیده بودند و موها را آلوده کرده بودند و موها را کثیف و چرک و خون‌آلوده کرده بودند.

گفت: «ارّه را بیار بالا!» گفتم: «آوردم!» گفت: «تندتر!» گفتم: «تندتر آوردم» و تند کردم، ولى مگر می‌توانستم؟ چشم‌هایم را بستم که نبینم، ولى مگر می‌توانستم؟ مگر ممکن بود کور شوم و نبینم؟ در برابر چشم‌م میخى آلوده به خون بود که تیزى‌ی براق خون‌آلوده‌اش، از وسط، از پشت مرد - همو که نام‌اش را سخت دوست داشتم - گذشته، از چوب‌بست نیز گذشته، اینک از برابر چشم من سر در آورده بود. چشم باز کردم و میخ را نگاه کردم. همان که پیش از باز کردن چشم دیده بودم.

فریاد زد: «ارّه را بیاور بالا!» و من گفتم: «آوردم» و قدمی دیگر برداشتم، پله‌ای را زیر پا گذاشتم، دست راست را بلند کردم و دستۀ آن سر اره را به‌طرف محمود دراز کردم و او از آن‌سوی مرد، از همان‌جایی که صورت او - همان کسی که از اسم‌اش می‌ترسم از بس دوست‌اش دارم - دیده می‌شد، آن سر ارّه را که دسته‌ای بلند و سفید و عمودی داشت، گرفت و گفت: «بالاتر بیا، بالاتر تا مشغول کار شویم!» و من پله‌ای بالاتر رفتم و درست در کنار سر او، کنار نیم‌رخ عرق‌آلوده و سوزان و عطشان او که حتی نورانی، نه! سرخ و بزرگ و حتی خدائی می‌نمود، ایستادم، طوری که گوئی موهای پر پشت‌اش از نیمرخ به‌سوی من می‌رستند؛ و موقعی که محمود که آن‌سر ارّه را گرفته بود، فریاد زد: «اندازه بگیر!» و من سر اره را به دست چپ‌ام دادم و دست راستم را بلند کردم و کمی به جلو خم شدم و انگشت کوچکم را بر مچ تب‌دار او - همان‌که دوست‌اش داشتم از بس ازش وحشت داشتم - نهادم و انگشت پهن و نسبتاً زمخت همان دست راست را بر بازوی برهنۀ او از آرنج به پائین نهادم و تن ملتهب او را لمس کردم، در اعماق عروقم آن کتب مرطوب و توفانی را شنیدم و آنگاه صدای زوزه‌سان و موزون جماعتی از جماعت‌های سرزمین خویش را شنیدم که همچون صدای همسرایان قومی مصیبت‌بار و زوزه‌های سگان همسرا فریاد زدند: «اول دست راست‌اش را! اول دست راست‌اش را! اول دست راست‌اش را!»

کتاب‌هایی به رنگ رویا

صهبا توکلی
صهبا توکلی

بچه که بودم هر شب با داستانی از زبان مادرم به خواب می‌رفتم. شخصیت اصلی این داستان دختری بود به نام نرگس (اسم دوم خودم) که دقیقاً همان کارهایی را انجام می‌داد که من انجام داده بودم و یا عادت‌هایی شبیه من داشت! بزرگ‌تر که شدم وقتی مادرم با همین ترفند برای خواهرهایم قصه می‌گفت متوجه تأثیر روایت‌ها در خودم و خواهرانم شدم؛ ما در حال یادگیری غیرمستقیم مفاهیم بودیم؛ مفاهیمی که گاهی با نقاشی‌های مادرم همراه می‌شد.

حالا من دست به قلم شده‌ام، خواهر دیگرم طراح گرافیک است و کوچکترین خواهرمان ایده‌های نابی برای داستان دارد. این مقدمه را آوردم تا برسم به این تعریف که ادبیات کودک صرفاً کتاب قصه نیست بلکه مجموعه‌ای از نوشته‌ها و آثاری است که به‌طور خاص برای کودکان و نوجوانان روایت، تألیف یا تولید شده‌اند.

این نوع از ادبیات شامل مثل‌ها و متل‌ها، قصه‌ها و افسانه‌ها، داستان‌ها، کتاب‌های مصور بدون کلمه، شعرها، بازی‌ها، نمایشنامه‌ها و حتی کتاب‌های غیرداستانی است که به موضوعات، تجربیات و احساسات، برای کودکان و یا درباره‌ی آن‌ها می‌پردازد.

زبان استفاده شده در ادبیاتِ برای کودک معمولاً زبانی ساده و قابل فهم است تا کودکان به‌راحتی آن را درک کنند. موضوعات داستان‌ها هم معمولاً حول محور مسائلی می‌چرخد که برای کودکان جذاب و مرتبط با جهان آن‌هاست. بسیاری از کتاب‌های کودک شامل تصاویر رنگی و جذاب‌اند که کمک می‌کنند با تمرکز کودکان روی تصاویر، قوه‌ی تخیل‌شان برای تصویرپردازی تحریک شود. اغلب آثار ادبی کودک سعی دارند تا درس‌هایی اخلاقی برای مخاطبان نوپای خود فراهم کنند و کمتر اثری هست که صرفاً برای تفنن کودکان وارد این بازار شود.

همان‌طور که اشاره شد این ادبیات انواع مختلفی دارد. داستان‌های تخیلی، مانند داستان‌های پریان و ماجراهای افسانه‌ای، در دنیایی خیالی و غیرواقعی می‌گذرد، در حالی که داستان‌های واقعی روایت‌های مبتنی بر واقعیت زندگی و تجربیات روزمره‌اند که به کودکان کمک می‌کند تا خودشان را در موقعیت‌های مختلف تصور کنند مثل همان روایت‌هایی که پیش از این به آن اشاره شد. شعرهای کودکانه هم متناسب با ساختار مغزی کودک موزون و ساده‌اند و معمولاً با مضامین شاد و سرگرم‌کننده خلق شده‌اند. کتاب‌های فعالیت‌محور نیز شامل فعالیت‌های خلاقانه‌ای مثل رنگ‌آمیزی، کاردستی و بازی‌های فکری...هستند.

هرچند اغلب آثار خلق‌شده تحت عنوان ادبیات کودک آموزشی غیرمستقیم یا مستقیم را هدف گرفته‌اند کماکان جنبه‌های تفریح و سرگرمی کودکان را نیز در نظر دارند و در توسعه مهارت‌های زبانی، تفکر انتقادی و خلاقیت آن‌ها نقش مهمی ایفا می‌کنند. با خواندن کتاب برای کودک، آن‌ها می‌توانند شناختی نسبت به دنیای اطراف خود پیدا کرده و از این طریق تجربیات جدیدی به دست آورند.

به همین دلیل این نوع از ادبیات نقشی حیاتی در رشد و تربیت کودکان داشته و بر جنبه‌های متعددی از زندگی آن‌ها اثر می‌گذارد.

ادبیات کودک با ارائه‌ی قصه‌ها، شعرها و متل‌ها، به زبان‌آموزی کودکان کمک کرده و دایره واژگان آن‌ها را گسترش می‌دهد، در نتیجه کودکان توانایی بهتری در بیان احساسات و نظرات خود پیدا کرده و مهارت‌های ارتباطی‌شان تقویت می‌شود. ادبیات کودکان همچنین با تحریک تخیل، کودکان را به دنیاهای جدید و جذاب می‌برد و از طریق مواجهه با شخصیت‌ها، مشکلات و چالش‌های پیش‌آمده در داستان، تفکر انتقادی آن‌ها را پرورش می‌دهد.

بسیاری از داستان‌ها پیام‌های اخلاقی و آموزشی دارند که ارزش‌هایی مانند دوستی، صداقت، همدردی و شجاعت را به کودکان می‌آموزند و با توسعه همدلی، به آن‌ها کمک می‌کند تا دیدگاه‌های دیگران را درک کنند. از سوی دیگر، ادبیات کودکان می‌تواند عشق به مطالعه و یادگیری را در کودکان القا کرده و کنجکاوی آن‌ها را تحریک کند.

اما نکته‌ی قابل توجه برای والدین این است که خواندن کتاب برای کودک لازم اما کافی نیست؛ ایجاد فضای گفت‌وگو بعد از خوانش هر کتاب و شرکت دادن کودک در بحث‌ مربوط به داستان و بررسی شخصیت‌ها، موجب تقویت تعاملات اجتماعی کودک شده و دریافت تجربه‌ی شخصیت‌های مختلف در داستان به آن‌ها کمک می‌کند تا خود را بشناسند و هویت خود را شکل دهند.

ادبیات کودک همچنین آگاهی کودکان را نسبت به فرهنگ‌ها و آداب و رسوم مختلف افزایش داده و به آن‌ها کمک می‌کند تا تنوع فرهنگی را درک کرده و نسبت به دنیایی بزرگ‌تر، احساس مسئولیت کنند.

توسعه‌ی زبان و مهارت‌های سوادآموزی، آشنایی با واژگان جدید و متنوع، گسترش دایره لغات، تقویت مهارت‌ شنیداری کودک، آشنا شدن کودک با ساختار جمله، نحو زبان و نحوه‌ی استفاده از کلمات در متن از کم‌ترین دست‌آوردهای خواندن کتاب برای کودکان است.

کودکانی که در سنین پایین کتاب می‌شنوند، آمادگی بیشتری برای یادگیری؛ خواندن و نوشتن و مهم‌تر از همه تعامل با دیگران در آینده دارند.

خواندن کتاب فرصتی فراهم می‌کند تا والد یا والدین زمان باکیفیتی را با فرزندشان بگذرانند و ارتباط عاطفی عمیق‌تری برقرار کنند. این لحظات تقویت‌کننده پیوندهای عاطفی و ایجاد خاطرات خوشایند برای کودکان است و آن‌ها را به دنیای خلاقیت و خیال‌پردازی می‌برد، به‌طوری که کودکانی که داستان‌های متنوع می‌شنوند، توانایی بیشتری در خلق ایده‌ها و راه‌حل‌های جدید دارند.

علاوه بر این، خواندن داستان نیازمند تمرکز و توجه است و به افزایش این مهارت در کودکان کمک می‌کند و با تمرین مداوم، حواس‌پرتی آن‌ها را کاهش می‌دهد.

بنابراین، خواندن کتاب برای کودکان توسط والدین تنها یک فعالیت لذت‌بخش نیست، بلکه یک سرمایه‌گذاری ارزشمند در آینده آن‌ها به حساب می‌آید. این کار به توسعه همه‌جانبه کودکان کمک کرده و آن‌ها را برای مواجهه با چالش‌های زندگی آماده می‌سازد. به همین دلیل، والدین باید از این فرصت استفاده کرده و با اختصاص دادن زمانی مشخص برای خواندن کتاب نقشی حیاتی در رشد و شکوفایی آن‌ها ایفا کنند.

