اجـباری

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

دُشتیم زندگی خودمونه می‌کِردیم و سِرمون تو بال خودمون بود تا ایکه یه روزی از سِرِ کار به خونه رفتم و مادرم وَشم سِرِ هُج گِرُف که:

- حاشا و کلا می‌با دومات بِشی، مَ اِشنَفتم که هرکی دومات نِشه و ذاتی باشه از کشور بِدِرِش می‌کنَن مِنَم حساب کِردم شیش ماه دِگِه بیشتر وَخ نِداری بعدش سی سالِت بود می‌شه و اگر دومات نشِده باشی از کشور بِدِرت می‌کُنَن اووَخ مَ میبایه چه گورِمه بِکِنم. خندوئی کِردم و گفتم:

- قربون مادرم بشَم ای حرفا چیزه می‌زنی؟ حکما دِواسَر خود زنکا همسایه نشِستِن وَر دور هم سبزی پاک بکُنِن ای خبرا رِ بشِتون دادَن. ای حرفا رِ باور مَکُنِن، مگر هَمچی چیزی شِدِنی هسته. اگر بخوایَن یه همچی قانونی تصویب بُکُنَن می‌با اول شرایط کارِ جِوونا دوماتی و خرید مسکن آسون باشه بعدش وَر سن و سال سخگیری بشه همطو شهر هِرت که نیسته بی هِچی و همه چی یه قانونی بئلَن اینا همه شایعه هسته و دشمنا دارَن همچی دوّمَن می‌زنَن. از اینا گذشته مَ به بدبختی و پارتی‌بازی یه همچی کاری پیدا کِردم که خود فوق لینسانسم می‌با صبح تا پَسین تو یه شرکت خصوصی بِجرم و از جارو کردن و چایی دادَن گِرُفته تا حسابداری و لوله‌کشی بکنم آخر کار چارقرون بِئلَن کُتِ مُشتم که اونم کرا ماشینم نمیشه. تازه اگر به طِلبون هرکی بریم و ببینَن از بیکاری و بی‌پولی دستامون تو کُتا دماغمونه از دِرِ خونه که سَهله از شهر بِدرِمون می کنَن یه پدر و پولداری مَم نِداریم که دستی وَر بالِمون بگیره.

تو همی حال و هوا بود که یهو دیدم تخت پشتم مثل چراغ داره می‌سوزه. اولش فکرکردم چون بی‌احترامی به پدرم کِردم یه شهاب‌سنگی از آسمون نازل شده ولی بعدش که تِکّو ذغال از پشت کمرم تا بیخ کِشَم رفت و از پاچه شلوارم به دَر افتاد فهمیدم که پدرم خودش دست بِکار شِده و نِگُذُشته کار به جاها باریک و بلای آسمونی بِرِسه. هموجو بود که به مضرّات شلوارا وَرچِقیده و فاق کوتا پی بردَم. مادرم هَمطو که وَشَم می‌خندید گُف:

- نَنو تو چِقدر عقب مونده‌ای اولندش که الانه زِنِکا دگه مثل قدیم کِمِر کوچا سبزی پاک نمی‌کُنَن همه چی همه جا آماده هسته دومندش خِبرا همه از تو ای اِستا گرام دَس به دَس می‌شِه سومندش شایعه مم که باشه هرطو شده می‌با دوماتِت کنیم. تازه الان شووَر نیسته هر جا بریم از خداشونه بعد از اونم دروغ که استخون نداره تو گلو گیر بکنه بگو همه چی دارَم ...

وسط حرف مادرم جِکیدم و همطوری که خودِ دستم جا سوختگی رِ می‌خاروندم گفتم:

- قربون مادرم بشم از همی اول زندگی دروغ چرا؟ الانه تو خونه ما تنها کسی که راستِکی شرایط ازدواج داره بابایه که هم خونه داره هم ماشین ...

به صدا خنده پدرم رومه وَر گردوندم دیدم هَمطو که سری قلیون تو دستشه و ور طرفم نشونه گِرُفته داره می‌خَنده که البته چون از حرفم خوشش اومده بود سری قلیونه شِلوکی گُذُش سِرِجاش.

برعکسش مادرم که مثل همو تِکّو ذغال قرمز شده بود با عصبانیت گف:

- یه بار دِگه ازی حرفا بِزِنی همچی وَر هَم تو دَهنت مِئلم که روت وَر بگرده مَ حرفامه زدم و قرار مِداروامه گُذُشتم هَمی شِبی می‌با بریم به طلبون ...

شب تو مجلس که رفتیم مادرم یه پاره‌ای اَشم تعریف کرد.

- ای پسرم که می‌بینِن ازو بچووا وِلو نیسته از همو اول سرش بوده و درسِش؛ بعدشم که رَف به سربازی به زور میباس بِشِش مِرخصی بدَن که بیایه سِری بِشِمون بِزنه اَبّسکی عشق به خدمت دُش. بعد از اونم که رفته سرکار صبح میره شب میایه نه اهل دوست و رفیقه نه دوتی هسته ...

پِدرم که کلا کُت فیلمی هَسته و شهرام و بهرام نِداره یهو عین آگهی بازرگانی جِکید وسط حرف مادرم:

- فقط هرچی خدا بِشِش عقل کم داده در عوضش زبون داره ...

پِدر دختو همطو که وَر مَ نگاه می‌کِرد و می خندید گف:

-هَمطو از ظاهرشون پیدایه ...

مَ که از رو رفته بودم و دُشتم دِق فرو می‌دادم به زور جلو اشکامه گِرُفتم و از رو توقّا یه نگایی وَر همه کِردم و چون دیدم دُختو خودش لوپِتویی هسته حیفم اومد یه چیزی بگم که جلسه وَر هم بخوره.

مادِرم دِواسر رشته کِلامه به دَس گِرُفت و گُف:

- ای پدِرِ بَچّامون لِکِ نِمکی هسته، هَمِش می‌خوایه مزاح بُکُنه یه چیزی بِگِه همه بِخندَن ... خلاصه بِگم وَشتون بچه‌مون آفتاب مهتاب ندیده هسته فقط یه پوروئی ورو آب افتاده بود و از ای شلوارا ورچقیده می‌کِرد وَر پاش که اونم پدرش تربیتش کِرد و همچی درسی بِشِش داده که مَ می‌دونم تا عمر داره از یادش نِمیره.

پِدر دختو که دلش وَشم سوخته بود و می‌خواس از دلم بِدَر بیاره رو کِرد وَر طِرِفم و گُف:

- مادرتون که خیلی از شما تعریف کِردَن حالو خودتون بِگِن چی دارِن و کی هستِن؟

هرچی نگایی وَر دختو کِردم دیدم حیفه که حرف راست بگم و از دستش بدم البته شُغذمّه مَ باشِن اگر فکر کُنِن مَ هیزهستم فقط به چشم زن و شووِری وَشِش نِگا می کِردَم. بعدش به یاد حرف مادرم افتادم و قُلُمپی که پدرم بِشَم گفته بود وَر همی خاطر گفتم:

- نظر خدا همه چیزَم روبه رایه. مدیر یه شرکت بازرگانی هستم و یه کُتو خونه بیس قِصِبی تو هزار و یه شب دارم، یه پرادوئی مَم دارم که مدلش ۲۰۱۹ هسته. اونم واردات خودرو قطع شد وِگرنه عوضش می‌کِردم، یه باغوئی مَم تو کوهپیایه دارم یه تکو زمینی مَم تو هَف باغ، خدار شکر دستم به دَهنم می‌رسِه ...

یهو دیدم پِدر دُختو که چشماش برق می‌زد جابه جا شد خود یه لحن مودبانه‌ای گُف:- ببخشِن اگر مَ خودتون شوخی کِردم فقط می‌خواستم ای جو احساس غریبی نکُنِن وِگرنه مَ شما -رِ که دیدم نفهمیدم چِطو شد که مهرتون به دلم افتاد انگار مَ بیس ساله که مِشناسِمتون.

زنِش که از خوشالی راه رفتنش همراه با حرکات موزون بود کنارش نشست و گُف:

- اصغر آقا، به یادت نمیایه؟ ای هَمو جِوونی هسته که چند سال پیش تو خواب دیدم جلو شاهزاده محمد واستاده بود و یه روسری سبزی به دستش بود ...اَیادت رفته؟ خودت توخواب بِشَم گفتی خدا فرستادِتش که دخترمونه سبز بخت بکنه.

