ضحاک

کاووس سلاجقه
کاووس سلاجقه

در دو بخش پیش، به چگونگی پیدایش دورۀ ضحاک و چگونگی پایان کار جمشید و نقش قدرت در فراهم آمدن رویکردهای اجتماعی انسان و هم‌چنین فرایند فرهنگ همگانی و نقش آن در چگونگی شکل‌گیری نظام اجتماعی و فراهم‌سازی زمینه‌های قدرت و پس از آن دیکتاتوری‌ها، سخن گفتیم، در این بخش هم چنان به ساخت و خواست قدرت و نمود آن در داستان ضحاک خواهیم پرداخت.

در زمینۀ محرک‌های برتری‌جویی و روند دگرگونی جامعه از حیث نقش‌ها، موقعیت‌ها، خاستگاه و ساختار جامعه، گفتیم که مارکس سرمایه را نشانۀ برتری و چشم‌انداز حرکت انسان‌ها به سوی برتری‌جویی می‌داند. در حالی که راسل قدرت را نشانه و هدف این حرکت و چشم‌انداز نهایی برتری‌طلبی و دست یازیدن به سروری و برتری می‌داند، چرا مارکس تا این پایه بر روی سرمایه تکیه دارد. چون او فرزند زمانه‌ای است که شاهد زشت‌ترین، بی‌رحمانه‌ترین و پلیدترین شکل سرمایه‌داری، در برخی کشورهای اروپایی چون انگلیس و آلمان است. کارخانه‌هایی در وحشتناک‌ترین شیوۀ زیست، تاریک و بدون کوچک‌ترین امکان بهداشتی، با بی‌رحمانه‌ترین روش تولید با کارگرانی رانده شده از زمین و مزرعه و روستاهای خود. در بدترین شرایط کار و بهره‌کشی برای اربابانی کنده شده از زمین یا برآمده از شرایط جدید تولید و تجارت، با نام بورژواها یا خرده‌بورژواهای نوپایی که به‌جز پول و سرمایه، هیچ چیز در اندیشه و کله‌های خشکشان نمی‌گذشت. مارکس همۀ این شیوه بهره‌کشی کشنده برای کارگران را می‌دید و همۀ روزگار نوجوانی و جوانی خود را با مشاهدۀ چنین صحنه‌هایی از کارخانه و سرمایه گذرانده بود. کارگرانی که حتی به خاطر بی‌خانمانی و نداشتن جایی برای سکونت و زیست، ناگزیر کودکان خردسال خود را با خود به کارخانه می‌بردند و آنان نیز ناخواسته در فرایند این بهره‌کشی و شرایط نادرست کار و زیستن می‌افتادند و همین سیاه‌کاری سرمایه، در ذهن و اندیشۀ مارکس بازتابی چنین یافته بود که سرمایه مهم‌ترین عامل حرکت و مهم‌ترین عامل ستم گری و سروری کردن است.

درحالی که اگر درست بیندیشیم، خود سرمایه نیز برای قدرتی که به صاحب سرمایه می‌دهد، می‌تواند، از لوازم قدرت یا حتی از عوامل قدرت باشد که در همۀ روزگاران، در شکل‌هایی بوده است که در «خواست قدرت» خودش را نشان می‌دهد. چراکه خواست قدرت، مهم‌ترین انگیزۀ روان بشری است. پس نظریۀ مارکس می‌تواند درست باشد، اگر بپذیریم که سرمایه هم از عوامل و لوازم ساخت قدرت است.«کی یرکگور» (kayyerkgoor)دربارۀ طبیعت پنهان وجود آدمی نگاهی دارد که تا اندازۀ زیادی درست است، اما می‌توان در کنار آن، جنبه‌های مثبتی هم برای آن برشمرد. او می‌گوید: «وقتی که پا به سن گذاشتم، چشمم باز شد و حقیقت را مشاهده کردم. از مشاهده‌اش خنده‌ام گرفت و تا کنون نتوانسته‌ام، جلو خنده‌ام را بگیرم. دیدم که معنای زندگی در کوشش برای خوردن و زیستن و جاه‌طلبی خلاصه شده است.» و «توکویل»(Tokwil), می‌نویسد: «عشق روستاییان به زمین، عشق به مالکیت نیست؛ عشق به قدرت است. علتش این است، که روستایی همیشه حاضراست، برای تملک زمین پول بیشتری بپردازد.» (مصطفی رحیمی، ۱۳۷۶، ص ۱۸-۱۹) به درست این‌که قدرت جویان در دو راه گام برمی‌دارند، برخی دنبال قدرت سیاسی می‌روند تا در زینه‌ای و پله‌ای بالاتر باشند و برخی به جمع ثروت می‌پردازند تا باز هم از قدرت ثروت بهره ببرند. وگرنه دارندگان دارایی زیاد، چیزی بیش از دیگران نمی‌خورند یا بیش از دیگران مصرف نمی‌کنند. ضحاک در شاهنامه، نمادی از هر دو است؛ که ثروت را پدر برای او فراهم آورده و قدرت را مردمی به او می‌دهند، که خود... گوهر ستم‌پروری و ستم‌پذیری در وجودشان دارند.

