https://srmshq.ir/3e9t27
تنهایی، همزاد همیشگی انسان بوده و تا دم مرگ نیز، او را همراهی مینماید. همۀ ما، از آغازین دم زندگانیمان، از همان زمان که پا بدین جهان زیبای پر از رنج مینهیم؛ تنهاییم. تنهایی با ما و در ما زاده شده و نرمنرمک، در گوشهای از دلمان آشیانه میکند. شاید از همین درد جانکاه تنهایی است که با جدا شدن از زهدان مادر، از هویدای دل و جان، فغان سر داده و میگرییم. انسان، با درد زاده شده و با درد هم جان میسپارد. زندگی، سراسر درد است؛ اما هولناکترین و غمبارترین دردها، درد تنهایی است که تا لحظۀ وانهادن پیکر خاکی، به قول «صادق هدایت»، ما را ذرهذره در انزوا میخورد و میخراشد. تنهایی، یکی از دردهایی است که هرگز، درمان نشده و گمان هم نمیبرم که درمان بشود. تنهایی، درد مشترکی است، که همۀ ما، به گونهای، آن را فریاد میکنیم؛ و در این میان، هنرگران و ادیبان، با فریادِ دردِ مشترکشان، جهانی را میآفرینند تا بازتاب مفهوم ژرف تنهایی را، برای همیشه در گوش زمان زنده نگاه دارند. چونان چه پژواک فریاد تنهایی بسیاری -که سالها است جسمشان رخ در نقاب خاک کشیده- از هزارتوی زمان گذر کرده و در گوش ما طنینانداز است.
تنهایی را میتوان از زوایای گوناگون و از دریچۀ نگرشهای متفاوت نگریست. تنهایی، میتواند بستر بالندگی و شکوفندگی انسان را، در اعماق غار با خود بودن و در خود فرو رفتن فراهم نماید؛ اما همین تنهایی سازنده، میتواند سوزنده باشد و ویران گر، اگر انسان، زخمهای خود را، با مهر ورزیدن به خود مرهم ننهد. به گمان من، حقیقت این است که انسان؛ حتی در کنار همبالین خود نیز تنها است. چراکه تنها زاده شده، تنها میزید و تنها نیز جان میسپارد. وجود هیچ همسخن یا همدمی، تنهایی را درمان نمیکند. فقط سبب میگردد تا اندکی آن را از یاد برده و برایمان تحملپذیرتر شود. جز این باشد؛ انسان نومید از همه کس و همه چیز، به شکل هولناکی درمییابد که چه تنها است! و سرشکسته و درمانده از این فرایافت خویش، به کام زوال و پژمردگی فرو میرود. شاید هم این انتخاب او نباشد و خودخواسته (بخوانید خودآگاه) به این مسیر نرود. انسان پای افسرده و پریشان حال، بیمقصد و مقصود، خود را رها نموده و به دست زمان میسپارد؛ و سرنوشت، این نیروی همیشه شگفتآور، او را به سوی باتلاق بویناک و چسبندۀ تنهایی میکشانند. سرانجام بسیاری از انسانها، که اسیر تارهای نامرئی تنهایی، دلمرده گشتهاند؛ انتخاب مرگی خودخواسته و پایان دادن به زندگانی خویش است. انسان، در این تنگنا، لذت خوابی جاودانه را میجوید؛ تا شاید در پسِ آن، کامجویی بیپایان خوابی ابدی را به دل خویش بچشاند؛ و چه وسوسهانگیز و پر کشش است تمنای این خواب؛ وقتی که آدمی، از درد بیدرمان تنهایی عاصی است. تنها دلواپسی من دربارۀ چنین انتخابی، این است که در پسِ این خواب جاودانه، آرامشی که گمان میبرم، نباشد؛ و آنگاه، چه دردناک میشود، انتخاب مرگ، به سبب تنهایی... .
