صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/2w5v38
به پایان سال ۱۴۰۳ رسیدیم. سالی که بدیهایش، نگرانیهایش و سختیهایش بیشتر از خوبیهایش بود. باید بهار را آغاز کنیم. شاید به رسم روزگار و به آیین بهار و نوروز قدری با مدارا پیش برویم.
زمان به سرعت میگذرد، زمانی که معلوم نیست به کجا میرود. کارلو روولی، فیزیکدان ایتالیایی کتابی دارد بهنام «سیر زمان» از نظر او زمان یک راز است و باید رمزگشایی شود.
«زمان این است، مأنوس و آشنا، ما را با خود میبرد، زمان هجوم ثانیهها، ساعتها و سالهایی است که ما را به سوی زندگانی هل میدهد و سپس به عدم میکشاند. ما همچون ماهیهایی که در آب زندگی میکنند، ساکن زمانیم، وجود ما در زمان معنا پیدا میکند. موسیقی باوقارِ زمان ما را میپروراند، جهان را به رویمان میگشاید، به دردسرمان میاندازد، ما را میترساند و سپس میآرامد. جهان با کشش زمان آینده را پدیدار میکند و با سیر زمان ماهیت خود را مییابد.»
زمان یک راز است با زمستان و تابستان و بهار و پاییز میگذرد و هر فصلش قصه خودش را دارد.
یادم نیست کجا خواندم. بهار روش ندارد، منش دارد؛ یعنی اصلاً تابع این نیست که گذشتهای را که پشت سر گذاشتهایم بکاود و بر اساس آن تصمیم بگیرد که چه باید بکند. بهار منش دارد، وقتی میآید همان تحول و سر سبزی و شادابی رو که باید با خودش میآورد. چرتکه نمیاندازد، به عقب برنمیگردد ببیند گذشته چطور بوده؟ چه اتفاقهای تلخی افتاده چه سختیهایی را از سر گذراندهایم.
به دردها و رنجها و نبودنها کاری ندارد به قاعده خودش میآید. میرویاند و سرسبز میکند تا ما هم فراموش نکنیم نوروز است و نوروز قانون خاص خودش را دارد باید به حول حالنا برسیم باید به رسم و رسوم دیرینه عمل کنیم.
یاد فیلم «زندگی و دیگر هیچ» کیارستمی میافتم جایی بر اثر زلزله ویران میشود. دو قدم آنطرفتر دو عاشق عقد ازدواج میبندند و در خانهای که بر اثر زلزله خراب شده کودکی متولد میشود؛ یعنی این که زندگی به هر صورت جریان دارد.
اما نکته اصلی اینجاست. بهار که میآید این ما هستیم که چرتکه میاندازیم تا از گذشته حساب پس بگیریم، از روزگاری که بر ما گذشته، سختیها، ویرانیها، از دست دادنها، غمها، نداریها، نگرانیها و...ما که نمیتوانیم منش بهار را داشته باشیم با آن همه سختیها و مصائبی که از سر گذراندهایم؟
از منش بهار که بگذریم زندگیهایمان با روش پیش میرود از گرانیهای از بیتدبیریها، از فساد و تباهی از روزگاری که هر صبح که سر از خواب برمیداریم غول گرانی جلوتر از ماچشم از خواب باز کرده و بیدار شده است انگار در بزنگاه سخت تاریخ قرار گرفتهایم بالا رفتن بیوقفه نرخ دلار، کاهش درآمد خانوارها، بیکاری، فقر و فساد!
بدون شک تحریمهای تحمیل شده بینالمللی نقش بسیار مهمی در بحرانی شدن اوضاع اقتصادی و شرایط نامطلوب معیشت مردم دارد، در چنین وضعیتی عقل سلیم حکم میکند مسئولان به جای درگیریها و مناقشات داخلی بر سر مسائلی که هیچ سودی برای مردم ندارد، با بکار گیری خرد و اندیشه برای حل مشکلات اقتصادی کشور تدبیری بیندیشند.
مهاجرت جوانان یک هشدار و خطر جدی است ایران به جوانان نخبه و خردورز نیاز دارد علاوه بر این، دوری و هجران و فراق خانوادهها را دچار بحران روحی و روانی میکند حداقل از فرصت حضور جوانان استفاده کنیم. راست میگویند که عمر کوتاه است و زمان بهسرعت میگذرد. اما انگار با همه این مصائبی که دیدهایم هزار سال زیستهایم! و یک زندگی نزیسته هم طلب داریم.
به هر حال دستاورد سال ۱۴۰۳، گرانیهای افسارگسیخته، اوضاع اقتصادی شکننده و نامطلوب بود که در کنار بحرانهای اجتماعی و سیاسی سال سنگینی را رقم زد.
دعا میکنم مردم بتوانند آیین سال نو را به رسم نیاکانمان با همین حداقلها در سلامت و آرامش برگزار کنند؛ و امیدوارم سال که نو شد قدری از بار مشکلات مردم کم شود، بلکه بتوانند نفسی تازه کنند.
...ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار...
- بر و بچههای سرمشق هم با همه سختیها ساختند، و مردانه مشکلات موجود را به جان خریدند و پابهپای نشریه پیش آمدند، پا سست نکردند، همت کردند تا در طول یک سال گذشته حتی یک شماره کم نداشته باشیم. کار بزرگی بود. من دست تکتک این عزیزانم را باافتخار میبوسم.
مسیر سختی را طی کردهایم. هرچند امید داشتن این روزها کار سختی است اما ما امید داریم خوبیها و دلخوشیها تکثیر شود. امید داریم شما مخاطبان عزیز و گرامی مجله با ما بمانید تا روزهای سخت را با هم پشت سر بگذاریم هر چند میدانم مشکلات اقتصادی کمکم محصولات فرهنگی را از سبد خانوار حذف میکند و ایبسا که حال و روزی هم باقی نگذارد،
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد...
اما گمان من بر این است در همین احوال ناخوش، خواندن و مطالعه میتواند ما را به روی دنیایی بهتر ببرد، مثل زمانی که با دلی گرفته موسیقی گوش میکنیم، یا به تماشای فیلمی مینشینیم، شاید مُسکنی نباشد اما حتماً دریچهای دیگر به رویمان باز میکند.
آدم کنجکاوی نیستم اما قصهها رو دوست دارم.
روایت، میتواند قصه زندگی آدمهایی باشد که اگر چه معمولی هستند اما حضورشان تاثیرگذار بوده است.
از دومین شماره سرمشق به فکر «روایت» بودم و دوست داشتم پای قصه زندگی دیگران بنشینیم. همه قصه داریم. اما حکایت زندگی بعضیها شنیدنیتر و جذابتر است. این آدم میتواند یک مادر باشد، معلم باشد، پزشک باشد و...
در اولین روایت، کورش تقیزاده سراغ دکتر علیرضا رشیدینژاد متخصص قلب و عروق رفته است. پزشکی که ورای کار تخصصی و علمیاش، سویههای نهان بسیار دارد و شاید راز و رمز خستگیناپذیریاش، کنج دنج و موانستی باشدکه با شعر و ادبیات دارد.
https://srmshq.ir/67qljn
پدرم میگفت در اوایل دههٔ ۳۰ یعنی حدود ۷۰ سال پیش که در کرمان زندگی میکردند، خانهشان در محلّهٔ قدمگاه بود. خانهٔ دایی پدرم در کوچهٔ حمّام شورخانه بود. با پنج دقیقه پیادهروی میتوانست به منزل داییاش برود. داییاش مغازهٔ زرگری داشت. وقتی که پدرم شش، هفت ساله شده بود او را فرستاده بودند مکتبخانهٔ ملّا ربابه. گویا خیلی شیطنت میکرده است. ملّا ربابه یک عدد ملاقه به دستش میدهد و میگوید برو توی حیاط، آب حوض را آنقدر بههم بزن که «تیل»(غلیظ) شود. پدرم میرود چند دقیقهای پای حوض مینشیند. سپس ملّا ربابه را صدا میزند که ملّا بیا که آب حوض تیل شد! ملّا ربابه از سر کنجکاوی از اتاق بیرون میآید تا آب حوض را ببیند. پدرم هولش میدهد توی حوض آب و از مکتبخانه فرار میکند. پس از آن او را به دکان زرگری داییاش میفرستند تا حرفهٔ زرگری بیاموزد.