اصغر آقا که هنو سیرسِیل مَ نِشده بود گُف:

- ها ها ...به یادمه؛ بیخود نبود به چشمم آشنا اومد. خب وختی قسمت باشه ما چه کاره‌ایم که حرفی بزنیم. تو همی گیر و دار یهو دختو خودش اومد گف بابا اگر اجازه بِدِن مَ چند دَقوئی خود آقا حرف بزنَم ببینم به تفاهم می‌رسیم یا نه.

- تفاهم چیزه دخترم هَمچی شووِری دگه وَشِت دیدَن تو خواب ... ولی بازم حرفی نیسته هرچی تو بِگی...

تو اتاق که رفتیم مَ هنو به چشم زِنِ شووِری دُشتم نگاه می‌کِردم که دختو خودش سِرِ حرفه وا کِرد:

- فقط می خوام ببینم شما چِقِدَر مِنه دوس می‌دارِن؟

- خیییلی

- اگر یه روزی بفهمِن مَ دماغم عملی هَسته چی؟

- یه دماغ که وَرجایی بر نِمی‌خوره

- اگر بفهمِن کُفتامَم پروتز هسته چی؟

- ای بابا او مال قدیما بود که می‌خواستَن کُفتا همدِگِه رِ مالون بِکِنَن

- اگر بِشتون بِگَم لِبامم تزریقی هسته چی؟

- ای بابا مگر مَ اومِدم تِغارو بِخِرم که وَر لِبش نِگا بکنم.

- اگر بِشِتون بِگَم تو کفشام و سِر شونه‌ها و شِغِزمَم پروتز هسته چی؟

یهو به یاد پیکانو پِدِرَم افتادم که هر تکه‌ایش مال یه ماشینی هسته و دقّه‌ای یه بار یه تکه‌ای اَشِش می‌افته و میبا خود یه تِکو جِلی یا طنافوئی ببندِنِش. یه نگایی وَشِش کردم و دِگه نتونستم دروغ بگم رو کِردم ور طرفش و گفتم:

- حالو شِما بگن چقدر مِنِه دوس می‌دارِن

- خییییلی شِما شاهزاده رو یاها مَ هَستِن

- اگر بگم اصلاً ماشین ندارم چی؟

- حُکما فروختِن که مدل امساله بستونِن؟!

- اگر بفهمِن م اصلاً خونه ندارم چی؟

همطو که اشک گشته بود وَر تو چِشماش گُف:

- خب بعد از عارسون می‌خِرن، مگرنه؟

- نه ... اگر باغ کوهپایه و زمین هف‌باغَم نِدُشته باشم و بگم آبدارچی شرکت هستم چی؟

- یعنی همه اینا دروغ بود؟

- همه‌اش که نه؛ دستم که گفتم به دهنم می‌رسه راسته حتی به کتا دماغِمَم می‌رسه.

یهو دیدم دختو بی‌جَمبه یه جیقی کِشید و از حال رَف. پدر و مادرش دویدن وِتو اتاق و اصغرآقا وَختی دید دخترش غَش کرده یه نگایی وَشَم کِرد و کُت گوشَم گُف:

- دخترم از همو بچّگی احساساتی بود و هر وَخ کارتون سیندرلا و زیبای خفته رِ می‌دید چِشمش که وَر شاهزاده می‌افتاد از ذوقش غَش می‌کِرد. شِما بیرون باشِن ما الانه خودمون به حالش میاریم...یه نیم ساتوئی که گُذَش یهو دیدیم اصغرآقا همپا زِنش از اتاق بِدَر اومدن و مادر عاروس رو وَر طرف مادرم و گف:

- مِهمون مایِن قِدِمتون وَ رو چِشمامون وِلی راستشه بخوایِن ما استخاره کردیم بد اومده خوب نیسته پُش به استخاره بکنیم.

مادرم که خودش تو پیجوندن اوستا بود گف:

- ای نَنو خاک وَر سِرم استخاره که الکی نیسته به گِمونم شما فال حافظ گِرُفتِن؟

- راستشه بخواین فرقی نمی‌کنه. خود ای پسرو رِشقالی که شما دارِن اگر خود کتاب سهراب خدا بیامرزم فال بگیریم میگه:

«دست بردار از دلم ای شاه

که تو این مُلک را گدا کردی

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد

با همان پا که آمدی برگرد»

رو کردم وَر اصغر آقا و گفتم:

-به دختر خانِمِتون بِگِن شاهزاده می‌خواسته یه تیارتی بدَر بیاره شما بِخندِن

- اگر یه کلام دِگه‌ای بگی همچی کف گرگی وَر تو صورتت می‌زنم که مثل شِرِک از دِرِ خونه‌مون به دَر بِری.

البته مَ که گوش به حرف کِردم و دگه هچی نگفتم و دِندونِ زن و زندگی رِ کَندَم ولی خداوکیلی اگر قرار باشه ازدواج اجباری باشه می‌با دولت یه فکری مَم وَر دُختووا و پدراشون بکنه که یه پوروئی جَمبه شوخی شون بیشتر بشه ...

زندگی زیباســــــــــــت

دکتر ضیاءالدین نیک‌نفس- بافت
دکتر ضیاءالدین نیک‌نفس- بافت

مدرسه که می‌رفتم من هم مثل بسیاری از دانش آموران بارها با موضوع «در آینده می‌خواهید چکاره بشوید» انشاء نوشته‌ام و باز مثل بسیاری از شاگردان نوشته‌ام می‌خواهم معلم بشوم تا معلم انشاء خوشش بیاید؛ اما راستش توی بافت شغل دیگری هم بهتر از معلمی نبود تا اینکه یک تابستان وقتی که برای اولین بار رفتم کرمان و برادرم مرا به سینما برد و با شغلی به نام کنترلچی سینما آشنا شدم آرزو می‌کردم که کنترلچی سینما بشوم. نه‌تنها فیلم که سینما همه چیزش برای من شگفت‌انگیز، جادویی و رشک انگیز بود.

آن نوری که از پشت سر آدم از یک سوراخ کوچک بیرون می‌آمد، از هم باز می‌شد و تا به پرده برسد چندین برابر می‌شد و آنگاه همه چیز جان می‌گرفت و بر پرده می‌نشست دل آدم را می‌برد و به خودم می‌گفتم چقدر خوشبخت‌اند کنترلچی‌های سینما که شغلشان این است که در جوار این دنیای سحر‌آمیز روزگار می‌گذرانند. تازه بلیط که نمی‌خرند هیچ، حقوق هم می‌گیرند این است که اگر جرئتش را داشتم در جواب موضوع انشا رک و راست می‌نوشتم که می‌خواهم کنترلچی سینما بشوم، اما تازه اگر جرئتش را هم داشتم همشاگردی‌های من در بافت که سینما نرفته بودند از کجا می‌دانستند که کنترلچی سینما یعنی چی. مطمئنم که حتی بعضی از معلم‌های ما هم سینما نرفته بودند. تنها سینمایی که گاهی می‌دیدند و کنترلچی هم نداشت سینما سیارِ ادارۀ بهداشت یا اداره ترویج کشاورزی بود که گاهی می‌آمدند بافت و چگونگی ساخت مستراح‌های مخروطی یا چگونه می‌توان برداشت محصول چغندر را افزایش داد آموزش می‌دادند.

البته رفتن به کرمان یک گزینه شغلی دیگری هم جلو من می‌گذاشت و آن رانندگی تاکسی بود که آن را هم خیلی دوست داشتم. آدم صبح تا عصر، با ماشین، توی خیابان‌ها بگردد و شغلش همین باشد و از مردم پول هم بگیرد، چه لذتی از این بالاتر. سوار ماشین شدن آن‌چنان کیفی داشت که وقتی می‌خواستم از خانه برادرم بروم بازار چون فاصله‌اش تا بازار خیلی نبود و با تاکسی رفتن هیچ توجیهی نداشت اول دو سه کیلومتر از خانه برادرم و از بازار فاصله می‌گرفتم آنگاه سوار تاکسی می‌شدم تا هم پیاده نرفتنم دلیل داشته باشد و هم نهایت استفاده را از سوار تاکسی شدن برده باشم.

