https://srmshq.ir/5nsu9v
شاه کریم الحسینی (۱۳۱۵_ ۱۴۰۳) برابر با (۱۹۳۶_ ۲۰۲۵) که به «کریم آقاخان» یا «آقاخان چهارم» نامآور است، چهل ونهمین پیشوای شیعیان اسماعیلی نزاری در جهان است که درسن هشتاد وهشت سالگی با جهان بدرود کرد. او در تاریخ بیستم تیرماه ۱۳۳۶، در سن بیست سالگی، پس از درگذشت آقاخان سوم که پدربزرگ او بود، به پیشوایی (امامت) شیعیان اسماعیلی نزاری رسید و از آن روز تا هنگام مرگ، این مسئولیت را داشته است. پس از مرگ او که چهل ونهمین پیشوا بوده، رحیم آقاخان در زینۀ (آقاخان پنجم) جانشین اوست.
اسماعیلیه یکی از فرقههای شیعه است که نام خود را از اسماعیل پسر امام جعفر صادق گرفتهاند که او را جانشین معنوی امام صادق میدانند. از همین روی راهی دوگانه با شیعیان دوازدهامامی برگزیدند که امام موسی کاظم، برادر کوچکتر اسماعیل را جانشین پدر میدانستند. اسماعیلیهای هفتامامی، او را امام هفتم و غایب میدانند ولی اسماعیلیان شش امامی که خود دو گروه اسماعیلیان مستعلوی و اسماعیلیان نزاری هستند، او را امام ششم میدانند.
از آنجا که بنا نداریم در این مقاله به بررسی کامل تاریخ اسماعیلیه بپردازیم، به کوتاه سخن به چرایی دوگانگی این دو گروه در میان اسماعیلیان میپردازم.
پس از مرگ «المستنصربالله»(۴۷۸ ق.) هشتمین خلیفۀ توانمند و موفق فاطمی در مصر و شمال افریقا و دیگر سرزمینهایی که اسماعیلیان بودند، «افضل پسر بدرالجمالی» که وزیر قدرتمند و دارای نفوذ او بود، توانست برای استواری جایگاه خود و در واقع تلاش برای اقتدار و استیلای بیشازپیش خود در رویکرد جدید خلافت آنان و بهرهجویی از نفوذ خود، «نزار» پسر بزرگ المستنصر را که جانشین پدرخوانده میشد، از جایگاه و حقوق خود محروم و جوانترین برادر او «ابوالقاسم احمد» را با برنام (لقب) المستعلی بالله، جانشین پدر گرداند. این پدیداری دوگانگی که افضل بنا نهاد زمینهساز آشفتگی و درهم ریختگی توانمندیهای پدید آمده و کاهش استواریها و تلاشهای اتحادآفرین روزگار المستنصر در میان اسماعیلیان فاطمی مصر و سرزمینهای دیگر شد. بیشتر پیروان در مصر، تمامی آنان در یمن، در گجرات هند، بسیاری از آنان در شام، امامت مستعلی را پذیرفتند. چرا که افضل با بهرهگیری از جایگاه و قدرت خود، بسیاری از بزرگان و دولتمردان و مردمان بلندجایگاه را وادار به پشتیبانی از او کرده بود ولی بسیاری از اسماعیلیۀ شام، تمامی ایران و عراق و بدخشان و فرارود، هم چنان امامت نزاربن مستنصر را پذیرفتند؛ و بر بدعت افضل نرفتند. سرانجام این پاشیدگی و نا به سامانی به قتل نزار ویکی از پسرانش در زندان برادر کوچکترش و به دستور او انجامید؛ و حیلهگریها و انگیزشهای افضل برای چنین کار ناراست و زیانباری به اتحاد آنان به نتیجۀ نامطلوب خود رسید و زمینههای ازهم پاشیدگی و نابودی حکومت فاطمیان را در مصر و سپس جاهای دیگر فراهم آورد.
اسماعیلیهای مستعلوی «طیب پسر منصور ابوالقاسم» را امام بیست و یکم و غایب میدانند و در انتظار ظهور و بازگشت اویند. ولی در اندیشۀ اسماعیلیان نزاری امامت تا همین امروز هم ادامه دارد و امام زمان و پنجاهمین نزاریۀ آنان، «رحیم آقاخان»(آقاخان پنجم فرزند کریم آقاخان) است که از چند روز پیش و پس از درگذشت آقاخان چهارم برگزیده شده است.
تاریخ پیدایی این اندیشه در میان فرقههای گوناگون اسلامی، به روزگاران آغازین اسلامی و پس از درگذشت امام جعفرصادق برمیگردد ولی آمدنشان به میدان سیاسی _ اجتماعی امپراطوری اسلامی و نقشآفرینی فرهنگی در سرزمینهای اسلامی، به سال ۲۹۷ ق. (۹۰۹ م.) با برپایی سلسلۀ خلیفههای فاطمی، برمیگردد که تا سال ۵۶۷ ق. (۱۱۷۱ م.) بر بخش بزرگی از شمال افریقا یعنی؛ شمال غربی افریقا در کنارههای اقیانوس اطلس تا سرزمینهای مدیترانهای چون فلسطین و سوریه و سرزمینهای غربی عربستان و جنوب غربی آسیا حکومت کردند. این خلیفههای فاطمی، امامان شیعیان اسماعیلی نیز بودهاند و خود را منسوب به «فاطمه زهرا» دختر پیامبر میدانستهاند. پرچم آنان برخلاف پرچم عباسیان که سیاه بوده، به رنگ سفید بوده است.
پیشینۀ تاریخی این فرقه در ایران، به روزگار سامانی میرسد. از آن جا که روزگار سامانی، پس از سلطۀ استعماری و خشن خلیفههای اموی و عباسی برای ایران یک دگرگونی ژرف و رنسانس اجتماعی_ فرهنگی و یک انقلاب بزرگ علمی_ادبی بهویژه در سالهای فرمانروایی امیر نصر که بخارا را به بزرگترین مرکز فرهنگی، علمی، ادبی و اجتماعی رسانده بود. تا آنجا که در همۀ سرزمینهای ایرانی و انیرانی اسلامی آوازه شده بود که امروز، بخارا از بغداد در زمینههای علمی، فرهنگی و داشتن مراکز دانشی و کتابخانهها و جایگاه بلند دانشمندان و نویسندگان و شاعران و دانشی مردان برتر و پیشتر است. از سویی شاهان سامانی ریشههای نژادی خود را به ساسانیان منسوب میدانستند و اندیشۀ آزادی و رهایی مردم ایران را از چنگال ستمگران خشن و دنیاپرستان خوشگذران خلافتنشینان بغداد، در سر داشتند. در چنین فرایندی بهترین زمینهها برای خود نشان دادن باطنیان در گروههای گوناگون فراهم شده بود. ازاینروی اسماعیلیان و نمایندگان خلیفۀ فاطمی نیز کار گسترش و پیشبرد اندیشۀ خود را علیه خلیفههای بغداد، در برنامههای تبلیغی خود قرار دادند؛ و بهزودی پیروان و شیفتگان زیادی یافتند. خلیفه و پیرامونیان که همواره به نابودی و سرکوب ایرانیان میاندیشیدند، کودتایی را به دست خدمتگزاران ترک نژاد آسیای مرکزی که با یاری خلیفهها به مقامهایی در سپاه و دیوان دست یافته بودند، زمینهسازی کردند و علیه امیرنصر به راه انداختند. پیروزی سیاسی و عقیدتی این کودتاییان و همراهی پسر امیرنصر برای فرونشاندن غوغا و پیشگیری از آشوب بیشتر، کار را برای پیشرفت همهگونه اندیشۀ مخالف و آزادیخواهانه یا رهاییبخش دشوار ساخت؛ اما اسماعیلیان و گروههای دیگر زیرزمینی هم چنان به راه خود ادامه دادند و زمینههای گسترش فراهم میشد.