دایی پدرم را نهتنها ما بلکه - نمیدانم چرا - تمام فامیل، آقا دایی(آقدایی) صدا میزدند. همسر آقا دایی هم زنآقا دایی(زِناقدایی) نامیده میشد. زِناقدایی آیتی بود از نجابت و شرافت و صبوری و مهربانی. توی خانه خیّاطی میکرد تا کمکی باشد برای گذران زندگی. آقدایی و همسرش دو فرزند پسر داشتند؛ آقا محمّد و محمود آقا. آقا محمّد که به دانشسرای عالی رفته بود و پیشهٔ معلّمی را برگزیده بود و نمونهٔ یک انسان نجیب و شریف و خیرخواه است؛ با کمک و فداکاری همسر فهمیده و صبورش فرخندهخانم، مراقبت از پدر و مادر سالخورده را در کرمان بر عهده گرفت تا برادرش با خیال راحت به ادامهٔ تحصیل بپردازد.
محمود آقا تصمیم گرفته بود درس پزشکی بخواند و خودش را برای شرکت در کنکور دانشکدهٔ طبّ آماده میکرد. سال ۱۳۳۱ بود. خانههای کرمان هنوز برق نداشتند. پدرم میگفت: «در آن سالها هر وقت به خانهٔ آقدایی میرفتم، محمود آقا را میدیدم که در پیچ تاریک دالان خانهٔ قدیمی یک عدد لامپای نفتی روی رف دیوار گذاشته است و با کتابی نیمهباز در دستش، دارد ایستاده چرت میزند.» آن سال محمود آقا با درجهٔ ممتاز در دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد و هفت سال بعد باز هم با درجهٔ ممتاز فارغالتحصیل گشت و برای ادامهٔ تحصیل و گرفتن تخصّص به آمریکا رفت. هنگام تحصیل طبّ در تهران در منزل یکی از بستگانمان اقامت داشت. پس از پایان تحصیل با دختر آن خانواده؛ طاهرهخانم، ازدواج کرد و دارای سه فرزند شدند. دو دختر و یک پسر. سوسنخانم و آقا رامین درس پزشکی خواندند. سوسنخانم مانند پدرش فوقتخصّص غدد دارد و آقا رامین متخصّص بیماریهای کلیوی است. فرزند کوچکشان سیما خانم هم دندانپزشکی خواند و هر سه مانند پدرشان انسانهایی شریف و خدمتگزارند.
دو پزشک تحصیلکردهٔ غرب در فامیل داشتیم. یکی همین دکتر محمود که از یکی از دانشگاههای معتبر شیکاگو در رشتهٔ غدد(یعنی یکی از سختترین و جامعترین رشتههای طبّ داخلی) فارغالتحصیل شده بود و دیگری که با دو سال اقامت در پاریس یک گواهی کارآموزی در یکی از رشتههای سادهٔ پزشکی گرفته بود.
سال ۱۳۴۶ دانشآموز کالج شبانهروزی البرز بودم. در تعطیلات نوروز ۱۳۴۷ برای دیدار از خانوادهام به کرمان رفته بودم. دکتر محمود هم به کرمان آمده بود. هنگام برگشت به تهران، بلیتش را طوری گرفت که با من نوجوان ۱۴ ساله همسفر شود.
سرنسخهٔ دکتر محمود را بارها دیده بودم. روی نوار آبی و عمودی سمت چپش نوشته شده بود؛ محمود سام - داخلی، غدد. همین! یعنی نهتنها از دانشگاه معتبر محلّ تحصیلش، نامی نبرده بود، بلکه حتّی لقب دکتر را هم از جلو اسمش حذف کرده بود. سرنسخهٔ سایر پزشکان را هم دیده بودم. معمولاً روی سرنسخههایشان مینوشتند: دکتر … فارغالتحصیل از دانشگاه … فوقتخصّص در رشتهٔ … و دارای بورد تخصّصی از دانشگاههای … و …
دکتر محمود پس از پایان دورهٔ تخصّصش به ایران برگشت. دو سال به عنوان خدمت نظام وظیفه در دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه تبریز تدریس کرد. سپس به تهران برگشت. یک ماشین فولکسواگن خرید و نیمی از روز را به کار و طبابت در بیمارستانی واقع در سهراه شهر ری پرداخت. هر روز صبح زود از شمال غرب تهران تا نزدیک شهر ری رانندگی میکرد تا به بیماران آن منطقهٔ محروم رسیدگی کند و بهگمانم در همان بیمارستان برای دانشجویان پزشکی تدریس هم میکرد. بعد از ظهر ها هم در کلینیک پارک(معروف به پارککلینیک) مطبّ خصوصی داشت برای بیمارانی که دستشان به دهنشان میرسید و از عهدهٔ پرداخت پول ویزیتش(که البته اندک و کاملاً متعارف بود) برمیآمدند و البته در بیمارستان ایرانمهر هم طبابت میکرد.
یکروز تلفن خانه زنگ زد. هفده ساله بودم. گوشی را که برداشتم، صدای طرف مقابل را نشناختم. شخصی گفت:
- محمود هستم.
باز هم صاحب صدا را نشناختم.
- محمود آقا؟
با آرامش و تواضع گفت:
- بله. محمود؛ پسر دایی پدرتان!
تازه فهمیدم دارم با دکتر نمونهٔ فامیل صحبت میکنم.
هیچوقت خودش را با لقب دکتر معرّفی نمیکرد. همیشه میگفت: «محمود هستم.»
آن دکتر دیگر، پس از بازگشت از پاریس تقریباً با هیچیک از اعضای فامیلش رفتوآمد نداشت. یکی از اعضای فامیل میگفت: «با ایشان همسایه بودیم و بچّههایم با فرزندان دکتر همکلاسی بودند. ما اتوموبیل نداشتیم. بسیاری از روزهای سرد زمستان دکتر که بچّههایش را به مدرسه میبرد از کنار فرزندان من که پیاده به مدرسه میرفتند رد میشد بدون اینکه آنها را هم سوار کند. بعضی وقتها موقع ردشدنش، گلولای خیابان هم به لباس بچّههایم پاشیده میشد.» ایشان فقط با پزشکان متخصّص و اشخاص ثروتمند رفتوآمد میکرد. بر خلاف دکتر محمود که به تمامی اعضای فامیل سر میزد. احوالپرسی میکرد و هر چند وقت یکبار بستگان خود را به خانهاش دعوت و با خوشرویی از آنها پذیرایی میکرد. ابتدا میرفت کنار سالخوردگان فامیل مینشست و با حوصله به حرفهایشان گوش میداد. احوالشان را و احوال نوه و نبیرههایشان را که در میهمانی نبودند، میپرسید. سپس از تکتک میهمانان با روی خوش پذیرایی میکرد. در آن میهمانیهای فامیلی تقریباً همه بیمار میشدند! منظورم این است که هر کسی به یاد بیماریهایش میافتاد و میرفت کنارش و از او کمک میخواست. دکتر محمود با حوصله به حرفهای میهمان گوش میداد و میگفت: «فردا بیایید مطب. اینجا وسایل معاینه ندارم. نوبت و وقت از قبل هم لازم نیست بگیرید.»
هر چند وقت یکبار برای دیدار از آن دسته از اعضای فامیل که در کرمان زندگی میکردند به زادگاه خود سفر میکرد. در کوچهپسکوچههای خاکی کرمان از محلّهٔ گلبازخان تا کوچهٔ چراغبرق و کوچهٔ حمّام گلشن؛ به خانهٔ تکتک بستگانش سر میزد و احوالپرسی میکرد. شاید فقط خدا میداند که برخی از اعضای فراموششدهٔ اقوام تا چه اندازه از دیدار پزشک معروف فامیل خوشحال میشدند. یکی از داییهایش؛ مرحوم آقا حسن، گوشهایش سنگین بود. با صدای بلند و به شوخی میگفت: «جونم! من این گوشهام یکیش کره، یکیش هم نمیشنوه!» دکتر سام میخندید. سرش را کنار گوش آقا حسن میبرد و با صدای بلند احوالش را میپرسید. دایی دیگری داشت به نام آقا محمّد شریف که مردی فوقالعاده سادهدل و بیریا بود. ایشان را آمَنشریف صدا میزدند. سالها پیش از آنکه ایرج پزشکزاد رمان خواندنی «داییجان ناپلئون» را بنویسد، جناب آمنشریف کشف کرده بود که همه چیز زیر سر انگلیسهاست. بعضی از اعضای فامیل به شوخی میگفتند حتّی اگر الاغی توی کوچه تاپاله بیندازد، آمنشریف میگوید سیاست انگلیسهاست! معمولاً سالی یکبار آمن شریف را به تهران دعوت و از او پذیرایی میکرد. البته آمنشریف به سایر اعضای فامیل هم سر میزد و گاه، چند روزی میهمان ما هم میشد.
