https://srmshq.ir/207q6x
دیرزمانی است که بشر روایت را کشف کرده و از آن بهره میجوید؛ اما این کشفِ مهم، گاه چنان در زیست آدمی تنیده و با تار و پودِ تمامی جنبههای اندیشه و کردارش در هم آمیخته که وجود و اهمیتِ آن را از یاد برده است. روایت، اساسِ زیستِ همگی ما است. انسان، در بسترِ روایت و بهواسطۀ آن تعریف میشود. روایت، به زندگی آدمی ریتم میدهد. اساسِ این پدیده، حرکت است و حرکت، جریانِ پویایی را به وجود میآورد. انسانِ بدونِ روایت، انسانی مرده است. چرا که از حرکت باز ایستاده و پویندگیاش را از کف داده است. پویایی، همان خصلتی است که ذاتِ جستوجوگرِ بشر بر آن بنا شده و سر در پی آن دارد. به ویژه در جهانِ امروز که از روایت تهی شده و به دامِ رکود گرفتار آمده است. جهانی که ارتباطاتِ جمعی را در دستگاهی کوچک تعریف کرده و نامِ «دهکدۀ جهانی» را نیز بر آن گذاشته است؛ انسان را به همان دستگاهها و ابزارهای ارتباطی این دهکده محدود نموده و در آنها گرفتار کرده است. شوربختانه بُنیههای بنیانهای روایت ضعیف و سست شده و همین نکته، پویندگی و جویندگی ما را به رکود کشانده و ما را با این پرسشِ اساسی روبهرو کرده است: آیا ما روایتی داریم؟!
شاید در نگاهِ نخست اینگونه به نظر برسد که وجودِ شبکههای ارتباطی و اجتماعی و فضای مجازی (به بیانی دوستی «فجازی») همۀ ما را، با فرسنگها فاصله از یکدیگر، گردِ هم آورده و به هم نزدیکترمان نموده است؛ اما بحرانِ ارتباط، جای دیگری نهفته است. ارتباطی در کار نیست. همگی ما دچارِ توهمِ ارتباط با یکدیگر بوده و با این توهم سرگرم و خشنودیم! از یاد بردهایم که نیازِ ما به گفتن و شنیده شدن، روایت را پدید آورده و آن را در گذرِ سالها، از شیوههای بدوی، به شکلهای پیشرفتهتری تغییر داده است. روایتِ نزدِ انسانِ امروز، سبک و سیاقِ متفاوتی به خود گرفته است. این نشان از این دارد که ما، همچنان تشنۀ روایت کردن و شنیدنِ آن هستیم. روایت، در بستری سیال و روان، چون رود، انسانها را در جغرافیاهای دور و فرهنگهای متنوع و مختلف به یکدیگر پیوند میدهد. امروز، با پدید آمدنِ ابزارِ شبکههای ارتباطِ جمعی و رسانههای فجازی، دیگر هریک از ما، تنها مخاطبانِ روایتهای یکدیگر نیستیم؛ بلکه میتوانیم دست به تولیدِ روایتهای خودمان زده و آنها را در بسترِ شبکۀ ارتباطی گستردهای به اشتراک بگذاریم. روایتهای کلان در ساختارِ شبکۀ تولید رواییِ گذشته -که عمدۀ بار آن بر دوش نخبگان و طبقۀ الیتِ جامعۀ روزگار خود بود- اینک به روایتهای خُرد تبدیل گشته است. در ساختارِ روایتهای خرد، فردیتِ راوی اهمیت یافته و نقشِ محوری مییابد. راویِ روایتهای کلان -که ردِ پایی پنهان داشت- در جریانِ روایتهای خُرد، خود را آشکارا هویدا ساخته و نقشِ محوریاش را همواره به مخاطب یادآور میشود. مخاطب، به جای اینکه غرق در جریانِ روایت گردد، مدام نسبت به این موضوع آگاه و هشیار است که از دریچۀ نگاه و بیانِ راوی، خطِ روایی را دنبال مینماید. بدینسان، راوی خود به بخشی از روایتِ خویش گره خورده و یکی از عناصرِ جداییناپذیر آن قلمداد میشود. اهمیتِ روایتهای خُردِ افراد در این است که هر کدام میتواند یکه باشد و منحصر به فرد. آن سان که با فردیت و تجربههای زیستی آن فرد (راوی) در هم تنیده و آن را رنگِ تمایز بخشیده است. تنوعِ هزار رنگِ روایتها، شنیدنشان و انعکاسِ هریک از آنها، ما را به جهانِ فردی (به عبارتی ژرفای فردیتِ راوی) برده و در آن شریک مینماید. ما با شنیدنِ روایتِ هر فرد، به اعماقِ وجودِ او رفته، در دریای تجربههایش غور کرده، گوهرِ زیستش را از لای صدفهای ناگفتهها و ناشنیدهها بیرون کشیده و با خود به سطح میآوریم.
این نیازِ درونی، انگیزهای شد برای من تا برای سازماندهی بخشِ روایتِ ماهنامۀ «سرمشق» پیشقدم شده، طرحِ آن را در ذهن پرورانده و چهارچوبهای کلی آن را ترسیم نمایم. پیش از این اما، سردبیرِ گرامی، از همان آغازین شمارۀ این ماهنامه طرحِ چنین بخشی را با همین عنوان (و عنوانِ فرعی «تالار گفتوگو») در ذهن داشت. قرار شد تا هر شماره، پای سخنانِ فردی بنشینیم و با او معاشرت نماییم. اهمیتی هم ندارد که بلندآوازه باشد یا گمنام. اهمیتِ اساسی، اصلِ روایتِ فردیِ او و ناب بودنِ آن است. باز شدنِ این بخش، میتواند دمِ تازهای به این مجله بدمد و نسیمِ تازهای به فضای تمامی آن بوزد. شیوۀ انجامِ این گفتمانها را نه «مصاحبه محور» که «مصاحبت محور» قرار دادم. روشِ رو در رویی با افراد در تالارِ گفتوگوی «سرمشق»، بر بنیانِ همنشینی و مصاحبت (به معنای همسخنی و گفتوشنود) استوار است. عامدانه از شیوۀ گفتوگوهای رایج و مرسوم دوری جستهام، تا پا به فضای تجربهای تازه در این زمینه بگذارم. انگیزۀ فردیام، جستوجو برای فرمهای تازۀ گفتوگو و دنبال کردنِ خلاقیتهای فردی در این کار است. تالار گفتوگو، به من میدانِ اینچنین تجربههای تازهای در این زمینه را خواهد داد. میتوانم بیترس از داوریها خود را محک زده و شیوههای تازهتری از گپوگفت را بیازمایم. این شیوههای تازه، میتواند فضایی پویا و جاری را در این ماهنامه رقم بزند. خطایی که بسیاری از روزنامهنگاران و مصاحبهکنندگان تازهکار و نو پا در ارتباط با گفتوگوهای خلاق مرتکب میشوند، این پندارِ اشتباه است که گمان میکنند این چنین گفتوگوهایی بسیار سادهاند. برای آنها -که شیوههای کلاسیک گفتوگو، با طراحی پرسشنامهای دقیق و از پیش آماده را آزمودهاند- این دسته از معاشرتها و همسخنیها، بی در و پیکر مینمایند. تصور میکنند گفتوگوهای آزاد، بی چهارچوب، از هم گسیخته و باری به هر جهتاند؛ اما حقیقت به گونهای دیگر است. برعکس؛ گفتوگوهای آزاد و سیال، دشوار و سهل و ممتنعاند. چنین مینمایند که هر تازهکاری میتواند از پسِ آنها برآید؛ اما خط و مرزهای چهارچوبشان چون مصاحبههای مرسوم و معمول، آشکار نبوده و پنهان است. گمان میکنی میتوانی کرانههای گفتوگو را تا هر کجا بخواهی پیش ببری، اما حد و حدود این کرانهها را، انسجام و یکپارچگیِ مصاحبت معین میسازد. همین موضوع، کار را دشوار و پر چالش میکند. من این چالش را به جان و دل خریدارم. پس آن را پذیرا بوده و از آن استقبال میکنم. چالش و رویارویی با آن، همواره برایم لذتبخش و شیرین بوده است. از پسِ آن، تجربههای شیرینی فراچنگ آورده و بسیار آموختهام. بخشِ روایتِ «سرمشق» نیز چالشی تازه است که من آن را پذیرفتهام. بنا دارم تا در هر شماره، با توجه به محوریتِ هستۀ اصلی موضوعِ مرتبط با آن فرد، جریانِ گپ را سیال و رها، همچون رود پیش ببریم. چهارچوبهای این شاخه از گفتار، همچون آب روان است و همین نکته، ضامنِ پویندگی آن خواهد بود. در جریانِ هر گفتوشنود، منِ راوی، گاه در جایگاهِ مخاطبِ روایت به متن ورود کرده و مشاهدۀ خود از حال و هوای آن لحظه و حسِ جاری آن را در قالبِ توصیفِ صحنه (برگرفته از ساختارِ نمایشنامهنویسی) در کروشه خواهم آورد، تا خوانندگانِ ارجمند، همپا با اتمسفرِ روایت، حس و حالِ هر لحظه از گفتمان را نیز لمس و تجربه نمایند.