همه‌ی این‌ها ناظر بر این است که ادبیات برای کودکان یک ضرورت است که تأثیرات مثبت و عمیقی روی رشد ذهنی، عاطفی و اجتماعی آن‌ها می‌گذارد. از این رو، توجه به کیفیت و کمیت ادبیات کودک و فراهم کردن منابع مناسب، امری ضروری در فرآیند تعلیم و تربیت کودکان به شمار می‌آید.

در کنار کتاب‌هایی که فقط خواندنی، شنیدنی یا دیدنی هستند کتاب‌های فعالیت‌محور مخاطبان خاص خود را دارند. این کتاب‌ها نوع خاصی از ادبیات کودکانه هستند که به کمک داستان‌سرایی خلاقانه و روایت‌های پرجاذبه، به کودکان فرصتی برای دوسویه کردن تجربه خواندن در کنار فعالیت‌های عملی داده و سبب یادگیری تعاملی می‌شوند. فعالیت‌های گنجانده شده در این کتاب‌ها کودک را به مشارکت و تعامل با داستان تشویق می‌کنند، مانند حل معما، بازی‌های کلامی، نقاشی یا نوشتن.

تجربه یادگیری با این کتاب‌ها به صورت چند حسی انجام می‌شود؛ به‌طوری‌که فعالیت‌های عملی در کنار داستان‌خوانی به کودکان این امکان را می‌دهند که با چشم، گوش و دست خود یاد بگیرند و یادگیری را برایشان سرگرم‌کننده‌تر می‌کند.

کتاب‌های فعالیت محور موجب تقویت مهارت‌های اجتماعی کودک می‌شوند. فعالیت‌های گروهی یا خانوادگی که در این کتاب‌ها وجود دارد، به کودکان کمک می‌کند تا تعاملات اجتماعی خود را بهبود بخشند. همچنین، تعامل با داستان‌ها و انجام فعالیت‌های مربوط به آن‌ها خلاقیت و تخیل کودکان را پرورش می‌دهد. یادگیری از طریق عمل و تعامل با محتوا معمولاً مؤثرتر از یادگیری مجرد است. به همین ترتیب، فعالیت‌های عملی و هنری در این کتاب‌ها به تقویت مهارت‌های حرکتی کودک نیز کمک می‌کند.

در انتخاب کتاب‌های فعالیت‌محور، باید به نکاتی توجه کرد. از جمله نکات مهم، تناسب کتاب با سن و توانایی‌های کودک است؛ کتاب‌هایی که با سن کودک همخوانی ندارند، ممکن است تأثیر منفی بر روی او بگذارند. همچنین، باید مطمئن شوید که داستان‌ها و فعالیت‌ها مناسب و آموزنده هستند و از ارزش‌های اخلاقی و فرهنگی پیروی می‌کنند. توجه به علایق کودک نیز اهمیت زیادی دارد؛ انتخاب کتاب‌هایی که مورد علاقه کودک است، باعث می‌شود او به سمت یادگیری و فعالیت تشویق شود. در نهایت، بررسی نظرات درباره کتاب‌ها و مشورت با معلمان یا پدر و مادرهای دیگر می‌تواند به انتخاب مناسب کتاب کمک کند.

با انتخاب کتاب‌های کودک فعالیت‌محور، نه‌تنها به رشد مهارت‌های شناختی و اجتماعی کودکان کمک می‌کنید، بلکه لحظات سرگرم‌کننده و مفیدی را با آن‌ها تجربه خواهید کرد. این گونه کتاب‌ها به کودکان این امکان را می‌دهند که در دنیای خیالی خود غوطه‌ور شوند و در عین حال مهارت‌های متنوعی را نیز یاد بگیرند.

البته بهتر است بدانید که تهیه هر کتابی که با عنوان کتاب کودک منتشر می‌شود، لزوماً برای کودکان مناسب نیست. متأسفانه، بازار کتاب کودک نیز مانند سایر بازارها ممکن است تحت تأثیر عوامل تجاری قرار گیرد و بدون توجه کافی به کیفیت و محتوای مناسب برای کودکان، کتاب‌هایی عرضه شوند. به همین دلیل، انتخاب کتاب مناسب برای کودکان نیازمند دقت و توجه است.

برای انتخاب کتاب کودک مناسب، ابتدا باید به سن کودک توجه کنید. کتاب‌ها باید متناسب با سن و سطح درک کودک باشند. برای مثال، کتاب‌های تصویری با تصاویر بزرگ و رنگارنگ برای کودکان خردسال مناسب‌تر هستند، در حالی که کودکان بزرگ‌تر ممکن است به داستان‌های بلندتر و پیچیده‌تر با شخصیت‌پردازی عمیق‌تر علاقه‌مند باشند. محتوای کتاب نیز باید مناسب باشد؛ کتاب‌ها نباید شامل محتوای خشونت‌آمیز، ترسناک یا نامناسب برای سن کودک باشند.

کیفیت تصاویر و طراحی کتاب نیز بسیار مهم است. تصاویر باید جذاب، رنگارنگ و مرتبط با داستان باشند و طراحی کتاب باید به گونه‌ای باشد که کودک را به خود جذب کرده و خواندن را برای او لذت‌بخش کند. پیش از خرید کتاب، بهتر است نظرات و نقدهای دیگران را در مورد آن مطالعه کنید. این نظرات می‌توانند به شما در تصمیم‌گیری کمک کنند.

برای انتخاب کتاب مناسب، می‌توانید به مراجع معتبر برای معرفی کتاب‌های کودک مراجعه کنید. یکی از معتبرترین مراجع در ایران، شورای کتاب کودک است. این شورا هر ساله فهرستی از کتاب‌های برگزیده را منتشر می‌کند که می‌تواند منبع خوبی برای انتخاب کتاب‌های مناسب باشد.

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز یکی از مراجع معتبر در زمینه تولید و معرفی کتاب‌های کودک و نوجوان است و کتاب‌های منتشر شده توسط این کانون معمولاً از کیفیت بالایی برخوردار هستند. جوایز ادبی معتبر مانند جایزه هانس کریستین اندرسن و جایزه آسترید لیندگرن نیز به کتاب‌های برتر کودک و نوجوان در سطح بین‌المللی اهدا می‌شوند و اطلاع از کتاب‌های برنده این جوایز می‌تواند به شما در انتخاب کتاب‌های با کیفیت کمک کند.

مجله‌ها و وب‌سایت‌های تخصصی نیز به بررسی و معرفی کتاب‌های کودک می‌پردازند و مطالعه این مجله‌ها و وب‌سایت‌ها می‌تواند به شما در انتخاب کتاب‌های مناسب کمک کند. همچنین، برخی از کتاب‌فروشی‌های معتبر دارای بخش تخصصی کتاب کودک هستند و کارشناسانی دارند که می‌توانند به شما در انتخاب کتاب‌های مناسب کمک کنند.

سایت‌هایی مانند Goodreads و Amazon نیز دارای بخش نظرات کاربران هستند که می‌توانید از آن‌ها برای بررسی و انتخاب کتاب‌های مناسب استفاده کنید.

توصیه می‌شود با معلمان و مربیان کودک نیز مشورت کنید، زیرا آن‌ها می‌توانند با توجه به شناخت خود از کودکان و کتاب‌ها، توصیه‌های مفیدی برای انتخاب کتاب داشته باشند.

سعی کنید کتاب‌هایی را انتخاب کنید که با علایق و سلیقه فرزند شما همخوانی داشته باشند. قبل از خرید کتاب، سعی کنید بخش‌هایی از کتاب را بخوانید یا تصاویر آن را بررسی کنید تا مطمئن شوید که برای کودک شما مناسب است.

با توجه به این نکات و استفاده از مراجع معتبر، می‌توانید کتاب‌هایی را انتخاب کنید که هم برای کودکان لذت‌بخش باشند و هم به رشد و تکامل آن‌ها کمک کنند. به عنوان مثال، اگر کودک شما به داستان‌های تخیلی علاقه‌مند است، می‌توانید کتاب‌هایی با موضوعات فانتزی و ماجراجویانه انتخاب کنید که تخیل او را تقویت کنند. اگر کودک شما به یادگیری درباره حیوانات علاقه‌مند است، می‌توانید کتاب‌هایی با تصاویر زیبا و اطلاعات جذاب درباره حیوانات انتخاب کنید. در نهایت، هدف اصلی این است که کتاب‌هایی را انتخاب کنید که کودک شما را به خواندن علاقه‌مند کرده و او را به دنیای دانش و خیال ببرند.

در پایان چند مرجع معتبر برای معرفی کتاب کودک و هم‌چنین انتشاراتی که کم‌تر از آن‌ها نام‌برده شده برای مشاوره‌ای تخصصی و خرید کتاب کودک ضمیمه می‌شود.

پیش‌تر از این به شورای کتاب کودک اشاره شد که می‌توانید از طریق آدرس https://cbc.ir/ با آن ارتباط بگیرید.

گروه لاک‌پشت پرنده هم با آدرس https://lakposhtparandeh.ir/ مرتباً در حال مقایسه‌ی آثار منتشر شده برای کودک و نوجوان هست و می‌توانید به آثار معرفی شدۀ آن اعتماد کنید.

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هم با آدرس https://kpf.ir/ مرجع معتبری برای معرفی کتاب کودک و نوجوان است.

انتشارات نردبان مجموعه کتاب‌های فعالیت‌محور مناسبی برای کودکان دارد؛ با داستان‌های جذاب به همراه فعالیت‌های تعاملی و آموزنده با آدرس

https://entesharat.com/

انتشارات شهر قلم نیز نشر مناسبی برای کودک و نوجوان است که در این نشر هم می‌توانید کتاب‌های ارزنده‌ای چه فعالیت‌محور چه غیر از آن بیابید. آدرس سایت شهر قلم:

https://shghalam.ir/

کتاب هدهد معمولاً با انتشارات مختلف کار می‌کند و کتاب‌های خوبی برای بچه‌ها دارد. می‌توانید محصولات کتاب هدهد را در آدرس زیر رصد کنید:

/https://hodhod.com

با انتشارات بازی و اندیشه به تازگی آشنا شدم و کتاب‌های آن را برای کودک و نوجوان مناسب دیدم. این انتشارات بسیار خلاقانه با مخاطب خودش در ارتباط است فهرست آثار این نشر را در این آدرس ببینید:

/https://baziandisheh.com

گروه مجله‌های نبات هم با تفکیک رده‌های سنی کتاب‌های ماندنی و جذابی برای کودکان دارند که بچه‌ها حتی از نگاه کردن و تورق آن لذت می‌برند. نبات‌ها را می‌توانید از طریق آدرس وب‌سایتشان بخرید.

https://nabaat.ir/

در کنار این‌ها فروشگاه با فرزندان هم می‌تواند هم برای والدین و هم برای بچه‌ها دیدنی باشد

https://www.bafarzandan.com/

آبِ توبه

علیرضا رضاپور
علیرضا رضاپور

علیرضا رضاپور متولد ۱۳۵۸ در فومن گیلان است او در مقطع فوق‌دیپلم مکانیک درس خوانده و از سال ۱۳۹۴ در شرکت «پایا کلاچ» مشغول به کار است. داستان‌نویسی‌اش برمی‌گردد به سال ۱۳۹۰ در «کانون داستان چهارشنبه رشت» و حالا از اعضای پیوستۀ آن است.