دکتر محمود در واقع کار اصلیاش رسیدگی و کمک به مردم و خوشحالکردن آنها و از جمله بستگانش بود. دوست و دوستدار همه بود و مصداق سخن سعدی که فرموده است؛ «دوست آن دانم که گیرد دست دوست/ در پریشانحالی و درماندگی»
دکتر محمود سام در پایان آبانماه ۱۴۰۳ در سنّ ۸۹ سالگی در ایالت شیکاگوی آمریکا در حالی درگذشت که کولهباری از خدمت به مردم و دعای خیر آنان بدرقهٔ راهش بود.
یادش گرامی باد.
صاحبامتیاز، مدیرمسئول و سردبیر
https://srmshq.ir/ean62d
عصر پنجشنبه ۱۸ بهمنماه ۱۴۰۳ اتوبوس حامل دانش آموزان دخترِ دبیرستان فرزانگان واژگون شد و ۶ نفر جان خود را از دست دادند. ۴ دختر دانشآموز نخبه از دبیرستان فرزانگان کرمان و همسر و فرزند سرایدار مدرسه.
بعد از چند روز پلیس علت اصلی حادثه را نقص فنی و مشکل ترمز ماشین تشخیص داده و اعلام کرد و نباید به راننده اجازه تردد و جابجایی مسافر داده میشد.
ظاهراً ظرفیت ماشین هم نشان از قدیمی و فرسوده بودن ماشین دارد بهطوری که کارشناسان میگویند دیگر اتوبوس با ظرفیت ۴۴ نفر تولید نمیشود.
معنیاش این است که اتوبوس از رده خارج بوده است و متأسفانه در سالهای اخیر شاهد حوادثی بسیاری از این دست بودهایم.
آمار مرگ و میر در جادههای کشور وحشتناک است. در سال ۱۴۰۲ بیش از ۲۰ هزار نفر در جادههای کشور کشته شدهاند و گویا به ازای هر ۱۰۰ نفر ۲۱ نفر مرگ و میر جادهای داریم که در مقایسه با سایر کشورها وضعیت ناخوشایندی است.
در مراسم خاکسپاری وزیر آموزش پرورش هم حضور داشت مراسمی که با حواشی بسیاری روبرو بود از اعتراض تا پاشیدن خاک بر سر و روی وزیر!
همه آنها که آمدند قول پیگیری دادند اما متأسفانه به رسم همیشه هیچوقت هیچ اقدام قاطع و مؤثری انجام نمیشود
این اولین و آخرین حادثه نیست. چه در ایران و چه در دنیا از این حوادث تلخ اتفاق میافتد، اما تنها چیزی که ما را از سایر جوامع عقب میاندازد این است که بسیار بیتفاوت از کنار آن میگذریم! این جانهایی که در اثر بیتدبیری از دست میروند سرمایههای کشور هستند. بخشی بالاجبار مهاجرت میکنند و تعدادی هم اینچنین با سهلانگاری و بیتدبیری محض به فنا میروند که به نظر من گناه نابخشودنی است.
آمارها از مرگ سالانه ۲۰ هزار نفر در تصادفات جادهای در ایران خبر میدهند در حالی که همین آمارها میگوید در کشوری مثل آلمان که از نظر جمعیت تقریباً شبیه هم هستیم، سالانه ۲۵۰۰ کشته ثبت میشود.
نه انصاف است و نه قابل قبول که بخواهیم دست تقدیر و سرنوشت را دخیل بدانیم. اگر به جای افراد کمسواد و بیکفایت انسانهای فهیم و کارآمد بر سر کار باشند حتماً چنین سرنوشت به ظاهر محتومی رقم نخواهد خورد.
- هنوز از زیر بار غم و اندوه دخترانی که در واژگونی اتوبوس کشته شدهاند بیرون نیامدهایم که خبر کشته شدن یک دانشجوی نخبه دانشگاه تهران همه را در غم و ماتم و حیرت فرو میبرد.
امیرمحمد خالقی اولین روز کاریاش را پشت سر گذاشته، شب خسته اما خوشحال و امیدوار به سوی خوابگاهش میرود تا برای دوستانش از اولین روز کارش تعریف کند. همه چیز خوب است دنیا برایش زیباتر شده به مادرش تلفن میزند و خبرهای خوشحالکننده میدهد. مادر چقدر خوشحال است که پاره تنش موفق شده کار بگیرد تا دغدغه هزینههای تحصیلش را نداشته باشد، چقدر قربان صدقهاش میرود و به او افتخار میکند چقدر دلش بالبال میزند که هر چه زودتر امیرمحمد برای دیدار به روستایشان برود تا او را در آغوش بگیرد و گرمای وجودش را حس کند و جلو همه به وحوش مفتخر باشد.
امیرمحمد در دل تاریکی شب به سوی شبی پر از دلخوشی میرود تا رویاهایش را بیشتر مرور کند. هزار و یک امید دارد آیندهاش روشن است. چون تلاش کرده است. از دل روستایی دورافتاده خودش را به دانشگاه تهران رسانده! کار کوچکی نیست؛ اما غافل از سرنوشت همانطور پیش میرود. در کمینش هستند، به او حمله میکنند با چاقو او را زخمی میکنند. کولهاش را میگیرند، التماس میکند، «من دانشجویم لپ تابم را نبرید تلفنم را ببرید» و چطور با تن زخمی و پاره شده به دنبالشان میدویده که کولهاش را بگیرد که لپتاپی را که با هزار زحمت خریده پس بگیرد اما جانش را از دست میدهد! به همین سادگی!
قصه امیرمحمد تکرار فاجعه است. فجایعی که یکطرفش فقر و جهالت و بیرحمی است و یکطرفش انسانهایی که قربانی میشوند.
شاید هردو قربانی جهل حاکم بر جامعهای هستند که هیچکس سر جای خودش قرار ندارد مسئولانی گه نمیتوانند حداقل امنیت جان شهروندان را تأمین کنند اما به دنبال تار مویی تا کجاها که قد نمیکشند؟!
حالا امیرمحمد خالقی نامش همه جا خواهد بود شاید بر سر در یک مدرسه، یا روی تابلوی یک خیابان اما چه فایده وقتی:
همه چیز فقط از دور قشنگ است
حتی دانشجوی دانشگاه تهران بودن
زندهیاد امیرمحمد خالقی
https://srmshq.ir/h138yo
شاید مهمترین خبر برای شهروندان کرمانی در سالی که گذشت واژگونی اتوبوس حامل دانشآموزان دختر مدرسه فرزانگان کرمان (استعدادهای درخشان) و مرگ دلخراش ۴ نفر از آنها و زخمی شدن تعداد دیگری بود. همسر و فرزند سرایدار مدرسه نیز جان باختند. اردو در شهداد برگزار شده بود و اتوبوس حامل دانشآموزان در حال بازگشت از اردو دچار حادثه شد. گزارشهای بعدی پلیس از دلایل حادثه نشان میداد که اوضاع اتوبوس حامل دانشآموزان از نظر فنی ناامید کننده بوده است. اشکال اساسی در سیستم ترمز. با آوا گرامی یکی از حادثه دیدگان ماجرا هم که صحبت کردم میگفت که وقتی به شهداد هم رسیدهاند اتوبوس را دود گرفته و بوی بدی در آن پیچیده بوده. بعد از گذر از تونل سیرچ هنگام بازگشت هم سرایدار به راننده هشدار میدهد که کنترل مناسبی بر حرکت اتوبوس نداری و نگه دار تا وضعیت روشن شود اما به حرف او توجهی نمیشود تا آن رویداد تلخ به وقوع میپیوندد و عدهای به خاک میروند و روند رسیدگی قضایی آغاز میشود.
سؤال اما اینجا بود که چرا تمامی تدابیر برای سفر و اردوی امن دانشآموزان اندیشیده نشده بود و به هر دلیلی این اتفاق روی داده باشد قابل توجیه نیست و همه کسانی که در برگزاری اردو دخیل بودهاند بایستی پاسخگو باشند و مسئولیت بپذیرند.
باید بگویم جان مردم مفت نیست که دائم به دلایل مختلف در تصادفات جادهای کشور از دست میرود و کسی ککش هم نمیگزد. حال که عدهای دانشآموز و از استعدادهای برتر این شهر بهراحتی جان باختهاند دیگر نمیتوان به این سهلانگاریها با دیده اغماض نگاه کرد و انتظار میرود این بار مراجع رسیدگی این داستان تلخ را فراموش نکنند با تمام توان وارد این موضوع شده و با قاطعیت تمام نسبت به این موضوع از تمام ظرفیتها برای جلوگیری از تکرار آن استفاده نمایند...
مشابه این حوادث به وقوع پیوسته و دانشآموزان زیادی در چنین حوادثی در جایجای کشور جان باختهاند و کشور از ظرفیت وجود آنها محروم شده و خانوادههای بیشماری داغدار شدهاند...
