حال و اوضاع کرونایی و محدودیت‌های ترددش را دوست دارم

سعیدرضا میرحسینی
سعیدرضا میرحسینی

قبل‌ترها تقریباً دو سه سالی یک‌بار بچه‌ها را می‌زدیم زیر بغل، می‌گذاشتیم توی ماشین و راهی سفر می‌شدیم، سفر که چه عرض کنم! کله‌سحر بچه‌ها را می‌خواباندیم روی صندلی عقب و خیلی زود قبل از روشن شدن هوا راهی می‌شدیم که هوا خنک باشد و لازم نباشد کولر ماشین را روشن کنیم که ماشین استهلاک کمتری داشته باشد. به پمپ‌بنزین خاتون‌آباد که می‌رسیدیم بنزین می‌زدیم و بچه‌ها را صدا می‌زدیم تا بفهمند که وارد شهر دیگری شده‌ایم. بعد از آن وارد سرچشمه می‌شدیم و از داخل خود شهرک رد می‌شدیم، بچه‌ها را بیدار می‌کردیم تا با دیدن گل‌ها و درختان زیبای آنجا که با آب رایگان همان خاتون‌آباد رشد کرده‌اند مزه سفر و گشت‌وگذار در شهر بعدی را حس کنند. در کنار امامزاده بین سرچشمه و رفسنجان برای خوردن نان پنیر و چای شیرین صبحانه اتراق می‌کردیم تا هم بچه‌ها بازی کنند هم‌سفرمان بشود سیاحتی زیارتی...

لاکچری‌ترین برنامه سفر در کبوترخان تحقق پیدا می‌کرد. مثل یک آقازاده از ماشین پیاده می‌شدم دست خانم بچه‌ها را می‌گرفتم و می‌بردم داخل یک بستنی‌فروشی و می‌گفتم هرچه دوست دارید بخرید، آن‌ها نفری یک بستنی قیفی مستقل و من و مادرشان هم یک بستنی قیفی مشترک می‌خوردیم و سفر را ادامه می‌دادیم...

سفر در اقصی نقاط کرمان، تماشای سردر بازار از داخل ماشین، دور میدان آزادی چرخیدن و محو تماشای کبوتران سیمانی داخل میدان آن روزها، توقف مقابل اداره کل آموزش و پرورش، چرخیدن بچه‌ها در حیاط اداره و انجام کارهای اداری من، ناهار خانه معلم همراه با تأکید بر فرهنگی بودن برای تخفیف صد تومان روی هر پرس، استراحت و چرت بعد از ناهار در پارک مطهری، خرید چند بسته حبوبات و دستمال‌کاغذی و دوتا یخمک برای بچه‌ها از فروشگاه رفاه و... برنامه‌های همیشگی سفر بود. عصر سفر موقع برگشت به شهربابک در کبوترخان، من یک فنجان قهوه می‌خوردم، بچه‌ها هویج بستی، مامان‌شان هم که طبق معمول ته لیوان بچه‌ها را هورت می‌کشید.

خاطرات زیادی از سفرهای قبل از کرونا دارم که برای تمام کسانی که چادر مسافرتی، پیک‌نیک، برنج، ماکارونی، کنسرو ماهی و... توی صندوق ماشین می‌گذارند آشناست. تمام کسانی که در پارک و مدرسه خوابیدن را بلدند و وقتی از دریای خزر بیرون می‌آیند نمی‌دانند کجا دوش بگیرند...

سفر امروزمان بهانه‌ی این همه پرحرفی و ذکر خاطره شد.

کبوترخان پیاده شدیم و چند لیوان هویج بستنی سفارش دادیم، جوانک فروشنده نگاهی به قیافه من کرد و گفت: لیوانی بیست‌وپنج تومن هست، بذارم؟ گفتم اجازه بده دوری بزنیم برمی‌گردیم، شماره‌اش را خواستم و گفتم قبل از اومدن تماس می‌گیرم که آماده کنید. با لبخندی کارتش را داد و گفت والا ما بی‌تقصیریم خدا ذلیل ترشون کنه، هویج شده کیلویی چهل تومن...

چقدر خوب است که بچه‌های آدم بزرگ می‌شوند و با یک استکان چای داغ که مادر از فلاسک برایشان می‌ریزد هوس هویج بستنی از سرشان می‌رود.

چند دقیقه در سکوتی که حاکم شده بود فکر کردم بعد به همسرم گفتم مثل چی منتظر بودیم ۱۴۰۰ بشود و از شر قبلی‌ها خلاص شویم و همه چیز درست شود. ولی چقدر اون زمان خوب‌تر بود، مثلاً دلار هر چه قدر هم بالا می‌رفت یک چیزی به اسم دلار جهانگیری داشتیم که همیشه ۴۲۰۰ تومن بود. الآن اگر هنوز روحانی بود، شاید یک چیزی هم پیدا می‌شد به اسم هویج جهانگیری، به بچه‌ها می‌گفتیم می‌ریم کرمان، کنار استانداری هویج بستنی پیدا می‌کنیم با هویج جهانگیری...

گرما گرم فرهنگ جنوب

ژیلا کاکاپور
ژیلا کاکاپور

ژانر کمدی در حوزه ادبیات را، از جهت درون‌مایه، می‌توان به سه دسته هزل، هجو و طنز تقسیم کرد.

۲-۱-هزل FACETIOUSNESS

در لغت به معنای بیهودگی و لاغر گردانیدن کسی آمده است و آن را به معنای لاغ و سخن بیهوده که خلاف جدّ است نیز، گرفته‌اند (دهخدا،۲۰۸:۱۳۷۷) و در اصطلاح اهل ادب، شعری است که در آن کسی را ذم گویند و به او نسبت‌های ناروا دهند یا سخنی است که در آن مضامین خلاف اخلاق و ادب آید؛ اما دکتر شمیسا در مورد هزل نظر دیگری دارد و در تعریف آن می‌گوید: «در هزل خنده به خاطر خنده مطرح است و فقط برای تفریح و نشاط گفته می‌شود»(شمیسا،۲۳۴:۱۳۷۳)

۲-۲-هجوREDICULE/LAMPOON

واژه‌ای عربی است به معنای دشنام دادن، بد گفتن و زشت شمردن و در اصطلاح ادیبان، عبارت از نوعی شعر غنایی است که بر پایه نقد گزنده و دردانگیز شکل گرفته و آن مقابل مدح است.(حری،۱۳۸۷:۳۵) هجو کلامی است یورش‌بر و پرده‌در و سعی بر بزرگ‌نمایی زشتی‌ها دارد. دکتر شمیسا در تعریف هجو می‌گوید:«هجو در اصطلاح نوعی از آثار ادبی است که طنز نیز از اقسام آن است با این تفاوت که تندی و تیزی و صراحت هجو در طنز نیست. در طنز مقاصد اصلاح‌طلبانه مطرح است اما هجو کاستن از مقام و کیفیت کسی یا چیزی است به نحوی که باعث خنده و سرگرمی می‌شود و گاهی در آن تحقیری باشد»(شمیسا،۲۳۶:۱۳۷۳)

