https://srmshq.ir/xw58ms
در آخرین روزهای اسفندماه سال ۱۳۵۵ خورشیدی سه آمریکائی که بهعنوان گردشگر - دو مرد و یک زن- با دو ایرانی که همراه ایشان بودند در «تنگ سرحه» که یک منطقه کوهستانی در جنوب شرقی بلوچستان ایران در میانه راه ایرانشهر به بندر چاهبهار-در ساحل دریای عمان-قرار گرفته بود توسط گروهی راهزن ناشناس یا به قول بلوچها افراد یاغی که راه بسته و آنها را متوقف کرده بودند، به رگبار بسته شدند و به جز یک نفر همه جان باختند. تنها زن همراه گروه که همسر بزرگِ آن افراد بود، زنده به اسارت رفت ولی متأسفانه به زودی او نیز رها و کشته شد و جنازهاش در منطقه به دست آمد.
راهزنان چه کسانی بودند و در آن محل چه میکردند و چرا راه آن افراد ناشناس را بسته بودند و چه شد آن همه را کشتند؟ اینها سؤالاتی است که صاحب این قلم هنوز هم جوابی شایسته برای آنها نیافته با آن که در ایام کشته شدن آمریکائیها مدتی بهعنوان مأمور سازمان عمران دهات در آن محل بوده، چند سال بعد هم قریب پنج سال بهعنوان مدیرکل اطلاعات و رادیو استان بلوچستان و سیستان در آن محل مسئولیت داشتم و در آن زمینه تحقیق و مطالعه داشته کوشش کردم، پاسخی برای آن سؤالات به دست بیاورم. هرچند روایات مختلف از اشخاص گوناگون بهویژه هموطنان بلوچ -که اغلب دوستان مورد اعتماد و احترام نویسنده بوده و هستند- در این زمینه وجود داشت. متأسفانه از چهل و چند سال گذشته هیچ ارتباط دیگری با منطقه و هموطنان بلوچ نداشتهام و تا آنجا که میدانم هنوز اسنادی دقیق از سوی هیچ فرد یا مقامی در ایران یا در دنیا منتشر نشده یا نویسنده که بیش از سه دهه است غربتزده در کشور کانادا دربدرم، از آن همه بیخبر ماندهام.
***
مطالبی را هم که در مورد حوادث یاد شده در ارتباط با دادشاه بلوچ و درگیری او با نیروهای نظامی اعزام شده به محل برایتان روایت خواهم کرد، یک تحقیق دقیق تاریخی نیست و منابع اخباری هم که نقل خواهم کرد صد در صد مورد تأیید نویسنده نیست. خلاصه من مطلب را روایت گونه نقل خواهم کرد با این یادآوری که در طول چند سال خدمت در آنجا در این زمینه با آدمهای مختلفی که اطلاعاتی داشتند یا چنین ادعا میکردند، گاه و بیگاه به هر صورت در جلساتی به گفتوگو نشسته و یادداشت کردهام.
خلاصه آنکه سه آمریکائی گروه که کشته شدند عبارت بودند از کارل۱ رئیس اصل چهار منطقه جنوب شرقی ایران که دفتر کارش در شهر کرمان بود و حوزه مأموریتش شامل استانهای کنونی بلوچستان و سیستان، کرمان و هرمزگان میشد. خانم انیتا هوارد۲ همسر کارول و بالاخره سومین آمریکائی ویلسن۳ کارشناس بنگاه خاور نزدیک و مشاور حوزه عمرانی تازه تأسیس بمپور. دو نفر ایرانی همراه گروه مهندس شمس کارشناس ایرانی و هراند راننده ایشان که همه عازم بندر چاهبهار بودند.
کارُل و همراهان او از مرکز اصلی کارشان که در کرمان بود با یک اتومبیل استیشن به زاهدان رفته و از آنجا در کورهراه خاکی خاش و ایرانشهر را -که بیشتر کوهستانی و ترسناک بود و آن زمان سر راهشان قرار گرفته بود- پشت سر گذاشته به سختی عبور کردند و به بمپور رسیدند که آن ایام بیشتر به روستایی شباهت داشت. آن گروه شب را در باغ خالصه بمپور که محل استقرار کارشناسان ایرانی و آمریکائی اداره کل عمران دهات وزارت کشور بود، اقامت داشتند و روز بعد همراه با ویلسن کارشناس و مشاور حوزه عمرانی بمپور که در ایام عید نوروز مثل همه کارمندان سازمان عمران دهات مثل خود من مرخصی نوروزی داشت و چون در بمپور تنها میماند، با جیپ خود همراه ایشان راه افتاده دستهجمعی به سوی چاهبهار رفتند.