روایتِ نخست در این تالارِ گفتوگو، در دیداری رو در رو با دکتر «علیرضا رشیدینژاد»، متخصص قلب و عروق رقم میخورد. محوریتِ گفتمان را ادبیات و هنر قرار دادهام و شاخههای فرعی موضوعهای دیگر را نیز در ارتباط با آن پیش کشیدهام. کرانههای این گفتوشنود، تنها به ما مجال ورود به ادبیات و هنر با محوریتِ شعر را داده است. به همین سبب، از سخن گفتن پیرامونِ موسیقی و خوشنویسی بازماندیم و آن را سپردیم برای زمانی مناسب.
به شرطِ ادامۀ زندگانی... .
امیدوارم خواندنِ این گفتوگو، در کنارِ دید و بازدیدهای نوروزی، به کامِ دلتان گوارا گردد.
نوروزتان پیروز!
https://srmshq.ir/ic4ewx
نیمروزِ آدینۀ یکی از نخستین روزهای مهرماه است. کاغذها و یادداشتهایم را جمع و جور میکنم. آخرین نگاه را به نکتهبرداریهایم میاندازم. پرسشها و مباحثی که میخواهم به میان بگذارم را مرور و دستهبندی میکنم. خودم را آماده مینمایم تا گپی عمیق اما لذتبخش را رقم بزنم؛ با پزشکی که سوای چهرۀ علمی و حرفهایاش، ویژگیهای دیگری نیز دارد که بسیار متفاوت هستند. اگر اهلِ دل باشی و دمی با او بنشینی، در پسِ پشتِ این چهرۀ شناخته شده و خوشنام در حیطۀ طبابت، ادیبی دانشور و نوازنده و خوشنویسی اهلِ ذوق میبینی که بر شعر و موسیقی، احاطه و اشراف دارد. شناختِ این سویۀ کاراکترِ او، برایم بسیار جالب و هیجانانگیز است. سر گپ با او را که باز کنی، از نشستن پای سخنانش سیر نمیشوی. لحنِ گفتارِ دکتر «علیرضا رشیدینژاد»، برخاسته از قریحۀ سرشارِ ادیبانهاش، نرم روان است. صدایی آرام و گوشنواز دارد. پای گفتارش که مینشینی، انگار خودت را به جریانِ روان و سیالِ رودخانهای آرام اما ژرف سپردهای که تو را با خود به سرزمینِ هزار رنگ و نقشِ شعر میبرد: به کاخِ بلند فردوسی، به بوستان خوشبو و زیبا و گلستانِ سرسبز و دلنوازِ سعدی، به سرای خواجۀ شیراز و نیزارِ نیستانِ پر سوزِ مولوی، به مرغزارها و باغها و باغچههای کوچک و باصفای شاعرانِ دیروز و امروزِ فارسیزبان. صدا و لحنِ گرم و پُرمهرش را که میشنوم، از خود میپرسم، مگر میشود با شاعران دورههای دور و نزدیکِ تاریخِ ادبیات همنشین باشی و جاری و زلال نگردی؟! اغلب دیدهام آدمهایی را که اهل ادب و هنر هستند و این دو، به خوی ایشان بدل گردیده است. رشیدینژاد هم یکی از همین افراد است. گویی شنیدنِ موسیقی ناب و خواندنِ اشعارِ روحانگیز، روانِ او را جلا داده، به نهادِ ذهن و اندیشهاش رسوخ نموده و با تار و پودِ وجود و منشش در هم تنیده است. گاهی لابهلای گفتارش، شعری در جایگاهِ تضمین، یا برای فهمِ بهترِ مطلبی که موضوعِ بحثِ آن لحظه است را برایمان میخواند. حافظۀ شگفتانگیزی دارد! این برای من -که حافظهام برای به یاد آوردنِ برخی نامها و یا شعرها کمبنیه است- ویژگی ستودنی و غبطهبرانگیزی است. همۀ اینها، تنها بخشی از سویۀ پنهانِ کاراکترِ پزشکی است که سالها در بخشِ آنژیوگرافی «بیمارستانِ شهید رجایی تهران» (مرکزِ تخصصی و فوقتخصصی قلبِ خاورمیانه) به عنوانِ پزشک و عضوِ هیئتعلمی مشغولِ فعالیت بوده است. پزشکی که به گواهِ گفتۀ خودش، ادبیات و هنر به کمکش آمده تا خستگی کار را از تن بهدر کند.
برای من اما، ادبیات همواره پناهگاهی برای گریز از روزمرگی و ساختنِ جهانی بوده که «افلاطون» آن را «آرمانشهر» نامیده است. هرچند «افلاطون» در آرمانشهر خود، اهالی ادبیات و هنر را راه نمیداد؛ اما آرمانشهرِ ذهنی من، همچون سرزمینِ انتهای فیلمِ «فارنهایت ۴۵۱» «فرانسوا تروفو»، آشیانۀ امنِ اهالیِ کتاب، هنر و فرهنگ است. با اینکه ادبیات و هنر را اینگونه زیستهام، اما باز همواره این پرسش برایم مطرح بوده که چرا ما به ادبیات و هنر روی میآوریم؟ جایگاه و کارکردِ این دو، در روزگار کنونی و برای انسانِ عصرِ حاضر چگونه میتواند باشد؟ دلیلِ نزولِ سلیقۀ عمومی در بینِ گروهِ بسیاری از مخاطبانِ شعر و موسیقی امروز چیست؟ «عنصرِ خیال» و «آن» در شعر از کجا سرچشمه میگیرد؟ شعرِ مدرن و پستمدرن در ایرانِ امروز، در همجواری با غزلِ معاصر، هریک چه جایگاهی داشته و چگونه با هم کنار میآیند؟ اینها پرسشهای پایهای و بنیادینی هستند که همواره ذهنِ مرا به خود درگیر ساختهاند. دوست دارم در رویارویی با دکتر رشیدینژاد، این پرسشهای ذهنیام را به میان بگذارم و دیدگاههای او را نیز در اینباره بدانم.