۳-۲-طنز SATIRE

واژه‌ای عربی است و از فرهنگ اعراب وارد فرهنگ و ادب فارسی شده است. در لغت به معنای سرزنش، تمسخر، طعنه، تهمت، سخن رمزآلود، فسوس کردن و عیب‌جویی آمده است.(فرهنگ لاروس:۱۳۹۲)و از نظر اصطلاح ادبی، طنز شیوۀ بیان مطالب انتقادی و نفرت بار همراه با خنده و شوخی است. میمنت میرصادقی می‌نویسد:«طنز در لغت به معنای مسخره کردن و طعنه زدن و در اصطلاح شعر یا نثری است که در آن حماقت یا ضعف‌های اخلاقی، فساد اجتماعی یا اشتباهات بشری با شیوه‌ای تمسخرآمیز و اغلب غیرمستقیم بازگو می‌شود».(میرصادقی۱۸۰:۱۳۷۳)طنزپرداز سعی می‌کند برخلاف هجو با زبانی عفیف، معایب فرد یا اجتماعی را با کنایه گوشزد نماید. آرین پور معتقد است: مبنای طنز بر شوخی و خنده است اما این خنده شوخی و شادمانی نیست، خنده‌ای است تلخ و جدی و دردناک و همراه با سرزنش و نیشدار که با ایجاد ترس و بیم، خطاکاران را به خطای خود متوجه می‌سازد.(آرین پور،۳۷:۱۳۸۲)

در نهایت این سه نوع کمدی، جملگی، در تمسخر و ریشخند کردن هم‌پوشانی معنایی دارند؛ با این تفاوت که هزل؛ شوخی نامطبوع به منظور تفریح و نشاط و خصوصی است؛ هجو به منظور تنبیه و غرض اجتماعی است و طنز به منظور خنداندن تلخ است؛ بدون غرض فردی، که با هدف اصلاح و آگاهی خلق می‌شود.

۳)پیشینه طنز شفاهی

صحبت بر سر طنز از نوع شفاهی است. آیا می‌توان در فولکلور هر منطقه‌ای طنز را از بقیۀ انواع کمدی تمییز داد؟ و آیا لازم است برای شناخت هر یک از انواع کمدی، فرهنگ توده و شفاهی منطقۀ منحصر به بحث را شناخت؟

عوامل خنده و به‌تبع، مراتب آن در هر اقلیم و دیاری متفاوت است و طنز «که ارزشمندترین و متفکرانه‌ترین عامل خنده است، در فرهنگ هر سرزمینی با توجه به پدیده‌های اقلیمی، اجتماعی، سیاسی، زیستی و فولکلور آن متفاوت متولد می‌شود. گاه گونه‌هایی از انواع طنز، ویژۀ ملت و اقوام سرزمینی است که نمی‌توان در میان مردم دیگر آن‌ها را پیدا کرد.(فرجیان،۷۹۳:۱۳۷۰) یعنی گاهی یک عامل خنده، قومی را به وجد می‌آورد و مدت‌های مدید آن‌ها را می‌خنداند؛ اما همین عامل در قومی دیگر حتی یک لبخند ایجاد نمی‌کند و بار لذت آن خنثی خواهد بود. البته شناخت نوع ادبی طنز با توجه به این‌که این واژه و تعریف ادبی امروزی آن، در سرزمین ما عمر خیلی زیادی ندارد، در فرهنگ شفاهی هر قومی، کمی سخت به نظر می‌رسد. اما از آنجا که طنز بیشتر از افراد زیرک و بافراست سرمی‌زند که در کنه سخنان‌شان هدفی فراتر از خنداندن دارند، می‌توان طنزهای رایج در میان اقوام که زبانزد خاص و عام شده‌اند را از دیگر انواع کمدی و فکاهی جدا کرد. این نوع شیوۀ فکاهه‌گویی که امروز به نام طنز مطرح است در گذشته نیز به‌عنوان نوعی انتقاد تلقی می‌شده، اما چون انتقاد از سوی فرودستی به فرادستی صورت می‌گرفته، در پوشش تلخکان و بذله‌گویان درباری عرضه می‌شده است. مراقبی می‌گوید:«این نوع فکاهه‌گویی که زهرخند بر لب می‌آورد، ارثیه‌ای از تلخکان درباری است. زمانی که کس را یارای انتقاد نبود و کس نمی‌توانست جلودار ستم‌روایی ستمگران باشد، تنها بذله‌گویان و تلخکان بودند که می‌توانستند آبی بر آتش خانمان‌سوز خودکامگان فرو پاشند»(مراقبی،۱۱:۱۳۷۲) و این نوع بذله‌گویی و حاضرجوابی در همه فرهنگ شفاهی سرزمین ما در هر طبقۀ اجتماعی به‌وفور دیده شده است. فرجیان نیز در این زمینه می‌گوید:‌«طنز در فرهنگ و تمدن ایرانی جایگاه و رونق فراوانی دارد و سزاوار است که ادعا نمود، ایرانی بالفطره طنزپرداز بوده و طنز از ارزش‌های فرهنگی اوست و نسبت به مردم دیگر کشورها چیزی کم ندارد و در این حوزه اندیشه از گذشته تا حال سرشار از گنجینه‌های فرهنگی و ارزشی است»(فرجیان،۷۹۸:۱۳۷۰(

جنوب استان کرمان نیز به دلیل موقعیت جغرافیایی-تاریخی خاص، همواره در حوزهجنوب استان کرمان نیز به دلیل موقعیت جغرافیایی- تاریخی شفاهی حضور داشته و در هر منطقه، شهر و روستا، فرد یا افرادی اهل طیب و شوخی و طنز وجود داشته و دارند که معطوف نظر اهالی در ایجاد خنده و شادی بوده و هستند. مسئله موجود در این مقاله اثبات وجود طنز در فرهنگ شفاهی مردم این ناحیه از کشورمان است.

هدف این مقاله بررسی شوخ‌طبعی و طنز شفاهی در جنوب استان کرمان است که به واکاوی در لایه‌های زندگی اقشار مختلف مردم که از پیشینه فرهنگ شفاهی منطقه خود به‌ویژه طنز آگاهی داشتند و همچنین افراد طناز و بذله‌گویی که در قید حیات‌اند یا بازماندگان‌شان، پرداخته است. این عنوان پژوهش، با رویکرد جنوب استان کرمان، موضوع جدیدی است که به‌طور خاص تاکنون کسی به آن نپرداخته است.

چِغُندِرَم جُزوِ میوه‌جات شِدِه؟

شهین مخترع
شهین مخترع

• ای شالو رِه بِپیچ وَر دورِ سِرِت، که گِلِ گَردِنِتِه، بِه گَرم بگیرِه.

این شال را ببند دور سر و گردنت که گرم بشوی.

• تِه ای خیابون، ماشی اَ ماشی نمی‌یُفتِه.