آن ایام ایرانشهر به چابهار جاده خاکی اساسی هم نداشت و «تنگ سرحه» -تا آنجا که به خاطر دارم و امیدوارم اشتباه نکنم که فقط یک بار از آن عبور کردهام- منطقهای بود داخل یک دره که رودخانه کمآبی در کف آن جاری بود. اتومبیلهایی نظیر جیپ و وانت بهسختی باید از داخل دره و حاشیه رودخانه عبور کنند که آنچه از شصت سال پیش به خاطرم مانده «تنگ سرحه» تنگترین قسمت درَه بود که گمان دارم شاید به همان دلیل آنگونه عنوان «تنگ» یافته بود. همان ایام در بمپور از رانندههای ایرانی شنیدم که وقتی ابری روی آسمان باشد، از چابهار یا ایرانشهر برای عبور از این دره و آن تنگ دچار تردید میشوند. چه اگر بارانهای سیلآسای خاص مناطق گرمسیری در آن کوهستان آغاز میشد، هرچه را درون دره بود به دریای عمان میبرد. به همین دلیل رانندگان و مسافران این نکته را میدانستند که در صورت آغاز بارندگیهای گرمسیری باید همه چیز حتی اتومبیلشان را رها کرده خود را بهسرعت به بالای ارتفاعات برساندند تا زنده بمانند.
گفته میشد کارل رئیس اصل چهار کرمان و بلوچستان با همسرش برای استفاده از هوای دلپذیر بهاری عازم بندر چاهبهار در ساحل دریای عمان بودند. یکی از کارشناسان ایرانی که شبی میزبان آنان بود اعتقاد داشت آنها از چابهار لذت خواهند برد به شرط آنکه خوششانس باشند و در این سفر خستهکننده در این منطقه مریض نشوند. او میگفت یقین دارم آنها هم از اشخاصی این شایعه را مثل همه ما شنیدهاند که نام اصلی چابهار در حقیقت «چهار بهار» است زیرا همه اوقات هوای بهاری دارد و همیشه میتوان از آب دریای آن بندرگاه زیبا و آرام استفاده کرد و در ساحل زیبایش آرامش یافت که البته واقعیت داشت اما خالی از اشکال هم نبود مگر اینکه آدمی کور باشد و فقر مردم و مسائل منطقه را نشناسد یا مثل آمریکائیهای مورد نظر بیاعتنا باشد.
به یاد دارم بعد از شنیدن خبر کشته شدن آنها که آن را روز بعد در زاهدان شنیدم این شایعه درگوشی را هم از افرادی میشنیدیم که میگفتند کاُرل در اصل کارشناس معدن و متخصص نفت بوده که برای بررسی به منطقه میرفته و به همین دلیل هم یک کارشناس ایرانی نیز او را همراهی میکرده است و همه آنها به دستور انگلیسها کشته شدهاند.۴ بعدها این موضوع هم شایعه دیگری بود که میگفتند بعد از کشته شدن گروه آمریکائی، ایرانیانی که راه را بر آمریکائیها بسته بودند، چیزی از مال و منال ایشان نبرده و تنها اسناد و نقشههای داخل کیف کارل و دوربین او را با خود بردهاند. متأسفانه این موضوع هم هرگز برای ما روشن نشد و مأموران تعقیب حتی بعد از کشته شدن دادشاه و همراهان او اطلاعات شفافی در مورد این ماجرا منتشر نکردند. سالها بعد که نویسنده در این زمینه تحقیق میکردم دریافتم این شک را دکتر اقبال نخستوزیر وقت به پادشاه هم منتقل کرده بوده که یاغیان بلوچ به دستور اسدالله علم که خود و پدر و اجدادش در خدمت انگلیسها بودهاند، مرتکب آن راهزنی خونین شدند که در آینده بیشتر به این موضوعِ شنیدهها خواهم پرداخت.
در همین قسمت تنها باید به این نکته اشاره کنم که ضمن تحقیقات خود در زمینه هدف اصل چهار بنا بر اعتقاد یکی از کارمندانش به نام شادروان خوروش به این نتیجه رسیدم ایالاتمتحده آمریکا پس از جنگ دوم جهانی که سنگینی رهبری جهان آزاد را بر دوش خود احساس میکرد و تنها یک هدف بزرگ داشت که اردوگاه سوسیالیستها، سهمی بیش از آنچه در پایان جنگ به دست آورده بود، نباید چیزی از سایر کشورها به سرزمینهای کمونیستی بیفزایند. این استراتژی، اجزای گوناگونی داشته که گویا با طرح مارشال در اروپا آغاز و برای دیگر کشورهای مهم آن روزها نیز برنامه خاصی تدوین شده بود که هنریترومن رئیسجمهور وقت آمریکا برای ایران و کشورهای دیگر کمکهای فنی، اقتصادی و نظامی مختلفی تدوین کرد که «اصل چهار» نامیده شد.