اگر قرار باشد که در همچنان به همان پاشنه سابق بچرخد که اسباب ناامیدی است چرا که تکرار حوادث اینچنینی یعنی درس نگرفتن از رویدادها و قرار گرفتن در حالت آلزایمر جمعی.
این بار به نظر میرسید شهر کرمان حساسیت بسیار زیادی به موضوع پیدا کرد چرا که در حوادث مرگبار قبلی نهایتاً کسی مورد سؤال اساسی و تنبیهی که بازدارنده باشد قرار نگرفت و حتی کسی از سمت مسئولیت آورش استعفا هم نداد.
شاید اینبار آن همه گریه و مطالبه و درد عمیق و زخم بر روح جمعی شهروندان عدهای را پاسخگو کند و حداقل راه را بر تکرارهای مکرر اینچنینی ببندند. اگرچه که دیگر عدالتی قابل تصور نیست چراکه آن بچه دیگر کنار سفره هفتسین عید نخواهند نشست...
روزنامهنگار، دکترای علوم ارتباطات
https://srmshq.ir/71dul8
تعاریف متعددی از دانشگاه وجود دارد. دانشگاه به هر حال جایگاه علم و پژوهش است. گروهی آن را متصدی علم و فرهنگ میدانند و نقش زیادی برای آن در هدایت جامعه و حل بحرانها و چالشها قائل هستند.
میتوان گفت دو نگاه سنتی و مدرن به دانشگاه وجود دارد. کم نیستند دانشگاههای ما که شاید ظاهری جدید و بروز داشته باشند و در اسناد و برنامههای کلان؛ خود را دانشگاه نسل جدید و کارآفرین بدانند اما در درون آنها کمتر اثری از آنچه میگویند و ادعا میکنند نمیبینیم.
تصویری که این سالها هم در رسانههای دولتی و سازمانی از دانشگاه بازنمایی میشود بیشتر به دستاوردهای فنی میپردازد و کمتر به حوزه فرهنگی و اجتماعی ورود میکند مگر آنجا که دانشگاه در چارچوب برنامههای مراسمی و تقویمی -که در کشور ما کم هم نیستند- ایفای نقش میکند.
این سالها از سویی به دلیل رایج شدن واژه جذاب دانشبنیان، گزارشهایی با این محور نیز ساخته و منتشر میشود. به نوعی ساختن تصویری ویترینی و ناقص از دانشگاه با این تصور که راهگشای همه مشکلهاست؛ اما آیا واقعاً دانشگاه میتواند چالشها را مرتفع سازد و نسخه شفابخش قابل اجرا ارائه دهد.
برای واکاوی پرسش از مشاهده وضعیت چند دانشگاه شروع میکنیم. به دانشگاه میرویم فرقی نمیکند در کدام شهر باشد و از چه نوعی (دولتی، آزاد، غیرانتفاعی و...). در ورودی کارت شناساییتان را کنترل میکنند و بعد از پاسخ به تعدادی سؤال و هماهنگی تلفنی به شما اجازه ورود داده میشود. اطراف برخی نیمکتها و ورودی دانشگاه و محل پاتوق دانشجویان، ته سیگارهای فراوانی روی زمین دیده میشود. تعدادی از ته سیگارها روی آب باغچههایی که با روش غرقابی آبیاری شدهاند و سرریز آنها به خیابانهای دانشگاه، سرریز شده است شناور هستند. داخل کلاس و سالن میرویم. هوای بیرون سرد است و سیاستها و برنامههای مصرف بهینه انرژی در حال اجرا، اما احساس گرما میکنید و میبینید که احساس درستی است چون قبل از شما کسانی چند پنجره را باز کردهاند. سراغ چند استاد را میگیرید که با آنها کار دارید و مثلاً بهعنوان خبرنگار روزنامه برای مصاحبه آمدهاید. کارشناسان دانشکدهها به شما میگویند فلان استاد با دانشجویانش داخل کنفرانس بهرهوری در مصرف انرژی و حل ناترازیها هستند. استاد دیگر به فلان دستگاه رفته است تا لوح دانشگاه بدون دخانیات را دریافت کند. دیگری هم دارد تجربههای دانشگاه سبز را در نشست مجازی با سایر دانشگاهها در میان میگذارد و فعلاً نمیتواند پاسخگوی شما باشند. آن دیگری هم در جلسه بررسی ارتقای شرکتهای فناور به دانشبنیان حضور دارد تا بتوانند از این فرصت برای دریافت تسهیلات قانونی مصوب و معافیتهای مالیاتی بهرهمند گردند و جهش اساسی در آمار شرکتها و تولید مملکت رقم بزنند. بروید و یک روز دیگر تشریف بیاورید. در خروجی متوجه میشوید یکی از همان استادان کنار یک بنر بزرگ ایستاده است بهسرعت به سراغش میروید اما میگوید وقت ندارد با شما مصاحبه کند و باید با خبرنگار صداوسیما مصاحبه کند و منتظر است تا تیم آنها از راه برسد.
بیرون میآیید و این سؤال را تکرار میکنید: آیا واقعاً دانشگاه میتواند چالشها را مرتفع سازد و نسخه شفابخش قابل اجرا ارائه دهد.
اگر بخشی از یک جامعه یا سیستم دچار اختلال شود بر بقیه اجزا هم اثرمی گذارد. در شرایطی میتوان از بخشهای دیگر برای حل چالشها کمک گرفت که دچار آسیب و گرفتاری بسیار کمتری نسبت به قسمتی باشد که به یاری و امداد نیازمند است. خانوادهای که خود غذایی ندارد نمیتواند خانواده گرسنه را سیر کند. همچنان که در کشوری بحرانزده گاهی شاهدیم نیروهای نظامی برای کنترل اوضاع به میدان میآیند اما اگر درون خود دارای بحران و ناهماهنگی باشند یا شانه خالی میکنند یا به صفوف معترضان میپیوندند و سرعت تغییرات سیاسی را بیشتر میکنند در این موارد حضور نیروهای نظامی خارجی شاید پیشنهاد شود اما آنها هم در سیستم بحرانزده دوام نمیآورند و برای مردم خود و مردم کشور میزبان هزینههای فراوان میتراشند. دانشگاه هم زمانی میتواند وارد ماجرا شود که بحرانزده نباشد تا بتواند بحرانزدایی کند ضمن آنکه در ابتدا باید بحران از سوی سیاستمداران و حاکمیت به رسمیت شناخته شود. حال این بحران میتواند ناترازی انرژی باشد یا چالش سیاست خارجی یا اوضاع نابسامان اقتصادی و محیطزیست. دانشگاه باید بینا باشد تا خوب ببیند، بهدرستی بیندیشد و با کارایی عمل کند. لازمه اینها هم استقلال علمی نهاد دانشگاه است و مادامی که در آن دخالت میشود و حتی انتصاب رئیس یک دانشگاه و دانشکده به نظر فلان نماینده ذینفوذ و مقام سیاسی وابسته باشد یا تا وقتی در یک جلسه دانشگاهی رئیس دانشگاه، صندلیاش و جایگاهش را به فردی سیاسی و فاقد شخصیت علمی بدهد امیدی به دانشگاه نیست که آن دانشگاه خود را به دستگاهی اجرایی و ابزاری دمدستی تقلیل داده است. صرفاً شمایل علمی دارد و در ذات خود، غیرعلمی و بحرانزده است. چنین دانشگاهی به خودی خود بحران را حل که نمیکند بر بحران میافزاید.
این نظر به معنای تقدس داشتن دانشگاه نیست اما به هر حال باید وزن آن در بین نهادهای جامعه مشخص باشد. قطعاً به تعامل و ارتباط با سایر نهادها نیاز دارد اما مفهوم ارتباط و تعامل با ابزار شدن و در اختیار سایرین بودن متفاوت است. اینچنین است که گاهی هیئتعلمی شدنها هم به بند ناف یک مقام سیاسی میرسد تا صرفاً تواناییهای علمی.
این شرایط و نگاه، منجر به رشد بیقاعده و کمی دانشگاهها و شبه دانشگاهها در کشور شده است که در برابر ساماندهی آنها نیز باز همان سیاسیون نیازمند رأی یا ذینفعان مالی و پرستیژی شبه دانشگاهها مقاومت میکنند.
در نگاهی کلیتر، دانشگاه برآمده از نیاز واقعی و منطقی میتواند در خدمت جامعه باشد وگرنه یا سربار میشود یا نقش تزئینی برای پز دادن و قیافه گرفتن در آمارها پیدا میکند.
عناوین و جایگاهها در چنین مراکز علمی نیز جنبه سطحی و مبتذل به خود میگیرند. از اینروست در برخی جلسات علمی، سهم غیرعلمیها و سیاهیلشکرها از شخصیتهای علمی فزونی مییابد.