کتاب «داستان‌های کُلوان» رضاپور را انتشارات به‌نگار (تهران) در سال ۱۳۹۴ منتشر کرده و در حال حاضر رمان «باران ۲۸ مرداد» و مجموعه‌‌داستان «قورباغه‌های کُلوان» را در دست انتشار دارد.

او برگزیدۀ جایزۀ ادبی بیژن نجدی، برگزیدۀ جایزۀ ادبی «طنز پهلو»، برگزیدۀ جایزۀ ادبی سرپُل ذهاب با داستان «بازی بزرگ» و رتبۀ دومِ جایزۀ ادبی «ایران جان ماست» با داستان «دشت کمونیست‌‌نشین» هم‌چنین نامزد جایزۀ ادبی «سیلک» کاشان با کتاب «داستان‌های کُلوان»، نامزد جایزۀ ادبی صادق هدایت با داستان «برادران کلوان» است.

کیهان خانجانی (نویسنده، منتقد و مدرس داستان) در معرفیِ علیرضا رضاپور در یادداشتی به نام «هر بوم، جهانی است و هر انسان، جهانی است» که در مجلۀ «کتاب هفته» به چاپ رسید، می‌نویسد: «گیلکی به مانند هر گویش و زبانی، به‌‌درآمده از روحِ جمعیِ مردمانِ یک خطه است. فرهنگ مقوله‌ای وسیع است و گیلکی یکی از خرده‌فرهنگ‌هاست در خدمت فرهنگ ملی. علیرضا رضاپور رابطۀ زبان و طنز و شخصیت و مکان را به نیکی می‌داند و به‌کار می‌گیرد. داستان‌هایش از نهادِ بوم به در می‌آیند اما به مضمونی همگانی گره می‌خورند. او با غریزه‌ای پیگیرانه و با شوری هنرمندانه و ذاتی فروتنانه می‌خواند و می‌نویسد.»

دَدِه‌مروارید تندتند از لای درخت‌های پُر از خزه آمد و بقچه‌ی ناهار را داد دستم: «پسر، می‌گویند سروکلۀ یک زن خارجی پیداشده توی کُلَوان.»

گفتم: «به این‌ها می‌گویند توریست. خب مگر اولین‌بار است؟»

دده گفت: «عبدالله ببیندش عقدۀ لختی‌بودنش را خالی می‌کند سر تو.»

گفتم: «چه ربط به من؟»

دده گفت: «راست است می‌خواهی برای دخترِ عبدالله بروی خواستگاری؟»

پشت دادم به سنگ و پاها را دراز کردم: «چه عیب دارد، سی‌سه سال سن دارم.»

می‌خواستم تنها بروم خواستگاری و عروسی را خانه‌ی عروس بگیرم. دده گفت: «عبدالله به تو دختر نمی‌دهد!»

راست گفت. مگر چی بلدم؟ رمه‌داری. گفتم: «حق دارد حق! هرروزِ خدا خانه‌ی مردم تشت می‌زنی. حنابندان و خواستگاری هیچ، ختنه‌کنان را هم ول‌بکن نیستی.»

دده گفت: «‌روح‌جان، دو‌قران ده‌شاهی دستم می‌آید.»

سیگار روی لب گذاشتم و پاکت خالی را توی سوراخ سنگ فرو کردم. دده سیگارش را با سیگارم روشن کرد: «آبروریزی مکن. متولی کارش با ملاجماعت است، به پسرِ تشت‌زن دختر نمی‌دهد.»

گفتم: «خب تشت‌زنی را ول بکن.»

دده دود را هوا داد: «ببۀ خدابیامرزت گفت تشت‌زنی را ول بکن تا بیایم خواستگاری‌ات.»

گفتم: «هزاربار گفتی جواب ببه را دادی که ول نمی‌کنم، ولی او آمد مرا گرفت.»

گفت: «شنیدم زن عبدالله گفته دامادم بایستی زیارت‌نامه و مرثیه‌خوانی بلد باشد.»

گفتم: «زنانه‌حرف‌های قبلِ عروسی را ول بکن. عروسی تمام بشود، هر کس می‌رود پی ‌زندگی‌.»

دده راه افتاد. جرسِ رمه همراه با صدای آبِ دره پیچید. دنبال دده راه افتادم و بازوش را کشیدم. پوست‌گلو گرفتم: «دده‌جان، الکی برو پیش عبداله تشت‌زنی را توبه بکن.»

گفت: «همه می‌گفتند مروارید عروسی بکند تشت‌زنی را ول می‌کند. نوزاد بودی، تو را کول می‌گرفتم می‌رفتم تشت‌زنی.»

بزها رسیدند روی درختچه‌ها. گوسفندان لای درخت‌های اَلش علف‌های خشک را موس‌موس می‌کردند. دده از راه‌باریکه پایین رفت. بزها از درختچه‌ها پایین آمدند رسیدند زیر درخت‌های اَلش. بزها و گوسفندها را صدا زدم و از سراشیبی پایین رفتم. رمه پخش شد لای سنگ‌ها. خواندم: «از خدا کردم طلب آخه میش‌ام بزایه / بره‌اش را نذر کنم یارم بیایه.» بچه‌سال که بودم، دده یک‌تا ضبط و نوار از دوشنبه‌بازار شفت خرید. نوار می‌گذاشت و تشت می‌زد. می‌گفت انقلاب عوض بشود می‌روم تلویزیون تشت می‌زنم.

درخت‌های اَلش را رد کردم. رمه دنبالم جرس می‌زد. رسیدم به بازارچه. خانه‌ها دو‌طبقه به هم چسبیده. طبقۀ اول از گِل و طبقۀ دوم از چوب. ایوان خانه‌ها دکان بود. عروسک‌ها با سنجاق روی نخ‌های بین دو ‌ستون‌ آویزان بودند، موهای‌شان را باد تکان می‌داد، پاهای‌شان توی نور سوسو می‌زد. روی نخِ ستون‌های دیگر پر بود از زنجیر و پلاک. روی بعضی از پلاک‌ها الله بود و حضرت مریم و روی بعضی‌ها حروف ‌خارجی. ویترین‌ها پُرِ نخود و کشمش و شمع. بقعه روی قله بود. راه‌‌باریکه تا آنجا می‌رسید. چندتا زوار کمرخم وسط راهِ قله بودند. از راه‌باریکۀ مابین دوتا خانه‌ رد شدم و از وسط قبرها رسیدم زیر شهیدگاه و خواندم: «برشو مو نذر کنوم وای یارم بیایه.» بزها و گوسفندان قاطی هم توی راه، رج بودند. کنار شهیدگاه قربانی می‌کردند و صدای لاشخورها توی هوا بلند بود.

رسیدم پشت‌خانه‌مان. گوش تیز کردم. صدای تپ‌تپ تشت پیچید. خم شدم و از غیظ یک‌دانه سنگ برداشتم پرت کردم روی بام خانه. صدای سنگ روی تخته‌ها با صدای تشت یکی شد. دروازه‌ی چوبی حیاط را باز کردم. گوسفندان رسیدند زیر درخت اَلش و بزها رسیدند زیر سنگ‌ بزرگ پشت‌خانه.

نوک پا رسیدم روی پله‌ها و با چوب‌دستی در را باز کردم و سه‌تا پله را بدون صدا بالا رفتم و کنج دیوار قایم شدم و دید زدم. سه‌تا دختر چهار‌زانو روی نمد نشسته بودند. تشت روی پای‌شان بود. تالشی‌دامن پوشیده بودند و ‌بیجامه و رنگی‌پیراهن تن داشتند. سکه‌های نیم‌تنه‌شان با هر تکان صدا می‌داد. گل‌گلی‌دستمال دور گردن‌شان بود. موهای‌شان تا به کمر‌شان می‌رسید. دده روبه‌روی دخترها پشت را تکیه داده بود به دیوار. تشت روی پاهایش. دست گذاشت روی تشت و گفت: «یکی بالا راست بزنید و یکی پایین چپ، یکی راست پایین و یکی چپ بالا و یکی راست پایین و یکی چپ پایین.»

رسیدم روی تلار و چوبدستی را بالاسر بردم و به تشتِ چاق‌دختر کوبیدم‌. بعد تشتِ چهارشانه‌دختر را از تلار پرت کردم. روی سراشیبی دور گرفت و پُرسروصدا رفت طرف دره. دختر سومی که از همه کوچک‌تر بود با گریه‌زاری تشتش را دست گرفت و پله‌ها را پایین رفت، دوتا دختر هم دنبالش. صدای گریه‌ی دده بلند بود.

برای دده لگد انداختم. چوب‌دستی را زدم به ستون و گفتم: «صبح کوچ می‌کنم کوهِ ‌وسیع‌لون. گرم بشود می‌روم ییلاق، پشت سرم را نگاه نمی‌کنم.»

دده با گریه خواند: «مروارید بیاید کنارت خاک بشود / زنده نیستی ببینی / پسرت چه بلا سرم می‌آورد.» قصد کردم بروم ییلاق و قایمکی رمه را بفروشم و فرار بکنم رشت. شب اثاث را جمع کردم توی ایوان گذاشتم. صبح طناب اسب را از درخت غوره باز کردم. اسب را بار کردم و همراه رمه راه افتادم به طرف کوهِ ‌وسیع‌لون. دده دنبالم گریه کرد نروم. اعتنا نکردم.

بار را جلوی کلبه زمین گذاشتم و اسب را راه انداختم طرف‌ خانه. اسب‌مان راه‌بلد بود، هر کجا ولش می‌کردی برمی‌گشت خانه. درخت‌ها لخت بودند. دشتِ خشک پُرِ پرنده بود. گوسفندان از صدای پَر پرندها می‌رمیدند. بزها دنبال برگ از روی سنگ‌ها بالا می‌رفتند. غروب‌سری، سگ دشت را روی سرش گذاشت. برایش فریاد زدم. زیر درخت اَلش روی دُم نشست. مهتاب روشن بود. سایه‌ی دراز مردی از لای درخت‌ها بالا آمد. خیال کردم زوّار است. صدایش را که شناختم خشکم زد. عبدالله بود. رسید کنار کلبه و گفت: «آمده‌ام بگویم مؤمن واقعی تو اَستی. شنیدم دخترهای تشت و رقصی را فراری دادی و از خانه‌ بیرون زدی. از این پس روی من حساب بکن.» و بقچه‌ی کوچکی را داد دستم.