نویسنده آن زمان از اوایل تابستان سال ۱۳۵۵ خورشیدی به اتفاق ۱۹ نفر دیگر از جوانان کرمانی که در یک امتحان کنکور مانند انتخاب شده و به عنوان نخستین مأموران حوزه عمرانی بمپور در استخدام بنگاه خاور نزدیک بودیم، پس از طی یک دوره آموزشی شش ماهه در دانشسرای کشاورزی مامازن ورامین به بمپور رفته بودیم تا به دهات و مردمش کمک کنیم و به آنها یاری برسانیم. از آنجا که من بیشتر ایام در مرکز حوزه عمرانی در بمپور کار میکردم، خواهناخواه آشنایی و همکاری نزدیکتری با کارکنان ایرانی و تنها آمریکائی شاغل در دفتر مرکزی یعنی ویلسن مشاور آمریکائی حوزه عمرانی بمپور داشتم. او که یک آمریکائی روستایی بود میگفت با جیپ خودش گروه کارل را همراهی میکند و چون ناراحت بود ساعتها به تنهائی در جیپ بنشیند و با اینکه از من خوشش نمیآمد و علنی هم به همه گفته بود، اصرار داشت با او بروم که نپذیرفتم. آنها به سوی چاهبهار رفتند و من و اکثریت دوستان و همکاران کرمانی برای استفاده از مرخصی پانزده روزه نوروزی راهی زاهدان شدیم تا از آنجا با هواپیما به کرمان برویم؛ اما به محض ورود به زاهدان این خبر باور نکردنی را شنیدیم که گروه مسافران آمریکائی و ایرانیِ که با یک استیشن و یک جیپ عازم چابهار بودند، در تنگ سرحه وسیله راهزنان کشته شدهاند.۵
اگر حادثه این روزها اتفاق میافتاد ساعتی بعد بهعنوان یک خبر مهم در سراسر دنیا منتشر شده مورد بررسی و نقد قرار میگرفت و هیاهوی عجیبی برپا میشد. ولی شصت سال پیش خبرش بعد از چهار روز در ایران انتشار یافت و در امریکا هم نیویورکتایمز -در تاریخ ۲۸ مارچ ۱۹۷۵ و ۸ فروردین ۱۳۵۶- پس از ده روز خبری بسیار کوتاه در چند سطر یک ستونی نوشت که دو کارمند آمریکائی یکشنبهشب ۲۴ مارچ -۴ فروردین ۱۳۵۶ وسیله راهزنان بلوچ در یک کمینگاه خاص در ایران کشته شدند و همسر یکی از آنها هم ربوده شد ولی بعد کشته شد.۶
...
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/xgj3yl
چند ماهی میشود طرح صیانت یا طرح «حمایت از حقوق کاربران در فضای مجازی» مطرح شده است. جالب است بدانیم که بیشتر کاربران فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، برداشت حمایت از این طرح ندارند و آن را محدود کننده تلقی میکنند. طرحی که منتقدان جدی دارد و محدود کننده دسترسی آزاد به اطلاعات نیز تعبیر شده است.
یکی از چالشهای مستمر در کشور ما به نگاه سلبی به رسانه و فناوریهای ارتباطی برمیگردد و در طول تاریخ این رویه وجود داشته است.
دیدگاه سلبی به کنترل بیرونی و منع معتقد است و دسترسی را محدود میکند. البته که دسترسی به رسانهها باید تابع ضوابطی باشد و مثلاً هر محتوایی در دسترس کودکان و نوجوانان قرار نگیرد و مواردی از این دست که برای آنها راهکارهای فنی و قوانین و مقرراتی وجود دارد و میتوان به ردهبندی محتوا از جمله بازیها و فیلمها اشاره کرد.
اما در ارائه و تصویب و ابلاغ هر طرح و برنامه باید روند کارشناسی و اقناع افکار عمومی و مخاطبان رعایت شود. کمتر شاهد چنین فرایندی هستیم و طرحها هم با مقاومت و مخالفت در مرحله اجرا روبرو میشوند.
امروزه دیگر دانش آموزان، دانشجویان و شهروندان، چون گذشته نیستند و شهروندان شبکهای محسوب میشوند. تجربههای رسانهای و زیست مجازی آنها با نسل قبل متفاوت است. در این فضا به سواد رسانهای برای زیستن نیاز است.
در روزگاری که همه چیز رسانهای شده است بسیاری از هزینههایی که قرار است صرف محدودسازیهای بیمورد و ممنوعیتهایی در حوزه دسترسیهای آزاد به اطلاعات شود میتواند در مسیر ارتقا سواد رسانهای، توسعه دولت الکترونیک، شفافیت و تسهیل ارتباطات در وجوه مختلف شود.
بخشی از دغدغهها، انتقادات، اظهارنظرها، کسب و کارهای خرد به خصوص در نقاط محروم و شهرهای کوچک در بستر شبکههای اجتماعی در حال انجام است و سیاستهای محدودکننده منجر به آسیب آنها و آزادی بیان میشود. با اعتمادسازی و توسعه زیرساختها میتوان کاربران را به پلتفرمهای وطنی جذب کرد و راهکار آن طرح صیانت نیست.
مقابله و مبارزه با هرزهنگاری، محتوای غیراخلاقی، تبلیغ مواد مخدر، ترویج آسیبهای اجتماعی نوپدید، توهین و دروغ و... در فضای مجازی راهکارهای خود را دارد. اگر نگاهی به قوانین و مقررات کشورها بیندازیم متوجه میشویم اتفاقاً قوانین سختگیرانهای در این زمینه تصویب شده است. این در حالی است که ما حتی در حوزه تجارت الکترونیک هنوز دستورالعملها و قوانین کاملی نداریم یا قانون در خصوص آنها سکوت کرده است. یکی از راهکارهای مورد پذیرش در سطح جهانی برای زیست سالم و ایمن در روزگار رسانهای شده کنونی با دسترسی همگانی و همه جایی به فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، آموزش سواد رسانهای است.