دامنۀ اهمیت این موضوع تا به پهنۀ سیاست نیز کشیده شده و زمامداران و دولتمردان و سردمداران قدرت -در کشورهایی که انسانگرایی را سرمشق خویش ساخته و به جایگاه و عزتنفس آدمی بها میدهند- را واداشته، تا به مدیریت مقولۀ حساس تنهایی پرداخته و برای آن، برنامهریزیهایی در ساختار کلان سیاسیشان پیش رو نهند. کشوری با پیشینۀ سیاسی چون انگلستان، در کابینۀ دولتی خود، وزیری موسوم به وزیر تنهایی گمارده تا این چالش پنهان، اما پرخطر را مدیریت نماید. چند ماهی پیش، ژاپن نیز، به پیروی از انگلستان، وزیر تنهایی را در ساز و کار دولت و امور سیاسی خویش نهادینه ساخته، تا به شکل سازمانیافتهتری، بتواند آن را مدیریت کند.
تنهایی، این درد مشترک، موضوعی پیچیده است که گفتمان پیرامون آن، راه به جایی نخواهد برد. چراکه در هم تنیده با دیگر مفاهیمِ همزاد خویش است. مفاهیمی چون: «انزوا»، «غربت»، «بیگانگی» و ... . بگذارید کمی صمیمانهتر بپرسم:
شده است که در میان اجتماع یا جمع صمیمانۀ دوستانتان باشید و باز هم دلتان بگیرد و حس کنید که چقدر تنهایید؟ پیش آمده که گاهی دلتان بخواهد از جمع بگریزید و در گوشۀ دنج و امن خویش، سرتان را پناه گرفته و انزوایی خودخواسته را تجربه کنید؟ تا به حال احساس غربت، قلبتان را فشرده است؟ ناگهان احساس میکنید چقدر غریب هستید! غریب، هم با آن دیار و سرزمین و مردمانش؛ -حتی اگر سرزمین خودتان و هموطنان و همزبانان خودتان باشند- هم با همۀ نشانههایی که تا دیروز هر رنگ و بوی آشنایی را در آنها و بهواسطۀ آنها میجستید. گاهی حتی آدمی، در میان نزدیکترین آدمهای زندگانیاش، همسرش، فرزندانش، پدر و مادر و خواهر و برادرانش، در میان همۀ تیره و تبارش، غریبهای آشنا است. غریبه، چون احساس میکند فرسنگها از همهشان دور است؛ و آشنا، چون از ایشان به خود نزدیکتر، همدمی نمییابد. اینجا است که گمان میکند چقدر با آنها بیگانه است. یا حتی میپندارد که آنها تا چه اندازه با وی بیگانه و از او دورند؟! بگذارید این پرسش آخر را، خیلی درگوشی بپرسم: زمانی بوده که پیش خود بیندیشید چقدر با خودتان بیگانهاید و غریبه؟ خودتان را نشناسید و از دست خودتان گریزان باشید؟! لابد میگویید این چه پرسشهایی است؟! حتماً پیش آمده. ماهیت بشر، به همین فراز و فرودهایش معنا مییابد؛ و همین هم بشر را به جهانی پیچیده بدل و شناخت او را دشوار ساخته و انسان را دستخوش بررسیهای بیپایان و شاید هم بیسرانجام نموده است. همۀ این احساسهای درونی، به مفهوم تنهایی درآمیخته و بدان ژرفایی بخشیدهاند که غور در آن، میتواند آدمی را به مرز جنون بکشاند.
در شمارۀ پیشین ماهنامۀ سرمشق، به موضوع تنهایی پرداخته شده است. بخش سینما، اما به جهت پیگیری و بستن پروندۀ فیلم «تکدرختها»، نتوانست همسو با دیگر بخشها، به این موضوع بپردازد. از این رو در این شماره و یک گام پس از دیگر بخشها، این موضوع را در بخش سینما در دست پرداخت قرار دادهایم؛ تا ارتباط تنهایی، با سینما را نیز بررسی کنیم. موضوع تنهایی، از یک دهۀ پیش، دلمشغولی ناگشودۀ ذهنی من گردیده است. از زمانی که در محفلی خودمانی و خصوصی، در خانۀ یکی از دوستان دیرینه، دوستی عکاس، گفتمان پیرامون تنهایی را به میان کشید و بعد هم از مقالۀ «دیالکتیک تنهایی» از «اکتاویو پاز» برایم گفت. خواستم برایم بفرستد تا بخوانم. خواندم و از همان زمان، تنهایی، به یکی از دغدغههای همیشگی من بدل گشت و ذهن مرا به خود درگیر نمود. از آن روز، تنهایی را جور دیگری زیستهام.