دکتر رشیدینژاد، از کودکیاش، سالهایی که نخستین بارقههای علاقهمندی به شعر و موسیقی در او جوانه زد میگوید. از «گلستان سعدی» و «دیوان حافظ» که پدرش برایش میخواند و «موش و گربه» «عبید زاکانی» که مادرش برایش خریده بود. از نوار- کاستهای «گلِ صدبرگ» «شهرام ناظری» و «نوا- مرکبخوانی» «محمدرضا شجریان» که پدرش گوش میداد. دو آلبومی که در کنارِ عواملِ دیگر، سببِ علاقۀ او به ادبیات و موسیقی گردیدند. از علاقۀ خودش و بسیاری از موسیقیدانان به شکار روایت میکند و اینکه اکنون دیگر دست از شکار برداشته است. علاقهاش به غزلِ قدیم و جدیدِ غزلسرایانِ ایرانی از «سعدی» و «حافظ» گرفته تا «محمدعلی بهمنی» و «محمد سلمانی»، در لابهلای گفتارش مشخص است. غزل را مناسبترین قالب برای بیانِ مغازله میداند. دلیلِ فراگیر شدنِ شعرِ «حافظ» را نبوغِ او، به همراهِ قرار گرفتنش در زمان و مکانِ درست عنوان میکند. به نزولِ سطحِ سلیقۀ عمومی مردم باور دارد و یکی از دلایلش را هم، شتابزدگی بیامانِ جامعۀ در حالِ گذارِ ما میداند. جامعهای که همگی در آن، شتابان و بیتوجه به یکدیگر از کنار هم میگذرند و همین مورد، ارتباطات را به پایینترین حد ممکن رسانده است؛ و همۀ اینها، به «تنهایی» بشر دامن زده و آن را بیش از پیش به رخ او کشیده است.
دکتر، رکنِ ماندگار شدنِ ادبیات و هنر (بهویژه شعر) را، وجودِ «آن» در آنها دانسته و داوری ماندگار شدن و یا نشدنِ برخی از قالبهای هنر و شعرِ امروز را، به زمان وامیگذارد. او درونمایه و شکلِ غزل از دیرباز تا امروز را در ارتباطی پیوسته دیده و شعر را غیر قابل ترجمه برمیشمارد. او که بهواسطۀ مشغلههای فراوانِ کاریاش، امکان داستانخوانی کمتری دارد، به شعر روی آورده و آن را به بیانِ خودش «قَلَّ و دَلَّ» عنوان مینماید. رشیدینژاد، علتِ دنبال کردنِ ادبیات و هنر از سوی برخی انسانها را ذاتِ جستوجوگر آنها میداند. انسانهایی که در پیِ جستن و یافتنِ جهانی بزرگتر و عمیقتر از این جهان هستند... .
بعد از ظهر شده است. «ابوالفضل حسنشاهی» با من تماس میگیرد تا آماده شوم. قرار گذاشتهایم تا با هم به دیدارِ دکتر رشیدینژاد برویم و با او گپوگفتی راه بیندازیم. قلم و دفترچۀ یادداشتم را برمیدارم. لباس مرتبی برگزیده و میپوشم. آراسته و پیراسته، با آداب و ادب تمام، به همراهِ حسنشاهی به سمت ویلای دکتر رشیدینژاد به راه میافتیم. سرخوش از هوای مطبوع روزهای آغازینِ فصلِ خزان، به دلِ جادۀ کوهپایه میزنیم. حوالی ساعتِ چهار و نیم با آنجا میرسیم. دکتر و همسرش، به استقبالمان میآیند. احوالپرسی گرمی کرده و همانجا، دورِ میزی که گوشهای از حیاط باغ قرار دارد، مینشینیم. نسیم ملایمی لابهلای درختان میپیچد. برگهای سبزشان، رنگپریده اما هنوز با طراوت و تماشاییاند. گهگاهی صدای پرندگان، از میانِ شاخسارشان به گوش میرسد. دکتر از ما میخواهد که هر زمان سردمان شد، به داخلِ ساختمان برویم. هنوز اما آنقدر سرد نیست. آفتاب کمرمقِ پاییز، روی ما افتاده است. خنکای هوای کوهپایه، شورانگیز و وصفناشدنی است. دکتر و همسرش، ظرفهای گوناگون و رنگارنگی را روی میز چیده و با مهربانی، از ما پذیرایی مفصلی میکنند. همگی با نوشیدنِ جرعهای چای گرم، گپمان را آغاز مینماییم.
کورش تقیزاده: جناب دکتر رشیدینژاد عزیز؛ پیش از هر چیز سپاسگزارم از شما که این گفتوگو را پذیرفتهاید. اجازه بفرمایید بدون مقدمه، گفتوگویمان را از این نقطه آغاز کنیم که علاقهمندیهای افراد گوناگون به رشتههای مختلف هنری، علمی و یا ادبی و... اغلب از دورۀ کودکیشان آغاز میشود. میخواهم بپرسم که ریشۀ ذوقِ سرشار و علاقهمندی شما به ادبیات (بهویژه ادبیات منظوم و شعر) و به طور کلی هنر از کجا سرچشمه میگیرد؟ آیا میتوان ریشههای این مقوله را در بطن خانوادگی شما و شیوۀ زیست و تربیتتان در خردسالی جستوجو کرد؟ آیا در خانوادۀ شما شعر جاری و ساری بوده و آنها شما را به این سمت و سو تشویق کردهاند؛ یا اینکه نه، سرمنشأ این علاقهمندی در ضمیرِ فردی خودتان وجود داشته است؟
[دکتر در سکوت، اندکی به فکر فرو میرود. به گوشهای از حیاطِ باغ خیره شده و سپس در چشمانِ من خیره میشود.]
علیرضا رشیدینژاد: اتفاقاً خود من هم به این موضوع فکر کردهام. وقتی سه ساله بودم، پدرم برایمان «گلستان سعدی» را میخواند. معمولاً شما میبینید که کودک سه ساله، بیشتر جلوی تلویزیون سرگرم میشود، تا با شنیدنِ شعرهای «گلستان سعدی»! من بخشهای زیادی از «گلستان» را در آن سن متوجه نمیشدم. ولی بخشهای دیگری از آن، آنچنان در ذهن من نقش بسته که در طی این سیوشش- هفت سال زندگیام، هیچوقت برنگشتهام تا دوباره آنها را بخوانم. این مصداقِ همان ضربالمثلی است که در زبان عربی رایج است:
«الْعِلمُ فی الصِّغَرِ کَالْنَّقْشِ فی الْحَجَرِ».
چیزهایی که آدمی در کودکی میآموزد، مانند چیزهایی است که روی سنگ حک شده باشند؛ بنابراین هرگز از لوحِ ذهن پاک نمیشوند. به جز کتابهای «گلستان سعدی» و «دیوان حافظ» -که پدر میخواند- یکسری کتاب منظوم هم موجود بود که به شکلی ادبیات را وارد دنیای کودکان میکردند. کتابهایی مصور و با اشعاری ساده که میتوانستند برای بچهها جالبتوجه باشند.
[لبخندِ کمرنگی گوشۀ لبهای دکتر پدیدار میشود. گویی از سفر به دورۀ کودکی و یادآوری خاطرههای آن دوره، حس شیرینی در او بیدار شده است.]