...
صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/ugzswn
سرمقاله
اولین تعریف سواد از نظر سازمان علمی فرهنگی یونسکو صرفاً توانایی خواندن و نوشتن بود، یعنی فردی باسواد تلقی میشد که میتوانست بخواند و بنویسد آن هم به زبان مادری خودش.
در دومین تعریف، دانستن یک زبان خارجی و همچنین کار با کامپیوتر اضافه شد.
سومین تعریف یونسکو از سواد بسیار متفاوت بود و داشتن مهارتهای زندگی مصداق باسواد بودن شد مهارتهایی از قبیل:
سواد عاطفی، رسانهای، تربیتی، رایانهای، سلامتی، نژادی و قومی، بومشناختی، تحلیلی، انرژی، علمی
در این تعریف دوازده مهارت عنوان شده که هر یک به تنهایی شرح مفصلی دارد و قاعدتاً سیستم آموزشی کشورها باید متناسب با این مهارتها باشد اما حداقل در کشور خودمان تا کنون شاهد چنین اتفاقی نبودهایم.
در حالی که جامعه بیشتر به مهارت نیاز دارد تا به مدرک!
و اما چهارمین و آخرین تعریف سواد از نظر یونسکو:
«باسواد کسی است که بتواند با استفاده از آموزهها و داشتههایش تغییری در زنگیاش ایجاد کند.»
با این تعریفِ یونسکو، سواد در واقع توانایی تغییر است، اصولاً ما انسانها هر یک سواد و دانستههایمان از زندگی را در چیزی خلاصه کرده و در جامعهای زندگی میکنیم که باسوادی به طور عام به توانایی خواندن و نوشتن اطلاق میشود که به نظر معمولیترین تعریف سواد است، درحالی که هر چه جوامع پیشرفت میکنند معنی سواد بسیار گستردهتر و وسیعتر میشود.
یک زمانی اگر کسی تصدیق ششم ابتدایی داشت بهاصطلاح ملا و باسواد محسوب میشد و مورد احترام بود، مدرک ششم ابتدایی ارزش داشت و با چه عشق و وسواسی هم نگهداری میشد. هر وقت به تصدیق ششم ابتدایی پدرم که درون یک قاب شیشهای زینتبخش دیوار خانهمان است نگاه میکنم با توجه به حال و روز بد و اسفناک علم و دانش و سواد جامعه! ارزشش برایم دو چندان میشود.
در دورانی مدرک دیپلم مهمترین سکوی پرش به حساب میآمد و داشتن آن مجوزی بود برای راهیابی به سازمانهای دولتی و به اصطلاح پشتمیزنشینی! و سالها بعد کسی که میتوانست از سد کنکور بگذرد و وارد دانشگاه شود که دیگر گلها چه گل بود!
همه چیز بر اساس یک قاعده و قانون درست پیش میرفت سواد آدمها هم حالا صرفنظر از اینکه بعضیها مطالعه شخصی و خارج از درس و کار داشتند، در حد مدرک تحصیلیشان قابلقبول بود، منصفانه هم که بخواهیم قضاوت کنیم هرکدام در هر مقطعی برای خودشان سواد درست حسابی و آموختهای و اندوختهای عمیق داشتند.
آن زمان توقع اطرافیان هم از تحصیلکردهها خیلی بالا بود، به حدی که گمان میکردند کسی که در دانشگاه درس خوانده باید عالم به همه علوم باشد، فرقی نمیکرد تاریخ خوانده باشد یا فلسفه یا هنر یا ... باید از مسائل دیگر آگاه میبود! ایبسا که از علم فضا و پزشکی هم! هیچ سؤالی از یک دانشگاهی نباید بیپاسخ میماند وگرنه متهم میشد به بیسوادی!