با پیروزی کودتاچیان و قدرت یافتن بیشتر ترکان آسیای مرکزی در خدمات سپاهی گری و پردهداری و ... غزنویان توانستند قدرت سیاسی_نظامی را به دست بگیرند. محمود غزنوی و همراهانش که برای استواری دیدگاه اشعریان میکوشیدند، مبارزه علیه اسماعیلیان بهویژه به ظاهرعلیه قرمطیان و درواقع علیه همه گروههایی را که اندیشۀ شیعی گری داشتند، کمربسته بودند. چنانکه پیوسته میگفت: «من انگشت درکردهام و قرمطی میجویم و هرکجا پیدا آید، بر دار میکشم.» در چنین روزگاری، کار بر این گونه اندیشهها سخت شد و جان پیروانشان به خطر بسیار افتاد و بعدها در روزگار حکومتهای پنجگانۀ سلاجقه از خراسان بزرگ تا کرمان و شام و آناتولی و روم شرقی و کمر بستن خواجه نظامالملک با تعصبی جدی و تبلیغاتی بزرگ علیه آنان، کار دشوارتر هم شد؛ و برخی گروههای آنان چون اسماعیلیان قلعههای الموت به پیشوایی حسن صباح که به روالی دیگر جانبداری تعصبآمیز داشتند، بهگونهای جنگ پنهان برای نابودی یکدیگر انجامید. طغرل بیگ سلجوقی از همان آغاز جانبداری خلیفۀ بغداد و دشمنی با فاطمیان را برگزید و تا پایان کار آنان حتی پس از آمدن مغولان، این دشمنی از سوی فرمان روایان سلاجقۀ روم و شام و آناتولی با فاطمیان و اسماعیلیان ادامه داشت؛ و با پیروزیهای مغولان بهویژه هولاکو که شکست قلعههای الموت را در پی داشت، کار آنان بیشازپیش به سستی گرایید. چنانکه هانری کربن(Henry korbon) دانشمند فیلسوف و ایرانشناس بزرگ فرانسوی مینویسد: اسماعیلیهای نزاری پس از شکست برج و باروی الموت به دست هولاکو (۶۵۴ ق.) و نابودی بسیاری از کتابهای باارزش آنان، منابع بنیادین خود را ازدستدادهاند اما اسماعیلیان مستعلوی که در دورۀ خلیفههای فاطمی مصر، در آنجا و بیشتر در مصر به سرمی برند، منابع بنیادین خود را هنوز در دست دارند ولی چندان گرایشی به انتشار آن ندارند.
فرهاد دفتری در کتاب «تاریخ و عقاید اسماعیلیه» مینویسد: «نخستین متون تفصیلی اسماعیلی به دست مبلغان ایرانی مانند؛ ابوحاتم رازی در شمال و محمد پسر احمد نسفی در خراسان و ابویعقوب سجستانی و ابوالموید فیالدین شیرازی و ناصرخسرو قبادیانی انجام گرفته.» اما درواقع این ناصرخسرو قبادیانی، شاعر بزرگ خراسانی و در آغازین سالهای روزگار فرمان روایی سلاجقه خراسان بود که با تلاش و دعوت خود در این راه، آن را گسترش داد ولی پس از آن با این که خلیفههای فاطمی مصر کوشش بسیاری در گرایش آلبویه به این آیین کردند، چندان سودی نجستند تا آن جا که عضدالدوله دیلمی در اواخر عمرش بنای تاختن به سرزمین مصر و برانداختن خلافت فاطمی را در سر داشت که پیش از آن مرگ او را برگزید و حمیدالدین کرمانی فیلسوف و دانشمندی که نقشی بسیار بزرگ و سودمند در رساندن پیامهای این آیین به مردم داشت و درجاهای گوناگونی از ایران به تبلیغ و تبیین آن پرداخت؛ و نیز فرهاد دفتری از ابوالخطاب محمدبن ابی زینب یا مقلاص بن ابی الخطاب یاد میکند که در «امالکتاب» اندیشهها و جهانشناسی این آیین را آوردهاند.
با این همه سالها پس از مرگ عضدالدوله، یک سردار ایرانی از فرماندهان خلافت عباسی، به نام «ارسلان بساسیری» به درخواست المستنصر خلیفۀ فاطمی، علیه عباسیان شورید و بغداد را گرفت و القائم باامرالله، خلیفۀ عباسی را از آن جا بیرون کرد و خطبه به نام خلیفۀ فاطمی خواند و خلافت عباسی رو به نابودی نهاد که قدرت گرفتن و استیلای سلسلۀ سلجوقیان به کوشش طغرل بیگ سلجوقی و رسیدن او به بغداد و همپیمانی با خلیفه، نجاتبخش عباسیان شد و بار دیگر به قدرت بازگشتند. پس ازاین همراهی حکومتهای سلجوقی، چه سلاجقۀ ایران (حکومت خراسان و کرمان) و چه سلاجقۀ شام و آناتولی و حتی بیزانس (روم شرقی)، جنگیدن با خلیفههای فاطمی و نابودی آنان و برپایی خلیفههای فاسد بغداد را بر خود تکلیف و تعهد میدانستند که تا پایان فرمان روایی آخرین حکومت سلجوقی یعنی؛ سلاجقه روم و بیزانس ادامه داشت.