در این خیابان ماشین پشت ماشین حرکت می‌کند.

• ایقَ تِرَشا وَر جونِ مَ مَکُن. جونَم پِچَل می‌شِه. مَ مِثِ تِه دِلِمِه پاک نِمی‌گیرم.

این‌قدر آب به زمین نپاش که به بدن من پاشیده شود، بدن من کثیف می‌شود. من مثل تو بی‌خیال نیستم.

• خودِمِه چِقاردَم، بیختَم، تازه فِقَ هِزار تِمَن دارَم.

هر چی سعی خودم را کردم، فقط توانستم هزار تومان جمع‌آوری کنم.

• آدَم می‌با اَ سِه چی بِتَرسِه: دیوالِ پوت، سِگِ هار، زِنِ شَلافِه.

آدم باید از سه چیز وحشت داشته باشد: دیوار سست، سگ هار، زن بی‌پروا.

• چِغُندِرَم جُزوِ میوه‌جات شِدِه؟

کنایه از کسی است که در چیزی که به او مربوط نیست دخالت و خودنمایی می‌کند.

• دِکون دار وِشِمون گُف: «ای میوا رِه اَی می‌خوایِن میبا اَ پَستا وِرِشون بِدارِن. اَی نِمی‌خوایِن دی هِش که رِه هِچی.»

مغازه‌دار گفت: «این میوه‌ها را نباید جدا بکنید و بخرید، اگر به این راضی نیستید مهم نیست.»

• مَ هَر وَخ سِرِ چِنگویَم، اَی یِه هوکی وَر بِخِزَم، کِلِه گیچو می‌شَم.

من هر وقت سرپا می‌نشینم اگر سریع بلند بشوم، سرم گیچ می‌رود.

جاوید کولینا

عباس محمودیان
عباس محمودیان

از وقتی جاوید را می‌شناختیم در زمین‌های خاکی دنبال توپ می‌دوید. عشقِ فوتبال و همیشه پای ثابت دعواهای حین و بعد از بازی‌ها بود. فوتبال بازی‌کردنش معمولی بود و هیچ‌کس از تکنیکش حرفی نمی‌زد ولی همیشه و در همه‌ی اتفاقات فوتبالی حضور داشت. خودش هم کم‌کم پذیرفته بود که استعدادش چنگی به دل کسی نمی‌زند اما دل کندن از فوتبال برایش غیرممکن بود. روزهایی که در زمین خاکی شهر تیم‌های محلات مسابقه‌ای داشتند، قبل از این‌که کسی به زمین برسد، جاوید با موتور یاماهای ۸۰ آبی‌اش آمده بود. روی موتورش کج می‌نشست و بازی کردن بقیه را تماشا می‌کرد و تخمه می‌شکست. اگر دعوایی هم می‌شد، از روی موتور پایین می‌آمد و وارد دعوا می‌شد. برای دعوا احتیاجی به یارکشی نبود و هر تیمی که نفرات بیشتری در دعوای دسته‌جمعی داشت، احتمال کتک زدن و موفقیت بیشتری داشت. یک روز که سرِ یک پنالتی دعوا شد، جاوید پیاده نشد و موتورش را روشن کرد و رفت. کسی متوجه رفتنش نشد اما دعوا که خوابید و بازی ادامه پیدا کرد، جاوید با یک سوت و یک جفت کارت زرد و قرمز برگشته بود. رفت وسط زمین و گفت: من داور.

پذیرفتن جاوید به‌عنوان داور از همان بازی شروع شد و او یکدفعه داور شد، بی آن‌که سررشته‌ای داشته باشد. چندان هم مهم نبود، مگر آن‌ها که بازی می‌کردند کلاس‌های آکادمیک رفته بودند که داور آکادمیک می‌خواستند؟ همین که یک نفر باشد و سوت بزند کافی بود. هفته‌ی بعد با یک لباس و شورت ورزشی داوری مشکی آمد و کارش را رسماً شروع کرد.

آذر ۷۸ بود که ایران بعد از بیست سال به جام‌جهانی رفت. همه‌ی فوتبالی‌ها خودشان را در قامت خداداد عزیزی و علی دایی و کریم باقری می‌دیدند و با رویای پوشیدن لباس تیم ملی به‌خواب می‌رفتند اما در همه‌ی آن بازی، حواس جاوید پرتِ «ساندور پُل» داور بازی بود. جاوید تنها ایرانی بود که می‌خواست ساندور پل شود. همان وقت‌ها بود که تیم‌های محلات هم سر و شکل گرفت و در شهر لیگ محلات شروع شد. جاوید هم تنها داوری موجود بود. دو نفر از بچه‌های تماشاچی را هم آورد و برایشان پرچم درست کرد و شدند کمک‌داورهایش. حالا جاوید همپای بازیکن‌ها در زمین‌های خاکی می‌دوید و دیگر نه‌تنها کسی سرش داد نمی‌زد: «خدا مرگت بده با این شوت زدنت»، که از او حساب هم می‌بردند. جاوید داور بی‌رحمی شده بود که دستش به کارت دادن روان بود و هر بازی کلی کارت خرج می‌کرد. می‌گفت: «داور باید قاطع باشد. این کارت در دست من مثل کارد در دست قصاب است. کارد قصاب اگر نبرد دو زار هم نمی‌ارزد، این کارت هم اگر برش نداشته باشد دو زار نمی‌ارزد.»

داوری‌های جاوید بی‌حاشیه هم نبود. نا‌آگاهی دسته‌جمعی از قوانین داوری، کار را خراب می‌کرد. یک بار در یک بازی آن‌قدر کارت زرد و قرمز داد که همه‌ی بازیکن‌های یکی از تیم‌ها اخراج شدند و جاوید بازی را سه بر صفر به نفع تیم رقیب ثبت کرد و تیم اخراجی‌ها به‌جای آن‌که دعوا کنند می‌خواستند با خنده‌هایشان به داوری جاوید، او را نابود کردند؛ اما جاوید نابودشدنی نبود. رفت و جزوه‌ی قوانین فوتبال را پیدا کرد و شب و روز می‌خواند و حفظ می‌کرد.

جام جهانی بعدی که رسید، مهم‌ترین تغییر در زندگی جاوید رخ داد. پیدا شدن اسطوره‌اش؛ کولینا داورِ جدی و عبوس ایتالیایی که موهای سرش را با تیغ می‌زد و ظاهر خشنی پیدا می‌کرد. ساندور پل آن‌قدرها کاریزما نداشت که جاوید را نگه دارد، حکم اولین پله‌ای را داشت که جاوید از آن بالا رفت. اواسط جام‌جهانی بود که جاوید موهای سرش را با تیغ زد و شد جاوید کولینا. پای تلویزیون میخ می‌نشست و محوِ‌ حرکات کولینا می‌شد و جزءجزءِ حرکات و راه رفتنش را در ذهنش ثبت می‌کرد تا بازی‌ها مثل او سوت بزند.