این مسئله بارها برای خود من پیش آمده بود که وقتی در مقابل سؤالهای تخصصی و سخت پدرم در مورد مسائل مختلف جوابی نداشتم، مواخذه میشدم که چطور درس خواندهای هستم؟! درس و مدرسه و سواد قدر و منزلت داشت و با معیار درست و حسابی سنجیده میشد، لیسانس یا فوقلیسانس فقط عنوانی دهن پر کن نبود؛ اما امروزه جامعه با نگرشی غلط و اشتباه به سمت و سویی رفته است که همه فقط به فکر گرفتن مدرک هستند، مخصوصاً با رشد قارچ گونه دانشگاهها و مراکز آموزش عالی وابسته به دستگاههای دولتی، همه صاحب مدرک شدهاند، شما این سالها هیچ مدیر یا مسئولی را نمیبینید که با عناوین دکتر و مهندس نام برده نشود چیزی که در هیچ کجای دنیا نمیتوانید ببینید! هیچ جای دنیا مدیران و مسئولان را با عناوین پرطمطراق و دهن پُر کن خطاب قرار نمیدهند، در معرفی افراد به یکدیگر از القاب و عناوین استفاده نمیشود و ایبسا که حتی با نام کوچک معرفی میشوند، در جلسات یا دور همیها شما هرگز نمیتوانید بفهمید کی دکتر است و چه کسی مهندس و چه کسی سواد ابتدایی دارد؛ متر و معیار ارزش انسانها به نحوه عملکردشان است.! اما اینجا (البته جدای از مدیرانی که با تلاش و زحمت و پیش از ورود به سیستم صاحب مدرک بودهاند.) شما هیچ مدیر و مسئولی را نمیبینید که مدرک مهندسی و دکترا را نداشته باشد! شاید این سؤال در ذهن خیلیها باشد که یک مدیر یا مسئول سازمان با آن همه مشغله و مسئولیتی که دارد چطور وقت درس خواندن پیدا میکند؟! آن هم در مقاطعی مانند فوقلیسانس و دکترا و بهخصوص دکترا که یک کار تماموقت است و باید از خیلی برنامههای زندگی کم کرد تا بتوان آن را به پایان رساند! به همین دلیل به عینه میبینیم کسانی به مدارج و مدارک بالا دست پیدا کردهاند که گاهی بهجرئت میتوان گفت توانایی نوشتن یک جمله صحیح را هم ندارند و بعضاً سودای تدریس در دانشگاه را هم در سر میپرورانند! همین لجامگسیختگی آموزشی، از رونق و عزتِ علم و دانش کاسته است، به گذشته که نگاه کنیم بهدرستیِ این باور میرسیم، روزگاری کسانی در دانشگاه تدریس میکردند که بزرگی نامشان همه چیز را تحتالشعاع قرار میداد نامهایی برای همیشه جاودان، حالا نه از آن کلام شاعرانه و نه زبان ادیبانه چیز زیادی بر جا نمانده است، اگر هم کسانی از آن نسل بیجانشین باقی ماندهاند (عمرشان طولانی باد) قطعاً کمتر از انگشتان یک دست و در آستانه سالمندی هستند، روزگاری استاد جلالالدین همایی، عبدالعظیم غریب، بدیعالزمان فروزانفر، پروفسور محمود حسابی، استاد علیاکبر دهخدا؛ دکتر محمد معین و...حضور و وجودشان گرمابخش کلاسهای دانشگاه و محافل علمی و ادبی بود و البته در بیشتر بخشها هم همینگونه است در شعر، موسیقی، ادبیات و... به اینجا که میرسیم تعریف سواد خیلی سخت میشود و نمیفهمیم که سواد داریم یا توهم سواد؟!در حالی که فرهنگ ایرانی همیشه پرافتخار بوده هرچند از آن گذشته درخشان نشانی نیست اما باید بدانیم که چنین درخت تناوری وجود داشته حالا گیریم که برگهایش زرد و تنهاش خشک شده باشد اما ریشه دارد، سواد از دیرباز در بین ایرانیان جایگاه قابل احترامی داشته است، بیهوده نیست که پروفسور جرج گلن کامرون زبانشناس آمریکایی و استاد تاریخ باستان گفته است:
«اگر در ایران مبادرت به حفاری کنیم بعید نیست آثار و اسنادی به دست بیاید که باعث حیرت جهانیان شود و بهخصوص ثابت گردد ایرانیان اولین معلم خط و الفبا در جهان بودهاند.»
هردوت هم به سواد سربازان ایرانی اشاره کرده و اینکه به چشم خود دیده است که سربازان ایرانی سواد خواندن و نوشتن دارند در حالی که در همان موقع بیشتر افسران یونانی سواد خواندن و نوشتن نداشتند.
در دوران هخامنشی هم علیرغم اینکه مردم به طبقات مختلف تقسیم میشدند اما در عین حال عقیده داشتند که برای ادامه زندگی باید خواندن و نوشتن را فرا بگیرند و یکی از دلایل باسواد بودن ایرانیان این بود که در تمام خانهها کتاب وجود داشته در واقع سواد داشتن با واجب دانستن آن توسط دین جزو فطرت ایرانیان شد که بعد از حمله اعراب هم از بین نرفت.
با توجه به این پیشینه، وضعیت امروز به هیچ عنوان قابل قبول و دفاع نیست.
و تنها راه برونرفت از آن هم تربیت نیروی انسانی ماهر و کسب مهارت در کنار تحصیل است. متأسفانه در سیستم آموزشی افراد بدون آموختن مهارت، بیشتر به سمت مدرک گرایش پیدا کردهاند به طوری که در حال حاضر ایران در ردیف کشورهایی قرار گرفته که بیشترین مدرک دکترا را دارد! قطعاً این اتفاق که پایه و اساس درست علمی ندارد به هیچ عنوان نمیتواند برای ایران افتخاری محسوب شود.
https://srmshq.ir/lmonkv
۱. پیش از آنکه شروع به خواندن کنید لازم است برایتان بگویم که این سلسله شبهخاطرات را کم و بیش به شیوۀ تداعی معانی نوشتهام. چیزی - از نظر ظاهر البته - شبیه به قصّههای مثنوی معنوی و یا نوشتههای همشهری مورّخ شیریننویس، زندهیاد استاد باستانی پاریزی و یا مانند منبررفتن علمای شیرین بیانِ سنّتی که در سخن گفتن خود سِیر مستقیم زمان را رها میکردند و به تسلسل منطقی مطالب، چندان توجهی نداشتند؛ مرغ اندیشه را در آسمان ذهنشان پرواز میدادند و بیتکلّف و فارغ از قید و بند زمان و مکان به سرزمینهای گوناگون میرفتند و بعد از سیاحت در زمین و سِیر در آسمان، به مبدأ اولیّه و موضوع اصلی بازمیگشتند و سخن خود را به پایان میبردند. اگر دوست داشتید با من همسفر شوید، در این سیر و سفرِ شخصی، ردّ پایی از اوضاع اجتماعی نیز خواهید یافت.