بعداً با شغل‌های دیگری هم آشنا شدم. دو تا نوازنده سیاه‌پوست بودند که تابستان‌ها از گرمسیر می‌آمدند بافت خانه به خانه دم درِ خانه‌ها می‌نشستند یکی تمبک می‌زد و یکی کمانچه. کمانچه زنی هم یکی دیگر از رویاهای من شده بود. ولی هرگز حتی فکرش را هم نکرده بودم که دکتر بشوم اما گویا بقول حافظ همه چیز از روز الست مشخص شده و بقول خیام ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز و انتخاب در اختیار ما نیست.

بعد از آن بود که دیدم هزاران شغل بهتر از دکتری هست این شد که شغل‌های دیگری را هم تجربه کردم مثل کشاورزی یا صنعت و اما چیزی که حسرتش برای همیشه در دلم ماند این بود که آرزویم از کنترلچی شدن فراتر رفته بود و آرزو داشتم کارگران سینما بشوم. هنوز که هنوز است در رویایم فیلم‌نامه می‌نویسم و فیلم می‌سازم یک وقتی هم هوس کردم نماینده مجلس بشوم اما خوشبختانه به موقع فهمیدم کار من نیست و منصرف شدم ولی سرِ پیری هوس دیگری در سرم افتاد، یک هوس دست‌یافتنی و آن نویسنده شدن بود که در یک قدمی بود. کافی بود یک خودکار داشته باشی و چند ورق کاغذ، یک گوشه بنشینی و بنویسی. نوشتن حُسنش این است که دنیای نامحدودی است می‌توانی در قالب هر شخصیتی خودت را بگذاری و به تمام آرزوهایت برسی. می‌توانی تمام شغل‌های مور علاقه‌ات را در نوشته‌هایت تجربه کنی از شما چه پنهان من حتی در داستانی هواپیما‌ربایی را هم تجربه کرده‌ام.

یکی از نوشته‌ها‌یم را با عنوان «چگونه یک غزل متولد می‌شود» دوست هنرمندم آقای رضا خضرایی پسندید به آقای حمیدِ نیک‌نفس داد و ایشان هم ترتیب چاپش در نشریه «سرمشق» را داد و به توصیه آن دو، قسمت دومش را با نام «چگونه یک کتاب آشپزی متولد می‌شود» و سومش را با نام «سه‌تار شکسته» نوشتم.

چند روز قبل نویسنده‌ای که در برنامه صبحگاهی بی‌بی‌سی، نشریات مختلف ایران را معرفی می‌کند، از سرمشق هم با تمجید یاد کرد. دور و برم را نگاه کردم کسی را ندیدم تا پُز بدهم که این سرمشق همان نشریه‌ای است که مطالب مرا چاپ می‌کند. حالا به خودم امیدواری می‌دهم که آن نویسندهِ مشهورِ ساکنِ انگلیس، به احتمال زیاد، مطلب مرا هم خوانده است، بنابراین کم‌کم دارم یک نویسنده جهانی می‌شوم. پس وقت آن رسیده بود که همسرم را سورپرایز کنم. هر سه شماره سرمشق را که در آن مطلب داشتم بعد از صبحانه مثل ورق برنده روی میز گذاشتم توضیح مختصری دادم و خودم از خانه بیرون رفتم تا در برگشتن واکنش همسرم را راجع به این افتخار بزرگ ببینم. ظهر که برگشتم همسرم دَمِ در به استقبالم آمد. آن طرز نگاهی را که حافظ در اشعارش آورده به چشم خودم دیدم. نگاهش با همیشه فرق داشت. مهربانی خاصی در چشمانش بود و یک‌جور پشیمانی را در نگاهش می‌خواندم که چرا مرا تا کنون دست‌کم گرفته. دستم را در دستش گرفت، بر سر میز نشاند و خودش هم روبرویم نشست و در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت چرا زودتر نگفتی و من با نوعی تواضع که معمولاً این‌گونه تواضع از هر غرور و تکبری بالاتر است سری تکان دادم که یعنی ما اینیم. همسرم ادامه داد من واقعاً به تو افتخار می‌کنم. مطمئناً بچه‌ها هم به تو افتخار خواهند کرد. این افتخارات را که نباید پنهان کرد. باید فریاد زد تا همه بدانند. این آرزوی هر زنی است که شوهری مثل تو داشته باشد، بگذار تا تمام دنیا بدانند. فقط، تعجب من از این است که چرا با من در میان نگذاشتی؟ در دلم گفتم تا زمانی که نوشته‌هایم در یک نشریه درست و حسابی چاپ نشده بود، نمی‌خواستم آن را رو کنم و همسرم گفت آخر من از کجا باید می‌دانستم که تو واقعاً عاشق ظرف شستن هستی و به همین دلیل است که همیشه از ماشین ظرف‌شویی مذمت می‌کنی. من از کجا باید می‌دانستم که تو عاشقانه آشپزی می‌کنی والا زبانم لال می‌شد و آشپزی را از تو نمی‌گرفتم. من از کجا باید می‌دانستم که تو جانت به آن بلوور (وسط حرفش پریدم و گفتم دمنده) گفت حالا هر چی، بقول خودت دمنده، بسته است و وقتی آن را روشن می‌کنی انگار که خدا دنیا را به تو داده است والا من هرگز تو را از جارو کردن با بلوور یا همان دمنده منع نمی‌کردم. حالا عزیز دلم، از امروز تا زمانی که من زنده هستم (البته به گمانم می‌خواست بگوید تا زمانی که تو زنده هستی اما رویش نشد) تو با خیال راحت، هم می‌توانی ظرف بشوری و ضمن ظرف شستن غزل بسرایی، هم می‌توانی به آشپزی بپردازی و روزی مثل نجف دریابندری کتاب آشپزی بنویسی و هم دمنده‌ات را در بغل بگیری و خانه را جارو کنی.

خوشبختی چیست؟ خوشبختی تنها یک احساس است. فیزیکی نیست، وجود خارجی ندارد، در هر شرایطی که باشید اگر از زندگی احساس رضایت کردید خوشبخت هستید. آن روز پس از صحبت‌های همسرم دیدم که من خوشبخت‌ترین مرد روی زمین هستم. همسرم نه‌تنها با خواسته‌ها و علایق من مخالف نیست برایم شرایط رسیدن به آن‌ها را هم فراهم می‌کند.

تمام ظرف‌های نشسته را در سینک آماده می‌کند تا من شروع به شستن و سرودن غزل بکنم اما راستش غزل‌سرایی را هم دیگر بی‌خیال شده‌ام.

همان دوست هنرمندم، آقای رضا خضرایی، از روی خیرخواهی گفت، غزل‌سرایی به این شکل، دیگر خریداری ندارد، مگر اینکه مثل سیمین بهبهانی و حسین منزوی طرحی نو در این قالب ارائه بدهی، «یا صورتی بر کش چُنین یا ترک کن صورتگری». من هم چون توان اولی را نداشتم دومی را انتخاب کردم حالا ظرف شستن وسوسه‌انگیزتر هم شده است زیرا دیگر مجبور نیستم دربه‌در به دنبال قافیه باشم یا هی شیر آب را باز و بسته کنم و کلمات را پس و پیش کنم تا موزون و در نهایت تبدیل به غزل بشود، با خیال راحت ظرف می‌شورم و به یاد بچگی‌ها که سوت زدن را دوست داشتم ضمن ظرف شستن سوت می‌زنم.

همسرم صبح‌ها اولین کاری که می‌کند آماده کردن مقدماتی است که قرار است من از آن لذت ببرم و آن اینکه مواد خام غذایی را که مایل است آن روز درست کنم از فریزر بیرون می‌گذارد تا من تکلیفم روشن بشود و مثل مادرم که گاهی می‌گفت نمی‌دانم امروز دیگر چی درست کنم سرگردان نشوم. بعد از ناهار هم گوشی‌اش را برمی‌دارد به اطاقش می‌رود دَرِ اطاقش را هم می‌بندد تا من با آسودگی خیال اول ظرف‌ها را بشورم و بعد با عشقم، بلوور، خانه را جارو کنم.