گسترش قلمرو دولت فاطمی همۀ شمال افریقا و درازای ساحل مدیترانه را تا این سوی دریای سرخ در سرزمین عربستان و ناحیۀ مدیترانه و جنوب غربی آسیا و ... در بر میگرفته. پایتخت آنان در چند شهر بوده است. در آغاز در «رقاده» (۹۰۹_ ۹۲۱)، «مهدیه» (۹۲۱_ ۹۴۸)، «منصوریه» (۹۴۸_ ۹۷۲)، «قاهره»(۹۷۳_۱۱۷۱) و زبانهایی که آنان با آن ارتباط میگرفتهاند: عربی کلاسیک، زبان اداری و گفتاری آنان بوده و زبانهای بربری، قبطی (ناحیه قبط یا مصر)، عبری عربی (زبان عربی با واژگان و ویژگیهای زیاد عبری). فاطمیها به گسترش هنر، علم و تجارت بهای زیادی میدادند و به آن علاقه داشتند. قاهره پایتخت امروزی مصر را آنان بنا کردند. بخش نخستین تاریخ اسماعیلی و خلافت آنان تقریباً از نخستین سالهای اسلام تا سدۀ یازدهم را در برمیگیرد. نخستین خلیفۀ فاطمی عبیدالله المهدی و سه خلیفۀ دیگرشان القائم بالله، المنصور و معزالدین الله، نام داشتند. پس از بنیانگذاری این خلافت که در حدود سال ۹۰۹ م. در شمال افریقا برپا شد، بهزودی در سیسیل ایتالیا و سرزمین مصر و حوزۀ مدیترانه مانند فلسطین و سوریه گسترش یافت و در روزگار خلیفه، معاذ المستنصربالله، به اوج شکوفایی و قدرت خود رسید و امروزه به فرقهها و گروههای بسیاری شاخهشاخه شده است مانند؛ قرمطی، فاطمی، اسماعیلی، دروزی، نزاری، مستعلوی، حافظی، داوودی، سلیمانی، آقاخانی و... اما یکی از این گروهها یا فرقهها که به گمانم بیشتر ایران شناسان غربی با دریافتی نادرست از واژه، آن را حشیشیان یا جشیشیه نامیدهاند، به نقل از استاد بزرگوار و زبانشناس زبانهای باستان دکتر برومند درواقع واژۀ «اساس» بوده است؛ که یکی از زینههای پیروانشان بوده مانند حجت که اینان را اساسین مینامیدهاند و به ناراست اشاشین برگردانده شده و دیگران بعداً آن را حشاشین یا حشیشین پنداشتهاند و آن را به حشیش نسبت دادهاند.
پشتیبانی حسن صباح از نزاریه، مایه نیرو و برتری آنان شد و زمینههای گسترش آن را در ایران و هندوستان بیشتر فراهم کرد؛ اما از آن جا که رویکرد نوین اسماعیلی و روند پیشرفتشان در دورۀ معاصر تا حد زیادی به کرمان وابسته است، بهتر است بدانیم که «آقاخان» برنام (لقبی) است که فتح علی شاه، دومین شاه قاجار، به داماد خود «حسن علی شاه محلاتی»، حاکم کرمان داد و او مورد لطف و احترام شاه بود و در میان پیروان اسماعیلی نزاری، «آقاخان یکم» نامیده شد. ولی چنین نماند و در دور بعد که نوۀ فتح علی شاه یعنی؛ محمدشاه، فرزند عباس میرزا، جانشین پدربزرگ شد، رویه تا حدی دگرگون شد. دربار محمدشاه، میخواست که آقاخان را از حکومت کرمان بردارد ولی آقاخان در برابر محمدشاه سرکشی و ایستادگی کرد و ناگزیر به افغانستان فرار کرد و در آنجا به انگلیسها در جنگ با افغانها برای گرفتن هرات یاری رسانید که چندان هم سودمند نیفتاد. پس از آن به ناحیۀ سند (سرزمین حاصلخیز سند در پاکستان امروزی و کشور پهناور هندوستان آن زمان) رفت. در آنجا به سپاهیان انگلیس برای گرفتن سند، کمک کرد. وی سپس به هندوستان رفت؛ زندگی دیگری را در پیش گرفت؛ تا آخر عمرش در شهرهای هندوستان به رسیدگی به پیروان این آیین یعنی؛ اسماعیلیان پرداخت. پس از مرگ او آقاخان دوم به امامت اسماعیلیان رسید و این برنام (لقب) هم چنان تا امروز برای پیشوایان یا امامان این آیین مانده است. آقاخان دوم کمتر از پدرش و پیشینیان خود، در اندیشۀ قدرت بود و بیشتر به آموزش عمومی مردم و سرمایهگذاری بر این رویه را پیشه کرد و این را برای امامان پس از خود برجای نهاد. ولی فرزند او، آقاخان سوم، از هشتسالگی به امامت رسید و هفتاد و دو سال امامت داشت. وی تعریفی نو و مدرن از خویش کاری و هدفهای امام اسماعیلی داشت و خود شخصیتی مدرن بود. با برقراری ارتباطهای گسترده و فعال در میدان سیاست و همکاریهای آزادیخواهانه، بنیانگذار «حزب مسلم لیگ» در هند بود و از فعالان جنبش استقلالطلبی هند هم بود. او نخستین مسلمانی بود که توانست کرسی ریاست «جامعۀ ملل» را _ که بعدها سازمان ملل متحد شد_ به دست بیاورد و درزمان خود یکی از رهبران بانفوذ جهان اسلام شمرده میشد؛ و چندین نهاد اقتصادی_ اجتماعی برای پشتیبانی از اسماعیلیان بنا نهاد. مسیر آقاخان سوم را نوهاش آقاخان چهارم، با همۀ توان ادامه داد. این شاهزادۀ ایرانی درس خوانده و دانشآموخته بود؛ و در رشتۀ تاریخ اسلام و هنر در دانشگاههاروارد تحصیل کرده بود. او نیز مانند پدربزرگش ارتباطهای جهانی، گسترده و نزدیکی با سازمانها و رهبران جهان برقرار کرده بود؛ و در نشستها و مجامع جهانی دعوت میشد و شرکت میکرد. به کشورهای گوناگون میرفت و با پیروان این آیین پیوسته در پیوند بود و از حال آنان درجاهای مختلف جهان آگاهی میجست؛ و در پیروی از آقاخان سوم، نهادهای سودمند همگانی فرهنگی و خدماتی راهاندازی کرد و با توسعۀ «شبکۀ آقاخان» و سرمایهگذاری در کشورهای جهان از آن میان افریقا، از خویش و اسماعیلیان چهرهای فرهنگ دوست و متعادل به جهانیان بشناساند. وی توانست با برنامهریزی «موسسۀ مطالعات اسماعیلی» را برای پژوهشگران جهانی و پیروان خویش بنیان نهد که امروز در مطالعات اسلامی نامآور است. علاوه بر آن، مرکز جهانی کثرتگرایی، دانشگاه آسیای میانه و دانشگاه آقاخان بخشی از نهادهایی است که او بنا نهاده است. وی چند جایزۀ جهانی نیز برای تلاشهای علمی راهاندازی کرده است از آن جمله؛ جایزۀ معماری آقاخان، جایزۀ موسیقی آقاخان و جایزۀ محیطزیست آقاخان که اگر بدون برنام آقاخان میآمدند، شاید رویکردی جهانیتر میداشتند.