«حمید بکتاش»، در مقالهاش با عنوان «چهار شب رؤیابین»، مسئلۀ تنهایی را در جهان امروز و مناسبات میان انسانها، مورد پیمایش و واکاوی قرار داده و سپس، با کاوش در جنبههای گوناگون روایت داستانی «شبهای روشن» اثر «فئودور داستایوفسکی»، چگونگی پرداخت تنهایی را بررسی نموده است. در انتها، با نگرشی تطبیقی میان داستان و فیلمهای اقتباس شده بر مبنای آن، فیلم «شبهای روشن» به نویسندگی «سعید عقیقی» و کارگردانی «فرزاد مؤتمن» را، به شکل موردی، خوانشی تحلیلی نموده است.
در ادامۀ نوشتار این شماره، «محمد ناظری»، در مطلبی با عنوان «انسان تنها در آغوش دنیایی مجازی»، فیلم “Her” ساختۀ «اسپایک جونز» را، با محوریت بحث تنهایی، مورد تحلیل قرار داده است. فیلمی که به ذهن انسان امروز تلنگر میزند، تا آسیبهای فضای سایبری -که بیش از همیشه به تنهایی بشر دامن زدهاند- را، در جهان امروز به او یادآور شده و مورد نقد قرار دهند. تنهایی، انسان را به سمت رسانهها و فضاهای مجازی سوق داده و او را تنهاتر از همیشه، به حال خود رها نموده است. انسانِ روزگارِ ما، سر در گریبان فضای سایبری فرو برده و میکوشد تا خلأ تنهایی خویش را با آن پر نموده و از یاد ببرد. از نگاهی دیگر میتوان گفت که فضای مجازی، بشرِ روزگارِ ما را، همچون باتلاقی در خود فرو کشیده، او را از آدمهای اطرافش جدا نموده و تنهاترش ساخته است. چالش بحرانزای فضای مجازی و ارتباط آن با تنهایی، موضوع مورد بحث ناظری در تحلیل فیلم «او» است.
مجموع مطالب این شماره، پیش روی دیدگان شما همراهان همیشگی بخش سینمای سرمشق قرار دارد. امیدوارم بخوانید و به دلتان بنشیند.
در پایان این دورۀ جشنوارۀ فیلم کوتاه تهران، فیلمی از دفتر انجمن سینمای جوانان رفسنجان، با عنوان «کپسول»، ساختۀ «امیر پذیرفته»، برندۀ جایزۀ بزرگ جشنواره گردید و به عنوان نمایندۀ سینمای کوتاه ایران، به جشن اسکار راه یافت. این دست آورد را، به همۀ دستاندرکاران این فیلم و بهویژه جناب آقای «عباس بلوچی»، شادباش میگوییم. به امید دستاوردهای ارزندهتر، برای فیلمسازان کرمانی!
عضو هیئت علمی مؤسسۀ آموزش عالی سپهر اصفهان
https://srmshq.ir/htqe5w
«شبهای روشن»، اثر دوران جوانی «فئودور داستایوفسکی» (در سن ۲۶ سالگی) داستان بیگانگی جوانی است که در پرسهزنیهای شبانه، با دختری که برای ملاقات با معشوقی در گذشته بر سر قرار حاضر شده، روبهرو میشود. عهد دختر، انتظار شبانه برای رسیدن معشوقش، در چهار شب پیش رو است. شب چهارم دختر ناامید شده و شخصیت اول داستان، جسارت بیان عشقش به او را پیدا میکند. معشوق میآید و دختر با او میرود. مرد جوان، دوباره به تنهاییاش بازمیگردد.
این داستان، داستان جوانی است. آری؛ صرفاً همین را از او میدانیم. خواننده با نام او بیگانه بوده و او فاصلۀ اسمی خودش با خواننده را حفظ میکند و به همین اندازه میدانیم که او با خانهها و دیوارهای شهر، بیشتر از آدمهایی که به گمان خودش او را ترک کردهاند؛ ارتباط برقرار میکند. او مراحل انزوا، تنهایی و بریدن از همه را طی میکند تا به مرحلۀ بیگانگی میرسد. در سوی دیگر، داستانِ روایتِ زنِ تنهایی است به نام «ناستنکا»، سنجاق شده به باورهای مادربزرگ و اسیر قول و قرار مردی با عشقی رؤیایی، که او را در انتظار بازگشتش تنها گذاشته است.