۲. آنچه در این بخش میخوانید آمیزهای است از دیدهها و شنیدههای نیم قرن پیش نگارنده و مطالعات پس از آن.
دروازۀ یوسفآباد و چهارراه کالج
اجازه دهید یک بار دیگر به دبیرستان البرز برگردیم و ردّ پای آقای مؤتمن را از همان نهاد بینظیر آموزشی دنبال کنیم. زینالعابدین مؤتمن دربارۀ تحصیلات خود چنین گفته است: «تحصیلات اوّلیّهام را در مدارس حوالی منزل گذراندم که البته کیفیّت آموزشی بسیار نازل و ناکارآمدی داشتند؛ مثل مدرسۀ اقدسیّه، انتصاریّه و امیر اتابک. ... پس از آن به توصیۀ پسر خالهام مرحوم ناصری به مدرسۀ آمریکایی در خیابان قوامالسّلطنه، کوچۀ میرشکار منتقل شدم. این مدرسه برای تبلیغ مسیحیّت ایجاد شده بود. سه سال (چهارم، پنجم و ششم) را در این مدرسه گذراندم. آن موقع کالج آمریکاییِ بیرونِ دروازۀ یوسفآباد هنوز ساخته نشده بود. خود من در مراسم کلنگزدن آن شرکت داشتم. یک روز مرحوم جُردن همراه با معلّمان مدرسه در حالی که بیلی بر روی شانه و کلنگی در دست داشت، ما شاگردان دورۀ ابتدایی و متوسّطه را جمع کرد و از خیابان قوامالسّلطنه راه افتادیم تا رسیدیم بیرون دروازۀ یوسفآباد.۱ آنجا زمین نسبتاً وسیعی را به قیمت متری سه شاهی خریده بودند. خود مرحوم دکتر جُردن هم در مراسم کلنگزنی شرکت کرد. وقتی ساختمان آنجا ساخته شد، من هم کلاس ششم ابتدایی را تمام کرده بودم و به آنجا منتقل شدم. در سال ۱۳۱۵ دورۀ متوسّطه را در رشتۀ ادبی در آنجا تمام کردم و دیپلم ادبی گرفتم و وارد دانشسرای عالی شدم. البته یک دورۀ بالاتر از دیپلم هم در کالج آمریکایی بود که آن را هم در حین تدریس در همان مدرسه خواندم و به این ترتیب در سال ۱۳۱۹ در رشتۀ زبان انگلیسی لیسانسم را گرفتم. کالج آمریکایی محیط بسیار گستردهای داشت با ۴۰۰ تا ۵۰۰ دانشآموز؛ سه زمین فوتبال داشت و چهار زمین تنیس. تمام ورزشهایی که جوانان ما اکنون با آنها آشنا هستند، در آن زمان در آنجا وجود داشت. ... در شرایط سیاسی آن روزگار که در دوران رضاشاه جنبۀ ناسیونالیستی غلبه داشت، کالج آمریکایی را مجبور کردند طبق برنامۀ وزارت فرهنگ عمل کند. در سال ۱۳۱۹ سیاست وقت ایجاب میکرد عذر خارجیها را بخواهند. البته فرانسویها و آلمانیها مقاومت کردند امّا اولیاء کالج آمریکایی که تبلیغات مذهبی [مسیحی]شان مؤثّر واقع نشده بود، دلسرد شدند و مدرسه را به دولت واگذار کردند و از آن به بعد آنجا «دبیرستان البرز» نام گرفت. گمان میکنم اسم دبیرستان البرز را من پیشنهاد کردم. دقیقاً به یاد ندارم.»۲
آقای مؤتمن این نکته را در سال ۱۳۸۱ و در ۸۸ سالگی با اندکی تردید بیان کرده است که البته نشاندهندۀ وسواس و دقّت و تقوای او در بیان رویدادهاست ولی یادم هست ۳۲ سال پیش از آن یعنی در سال ۱۳۴۹ که شاگرد وی بودم این موضوع را از خودش شنیدم. یک روز پس از زنگ آخر که جلو ساختمان مرکزی البرز به انتظار آمدن ایشان ایستاده بودم، داشتم به کاشیکاری زیبای سردر آن ساختمان نگاه میکردم که دیدم استاد دارد از پلّهها پایین میآید. نگاهم را که به سردر ساختمان دید، به همان سو برگشت و پرسید:
- «به چه نگاه میکنی؟»
- «به این کاشیکاری؛ به اسم البرز که آن بالا با خطّ خوش نوشته شده.»
آقای مؤتمن مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد گفت:
- «میدانستی اسم این مدرسه را من انتخاب کردهام.»