روزی که با موهای تیغ‌زده و ساک ورزشی به زمین خاکی آمد، روزی تاریخی بود. همه زدند زیر خنده. متلک‌ها شروع شد: «به‌به جاوید کولینا هم اومد»، «زندان بودی جاوید؟»، «نکُشیمون ایتالیایی»، «چرا دیشب به فیگو کارت دادی کولینا؟» اما جاوید به این حرف‌ها محلی نگذاشت و لباسش را پوشید و داوری‌ کرد و از خجالت همه درآمد و با کارت‌هایش - چه‌بسا کاردهایش - تیم‌ها را سلاخی کرد تا یادشان بماند حرف آخر را چه کسی می‌زند.

جاوید از کولینا بودن فقط ظاهرش را داشت. قوانین فیفا را در همان جزو‌ه‌ی قدیمی خوانده بود اما اعتقاد داشت مفهوم عدالت در جاهای مختلف فرق می‌کند. می‌گفت: «این‌که یکی آن سرِ دنیا باشد و برای فوتبال ما قانون بنویسد اصلاً معنی ندارد، هر بازی قانون خودش را دارد. داور باید این‌قدرها جنم داشته باشد که خودش در لحظه تصمیم بگیرد چه‌کار باید بکند.» بعد از خاطرات داوری‌هایش می‌گفت که وقتی از یک تیم یکی را اخراج کرده و آن تیم خیلی ضعیف شده، از تیم رقیب هم یک نفر را اخراج کرده تا تعادل برقرار شود یا در یک بازی یک پنالتی را چهار بار مردود کرده تا در نهایت دروازه‌بان توپ را بگیرد که غصه‌ی تجدید شدن ریاضی را نخورد. می‌گفت: «اگر همین دروازه‌بان یک روز دروازه‌بان تیم ملی شد، اسمِ جاوید کولینا را هم یادش نمی‌آید ولی اشکال ندارد، من که یادم می‌ماند».

آن‌هایی که آن بازی دعوایی و داور شدن یک‌دفعه‌ای جاوید را یادشان است، سرگرم زندگی و زن و بچه شده‌اند ولی جاوید هنوز ول‌کن فوتبال و داوری و کولینا نیست. حتی خودِ کولینا هم بازنشسته شد اما جاوید هنوز موهایش را با تیغ می‌زند و عصرها همراه جوان‌ها روی زمین خاکی قدیمی که حالا چمن شده است می‌دود. قوانینش هم مثل سابق است؛ متغیر و در لحظه اما قاطع و با کارتی به برّندگی کارد. تنها تغییر جاوید در این سال‌ها عوض شدن موتورش است؛ موتور یاماهای ۸۰ آبی‌اش، هوندای ۱۲۵ قرمز شده است.

شعر طنز

شاعران کرمان
شاعران کرمان

پسته چین

مرتضی کردی

من که فرزند این سرزمینم

در پی نان شب پسته چینم

مثل بابایم و از نداری

می‌نشیند عرق بر جبینم

مثل یک دفتر مشق کهنه

تشنۀ مُهر صد آفرینم

یادگاری یک شخص احمق

مانده بر روی دیوار چینم

شعر دادم به خواننده‌ای، کَرد

تف به روی کلام حزینم

ادعای خدایی نمودم

کس نیاورده ایمان به دینم!

یک گل سرخ و خوشبو و زیبا

رُسته در قلب میدان مینم

آن که وضعش بود آن‌چنانی

می‌زند طعنه بر من چنینم

تو هر آنچه که گفتی نبودی

من که گفتم از اول همینم

تو همان سیم لختی که یک شب

بی‌خبر روی تو می‌نشینم...

حمید نیک‌نفس

زنده‌یاد کریم فکور ترانه‌سرای آثار ماندگاری چون الهۀ ناز، امشب در سر شوری دارم و... ترانه زیبای دیگری دارند که آن را خوانندگان بزرگی چون بنان، سالار عقیلی و... خوانده و اجرا کرده‌اند. با این مطلع: منکه فرزند این سرزمینم / در پیِ توشه‌ای خوشه‌چینم...

دوست عزیزم مرتضی خان کُردی شاعر توانا و طناز زرندی با استقبال از این ترانه شعری زیبا سروده‌اند و بنده را نیز تحریک کرده‌اند که به طبع‌آزمایی با ایشان بپردازم...

حاصل این زورآزمایی که به قول ادبا به زیور طبعععع آراسته شده همان است که در ذیل این مقدمه‌چینی می‌خوانید

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...

«منکه فرزندِ این سرزمینم»

از تبار ِ مع الاصابرینم...

بعله را گفته‌ام بارِ اول

بعد از آن رفته‌ام گُل بچینم...

سهم ما را خدا از عدالت

می‌دهد در بهشتِ برینم

رنگ آیینه دارم خدایا

ساده و باز و فول اسکرینم

با خمِ ابرویت در نمازم

مُهرِ باطل زدی بر جبینم

من نه شیخم نه زاهد نه مُفتی

مثل مُلّایم و نصرِدینم

می‌روم چون به منبر چنانم

می‌روم چون به خلوت چنینم...

می‌زند چون رگِ بی‌قرارم

دائماً توی حماّمِ فینم

بُطر نوشابه‌ای را عطا کن

دیدی آخر اگر در اوینم...

ایکه گفتی نمایی بلندم

می‌گذاری چرا وَر زمینم!

یا خودت هم بیا در پیِ من

یا مبَر توی میدان مینم

روزِ مرگم اگر خنده کردی!

لااقل گریه کن اربعینم

می‌کند روی پشتم سواری

هر که چسبیده بر قاچ زینم

کج شد از ناتوانی سنانم

گرچه بالا نباشد سنینم

ذرّه‌ای کوچک و خاکِ راهم

پیش پای شما کمترینم

گرچه از روی دستت نوشتم

جانِ کُردی بگو آفرینم

چون تو طنّازم و شوخ و شنگم

چون شما شاعری نکته‌بینم

تنبل و آس و پاسِ کلاسم

در کنار خودت می‌نشینم

من نه زاغم، نه دارم پنیری

می‌نشینی چرا در کمینم؟!

با شهین دیدمت می‌پریدی

دیده بودی اگر با مهینم...

بر گُلِ روی ماهت پمادم

بر تَرَک هایتان وازلینم...

تا که هجوت نمایم چو ایرج

در پیِ مطلبی نقطه‌چینم...

می‌نمایم شنا زیرِ آبی

تا تریبون و آبی ببینم

گرچه سلطانِ صاحب قرانی

با تو در بذله‌گویی قرینم

من به قربان ِ شکل و قدِ تو

خاصه در مصرعِ آخرینم ...

روباه نامه (۴)

آسید علی میرافضلی

«عالی‌جناب!

از فرّ ایزدی

نور شما تمام جهان را گرفته است

یعنی كه در بسیط زمین ـ شرق تا به غرب¬ ـ

هر كس كه دیده‌ایم

یا گفته‌اند اهل نظر یا شنیده‌ایم

یك شمّه از فضایل‌تان وا گرفته است...»

...