بیگانگی، تنهایی و نیاز به همصحبت، عدم اعتماد و سؤال دربارۀ عشقهای آرمانی و لحظهای (شاید) برای خروج از تنهایی، موضوعاتی بودند که تعاریف جدید اجتماعی آن دوران، باعث شکلگیری آن شده بود. قرن نوزده میلادی، برای بسیاری از کشورهای غربی، مصادف با تحولات اجتماعی صنعتی، گسترش انسانگرایی، اهمیت روانشناسی، شکلگیری طبقۀ متوسط اجتماعی و اهمیت یافتن جامعهشناسی است. داستایوفسکی، خود در جوانی گرفتار عدم اعتماد حکومت تزاری روسیه شده و توسط آنها محکوم به اعدام میشود؛ اما اعدامش نمیکنند؛ زیرا دیکتاتوری تزاری، برای نشان دادن قدرت حکومت خود، این زندانیان را در برابر جوخههای اعدام نمایشی قرار داده و سپس، با ایجاد ترس، وحشت، بخشش و تخفیف، مجازات او و دوستان هم بندش را، به زندان و تبعید به سیبری کاهش میدهد. داستایوفسکی، با وجود آنکه در آثارش مستقیم به روانشناسی نمیپردازد و یا به قول «آندره ژید»: «هرگز اندیشههایش را به صورت خالص بیان نمیکند» (ص ۲۶۵) «زیرا داستایوفسکی بههیچوجه یک نظریه نویس نیست و یک بررسیکننده است.» (ص۱۴۲) اما به دلیل اهمیت یافتن روابط انسانی و تأثیر ویژگیهای اخلاقی و نقاط ضعف انسان در شکلگیری موقعیتهای داستانی، او را به عنوان داستاننویسی متبحر در روانشناسی معرفی میکنند. داستان «شبهای روشن» هرچند در نظرسنجیها جز شاهکارهای ادبی نویسنده محسوب نمیگردد؛ اما مثلث عشقی بین کاراکترهای پیچیده، با زوایای پنهان در شخصیت آنها، توجه بسیاری را برای اقتباس دراماتیک نمایشی یا سینمایی به خود جلب کرده است. در این مقاله، برای مقایسه نمایش بیگانگی و تنهایی در داستان و فیلم، روایت را به دو قسمت تقسیم میکنم: قسمت اول قبل از شروع چهار شب و روایت شخصیت از نگاه ذهنی خودش -که بیشترین اختلاف اقتباسهای انجام شده از اثر را ایجاد کرده است- و قسمت دوم که خود به چهار قسمت مجزا تقسیم میگردد؛ چهار شبی است که به تفکیکِ هر شب در داستان تعریف میگردد. تقریباً فیلمسازان در روایت این چهار شب، به اثر داستانی وفادار ماندهاند.
سه فیلمساز، از سه کشور متفاوت، در سه تاریخ مختلف، اقتباسهای موفقی از این داستان داشتهاند. اولین اقتباس سینمایی در سال ۱۹۵۷، توسط یکی از کارگردانان مکتب نئورئالیسم به نام «لوکینو ویسکونتی»، یک دهه پس از جنگ جهانی دوم و دوران بازسازی ایتالیا شکل میگیرد. دومین اقتباس را «روبر برسون»، کارگردان مؤلف فرانسوی، با نام «چهار شب یک رؤیابین» (۱۹۷۲) انجام میدهد؛ اما سومین اقتباس، فیلمی شایسته با همان عنوان «شبهای روشن» (۱۳۸۱ شمسی) در ایران و به کارگردانی «فرزاد مؤتمن» به ساخت میرسد که ضمن وفاداری به متن اصلی، ارجاعهای بسیاری به اقتباس ویسکونتی دارد. اقتباس سینمایی مؤتمن به نویسندگی «سعید عقیقی»، هرچند پس از استقبال عموم از فیلم، توسط منتقدان، بیشتر از نمایش آغازینش در جشنوارۀ فجر مورد توجه قرار گرفت و جزو سینما «کالت» دستهبندی شد؛ اثر شایستهای است که مانند دو اقتباس ویسکونتی و برسون، مورد توجه بینالمللی قرار نگرفت، اما بهعنوان بهترین اثرِ فیلمساز شناخته میشود. با بررسی موضوع تنهایی در متن داستان، ضمن اشاره به سه اقتباس، به فیلم «فرزاد مؤتمن» و اقتباس ایرانی او خواهیم پرداخت.