جرأت نداشتم بگویم قصد دارم با دخترت عروسی بکنم. چای خورد و زد به شانه‌ام: «هر جور کمکی بخواهی هستم. فقط نگذار صدای تشت برسد به بقعه. نگذار دل امامزاده‌اسحاق درد بگیرد؛ و با گریه گفت: «حتماً به دل مروارید می‌افتد تشت‌زنی را ول بکند. هر کاری در توان داری انجام بده تا صدای تشت در حدود حرم بلند نشود.»» و از در کلبه بیرون رفت. بقچه را باز کردم. جعبۀ سوهان و بستۀ نخودکشمش را روی رف گذاشتم و تسبیح سیاه صدویک دانه ‌را توی گردن انداختم.

باران نم‌نم می‌بارید. گل دشت را پر کرده بود. نسیم بوی برگ‌های تازۀ درخت‌ها را می‌زد به دماغ. توی کلبه درازکش بودم. صدای دختری بلند شد. چوب‌دستی به دست زدم بیرون. فاطی بود. از امامزاده‌اسحاق به بهانۀ سر زدنِ خانه و باغ کُلَوان آمد کلبه. از کلوان تا امامزاده‌اسحاق حدود دو ساعت راه است. گوشت نذری و سیگار و شمع ‌آورد. پارچۀ سبز را نشانم داد: «چهل‌روز به ضریح بستم تا تبرک بشود.» و پارچه را دور گردنم گره زد. جانم پرِ عرق شد. روی سر و صورتم دست کشید و زیر لب گفت: «امامزاده‌اسحاق، رحمان‌جانم را از من نگیر. ساق و سلامت باشد.»

رمه را بردم بچرانم. دود از کلبه بلند بود. بز و گوسفندان را صدا زدم و به طرف کلبه دویدم. صدای جرس لای درخت‌ها پیچید. رسیدم نزدیک کلبه. زنی جارو به دست و کمرخم جلوی کلبه را جارو می‌زد. خیال کردم فاطی است. با ذوق دویدم.

دده بود. دستش را دور گردنم حلقه کرد. پسش زدم. گریه‌اش بلند شد. نشستم روی ریشه‌ی درخت اَلش و سیگار سرِ لب گذاشتم. نشست کنارم: «نتوانستم دوریت را به دل بگذارم. با زن عبدالله حرف زدم. رضایت دادند عروسی سر بگیرد. عبدالله دودل بود، گفتم تشت‌زنی را توبه می‌کنم. گفت بیا بقعه آب توبه بریز سرت. دست به ضریح، یک‌تا تاس آبِ توبه سرم ریخت.»

دستم را دور گردن دده گرد کردم و سر و صورتش را بوسیدم. سگ روی دُم نشست و به طرف آسمان زوزه کشید. دده گفت: «خدایا، آخر و عاقبت بچه را به خیر بکن. پیشانی‌نوشتم را که با زغال نوشتی.»

دوتا قوچ از گوسفندان جا کردم تا دده ببرد برای عروس سر ببرد. دده هم گفت سی‌تا مرغ سر بریده و گردو و قند شکانده و خانه را آب و جارو کرده. شنیدم اهالی امامزاده‌اسحاق رفتند دوشنبه‌بازارِ شفت و رخت و لباس خریدند. شنیدم زن‌ها تالش‌لباس‌ها را شستند و روی بند‌رخت‌های پشت‌خانه‌شان آویزان کردند. شنیدم مردها کوچ را عقب انداختند تا حنابندانم باشند. رمه را سپردم به آشنا و با فاطی و دده‌اش و دده‌ام رفتیم دوشنبه‌بازار شفت و سه‌شنبه‌بازار فومن و بازار رشت و رخت و لباس و حلقه خریدم.

هوا گرم شد و دار و درخت‌ها سبز شدند و پرنده‌ها کوچ کردند. درون کلبه بودم و به فکر فاطی و حنابندان. رمه گوشه‌ی دشت خوابیده نشخوار می‌کرد. سگ جلوی کلبه روی دم نشسته بود. فرت فرتِ اسب بلند شد. سگ زوزه کشید. از کلبه آمدم بیرون، گالش پا کردم: «الکی زوزه مکن رمه برمد.» روی نوک پا ایستادم تا پایین دشت را ببینم. درخت‌های انتهای دشت مانع شد. جلوتر رفتم. دُمِ اسبی مابین درخت‌ها بالاپایین می‌رفت. زیر لب گفتم: «این قشنگ‌اسب مالی کی است؟ کی پول داد زین خرید؟» روی نوک پا ایستادم. صدای زنی بلند شد: «سلام. نیست هیچ‌کس؟ من لیو هستم.»

تالشی گفتم: «تع کی رع؟» وقتی جواب نشنیدم فارسی گفتم: «تو کی اَستی؟»

زن از پشت درخت بیرون آمد و پا گذاشت توی راه‌باریکه: «زوّار.» طناب اسب را گرفت و از راه‌باریکۀ مابین درخت‌ها بالا آمد.

گفتم: «مغرب است، راه گم می‌کنی. پایین‌دست خانه‌ی ‌کسی منزل می‌کردی، صبح راه می‌افتادی.»

زن کول‌پشتی را از روی اسب برداشت و زیپش را باز کرد؛ چیزی مثل ساعت بیرون آورد و نگاه کرد و گفت: «راه درست.»

موی شرابی‌اش از زیر دستمال بیرون زده بود. پیراهن را انداخته بود روی شلوار لی. پوتین به پا داشت. گفتم: «گمانم خارجی اَستی و متولی امامزاده را نمی‌شناسی.»

زن گفت: «امامزاده‌ها رفت. تحقیق کرد.»

رسیدم به کلبه. طناب اسب را به ستون کلبه بستم و تعارف زدم. زن گفت: «تاریک می‌آید. راه اشتباه رفت.»

گفتم: «با این رخت و لباس بروی امامزاده، عبدالله با تو دعوا می‌کند. بعد اهالی چوب برمی‌دارند و روی سرش می‌افتند. قهرقهری پیش می‌آید.»

اهالی بدشان می‌آمد زوّارجماعت به خاطر رخت و لباس‌شان بد و بیراه بشنوند. یک‌بار عبدالله زنِ گیلکِ زّوار را توی بقعه راه نداد. اهالی جمع شدند و گفتند با کارهایت نمی‌گذاری دوقران ده‌شاهی درآمد بداریم. یک‌بار هم کاغذ به اوقاف نوشتند که متولی‌عبدالله با زوّارجماعت بدرفتاری می‌کند. یادم است دده، هم با سبابۀ چپ زیر کاغذ انگشت زد و هم با سبابۀ راست، ولی هیچ تأثیری نداشت.

زن خارجی نشست سرِ نمد. روی آتش هیزم ریختم. شعله بلند شد. چای دم کردم. شام پختم. روی نمد تشک پهن کردم. زن لباس راحتی پوشید و دراز شد. مهتاب مثل آفتاب پاییز می‌درخشید. زیر پای زن خوابیدم. نصفه‌شب رفتم پشت کلبه و به یادش مُشتگان کردم.

صبح شلوار لی تن کرد و یک‌تا پیراهن تا روی ران پوشید و یک‌تا کلاه پهن گذاشت. گفتم: «با رمه‌ام بمان بروم خانه برایت رخت و لباسِ دده را بیاورم.»

پره‌ی پیراهنش را بالا داد و گفت: «چه اشکال؟»

چشم‌هایم را بستم تا سفیدی‌اش را نبینم. گفتم: «عبدالله ببیند دعوا می‌کند.»

رفتم خانه، کیسۀ لباس به کول دویدم تا دشت و درِ کلبه را باز کردم. زن نبود. چندبار صدا زدم: «لیمو، لیمو.» جواب نشنیدم. صدای جرسِ رمه از پای کوه بلند بود. تند‌تند رسیدم نزدیک رمه و صدا زدم: «لیمو‌خانم.» زن با خنده از پشت درخت بیرون آمد و دوربینش را به طرفم گرفت: «لیمو میوه. من لیو هست.»

لیو روی سبزه‌های جلوی کلبه شلوار لی را کند. بلندتُنکه پوشید تا روی ران. دامن چین‌دارِ دده را بالا کشید. خم شدم و بند دامن را سفت گره زدم. زردپیراهن برایش اندازه بود. دکمۀ نیم‌تنه را که بست، سینه‌ها نما دادند. دکمه‌ها را باز کردم و به لفظِ خودش گفتم: «این‌جور بهتر.»

دست‌هایش را باز کرد و چرخید. پره‌ی دامنش پهن شد توی سبزها. تندتند چرخید. صدای سکه‌ها روی نیم‌تنه می‌آمد. سوار اسب شد. دنبالش رفتم تا بقعه را ببیند و راه گم نکند. گنبد سبز که از مابین درخت‌ها پیدا شد، برگشتم پیش رمه. تا ناهار توی قله رمه را چراندم و رفتم کلبه. پلو را با پنیر خوردم و بعدِ ناهار چای دم کردم و چرت زدم. خیالم راحت بود به فاطی رسیدم. تا غروب رمه را اطراف کلبه چراندم. هوا تاریک شد. فانوس روشن کردم و توی آتشدان دو تکه هیزم گذاشتم. حرف‌های دونفر از مابین درخت‌ها بلند شد. خیال کردم زوّار هستند. بلند گفتم بفرمایید چای. رسیدند به کلبه. مردهای همسایه بودند.

یکی گفت: «آدم بایستی عقل بدارد. عقل سرنوشت است.»

آن‌یکی گفت: «آخر چرا نزدیک عروسیت زن‌خارجی پیداش شد؟»

یکی گفت: «آمدیم یک‌نفر اینجا پیش رمه بماند و یک‌نفر با تو بیاید خانه. برایشان بگو چی گذشت اینجا.»

‌گفتم: «حرفم را نشنیده برای خودشان بریدند دوختند؟»

رسیدم خانه. روی پله‌ها پُرِ کفش بود. دده را صدا زدم. صدایش بلند شد: «بیا تلار.»

رسیدم روی تلار. مردها به دیوار تکیه داده بودند و زن‌ها روبه‌روشان نشسته بودند. با تعجب به جمعیت نگاه کردم: «یک‌نفر بگوید اینجا چه خبر است.»

صدای گریه‌ی دده بلند شد و بغلم کرد: «زن را کلبه پناه دادی، همه‌جا پخش شد.»

طرف جمعیت گفتم: «می‌خواست سر و کون برهنه برود پیش عبدالله. یک‌تا شب بنده‌ی خدا را توی کلبه پناه دادم، آسمان زمین آمد؟»

یکی گفت: «عبدالله الم‌شنگه به پا کرد. زن را فراری داد. موهای فاطمه را قیچی زد.»

نمی‌دانستم چی بگویم. حیران سر چرخاندم و به دورتادور نگاه کردم. دوتا عقاب بالای دره توی هوا بالاپایین می‌رفتند و همدیگر را دنبال می‌کردند و گاهی صدای‌شان بلند بود.

واژه یا شکلک؟ مسئله این است!