البته بررسی تاریخ و روند حرکت و پویش و جویش این آیین، مقالهای کاملتر و پرپیمانتر را میشاید ولی در پایان باید گفت: که این آیین در دورۀ معاصر و روزگار نو یا مدرن، روند و رویهای کاملاً ناهمسو با گذشته در پیش گرفته و به جای آن درگیریها و حرکتهای شورشی و شیوههای حسن صباحی و تفرقهافکنیهای افضل بدر الجمالی، فرایندی آگاهانه و رویکردی جهانی در پیش گرفته است که بهویژه پس از دومین آقاخان، این روال، خود را نشان داده است. تا مردمان ببینند و تاریخ نشان دهد که رحیم آقاخان (آقاخان پنجم) و پنجاهمین امام این آیین چه خواهد کرد؟
https://srmshq.ir/9m6hoa
یکی از جنبهها و جلوههای مطالعات فرهنگی، مطالعه در تاریخ تمدن و دیرینههای فرهنگی و دستاوردهای مدنی و اندیشهورزیهای مردمان در هر کجای جهان است. اسطورههای یک سرزمین، بیانگر چگونه نگاه کردن و چگونه اندیشیدن آن مردم به خود وجهان پیرامون خویش است. بهویژه تلاش برای شناخت چرا و چگونه و از کجا آمدن است. بسیاری پژوهشگران یا جویندگان دانش، اسطورهها را، زیرمجموعهای از افسانهها پنداشتهاند ولی هرچند که اسطوره پنداری کاملاً بر پایۀ خردورزی بنا نشده است، به گمانم هیچچیز، در دستاوردهای انسان، واقعیتر از اسطوره شکل نگرفته است. بهویژه در اسطورههای ایرانی، چنان داستانپردازیهای زیبا و تفسیرهای دلکشی پیرامون نگاه اسطورهشناختی پرداختهاند که بنیاد ناخودآگاه انسان را به شور میآورد. مطالعه در تاریخ تمدن و فرهنگ نمیتواند جدا از بررسیهای اسطورهشناسی باشد.
از سویی این شاخه از فرهنگ شناسی، ما را به نشانهها و باورهایی میرساند که بنیاد و پدیداری بسیاری از زمینههای باور شناسانه و پندارشناسانه، در میان انسانها در هرجایی که بودهاند و زیستهاند از شمال یا مرکز افریقا تا درهها و غارهای سیسیل یا غارهای زاگرس و دشت و جنگلهای آمریکا و سرزمین سرما خیز سیبری و... همه و همه در پیرامون برخی از آن چه که با زندگی و خوراک و چگونه زیستن و چگونه مردنشان و چگونگی نقش آسمانی که بر فراز سر خویش میدیدهاند، نگاهی و باورها یا پندارهایی تقریباً یکسان داشتهاند. نمونۀ آن ویژه آدمیانی که رویینتن بودهاند. یا تصویرهایی که از آسمان در اندیشه و رویاهای خود میساختهاند. یا آن گونه که به خورشید و نور و پیوندشان با زندگی و حیات میاندیشیدهاند، همه نشانگر نگرشها و باورها و پندارهایی نزدیک به هم است. چه این زیستن در سیبری یا فلات ایران بوده باشد و چه در سرزمینهای بومیان امریکا. همه برخی پدیدهها را یکسان یا بسیار نزدیک به هم دیدهاند. چنان که امروزه میبینیم مهرورزی، عشق، نگاه مادرانه یا پدرانه، چگونگی فرزند پروری یا احساس مسئولیت در برابر او تا حد زیادی در همه جای جهان به هم نزدیک است و اگر تفاوتی هست، بیشتر به زمینههای اقتصادی و فرهنگ و نگرش امروزی آنان بازمیگردد، نه بنیاد نگرشهای آغازین تمدنها. یکی از این زمینهها چگونه نگریستن و چگونه اندیشیدن در پیرامون زنان در گذر زمان است که بخواهیم بررسی کنیم جایگاه اجتماعی زنان و حقوق آنان در فرهنگها و گذر تاریخ چگونه است؟
«میرچا الیاده»، بر این باور است که «اسطوره، واقعی و مقدس است.» از همین روی سرمشق و در نتیجه تکرارپذیر میشود؛ زیرا به مانند الگو عمل میکند و با همین استدلال بهمثابۀ توجیهی برای تمامی کردارهای انسان است؛ به سخنی دیگر، اسطوره، تاریخی راستین است که در سرآغاز زمان روی داده است و الگویی برای رفتار انسان فراهم آورده. انسان جامعۀ باستان، با تقلید از کردارهای سرمشق گونۀ خدایان خویش، یعنی؛ خدایان قهرمانی اسطورهای یا تنها با بازگویی ماجراهای آنان، خود را از زمان رونده و فناپذیر دور میکند و به شکلی جادویی وارد زمان بزرگ، زمان مقدس میشود (الیاده، ۱۳۷۵، ۲۴.)