رشیدینژاد: من از سنین چهار یا پنج سالگی -که هنوز توان نوشتن را کسب نکرده بودم- میتوانستم مطالعه کنم. کتابِ مصورِ قطع بزرگی از «موش و گربه» «عبید زاکانی» به دستم رسید که پر از نقاشی بود. ابیاتی که برای بچهها قابلِ فهم باشند را هم در آن کتاب آورده بودند. البته باید بگویم که این کتاب را برای گروه سنی هشت تا یازده سال منتشر کرده بودند؛ اما من در سن حدوداً پنج سالگی این کتاب را میخواندم و مفاهیمش به خوبی در ذهنم مینشستند. از همان سالها، جذبِ ادبیاتِ موزون شدم.
نکتۀ دومی که شاید باعث ایجاد علاقهمندی من به ادبیات شد این بود که پدرم زیاد به موسیقی سنتی گوش میداد.
تقیزاده: پس بخشی از ارتباط عمیق شما با شعر، بهواسطۀ موسیقی اصیلِ ایرانی رقم خورده است؟
رشیدینژاد: اصلاً از همانجا ایجاد شد. یکی از مراکز پخشِ موسیقی در کرمان -به این دلیل که با پدرم آشنایی داشت- اکثرِ نوار- کاستهای موسیقی سنتی را برای ما میآورد. به یاد دارم یکی از نوار- کاستهایی که صدای زمزمۀ شعرهایشان هنوز در گوشم هست؛ نوارِ «گلِ صدبرگ» با صدای «شهرام ناظری» و دیگری «نوا- مرکبخوانی» «محمدرضا شجریان» بود. شعرهای این دو نوار، روی ذوق و علاقهمندی من به شعر، تأثیر زیادی داشتند.
تقیزاده: به یاد دارید که آن موقع چند سالتان بود؟
[رشیدینژاد در ذهنِ خود جستوجو میکند تا به یاد بیاورد.]
رشیدینژاد: شاید شش یا هفت ساله بودم. خودم فکر میکنم شروعِ علاقۀ من به موسیقی و شعر، از آنجا بوده است.
تقیزاده: و نقشِ مؤثرِ پدر در این بین.
[دکتر قدری عقب میرود. دستش را بالا آورده و با انگشت اشاره، تأکید میکند.]
رشیدینژاد: البته، پدر و مادر هر دو در این زمینه نقش داشتند. چون کتابهای مصورِ منظومی که عرض کردم را مادر برایم میخرید و میخواند.
تقیزاده: به موسیقی اشاره کردید و اینکه علاقهتان به موسیقی هم از همانجا نشأت گرفت. تا جایی که بنده اطلاع دارم، شما ساز هم مینوازید...
رشیدینژاد: بله، (اما نه به صورت حرفهای) تار و سهتار مینوازم.
تقیزاده: من دوست دارم دربارۀ موسیقی گپ جداگانهای با شما داشته باشیم؛ اما این موضوع را به میان کشیدم تا بپرسم که آیا شما خودتان شعر هم میسرایید؟
رشیدینژاد: نه، به طور کلی هیچ وقت وارد مقولۀ سرودنِ شعر نشدهام. بیشتر خودم را مخاطبِ شعر میدانم.
[دکتر رشیدینژاد، دستش را روی زانویش تکیه میدهد. به یکسو خم شده و لیوان چایاش را روی میز میگذارد. با نگاهی مصمم به من زل شده و ادامه میدهد.]
رشیدینژاد: هیچ وقت از شعرهایی که دوست دارم -بهویژه شعرهایی که در قالب غزل سروده شدهاند- به سادگی نگذشتهام. حتی با خیلی از شاعران غزلسرای معاصر ارتباط و دوستی دارم. آثاری هم که منتشر شدهاند (چه اشعار قدما و چه کارهای جدید) را هم تا جایی که فرصت داشته باشم، میخوانم.
تقیزاده: فرمودید به خصوص غزل. چرا روی این قالب تأکید کردید؟
رشیدینژاد: چون که این قالب، شعر فارسی را زنده و سرپا نگه داشته است. تنها قالبهایی که در طول سالیان سال پس از شکل گرفتنشان، زیاد دستخوش تغییر نشدهاند؛ یکی رباعی و دیگری غزل هستند. وقتی قصیدههای «منوچهری دامغانی» -که در قرن پنجم هجری سروده است- را میخوانید، متوجه میشوید که آن سبک از قصیدهسرایی و یا حتی مسمطسرایی، امروز دیگر جایی ندارند.
[سکوت... دکتر در ذهنش به جستوجوی موضوعی میپردازد.]
رشیدینژاد: در قرن اخیر، بعد از «ملکالشعرای بهار» دیگر کسی نه قصیده میسراید و نه حتی میخواند. شاید این قالب دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد. ولی غزل از زمانی که ابداع شده، به لحاظ فرم تغییر چندانی نکرده است. البته تعدادِ ابیاتِ آن کم و زیاد شده، اما تمِ عاشقانۀ خود، با تعدادِ ابیاتِ بینِ هفت تا نه بیت را حفظ کرده است. در حال حاضر، مرسومترین قالبِ شعر غزل است.
تقیزاده: قصیده، مثنوی، مسمط و... قالبهایی طولانی هستند که حفظ کردنشان کمی دشوار است. به ویژه که فرهنگِ ما، فرهنگی شفاهی و نه نوشتاری بوده. انتقال دادهها در فرهنگِ ما به شکل شنیداری و سینه به سینه انجام میشد. در این چنین فرهنگی، شاید رباعی و غزل قالبهای مناسبتری برای حفظ کردن و انتقالِ سینه به سینه باشند.
رشیدینژاد: به نظرم شاید این موضوع دلیلِ اصلیاش نباشد. ما در ادبیات قالبی موسوم به قطعه داریم که سرودنش و حفظ کردنش آسان است، پیام را هم میرساند. تعداد ابیاتش هم زیاد نیست؛ اما امروز شاعری را سراغ نداریم که به آن معنا قطعه بسراید. معروفترین قعطهسرایانِ تاریخ ادبیات «ابنِ یمین» و «ناصرخسرو» بودند. الآن هم که پاییز است و من به یادِ آن قطعۀ معروف «ناصرخسرو» افتادم:
«نشنیدهای که زیرِ چناری کدوبُنی
بر رست و بر دوید بر او بر به روز بیست
پرسید از چنار که تو چند سالهای؟
گفتا چنار عمر من افزون شد از دویست...»
البته در نسخههای مختلف، این بیت را به این صورت هم میبینیم:
«...پرسید از چنار که تو چند سالهای؟
گفتا دویست باشد و اکنون زیادتی است
خندید از او کدو که من از تو به بیست روز
افزون شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست؟
او را چنار گفت که امروز ای کدو
با من تو را هنوز نه هنگامِ داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست!»
میبینید که شاعر با چند بیت منظورش را رسانده است؛ اما شما یک قطعه از شاعرانِ معاصر را بخوانید. تازه اگر امروز بخواهند مثنوی بسرایند، از جایی به بعد قافیهاش را عوض میکنند و آن را به غزل- مثنوی تبدیل میکنند.
تقیزاده: آن قالبهایی که شما فرمودید، فرزند زمانۀ خودشان بودند.
رشیدینژاد: بله، همینطور است. تنها قالبی که بعد از ابداعش روزبهروز پختهتر شد و هنوز هم با وجود پخته بودنش، جا برای کار داشته، هیچ وقت کهنه نشده و به ماندگارترین شکل ادامه میدهد؛ غزل است. هیچ فرمی در شعر به این شکل ادامه پیدا نکرده است. شعر نو -که به عقیدۀ بسیاری، نیما مبدع آن نبوده و فقط آن را معرفی و در واقع تعریف کرد- قالبهای شعرِ کلاسیک فارسی را شکست. با فاصلۀ حدود سی سال بعد از آن، شعرِ سپید رواج یافت؛ اما دیگر به اشعار نیما «شعر نو» نمیگفتند، بلکه به قالبِ «شعر نیمایی» معروف شدند. چون نوع تازهای از شعر نو متولد شده که به «شعر سپید» معروف شده بود. بعد از آنها عدۀ دیگری خودشان را از قالبهای شعرِ سپید رها کردند که به «شعر آزاد» و به صورتِ خاصِ آن، «شعر موجِ نو» معروف هستند.