بیگانگی، تنهایی و انزوا، شاید همراه همیشگی انسان بودهاند؛ اما با تحولات ایجاد شده در اجتماع و با تحولات فکری ایجاد شده در نگرش انسان صنعتی، گسترهای بیشتر و معنایی متفاوت پیدا کردند. برای انسانِ سنتی، بریدن از جامعه، عزلت و تنهایی، راهی برای شناخت و درک کمال انسانی بوده و همچنین جمع و جامعه، در تداوم دنیا و مادیگرایی به حساب میآمد. نسخه عُرفا هم بریدن و گُسست از مادیات و سیر در تنهایی، برای رسیدن به مرحلۀ شناخت و طی مراحل کمال بود. با رنسانس فکری و اجتماعی و شکلگیری انسانگرایی، همزیستی با دیگری، به اندازۀ احترام به فردیت شخص در جامعه اهمیت پیدا کرد و دوباره تعریف گردید. رنسانس فکری و اجتماعی، همراه با شکلگیری صنعت چاپ و گسترش این صنعت، رنسانس دیگری را در ارتباطات انسان به وجود آورد. شکلگیری رسانههای چاپی و انفرادی مانند روزنامه و کتاب، بدون نیاز به مراودۀ اجتماعی، جای رسانههای گفتاری و شفاهی مانند میادین شهری و تجمعهای هفتگی و ماهانه را گرفت. به این معنا که انسان هر چه بیشتر و بیشتر در خودش فرو رفته، نیازهایش را برطرف کرده و خواهناخواه، منزوی و تنهاتر میشد. این عدم نیاز اجتماعی که رسانههای نوشتاری ایجاد میکردند، در کنار نیاز فطری ارتباطات اجتماعی انسان، برای او تناقض بسیاری ایجاد میکرد. معنای «تنهایی» و «انزوا» در میان این تناقض، همراه با نگاه زمینی تفکر غرب به انسان و پوچی سرانجامش که در حال شکلگیری بود؛ گسترش پیدا میکرد. انسان چه از لحاظ فکری و چه از لحاظ اجتماعی، در طول یکی دو سده به فردیت کشیده شد. در نتیجه تقبیح و شکایت از تنهایی، جای تقدیر تنهایی و عزلت را گرفت و به یکی از دغدغههای هنرمندان (بهویژه هنرمندان ادبی) تبدیل شد.
داستان «شبهای روشن» داستایوفسکی، با درد دل جوانی آغاز میشود که با بیان تنهاییاش، احساس گسست خود از جامعه را روایت میکند. در اصل نویسنده، داستان را از روایتی دل نوشته مانند شروع میکند: «شب قشنگی بود. شبی که تنها ممکن است وقتی خیلی جوانیم آن را شناخته باشیم خواننده عزیز. آسمان به قدری پرستاره و صاف بود، که با دیدنش نمیتوانستی از خود بپرسی چگونه این همه آدمهای کجخلق و دمدمیمزاج میتوانند زیر آن زندگی کنند؟» تا قبل از ورود دختر، روایت بیش از آنکه بر پیرنگی کنشمند و برونی بنا شده باشد؛ بر اساس توصیف حسی کاراکترِ مرد در بیان تنهاییاش است: «تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفتهاند ... چون در مدت هشت سال در سنپترزبورگ زندگی کرده، اما در تمام این مدت ترتیبی نداده بودم که حتی یک همصحبت برای خود دست و پا کنم.» با همین دیالوگ، به صورت وصف حال در صفحۀ اول داستان، به عامل اصلی تنهاییاش، یعنی انزوای شخصیتی میپردازد. از صفحۀ دوم داستان به تنهاییاش میپردازد «اهالی شهر به طور ناگهانی وسایل خود را جمع کرده و به بیرون شهر رفتند و متوجه شدم که رهایم کردهاند.» او از این تنهایی احساس وحشت میکند و میگوید: «سه روز تمام با اندوهی عمیق در خیابانها سرگردان بودم و نمیدانستم چه بلایی به سرم آمده است.» این تنهایی به بهترین شکل، توسط توصیف شخصی و از نظرگاه ذهنی خود کاراکتر بیان میگردد. کاراکتر ادعا میکند که