در اسطورۀ آفرینش نزد آریاییان، این جهان در شش گاهان آفریده شده است (بندهشن، بخش نخست، ۳۷، بخش دوم، ۳۹) و پیدایش انسان در بیشتر نوشتهها و کتابهای دینی، در آخرین زینههای آفرینش است. در نگرش وجهان بینی اقوام آریایی و چگونگی هستیشناسی اسطورهای آنان، نخستین انسان تک زیست. کیومرث است. کیومرث از دو تکواژ گیو (زنده، جان دار) و مرت یا مرتی (می رنده، مردنی)، ساخته شده است؛ یعنی؛ زندۀ میرنده، جاندار میرنده که ماندنی نیست. پس این نوید میرندگی، بیانگر نماندن و نازیستن درازمدت وی بوده است؛ و از کشته شدنش به دست اهریمن، از خون و نطفۀ فرو رفته در زمین، دو بوتۀ ریواس میروید؛ و نگاه زیباشناختی در رویش این بوتۀ ریواس که ریشه در توتمهای گیاهی از روزگار توتم اندیشی انسان دارد، این است که این دو بوتۀ ریواس که یکی زن (مشی پارسی و رام سنسکریت) است، مرد و دیگری که (مشیانه پارسی و رامیانه سنسکریت) است زن است؛ و این دو شاخه از آن نهاد ریواس، درست همسان، هماندازه وهم تندیسهاند. در بندهشن اینان را مهلی ومهلیانه خواندهاند. «... ریباس تنی یک ستون، پانزده برگ، مهلی ومهلیانه از زمین رستند. درست بدان گونه که ایشان را دست بر گوش بازایستد، یکی به دیگری پیوسته، هم بالا وهم دیسه بودند. میان هر دو ایشان «فره» برآمد. آنگونه که هر سه هم بالا بودند که پیدا نبود کدام نر و کدام ماده و کدام آن فره هرمزد آفرید بود که با ایشان است که فرهای است که مردمان بدان آفریده شدند.» همان، ۸۱)، پس به روشنی و زیبایی میبینیم که در این اندیشه و آیین، تفاوت و دوگانگی در آفرینش میان آن دو نیست؛ یعنی؛ یکی بر دیگری برتری ندارد؛ و «زن و مرد یکسان پای در کالبد وجود نهادهاند.» سپس هردو از گیاه پیکری به مردم پیکری گشتند و آن فره به مینویی در ایشان شد که روان (جان) است. هرمزد به مشی و مشیانه گفت: «که مردماید، پدر و مادر جهانیاناید. شمارا با برترین عقل سلیم آفریدم. فرایند کارها را باعقل سلیم به انجام رسانید. اندیشۀ نیک اندیشید؛ گفتار نیک گویید؛ کردار نیک ورزید؛ دیوان را نستایید». (همان)
روند این نگرش را در جنبههای دیگر اسطورههای ایرانی و هندی میبینیم که هم چنان ادامه دارد و جایگاه زن در این فرهنگ گاه همتراز با مردان است چنانکه آیین «داد» آن را برمیتابد و گاه در دورههایی حتی برتر از جایگاه مردان قرارمی گیرد. حتی در کیهانشناسی و ستارهشناسی اسطورهای ایرانیان که چگونگی آفرینش گیتوی را در گیتی فرودین یعنی مادی که بر پایۀ چهار آخشیج (آب، آتش، باد و خاک) هستی میپذیرد، توضیح میدهد و چگونگی پدیداری شش توانایی آسمان، آب، زمین، گیاه، گوسپند، انسان را نشان میدهد، به زیبایی بیان میدارد که چگونه هرکدام از این شش توانایی درگاهان آفرینش، زمینهساز برآوردن نیاز توانایی بعدی است؛ و زمین که مادر (زن) است، زمینههای پذیرش زینههای پس از خود را برای ادامه ماندن و حیات آنان فراهم میآورد. در این نگاه اسطورهشناختی نیز ایزدانی که برای یاریگری این هستیها برانگیخته میشوند. هم مردایزدان وهم ایزدبانواناند که میتوانیم آشکارا از پنج ایزدبانوی بزرگ در میان ایزدان نام ببریم. «سپندار مذگان»، ایزدبانوی عشق و فروتنی که پیامآور مهرورزی است و گذشته از پاسداری از عشق و پاکی، در همۀ زایشهای زنان برای مراقبت از آنان و فرزندانشان در کنار آنان است. «چیستا»، ایزد بانوی دانش و خرد است که نگاهبان اندیشههای درست و زنان و مردان خردورز و خرداندیش است و هم اوست که از گوهر خرد پاسداری میکند تا مردم بدان اندیشۀ نیکو و گفتار خردمندانه و کرداری راستین داشته باشند. ایزد بانوی «داینا» که وجدان بیدار و داوری درست بر پایۀ داد در انسان از بخشش اوست و خود آن را نگاهبان است. «میترا یا مهر» ایزد بانویی بزرگ است که تا پیش از آیین مهریسنی، در بلندترین جایگاه نیست ولی در اندیشۀ مهری، در بالاترین جایگاه میایستد. او ایزد بزرگ نور و خورشید و روشنایی است. از همین روی هستی تمامی پدیدهها و برقراری داد و عدالت و پیمان به او بازبسته است.
جایگاه او تا بدان جاست که هیچکدام از گرایشها و جهانشناسیهای پس از آن نتوانستهاند کاملاً انکارش کنند و با واژههایی دیگر و نام و برنامهای دیگری به بودن خود ادامه داده است و همچنین در بسیاری از تمدنهای جهان جایگاه دارد وهم اوست که پس از سفر به اروپا و غرب، در آنجا نیز از جایگاهی ویژه با نام میترا، برخوردار گشت. «آناهیتا یا اردبی سورآناهیتا» که به ایزد بانوی آب و فراوانی آوازه است، ایزدی قدرتمند است که توانست دامنۀ نفوذش را تا بدان جا، گسترش دهد که در جایگاه «اپام نپات، یا برزایزد» که بامعنای «ناف آبها» و صفت فرزند آبها، شناخته میشد، قرار گیرد؛ که تکواژ اردبی در آن، به معنای رطوبت، آب است و نیز نام رودخانه یا دریاچۀ کوچکی بوده است؛ و نمونۀ برابر آن در فرهنگ و دایی، «سرس وتی» به معنی، رطوبت، دریاچه، آب است همچنین ناحیهای است در افغانستان که میتواند از نام همان رود یا دریاچه گرفته شده باشد. این نام در واژههای ایرانی، «هو رخ وتی»، خوانده شده است. درهرحال در کتیبههای هخامنشی، نیروی برتر فراسویی، «اهورامزدا» است ولی از پادشاهی اردشیر دوم هخامنشی، ایزد بانو آناهیتا، وارد جرگۀ خدایان میشود و جایگاهی ویژه مییابد. ویژگیهایی که برای این ایزد بانو برشمردهاند، بسیار است ولی آن چه به زیبایی نموده شده است، علاوه بر ویژگی بازوهایی به بزرگی ران اسب که برای بیان توانایی و کارایی او آمده است، همه ویژگیهای کامل و درست یک زن است که انگار در تندیسی یا انسانی واقعی نموده شده است. چراکه این فرهنگ این واقعیت را نادیده نمیگرفته است که یک زن باید به تمامی، اندام و ویژگیهای زنانه داشته باشد، درحالی که در خردورزی و توانایی اجتماعی و خلاقیت دانشی و تلاش اقتصادی کوشا و آگاه باشد.
ما همین نگاه ارجمندی نسبت به جایگاه زنان را هم چنان در تقسیمبندی امشاسپندان نیز میبینیم که از میان شش امشاسپند، سه تای آن نرینه یا مَرد اند و سه تای دیگر مادینه یا زناند. سه امشاسپند بهمن، اردیبهشت، شهریور، مرد و سه تای دیگر یعنی؛ اسفند، خرداد و امرداد (۱) زناند؛ که خود، بیانگر تساوی و تعاون و تعامل میان زنان و مردان در ادارۀ امور گیتی است و نقشآفرینی آنان در هستیهای گیتوی به هر شش وابسته است و هرکدام خویشکاری و برنامههای خود را برای پیشبرد کارها و برپایی نظم گیتی دارند و بدون هرکدام، دیگر آنان نمیتوانند چرخۀ روزگار را بگردانند. بر پایۀ همین نگاه هستیشناسی و جهاننگری است که در جهان باستان میبینیم که زنانی در همۀ امور از کشورداری تا سپاهیگری و هنر و دانش نقشآفرینی دارند؛ و این یادکردها در جایجایی از کتیبهها و سنگنگارهها یا سنگنبشتههای روزگار کهن یا در کتابها و نوشتارهای روزگاران پسین آمده است. چنانکه در سترگنامۀ باستان، به بیان فردوسی بزرگ، میخوانیم که: در ایران باستان، بانوان نیز مانند مردان میتوانستند خوانندگی و نغمهپردازی کنند. برای نمونه در گزارش بهرام گور، سه دختر دهقانی تهیدست را در کار هنر و مهارتهای هنری میبینیم که از گفت پدرشان، نخستین پایکوب (رقصنده)، دومین، چنگنواز و سومین، آوازخوان است.