تقیزاده: حتی در همان دوران بیانهای با عنوانِ «شعر حجم» توسط «یدالله رؤیایی»، «محمدرضا اصلانی»، «هوشنگ چالنگی»، «فریدون رهنما» و... امضا و منتشر شد.
رشیدینژاد: بله، معروفترین شاعرِ «شعر حجم» همان «یدالله رؤیایی» است. ولی شعری که بعد از «شعر سپید» و تحت عنوانِ «شعر موجِ نو» ظهور کرد، فرمی از شعر است که «احمدرضا احمدی» میسرود. شعرهای او در قالب «شعر حجم» نمیگنجید.
[یاد زندهیاد «احمدرضا احمدی»، لبخند محو و حسرتآلودی بر چهرۀ دکتر رشیدینژاد مینشاند. چشمانش غمگین شدهاند.]
تقیزاده: سرودههای زندهیاد «احمدرضا احمدی» بیشتر در جرگۀ «موج نو» میگنجند.
رشیدینژاد: بله، در واقع او شاعرِ بنیانگذارِ «موجِ نو» است. ببینید، جریانِ شعری که بیش از صد سال از عمرش نگذشته، چهار بار استحاله و تغییر داشته است. حتی نمیدانیم که در آینده قرار است چه تغییرات دیگری بکند. این موضوع قابل پیشبینی نیست. شما فکر میکنید سیصد سال بعد، «شعر حجم» به چه شکلی درآمده است؟
تقیزاده: من نمیدانم که حتی آیندگان اصلاً از آن یاد خواهند کرد یا خیر!
رشیدینژاد: خب ببینید، شما به عنوان کسی که دغدغۀ جدی ادبیات دارد، اولین سؤالی که به ذهنتان میرسد این است که آیا اصلاً «شعرحجم» ادامه پیدا میکند یا نه؟! چرا این به ذهنتان رسید؟ شاید چون آن اتفاقی که با خواندن غزل در ما میافتد، با خواندنِ «شعر حجم» نمیافتد!
تقیزاده: یا به بیانی دیگر: «ما را برنمیانگیزد».
رشیدینژاد: دقیقاً! ولی هنوز خواندن یک غزل یا یک رباعی خوب -سرودۀ هر کس و هر دورهای باشد- میتواند شما را به تعبیرِ خودتان «برانگیزد». من گمان میکنم که حتی قالبهای از یاد رفته در شعر ایرانی، اگر حرفی برای گفتن داشته باشند، باز هم میتوان از خواندنشان لذت برد و به سرعت هم منتشر و دست به دست میشوند. استاد «محمد سلمانی»، یکی از شاخصترین غزلسرایان معاصر و از پرچمدارانِ غزلِ امروزِ ایران میگفت که اگر شما شعر خوبی سروده باشی؛ حتی اگر آن را نوشته، در کشوی میزت گذاشته، در آن را قفل کرده و کلیدش را هم دور انداخته باشی، آن شعر خودش راه میافتد و به گوش همه میرسد (نقل به مضمون).
[دکتر مکثی میکند. به فکر فرو رفته و سعی میکند موضوعی که به ذهنش رسیده را به طور کامل به یاد آورد.]
رشیدینژاد: هر شعر یا حتی کاری در هر حرفهای -اگر متمایز باشد- راهِ خودش را پیدا میکند و نیاز به تبلیغات ندارد.
[سکوتی میکنیم و چای مینوشیم. آفتاب پسین، کمکم رمقش را از دست داده و جای خودش را به سایههایی میدهد که طلایهدارِ از راه رسیدنِ شب هستند. موضوعِ غزل و ماندگاریاش تا روزگار کنونی، مرا کنجکاو کرده است. خودنویسم را برداشته و در دفترچۀ یادداشتم نکتهای را مینویسم تا در ادامه از دکتر بپرسم. به چشمانِ دکتر رشیدینژاد خیره میشوم و میپرسم.]
تقیزاده: خب، اجازه دهید برگردیم به موضوعِ ماندگاری قالبهای غزل و رباعی. پس شما عمده دلیل ماندگاری این دو قالب را محتوای آن دو میدانید.
رشیدینژاد: دلیلِ ماندگاری رباعی، کوتاه و موجز بودن آن و دلیل ماندگاری غزل هم فرم و محتوای آن است. حتی در غزلِ اعتراضی هم تمِ عاشقانهای وجود دارد. این تمِ مورد پسندِ عموم مردم بوده و خودشان هم آن را حفظ و نگهداری کردهاند. قصیدهها اگر امروز نماندهاند، باز دلیلش همین است که مردم آنها را نگه نداشتهاند. ممکن است سالها دیوانِ شاعرِ قصیدهسرایی خاک بخورد؛ اما تا زمانی که اشعارِ «حافظ» در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی دست به دست شوند و بر زبانِ مردمِ عادی بچرخند؛ باز هم اشعارش خوانده میشوند.
تقیزاده: شما فرمِ غزل را بهترین قالب برای سرودنِ محتوای تغزلی و عاشقانه میدانید؟
رشیدینژاد: قالبِ غزل، بهترین فرمی است که محتوای عاشقانه در آن نشسته است. این فرم و محتوا، هم بسیار روی یکدیگر تأثیر گذاشتهاند و هم بسیار به هم میآیند.
ابوالفضل حسنشاهی: به نظرِ شما این فرم و محتوا و ذاتِ مربوط بودنِ آن به این منطقۀ جغرافیایی، با هم تناسب دارند یا خیر؟ اینکه شما میگویید مردم این قالب را دوست دارند، آیا منظورتان این است که مردمِ این منطقه و سرزمین آن را دوست دارند؟
[دکتر سرش را به نشانۀ نفی تکان داده و با لحنی قاطع و محکم پاسخ میدهد.]
رشیدینژاد: نه، اصلاً! شما نوشتههای «گوته» دربارۀ «حافظ» -که به زبانِ آلمانی نوشته- را بخوانید، متوجه میشوید فقط مورد توجه مردمِ این سرزمین نبوده است. البته که این فرمِ رایجِ این منطقه بوده است. بسیاری از اشعار کلاسیک عرب هم از نظر محتوا بیشباهت به غزل نیستند. با اینکه غزل از قدیمیترین قالبهای شعر هست، اما میبینید که همچنان خوانده میشود. گاهی شاعرانِ اروپایی هم در برابرِ «حافظ» سر تعظیم فرود میآورند. وقتی میگوییم «حافظ»، منظورمان بهترین شاعری است که بهترین لباس را به تنِ این قالب از شعر فارسی (غزل) کرده است.
[گفتارِ دکتر برایم جالب و شنیدنیاند. نگاهم به حسنشاهی میافتد که با حواسی جمع و دقتی تمام به دکتر خیره شده است. چشمان درشتش از بحثی که شکل گرفته، برق میزنند. موضوعِ تفاوتِ «حافظ» و «سعدی»، توجه هر دوی ما را جلب کرده است. جرعهای چای مینوشم و به ادامۀ سخن رشیدینژاد گوش میسپارم.]