پس از جارو کردن خانه هم یک بستنی را که خودم با مخلوط کردن ماست و مربا درست کرده‌ام، از فریزر درمی‌آورم، شروع می‌کنم به خوردن و چنان کیفی به من دست می‌دهد که «نه قدر هر سلطانی» و به خودم می‌گویم، زندگی واقعاً زیباست.

خیال می‌کنی عاروس وَر درِ حجله مونده!؟

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات

ایقدر پول نداش که باداف چشمشِ بخونه

در این ضرب‌المثل منظور از «باداف»، لکۀ قرمزرنگی است که روی سفیدی چشم پیدا می‌شود. در گذشته که هنوز علم چشم‌پزشکی به پیشرفت‌های کنونی نائل نیامده بود، مردم به یک پول سیاه که معادل یک شاهی که یک‌بیستم یک ریال کنونی است، دعایی می‌خواندند و آن پول بسیار ناچیز را یا به فقیر می‌دادند و یا به داخل آب می‌انداختند و البته انتظار داشتند که بیماری برطرف شود اما بسیاری از مردم به حدی فقیر و بی‌چیز بودند که حتی یک پول سیاه هم نداشتند که باداف چشمشان را بخوانند و این ضرب‌المثل کنایه از شدت فقر و مستمندی است. در لهجۀ کرمانی، زبانزد «آه وَر پَرّ جگرش نداره» یا «آه نداره که با ناله سودا کنه» از نظایر ضرب‌المثل بالاست که به اوج فقر اشاره دارند.

ای ننو...! خیال می‌کنی عاروس وَر درِ حجله مونده!؟

«ای ننو...!» جمله گونه‌ای است که در لهجۀ کرمانی به منظور اظهار تعجب و شگفتی بیان می‌شود.

در گذشته‌ای نه‌چندان دور که هنوز سنت‌های فرهنگ ایرانی، رنگ نباخته بود، عروس خانم تا از داماد، پدر، مادر، عموها، خاله‌ها، دایی‌ها، خواهران و برادران همسر آیندۀ خود رونما دریافت نمی‌کرد، پا به حجله نمی‌گذاشت و برخی از این هدایا، دم در حجله به عروس خانم اهدا می‌شد. به همین سبب بعضی از اقوام داماد، برای خوشحال کردن عروس خانم، لباسی را به خیاط سفارش می‌دادند که بسته به وسع و توانایی مالی آن‌ها، روی آن با سکه‌های طلا، نقره یا سنگ‌های قیمتی تزئین شده بود. گاهی این لباس‌ها به‌موقع آماده نمی‌شد و هدیه کننده توی خانۀ خیاط می‌نشست و می‌گفت: عروس وَر درِ حجله مونده و تلاش کن تا زودتر لباس آماده شود.

این جمله نیز رفته‌رفته جنبۀ کنایی به خود گرفت و اگر جشن عروسی هم در پیش نبود، کسی که سفارش لباسی را به خیاط داده بود و برای دریافت آن عجله می‌ورزید، خیاط با تعجب می‌گفت مگر عاروس وَر درِ حجله مونده که تا این حد عجله می‌کنی!؟ و در همین حال رو به دیگران می‌کرد و می‌گفت: «خیال می‌کنه، عاروس وَر دم درِ حجله مونده!»

سال‌ها گذشته و این جملۀ کنایی به سایر عرصه‌ها نیز راه یافته و به همین سبب در پاسخ به هر گونه درخواست خارج از نوبتی نیز بیان می‌شد. به‌عنوان مثال در پاسخ به کسی که قصد ترمیم دندان‌های خود را داشت یا در آرایشگاه، انتظار پیرایش خارج از نوبت موهای خود را می‌کشید، چنانچه عجله می‌کرد و با رفتار و گفتاری نا به هنجار - به قول امروزی‌ها - روی اعصاب استاد راه می‌رفت، حاضران خطاب به دیگران می‌گفتند: «خیال می‌کنه عاروس وَر دم درِ حجله مونده!؟»

گرما گرم فرهنگ جنوب

ژیلا کاکاپور
ژیلا کاکاپور

مقدمه

خانم دکتر ژیلا کاکاپور مدرس زبان و ادبیات فارسی، پژوهشگر فرهنگ و ادبیات عامه و مدیرمسئول موسسه فرهنگی، هنری اقوام ایرانی کرمان که تألیفات و مقالات فراوانی در این حوزه دارند اخیراً مطالعه و بررسی طنز شفاهی در فرهنگ مردم فرهیخته جنوب استان را که از قدمتی دیرپا برخوردار است مورد بررسی و نقد نظر قرار داده‌اند. ضمن تشکر از ایشان به دلیل طولانی بودن، این تحقیقات ارزشمند را طی چند شماره در اختیار علاقه‌مندان این حوزه از فرهنگ و ادبیات قرار خواهیم داد

اشاره:

مردم جنوب کرمان که منطقه‌ای گسترده با خرده‌فرهنگ‌ها و گویش‌های متعدد سردسیری و گرمسیری، به خود اختصاص داده‌اند، در ظریف‌گویی و نکته‌پردازی بسیار سرآمدند. این را باید از کسانی پرسید که با آن‌ها حشر و نشر داشته‌ و مدت‌ها هم‌کلام بوده‌اند. صحبت کردن آن‌ها با آن لهجه‌های متمایز، وقتی با طنز آمیخته می‌شود، لطافتی می‌یابد که دل‌نشین است.

نگارنده از آن جهت که سال‌ها در کسوت آموزگار در منطقه مذکور فعالیت داشته‌ام، شناختی از این منظر کسب کرده و در قالب چند پژوهش علمی، مکتوب کرده‌ام. یکی از این مقالات بررسی طنز شفاهی مردم این منطقه است که سعی می‌گردد در چند شماره در این نشریه فرهنگی وزین و ارزشمند، تقدیم گردد. امید که مؤثر واقع شود.

چکیده

طنز نوعی از آثار ادبی و فاخرترین گونه شوخ‌طبعی است که سعی دارد نبود تناسبات مختلف اجتماعی را که در ظاهر متناسب به نظر می‌رسند، بدون صراحت، با تعریض و غیرمستقیم بازگو کند. طنزپرداز با کشف زشتی‌ها و کاستی‌های ناشی از عدم تناسب، می‌کوشد با بیانی هنرمندانه و با هدف اصلاح و تزکیه، آن‌ها را گوشزد نماید و بدین‌وسیله خطاکاران را به خطای خود متوجه سازد. خنده‌ای که طنزپرداز بر لب می‌نشاند، خنده‌ای تلخ، دردناک و جدی است و فقط جنبۀ اصلاح دارد؛ نه خنده‌ای که با هدف خنداندن و استهزا و انتقام‌جویی باشد.

در جنوب استان کرمان نیز طنز به‌عنوان سلاح و عنصری مؤثر برای مقابله با ناهنجاری‌ها حضور داشته است. موقعیت‌های‌ مختلف جغرافیایی_فرهنگی و اجتماعی در جنوب استان کرمان موجب شده تا مردمی بذله‌گو و طنزپرداز در دل خود جای دهد؛ تا جایی که موجب شده همواره سخنان شیرین و نغزشان بر سر زبان‌ها باشد.

این مقاله سعی دارد ضمن تعریف و ماهیت طنز، به بررسی وضعیت شوخ‌طبعی و طنز شفاهی در بین مردم جنوب استان کرمان بپردازد.

واژگان کلیدی: طنز، پیشینه طنز در جنوب استان کرمان، طنز شفاهی، انواع طنز شفاهی در جنوب استان کرمان

۱-مقدمه: طنز یکی از کاربردهای زبان در حوزه خاص است. هر نوع ادبی با شیوه‌ای خاص الفت بیشتری دارد؛ به‌طور مثال ادبیات انتقادی و اجتماعی با سبک طنزآمیز، بیشتر سازگار است. استفاده از طنز برای بیان مشکلات نسبت به انواع دیگر تأثیر بیشتری دارد و بدان می‌ماند که برای نشان دادن درد هوار بکشی و فریاد بزنی؛ تا درد بهتر و بیشتر فهمانده و درمان شود. طنزپرداز عیب‌ها و مفاسد جامعه خود را بزرگ‌تر از آنچه هست، نشان می‌دهد. این بزرگ‌نمایی و اغراق، لازمۀ کار طنزپرداز است؛ زیرا به این وسیله مخاطب را به تأمل و چاره‌اندیشی وا‌می‌دارد.