عالی‌جناب

غبغب خود را درست كرد

یك بوسۀ رضایت از خویش برگرفت

در باد بر دمید

آن را به مقصد همه ساكنان خاك

انگار پست كرد.

...

«آوازۀ شما

از آفتاب قاعدتاً بیشتر شده ست

از بس‌كه خوانده‌اند در اوصاف نیكتان

گوش فلك ـ گمانم ـ امروز كر شده‌ست...»

...

و دست بر قضا

روباه پیر ـ مثل تمامی روزها

آن روز نیز در طلب رزق و روزیاش

در دشت می‌چمید.

قدری درنگ كرد

آواز خُرده‌خوانی بامزه‌ای شنید.

«امروز باز قصۀ این قارقار چیست؟»

رفت و سرك كشید:

در گوشه‌ای ز باغ

مستِ خطاب بود در آیینه با خودش

عالی‌جناب، حضرت نور و نوا: كلاغ.

...

روباه پیر

بر جَست و زاغ را به دهان برگرفت و گفت:

از فرّ ایزدی، دهن هیچ روبهی

هرگز بدون رزق نمانَد در این جهان

تا هست از این قبیل عزیزان ابلهی!

اکبر اکسیر

نکته:

من تعجب می‌کنم

چطور، روز روشن

دو ئیدروژن

با یک اکسیژن، ترکیب می‌شوند

و آب از آب، تکان نمی‌خورد!

تکامل

پدران من، همه چوپان بودند

اما من، گوسفند شدم

حالا اگر اجازه می‌فرمایید

سرم را می‌اندازم پایین

و از خیر این شعر می‌گذرم!

حمایت

گاو، گاو است

چه در هلند باشد چه در اسپانیا

چه مال مش حسن باشد چه کار مهرجویی

من به دادخواهی گاوهای جهان آمده‌ام

قصاب مهربانی هستم

جنب سفارت هند

گوشت گوساله موجود است!

اعتراض

من دیگر نمی‌خواهم خجالت بکشم

آخر چرا باید خجالت بکشم

من هر چه می‌کشم از خجالتی بودن می‌کشم

لعنت بر پدر و مادر آدم خجالتی...

این‌ها را مردی می‌گفت

که سر چهارراه ایستاده می‌...

(خجالت می‌کشم بگویم چه می‌کرد!!)

سعید زینلی

هرچند که در پنجۀ این شعر اسیریم

چون شعر به پایان برسد باز امیریم

شاعر شده‌ایم و سه هدف در سر ما هست

باید که بمیریم و بمیریم و بمیریم

گفتند که آرام بگیرید و نمیرید

«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم»

در چشم حقیران جهان، بی‌ادبانیم

در پیش بزرگان ادب گرچه حقیریم

حرفی که از این خلق فرومایه شنیدیم

گفتیم بگویید که بی‌مایه فطیریم

بی‌مهر نبودیم در این گردش ایام

تقویم نشان داده که ما اول تیریم

از هر صله و موهبت و ناز و تنعم

مانند همین جانِ به لب آمده سیریم

برعکس فلان شاعرِ مسئول فلان جا

ما شعر نگفتیم که ترفیع بگیریم

کودک درون

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

دختروم که تازه سرش از تخم مرغو بِدَر اومده بود یه چند روزی وَشَم سِرِهُج گِرُفته بود که چرا تو و مادرم هَمِش مرافه دارِن مِنم که وَر دُمبال دِتا گوش مُف می‌گشتم. دستِ مریمو رِ گِرُفتم و از خونه بِدَر رفتیم. تو پارک خواجو که رسیدیم دِگه گِرگِه اَ دستم کَند و یه پاره‌ای به یاد بدبختیا خودم اشک رِختَم. بعدشم راه دردِ دلَم وا شد:

- مَ از هَمو اولش خود مادرِت آبِمون تو یه جو نمی‌رَف. مِن و مادِرت پِسر خاله و دختر خاله بودیم. از پیشونی مَ تو یه روزی مَم به دنیا اومدیم و از او بدتر اینکه مادِر من و خاله عذرا رو یه خونه زندگی می‌کِردَن. از هَمو وَختی که هنوز لِلو بودیم مادرِت که وَر کِنار مَ گِرگِه می‌کِرد پُشتَم وَر هم می‌لرزید. هَمچینَم ننگ و رِنگ رِنگو بود که بیست وچار ساعت صدا غار غارِش می‌اومد. صِداشَم که مثلِ کلاغِ گُشنه بود.

وَر همی خاطِر مادِرَم از اوجوئی که می‌خواس دَهنِ گشادِ بچه خوارِشه بِبَنده، مِنِ از تو گاچو وَر می‌دُشت و اونه می‌خوابوند. چون گاچومونَم یکی بود. البته منم یه پار وختا از خِجالِتِش بِدَر می‌اومِدم و می‌کُتاروندِمِش. مِثِلاً تو اتاق که تنها بودیم به بهانه اینکه می‌خوام گولو رِ از تو دَهنِش بِدَر بیارم دِماغو گُندِه شِه می‌گِرُفتم و می‌کشیدم. وَختایی مَم که خیلی دِلم از دستش پُر بود به همی هوا پِکِ پوزشه وَر هَم مالیدم و بعدشم خودمه وَر خواب می‌زدم. اونم غاره می‌زد که بزنه. خاله مَم که می‌دید دَهنو دخترش مثلِ دَهنِ کَئرِه وازه همطوری که می‌جُمبُوندِتش می‌گُف: دردِ بی دوا ... کوف... عِبرَت ... دَهنته بِبند اَکبیر ...خاله که ای حرفا رِ می‌زد مِنَم تو دلم می‌ذوقید و جِگِرَم خُنُک می‌شد همپا خاله می‌گفتم: آخ جون ... های های ... قربون تودَهنت خاله ...

وَر گوکو که افتادیم مثل همی قوچو وا شاخدار، می‌رفتم عقِب خودِ کله همچی وَر تو گُرده‌اش می‌زدم که مِثل یه هُنزیکی به تخت پُش می‌افتاد و تو دَهنش سیا می‌شد.

بِزرگترو که شِدیم تو بازی عُغده‌هامه خالی می‌کِردم. خودِ بَچّا دگه «گوسه یو» بازی می‌کِردیم. مِنَم به هوا اینکه می‌خوام خود توپ بزنَم که بسوزه هَمچی خود توپ وَر تو کُتُمبه‌اش می‌زِدم که صدا توپ می‌داد و تا دِساعت مثلِ ای گُربو وا گیج وَر دِرو دیوار می‌خورد. بعضی وَختامَم که تو خونه بودیم دُز پادشایی بازی می‌کِردیم و مَ جلاد می شِدم. او که دُز می شد و حکم سبیل آتِشی بود هَمچی از دل و جون کِمِشکامه وَرو پُتا پشتِ لِبِش می کشیدم که چِشماش هلیک می شد و تا سه ساعت اشک اَ چِشماش می اومد. بعدهامَم که مدرسه ای شِدیم نِصفا شب وَر می خِستادم و مَشقاشِه دَسکاری می کِردم و غِلط غُلوط می نُوِشتم. ظهرِ بعدشَم خوشال جلو دِرِ مدرسه شون وامِستادم و وَختی می دیدم خود چِشمِ گِریون به دَر میایه، حَظ می کِردم. دبیرستانی مَم که شدیم یِکسِره تو دفترش جواب سوالایی که نُوشته بود دَسکاری می کِردَم اونَم هرسال به جز ورزش و انضباط باقی دَرسا-رِ تجدید می شد و مَ کِیف می کِردم. البته فکر نکنی او مظلوم بود و مَ الِکی همچی کارایی می کِردم. اونم همه اش یا سَروِسِرِ مَ می گُذُش؛ یامَم مِنِ به کتک می داد.