رشیدینژاد: غزل نزد «حافظ»، در کمال پختگی خودش است. هرچند که شاعرِ غزلسرای مورد علاقۀ من، «سعدی» است؛ اما این دو در بحث ظرایف مربوط به غزل و شعر فارسی، پهلو به پهلوی هم میزنند. اینجا دیگر بحثِ سلیقه مطرح است. خوانندگانِ موسیقی سنتی هم به شکلِ سلیقهای دست به انتخابِ اشعارِ یکی از این دو شاعر میزدند.
تقیزاده: من از بسیاری از شاعران، از جمله «محمدرضا اصلانی» و حتی منتقدانِ شعرِ فارسی، شنیدهام که «سعدی»، غزلِ فارسی را به اوج خود رساند. گرچه این افتخار به نام «حافظ» تمام شده است، اما «سعدی» غزلِ ایرانی را به کمالِ پختگی رساند.
رشیدینژاد: خب، بسیاری از برداشتهای «حافظ» هم از روی تفکرات و اشعار «سعدی» انجام شده است. البته در افواه عامه و قسمتِ اعظمِ جامعۀ ما، «حافظ» رواجِ بیشتری داشته است؛ اما در بینِ خواص، «سعدی» بیشتر محبوب و رایج است.
تقیزاده: چرا؟
رشیدینژاد: یکی از دلایلی که «حافظ» بیشتر رایج است، میتواند این باشد که فرمِ رایجِ آموزشِ مقدماتی ایران در دورۀ قاجاریه و قبل از آن، مکتبخانه بوده است. در مکتبخانهها «قرآن» و «دیوان حافظ»، کتابهای اصلی بودند که آموزش داده میشدند؛ بنابراین همگی ما، نسخههای قدیمی چاپ سنگی دیوانِ او را در کتابخانههای قدیمی پدربزرگ و مادربزرگمان میبینیم. جالب است که این نکته در همهجای ایران رواج داشته است؛ اما اینکه چرا مکتبخانهها هم به «حافظ» اقبال نشان میدادند، به خاطرِ تمِ مذهبی موجود در آن روزگار است. داستانِ اینکه چگونه «حافظ»، «حافظ» شد، برای عموم مردم جالب بوده است. عموماً وقایع عجیب و غریب، بهتر و بیشتر از ماجراهای معمولی در ذهنِ آدمها نقش میبندند. ماجراهای افسانهای که حول و حوش «حافظ» وجود دارند، راه یافتنِ او و اشعارش به کتابخانههای عامۀ مردم را تسهیل کرده است.
حسنشاهی: آیا «حافظ» نسبت به «سعدی»، بختِ بیشتری برای همراهی حکومت سیاسی وقت داشته است؟
رشیدینژاد: بله. این موضوع Multi Factorial است. قرار گرفتن در زمان مناسب و مکان مناسب در کنار نبوغ، نیاز است تا باعث شود شعر (داستان و یا حتی شغل) شما عالمگیر شود. تمام کسانی که شما میبینید معروف شدهاند، بهجز I. Q، هوش و نبوغ بالایی که داشتهاند، بخت یارشان بوده تا در شرایط، محیط، مکان و زمان مناسب، آن اتفاق درخشانی که باید، برایشان شکل بگیرد. ما شاعرانی داریم که به لحاظ پختگی شعر در کمال هستند، اما آنچنان که باید، اسمی از آنها نمانده است. حتی بعضاً خودشان هم به بدشانسی خودشان معترف بودهاند. «انوری» یکی از همین شاعرانی است که در این دو بیت، به موجزترین شکلِ ممکن، بدشانسی خودش را توصیف میکند:
«هر بلایی کز آسمان برسد
گرچه بر دیگری روا باشد
به زمین نارسیده میپرسد
خانۀ انوری کجا باشد؟!»
ببینید که چه ایماژ قوی در این شعر وجود دارد! این شعر هم طنز و هم درد را در خود دارد. «انوری» به اندازۀ «سعدی» یا «حافظ» خوششانس نبود. «عراقی» و «عطار» بهواسطۀ اشعارشان، ناخواسته، منجر به کمرنگ شدن «انوری» شدند. البته منظورم از کمرنگ شدن این است که شانس دیده شدن و خواندن شدنِ اشعارِ او را کم کردند. در تأیید صحبت شما باید بگویم که عوامل متعددی در کنار هم لازم است تا نبوغ یک نفر دیده شود. من فکر میکنم که حافظ همۀ این موارد را در بهترین شکلِ ممکن داشته است. گمان نمیکنم کسی در طول تاریخ به این حد از محبوبیتِ «حافظ» برسد.
تقیزاده: عنصرِ خیال -که عنصرِ سازندۀ همین ایماژی است که شما بدان اشاره کردید- در سیرِ ادوار گوناگون تاریخ ادبیاتِ منظوم و شعرِ ایران، تا رسیدنِ به دورۀ معاصر و شکستنِ قالب توسطِ نیما و رسیدنِ به شعرِ آزاد تا امروز، دستخوشِ چه دگرگونیهایی شده و بیشترِ این دگرگونیها به چه واسطهای صورت پذیرفتهاند؟ آیا به تناسبِ بطنِ جغرافیایی بوده است یا تاریخی؟
رشیدینژاد: به نظر میآید بهواسطۀ امرِ تاریخی بوده است. بیشتر تغییراتِ ایماژ، مربوط به تحولاتِ اجتماعی دورههای گوناگونی است که امروز نام «تاریخ» به خود گرفتهاند. این همان «صورِ خیال در شعرِ فارسی» است که دکتر «محمدرضا شفیعی کدکنی» هم در ابتدای کتابش به همین نام، آن را با عنوان فرعی «تاریخِ تطورِ ایماژِ شعرِ فارسی» معرفی کرده است. این بستگی به این داشته که ایماژ در طول تاریخ، دستخوشِ چه تغییراتی بوده است. آنچه شما در دورۀ مشروطه دیده، با آنچه در دوران صفویه دیده و حتی آنچه در دورۀ حملۀ مغول میبینید، متفاوت است. آن شعر و ایماژی ماندگار شده که برای امروز هم تازگی دارد. یکی از دلایلی که غزل ماندگار شده، همین است. آنچه شما در شعرِ حافظ میخوانید، با آنچه در شعر «وصال شیرازی» میبینید، با غزلی که از «محمدعلی بهمنی» میخوانید، به لحاظِ مبنای فکری یکی است و فقط به لحاظ زبان ادبی و از جنبۀ قدیم یا جدید بودن قدری متفاوت است.
تقیزاده: شما به موضوعِ قالبِ شعر اشاره فرمودید، اما پرسش من این بود که «ایماژ» چه شاخصهها و ویژگیهایی را بایستی دارا باشد تا برای همۀ دورانها، ازلی- ابدی باشد و تنها مختص دورۀ تاریخی خاصی نباشد؟
رشیدینژاد: این همان چیزی است که همراه آدمیزاد زاده شده و همراه او میمیرد. مفاهیمی همچون: غم، عشق و... در طول زندگی انسان تا دمِ مرگ با او همراه هستند.
تقیزاده: پس به کار بستنِ دستمایههایی که جاودانه هستند، میتواند به جاودانه شدنِ برخی از ایماژها بیانجامد؟
رشیدینژاد: دستمایههایی که فقط درونِ انسان هستند، میتوانند به ایماژهایی بینجامند که ممکن است شکلِ بیرونی متفاوتی داشته باشند؛ اما شاکلۀ درونیشان در ذهنِ همۀ انسانها یکسان است. حتی اگر به صفاتِ بد انسانی همچون حسادت بپردازند، باز هم میتوانند ماندگار بشوند. هرچند شاید شکلِ نامأنوسی از ایماژها باشند، اما ماندگار میشوند.