کالبد نخستین طنز را می‌توان در احوال، کردار، رفتار و گفتار عادی و معمولی مردم جستجو کرد. از آغاز آفرینش تاکنون به‌اندازه قدمت تاریخ انسان و جهان، طنز عادی و معمولی به‌عنوان پدیده‌ای روزمره رخ داده، وجود داشته و خواهد داشت. مردمان ایران‌زمین بالفطره مردمانی ظریف گو و شوخ‌طبع بوده و خندیدن و شاد بودن جز جدایی‌ناپذیر شخصیت آن‌هاست. استاد محمدعلی جمال‌زاده در این زمینه می‌گوید: «ایرانی فکاهی طبع خلق شده است و تمام خارجیانی که ما را از نزدیک شناخته‌اند، تصدیق نموده‌اند که صحبت با ایرانیان دلپذیر و خوشمزه است و سرتاسر مشحون از نکات و لطایفی است که به دل می‌نشیند و فراموش نمی‌گردد و بهای مخصوصی دارد و می‌توان آویزه هوش و گوش قرار داد»(فرجیان،۷۹۰:۱۳۷۰) این آویزه گوش همان شوخ‌طبعی است که به طنز شهرت دارد. طنز و معمول شدن این واژه در ادبیات، در یک صد سال اخیر متداول شده و معنای واقعی خود را یافته است و در کتب قدیم به عنوان یک نوع ادبی رایج نبوده است و این بار معنایی‌ای که اکنون دارد، نداشته است.(منشی‌زاده،۱۱:۱۳۹۰)

هنری برگسون می‌گوید:‌«خندیدن و خنداندن خصیصه آدمی است؛ یعنی در میان جانداران فقط انسان می‌تواند بخندد و فضای خنده ایجاد نماید؛ و هر چیزی که خنده‌انگیز و تفریح به دنبال داشته باشد، کمدی است».(نقل از گرمارودی،۲۷:۱۳۸۸) ارسطو کمدی را نقطه مقابل تراژدی قرار می‌دهد و می‌گوید: «کمدی تقلیدی است از اطوار و اخلاق زشت؛ نه این‌که تقلید بدترین صفات انسان باشد، بلکه فقط تقلید اطوار شرم‌آور است که موجب ریشخند و استهزا می‌شود. آنچه موجب ریشخند و استهزا می‌شود نیز امری است که در آن عیب و زشتی هست اما از آن عیب و زشتی گزندی به کسی نمی‌رسد.(ارسطو،۱۲۰:۱۳۵۷) و این اطوارها را به نقاب‌هایی تشبیه می‌کند که بازیگران از روی هزل و شوخی بر چهره می‌گذارند؛ نقاب‌هایی زشت و ناهنجار که آزاری به کسی نمی‌رساند و موجب خنده می‌شود.(همان:۱۲۰)

اولین سوتی که زدم

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

جونم وَشتون بگه ما اَ هَمو موقع که لِنگ وَر زیر توپ می‌زدیم به داوری فوتبالم علاقه دوشتیم و همیشه یه سوتویی مَم وَر دستمون بود. بعد اَ اینم که فوتبالِ گذوشتیم کنار یه ده دوازده سالی تو مسابقات استانی قضاوت می‌کردیم. البته اولین مسابقه رسمی که قضاوت کردیم چار، پَن ثانیه بیشتر طول نکشید! حالُو چطو شده بود؟ سالای آخر دبیرستان یه رو ظهر خود مُتُل گازی پدرمون می‌رفتیم نون بستونیم که یکی اَ دبیرستانا رفسنجون مسابقه داخلی دوشتن و داورِ مسابقه دور کرده بود و هَنو نُومده بود سرِ زمین. نونوایی مَم کنار همین زمینو خاکی بود، همینکه مُوتُلو رِ گذوشتم وَر رو جکش و اومدیم وِتک یه نفر شرو کرد به سوت بلبلی زدن، وَر گشتم و دیدم معلم ورزششون داره دَس پِلالَک میزنه و صدامون میکنه، رفتم جلو بعد اَ سلام و علیک اَ اوجویی که مار مِشناختن خواهش کردن که ما مسابقشونِ داوری کنیم، حالو شما فکرشِ بکُنین که ای موقع ظهر همه خود اشکمِ گُشنه تو خونه منتظر نونن که خود آبگرمو بخورن، مُوتُل بابامَم دسته مِنه که میبا نیم ساعت دِگه بره بیرون اَ خونه و کار مهمی داره... وسوسه اُفتاد وَر تو جونمون و کُتِکا بابارِ به جون خریدیم و قُبُول کردیم وَشِشون داوری کنیم، یه دَس لباس گرم رنگ و رو رفته دادن کردیم وَر برمون، دو نفرم پیرن ورزشی گرفتن به دستشون و شدن کمک داور. با کلی قیافه ۴×۶ و هندونا زیر بغل رفیتم وسط زمین و در حالی که فِک می‌کردیم جعفر نامداریم (اَ داورا مشهور قدیمی) کاپیتانا دِ تا تیمِ صدا کردیم، شیر یا خط و یا علی مدد. همین‌که سوتِ شرو بازی رِ زدیم یکی اَ بازیکن ماکَم کشید وَر زیر توپ، چشمتون روز بد نبینه، توپا چرمی قدیمیِ دَس دوز خودشون یکی دو کیلویی وزن دُوشتن، شبِ قبلم بارون اومده بود و توپو گِلی مَم شده بود و یه کیلویی اضافه وزنم پیدا کرده بود... بی‌معرفت توپو صاف اومد و خورد وَر تو صورت ما و پوستا دماغ و پیشونی مارِ کَند و خون اَ دماغمون زد وِلَرد... ضرب توپم ایقد زیاد بود که چارچلنگمونم رَف وَر هوا و کِل و گیج شدیم، بازیکنای دِ تا تیمَم جمع شده بودن وَر دورمون و حالو نخند، کی بخند!!! دو سه نفری زیر بغلِ مارِ گرفتن بردن کنار زمین و دوشتن آبی وَر پِک و پوزمون می‌زدن که داور اصلی اَ را رسید و سوتو رِ اَ ما گرفتن دادن به دست ایشون و مارِ وِل کردن به حال خودمون و رفتن سروَخت مسابقه!!! مامَم خودِ پَک و پوزو زخمی رفتیم نونوایی نون اِستوندیم و رفتیم به خونه، ولی نگفتیم چطو شده و وَرچی ایطوری شدیم، گفتیم که خود مُوتُلو خوردیم وَر زمین ولی مُوتل طوریش نشده، پدرمونم گفتن! خدارِ شکر که خودت زخمی شدی و مُوتل سالمه!!! اینارِ وَشِتون تعریف کردم که اگه یه روزی رفتین وَر خونه‌تون نون بِستونین فقط دنبال نونِ حلال برین و هَرکی وَشِتون سوت زد اَ را به درتون نکنه، خدا اَ سرِ تقصیراتشون نگذره، هنومَم رِدِ توپو به شکل لَکّو سیایی رو پیشونیمون مونده، شمامَم به هر جا که رسیدین آب گرمو رِ فراموش نکنین، عزّت زیاد

مرد تیپیکال ایرانی در آستانۀ اینستاگرام

عباس محمودیان- سیرجان
عباس محمودیان- سیرجان

خانوادۀ آقای غلامحسین صبوری سابق بر این یک خانوادۀ معمولی مانند اکثر خانواده‌های ایرانی بود. با همۀ خصایص و خلق‌وخوهایی که از بقیه سراغ داریم؛ دقیقاً با همان کارهای روزمره و تفریحات گه‌گاه و مشاجره‌های درون و برون خانوادگی ایرانی. غلامحسین صبوری یک پدر کاملاً معمولی ایرانی است. او بعد از سی سال خدمت صادقانه در اداره برق بازنشسته شده است. چهار فرزند دارد؛ دو دختر و دو پسر. همسرش هم خانه‌دار است و دو نوه دارند. رضا پسر بزرگ خانواده و متأهل است. نرگس و مینا هم ازدواج کرده‌اند و ته‌تغاری‌اش پوریا در سال‌های میانی دورۀ لیسانس است. خانوادۀ صبوری هر ظهر جمعه دور هم جمع می‌شوند و طبق سنتی نانوشته آبگوشت می‌خورند و تا شب در خانۀ پدری می‌مانند. بقیۀ روزهای هفته هم هر کدام دنبال گرفتاری خودشان‌اند.