یکی «پایکوب» و دگر «چنگ زن»
سه دیگر «خوشآواز لشکرشکن»
بهرام در ادامۀ راه به گوهرفروشی میرسد که او نیز دختری چنگ زن و باربدنواز (بربطنواز) دارد و علاوه بر این او دختری نغمهپرداز هم هست. شاه با پوششی دگرگونه در اندیشۀ شنیدن نغمه و نوای او نشانی را پی میگیرد؛ و سرانجام نوای چنگ، او را به جای زندگی دختر راه مینماید. پدر دختر که نام او «آرزو» است، در گفتوگو با بهرام، دربارۀ این دختر میگوید:
هم او میگسار است وهم چنگ زن
هم او چامه گوی است و بربط شکن
حتی چنین میخوانیم که ایرانیان گروه زنان چنگنواز داشتهاند و در شاهنامه آمده است که در روزگار «کی خسرو» گروه زنان چنگنواز صدنفرهای بودهاند که در درگاه او گروهی چنگ مینواختهاند.
پریچهره هر روز صدچنگ زن
شدندی به درگاه شاه انجمن
به روز و به شب، مجلس آراستی
سرود و لب ترک و میخواستی
(شاهنامه، داستان بهرام)
شاید نقش نگارۀ طاقبستان به همین گزارش بازمیگردد.
حالا که سخن از شاهنامه به میان آمد، بهتر است که گستردهتر به آن بپردازیم تا ژرفای سخن بر ما پوشیده نماند. نگرش پیرامون زنان در داستانهای کهن پارسی در شاهنامه و دیگر کتابها و نگاه فردوسی در شاهنامه به زن، نگاهی از گونۀ کوچک شماری زنان و نقش آنان در جامعه یا نگاهی جنسیتی و تحقیرآمیز و دور از منش و ارزش واقعی زنان نیست، چنانکه دیدیم در فرهنگ باستان و ساختار و درونۀ اسطورههای ایرانی چنین نگاهی نبوده، شاهنامه نیز به این گونه از نگرش درنیامیخته است. بلکه در تصویرها و روند زندگی جمعی شاهنامه، فرازوفرود و نرمش و خیزش جایگاه زن مانند جایگاه مردان، بالا و پایین دارد (به مضمون، بلاغی اینانلو) تقریباً میتوان از هفتاد وپنج یا اندکی بیش و کم، از زنان در شاهنامه، نامی به میان آورد. همۀ اینان بهجز دو سه تن، زنانی بزرگاند و اغلب آزاده و میهندوست و خویشکار و خوش پیمان و مهربان و وفادار به فرزند و به همسر و فداکار نسبت به نقش خود درگذر تاریخ، چه این نقش نقشی سیاسی_ اجتماعی بوده باشد، یا نقشی در کانون خانواده و پیرامون پرورش و جامعهپذیر کردن فرزند. همه پایبند و پیمانپذیر بودهاند. بزرگانی چون فرانک مادر فریدون و بانوی آتبین (آبتین) که پدیدآورندۀ هسته آغازین قیام فریدون در برابر ستمپیشگی و مغزکشی و ویرانگریهای انسانی و مادی و معنوی کشور به دست آژی دهاگ (دهاگ، ضحاک) ماردوش مار پیکری که در شاهنامه نماد خوی اهریمنی و دشمنانگی با اندیشهوری و مغزهای توانا و خلاق جامعه است تا زمینههای مردمستیزی و بیدانشی و ناراستی و دیو کرداری را فراهم آورد. یا زنانی چون همای چهرزاد یا همای تختنشین، دختر بهمن که سی و چند سال به نکویی و داد و دهشی راستین و انسانی فرمانروایی کرد و سپس فرزندش داراب برجای او نشست. این بانو همان است که بنا بر نوشتهها، شهر گلپایگان را بنیان نهاد. گردآفرید، دختری جنگآور و سپاهی که در دفاع از کشور و مردم از پای نمینشیند و از جان نمیترسد. هم اوست که در جنگ تورانیان با ایران به فرماندهی سهراب، در برابر سهراب به میدان میآید و از چپ وراست او را زیر رگبار تیرهای کمان میگیرد و نمونههای دیگر در زمینۀ سیاست و کشورداری کم نیست. از نگاه خویشکاریهای مادرانه نیز نمونه بانوهای بلندارزش و نکوپرور در شاهنامه بدون هیچ نگاه کشنده ارزشی، زنان شایسته ستوده شدهاند،
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگساراست وهم رایزن
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد پراکنده، زن
از همین روست که میبینیم زنان همواره در شاهنامه با واژههایی پر از مهر و گرانپایه ستوده شدهاند. واژههایی چون؛ آرام جان، آرام دل، پارسا چهره، پارسا خوی، بهشتی روی و... و این ستایشخوانی در پیرامون جایگاه و ارجمندی زنان را در آفریننامۀ فردوسی که سالها پس از درگذشت بانوی خویش در دمدمههای پیری خود یاد میکند، گواهی بر چنین گفتاری است.
همی باد شرم آید از رنگ اوی همی یاد یار آید از چنگ اوی
که آن دستۀ گل به وقت بهار به مستی همی داشتی در کنار
نگارا، بهارا کجا رفتهای که آرایش باغ بنهفتهای
همی مهرگان بوید از یاد تو که جام می اندر کنم یاد تو
(فردوسی، شاهنامه)
و باز درهمان داستان بهرام و زاده شدنش به بیتهایی برمیخوریم که گویای پشتیبانی و یاریگری زن نسبت به مرد است؛ و یاد میکند که روان مرد چه دارنده و چه ندار باشد، نیازمند وجود زن است و با وجود اوست که آرامش میپذیرد و این زن است که مرد را در راه نیکی و پاکی و درست پنداری و راستکرداری میبرد.