تقیزاده: منظورتان از نامأنوس چیست؟
رشیدینژاد: یعنی دستمایههایی که کمتر به آنها پرداخته شده است. در قالب غزل، اشعارِ با مضمونِ غم، بیشتر ماندگار میشوند تا اشعاری که با درونمایۀ حسادت سروده شدهاند.
[دکتر رشیدینژاد، چند مرتبه نامِ «محمد سلمانی» را میآورد. شنیدنِ نامِ او مرا کنجکاو کرده تا بپرسم دلیلِ تأکیدِ او روی این شاعر غزلسرا چیست.]
تقیزاده: شما لابهلای فرمایشتان، چند بار از آقای سلمانی یاد کردید. میخواهم بدانم نقش و تأثیرِ ایشان به چه واسطهای است؟ آیا صرفاً به خاطرِ شعرِ ایشان است، یا تأثیرِ کاراکترِ ایشان هم نقشِ مؤثری دارد؟
رشیدینژاد: قطعاً بهواسطۀ کاراکترِ ایشان هم هست. آقای سلمانی، سوای شخصیتِ فرهیخته و در عینِ حال فروتنی که دارد، زبانِ غزلشان، زبانِ غزلِ امروز است؛ یعنی میتوان گفت که جزو بهترین تعریفهای غزلِ امروز است. البته بنده بهواسطۀ حرفهام، با استاد بهمنی هم آشنایی داشتم. او معتقد بود که غزل استاد «محمد سلمانی»، «غزل زمانِ ما» است. به نظرِ بنده غزلِ آقای بهمنی، همیشه با تمی از ترانه همراه است. او بهواسطۀ اینکه ترانهسرای چیرهدستی بود، فرمِ ترانه را در غزلهایش جریان میداد؛ اما غزلِ آقای سلمانی، در عینِ اینکه تمِ عاشقانۀ خودش را دارد؛ به معنی واقعی غزلِ اجتماعی هست. خیلی از مسائلِ جامعه که انسان دلش میخواهد بر زبان بیاورد را در غزلِ او میبینیم. البته دوستانِ غزلسرای جوانتر مثل «اصغر معاذی» هم هستند که بیشتر غزلِ عاشقانه میگویند.
استاد سلمانی شعری دارد که اخیراً هم در شبکههای مجازی فراگیر شده است:
«تو از قبیلۀ قاجاری به چشمهای تو مشکوکم
رسیدهای که امیری را ز چشم شاه بیاندازی
نشانههای خیانت را شناسنامه چه میداند؟
برادرم شدهای شاید مرا به چاه بیاندازی
پلنگِ زخمی مغرورم گدارِ دره سزایت بود
که گفته پنجۀ خونآلود به سمتِ ماه بیاندازی؟»
در اکثرِ غزلهای آقای سلمانی تمهای اینچنینی جریان دارند. تمهایی که در آنها داستان اجتماعی ملموسی وجود دارد. هرکدام از این سه بیت، اشاره به ماجرایی داشته و ذهن مخاطب را متوجه داستانی میکند. چنین فرمی تا این حد پخته و یکدست را کمتر میبینید. البته اینجا بحث سلیقه هم مطرح است. خوبی غزل این است که اگر شما اشعاری از ده غزلسرا -که به سبکِ خودشان شعر سروده باشند- را کنار هم بگذارید؛ میبینید که همچون اثرِ انگشتشان است. حتی بدون اینکه اسمِ شاعران در کنار غزلشان بیاید، متوجه میشوید کدام غزل از آنِ کدام شاعر است. کسانی که تقلید نکرده و سبکِ خودشان را دارند، شعرشان خواهناخواه متمایز میشود. البته این ویژگیِ قالبِ غزل هم هست. در قصیده، رباعی و یا هیچ قالبِ دیگری، این اتفاق با این دقت نمیافتد. این وجه تمایز هم -که عینِ اثرِ انگشتِ غزلسرا است- به سبکِ زبانِ آنها برمیگردد.
حسنشاهی: احتمالاً معتقدید هرچه عمقِ تصویر و عمقِ بازی با ناخودآگاهِ چند صد ساله زیادتر باشد، غزل میتواند قویتر باشد. درست متوجه شدم؟
رشیدینژاد: من فکر میکنم این همان نکتهای است که «حافظ» بدان اشاره کرده است:
«بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبولِ طبع مردم صاحب نظر شود»
در غزل این اتفاق افتاده است. تعداد ابیات، وزنها، محتوا و شکلِ تغییرِ آن در طی سالهای سال، در عمق پیدا کردن و ماندگاری این قالب نقش داشتهاند. شما میبینید که غزلهای اجتماعی، اعتراضی و عاشقانه میمانند. نمونههایش هم زیاد است. از غزلهای «فرخی یزدی» -که شاعرِ معاصر است- گرفته تا «وصال شیرازی» و «نشاط اصفهانی» و... شاعران دیگری که ممکن است از نظرِ شما کمتر شناخته شده و از نظرِ عمومِ مردم، ناشناخته باشند. ولی حداقل یک یا دو غزل از هرکدام مانده است. دلیلِ اصلی این موضوع -جدای از بحثِ تمهایی که صحبتش شد- به خودِ قالبِ غزل برمیگردد. من همچنان فکر میکنم قالبِ اصلی که حتی در آینده از شعر فارسی بماند، غزل است. البته این نظرِ شخصی من است. ممکن است کسی که شغلش مرتبط با ادبیات و تحقیق در این زمینه است، با این صحبتِ من موافق نباشد. من بر اساسِ قانونِ احتمالاتِ ریاضی، اعتقاد دارم چیزی که در طولِ هزار سال مبنایش تا حدود زیادی تغییر نکرده، احتمالِ اینکه از صفحۀ روزگار محو شود، خیلی کم است.
تقیزاده: ارتباطِ شما فقط با ادبیاتِ منظوم و شعر است، یا اینکه ادبیاتِ منثور و ادبیاتِ داستانی را هم به شکلی دغدغهمند دنبال میکنید؟
رشیدینژاد: من در ادبیاتِ داستانی به اندازۀ ادبیاتِ منظوم سررشته ندارم. واقعیتش این است که برای من، بهواسطۀ مشغلههای زیادی که دارم، شعر بهاصطلاح، «قَلَّ و دَلَّ» است. حتی مطالعۀ داستان کوتاه با شرایطِ زندگی من سازگاری بیشتری دارد. اگر مشغولِ خواندنِ داستانی هستید، نباید یکدفعه به دنبالِ تلفنی که زده شده، دنبالۀ این داستان را رها کنید و سریع خودتان را به I. C. U بیمارستان برسانید. من بهواسطۀ حرفهام، خیلی اوقات رشتۀ کلامی که میخواندم از دستم در میرود. برای همین، بدون اینکه خواسته باشم، به شکلِ ناخودآگاه به سمتِ شعر کشیده شدهام؛ اما به داستان کوتاه هم علاقهمندم و میخوانم.
[آفتاب غروب میکند. پرتوهای نارنجی رنگِ خورشید، روی لبۀ دیوارها افتادهاند. همینکه فهمیدم دکتر به مطالعۀ داستانِ کوتاه هم علاقهمند است، با خودم گفتم مگر میشود اهل ادبیات و شعر باشی، اما داستان را دوست نداشته باشی. دلم میخواهد با سلیقۀ داستانخوانی هم آشنا شوم و نویسندگانِ مورد علاقهاش و یا حتی داستانهای مورد پسندش را بشناسم.]