محمد شکیبی
محمد شکیبی

چیزی بگوی

پیش از آنکه در اشک غرقه‌شوم

چیزی بگوی ...

«احمد شاملو»

شاید همیشه اوضاع همین بوده و تا حالا بخشی از واقعیت‌ها زیر لایه‌ای از برف و یخ مخفی بوده و اکنون با گرم‌شدن هوا و ذوب شدن یخ و برف صحنه، همه‌چیز با تمام جزئیاتش قابل رؤیت شده. حرف از کج‌تابی‌ها و دایره لغوی محدود و گاهی مخدوش واژگان و عبارت‌هایی است که بر زبان برخی از مردم جاری است که از روش گفتار آنان انتظار بیشتری می‌رفت. چند دهه قبل می‌شد این فقر واژگان و محدودیت دایره لغوی اکثر مردم را به پایین‌بودن میزان آماری باسوادان و تحصیل‌کرده‌ها نسبت داد و توجیه شد؛ اما حالا با بالارفتن چشمگیر نسبت تحصیل‌کرده‌های جامعه و افرایش و سهولت ابزارهای آموزشی و ارتباطی، هنوز فقر گستره واژگان در سطح و صحن جامعه نگران کننده نیست؟ شاید این ضایعه در گفتار و کلام شفاهی روزمره کمتر به‌چشم بیاید و احساس نگرانی نکنیم اما وقتی بسیاری از همین کسان به نوشتن یک متن و عبارتی چندجمله‌ای اقدام می‌کنند، این فقر کلامی و نوشتاری با شدتی بیشتر موجب نگرانی می‌شود.

کسی را می‌شناسم که کارشناس ارشد یک رشته فنی است و در کارش متبحر اما وقتی که یک متن کوتاه غیرتخصصی را بنویسد، چندین غلط نگارشی و املایی مرتکب می‌شود و اگر که بخواهد با نثر شکسته و خودمانی بنویسد که حاصل‌کار از قبلی هم اسفناک‌تر. کسانی را از نسل جوان می‌شناسم که به واسطه کار و تعامل‌شان با رایانه و موبایل نه تنها توانایی خوش‌نویسی متن فارسی را فراموش کرده‌اند که بسیاری‌شان همان متن و پیام فارسی را با حروف لاتین می‌نویسند. اگر مردم فارسی‌زبان تاجیکستان و ازبکستان به اجباری تاریخی و جغرافیایی خط نوشتاری آن‌ها گریلیک شده و گویش فارسی آن‌ها با خط و الفبای گریلیک نگاشته می‌شود، اما جوان ایرانی مقیم کشور دشواری تبدیل الفبای فارسی به الفبای لاتین را به جان خریده و تحمل می‌کند اما از رسم‌الخط فارسی استفاده نمی‌کند. کسی را می‌شناسم که سال‌هاست با وجود کثرت پیام‌ها و یادداشت‌های فارسی‌اش یک‌بار هم از نگارش به زبان فارسی اما با خط لاتین دست نکشیده. با این شیوه که کمی رندی هم در آن هست، شاید از غلط املایی داشتن با کلماتی که با چهار شکل و آوای مشابه «ز» «ذ» «ض» و «ظ» و یا حروف هم‌آوایی همچون «ح» و «ه»، «س» و «ص» و ...مواجه نمی‌شود، اما در مقابل خواننده متن خود را تازه اگر قادر به خواندن الفبای لاتین باشد، با مشکل و اشتباه خواندن متن مواجه می‌شود. چرا که ممکن است خواننده یک واژه نوشته شده با خط لاتین را معادل یا معرف چندین واژه متفاوت خوانده شود.

کسی را می‌شناسم که مدرک کارشناسی دارد و معلم باسابقه تدریس دبیرستان و حتی دانشکده تربیت‌معلم است اما چنان دایره لغوی محدودی دارد که بسیاری از کلمات رایج و همه‌فهم را هم به اشتباه تلفظ می‌کند و به مفهومی دیگر فرض می‌کند که گاهی موجب خنده و تعجب شاگردان و همکارانش می‌شود. گاهی برای نوشتن یک متن و درخواست و تشریح یک موضوع بسیار ساده باید از دیگران کمک بگیرد و حتی در توضیح و تدریس رشته تخصصی خودش به ندرت از سطح واژگانی عامه مردم فراتر می‌رود. این نقص را هم با شیوه مداراجویانه و خوش‌رفتاری شاگردان و همکارانش داشته، آن را لاپوشانی کرده همیشه از خودم پرسیده‌ام که ایشان با این میزان از نقصان ناشیگری در استفاده از کلمات و معنی آن‌ها. نارسایی و مشکلی برای تدریس و تفهیم رشته تخصصی‌اش ایجاد نکرده است؟

کاستی دایره واژگانی و روانی و گیرایی کلام اگر برای کسانی اولویت تعیین‌کننده‌ای نداشته باشد، (که دارد.) برای یک آموزگار و آموزشگر یک نیاز پایه‌ای و غیر قابل چشم‌پوشی و گذشت است. ممکن است همه جای دنیا کم‌وبیش برای گزینش معلم و استاد‌ها معیارهایی از قبیل روانشناسی او، اعتقادات و بینش‌ها و م پایبندی به مذهب و ملیت و شیوه حکومتی جاری یک کشور ارزیابی و در انتخابش به مهم شرایطی تعیین‌کننده باشند اما قبل از همه این گزینشگری‌ها باید توانایی و مهارت او را در گفتار و نوشتن و تعامل کلامی با زبان مورد امتحان و ارزیابی کرد. این اولین صلاحیتی است که یک معلم باید دارایش باشد.

یک معلم هر دانش، هنر، عقیده و گرایش را باید با زبان و مهارت و استدلال نهفته در کلام و واژگانش به مخاطبانش منتقل کند. بخش عمده ارتباط و تعامل انسان‌ها از طریق گفتار و قراردادهای بیانی مشترک رخ می‌دهند. زبان بدن (بادی لنگویچ) و زبان گفتاری که آمیزه‌ای از آوا و اصوات و واژه‌ها است. زبان بدن را تمامی اندام انسان به‌ویژه چشم و صورت و دست‌ها انجام می‌دهند و گفتار را زبان و حنجره انسان‌ها. هرچه یک زبان کلمات و مفاهیم قراردادی و تعیین شده بیشتری داشته باشد و گفتارگر بخش بیشتری از این وا‌ژه‌‌ها و مترادف‌هایش بداند و به‌کار بگیرد، هم بهتر می‌اندیشد و هم بهتر تصور می‌کند و هم بهتر و دقیق‌تر مفهوم و منظور مورد نظرش را بیان و به مخاطبانش تفهیم می‌کند. نتیجه فقر دایره لغوی یک نفر، در نهایت یعنی که فقر در اندیشیدن و خلق کردن. فقر در ارتباط‌گرفتن مؤثر با دیگران. به همین دلیل است که اصلی‌ترین ماده درسی و مهارت آموزشی در تمامی دستگاه‌های آموزش‌عمومی کشورهای پیشرفته آموختن زبان رسمی (و البته در مواردی زبان‌های رایج) و دقت و جدیت برای بالا بردن مهارت کلامی و دایره واژگان دانش‌آموزان است. ضریب مؤثر در آزمودن صلاحیت دانش‌آموز برای ارتقاء به کلاس و مرحله بعدی، مهارت کلامی و آشنایی کافی با زبان و ادبیات رسمی و رایج آن کشور است. ضریب و نمرات ارزیابی و انتخاب محصلان و دانشجویان رشته‌های تخصصی و فنی نیز کمتر از ضریب نمرات درس و رشته تخصصی آن‌ها نیست. حتی برای پذیرش دانشجویان خارجی در هر رشته و تخصصی که باشد، شرط اولیه پذیرش آن‌ها مهارت کافی داشتن در درک و فهم و گفتار به‌اندازه کافی روان و سلیس زبان رسمی آن کشور یا دانشگاه است و در مراحل بعدی است که آگاهی‌های علمی و تخصصی رشته تحصیلی مورد درخواست داوطلب‌ها بررسی می‌شوند

. یکی از پیامدهای کاهش فاحش مهارت کلامی و افول دایره واژگان دانشجویان و فارغ‌التحصیلان ده‌های اخیر مدارس و دانشگاه‌های ایران کاستن از ضریب تأثیر نمرات ادبیات فارسی در انتخاب و آزمون‌های رشته‌های تخصصی و عمومی دانشگاه‌ها است و از طرفی از اهمیت ندادن کافی به زبان و ادبیات عمومی در تدریس و مواد تدریسی. فقیر کردن مواد درسی دانش‌آموزان و دانشجویان یعنی که محدود نگه‌داشتن دایره لغوی و مهارت کلامی و کاستن از بلاغت و سلاست گفتاری تحصیل‌کنندگان. دستگاه آموزش و پرورش هر کشور و یا نهاد معادل آن، اول آموزش زبان و ادبیات و مهارت کلامی و نوشتاری متناسب با تحصیلات است و سپس آموزش سایر مهارت‌ها و تخصص‌ها...

آفت و آسیب به‌نسبت نوظهور اما تقریباً فراگیری که دامن مهارت گفتاری، نوشتاری و به طبع آن فرسودن دایره و گستره واژگان مردمان شده، استفاده روزافزون از نشانه‌ها و شکلک‌های مفهومی است که به ایموجی و یا استیکر معروف‌اند. نشانه‌ها و علامت‌های تصویری و گرافیکی اختصاری و همه‌فهم که به‌جای بیان احساس و وضعیت عاطفی گوینده در مقابل یک ارتباط و پیام به‌کار گرفته می‌شوند. این ساده‌سازی ارتباط نوشتاری که در شتاب زیاد و فراغت کم در مراودات روزمره، شیوه‌ای بسیار کارآمد و قابل فهم است. وقتی‌که مکرر و مسلط شدن شیوه بیان احساس‌ها با بسنده کردن به شکلک‌ها انجام و عادت شوند، از عمق و غنای منحصر‌به‌فرد ابراز هیجانات و عواطف کاسته و همه تفاوت‌های عاطفی و ادراک ویژه و اختصاصی آدم‌ها دارند، با یک شکلک و نشانه منجمد و کلیشه‌شده بیان شوند. این شیوه مینی‌مالیستی بیان احساس، به‌تدریج از تأثیرگذاری متناسب و گیرا بر مخاطب را از دست می‌دهند. زمانی‌که برای بیان و نوشتن از عشق، خشم، نگرانی‌، نفرت، ناسزا و نگرانی و... به نشانه همیشگی و تثبیت‌شده آن‌ها بسنده کنیم، یعنی که همه این احساسات را به خنثی‌ترین و عادی شده‌ترین حالتشان بروز داده‌ایم و نشانی از عمق و میزان و شدت این احساس‌ها که به همان لحظه و همان واقعه مربوط هستند،‌ندارند. حالات روحی گوناگونی که در شرایطی متفاوت حتماً به اشکال و میزانی دیگر بروز داده می‌شدند، دیگر در شیوه بیان با شکلک‌ها وجود نخواهند داشت. این یعنی ایستا کردن و راندن عمق منظور احساسات خود از شدت و گستره خودشان به سطح و با ژرفایی اندک. وقتی که می‌خواهیم به کسی بگوییم «دوستت دارم»، هر بار بنا به حالت‌های روحی و روانی خودمان و مطابق ذوق و خلاقیت خود با استفاده از دانسته‌ها و تجربیاتی که داریم، با یک عبارت، واژه، تمثیل، تکیه‌کلام رایج و یا قطعه و بندی از یک نوشته ادبی، شعر، ترانه، سرود و ...با همه گوناگونی جلوه‌های آن، دوست داشتن را به گوش محبوب می‌رسانیم. تصور کنید به تکرار برای بیان همان احساس به گذاشتن یک یا چند ایموجی قلب یا گل سرخ بسنده کنیم. به گمانم این سرد و بی‌روح‌ترین شیوه ممکن برای ابراز «دوستت دارم» باشد.