شاهد بودهام در یک دانشگاه کسانی بر صندلی سالن آن نشستند که برخی از آنها که برای شرکت در یک برنامه آمده بودند صدای گوسفند از خود درمیآوردند و بقیه میخندیدند.
درمجموع ریشه بسیاری از بحرانها در جایی است که تا اصلاح نشوند از دانشگاه هم کاری برنمیآید. به هر تقدیر دانشگاه طبیب همه دردهای جامعه نیست و گاهی خودش نیز بحرانزده است. اساساً طبیب نیست و نوع جنس ورود دانشگاه به بحرانها، تدریجی و تعاملی است.
دانشگاه جزئی متصل و وابسته به جامعه است طبیعی است وقتی دچار بحرانهای بنیادی هستیم از دانشگاه هم کاری یا کار چندانی برنمیآید.
دانشگاهها در حل چالشهای فنی در مقایسه با چالشهای فرهنگی و اجتماعی موفقترند. دانشگاه با تولید علم، ابزارهای علمی، پژوهشهای بنیادی و کاربردی، تعامل واقعی با جامعه، تربیت دانشجو و متخصص، زیست علمی، دانشجویی و استادانه در ابعاد مختلف؛ قدرتی به جامعه میبخشد که بر پایه آن میتواند از شدت بحرانها بکاهد تا در تعاملی همدلانه مسیر حل آنها هموار گردد.
https://srmshq.ir/qge3w8
این از معدود دفعاتی است که کاملاً میدانم چه میخواهم بگویم اما نمیتوانم آن را در قالب کلمات بگنجانم. میتوانم مطلبم را با واژگونی اتوبوس بچههای کرمان و یا سانحۀ اتوبوس تیم واترپلوی آذربایجان غربی آغاز کنم؛ یا گرانی کالاها، یا صعود بهای ارز و زر و یا سقوط ارزش پول ملی؛ یا حتی ۱۱۸ اثر تاریخیای که در مرکز جهان (شهر ری) از دست رفت. یا آن جوانی که در مترو وسط ریلها نشست و میخواست به زندگیاش پایان دهد؛ یا مشکلات محیط زیستی و حرفهای عجیب و غریب در مورد شیرین کردن آب دریا و انتقالش به فلات مرکزی ایران. حتی میتوانم از او بگویم که با سه هزار میلیارد تومان اختلاس، بزرگترین اختلاس کشور را رقم زد و از زندان بانک و صرافی راه انداخت و یا از جوانی که وقتی زیر سن قانونی بود قتلی غیرعمد کرده و بهاندازۀ آقای ب.ز. پشت و مشت ندارد. حتی میتوانم از بیبرقی، بیآبی و بیگازی بنویسم که گفتن دربارهاش دیگر چندان لطفی ندارد.
همۀ این اخبار به جز یکی دو مورد، سویهای غایب دارند و آن انسان است. انسانی که تا چهار قرن پیش در کانون توجه کسی نبود و لحظهای که «رنه دکارت» جملۀ معروفش «من میاندیشم، پس هستم» را نوشت، منشأ و مرکز همه چیز -دستکم در اروپا- شد. انسانی که مثل همیشه به انسانیت پشت کرد و دو جنگِ جهانگیرِ جانگیر را به راه انداخت. انسانی که میاندیشید و چون میدانست که هست، در اتاقهای فکر نشست و اتاقهای گاز ساخت. انسانی که موشک و بمب اتم ساخت و حالا هم در حال خالی کردن انبار تسلیحاتش در نقاط مختلف جهان، به ویژه خاورمیانه و شرق اروپا است. انسانی که خودش را اشرف مخلوقات میداند اما شرافتش را قربانی منافع اُلیگارشها میکند. انسانی که به ظاهر خیلی وقت است در مرکز اخبار است اما در باطن، در اخبار جایی ندارد. جای نام انسانها را اعداد و ارقامی گرفته است که حاکی از تعداد کشتهها است.
در کلاسهای روزنامهنگاری مثالی میزنند و میگویند: «سگی انسانی را گاز گرفت خبر نیست اما انسانی سگی را گاز گرفت خبر است». راستش را بخواهید نمیدانم اول بار چه کسی این مثال را زده اما هرکه گفته به جغرافیای خبر توجه ویژهای نداشته است. سوای جغرافیا، این مثال نیز مشمول زمان شده و اگر کسی بگوید سگی را گاز گرفته احتمالاً شگفتی کسان زیادی را برنمیانگیزد. وقتی انسانها همدیگر را گاز گرفتهاند و هنوز هم گاز میگیرند، این مثال دیگر نقشپذیری سابقش را نخواهد داشت.
ارزشگذاری خبر به کنار، این که کسانی اجازه دهند خبری به سطح اخبار برسد یا نرسد خود ماجرای دیگری است. ماجرایی که این روزها بیش از پیش بر مدار زر و زور میگردد. وقتی «ترامپ» بیش از حد حاشیهساز شد، صفحهاش در توییتر سابق (اکس کنونی) حذف شد اما حالا از همان توییتر غرامت ده میلیون دلاری میگیرد!
همین چندی پیش او از کشتههای میلیونی جنگ اوکراین گفت، در حالی که کشتهها صدها هزار نفر بیشتر نبودند اما مگر فرقی هم میکند؟! جالبتر این که از کشتههای جنگ غزه بهراحتی گذشت و گفت: «زندهها باید به کیلومترها دورتر از زادگاهشان بروند» (نقل به مضمون). حتی او و امثال او ابداً از اُیغورهای چین نمیگویند تا رفیق «شیجین پینگ» ناراحت نشود. آوارههای افغانستانی هم که خود داستان دیگری دارند. بدتر از همه آن که بسیاری گمان میکنند اینها حقشان است که چنین زندگی کنند.
برخی از اتفاقات نظیر حملۀ جوان افغان در آلمان، تیتر یک اخبار میشود اما کسی نمیگوید او در چه فضایی بزرگشده و چهطور وقتی در سودای امنیت بوده، با اخراجش از کشور چگونه دوباره خواب را از چشمان او میربایند. کسی نمیداند آدمهای درگیر در جنگهای متوالی افغانستان، چه تروماهایی را پشت سر گذاشتهاند و این تروماها چگونه بر آنها تأثیر گذاشته است.
راستی مگر این آلمان نبود که در حملۀ ائتلاف نظامی ایالاتمتحده به افغانستان شرکت داشت؟! آیا صرف پذیرش یک میلیون مهاجر در هنگام صدراعظمی «آنگلا مرکل» میتواند از آلمان و یا سایر کشورها سلب مسئولیت کند؟!
اصلاً چه میشود که مهاجران در جوامع میزبان حل نمیشوند و همواره یک تافتۀ جدا بافته باقی میمانند؟! ایراد کار در کجا است؟! ایراد در میهمان است و یا در میزبان و یا هر دو؟! در ایران خودمان با گذشت سالهای بسیار، شمار زیادی از مهاجران در فرهنگ ما حل نشدهاند! لطفاً به من نگویید که آزادی انتخاب حکم میکند که در جامعۀ میزبان حل نشوند، این را کاملاً میفهمم و در همه جای جهان، حتی در مهاجرتهای درون یک کشور هم رایج است و برخی کلونیها، همیشه کلونی میمانند. مراد من این است که چرا مهاجران دستکم برخی از ارزشهای جامعۀ میزبان را که ممکن است ارزشهای جهانشمولی هم باشند را نمیپذیرند. - البته که منظورم از ارزشهای جهانشمول، ارزشهای اروپایی نیست بلکه ارزشهای عامتری مانند میل به بهتر شدن زندگی و تحصیل از هر نوعش، چه کار و چه دانشاندوزی است.
ویدیویی نژادپرستانه دیدم که از اخراج مهاجران میگفت. ویدیوی دیگری دیدم که در آن یک خانواده با سخیفترین شکل ممکن برای دیده شدن و لایک گرفتن، یک شوخی جنسی کلامی رکیک میکنند. در این ویدیو یک دختربچۀ نه ساله هم حضور دارد. یا ویدیوهای دیگری که در آنها، جوانترها افراد مسن را به خدمت میگیرند تا با ادا درآوردن و یا حرفهای رکیک فالوور جذب کنند.
دوستی به من گفت: «دیدی هوش مصنوعی ایلان ماسک (Grok) رایگان شد؟!» بیدرنگ گفتم: «در واقع ما برای بهتر شدنِ هوش مصنوعی، رایگان شدهایم!»