اما این زندگی کاملاً عادی با ظهور اینستاگرام کاملاً دگرگون شد و روی دیگری را به آقای صبوری و اهل و عیالش نشان داد. فرزندان او بعد از این‌که با فضای اینستاگرام آشنا شدند، بی آن‌که بدانند و قصد و منظوری داشته باشند او را به میان ماجرایی هل دادند که پایانش را هیچ‌کس نمی‌دانست. همه چیز از آبگوشت ظهر جمعه شروع شد. نرگس عکس سفرۀ ناهار را در صفحه‌اش گذاشت و نوشت: «ناهار سنتی با خانوادۀ صمیمی». هفتۀ بعد مینا عکس سفره را در صفحه‌اش گذاشت و نوشت: «ظهر جمعه با دست‌پخت مادرم، زیر سایۀ پدرم». غلامحسین صبوری و همسرش اصلاً خبر از وجود و ماهیت اینستاگرام نداشتند اما اولین حضورشان را در فضای مجازی تجربه کردند. جمعۀ بعدی سفرۀ پلاستیکی خانۀ آقای صبوری جمع شد و ناهار روی سفرۀ قلمکاری که مینا آورده بود و کاسه‌های چینی گل‌سرخی که نرگس آورده بود، باز هم در محیطی کاملاً صمیمی صرف شد. عکس این ناهار خیلی پسندیده شد و دخترها را برای هفتۀ بعدی به فکر فرو برد. هفته‌های بعدی قاشق‌ها عوض شد، تنگ‌های دوغ آمد، لیوان‌های شیشه‌ای رنگی آمد و از همه مهم‌تر آقای صبوری در کادر دوربین فرزندان قرار گرفت و با دیدن عکس خودش در بالا و خانواده‌اش در اطراف سفره، اشک شوق در چشمانش حلقه زد.

حیاط خانۀ آقای صبوری چند هفته محل رفت و آمد رضا و پوریا و بنا و نجار و نقاش شد تا در گوشه‌اش تختی چوبی سرپا شود و جلوی آن حوض و باغچه ساخته شود. در اولین جمعۀ بهره‌برداری از گوشۀ حیاط، عکس غلامحسین صبوری و خانواده‌اش با استقبال گسترده‌ای در اینستاگرام رو‌به‌رو شد. بچه‌ها هم‌صدا بودند که این عکس درست مثل تابلوی نقاشی است و چه‌قدر صفا و صمیمیت در آن موج می‌زند. روی موبایل آقای صبوری هم اینستاگرام نصب شد و او هر لحظه شخصاً لایک‌ها و نظر‌ها را می‌خواند و لبخند می‌زد. برای اولین بار در زندگی‌اش حس می‌کرد که هم‌زمان از همۀ بچه‌هایش رضایت دارد. اگر آن لحظه فیلم‌برداری می‌شد، می‌توانست پایان یک سریال تلویزیونی باشد. از همان لحظه‌هایی که دوربین روی چشمان نم‌زدۀ پدر خانواده است و دور می‌رود و نمای حیاط خانه را می‌بینیم که پدر خانواده روی تخت نشسته و یک هندوانه در حوض آبی رنگ جلویش می‌چرخد؛ دوربین بالا می‌رود و موسیقی پخش می‌شود.

آبگوشت ظهر جمعه بیش از اندازه‌ای که توان داشته باشد، بار خانوادۀ صبوری را کشید. این شد که فرزندان وارد بخش‌های دیگر زندگی او شدند. غلامحسین صبوری و همسرش در نوشته‌های اینستاگرامی فرزندان‌شان «آقاجون» و «مادرجون» شدند. دل‌نوشته‌ها و قطعات ادبی این چهار فرزند به روش‌های مختلف در صفحات‌شان پخش می‌شد. لباس‌های همیشگی آقای صبوری و بانو جمع شد و لباس‌های خانه جدیدی خریده شد. آقای صبوری و بانو ست‌های لباس راحتی خانگی می‌پوشیدند؛ روزهای جمعه و مناسبت‌هایی مثل نوروز و یلدا هم روزهای رُبدوشامبرپوشی می‌شد. فرزندان هنرمندشان سعی می‌کردند با عکس‌های ناگهانی و بی‌هوا، گوشه‌های بیش‌تری از این زندگی ساده و صمیمی را در چشم دیگران فرو کنند. پوریا با آقای صبوری عکس دونفره می‌گرفت و می‌نوشت: «با آقاجونم، بعد از شاهنامه‌خوانی. هنوز مثل قدیما باصلابت می‌خونه.» آقای صبوری هم به روی خودش نمی‌آورد که نه قدیم و نه حالا یک برگ از شاهنامه را هم نخوانده است. دخترها هم میزانسن می‌دادند و از صحنۀ چای آوردن مادرجون فیلم می‌گرفتند و می‌نوشتند: «چای بعد از ناهار را فقط باید مادرجون برای آقاجون بیاره».

غلامحسین صبوری هر روز و هر ساعت بیش‌تر در نقشش فرومی‌رفت. مخده و پشتی و میز کوچکی دست و پا کرد و گوشۀ هال گذاشت. جای ثابتش همان‌جا شد. مثل رضا خوشنویسِ سریال هزاردستان پشت میز می‌نشست. میزش کاربردی نداشت اما جاپرکن بود در عکس قشنگ می‌شد. اهالی خانه هم استقبال کردند و بساط سماور و قوری و استکان و نعلبکی را هم طوری به آکسسوار صحنه اضافه کردند که می‌شد کارمند سادۀ بازنشستۀ ادارۀ برق را که نه خط می‌نوشت و نه خط می‌خواند، جای میرزا محمدرضا کلهر و میرزا غلامرضا اصفهانی جا زد. غلامحسین صبوری خیلی از زندگی‌ جدیدش لذت می‌برد و همۀ هوش و حواسش در اینستاگرام بود. همۀ نظرهای زیر عکس‌ها را می‌خواند و از تربیت کردن چنین فرزندانی به خودش می‌بالید. زندگی رشک‌برانگیزی پیدا کرده بود و همۀ آشنایان و فامیل زندگی او را در اینستاگرام پیگیری می‌کردند و نداهای «صبوری بچه تربیت کرده، ما هم گاو تحویل جامعه دادیم» از پدرها به فرزندان ساطع می‌شد.

غلامحسین صبوری در عرض چند ماه بهترین نمونۀ یک مرد تیپیکال ایرانی شد. عکس او در حال هم‌زدن مخلوط ارده شیره و نوشتۀ «آقاجونم متخصص درست کردن ارده‌شیره‌ است» خلاصه‌ترین ارائۀ روزهای اوج او در اینستاگرام است.

برنامۀ بعدی پخش زندۀ غافلگیری تولد غلامحسین صبوری بود که از یک هفته قبل همۀ هماهنگی‌ها توسط فرزندان و نوه‌ها انجام شده بود تا آقاجون‌شان در موقعیتی مناسب غافلگیر شود. ناگفته پیداست که این برنامه با توجه به حساسیت ماجرا و پخش زنده از صفحۀ اینستاگرام فرزندان، کاملاً با آقای صبوری و بانو هماهنگ شده بود و چند نوبت هم اجرای آزمایشی انجام شد تا کوچک‌ترین مشکلی ایجاد نشود و برگ زرین دیگری به جلوه‌های صمیمیت خانوادۀ صبوری اضافه شود. غلامحسین صبوری پشت میز نشست و عینکش را گذاشت و بندش را پشت سرش انداخت و مشغول خواندن شاهنامه شد. برنامه این بود که بچه‌ها و نوه‌ها کیک را بیاورند و با بادکنک و فشفشه تولدش را شاد کنند. نرگس و مینا از پشت پنجره پخش زنده را در اینستاگرام شروع کردند، تعداد بیننده‌ها که از صد نفر رد شد، در را باز کردند و همه با کیک و بادکنک و فشفشه و دیگر ادوات جشن تولد پای میز آقاجون رفتند. غلامحسین صبوری کاملاً در نقش تمرین‌شده‌اش فرو رفته بود و همه چیز به خیر و خوشی پیش می‌رفت که نوه‌ها فشفشه‌ و بادکنک به دست بالای سرش رفتند، قرار بود کنار آقاجون بنشینند که ترکیب گاز هلیوم بادکنک‌ها و فشفشه‌ها به انفجار بادکنک‌ها ختم شد. وقتی آقای صبوری ناخودآگاه از جایش پرید، بیش از صد بینندۀ پخش زندۀ این تولد دیدند که آقای صبوری در زیر رُبدوشامبر، همان زیرشلواری راه‌راه آبی تیپیکال ایرانی را پوشیده و در حین این غافلگیری گفت: «صد دفعه گفتم فشفشه ندین دست بچه‌ها... خدا کنه رُبشامر منو نسوزونده باشن...»