- «نه. نمیدانستم. جالب است ولی چهطور شد که این اسم را انتخاب کردید؟»
- «سالها از آن زمان گذشته است. الآن درست یادم نیست. امّا یادم هست آن روز در آن زمین خالی که قرار بود مدرسهای ساخته شود، اوّلین چیزی که به چشمم خورد، کوه البرز و قلّۀ دماوند بود. در آن زمان هنوز این همه ساختمان در تهران ساخته نشده بود. تقریباً هر جای تهران که رو به شمال میایستادی میتوانستی البرز و قلّۀ دماوند را ببینی. الآن هم اگر به پشتبام همین ساختمان مرکزی یا به طبقات بالای ساختمان شبانهروزی البرز بروی میتوانی قلّۀ دماوند را ببینی. منوچهری در یکی از قصایدش که از بهترین قصیدههای زبان فارسی است از البرز یاد کرده است. همان که در کتابهای درسی هم هست و اوّلین بیت آن اینگونه آغاز میشود: «شبی گیسو فرو هِشته به دامن/ پلاسینمِعجَر و قیرینهگرزن». جالب است! منوچهری دامغانی هزار سال پیش در این قصیده بیتی دارد که ما اکنون میتوانیم تصویرش را هر روز ببینیم. گفته است: «سر از البرز بر زد قرصِ خورشید/ چو خونآلوده دُزدی سَر زِ مَکمَن"۳. دربارۀ این رشتهکوه و قلّۀ معروفش شاعران مختلف سرودههای فراوانی سرودهاند. از فردوسی بگیر تا ملکالشّعرا بهار که آن را ‹زیبا نگار› نامیده است.»
آنچه را آقای مؤتمن دربارۀ دیدن منظرۀ با شکوه البرز و دماوند میگفت، تجربه کرده بودم. سه سال پیش از آن، زمانی که شاگرد شبانهروزی البرز بودم هر روز صبح زود که با بانگِ گوشخراشِ زنگ بیدارباش، از خواب خوش میپریدم اوّلین چیزی که از پنجرۀ بخش شمالی خوابگاه شبانهروزی میدیدم، منظرۀ کوه البرز و قلّۀ دماوند بود؛ استوار، بلند، با شُکوه، پوشیده از برف پاکِ و یادآور موجودات افسانهای و به زنجیر کشیدن ضحّاک ماردوش در شاهنامۀ فردوسی که داستانهایشان را در کودکی خوانده بودم. ملکالشّعرا بهار دماوند را به دیو سپیدِ پایدربندی تشبیه کرده است که مانند گنبدی بر تارَکِ جهان خیمه زده است و کلاهخودی از نقره به سَر و کمربندی از آهن به میان دارد؛ «ای دیوِ سپیدِ پایدربند/ ای گنبدِ گیتی! ای دماوند!/ از سیم، به سَر یکی کلَهخود/ ز آهن به میان یکی کمربند!»۴
...
https://srmshq.ir/015d3p
بچه که بودیم موضوعی کلیشهای و تکراری اغلب اوقات، موضوع انشاء قرار میگرفت: «علم بهتر است یا ثروت؟» اگر علم را با اندک شامح معادل سواد بدانیم، آن وقت قریب به اتفاق دانشآموزان، باز با عبارتهایی کلیشهای و تکراری چنین شروع میکردند که: «البته بر همه واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است.» و سپس ما دانشآموزان دهها دلیل بیپایه و استدلال میآوردیم که چرا علم بهتر است؟ از جمله دلایل یکی این بود که ثروت را دزد میرباید و علم را نمیتواند برباید.
باری، سالها گذشت، وارد اجتماع شدیم و دیدیم که ای دل غافل! ثروت اگر ساختمانی مجلل یا زمینی وسیع یا خانه باغی بزرگ باشد، هیچ دزدی نمیتواند آن را در جیب یا در کوله بارش بگذارد و بدزدد!
همچنین اگر ثروت به صورت سپرده بانکی باشد باز هم دست هیچ دزدی به آنها نمیرسد، مگر دزدهای از جان گذشته و بیشک شجاع که ترسی از درگیری و مرگ ندارند.
در همان زمان کودکی، مثلاً دبیر بسیار باسواد علوم را میدیدیم. انسانی عزیز، شریف و مؤدب که سوار بر دوچرخه از خانه فسقلیاش راه میافتاد و چون که ظریف و نحیف بود، خسته و نفسزنان و خیس عرق به کلاس میآمد و بلافاصله درس را شروع میکرد. آن هم به شیوهای که حتی بیحواسترین شاگرد هم، دنیای پیچیده علوم را میفهمید و به آن، علاقهمند میشد. ما دانشآموزان با ششدانگ حواس جذب چرخه حیات، انواع موجودات، آبزیان، دوزیستان و موجوداتی که در خشکی به سر میبردند، میشدیم. مهرهداران و بیمهرهها و حشرات را با طرز آموزش دبیرمان میآموختیم. پرندگان و انواع آنها، پستانداران و جز آنها را میشناختیم. خلاصه با آموزشهای ایشان از قعر دریا به اوج آسمان و افلاک و سیارات و ثوابت میرفتیم و در همان زمان، عمدهفروش کنار دبیرستان، پول روی پول میانباشت و شاید جز چهار عمل اصلی یعنی جمع و تفریق و ضرب و تقسیم چیز دیگری نمیدانست و دانش دیگری نداشت.