این روزها آدمهای زیادی را میبینم که به پادکست، هوش مصنوعی و ویدیو ارجاع میدهند، در حالی که تا همین یک دهۀ پیش همگان به نشریات مکتوب از جمله کتاب ارجاع میدادند. نه این که مکتوبات، وحی منزلاند، نه! ولی دستکم هنوز هم قابل اعتمادترند. راستش را بخواهید دیگر چندان هم مطمئن نیستم که کتابها مورد اعتماد باشند. چرا که غالب کتابها برای صرفهجویی و شاید هم سودجویی دیگر ویراستار ندارند و غلطهای املایی و یا بعضاً محتواییِ عجیب و غریب به آنها راه یافته است.
خبری خواندم که شگفتیام را از روزگاری که به سر میبریم دوچندان کرد. ظاهراً دولت وام مسکن زوجین را در شهرهای بزرگ از هشتصد میلیون به ششصد و پنجاه میلیون تقلیل داده است. این خبر بهجز آن که توسط یک نماینده در مجلس مطرح شد، اعتراض دیگری را به همراه نداشت. شاید دلیل مهمش دلمشغولی آدمها به بهای سکه و ارز باشد و یا این که بازار راکد مسکن، از این بدتر نخواهد شد؛ اما نکتۀ جالبش این است که دولت میداند، کسی با هشتصد میلیون تومان و یا حتی یک میلیارد هم نمیتواند صاحب جایی شود؛ بنابراین نهتنها مبلغ وام را افزایش نمیدهد بلکه به این نتیجه رسیده، با این تورم بالا، منابع بانکیاش را هم هدر ندهد! حذف پرداخت پلکانی اقساط هم خود گویای همین نکته است و در عین حال بر تورم بالا و عدم ثبات اقتصادی مُهر تأیید میزند.
سخنگوی دولت در یکی از صحبتهایش گفته بود که آقای فلانی استعفا نداده است و این خبر شایعه است. دیگر مهم نیست که دولتها چه چیزهایی را تکذیب میکنند اما مردم هرروز بیشتر مطمئن میشوند که شایعات، واقعیتاند؛ اما مسئلۀ قابلتوجه آدمهایی هستند که در دولتهای مختلف پُست میگیرند و کار میکنند (!) در این مواقع من به طور مشخص یاد حاجابراهیمخان کلانتر، والی شیراز میافتم که هم در دربار زندیه و هم قاجاریه خوشخدمتی کرد و اتفاقاً عاقبت خوشی هم نداشت. وضعیت امروز ما هم محصول همین آدمها است. آدمهایی که در دورههای مختلف مدیر و مدبر هستند و امکان ندارد خودخواسته به کناری بروند.
دلم پر است. دلم میخواهد چیزهای زیادی بگویم. پرسشهای زیادی بپرسم اما میدانم بیپاسخ میمانند. دلم میخواهد بگویم: «آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید... یک نفر در آب دارد میسپارد جان...»
https://srmshq.ir/k67ot9
دخترِ «تیمسار عبداللهی» صندوقدار یک اغذیهفروشی کوچک در شهر کرمان است. بانویی پنجاه و چند ساله، لاغراندام با رفتاری وسواس گونه که مؤید آن مانتو و شلوار تمیز و اتوکشیدهاش و دقت در ادای آوا و کلمات در زمان سخن گفتن میباشد. اولین بار برحسب اتفاق در زمان انتظار برای دریافت سفارشم ناخودآگاه حرفهای او با یکی از مشتریان ثابت محل کارش را شنیدم، گلایههای معمول و رایج این ایام در خصوص سختی زندگی، ناکافی بودن دستمزدی که از صاحب کارش دریافت میکند و قبول این مطلب که صاحب مغازه نیز از کسادی کاسبی همچون خود وی در حال رنج بردن است. بهصورت غیرمستقیم و در لفافه از مشتری همکلام با وی درخواست مینمود که در فرصتهای مناسب به صاحب مغازه از عملکرد مثبت وی و نقشی که ادب و احترام او در زمینه پایبند ماندن مراجعین به خرید از آن مکان در دفعات بعد داشته و دارد گفته شود تا شاید تأثیر مثبتتری بر دید کارفرمایش داشته باشد. این گفتار را بلافاصله با تکرار این عبارت که البته من دختر تیمسار عبداللهی هستم و خودم را نمیتوانم با درخواست مستقیم از ایشان کوچک نمایم تکمیل مینمود. بارها و بارها در طی این صحبت نسبتاً طولانی که ناخواسته به گوشم میرسید از این میگفت که دختر یک مقام عالی بودن برای وی در طول زمان زندگیاش مسئولیتی اجتماعی و خانوادگی بر جای گذارده که از آنچه میراث معنوی پدری میباشد حراست نماید. از گفتارش دریافتم که تا سن سه سالگی بهواسطه شغل پدر و لزوم حضور در دوره آموزشی نظامی بهاتفاق والدینش در آمریکا میزیسته و بعد به ایران بازگشته و کوتاهمدتی بعد در شور و التهابات انقلاب بهمنماه ۱۳۵۷ پدرش از مناصبی که داشته برکنار شده و کوتاهمدتی بعد در ناامیدی ناشی از خانهنشینی ناخواسته به دلیل سکته ناگهانی دارفانی را وداع گفته است. تندباد حوادث و تنگدستی ناشی از فقر به یکباره جایگاه اجتماعی او و مادرش را در دید خویشان و همسایگان متزلزل ساخته بود و به ناچار چند سال بعد خانه و املاک بجا مانده از پدر در زمان عزت و سربلندی وی را در پایتخت بهتدریج فروخته و به کرمان نقلمکان نموده بودند، از آن به بعد زندگی وی تحتالشعاع آنچه بر والدینش واقع شده بود سپری گردیده بود، زندگی نهچندان آسانی که با چنگ و دندان و کار روزانه تا حدودی تأمین میشد و ثروت و موقعیتی که از کف رفته بود نیز هیچگاه دوباره بهسوی ایشان بازنگشته بود، آنچه برجای ماند خاطرات شیرین بجا مانده از آن دوران طلایی خانوادهاش بود که از طریق صحبتها و بازگوییهای بیشمار و بیوقفه پدرش و در ادامه مادر وی در ذهن او نقش بسته است. دریافته بود که از اسب افتادهاند اما از اصل خیر و او بایستی بهعنوان دختر نازدانه پدر نام وی را و جایگاه اجتماعی از دست رفتهاش را هزاران بار واگویه نماید تا شاید از آنچه بر او رفت اعاده حیثیت نماید و در باطن بر شأنی که خود را لایق آن میداند در دید دیگران بیفزاید. از سلیقهاش در خانه آرایی سخن میگفت که علیرغم نداشتن تجملات و اثاثیه آنچنانی در منزل اما نظم و انضباط حرف اول را برای او میزند. از زیبایی مثالزدنی سبزههایی که برای شب عید میکارد و با روبانهای رنگی ظروف محتوی آنها را تزئین مینماید سخن گفت و با تأکید بسیار به این مهم اشاره نمود که برای حفظ حرمتش «راننده شخصی» دارد، پیرمرد متشخّصی که در آژانس نزدیک خانهاش کار میکند و با اخذ قیمتی منصفانه هر روز او را به محل اغذیهفروشی آورده و شبانگاه به منزل بازمیگرداند تا بهعنوان یک «دختر تنها» گوشه و کنایهای از افراد معلومالحال نشنود، این بخش از سخنانش را با غروری خاص عنوان مینمود شاید در آن لحظات پدرش را در لباس کامل نظامیان سطح بالای حکومت شاهنشاهی تصور مینمود که سرباز گماشته مخصوصش با ادای احترامات کامل هر صبح او را با خودرو مخصوص به پادگان میبرده و بازمیگردانده است.
حرفهایش و تکیهکلام و احساساتش دلم را به درد آورد، دیرزمانی از آن ایام که تیمساران و ارتشبدها و بزرگ ارتشتاران در این سرزمین جایگاهی داشتند سپری شده و اینک سرداران و امیرانی با پوششی دیگر و اندیشههای متفاوت جایگزین پیشینیان شدهاند. روزگار بر مدار و مرادی دیگر در حال چرخش است اما آنچه این زن را همچنان در تنهایی درونی و بیرونیاش سرپا نگه داشته خاطرات باارزش گذشتهای در باورش هست که او حتی در آن دوران خوشخیالی کودکی هم درکی از آن نداشته و آنچه که در ذهن پرورانده و با خود همچون بار گرانی از تعهد و عزّت حمل میکند روزبهروز در چشم دیگرانی که وی مشتاق جلبتوجه و احترامشان میباشد در حال رنگ باختن میباشد.