آدمها را میشناسد، اما نهایتاً با آنها سلام و علیکی در حد برداشتن کلاه دارد. او در ادامه، در تداوم نیاز ارتباطیاش، نیاز به همصحبت را در توصیف همصحبتی با دیوارها و ساختمانهای شهر بیان میکند. این تنها جایی در نیمۀ اول داستانی است که صحبت از دوست میکند: «به دوستم نگاه کردم: «بیشعورا، وحشیا» آنها هیچچیز باقی نگذاشته بودند؛ نه ستونی نه کتیبهای». در اینجا کاراکتر ضمن تعریف تنهاییاش و تنها دوستانش (ساختمانها) خودش را مقصر نمیداند، بلکه «بیشعورها و وحشیانی» را مقصر میداند که خانهها را رنگ زرد قناری زده، سوزانده، و یا ویران کردهاند. فراموش نکنیم که این توهینها (بیشعورها و وحشیان) جای مردم یا ضمیرهای جانشین آنها نشستهاند؛ همانهایی که در آغاز، جوان راوی داستان (شاید ۲۶ ساله و شاید خود داستایوفسکی) از آنها شکایت داشت که او را تنها گذاشته و منزوی کردهاند. از نگاه روانشناسی شخصیت، انزوای شخصیتی عامل تنهایی او شده؛ اما از نگاه منتقدانۀ راوی داستان (و شاید نویسنده) تقصیر بر گردن جامعه است که او را تنها گذاشته تا به انزوا برسد: «انگار همه چیز به سمت جاده به حرکت درآمده و تمامی قافلهها به بیرون شهر روی آورده و شهر سنپترزبورگ میرود تا به یک متروکه بدل شود؛ و اینجا بود که من شرمنده، دلشکسته و غمگین میشدم.»
...
https://srmshq.ir/ef2muc
«تئودور توامبلی»، نویسندۀ شمارۀ ۶۱۲. در ابتدای فیلم و با دیدن اولین سکانس، بطن شغلی شخصیت اصلی فیلم، برای بیننده مشخص میشود. تئودور، نویسندهای احساسی، با توانایی نوشتن نامههای مسحور کننده است. احساسات و قدرت قلمی که برای رابطههای دیگران به کار میرود. در ادامۀ روایت داستان، تئودور تنها در خیابان قدم زده، موسیقی غمگین گوش داده، سوار بر مترو شده و در آخر، وارد خانۀ خالی از انسان و احساس میشود. حس تنهایی، ناخودآگاه به بیننده القا شده و انتقال این حس تا به انتها ادامه خواهد داشت.
افشای پیش داستان، موضوع مهم روایتی سینمایی است که در این فیلم، به اندازه و بسیار ظریف پرداخته شده است. تأثیر این پیش داستان، بر جریان تصاویری که میبینیم، مشهود و معلوم است. تئودور در رابطۀ عاطفی با همسرش، شکست خورده و از یکدیگر جدا شدهاند. کارگردان با نمایش تصاویری از رابطۀ عاشقانه او و همسرش در گذشته، عمق تنهایی تئودور در این لحظه را نشان میدهد. تئودور بعد از جدایی از همسرش -که او را دوست دارد- تنها شده و این پیش داستان شخصیتی او است.
نقطه عطف داستان، مسیر حرکت روایت فیلم را دگرگون میکند. این دگرگونی در فیلم «او»، آشنایی تئودور با سیستمعامل صوتیای است که حرفهای خریدارش را گوش میکند. او را خوب میشناسد و درکش میکند. دنیای مجازی، فرد تنهای داستان را در آغوش گرفته و او را تنهاتر میکند.
ارتباط تئودور و سامنتا (سیستمعامل خریداری شدۀ هوشمند) شروع میشود. سامنتا دنیای مجازی هوشمندی است که بالاتر از حد تصور تئودور عمل میکند. حال میخواهم در مورد دو نکتۀ مهم صحبت کنم. یک: دلیل استفادۀ کارگردان از صدا برای شخصیت سامنتا، در صورتی که امکان ساخت و نمایش فیزیکی هوش مصنوعی، با چهرۀ شبیهسازیشدۀ انسانی وجود داشت. دو: شخصیت کمالگرای تئودور و تأثیرش در سیر داستان.