مَ بِه داغِ خودِت خیلی می‌خوامِت

شهین مخترع
شهین مخترع

• مَ سِرِ ساتِ دُزدَه پَن دَقِه کَم، تِه مِیدونِ باغ، خودِ هَمو دُخترِ خالَم، که خیلی دوستش می‌دارم، قِرار دارم.

من ساعت پنج دقیقه به دوازده، با دخترخاله‌ام که خیلی دوستش دارم، در میدان باغ قرار دارم.

• آغ بابام خیلی دَستِ بِدِه دُش، صُب تا پَسین چِل پِنجا تِه، تِه باغِش تِه باخ ساسیا، نون می‌خوردَن، نور اَ قَبرِش بِبارِه.

پدربزرگم خیلی سخاوتمند بود. صبح تا عصر چهل پنجاه نفر، در باغش در باغ سرآسیاب مهمان بودند. خدا بیامرزدش.

• مَ بِه داغِ خودِت، خیلی می‌خوامِت.

من به مرگ خودت، خیلی دوستت دارم.

• اَ تِه رازینا گَل گَل، وَر گَل شِدَم، غِلیدَم وِ تَک.

از پله‌های پشت‌بام، سر خوردم، افتادم پاییم.

• مَ هَر رو کِشالِه یَم وَر را بازار.

من هر روز باید بروم بازار

• چرخِ گاوگردی که آغ بابام خدا بیامرز، تِه دولاب کنارِ اُشا کنارِ مُدبَخ، ساخته بود که اَ چا خودِ هِزار تِه دولابی که خودِ اِشکیلو خودِ رسپون وَر هم بسته شِدِه بودَن که اَ چا آب بِکِشَن بالا، یِخُ گاوو وَر دورَش می‌گَش، یِخُ مَم اُشتِرو. ما بَچا مَم سِرِ چِنگو می‌نِشِستیم بِه سِیل. هَم سِرِ گاوو خودِ اُشتِرو وَر گَش می‌یُفتاد، هَمَم سِرِ ما. یادِش باشه.

چرخ گاوگردی که خدابیامرز پدربزرگم در مزرعه کنار آشپزخانه و آغل ساخته بود، که از چاه با هزاران کوزه کوچک که توسط چوب‌های کوچکی که با ریسمان به هم وصل می‌شدند آب بکشد بالا، گاهی یکی از گاوها و گاهی هم یک شتر آن را می‌چرخاندند. ما بچه‌ها هم سر پا می‌نشستیم و تماشا می‌کردیم. هم گاو و هم شتر بر اثر چرخیدن زیاد سرگیجه می‌گرفتند و هم ما با نگاه کردن به آن‌ها. یادش به خیر.

شعر طنز

.
.

این سهمِ نفتِ ما کو؟

حمید نیک‌نفس

گفتم به او فلانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

سخت است زندگانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

پیری رسید و دیدم، گر منتظر بمانم

طی می‌شود جوانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

گفتی که بُرده لولو، گفتم کجا؟ چه جوری؟!

ای دُره المعانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

با رهبران دنیا، فالوده صرف کردی

ای مُنجی جهانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

خوردی چو این دَکل را، ماننده آبِ خوردن

باید خودت بدانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

زور است حرف مُفتت، این زورِ نابجا را -

با اینکه می‌چپانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

زحمت اگر نباشد، آن جای نابجا را

دادی اگر تکانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

ای نور، ای عَلا نور، ای هالۀ عزیزم

ای ماه آسمانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

از نسلِ اردشیر و همدستِ پاک دستان

ای وارث کیانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

گفتی که در بهشتم، جبران کنی و گفتم

در این جهان فانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

دیر است صبح فردا، شاید که من نبودم

اکنون که می‌توانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

پرونده‌مان گمانم، چون وعده‌های دیگر

گردیده بایگانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

گیرم به روز محشر، دامان و یقه‌ات را

این خط و این نشانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

بویی نبود و حتی، بر سفره‌های مردم

آبی نبود و نانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

البته روی منبر، این نکته را نگفتی

هنگام روضه‌خوانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

این وضع مملکت را، چون حال و روز بنده

چون باعثید و بانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

ای قادری که جان را، حتی دو لقمه نان را

دادی و می‌ستانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

کردم اگر جسارت، باید مرا ببخشی -

از روی بدگمانی، این سهمِ نفتِ ما کو؟

روباه نامه (۳)

سیدعلی میرافضلی

و سحرگاه، روباه

شاد و خندان

داشت از مرغدانی به صحرا می‌آمد

یك دو مرغش به دندان.

«ماه خیلی قشنگ است»

با خودش گفت ـ

دشت در گرگ و میش سحر حالت ویژه‌ای داشت.

یادش آمد شب قبل

مادری را كه با جوجه‌هایش

قصه می‌گفت

از صدای خروسی كه هر صبح

خواب همسایه‌ها را می‌آشفت.

یادش آمد

جوجه‌ای را كه با خواهرش بر سر دانه‌ای بحث می‌کرد

مرغ چاقی كه با خاله‌اش

حول‌وحوش درشتی یك تخم

فحص می‌کرد.

یادش آمد خروسی

كه دنبال یك مرغ خوش‌تیپ می‌گشت

(باد افكنده در بال و گردن)

مرغ‌های جوانش به دنبال

مرغ منظور اما

همچنان بر سر ناز كردن.

دیرگاهی در افكار خود غوطه می‌خورد

وز گناه پلشتی كه دندان او بر گلوگاه آن مرغ‌ها مرتكب شد،

رنج می‌برد.

قطره اشكی سر پوزه‌اش را

قلقلك داد.

زوزه‌ای از ته دل برآورد.

یادش آمد كه این عادت اوست

با خودش گفت:

«این روالی است كز روز اول نوشتند»

یادش آمد كه او را

با همین خصلت و خو سرشتند.

یادش آمد خودش هم زن و بچه دارد

نان عهد و عیال خودش را ازین راه باید در آرَد.

«ماه خیلی قشنگ است

خاصه در گرگ‌ومیش سحرگاه»

با خودش گفت روباه ـ

لختی آسود:

لابد این مرغ‌ها نیز تقدیرشان این‌چنین بود!

مهران راد

یک کمی با دلم حقیقی باش، در فضایِ مجازی‌ای همه‌اش

من به تو سخت بسته‌ام دلِ خود، تو به دنبالِ بازی‌ای همه‌اش

بِرکه‌ام بودی و شدم ماهی، در هوایِ تو آب‌زی یعنی

بعد از آن هی تو را هوا برداشت، آن قَدَر که هوازی‌ای همه‌اش

و تریپِ تو نفیِ فرصت‌هاست، بی‌محل کردنِ محبت‌هاست

نَشِناسی نیازمندی را، آخرِ بی‌نیازی‌ای همه‌اش

همه جایِ مرا تو می‌گردی، کُمُد و کیف و کفش‌هایم را

روز و شب کشف می‌کنی الکل، زکریایِ رازی‌ای همه‌اش

باده نوشم: «خُجسته‌ام» خوانی، نخورم: «بچه مثبتم» دانی

به سخن هی کُلُفت می‌گویی، به زبان در درازی‌ای همه‌اش

تو فقط گیر می‌دهی و کسی، نزند بر خلافِ تو نفسی

وَ سَرت درد می‌کند یعنی! عاشقِ صحنه‌سازی‌ای همه‌اش

شهر این روزها چه خط‌خطی است، تو نمیری عجب حکایتی است

همه از رویِ هم عبور کنند، تو چه جوری؟ موازی‌ای همه‌اش

...