مِثلا یه بار خودشه وَر موش مُردگی زِد و بِشَم گُف: مَ پَسینی کلاس فوق العاده دارَم و بعدش می ترسم تنهایی به خونه بیایَم تو بیا دِرِ مدرسه وَر عَقِبَم. مِنَم هرچند که ازشَکلِش بیزار بودم ولی غیرتم اجازه نمی داد دختر خاله مه تنها بگذارم. رفتم جلو مدرسه شون همطو اُسولولو واستادم. اونم جونَمّرگ شِده زنگ آخِرش معلم نِدُشت و زودی رفته بود به خونه و به پِدَرَم گفته بود پِسِرتون آبِرو مِنِ بُرده و هرروز میایه جلو مدرسه دخترونه و سَر وِسِرِ دخترا مردم مِئلِه. اگرم فکر می کنِن دِروغ می گَم الانه خودتون بِرِن ببینِن.

مِنَم هَمطو واستاده بودم جلو دِرِ مَدرسه و دُشتَم دخترا رِ نِگا می‌کِردم. البته نه منظوری دُشته باشم. چون اووَختا دُخترا همه‌شون هم قِد و بالا بودَن نِگاه می‌کردم که ببینم کُدو یه تاشون عِصمتویه. وَختی مَم می‌دیدم که یه دِگه‌ای هسته از خوشالی می‌خَندیدم و سری تکون می‌دادَم. تو همی حال و هوا یِهو دیدم یه دَستی از غیب هَمچی وَر پُشتِ کلّه‌ام خورد که اگر درخت نبود به سر شیوه می‌شِدم تو جو. هَنو می‌خواستم رو وَرگردونم و ببینم از کُ-جُ خوردم که یه تیپایی مَم خورد وَر هرچه نِبَد تِرَم.

خلاصه پِدِرم تا تو خونه خودِ مُشت و لِغَت همراهیم کِرد و تا دو روز جرئت نِشِستن سِرِ سفره رِ نِدُشتم و همی عصمتو روسیا شده یه بشقابو غذایی می‌اورد لب باغچه و ولانِسبت مثل یه گُربوئی چِغَل می‌داد پیشم. بعدِشم یه قِرِ اُشتِری می ‌داد و می‌رفت.

گذشت و گذشت تا اینکه بزرگ‌ترو شِدیم و اِشنَفتَم که «پسر کل علی» اومده به طِلبون دخترِ خاله عذرا. خدا می‌دونه با همه اینکه دِلَم وَر یارو بدبخت آتش می‌گِرُفت ولی خوشال بودم و ذوق می‌کردم که ای «عروسِ چو بادیون» میره وَر عَقِبِ خونه زندگیش و مجبور نیستم هرروز قیافه شه ببینم. همه چی رو به راه بود و شِب عارسون رسید. قرار شد حاج مختار بیایه و تو خَلوتو خونه‌مون غذا دُرست کنه. مِنَم که بیزار بودم از هرچی عاروس و عارسون رفتم کمک‌آشپز شدم. حاج مختار بِرنجاشه که به دَم داد کُندِه‌ها رِ گُذُش وَر سِرِ کُماجون و خودش خود شاگردوش رَفتَن به کباب پختن و مِنِ گُذُش که مواظب آتِشِ سِرِ کُماجون باشم. ناگفته نِمونه که خودمَم یه دستی تو دِلَم می‌مالید. یه جورایی به غُرغُرا و اِشکَمبه بازیا عِصمتو عادت کِرده بودم. دَقّه‌ای یه بار می‌رَفتَم از گوجو دَر تو زنونه رِ نِگا می‌کِردَم تا یه بار دِگِه مَم که شِده عِصمتو رِ ببینم. همطو که مَ سِرَم گرم بود یه جِماتی از ای یارووا جونَمّرگ اومِده بودَن آتشا سِرِ کَُماجونه وَر قَلیون بُرده بودَن و تا مَ به خودم اومِدم دیدم اتشی نیسته. دَسپاچه شِدَم و یه پاره چوئی گُذُشتم وَر سِرِ کُماجون و یه گِلِنو نَفتی وَروش خالی کِردم که آتش سِرِ کماجون سرد نِشه و خوب دم بکشه.

چون شِبِ عید و همه جا عارسون بود قرار شد اول شام بِدَن و عاقد آخرِ شب بیایه عقد ببنده. وَختِ شام رسید و سِرِ کُماجونا که واز شد خدا نصیب نکنه ... بِرِنجا یه بو نفتی گِرُفته بود که نمی شد نِزیکِشون بِشی. از ترسم دُشتم عقِب عقِب می‌رفتم که به پُش افتادم وَرو کبابا و اونامَم پچ لچ شد. کل علی پِدِرِ دومات که خَرجا وَر گردِنِش بود وَختی که دید همچی دسته گُلی وَر آب دادَم سر کِرد وَر عقبم تا رو تهگا یقه مه گِرُفت و چَسبوندِتم وَر سه کُنجو دیوار. بیخِ قِرناتومه چقارید و یه پاره حرفِ بی‌تربیتی بِشَم زَد. مِنَم که زَورم به سِرِش نِمی‌رسید اَشک گَشته بود وَر تو چِشمام و دِق فِرو می‌دادم. یهو دیدم عصمتو از تو اتاق بِدَر اومد و یه جیقی وَر سِرِ کل علی کِشید بعدشم اَبالایی مَ شد و یه پاره حرفی به همه‌شون زد. دوماتیا که اَگُشنگی اعصاباشون وَر هم رِخته بود همه قهر کِردن و رَفتن. عاروس موند و سفره عقد خالی ...