تقیزاده: بیشتر از کدام نویسندگان داستان خواندهاید؟ برجستهترین نویسندگانی که به آنها و آثارشان علاقهمند هستید، چه کسانی هستند؟
[دکتر سرش را پایین انداخته و به فکر فرو میرود. کمی به جلو خم شده، دستانش را روی زانوانش نهاده و پنجههایش را در هم قفل میکند. سپس سرش را بالا آورده و به من چشم میدوزد. عینکش را روی چهرهاش کمی بالا داده و سپس با لحنی مردد و آرام پاسخم را میدهد.]
رشیدینژاد: راستش این سؤال شما غیرمترقبه بود. من تا به حال این سؤال را از خودم نپرسیدهام؛ اما برجستهترین نویسندگانی که از خواندنِ داستانهای کوتاهشان لذت بردهام، «فئودور داستایوفسکی» و «آنتوان چخوف» هستند. نکتۀ جالبِ این موضوع (حداقل برای خودم) این است که هردوی اینها روس هستند. احتمالاً خودتان هم اذعان دارید که نویسندهای به قدرتِ داستایوفسکی نیست. «ماریو بارگاس یوسا» جملهای دربارۀ نویسندگان دنیا دارد. از نظرِ او نویسندگانِ دنیا دو دسته هستند: یک دسته داستایوفسکی و دستۀ دیگر بقیۀ نویسندگان جهان هستند (نقل به مضمون). یوسا نویسندۀ خوبی است. کتابی هم به نام «چرا ادبیات؟» دارد. این کتاب، استثنایی است. فکر میکنم متن مقاله و یا سخنرانی او بوده است.
تقیزاده: «ماریو بارگاس یوسا»، در کنارِ «گابریل گارسیا مارکز» از پرچمدارانِ ادبیاتِ اِمریکای لاتین است.
رشیدینژاد: بله، در عین حال، آن مایههای سوررئالی (رئالیسم جادویی) که در داستانهای مارکز میبینیم را در داستانهایش ندارد. آثارِ او در فضایی کاملاً رئال اتفاق میافتند.
تقیزاده: نویسندگانِ ایرانی چطور؟
رشیدینژاد: از بینِ داستاننویسانِ کوتاهِ ایرانی موردِ علاقهام، من چند نویسندۀ برجسته را میتوانم نام ببرم: «صادقِ هدایت»، «صادقِ چوبک» و «علی اشرفِ درویشیان». البته در میانِ این مجموعه، «علی اشرفِ درویشیان» وضعیتی همچون «انوری» در شعر را دارد. او داستانی به نامِ «آبشوران» دارد که فوقالعاده است. به نظر من اگر کسی این داستان را نخوانده باشد، چیزی از داستانِ کوتاه را کم دارد. داستانهای «انتری که لوطیاش مرده بود» و «گاری» از «صادق چوبک» هم خیلی درخشان هستند. داستانهای کوتاهِ «صادقِ هدایت» هم که جای خود را دارند. جا دارد از «مصطفی مستور» و «بیژن نجدی» هم اسم ببرم. این دو در بینِ مردم به شناختهشدگی آن سه داستاننویسِ اولِ نیستند، اما خیلی نویسندگانِ خوبی هستند. به نظرِ من، مستور نسبت به خیلی از نویسندگانی که مطرح شدهاند و اسم و رسم دارند، بهتر مینویسد. بهترین مجموعه داستانِ کوتاهِ «بیژن نجدی» «یوزپلنگانی که با من دویدند» نام دارد.
البته دلم میخواهد در اینجا از داستاننویس دیگری هم یاد کنم که به نظرِ من، در کنار همۀ آنهایی که نام بردم، قرار دارد: «داریوش غریبزاده».
[نامِ «داریوش غریبزاده» برایم آشنا است؛ البته نه به عنوانِ داستاننویس، بلکه در جایگاهِ فیلمسازِ کوتاه. از همان سالهای نوجوانی که سینما را به شکلِ جدی دنبال میکنم، نام او را از زبانِ اهالی فیلمِ کوتاه شنیدهام. فیلمسازی که اغلب با احترام از او یاد میکنند. هیچگاه اما ندیده بودم که او را در جایگاه داستاننویس بشناسند. تردید کردم که شاید او نباشد. برای همین این موضوع را از دکتر رشیدینژاد پرسیدم. او و همسرش هر دو تأیید کردند که این، همان «داریوش غریبزاده» است.]
تقیزاده: چه جالب! شاید چون من سینمایی هستم، «داریوش غریبزاده» را به عنوان کارگردانِ فیلمِ کوتاه میشناسم و از سبقۀ داستاننویسی او، تا این لحظه بیاطلاع بودم.
رشیدینژاد: اتفاقاً داریوش داستاننویس خیلی خوبی است. وقتی برایتان داستان تعریف میکند، هیپنوتیزم میشوید! ذاتِ غریبزاده نویسنده است. او هیچکجا درسِ نویسندگی نخوانده است. غریبزاده کارگرِ چاپخانهای بوده که داستان مینوشته. این در تأیید همان دیدگاهِ شما است که در ابتدای این گفتوگو، ریشۀ چنین علاقهمندیهایی را در کودکی جستوجو میکنید.
تقیزاده: کودکی غریبزاده چگونه بوده است؟
رشیدینژاد: او در کودکی داستانهای زیادی را شنیده و خوانده است. من و همسرم یکمرتبه با غریبزاده در کوچهپسکوچههای محلههای «دِه دشتی» و «چهار محل» بوشهر قدم میزدیم. لازم است بگویم که کوچههای بوشهر، به خاطر گرمای شدید این شهر، به شکل باریک و تنگی طراحی شدهاند. به نحوی که باد در آنها میپیچد و در آن گرمای زیاد، حس لذتبخشی به شما میدهد. ساختمانها دو طبقه و طبقاتِ بالای آنها به هم نزدیکتر هستند. دلیلش هم بده- بستانهای روزمرۀ میانِ همسایهها بود تا بهتر انجام شود. پشتبامِ خانهها هم به طور کامل به هم متصل بود. مردم شبها روی پشتِ بام میخوابیدند و برای هم قصه تعریف میکردند. غریبزاده در کودکی این قصهها را میشنید و به خاطر میسپرد. از طرف دیگر، مادرش هم -با اینکه تحصیلاتِ بالایی نداشته- هرگاه برای خرید مواد غذایی به بازار میرفت، برای او و دیگر بچههایش کتاب داستان میخرید. برای همین، اغلب اوقات، کتابها بوی زردچوبه، فلفل، ماهی و... میدادند!
[هوای خنکِ خزان، موذیانه به زیر لباسهایم میخزد. بخار از روی چای بلند است. جرعهای از چای گرم مینوشم تا احساس سرما نکنم. مشتاق شدهام داستانهای «داریوش غریبزاده» را پیدا کرده و بخوانم.]
تقیزاده: جالب بود! من با داستاننویس جدیدی آشنا شدم. بگذریم... . پس میتوان گفت که شما از موجز بودنِ شعر بیشتر تغذیه کردهاید؟
رشیدینژاد: شاید! حتی فکر میکنم داستان کوتاههایی که نام بردم را هم به همین شکل انتخاب کردهام. البته این را بگویم که من در بحثِ داستانِ کوتاه، حرفهای نیستم تا بتوانم با جزئیات، تکتکِ آنها را تفسیر و تحلیل کنم. صرفاً به عنوانِ علاقهمندی داستان را دنبال کردهام و این اسامی که نام بردم، بهترینهای موردِ پسندِ من هستند.
...
...
متن کامل این مطلب را در شماره ۸۵ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.