شکلک‌های مفهومی را بگذاریم برای بیان احساس‌های رقیق و حالت‌های دم‌دستی روحی اما هیجان‌ها و عواطف عمیق و برانگیزاننده خود را به دست واژگان و اندوخته‌های کلامی و حکمت‌های آموزش دیده‌مان بسپاریم. آن‌ها را استخراج و بیانشان کنیم.

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۵۷) تذکرۀالشعراء به خط عباس حافظ کرمانی

در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، نسخه‌ای از تذکرۀالشعراء دولتشاه سمرقندی وجود دارد (شمارۀ ۸۲۴۸) که کاتبی به نام عباس حافظ کرمانی آن را در غرّۀ رمضان سال ۱۰۲۷ هجری قمری کتابت کرده. رقم او در پایان نسخه چنین است: «تمّت الکتاب بعون الملک الوهّاب بتاریخ غرّه رمضان المبارک سنه هزار و بیست و هفت ۱۰۲۷ سمت تحریر یافت. حسب الفرموده عالی‌حضرت رفیع‌مرتبت شرافت و رعیت‌پناه عزّت و معالی‌دستگاه میرزا نظام‌الملک مشهدی الشهیر بمیرزا مقل ابن مغفرت‌پناه رضوان‌مکانی خواجه محمد میرک مشهدی المتخلّص بصالحی، غفر ذنوبهما و ستر عیوبهما، بخظ الضعیف الاقل الخلایق عباس حافظ الکرمانی صورت اتمام یافت».

در مورد محمد میرک مشهدی این نکته قابل ذکر است که وی از نوادگان خواجه عبدالله مروارید کرمانی، منشی و خوشنویس مشهور دورۀ تیموری است. نسبت وی از جانب پدر به خواجه عبدالله مروارید و از جانب مادر به خواجه نظام‌الملک طوسی می‌رسد. محمد میرک و برادرش احمد میرک (متخلّص به صوفی) در دستگاه شاهان صفوی صاحب منصب و احترام بودند و مثل جدّ خود مروارید کرمانی، در فن دبیری و انشاء مهارت بسیار داشتند. محمد میرک، شاعری زبردست بود و «صالحی» تخلّص می‌کرد و به سال ۹۹۷ ق، وقتی سپاه عبدالله خان ازبک به خراسان دست یافت، در شهر مشهد از دنیا رفت. در مورد فرزند او نظام‌الملک مشهدی که به «میرزا مقل» شهرت داشته، اطلاعاتی به دست نیاوردم. تقی کاشانی شرح‌حال و نمونۀ اشعار محمد میرک صالحی را در تذکرۀ خلاصۀالاشعار آورده است (بخش خراسان، ۱۸۵-۱۹۵).

۵۸) دیوان بیانی کرمانی

حال که سخن از خواجه عبدالله مروارید متخلّص به بیانی کرمانی به میان آمد، بد ندیدم که در مورد دیوان او که اخیراً به اهتمام دکتر محمدمهدی پورغلامعلی استاد دانشگاه ولی‌عصر رفسنجان تصحیح و منتشر شده، نکاتی به عرض خوانندگان محترم نشریه برسانم.

خواجه شهاب‌الدین عبدالله مروارید کرمانی، متولد ۸۶۵ ق در کرمان و درگذشتۀ ۹۲۲ ق در هرات، یکی از رجال نامدار دوران حکومت سلطان حسین بایقرا در هرات است. پدرش از شمس‌الدین محمد مروارید کرمانی، در زمان سلطان ابوسعید از کرمان به هرات کوچید و به دلیل شایستگی، به وزارت او و جانشینانش رسید. پسرش عبدالله مروارید، به انواع هنرها آراسته بود. در شش قلم به‌خصوص خط تعلیق استاد مسلّم بود و در نوازندگی قانون و آهنگسازی مهارت داشت. شعر می‌گفت و «بیانی» تخلّص می‌کرد و از منشیان زبردست روزگار خود بود. وی مدتی منشی مخصوص سلطان حسین بایقرا بود و نامه‌ها و فرمان‌ها و نشان‌های رسمی دربار بایقرا را می‌نگاشت. مجموعۀ منشآت مروارید در آلمان و ایران به چاپ رسیده است. مروارید سپس به مقام صدارت رسید. او در اواخر حیات، سقوط تیموریان هرات و برآمدن صفویان را به چشم دید. نورالدین محمد مؤمن مروارید، فرزند او و یکی از خوشنویسان بزرگ قرن دهم است. شاه اسماعیل او را به مربی‌گری فرزندش سام میرزا - مؤلف تذکرۀ تحفۀ سامی‌- گماشت و در زمان شاه‌طهماسب، به مقام سرکاری اصحاب کتابخانۀ او رسید که همان سرپرستی کتابخانۀ سلطنتی و ادارۀ هنرمندان بزرگ دربار بوده است. ور به سال ۹۴۸ ق در هند درگذشت.

خواجه عبدالله مروارید، مجموعه رباعیاتی دارد به نام «مونس‌الاحباب» که به اهتمام نگارندۀ این حروف در سال ۱۳۹۰ شمسی در انتشارات کتابخانۀ مجلس منتشر شده است. وی دیوان مختصری هم دارد که نسخه‌های آن نادرالوجود است و یکی از آن‌ها در کتابخانۀ توپقاپوسرای ترکیه نگه‌‌داری می‌شود. این دستنویس، دربردارندۀ دو قصیده و ۵۹ غزل است. دکتر پورغلامعلی با پیگیری‌های خود موفق به دستیابی به تصویری از این دستنویس ارجمند شده است. در فهرست‌ها، نسخه‌ای دیگر از دیوان بیانی سراغ داده‌اند که در کتابخانۀ انجمن ترقی پاکستان محفوظ است. این نسخه نیز دستیاب محقق مذکور شده است و دربردارندۀ ۸۶ مخمس است که بر مبنای غزلیات حافظ سروده شده است. متأسفانه، اطلاعات نادرست فهرست‌ها، موجب گمراهی مصحح دانشور کتاب شده و این ۸۶ مخمّس را که هیچ ربطی به خواجه عبدالله مروارید کرمانی ندارد، وارد دیوان او کرده است. سرایندۀ این مخمس‌ها، شاعری هم‌تخلّص خواجه عبدالله مروارید به نام مولانا بیانی است که در قرن دهم هجری در منطقۀ آناتولی (ترکیۀ کنونی) می‌زیسته و بر مبنای غزلیات حافظ، ۸۷ مخمّس سروده و مجموعۀ آن‌ها را به سلطان سلیم دوم فرزند سلطان سلیمان کرده است. این سلطان بین سال‌های ۹۷۴ تا ۹۸۲ هجری بر ممالک عثمانی حکومت می‌رانده است. نسخه‌ای از این اثر که دارای دیباچۀ مولانا بیانی نیز هست، در کتابخانۀ راشد افندی قیصریه در کشور ترکیه مضبوط است و خانم‌ها دکتر آذر دانشگر و دکتر زرین‌تاج پرهیزگار آن را تصحیح و با عنوان «تخمیس دیوان حافظ» منتشر کرده‌اند. بنابراین، مخمس‌هایی که در دیوان بیانی کرمانی آمده، از سروده‌های او نیست. علاوه بر تفاوت سبکی، نسخۀ معتبر آن حاکی از تعلّق این سروده‌ها به بیانی رومی است. یکی از دلایل التباس و اختلاط اشعار شاعران، اشتراک تخلّص آن‌هاست. طبق آنچه در فرهنگ سخنوران آمده (ج ۱: ۱۵۱-۱۵۲)، علاوه بر «بیانی کرمانی»، دوازده شاعر دیگر نیز تخلّص بیانی دارند.

۵۹) خسرو و شیرین بیانی کرمانی

سام میرزا صفوی در شرح احوال خواجه عبدالله مروارید کرمانی، منظومۀ «خسرو و شیرین» را در شمار آثار او آورده و گفته: «به‌واسطۀ عدم اتمام، متداول نگشت» (ص ۱۰۴). ما پیش از این، ۲۴ بیت این منظومۀ ناتمام را از منابع مختلف به دست آورده و در پیوست «مونس‌الاحباب» به چاپ رسانده بودیم. خوشبختانه در تذکره‌ای خطی که به «تذکرۀ علایی» موسوم است و به دولتشاه سمرقندی صاحب تذکرۀالشعراء منسوب است، یکصد بیت از این مثنوی نقل شده که برای اولین بار در اینجا به ثبت می‌رسد. مأخذ ما، دستنویس شمارۀ ۳۰۳۶ کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران (صفحات ۱۰۰۲-۱۰۴۴) است. در برخی از ابیات، تعدادی از کلمات به دلیل فرسودگی لبۀ اوراق دستنویس قابل خواندن نیست:

مناجات

الهی لمعۀ دیدار بنمای

زبانم را در این گفتار بگشای

حدیث خویش کن ورد زبانم

خیال خویش ساز آرام جانم

زبانم را سلامت ده به گفتار

دلم را استمالت ده در این کار

به آب مغفرت نَم کن گِلم را

به راز خویش محرم کن دلم را

نیم راضی به حُسن طاعت ]از[ خویش

مکن غافل مرا یک‌ساعت از خویش

به شمع مهر و ماهم دیده بردوز

به نور خود چو خورشیدم برافروز

به خاک حسرتم مگذار غمناک

که من هم بعد از این خواهم شدن خاک

به ادراک بصر حُسنت نهان بِهْ

ولی یارب مرا ادراکِ آن ده!