از این روی زندگی‌های اشرافی، دزدیدن‌های بیرون از شمار، پوشیدن‌ها و ابزارگران قیمت، همه و همه برای نشان دادن قدرت است. دلیل این‌که در اینجا، به گزارش از قدرت، بیش‌تر می‌پردازیم، آن است که ستمگری و ستم‌پیشگی و زیر پا نهادن مردم و خواسته‌ها و حقوق آنان بر پی واره‌های قدرت ریخته می‌شود و شکل می‌گیرد. اگر مردمی زمینه‌های قدرت را فراهم آورند و در پی آن دیکتاتورهایی تولید کنند، زورگو و حق‌ناشناس و خون‌خوار و ضد انسان، در واقع زمینۀ خشم جامعه و کینه‌توزی نسبت به ساختۀ دست خویش را فراهم می‌آورند وهم همۀ زیرساخت‌های جامعه را برای برپایی ستمگری و دیکتاتوری به هم پیوندمی زنند، «ضحاک یا اژی‌دهاگ، بدون هیچ‌گونه تردیدی، لحظه‌ای از اندیشه ایرانیان است، نسبت به ساختار نظام سیاسی-اجتماعی خودشان. لحظه این‌که هزاره‌ها را در برگرفت، این اندیشه به کوشش فرزانۀ بزرگواری با آرمان‌های انسانی و درک ژرفایی از واقعیت [ به تصویر کشیده می‌شود و همۀ وجودش و ذوقش در این کوشش می‌درخشد که پلیدی‌های واقعیت] نظامی غارتی-قبیله‌ای را به کمک واژه‌های مقدس و الهامات سروش خجسته دمان بزداید و نمادنوین آن را به بلندا برکشد. با خلاقیتی بی‌همتا ضحاک را شکستۀ جنایات خودمی‌سازد و فریدون را در آغوش یزدان می‌پروراند. در کنار او می‌ایستد و با خستگی توصیف‌ناپذیری به او دادگستری و روشن‌دلی و بیداردلی الهام می‌کند؛ او را از غارت و کشتن و سوختن بازمی‌دارد؛ تا شاید درسی باشد، زورگویان و ستمگران به مردم و میهن را، تا به او و آنان بیاموزد، که هنر را ارج نهند و جادویی را خوار بدارند، آزاداندیشی را بزرگ بدارند و به شاباش و فرخندگی اهل دانش و هنر، گام بردارند و کوفتن با گرز را تکرار نکنند. توصیف او، توصیف مردمانی است که شوربختانه، پادشاه هول‌انگیز و اژدهاپیکر را دوست دارند و می‌پرورانند. او این‌چنین مردمان را که در کنار و همراه و همسایگی او می‌لولیدند، با سنان قلم زخم می‌زند. بر آنان می‌شورد که سلاح را رها کنید و صلاح را برگیرید.

از غارت یکدیگر دست بکشید و از گرداگرد پادشاهان و زورگویان هول‌انگیز، پراکنده شوید و خوی و سوی اهریمنی را رها کنید، به آن امید که فریدون شوید. چراکه:

فریدون فرخ فرشته نبود

ز عود وزعنبر، سرشته نبود

به داد و دهش یافت این نیکویی

تو داد و دهش کن، فریدون تویی