همه دِمَق بودن و هِشکی موچِش به در نمی‌اومد. تو همی حال و هوا یهو دیدیم سِر و کلّه آ سیدمرتضی عاقِدم پیدا شد. اونم که از سِرِ پَسین شونزده تو عقد بَندون رَفته و لِش وپَش شِده بود بی‌تابی می‌کِرد و هِی می‌گُف: دومات کیه؟ دومات کُ جویه؟ همه همدِگه رِ سِیل می‌کِردَن. عصمتومَم که مثل آل شده بودد و یه کوت آرایشی همپا اَشکاش وَر قِدِ صورِتِش ماسیده بود خیر خیر هَمچی وَشَم نِگاه می‌کِرد که اِنگار مَ باعث وَرهم خوردِنِ عارسونِش شِده بودم. از اوجوئی که او روزا فیلمِ فارسی و هندی خیلی می‌دیدم یِهو وَرو آب اُفتادم و مِثل فردینِ خدابیامرز دَس زِدَم وَر کِمِرم و خود یه ژِستِ جوونمردونه‌ای گُفتم: دومات مِنَم. دخترِ خاله مِه؛ نورِ چِشمامه؛ اَشکاشه نِمی‌تونَم ببینم خودم نوکری شِه می‌کنم. اولش فکر کردم مثل تو همو فیلما آخرش می‌نویسه پایان و هرکسی می‌رِه وَر عقب کارِ خودش ولی ای دل غافل که نفهمیده بودم ای فیلم از او فیلمایی هسته که آخرش خدا می‌دونه کِی باشه و چطو باشه.

انگار قسمت مامَم عصمتو بود. دِواسَر کودک دِرونِ هَر دِتامون وَر گِلِ هم اُفتاده بودَن و روز از نو روزی از نو. هرروز دعوا؛ هر روز مرافه، تا همی حالو ...

الانه مَم خاطِرَم جِمِه که ما تا تو قَبرَم هَمپا هَمدِگِه هستیم و به گِمونَم هَموجومَم هَمدِگه رِ تا روز قیامت پَنگُل رُک بُکنیم. البته یه نَخشه حسابی کِشیدم که اوجو اَشِش تِقاصمه بِستونَم. چون عصمتوئی که مَ دیدم اوجومَم دَس اَ سِرَم وَرنِمی‌داره و به گمونم سِرِ پُل صراط می‌خوایه مثل دوهُل پا وَرو گردِنِ مَ سِوار بِشه. منم که از خُدا همینه می‌خوام هَمچی که وِسطا پل رسیدیم خودِمه دوکُل می‌کنم و مِندازِمِش وِتَک که آخِرِ قصه‌مون به خوبی وخوشی وِسَر بِرِسه.

اولین باری که اسمِ ما رِ پیج کردن

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

سالای اولی که تیم فوتبال مس کرمون رف به لیگ برتر (سال ۸۴) اولین مسابقه رِ خود تیم پاسِ تهرون وَرگزار کردیم و همه مَم فکر می‌کردن چون تازه از لیگ یک اومدیم و میبا یه اَ دِواسر سقوط کنیم به دسته پایین‌تر هَف هَش تو گل اَ تیم پاس می‌خوریم. اوَختا هَنو تیم پاس مُنحل نشده بود و تیم سوم پایتخت بود و کُلّی مَم ملی‌پوش و برو بیا دوشت ...

وَرعکس روزگار نود دَقّه رو دروازۀ مس حمله کردن و اَ بد شانسیشون توپی تو گُل ما نِرف و دَقّه نود و سه که داور اومد سوتو رِ بزنه تو ضدّ حمله یه گلی به پاسیا زدیم و مسابقه رِ یک بر صفر بردیم !!!

همه مون اَ خوشالی رو هوا پرواز می‌کردیم و می تونستیم بی هواپیما وَرگردیم به کرمون...

تو فرودگاه خود بچّا و مربیا تیم نشسته بودیم و خودِ دُمبمون گردو می‌شکستیم که یه دفّه اطلاعات پرواز فرودگاه مهرآباد تو بلندگو صدا زدن: آقای نیک‌نفس به اطلاعات...

بنده مَم که اوموقا مثلاً مدیرعامل باشگاه بودم وَرخِستادم بادی مَم وَر غبغبم انداختم و دوتا هندونه‌مَمْ وَر زیر بغلم و خود قیافۀ ۴×۶ رفتم به طرف باجۀ اطلاعات و تو رامَم با خودم می‌گفتم هنو هِچّی نشده خوب معروف و سرشناس شدیم ها...

رسیدم دم باجۀ اطلاعات و گفتم: بله بفرمایید؟ خواهرمون که پیج کرده بودی با تعجب گفتن: جنابعالی؟ گفتم: نیک‌نفس... پوزخندو ملیحی زدن و نیقاشون وا شدن و گفتن: ببخشین آی نیک‌نفس جسارت نشه، ما یه نیرو خدماتی داریم که هم فامیل شمایَن... ایشون رِ صدا کردیم وَشمون چایی بیارن نه شما رِ ...

خود لِک و لوس و گردنِ اولنگون وَرگشتیم پیشِ بچّا و سرپرست تیم پرسیدن: آقا کی بود؟ چطو شده بود؟

گفتم: هِچّی یه خبرنگارو ورزشی اومده بود خودِ مَ مصاحبه کنه بِشش گفتم قربونِ قدت دمِ پرواز که وَخت مصاحبه نیس، سؤالاتونه بفرستین وَر مَ سر فرصت جواب میدم...

شما مَم اگه یه وَختی اسمتونه اطلاعات پرواز صدا زد اول تحقیق کنین که فامیلی نیروی خدماتی فرودگاه چیزه، بعدش قیافه بگیرین.

عزت زیاد...

یادداشت‌های یک پزشک عمومی

دکتر ضیاءالدین نیک‌نفس
دکتر ضیاءالدین نیک‌نفس

شنبه: بیمار پسر ۴-۵ ساله‌ای بود که با پدرش آمده بود، پرسیدم سرتم درد می‌کنه گفت آره وقتی بابام می‌زنه تو سرم.

یکشنبه: بیمار خانم نسبتاً مسنی بود، گفت چند روزه مریضم، هر چی دوا خوردم خوب نشدم، گفتم بیام پیش شما هر چی نباشه شما بهتر از من می‌فهمین.

دوشنبه: دختر نو رسیده‌ای با مادرش آمده بود، مادر نگران بود که دخترش شب‌ها توی خواب راه می‌رود، می‌گفت هر شب ما باید برویم او را از خانۀ همسایه بیاوریم.

سه‌شنبه: مریض را معاینه کردم و می‌خواستم نسخه بنویسم اما او همچنان با صدای بلند از بیماریش می‌گفت، ناچار شدم تب‌گیر را بگذارم زیر زبانش و بگویم دهانت را سفت ببند، نسخه را نوشتم دادم دستش و توضیح کافی هم دادم و مریض رفت. منشی وارد مطب شد تب‌گیر را گذاشت سر جایش و گفت مریض این را داد و گفت بدهید به آقای دکتر لازمش می شه. آن‌وقت بود که به راز گم شدن تب‌گیرها پی بردم و از منشی خواستم دهان همۀ بیماران را وقت رفتن چک کند.