اهم اخبار

سرودۀ: راشد انصاری

به مناسبت روز خبرنگار

خبرنگارم و غم ریشه کرده در جانم

عزیز ِ من چه بگویم، تو را نرنجانم

«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت»

به من نوشت که باید فقط غلط ننوشت

«خبرنگار «نوشت و» خبرندارم» کرد

سه حرف اول من را گرفت و خوارم کرد

زمانه کرده دهان من و تو را سرویس

خدای کرده رهامان پناه بر ...سانسور!

و ما که از همه چیز همه خبر داریم

برای گفتن حق، باز درد سر داریم

اگرچه شهره شهریم، در خبر چیدن

ولی به مسلک ما نیست پاچه مالیدن!

قبول کردن رنج و ستم که آسان نیست

همیشه خوردن نان از قلم که آسان نیست

خبرخبر، چه خبر، غیر محنت و سختی

نفس کشیدنِ مردم در اوج ِ بدبختی

خدا کند که یکی هم به دادشان برسد

«خدا کند که فقط زود آن زمان برسد»

خبر خبر چه خبر غیر فقر و بیکاری

بگو به من که از این خوب‌تر خبر داری

نشسته بر همۀ شهر سایۀ هیزی

حیای گربۀ شیخ است و قصۀ دیزی

دلم گرفته ولی خنده بر لبم جاری ست

برای آدم بدبخت، خنده اجباری است

اگر که مرد ِ خدایید، ادعا نکنید

برای مردم ایران فقط دعا نکنید

کمی به داد دل ِ مردمان ِ ما برسید

فقط نه این‌که به فامیل و آشنا برسید

کمی به خالوی طناز ِ خویش جا بدهید...

به نصف هیکل او لااقل فضا بدهید!

همسر اینترنتی

افسر فاضلی- شهربابک

او همسرش را توی اینترنت پسندید

تقدیر را با سرعت یک جت پسندید

بعله برون و سنت اجدادی‌اش را

در یک فضای مبهم و ساکت پسندید

چون قالی کرمان برایش پهن کردند

او خام شد، یک تکۀ موکت پسندید

انگار بازی بود عشق و او ز بازار

آن را برای گوشی و تبلت پسندید

یا زندگی ظرف نچسبی بود و ارزان

آن را برای پختن املت پسندید

او از حقیقت سایه‌ای می‌دید آنجا

اصل و نسب بگذاشت و ماکت را پسندید

باید مجازی زندگی می‌کرد عمری

او همسرش را توی اینترنت پسندید!

منوچهر آتشی

اکبر اکسیر

راحت شدی

از کار و کارنامه

از سلام‌های مصلحتی

از پایتخت کثیف شعر

از دون ژوان‌های روشنفکر

...

اگر در تهران ماندگار نمی‌شدی

نمک این‌قدر گران نبود

پلنگ زخمی دیزاشکن!

نمونه

باور کنید من نمونه‌ام

دوست و دشمن اقرار می‌کنند من نمونه‌ام

ملیحه هم تأیید می‌کند من نمونه‌ام

اول باور نمی‌کردم من نمونه‌ام

حالا باور می‌کنم من نمونه‌ام

لطفاً، قبل از ساعت ۸

مرا به آزمایشگاه تحویل دهید!

لوح فشرده

شعر خواندم نشنیدید

کتاب زدم نخریدید

فرستادم نخواندید

برای مصاحبه هم که نیامدید

پس مادر... ها

اینجا، سر مزارم چه می‌کنید؟!

عصر الکترونیک

بیکار که می‌مانم

کنترل‌ها را کنترل می‌کنم

کنترل تلویزیون

کنترل ویدئو

کنترل رسیور

کنترل ضبط، کولر،...

امان از دست این همه کنترل!

مسلم حسن‌شاهی- رفسنجان

قدم زدیم و نشستیم و گفت‌وگو کردیم

به جای هر غلطی حفظ آبرو کردیم

نه با طناب زلیخا به چاه افتادیم

نه چاک پیرهن خویش را رفو کردی

شدیم ریزعلی و جامه را درآوردیم

شدیم پتروس و انگشت را فرو کردیم

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

فضای میکده را زود شستشو کردیم

درون دخمه به‌جز توبۀ شکسته نبود

زمین میکده را هر چه زیر و رو کردیم

سر پیاله سلامت که دی من و ساقی

به سرسلامتی خود شراب بو کردیم

به جرم خوردن یک دانه سیب پوسیده

چه میوه‌ها که نخوردیم و آرزو کردیم

اگر مراد تو ای شیخ نامرادی ماست

به نامرادی این روزگار خو کردیم

محمد قلی نسب. رفسنجان

من و هما دو کبوتر در آسمان همیم

ورای قصه و افسانه، داستان همیم

اگرچه هر دو به یک خانه میهمان شده‌ایم

به دعوتِ نَفَس و بوسه، میزبان همیم

به روز، مشغله داریم و گرمِ کار جهان

شبانه شانه و آغوش و آشیان همیم

حریمِ خلوتِ هم را به هم نمی‌ریزیم

دو ارتشیم که در مرز پادگان همیم

اگر خمار بمانیم، در خماریِ هم

اگر شراب بنوشیم، استکانِ همیم

برای رد شدن از در، مسیرهای جدا

برای رد شدن از درد، پلکانِ همیم

دو همدمیم که هرجای این جهان باشیم

اگر جدا و اگر در کنار، جانِ همیم

همیشه هر دو به یک نقطه خیره می‌مانیم

دلیل گریه و لبخندِ ناگهان همیم

خدا کند که به این عشق، آفتی نرسد

که هر دو میوۀ باغیم و باغبان همیم

بدشانس

مرتضی کردی- زرند

یه ماشین دارم انگاری عروسه

و یک گربه که زیبا و ملوسه

دلم مثل یه مرغ عاشق اما

خصوصیات من مثل خروسه

پریشب آدمی قرتی به من گفت:

جهان لبریز آدم‌های لوسه!

از اون وقتی‌که مد شد ریش، افسوس

شدم تنها من بی ریشِ کوسه

همیشه یک نفر در زندگیمه

که می‌آیه برای بنده سوسه

یکی می‌گفت مهنازه تو پیوی

ولی فهمیدم اسمش اشکبوسه

الهی خیر نبینه دختری که

زده جیب مرا هنگام بوسه

من اون پیکان داغونِ خرابم

که آنش پاره شد تو راه شوسه

یه ماهیگیر بی‌شانسم که هرروز

میاد به سمت قلابم یه کوسه...

کسی که پول من را خورد می‌گفت:

پسرداییِ فرشاد پیوسه

یه دل دارم دو تا دلبر، یکیش چین

یکی دیگه ش همه دونن که روسه

سعید زینلی- زرند

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست (۱)

در دیار ما که اصلاً مشکلی در کار نیست

چند سالی هست کلاً بر سر کاریم ما

نرخ بیکاری شده صفر و کسی بیکار نیست

جنس‌ها هم یا رسیده قیمتش تا آسمان

یا به لطف قشر دلالان، توی بازار نیست

البته این‌ها دلیلش ترک دنیادوستی ست

طفلکی دلال‌ها که قصدشان آزار نیست

وعده‌ها دادند مسئولین ولی خیرالعمل

احتمالاً صدعمل چون نیمی از گفتار نیست

آن که یک مدت کلاه خلق را برداشته

گفت در سر عقل باید بی‌کلاهی عار نیست (۲)

اینکه نورِ خانه هامان را خودی دزدیده، شُکر

این چراغ اصلاً برای خانۀ اغیار نیست

گفت عیب کل مسئولین، فساد مالی است

گفتمش خاموش شو چون هیچ گل بی‌خار نیست

چون کلید تو شکسته یا که کلاً گم شده

راهکاری غیر بالا رفتن از دیوار نیست

ای مهندس قصه‌هایت را هدر دادی چرا

از همان بادی امر اینجا کسی بیدار نیست

پ ن ۱: مصراع از استاد سخن سعدی است

پ ن ۲: مصراع از پروین اعتصامی است