زن خوبرخ، رامش افزای و بس
که «زن» باشد از درد فریادرس
به «زن» گیرد آرام، مرد جوان
اگر تاجدار است و گر پهلوان
هم از وی بود، دین یزدان به پای
جوان را به نیکی بود ره نمای
بنابراین، نقش زن را در شاهنامه در زمینههای گوناگون سیاست و حکم رانی که نمونهها دارد و یکی دو نمونه یاد شد تا مادری که بهویژه در ستایشهای رستم و اسفندیار در سخن گفتن از مادر و ستایشهای رودابه نسبت به مادرش آشکارا است؛ و نقش وفاداریها و فداکاریهای زن که در چگونگی تراژدیهای شگفت و سرنوشتهای تراژیک و جانسوز سیاوش و پسرش فرود که از «فرنگیس»، بانوی سیاوش و مادر کیخسرو و همچنین «جریره»، بانوی دیگر وی و مادر فرود میبینیم که در والاترین جایگاه فداکاری و پایمردی نسبت به شوی و فرزند است که بهویژه در مورد جریره که در اوج رنجپذیری و جانسوزی پیش میآید و دل هر انسان مهرآیین و انساندوست را میسوزاند، یا فداکاریها و پایمردیهای منیژه برای بیژن در بدترین کارکرد افراسیاب که او را در دردناکترین شرایط زیست و بودن و ماندن قرار میدهد اما وی تا آخرین نفس بر این راه عاشقانه، پای میکوبد و میایستد و پس نمیکشد و هرکدام از این داستانها و نقشآفرینیهای زنان از سین دخت مادر رودابه که در بالندهترین رفتار و گفتار رایزنی (دیپلماسی) تا کتایون مادر اسفندیار که در والاترین کارکرد شکیبایی و پندآموزی و نمونههای بسیار دیگر هم در بزنگاههای عاشقانگی و هم در فرایندهای حماسی در اوج نکویی و بلندنظری و جوان مردی و پایداری است و اگر کسی از راه شکیبایی به چگونگی زیست و بزرگمنشیهای زنان در شاهنامه بپردازد خود، کتابی خواندنی و بزرگ فراهم خواهد شد. چنانکه بزرگانی به آن پرداختهاند و به بررسی همه گونۀ حیات و حرکت زنان در شاهنامه نظر داشته و از زاویههای گوناگون به آن نگاه کردهاند. ناگفته نماند که در پردازش به چنین موضوعی در برخورد به اندک بیتهایی که یا زمینۀ واگویگی دارد یا نقل از زبان کسی است که در آن لحظه، از روی هیجان و احساس سخنی میگوید، ما را به بیراهه نکشاند و به برداشت ناراست زنستیزی نبرد. حسین وحیدی در این باره میگوید: «زنستیزی در شاهنامه، دروغ است. مصراع زن و اژدها هردو درگوربه، از افزودههای شاهنامه است.»
در شاهنامه حتی در سنجش با حماسهها و تراژدیهای دیگر مردم در دیگر سرزمینها، نگاه و برخورد با زنان را در جایگاهی والاتر و زیباتر مییابیم، برای نمونه؛ بانویی ناشناخته در مرغزاری دوردست، در مرز ایران و توران به دو پهلوان ایرانی برمیخورد؛ و اینان راز این تنهایی و سرگردانی او را جویا میشوند، وی از پدر خود و شگفتی رفتار خشنش نسبت به خانواده و خود سخن میگوید و بهانۀ فرار خود را از او بیان میکند. دو پهلوان نخست با یکدیگر به گفتوگو میپردازند و برای اینکه او از آن کدامشان باشد، دلیل میجویند و آن را زودتر از دیدن بیان میکنند ولی به نگاهی و قراری که برایشان بسنده باشد، نمیرسند. پس بر آن میشوند که او را بیآزاری و بدون رنجشی به پیشگاه شاه بیاورند؛ اما در آنجا او را در انتخاب گزینش همسر آزاد میگذارند چنانکه روش هنجار زمانه بوده است؛ اما او هیچکدام از آن دو را برنمیگزیند و خواستار همسری شاه میشود و شاه او را میپذیرد.
حالا اگر این پیشامد را در سنجش با داستانها و حوادث اودیسه که دنباله و ادامۀ ایلیاد است به بررسی بنشینیم، میبینیم که در حماسۀ بزرگ یونان، زنها چه در نماد ایزدان باشند و چه زمینی، همواره زمینۀ اختلاف مردایزداناند یا وسیلۀ تفریح و جایزۀ مرداناند؛ و همین برخورد و آوردن آن زن را در پرستاری کردن و نگاهبان بودن تا رسیدن به نزد پادشاه اگر به هم سنگی با فرایند «جنگ تروا» بسنجیم، میبینیم که چگونگی برخورد از زمین تا آسمان است. در آن جا پاریس شاهزادۀ تروا که به مهمانی در تروا و نزد شاه آنجاست. هلن زن شاهزادۀ آتن را میدزدد و با خود میبرد و این زندزدی، زمینۀ یک سلسله جنگهای ویرانگر میشود؛ و در جریان جنگ آشیل با آگا ممنون بر سر زنی با یکدیگر به نزاع میرسند و آشیل جنگ را رها کرده، قهر میکند. نمونههای این پیشامدها را در حماسههای دیگر سرزمینها میبینیم. زنان در فرهنگ ایرانی کهن در سنجش با ایلیاد و ادیسه، نماد اخلاق، حکمت، پند و اندرز، خردگرایی و نیکرأییاند و در شاهنامه در پاسداری زنان از خرد و نکورأیی و اخلاق آمده است:
همیشه خرد پاسبان تو باد
همه نیکی اندر گمان تو باد!
سیه نرگسانت پر از شرم باد. رخانت پر از رنگ و آزرم باد! قیامتی نگاه شاهنامه به زنان را نگاهی بلندپایه، امیدبخش و غرورآفرین میشناسد که بیانگر نگاه هم لطیف وهم قدرتمند ایرانیان به زن است، حالا اگر از دیدگاه دانش جامعهشناسی به بررسی این موضوع بپردازیم و نگاهی علمی که همۀ دانشمندان جامعهشناختی دربارۀ آن سخن گفتهاند و نوشتههای ارزشمند و کارسازی را پس از پژوهشهای ژرف در چگونگی دگرگونی زندگی انسان انجام دادهاند و زیستگاههای او و دگرگونیهای اجتماعی در شیوههای زیست و روشها و مناسبات تولید و چرخۀ کار همگانی و راههای به دست آوردن یا گردآوری غذا را در روند حیات و چند وچون آن مطالعه کردهاند، دورههایی را برشمردهاند و هر دوره را با تکیه بر مناسبات تولید و چگونه زیستن دارای ویژگیهایی دانستهاند. پس میدانیم که انسان در همۀ برهههای تاریخی و در همه زمینههای تکاملی خود و اجتماعش، یکسان با یک روال و با شیوه و اندیشهای یگانه در همهجا زندگی نکرده است. شرایط اقلیمی، آب وهوا، زمینههای تولید، مناسبات تولید و میزان همزیستی در مسالمت یا خلاف آن، فراهم آورندۀ فرهنگ جمعی و محیطی او شده است؛ و فرهنگ در زبان و چگونگی اندیشیدن و چگونگی برخورد با مسائل پیرامون، نوع پرورش فرزندان یا حتی دامهایشان، شکل پوشش و چونی تهیۀ لباس، ساختار خانه، چگونگی ارتباطات و از همه مهمتر ازدواج و دامداری و برخوردی راستین و رادمنشانه با حقوق اجتماعی و فردی گروهها و دیگران، همه و همه را نباید برای بررسی تکتک قشرها یا گروهها و نظام خانواده و نظام اجتماعی جمعی وهم چنین حقوق و جایگاه اجتماعی زنان و مردان از نظر دور داشت.