نزدیک پنج دهه از انقلاب اسلامی گذشته است و بسیارانی حتی نامی از نظامیان و ارتشیهایی که در دادگاههای تشکیل شده پس از بهمنماه ۵۷ به مرگ و یا انفصال دائم از خدمت محکوم شدند را به یاد ندارد، نسل جدید گذشته را تنها از طریق کلیپهای کوتاه چند دقیقهای و یا حتی چند ثانیهای با رنگ و بویی مطابق با سلیقه و اندیشههای نوین خود به رنگ و طرحی متفاوت میبیند و واقعیت مطلوب خود را از آنها استنباط میکند، واگویههای مکرر رسانه ملی و تبلیغات دولتی که هر سال با همان شکل و محتوای واحد در مراسم یادبود انقلاب از وابستگی و بیدینی و بیسوادی پدر و پسری که بیش از نیم قرن در هیبت خاندان سلطنتی نظم و انتظام و اختیار این مُلک را در دست داشتند سخن میرانند اکنون نسل کنجکاو امروزه را که فارغ از تمام این اطلاعات هزاران بار شنیده شده و خوانده شده در کتب درسی خود تا نداشتن اطمینان صددرصدی بر اساس معیارهای خویش چیزی را باور نمیکنند خسته نموده است و در همین حال بیتفاوتی و دلخستگی والدینی که غم تأمین معاش و رزق و روزی زندگی در حال از پای انداختنشان بوده و مجالی برای تفکر و همدلی با فرزندان را برایشان باقی نگذارده نیز مزید علّت شده است. تاختن محمدرضا پهلوی به چشم آبیها و توطئههای سیاستمداران انگلیسی و یهودی برای این نسل تعجبآور است، سیمای اتوکشیده و رفتار صاحب سبک وی در زمان دیدن فیلم سفرهای خارجی وی و دیدار نمایندگان دیگر کشورها به چشم این نسل بسیار شیرین مینماید، تکههای پراکنده و منقطع از مصاحبههای او به زبانهای انگلیسی و فرانسوی با خبرنگاران و روزنامهنگاران غربی چهرهای متفاوت از یک فرد جلوتر از زمان و جوابگو و مسئولیتپذیر را برای نسل جدید تداعی میکند و گزیدههای کوتاه از سخنرانیهای وی در زمینه اهمیت مذهب تشیع در باورهای وی وبیان اعتقاد قلبی او برای هدایت ایران و ایرانیان به جایگاه برتر در بین جهانیان دیگر نه یک گزافهگویی و حرف مفت برآمده از غرور و تکبر و بزرگبینی یک دیکتاتور بلکه شباهتی غریب به آمال و آرزوهای جوانان نخبهای دارد که در بیتفاوتی صاحبمنصبان در حال جلای وطن و مهاجرتی احتمالاً بدون برگشت به دیار دشمنان غربی، بهزعم دولتمردان، میباشند که در شعارهایشان دائماً زوال و نابودی آنها را خواستار بودهاند. بایستی بپذیریم که این نسل برآمده از پنج دهه آموزش و تعلیم و تربیت طراحی شده توسط معتقدان و باورمندان به انقلاب و نظام، در کمال تعجب دیگر شخصیتهای گذشته را تماماً سیاه و گنهکار نمیبیند، او دید دیگری به زمانه دارد و همگان را چه از گذشتههای دور و چه در حال و حتی آینده خاکستری میبیند، سفید مطلق برای او بیمعنی است و سیاهی بیپایان هم در نگاه وی جایگاهی ندارد. روشنفکران و نویسندگان و هنرمندان پیشرویی که در دوران رژیم گذشته بیرق و عَلَم مبارزه با حکومت مستقر را در دست داشتند و بعدها بهعنوان عامل دشمن نامیده شدند، اینک با دو منظر متفاوت از جنبه هنرشان و دیدگاه سیاسی ایشان در دید فرزندان ما قضاوت میگردند و از هر جنبه امتیازی متفاوت دریافت مینمایند؛ اما فارغ از تمام این واقعیتهای کتمان ناپذیر، دولتمردان و صاحبمنصبان ما بیاعتنا به آنچه که در برابر دیدگانشان در حال رخ دادن است همچنان بر خر مراد سوارند و همانند همان خاطرات بیاعتبار دختر تیمسار عبداللهی بر دوش مردم سنگینی میکنند.
چهارم آذرماه سال ۱۳۵۶ اولین قسمت از مجموعه ۵۲ قسمتی انیمیشن «ماجراهای سندباد» از تلویزیون ملی ایران پخش گردید و از همان ابتدا داستان شیرین، شخصیتهای جذاب، موسیقی متن دلنشین و ترانه شاد تیتراژ آن دل کودکان این سرزمین را ربود. هر پنجشنبه با اتمام مشقها و تکالیف مدرسه پای تلویزیون مینشستیم و با شوق و لذتی وصفناشدنی از دیدن هر قسمت این کارتون خاطرهانگیز لذت میبردیم. در بحبوحه انقلاب و روزهای پرالتهاب آن دوران پخش مجموعه متوقف شد و در نهایت در ۲۱ دیماه سال ۱۳۵۷ آخرین قسمت آن با پایانی خوش به اتمام رسید. دوبله این اثر بهیادماندنی به سرپرستی دو استاد بزرگ آن زمانه «ناصر ممدوح» و «غلامعلی افشاریه» انجام شده بود و گویندگان نقشهای مختلف با استادی هر چه تمامتر در قالب شخصیتهای متفاوت این مجموعه هنرنمایی نموده بودند. داستان این انیمه طولانی به زندگی «سندباد» کودک کوتاهقامت و نترسی اختصاص داشت که در شهر بغداد میزیست و در آتش آرزوی سفر به مکانهای دوردست و ناشناخته این دنیا میسوخت. بازگشت عموی محبوبش «علی» از سفر دریایی دور و دراز همراه با ارمغانی برای اوست، مینای سخن گوی مادهای به نام «شیلا» که همانند یک دوست خردمند در کنار وی آرام میگیرد. او در بازگشت عمویش سوار بر کشتی او شده و سفری پرماجرا و طولانی را به همراه پرنده کوچکش آغاز میکند که در همان ابتدا با بروز طوفان و غرق شدن کشتی و سرنشینانش منجر به جدا شدن سندباد از دیگران و درگیر شدن با ماجراهایی هیجانانگیز میگردد. گرفتار شدن در جزیرهای مملو از مارهای سمی که از گنجی باارزش نگاهبانی میکنند، دیدار با سیمرغ، دیوها، غولها، جادوگران و شیادان بیشمار سرانجام با یافتن دو دوست یکرنگ و جذاب با نامهای «بابا علاءالدین» و «علیبابا» در مسیری پرهیجان به قصد نابودی جادوگر بزرگی که مردمان را به اسارت خود درآورده ادامه یافته و در انتها برای او ثروت، مکنت، مقام و عشق حقیقی را به ارمغان میآورد. نویسندگان این سریال با هوشمندی از تمام اسطورههای تاریخی ملتهای قدیم ایران، سومر و اقوام میانرودی با قدمت چند هزار ساله استفاده نموده بودند و در همین راستا توانستند به موفقیتی جهانی دست یابند. استفاده از اجزاء جذاب داستانهای پیشینیان همچون چراغ جادو، گوی جهاننما، اسب چوبی پرنده، قالیچه پرنده در کنار شخصیتهای منفی همچون اژدها، غول نفت، غول آتش، غول یخ و اهریمن آبیرنگی که به نام «شیطان بزرگ» نامیده میشد به این امر و محبوبیت مجموعه بسیار افزود. در این میانه یکی از قسمتهای این انیمیشن با نام «پیرمرد عجیب» به نحو غریبی بر من تأثیرگذار بود و باعث بروز کابوسهایی در خواب شبانهام شد که هنوز هم در این ایام میانسالی همچنان به سراغم میآیند. سندباد در مسیر سفر خود در دشتی بیانتها و غیرمسکون به پیرمرد سالخورده و فرسودهای برمیخورد که ناتوان از ادامه مسیر در کنار جادهای رها شده است و در کنارش جنازه همسفر پیشین وی آرام گرفته است، او از این پسر جوان طلب یاری میکند و درخواست مینماید که اجازه دهد فقط برای عبور از چشمهای کمعمق بر دوش او سوار شود تا بتواند بعداً با کسب قوای جدید به سفر خود به سوی خانهاش ادامه دهد، پسرک سادهدل علیرغم هشدارهای زنانه شیلا درخواست وی را میپذیرد اما با گذر از رود دیگر آن پیرمرد حاضر به پیاده شدن از شانههای او نیست، دست و پایش همچون فولاد سخت شده به دور بدن وی محکم شده و او را وادار میسازد که تا دم مرگ این همراه و موجود بالانشین را با خود حمل نماید. خلاصی از این اهریمن غیرممکن مینماید هر تلاش برای دور راندن وی تنها به سختگیری و فشار بیشتر او میانجامد و در انتها تنها شیلا میتواند سندباد را با راهنمایی خود نجات دهد، تنها راه نجات فنا کردن خویش و گذشتن از جان میباشد، سندباد خود را در رودی عظیم و ژرف میاندازد و برای دستیابی به رهایی و آزادی خود ترس از خفگی و مرگ را فراموش میکند، پیرمرد تمام حربههایش را برای راضی نمودن سندباد به بازگشت به زندگی خفتبار گذشته به کار میبندد و سرانجام هراسناک و ناامید از بندگی موجود زیردستش برای لحظهای او را رها میکند و همین غفلت پسرک را از او جدا نموده و منجر به مرگ اهریمن در امواج خروشان رود و نجات همیشگی سندباد میگردد.