چهارشنبه: بیمار زنی دهاتی بود، از اطراف می‌آمد، فشارخون داشت و مشتری بود، بچه نداشت، یک گاو داشت و چند تا مرغ. گاوش را خیلی دوست داشت مثل مش حسن توی فیلم گاو. چند تا هم مرغ داشت. هر وقت می‌آمد بجای ویزیت برایم ماست یا تخم‌مرغ می‌آورد. آن روز هم بر طبق معمول از در که وارد شد ظرف پلاستیکی را که چند تا تخم‌مرغ توی آن بود روی میز گذاشت و گفت آقای دکتر دور از جون گاوم دارم کور می‌شوم. دو تا انگشتم را جلو چشمش گرفتم و گفتم این چندتاست؟ گفت دو تا و ادامه داد آقای دکتر اینقدرها را که دیگه می‌بینم. منظورم اینه که اگر شما و گاوم دو تایی سر قنات ایستاده باشید، از فاصلۀ ده قدمی شما را از هم تشخیص نمی‌دهم.

پنجشنبه: بیمار خانم جوانی بود نشست روی صندلی کنار من. گفتم دستش را بگذارد روی میز تا نبضش را بگیرم، سپس دو تا النگوی گشادی را که در دستش بود بالا بردم تا نبض آزاد بشود که تلفن زنگ زد. همان سال‌های اول انقلاب بود. گوشی را برداشتم و به‌محض اینکه گفتم الو گفت «در اینجا ماندنی نیستم» شناختم، ممل آمریکایی بود. از همان سال اول دانشکده به هر کس که می‌رسید می‌گفت من عاقبت تو ایران نمی‌مانم و می‌روم آمریکا. از نگهبان تا استاد، کسی در دانشکده پزشکی نبود که این جمله را از او نشنیده باشد. گیتار هم می‌زد، صدای نسبتاً خوبی هم داشت. آهنگی هم ساخته بود و شعرش را هم خودش گفته بود که برگردانش مصراعی از یک ترانه قدیمی بود که می‌گفت «در اینجا ماندنی نیستم». همیشه قبل از شروع کلاس و آمدن استاد این را می‌خواند و تا می‌گفت «در اینجا ماندنی»، همه یک‌صدا با او می‌گفتیم «نیستم». فیلم ممل آمریکایی که اکران شد، اسم او هم شد ممل آمریکایی.

شروع کرد به گفتن اقدامات گوناگون و بی‌حاصلی که برای رفتن از ایران و رسیدن به آمریکا کرده و هر موردی از تلاش ناموفقش را که می‌گفت اضافه می‌کرد، با این‌همه چی؟ و خودش جواب می‌داد در اینجا ماندنی نیستم. یک بار در بندرعباس با چند نفر دیگر به عزم رفتن به دبی سوار قایق می‌شوند و پس از ساعت‌ها در ساحل پیاده می‌شوند و قایق که می‌رود متوجه می‌شوند ساحل ایران است گفت یک بار هم از مرز ترکیه می‌خواستم بروم که دستگیر شدم. مرزبان‌های ترکیه دار و ندارم را به‌عنوان رشوه برداشتند و آزادم کردند اما اجازه ورود به خاک ترکیه را هم ندادند، با این همه چی؟ در اینجا ماندنی نیستم و شروع کردن به خواندن کامل ترانه‌اش.

در این زمان ناگهان متوجه شدم که در تمام این مدت من دارم با النگوهای مریض بازی می‌کنم آن‌ها را بالا و پایین می‌برم یا دور دستش می‌چرخانم. بیچاره مریض هم مظلومانه چیزی نمی‌گفت که بی‌اراده گوشی را روی تلفن گذاشتم. حالا مانده بودم که چکار بکنم. باور کنید ادامه دادن بازی با النگوها برایم از تمام کردن آن راحت‌تر بود که خوشبختانه مریض خودش به دادم رسید با دست دیگرش که آزاد بود به تلفن اشاره کرد و گفت تلفن قطع نشده از جایم بلند شدم گوشی را برداشتم هنوز داشت می‌خواند که گوشی را روی تلفن گذاشتم و گفتم زهرمار. تلفن را هم از روی میز برداشتم و گذاشتم روی دکور دیواری تا دیگر ضمن معاینه بیمار در دسترسم نباشد.

جمعه: بیمار خانم مسنی بود به عکس دفترچه بیمه نگاه کردم و گفتم این دفترچه که مال شما نیست گفت چرا مال خودمه عکس بچگیامه گفتم یعنی شما پانزده سالته گفت راستش مال نوه مه دخترم گفت ببر، این دکتر از اون بی‌پدر مادرا نیست، می‌نویسه.

شنبه: بیمار خانم ۳۵ ساله‌ای بود بعد از معاینه می‌خواستم دارو بنویسم حدس می‌زدم ازدواج نکرده با این‌همه برای اطمینان پرسیدم ازدواج کردین؟ چشمانش برقی زد و گفت چطور مگه؟ و به انگشتام نگاه کرد ببیند حلقه دارم یا نه.

یک‌شنبه: خانم بیمار داشت می‌نالید گفتم چطورته گفت تو دکتری از من می‌پرسی اگر م‌ی‌دونستم چطورمه که پیش تو نمی‌اومدم

دوشنبه: کارم تمام شده بود در مطب را هم بسته بودم که مرد میان‌سالی توی پیاده‌رو از دوچرخه پیاده شد و گفت آمده فشارخونش را بگیرد و اصرار داشت در را باز کنم و کارش را راه بیندازم گفتم نمی‌شه، عصر بیا. همان‌طور که به دوچرخه‌اش تکیه داده بود دو تا دستش را دو طرف دهنش گرفت و رو به شرق داد زد «ای مردم دکترا سیر شدن» سپس برگشت رو به غرب و همان را تکرار کرد و دوچرخه‌اش را سوار شد و رفت.

سه‌شنبه: نسخه را که به دست خانم نسبتاً مسن دادم گفت مثل اون دفعه نشه، قول می‌دی حتماً خوب بشم؟

چهارشنبه: مریض را خواباندم روی تخت که معاینه کنم تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم صدایش را شناختم هرچند وقت یک‌بار تلفن می‌زد و یک کلمه ثابت را تکرار می‌کرد و من هم عادت کرده بودم و سعی می‌کردم خونسردیم را حفظ کنم مدتی بود تلفن نزده بود و خیالم راحت شده بود اما این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم عزرائیل هم پدرته، حرومزاده. مریض که روی تخت بود با وحشت بلند شد و همان‌طور که مرا برانداز می‌کرد تا مطمئن بشود که آیا درست شنیده شروع کرد به پوشیدن کفش‌هایش.

پنج‌شنبه: مریض از آن پیرمردهای دهاتی خوش‌مشرب بود با هم شوخی داشتیم مدتی بود ندیده بودمش نگرانش بودم از در مطب که وارد شد گفتم تو هنوز زنده هستی گفت آره می‌بینی که زنده هستم اتفاقاً همین دیروز یک نفر گفت تو هنوز زنده هستی گفتم آخه دکترم فلانیه گفت برا همینه که تعجب می‌کنم.

جمعه: بچه را ختنه کردم، از اطاق خارج شدم، مادر بچه پشت در بود تشکر کرد و گفت «کی باشه تلافی کنیم».