نظامهای اجتماعی انسان در دورانها و شکلهایی مانند، دوران زیست همگانی _خانوادگی، یا درواقع جمع زیستی، دوران شکارگری، دوران شبانی، دوران کشاورزی و دوران درازدامن آمیخته با آن یا پس از آن، یعنی؛ دوران صنعت_ کشاورزی یا تنها صنعتی میتوان برشمرد. ناگفته نماند هیچکدام از اینها، دارای یک مرزبندی کاملاً مشخص و خطکشی کاملاً آشکارا نیستند. بلکه هر شکلی از زیست اجتماعی انسان در درون و میانههای شکل پیشین فراهم آمده است. چنانکه دوران شکار با شبانی از جایی در هم میآمیخته و این دو با کشاورزی از جایی درهم میآمیخته و بعدها یکی که شرایط بهتری را ایجاد میکرده، بخش غالب زندگی و تولید را به خود اختصاص میداده است. از این رو این شیوۀ غالب، مناسبات آدمها و ساختار فرهنگ و زیست را هم بنا به موجودیت همان نظام اجتماعی دگرگون میکرده و هیچکس هم در پی خوبی یا بدی و پرسش و پویش پیرامون آن برنمیآمده و اگر هم پرسشی را برمیانگیخته، همگانی نبوده است. از سویی نمودهایی برای به زیستی در آن میدیدهاند که جهت روند و روش جامعه به آن سو میچرخیده. در هرکدام از این زمینههای تکامل اجتماعی بنا به مناسبات تولیدی و اقتصادی، فرهنگ تعامل و همزیستی نیز دگرگون میشده است؛ و به پیروی از زمینههای اقتصادی و فرهنگی، جایگاه زنان هم پستیوبلندی داشته است.
این روند با اندکی تفاوت تقریباً در میان همۀ تمدنهای انسانی چه در آسیای میانه، چه در چین، یا افریقا، اروپا و در میان بومیان آمریکا تا حد زیادی یکسان بوده. از این روی است که چه درجاهایی که دستهها و قومهای یک تمدن در مهاجرت خود در آن جاها، پراکنده شده و ماندگار گشتهاند و چه در سرزمینهایی دور از هم و بیگانه با اقلیم و فرهنگ یکدیگر، چندان از یکدیگر دور نیست و چنانکه در شاهنامه میبینیم جایگاه اجتماعی زن و مرد گاهی برابر است و گاهی پایین و بالا میشود؛ و این دگرگونی بنا به شرایط زیست و شرایط تولید و اقتصاد است؛ اما آن جا که تفاوتی دیده میشود، بیشتر بستگی به توانایی اقلیم در برآوردن نیازهای خانواده و جامعه دارد.
چنانکه تصویرهای شاهنامه از خانواده و جایگاه مادر و پدر نشان میدهد، در دورههایی جایگاه مادر والاتر و فراتر است ولی همیشگی نیست. بدیهی است که این نگاه در شاهنامه، میتواند بازتاب چگونه زیستن مردم در زندگیشان باشد. اگر این جایگاه والایی را نخواهیم برای زنان بپذیریم، ولی نمیتوانیم جای بلند مادران یا در واقع رحمسالاری را نادیده بگیریم. پس خودبهخود به برتری جایگه اجتماعی زن میرسد. این روند سروری و وابسته بودن، همه امور خانه به زن، میتوانسته در سراسر دوران نخستین دهکده خانواری و دوران شکار ادامه داشته باشد؛ و جالب اینکه هنوزهم گرایش روانی مردان در بیشتر جهان امروز به شکارگری است؛ یعنی ژنهای روزگار شکار در مردان زندهتر و فعالتر است. درحالی که در این نظام و نظام شبانی که مردان کمتر با خانه و خانواده در پیوند بودهاند، سروری و صاحبمنصبی خانه و فرزند و شوی و دارایی، بیشتر با زنان است؛ و ما این ردپا را بهویژه در جاهایی که هنوز کمی سنتیتر و با تکیه بر مناسبات شکار و دام میزیند، بیشتر میبینیم. زنان درواقع کشاورزی را کشف کردند و این از یکجانشینی در کنار رودها بود که زنان چون ساکنان همیشگی بودند، رویش و برآمدن ساقه و برگ گیاهان از زمین را میدیدند و آنان را به تجربه کردن واداشت؛ و همین تجربه و تکرار، مایۀ پدید آمدن کشاورزی شد، سالها و سدهها گذشت و کشاورزی روایی یافت. کار کشاورزی نیازمند زحمتی همواره و تلاشی سنگینتر بود و این از مردان که بازوانی قویتر و اندامی نیرومندتر داشتند، بهتر ساخته بود و همین توانایی بیشتر آنان و شرایط زیست و ویژگیهای زنان، راه را برای قدرت گرفتن مردان فراهم ساخت و از آن جا که خصلت قدرت است، آرامآرام از قدرت و جایگاه زنان کاستند و قدرت خود را افزایش دادند و هر چه زن خانهنشینتر شد، موقعیت و جایگاه خود را از دست داد. تا جایی که تنها از او خواستند که «نشینند و زایند شیران نر» ولی خودشان روزبهروز اسیر و پایبند کشف خود شدند و هر روز خانهنشینتر؛ اما در دوران صنعتی بهویژه پس از رنسانس علمی و صنعتی این شیوه و نگرش فئودالی روی در سستی نهاده است و باز هم زنان در جستوجوی جایگاه واقعی خویشاند که باید مراقب فریفتگی به این زن گرایی یا فمینیست بیمار نیز باشند و به جست و ره پویی حقوق واقعی زن باشند نهتنها مردستیزی آنان را سرگرم کند و از راه حقیقی بازبمانند. همچنان که بارها گفتهام این شیوۀ بیمار فمینیسم، اختراعی است که مردان جامعۀ کاپیتالیستی انجام دادهاند. برای بهرهگیری بیشتر با دستمزد کمتر از زنان و پیشگیری از ادعای مردان برای دستمزدهای بیشتر.
بیگمان هر خوانندهای پی خواهد برد که گفتارم در این زمینه ابتر و ناتمام است؛ اما پنداشتم برای کوتاهی نوشتار هم از حیث ظرف مجله وهم حوصلۀ خوانندگان به همین بسنده کنم. شاید گستردهتر این مقاله در آینده در کتابی بیاید.
۱_ و هومن (Wahumana), سپندارمذ (Sapandarmaz), اره وهیشته یا اشه وهیشته (Asha vahishta, Aravahishta), خوردات (Khovar day), ا مر دات (Ameredat), خشثره وئیریه (khashasrawaeiriya)