صدا، عامل القای حس تنهایی در سراسر این فیلم است. کارگردان با استفاده از صدا، تنهایی تئودور را بهتر و دقیقتر به بیننده القا میکند. صدا بیننده را روی لبۀ پرتگاهی نگه میدارد تا متذکر شود، سامنتا جز دنیایی مجازی، چیز دیگری نیست. ولی در عین حال، شاهد وابستگی و عشق یک طرفۀ تئودور به سامنتا هستیم. استفادۀ از صدا تأکید بیشتری بر این موضوع است که سامنتا، فقط تصورات ذهنی تئودور بوده و او تنها است!
کمالگرایی، خصلت شخصیت تئودور است. او در دنیای ذهنی خود، دنبال فردی بیعیب و نقص برای رابطه است. سامنتا (هوش مصنوعی پیشرفته) این ذهنیت تئودور را برآورده کرده و این نشان از کمالگرا بودن او است. در صورتی که در دنیای واقعی و محسوس، فرد بیعیب و نقصی وجود ندارد. کمالگرایی تئودور باعث شده، دست به گریبان با دنیای مجازی، نتواند با انسانهای اطرافش -که آنها هم تنها هستند- وارد رابطهای واقعی بشود. سادهتر بگوییم. تئودور، دنیای مجازی سامنتا را باور کرده و وابستۀ آن شده است؛ در صورتی که دنیای مجازی سامنتا پوچ و خالی است. تئودور با وجود مشکلات زیاد در رفتارش، در رابطه با دیگران در دنیای واقعی، به دنبال کمال است. همین موضوع، ارتباط او با دیگران را سخت میسازد.
تئودور با یادآوری خاطرات زیستن در کنار همسرش و جداییاش از او، احساس تنهایی عمیق در دنیای واقعی را حس میکند. در این یادآوری خاطرات، مرز بین دنیای واقعی و مجازی قابللمس است. تئودور واقعاً تنها است؛ حتی با وجود علاقهاش به هوش مصنوعیای به نام سامنتا! او برای لحظاتی در فیلم، آن هم با خاطرات همسرش، به دنیای واقعی برمیگردد؛ اما وابستگی به دنیایی مجازی و غیرحقیقی، باز هم تئودور را به حال خوش مجازیاش برمیگرداند.
در مورد دنیای غیرواقعی تئودور باید نکتهای را متذکر بشوم. ضعف در ارتباطات دنیای واقعی، به صورت شدیدتری در دنیای مجازی رخ خواهد داد. باورپذیری ما، ارتباطات دنیای مجازی را حساستر میکند. وابستگی به دنیایی بیعیب و نقص، شکست عمیقتری را بر جای خواهد گذاشت و قطعاً، مشکلات ارتباط با دنیایی مجازی، همچون دنیای حقیقی، پابرجا بوده و همین حقیقت تلخ بشریت است.
حال دیالوگهای مهمی از فیلم را بازگو و در موردش صحبت خواهم کرد.
تئودور: زمانی که ما صحبت میکنیم، تو با کس دیگهای هم صحبت میکنی؟
سامنتا: آره.
تئودور: چند نفر دیگه؟
سامنتا: ۸۳۱۶ تا.
تئودور: عاشق کس دیگهای هم هستی؟
سامنتا: ۶۴۱ نفر، اما این احساسات من نسبت به تو رو تغییر نمیده!
این دیالوگها -که بهصورت گزینشی در متن آوردم- زیرمتن عمیقی در فیلم داشته و طنز تلخ و گزندهای به همراه دارد. سامنتا، هوش مصنوعی برنامهریزی شده، طبق برنامههای نوشته شده برایش عمل میکند؛ اما باز هم انسانها آن را باور داشته، بهعنوان موجودی واقعی پذیرفته و وابستهاش میشوند. همین دیالوگها، عمق فاجعۀ بشرِ حال حاضر است. باور کردن و جایگزینی دنیای مجازی به جای دنیای واقعی، جز فاجعه چیز دیگری نیست.