باری، به خصوص الآن بر همگان واضح و مبرهن شده که ثروت، بهتر از علم است. چون که وقتی پولدار باشی، دهها دانشمند به خدمت درمیآوری تا کارهایت را انجام دهند.
به یاد خاطرهای از استادم، شادروان سیدابوالقاسم انجوی (مشهور به پدر فرهنگ مردم) افتادم که در اواخر زندگیشان، افتخار شاگردی ایشان را یافتم. ایشان میگفتند که بازنشسته رادیو شده بودند و یک بار که به آلمان میرفتند، بغل دست استاد، تاجر عمده فرش نشسته بود. برنامههای رادیویی استاد را شنیده و بسیار اظهار ارادت و خوشنودی کرده بود. در ضمن پرسیده بود که حقوق بازنشستگی شما چقدر است؟
استاد میگفتند که: تاجر فرش با تأسف سر تکان داده و گفته بود وقتی که برگشتید تهران، بیایید به حجره من در بازار و من دو برابر حقوق بقیه شاگردانم را به شما میدهم!
(برای کسانی که استاد سیدابوالقاسم انجوی شیرازی را نمیشناختند، توضیح مختصری میدهم که ایشان پس از کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو، مدتی نسبتاً طولانی به جزیره خارک تبعید میشوند که از گرمترین مناطق ایران است و در آن زمان فاقد کمترین امکانات اولیه حتی برای آب خوردن بود. آنطور که استاد برایم تعریف میکردند در آب آشامیدنی پر از خزنده و موجودات دیگر بود، طوری که ناچار آب را میجوشاندند و بعد مصرف میکردند. از پنکه و کولر و اصلاً از برق اثری نبود.
باری، وقتی که پس از چند سال دوران تبعید تمام میشود و استاد به تهران برمیگردند با غربزدگی شدید قشر متوسط تهران روبرو میشوند و استاد که علاقه شدیدی به ایران و فرهنگ ایرانی داشتند بارها به رادیو و تلویزیون رجوع میکنند تا پس از پیگیریهای متعدد، رئیس رادیو، دفتر کوچکی در اختیارشان میگذارد. عصرهای جمعه برنامه «فرهنگ مردم» با اجرای خود استاد شروع میشود و به زودی مورد استقبال همه در سراسر ایران قرار میگیرد و روسای رادیو وقتی این همه استقبال را میبینند به تدریج امکانات بیشتری در اختیار ایشان قرار میدهند که متأسفانه در اوایل انقلاب بنا به افراط و تفریطها استاد از کار برکنار میشوند و آرشیوی که با خون دل فراهم کرده بودند به زیرزمین رادیو منتقل میشود و بهتدریج میپوسد و از بین میرود.)
به هر حال استاد گفتند که وقتی این حرف را از تاجر عمده فرش شنیدم انگار دنیا را بر سرم کوفتند، چون که تجارت فرش به جای خود اما فرهنگ چند هزار ساله مردم یکی از مبانی هویت ایرانی ما را تشکیل میدهد و آیا هویت باستانی ما به اندازه یک فرش ارزش ندارد که پدر فرهنگ مردم قرار باشد به جای قدر دیدن شاگرد فرشفروش شود؟
از این نوع مثالها و رویکردها زیاد است. چهبسا هنرمندانی کمنظیر که در انزوا به سرمیبرند و چون که دوستانی در ردههای بالا نداشتهاند با قناعت به سر بردهاند و آبروی خویش را نبردهاند.
باری، وقتی گفته شد موضوع این شماره «سواد» است، من واقعاً سردرگم شدم که سواد مگر ارزش هم دارد؟ تازه باسواد در چه زمینه منظور است؟ حدس زدم که منظور سواد به طور کلی است. یک وقتی سواد به خواندن و نوشتن منحصر میشد. در دهه چهل شمسی معادل دهه شصت میلادی، یونسکو سواد را توانایی خواندن و نوشتن میدانست. خوب به خاطر دارم که وقتی ظهرها یا بعدازظهرها از مدرسهمان که در انتهای راستهبازار کوچک شهر قرار داشت، به خانه برمیگشتم بارها با مردان میانسالی روبهرو میشدم که حیران و سرگردان تابلو مغازهها را نگاه میکردند و خیلی وقتها از من یا دانشآموز دیگری خواهش میکردند که تابلو مغازهها را بخوانند تا مغازه مورد نظرشان را بیابند. اکنون سواد مطابق تعریف یونسکو تغییر کرده و دانستن زبان غیر از زبان مادری و تسلط بر کامپیوتر یا رایانه جزو سواد محسوب میشود که از این لحاظ افسوس که من کاملاً بیسوادم!
اما در ضمن سواد بیاموزیم که چه کنیم؟ وقتی که با تأسف فراوان کشور ما جزو اولین کشورهایی است که متخصصان آن میهن را میگذارند و میروند؟