یادآوری این قسمت هنوز هم برای من نوعی هیجان و هراس کودکانه را در ذهن متبادر میسازد، دیدن این کارتون برای مدتهای مدید باعث شده بود از تمام افراد سالخورده لاغراندام دوری کنم و تنها چیزی که تا حدودی دلم را قرص مینمود «صَفَر لحافدوز» همسایه از کار افتاده و مهربانی بود که با همسر گوشتالود و پر چین و چروکش «بیبی خانم» در نزدیکی خانه ما میزیستند. منزل کوچکشان در انتهای کوچه بنبستی بود و بهمحض ورود به خانه بوی متصاعد شده از خمرههای متعدد سفالی آبیرنگی که درونشان انواع و اقسام شور و ترشی وجود داشت توجه هر تازهواردی را به خود جلب مینمود. با از کارافتادن همسر، بانوی خانه از راه فروش این محصولات خانگی امورات منزل را به شایستگی اداره مینمود و تمام همسایگان نیز با تعصب و جدیّتی مثالزدنی و با خرید این اقلام به معاش ایشان کمک میرساندند. صَفَر از دید من در آن ایام شباهتی غریب به آن پیرمرد بهظاهر مفلوک دیده شده در سریال سندباد داشت هر چند که دوستی دیرین وی با پدرم و مهربانی مثالزدنی او با من و دیگر بچههایی که بهاتفاق والدینشان به خانه ایشان رفت و آمد داشتند چنان بود که باعث شد بهتدریج آن تصویر کابوس گونه و هراس بیجا از مردان سالخورده را در گوشهای از ذهنم دفن نمایم اما همچنان در سختیهای زندگی و فشار ناشی از آن خود را همچون سندباد مییابم در حال حمل اشتباهات و خطای دیگرانی که فراغت خود را در رنج من و امثال من یافتهاند.
روزگار بس ناامیدانه خوشبختی ما را از روزی به روز دیگر حواله میکند، امید بهتر شدن اوضاع هر روز دستنیافتنیتر از قبل میشود و در تنگنای اقتصادی روزافزون دست یاری از سوی هیچکس به سویت نمیآید. ایام بر مداری تلخ و پر از بیم در حال چرخش است و شعر «کاوه یا اسکندر؟» اخوان ثالث مدام در ذهنم تکرار میشود بهویژه انتهای اثر آنجا که آفریننده این نظم تلخ میسراید:
بازمیگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوهای پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
بازگشت دوباره «دونالد ترامپ» همچون ترمیناتوری مصمم که به ناگاه در غفلت مسئولین ما از فراموشخانه تاریخ برخاست و با پشت سر گذاردن تمامی اتهامات سنگین و تهمتها، مقاومت مطبوعات اصلی جامعه و در نهایت با عبور از سد دشمن سازی ایجاد شده توسط سلبریتیها و اینفلوئنسرهای دنیای مجازی به بالاترین پست قدرتمندترین کشور دنیا دست یافت نیز نشانگر روزهایی سختتر در آینده زندگی مردمان معمولی این دیار میباشد و خوشخیال آنانی که تصور میکنند که او اسکندر زمانه برای ایران خواهد بود چراکه در آن سوی آبها وعدههای داده شده نه باد هوا که حکم سند امضا شده را دارند و او تنها هدفی را که پیگیری خواهد نمود رفاه و معیشت مردمان سرزمین خود خواهد بود و غم دیگران خوردن برایش پشیزی نمیارزد.
هر چه هست تنها راه نجات این میهن سرفراز و پابرجا مانده از زخمهای بیشمار تاریخ، همدلی مردمان آن است، هیچکس از دنیای واقعی و یا حتی داستانهای فانتزی نمیتواند ما را به شرافت و خوشبختی دنیوی که مقدمه سعادت اخروی است برساند. سالیانی پیش در اوج اعتراضات به انتخاب آقای احمدینژاد در دور دوم ریاست جمهوری که توجه دنیا بعد از سالها دوباره به ایران جلب شده بود کار به جایی رسید که در کتاب مصور "Action Comics #۹۰۰" از انتشارات کمپانی DC شخصیت مافوق بشری «سوپرمن» به تهران میآید. در میدان آزادی به مدت یک شبانهروز بدون هیچ سخن و یا حرکتی در فاصله مابین معترضین و نیروهای انتظامی میایستد و سپس به آمریکا بازمیگردد. در آنجا مواخذه میشود که چرا در امور داخلی کشوری دیگر بدون اطلاع دولت ایالاتمتحده وارد شده است، پاسخ او این است که در زمان حضورش مانع برخورد طرفین شده و تنها زمانی آنجا را ترک نموده که شاهد تقدیم شاخه گلی از سوی یکی از معترضین به یکی از پلیسهای حاضر در آنجا و قبول این هدیه صلحطلبانه بوده است. سوپرمن اعلام میکند که وجودش را وقف صلح جهانی نموده و دیگر شهروندی آمریکا را نخواهد پذیرفت.
باز یادآوری این خاطره یادمان میدهد که حتی در داستانهای آن سوی دنیا نیز قهرمانی برای ما وجود نخواهد داشت. سوپرمن زمانه ما پدران و مادرانی هستند که بردبارانه از تمامی لذتها و تفریحات و حتی سلامتی خود میگذرند تا بتوانند رفاهی نسبی برای فرزندان خویش ایجاد نمایند. آرزوی همه ما این است که چشم بینا، گوش شنوا و دلی به روشنایی و زلال آب به مقامات و مسئولین دولت عطا شود تا دریابند که سعادت همگانی این جامعه در قدم اول نه در شعارهای توخالی و دهان پرکن بلکه در عمل به وعدههای خویش و برآورده نمودن خواستههای برحق مردمان ایرانزمین میباشد. اینان بایستی بپذیرند که گره خوردن اضطراب و وحشت همیشگی مردمان صبور و نجیب این دیار به قیمت لحظهای دلار و سکه امری سخت اشتباه است، اینان لایق حال و آیندهای هزاران بار بهتر میباشند. هیچ فرد عاقلی در این سرزمین دل به بیگانه نخواهد بست باشد که برادران و خواهران صاحبمنصب والامقام هم از بیگانگی خود با مردمان این سرزمین اهورایی دست بردارند.
یاد حکایتی از «گلستان» را که دیرزمانی پیش از آن شیخ سادهدل و محبوب محله شنیدم را گرامی میدارم که به کوتاهترین و موجزترین سخن از زبان «سعدی» راهکاری همیشگی برای حکام و شاهان و فرمانروایان بعد از خود ارائه مینماید، آنجا که در پاسخ به یکی از ملوک عرب که از دشمنی صعب اندیشناک است و حاجت دریافت نصیحتی از وی را دارد به این اکتفا میکند که:
«بر رعیّت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.»
آخرین بار که پس از مدتها گذارم به اغذیهفروشی مدنظر افتاد باز خانم عبداللهی را در حال صحبت با بانویی دیگر یافتم، انگشتر یادگار مادرش را با اکراه بسیار فروخته بود تا عقبافتادگی قسطهای وامش را بپردازد، راننده شخصیاش را هم ناتوان از پرداخت کرایه مرخص نموده بود و علیرغم درد زانو با پای پیاده به محل کارش رفت و آمد میکرد، همچنان از کسادی روزافزون کاسبی مینالید و خطر از دست دادن تنها منبع درآمد زندگی بیمناکش کرده بود... اما با همه اینها از این میگفت که سبزههای عیدش را کاشته و تنگ شیشهای بجای مانده از خانه پدری را از گنجه بیرون آورده تا از میان خیل عظیم ماهی طلاییهایی که بهزودی در معابر به فروش خواهند رفت یکی را دستچین کند تا در خلوت و تنهایی لحظه تحویل عید همراهش باشد.
دلم لرزید...
امید آخرین سنگر و حفاظ ما مردمان این زمانه است.
(این حکایت ادامه دارد)