چو دادی نعمتِ ز اندازه بیشم

سپاسی دِه به نعمت‌های خویشم

شدم در معصیت چون خاک ره پست

اگر دستم نگیری، رفتم از دست

به عهد زندگی بِستان ز خویشم

چو وقت مُردن آید کار پیشم

وکیل من کن احسان ابد را

که مهد خواب من سازد لحد ]را[

وز آن خوابم که فرمایی کرامت

مکن بیدار تا صبح قیامت

سخن کوتاه کز احسان جاوید

به مرگ و زیست دارم از تو امید

چون خواهد گشت آمرزش گهرسنج

«بیانی» مُهر بردار از سرِ گنج

ز تو دُر سفتن، از توفیق باری

که می‌دانم سخن بسیار داری

توحید

خداوندا چو ما را آفریدی

امانت را رقم بر ما کشیدی

نکردی فاش راز این دفینه

به ما دادی کلید این خزینه

به ما از قابلیت دادی این کام

ولی خود قابلیت کردی انعام

کرم کردی نخست اخلاص ما را

وز آن اخلاص کردی خاص ما را

چو نقد صدق ما را آزمودی

... ... سکۀ ایمان فزودی

به بازار خودش رایج چنان دار

کز آن پیدا کنم صد روزْ بازار

گره از گنج‌های جود بگشای

به روی من درِ مقصود بگشای

ضمیرم را ز هر شغلی بپرداز

مرا یکبارگی مشغول خود ساز

به بوی خود معطّر کن دماغم

به نور خویش روشن کن چراغم

جفا کرد این دل خودرأی با من

اگر در نگذرانی، وای بر من!

چه خوانم آدمی خود را؟ چو دائم

گرفتارم به اوصاف بهایم

برون بُردم نوا از پردۀ خویش

پشیمانم کنون از کردۀ خویش

کنم کاری خلاف توبه هر دم

دگر گویم که یارب توبه کردم

گنه را صد گشاد از توبۀ من

سگان را شرم باد از توبۀ من

چو روز خویشتن دارم تباهی

چو شب‌های خودم در روسیاهی

دوای زحمت ادبار من کن

به رحمت یک نظر در کار من کن

به گرداب گنه از پای تا فرق

ز سستی چون نی دریا شدم غرق

مرا زین ورطه بیرون آر و بنواز

که چون نی از تو گردم نغمه‌پرداز

به قرب خود چنانم ساز ناچیز

که در دل نگذرد قرب توام نیز

رهایی ده مرا از سیرت جهل

جدا گردان مرا از یار نااهل

چو گوی‌ام مضطرب زین بی‌قراری

چو چوگان سر به پیش از شرمساری

بده یارب از این میدان امیدم

بزن گویی به چوگان امیدم

کرم کن نعمت افزون از قیاسم

در آن نعمت مگردان ناسپاسم

زبانم را کن از ناگفتنی بند

به گوشم ره مده حرفی به‌جز پند

چنارآساست حاجت‌خواهْ دستم

که همچون سرو کن کوتاه ‌دستم

چو باید رفتنم، از سر قدم ساز

گر آن دم بد روم، پایم قلم ساز

چو سازد مرگ غارت منزلم را

در آن ساعت حمایت کن دلم را

دم مرگم که آرَد مکر و تلبیس

مکن ایمان من تارج ابلیس

چو آید تلخی ز اندازه بیشم

حلاوت بخش از دیدار خویشم

که چون خسرو شوم حیران شیرین

دهم با‌ آن حلاوت جان شیرین

در آن ساعت کرم کن اجر طاعت

چه طاعت، بلکه روزی کن شفاعت

شفاعت از که؟ از مقصود کونین

شهنشاه سریر قاب قوسین

در نعت

محمد کآفرینش را سبب اوست

مدار مهر و ماه و روز و شب اوست

گل سیراب باغ زندگانی

دُر نایاب دریای ]معانی[

سهی سرو ریاض ...

تذرو خوش‌خرام ...

(ادامه دارد)

ارکان و بنیان‌های اندیشه ایرانشهری

دکتر مهدی حسنی باقری
دکتر مهدی حسنی باقری

اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاست‌نامه‌های بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه می‌شود. ذبیح‌الله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی می‌داند. کلیله‌ودمنه جدا از ارزش‌های ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و به‌ویژه در تاریخ اندیشۀ سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامه‌هایی درباره کلیله‌ودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدن‌های گاه و بی‌گاه در باغ بزرگ کلیله‌ودمنه که در قالب نامه‌های استادی به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامه‌ها دربارۀ شناخت اثر و اندیشه‌های سیاسی در آن است. منابع نوشته‌ها موجود و در اختیار علاقمندان قرار می‌گیرد.

دوباره صبح شده و روزی جدید آغاز. صبحگاهی که همه چیز از نو شروع می‌شود. می‌تواند طلیعه‌ای برای روزی بهتر باشد، روزی که پس از پایان آن احساس زیان نکنی و همان باشد که باید؛ اما چگونه می‌توان این‌گونه بود و چگونه می‌توان روزی با این کیفیت داشت؟ سخت است و رسیدن به آن به این سادگی نیست و اگر حتی بتوان یک روز نیز در هفته این‌گونه زیست، ارزش دارد. شاید تهیه فهرستی از کارهایی که باید انجام شود و پرداختن به آن‌ها بتواند کمک کننده باشد و چنین روزی را برای انسان رقم بزند. همین است آنچه که باید و آنچه باید بشود. بگذرم.

در نامه قبل درباره اندیشه ایران‌شهری و ویژگی‌های آن نوشتم. از آن‌جا که این اندیشه مهم است و می‌تواند چارچوب نظری تو در پایان‌نامه‌ات قرار بگیرد بنابراین لازم است توضیح مفصل‌تری بدهم و ارکان و بنیان‌های آن را برایت تشریح کنم.

بحث درباره اندیشه‌های ایرانشهری و به‌ویژه وجه سیاسی آن به تاریخ اندیشه و اندیشه سیاسی در ایران باستان برمی‌گردد. تاریخ اندیشه‌ها را در ایران پیش از اسلام را می‌توان به سه دوره و حوزه تقسیم کرد:

دوره اول: اسطوره‌های پیش از زرتشت. در این دوره پایه‌های اعتقادی آیین‌های هند و ایرانی شکل گرفته و در چارچوب اسطوره‌های آن دوره تجسم می‌یابد و مهم‌ترین ویژگی‌های آن، نظام فکری چند خدایی و تشخص دادن به نیروهای طبیعت است.

دوره دوم: در این دوره اصلاحات زرتشت آغاز شده و روال کلی اجتماعی و اقتصادی جامعه حرکت از دامداری و کوچ‌نشینی به زندگی کشاورزی و یکجانشینی است. در این دوره هنوز آیین زرتشتی دین رسمی و حکومتی نیست و فاقد دستگاه فراگیر و سلسله‌مراتبی است. به لحاظ تاریخی دوره حماسی کیانیان و هخامنشی را شامل می‌شود.

دوره سوم: در این دوره که مقارن با امپراتوری ساسانیان است، دین زرتشتی، به‌عنوان نظام اعتقادی و ایدئولوژیک حکومتی مطرح می‌گردد.

آن‌چه به عنوان اندیشۀ سیاسی در ایران باستان از آن یاد می‌کنیم در مجموعه اندیشه‌های شکل گرفته در این سه دوره قرار می‌گیرد و به قول دکتر کمال پولادی در کتاب اندیشه سیاسی در ایران باستان از ۵ رکن اصلی تشکیل شده است؛ که عبارت است از:

اول نظم کیهانی به عنوان نقطه ارجاع کلی: بر این اساس کل جهان هستی به صورت کلی نظام‌دار است که در آن انسان، طبیعت و جامعه کلیتی واحد را تشکیل می‌دهد و در آن هر چیز با چیز دیگر پیوند و ملازمت دارد و هویت جمعی، نهادهای اجتماعی و سیاسی نیز با نظم کلان کیهان در ارتباط است.

دوم اشه یا ارته به‌عنوان جوهر نظم: اشه کارکرد آیینی را دارد که سراسر نظام هستی را اعم از طبیعت، جامعه و عالم مجردات به هم پیوند می‌زند و بر همۀ اشیاء و پدیده‌های کائنات محاط است.

سوم آرمان‌شهر به‌عنوان جامعۀ فرجامین: فلسفۀ وجودی اعتقاد به آرمان‌شهر، باور به این مسئله است که انسان از وضعیت اولیه (بهشت نخستین) دور شده و باید به آن بازگردد. در اندیشه‌های کهن ایرانی و در اعتقادات مزدایی جهان به سبب ورود نیروهای شر به عرصه کیهانی، امن و آسایش و نظم مطلوب خود را ازدست داده است. به این سبب انسان در جستجوی بهشت گمشده خود است. آرمان‌شهر مظهری از آن بهشت گمشده است.

چهارم شاه - ‌آرمانی به‌عنوان پیونددهندۀ نظم زمینی با نظم کیهانی: شرط مطابقت نظم این‌جهانی با نظم کیهانی (اشه) و ارتباط انسان با جامعۀ آرمانی وجود شاهی آرمانی است. ویژگی اصلی شاهِ آرمانی برخورداری از فَرّه ایزدی است. در اساطیر ایرانی جمشید به دلیل آن‌که دوران پادشاهی‌‌‌اش هزار سال طول کشید و در آن آرامش و وفور نعمت بود و ناراستی و گرسنگی و بیماری و مرگ از بین رفته بود، نمونۀ کاملی از شاهی آرمانی است.

و پنجم لایه‌بندی سیاسی جامعه: طبق آن‌چه در افسانه‌ها و روایت‌های قدیمی آمده «جمشید» نخستین پادشاهی است که زندگی اجتماعی را نظم بخشید و مردم را‌ به چهار طبقۀ روحانیون، جنگ‌جویان، دهقانان و پیشه‌وران تقسیم کرد. مبنای اصلی تقسیم جامعه به طبقات گوناگون و لایه‌بندی صنفی و سیاسی آن‌ها را تأثیر اندیشه‌های قبایل ابتدایی هندو و اروپایی در تقسیم خدایان‌شان به اصناف سه‌گانه و بازتاب آن در جوامع بعدی می‌دانند.

جدا از این موارد که عرض کردم، در شکل‌گیری اندیشه‌های ایرانشهری باید به سه مطلب مهم دیگر نیز توجه داشته باشی؛ اول: نظام فکری ایرانی‌های باستان که در سه مقولۀ خداشناسی، هستی‌شناسی و انسان‌شناسی، قابل طرح است. دوم: عوامل حکومتی و نظام سیاسی، شامل شاه و دستگاه حکومتی و موبدان؛ و سوم: مبدأ اندیشه‌های ایرانشهری.

بر این اساس، محتوای اندیشه سیاسی ایرانشهری از جنبه‌های گوناگون مورد بحث قرار گرفته و در مقوله‌های گوناگونی مطرح گردیده است. «احمد ممتاز»- که در نامه قبلی هم از او یاد کردم - ده مقوله یا ویژگی را به عنوان مهم‌ترین و اساسی‌ترین مؤلفه‌های اندیشه سیاسی ایرانشهری مطرح می‌کند:

اصالت و استقلال منطق امر سیاسی

عدم توجه به واقعیت (آنچه درواقع ونفس الامررخ می‌دهد) و توجه به حقیقت (حقیقت رابطه نیروهای سیاسی)

نقادی زمانه

اعتقاد به نظریۀ شاهی - ‌آرمانی (شاه - ‌آرمانی دارای فره سیاسی)

توجه به عدالت و مصلحت عمومی

جایگاه ممتاز وزارت و مشاوره

تأکید بر تخصص، کاردانی و کارایی

اهمیت جنگ و امور نظامی و محوریت آن در اتخاذ تصمیمات سیاسی

اعتقاد به این‌که فتنه (دروغ) سرآغاز همۀ بدی‌هاست.

آمیختگی سیاست با همه اموری که به‌نوعی با کشورداری پیوند دارد.

البته پژوهشگران دیگری نیز به این مسائل پرداخته‌اند و بنیان‌های اندیشۀ سیاسی در ایران باستان را در مواردی مانند خصال ملوک و جایگاه آنان، سلوک ملوک با رعیت و شخصیت و جایگاه وزیر خلاصه کرده‌اند است.

در یک جمع‌بندی کلی ارکان اصلی اندیشه‌های سیاسی ایرانشهری را می‌توان در مقوله‌هایی چون: خرد، توأمان بودن دین و سیاست، عدالت، فرّه ایزدی و شاهی - ‌آرمانی خلاصه کرد. در نامه‌های بعدی مفصلاً به هر یک از آن‌ها خواهم پرداخت.

ادامه دارد

مادر مگر آن‌قدر مُرده می‌شود

.
.

بیوگرافی

فرشته پاریزی فارغ‌التحصیل دانشگاه الزهرا در رشته جامعه‌شناسی است او مدتی در دانشگاه علامه طباطبایی تدریس کرد.

پاریزی بعد از مهاجرت، مسیر حرفه‌ای‌اش را تغییر داد و تصمیم گرفت تمام وقت به نوشتن بپردازد.

او نوشتن را به‌تدریج و بی‌هیاهو آغاز کرده—مثل کسی که آرام وارد فضایی می‌شود که در آن احساس امنیت بیشتری دارد. حالا شعر، داستان کوتاه و بلند می‌نویسد و نوشتن برایش به طبیعی‌ترین شکل گفت‌وگو با جهان درآمده است.

۱

مادر، مگر آن‌قدر مُرده می‌شود؟

برای تو هم پیش آمده

از روی جنازه‌ات که رد می‌شوی

حواست باشد لک نشود

لباست.

مادر

امروز لباس‌ها را شست.

۲

شانه‌هایت را

به ماه آویختم.

زن گفت: «پوست انداخته‌ای.»

شانه‌هایش تا خورد.

گفت: «روی پوستت

جای سوزن انداختن نیست.

چیز تازه‌ای بپوش.

این لبخند بنفش،

تن‌خورش خوب نیست.»

انگشت‌های زن

می‌چکید روی ماه.

این چشم‌ها را ساسون می‌گیرم،

لبۀ ناخن‌ها را هم می‌دهم بزنند تو،

با چند لایه سنگ جای سینه‌ها.

لباست

بوی ماه می‌دهد.

زن، تکه‌هایم را کوک می‌زند:

سر، تنه، شکم،

بعد پنجه‌ها.

سرم را هم گره می‌زند روی شانه‌ها.

چشم‌ها

قل می‌خورند

تق

تق

تق

روی ماه.

۳

مادر آخر، مگر آن‌قدر

مُرده می‌شود؟

۴

تو که رفته‌ای،

پس چرا چشمانت هنوز

زل زده‌اند

به جای خالی من؟

۵

مثل سپیدار

با شاخ و برگ.

زن گفت:

«خود را بغل بگیر.

نگاه کن آن سایۀ بلند،

نگاه کن آن آفتاب سبز.»

می‌رفت در مسیر ماه

و تنش جمع می‌شد زیر شاخه‌ها.

می‌خواستم خود را بغل کنم

سبز،

اما دستم از شاخه شکست.

۶

مادرم

بوته‌ها را از باد می‌گیرد،

شانه می‌کند،

سنجاق می‌زند

به ماه.

بعد آه می‌کشد،

رقیق.

زیر پای من

مهی بنفش ته‌نشین می‌شود.

کودک

پرسه می‌زند

با چشم‌های شیشه‌ای

زیر پنجره.

می‌خواهم خود را بغل کنم،

اما دستم

از شاخه می‌شکند.

مادرم می‌پرسد:

«آن حباب‌های صورتیِ سمی

که از زیر در نشت می‌کرد،

فریادهای تو بود؟»

۷

مادرم لباسش را

به هوای صبح

آویخت.

بوی باران می‌داد.

روی دامنش، سپیدار

سبز و نقره‌ای بود.

روی بند رخت،

استخوان‌هایش

آب می‌رفت

و نارنجی می‌شد،

عین شب.

شانه‌های مادرم را پوشیدم،

پاهایم لاغرتر شدند،

و شاخه‌ها معلق ماند.

و برگ‌ها را جمع کردم

تا کمر

تا لک نشود.

زن دو تا سنجاق زیر لبش تا زد:

«اصل بالاتنه است و آن زیپ سمت چپ.

حالا بچرخ.»

چرخیدم.

«بیشتر.»

چرخیدم.

آن‌قدر که

سرم از سنگینی درخت

در گل فرو می‌رفت

و سپیدار دوباره ایستاد روی ریشه‌ها.

گفتم:

«اینجا زیر زمین، همه‌جا سبز و نقره‌ای است.»

از لای سنجاق‌ها گفت:

«بس‌که زل زده‌ای

به سپیدار

سال‌هاست.»

زن، لبخند مادرم

را متر کرد

و روی پوست خاکی‌ام

ضربدر گذاشت.

با دست‌های بی‌استخوان

خود را بغل کردم.

می‌دانستم،

مادرم بعد از چهار لباس می‌میرد.

یادداشتی کوتاه

صدرا  پاریزی
صدرا پاریزی

شعر در فضایی از تصاویر متراکم، استعاری و سوررئال پیش می‌رود و مخاطب را با جهانی آشنا اما ناپایدار مواجه می‌سازد؛ جهانی که در آن مرز میان بدن، طبیعت، هویت زنانه با اشیای پیرامون درهم آمیخته است. این بدن انسانی نه تثبیت‌شده که در حال تغییر، وصله‌کاری و تبدیل است. تصویر «زن تکه‌هایم را کوک می‌زند» بازتابی از فروپاشی و بازسازی هویت زنانه در بستر مادرانگی و فقدان است.

آن‌چه به شعر کیفیتی سوررئال می‌بخشد، نه‌فقط تصاویر رنگ‌دار و متحرکی مثل «لبخند بنفش» و «چشم‌هایی که قل می‌خورند روی ماه» که پیوستار غیرمنطقی زمان، بدن و فضاست. در این جهان کودک، راوی، مادر و زن - که گاه تمایز مشخصی ندارند - همگی در فضایی بین خواب، مرگ، خاطره و خیال پرسه می‌زنند. شعر به‌طرزی جسورانه و خلاق، از سوررئالیسم نه برای فرار از واقعیت، بلکه برای بیان واقعیتی فراتر از تجربۀ عادی استفاده می‌کند: واقعیت سوگ، گسست و بازسازی درونی.

شعر با استفاده از تصاویری عمیق و نمادین، به بررسی روابط انسانی و به‌ویژه رابطۀ مادر و فرزند پرداخته و به‌دقت احساسات، یادآوری‌ها و تنش‌های روانی میان این دو شخصیت را به تصویر می‌کشد و از این منظر قابل تحلیل است.

اشارۀ مستمر به موضوع مرگ و فقدان با پرسش «مادر، مگر آن‌قدر مُرده می‌شود؟» آغاز می‌شود. این سؤال به‌طور مؤثری احساس عدم قطعیت و وحشت از فناپذیری را نشان می‌دهد. این دیالوگ نه‌تنها به یک مادر اشاره دارد، بلکه می‌تواند نمادی از بخشی از وجود فرد باشد که به خاطر فقدان، در حال مرگ است. این احساس از فقدان و یأس به‌خصوص در خطوط پایانی با یادآوری «مادرم بعد از چهار لباس می‌میرد» به اوج خود می‌رسد.

شاعر به‌دقت وابستگی عاطفی بین مادر و فرزند را نشان می‌دهد. توصیف‌هایی چون «شانه‌های مادرم را پوشیدم» و «می‌خواهم خود را بغل کنم» نشان‌دهندۀ تلاش فرزند برای نزدیک شدن به مادر و احیای آن روابط عاطفی است. این عکس‌العمل‌ها ممکن است نماد تلاش فرزند برای حفظ یاد مادر در عین احساس فقدان و دوری باشد.

به همان اندازه که شعر سرشار از زندگی و طراوت است وجود مرگ بر این تصاویر سایه افکنده. استفاده از عبارات «بوی باران» و «سپیدار سبز و نقره‌ای» در کنار توصیفاتی از مرگ و خودآسیب‌زنی نشان‌دهنده تضادی عمیق بین زندگی و مرگ است. این تضاد احساساتی نظیر غم، تنهایی و امید را ایجاد می‌کند.

هم‌چنین شاعر به نوعی از «خودزنی» عاطفی و آسیب‌های روانی پنهان در زندگی اشاره دارد. جمله «این چشم‌ها را ساسون می‌گیرم» نشان‌دهندۀ نفرت از آسیب‌های بیرونی و خودآزاردهنده است. این تصویر بیانگر تلاش‌های فرزند برای مقابله با درد و تسکین زخم‌های عاطفی است که از فقدان مادر ناشی شده است.

نشانه‌هایی مثل «سپیدار» و «ماه» نمادهایی از تازگی و زندگی هستند، در حالی که «لباس» و «سنجاق» به هویت فردی و ساختار اجتماعی اشاره دارند. این نمادها ممکن است به عدم تعادل در احساسات عاشقانه و فقدان دلالت کنند.

زبان شعر نه‌تنها زیبا، بلکه عمیق و چندلایه است. کلمات غیرمستقیم، جملات تکراری و جاذبۀ احساسی ایجاد شده در شعر منجر به انتقال تأثیر عاطفی بیشتری بر خواننده می‌شود. شاعر با استفاده از اصطلاحات ساده اما معنادار، توانسته است احساسات انسانی را به شکلی ملموس ارائه دهد؛ به‌طوری که خواننده لایه‌های پنهان قصه را احساس کند.

در نهایت شعر به‌خوبی به معضلات روانی ناشی از فقدان و نحوۀ برخورد با آن پرداخته است. این اثر نه‌تنها داستانی از یک مادر و فرزند را روایت می‌کند بلکه به‌نوعی حس مشترک انسانیت و تنهایی را به تصویر می‌کشد آن هم از طریق زبانی نمادین و تصویرگر.