آنژیو

مهدی محبی کرمانی
مهدی محبی کرمانی

«ها بعله، اینم از دردا دل ما، حالا دلتون واشد؟»

این‌ها را اشرف خانم می‌گفت و بعد هم امان نداد که احوال‌پرسی بتول خانم تمام شود. چهل سالی می‌شود که اشرف خانم و بتول خانم همسایه‌اند. زندگی این دو، شباهت عجیبی به هم دارد. هر دو شوهران‌شان را از دست داده‌اند. بچه‌هایشان را عروس و داماد کرده‌اند. بیشتر وقت‌شان به نگهداری نوه‌ها و نتیجه‌ها می‌گذرد و اگر فرصتی پیدا کنند سری هم به یکدیگر می‌زنند. ملاقات‌هایشان اما همیشه توی کوچه است. درست جلوی خانه‌ فخری خانم. کسی که میانه خوبی هم با او ندارند. نه اشرف خانم و نه بتول خانم. این هم از همان مایه شباهت‌های عجیب آن‌هاست.

گرفتاری‌هایشان هم شبیه هم است. هر دو آرتروز زانو، دیسک کمر، فشارخون، کلسترول بالا، آب‌مروارید و سنگ کیسه صفرا رنج می‌برند. بی‌وفایی بچه‌ها، علی‌الخصوص پسران، خوش‌اقبالی عروس‌ها و بدشانسی دختران‌شان کم و بیش مثل هم روایت می‌شود. خانه‌های هر دو به شدت فرسوده و خوراک یک زلزله دو ریشتری است. لوله‌کشی آب و فاضلاب خانه‌ها هم در حد فاجعه‌باری تخریب گردیده، همه جا شیرها چکه می‌کنند، لوله‌ها نشت کرده و چاه‌هایشان گرفته شده است.

«زشته، دِگه وَر من و فخری خانم زشته که مِش بزنیم، حالا ای پیرزال ور کی آراگیرا می‌کنه؟ مَ نمی‌دونم. ندیدی مادِر، دیروز شده بود عین روباه قشو کرده!» تا بتول خانم بپرسد که ماجرا چه بوده است، اشرف خانم تقریباً یک بار دیگر تمام پرونده فخری خانم و خدابیامرز جعفرخان را باز کرد و بست. جعفرخان شوهر فخری خانم بود. بیست سال قبل سکته کرده و از دارِ دنیا رفته است. اشرف خانم هنوز اعتقاد دارد که جعفرخان از دست‌کارهای فخری خانم سکته کِرده است.

«جعفرخان مردنی نبود. شما هنو تو این مَله نومده بودن، ماشاءا... چه قدی، چه قامتی، چه هیبتی! خدا همه رفتگان عالم را بیامرزه. ما قدیما تو گلبازخان همسایه جعفرخان اینا بودیم. جعفرخان اولش هم خواستگار من بود. بابام خدابیامرز می‌گفت، عشرت دختر بزرگمه، اول او بره بعد نوبت اشرف! عشرت نه خودش عاروس شد، نه گذاشت یک خواستگار درست و حسابی نصیب ما بشه. خدا رحمتش کنه، آخرش هم جوون‌مرگ شد. بماند، بعدش هم جعفرخان گم و گور شد. تا تفاق روزگار ای زنکه از تو یقه‌ش سبز شد. حالا چه طور ما دوباره همسایه شدیم حکایتی داره...»

بتول خانم دستپاچه گفت: «بله، یه دوبار تعریف کِردن، می‌دونم!»

نون خونـگی

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

پِسِرو عمه طاهره دو سه سالی بود که یه رِفیقویی تو ماهون پیدا کِرده بود، ماهی مَم یه بار یا دو بار می‌رَف از رِفیقوش لبنیات مِحلّی و نون خونگی وَر خودِشون مِستوند. مامَم یه پار وَختا یه چیزویی بِشِش سِفارش می‌دادیم، اونم مِستوند و وَشِمون میاورد. البتّه مامَم پیش خودمون نِمی‌گذشتیم و هرباری دَه، بیس تِمِنی بِشِش می‌دادیم که لااقَلَن کِراش بِشِه. خداییشم ارزش دُش، یه نونایی ازاوجو می اُورد عِینهو دُمبه گوسفند، آدم هَوَس می‌کِرد یه نونی خالی خالی بِخوره. یه مَسکه‌هایی مَم می‌اُورد مِثل اشک چِشم. هَمطو نِگا که وَشِشون می‌کِردی وِ آب می‌شد. خلاصه مامَم دِگِه عادت کِرده بودیم، یه وَختی که نونِمون تِموم می‌شد هِش نونِ دِگِه‌ای نِمِستوندیم.

پَسینِ جِمِه‌ای بود که نِشِسته بودیم وقِرار بود اَمینو پِسِرِ عمه طاهره بیایه دِرِ خونه که سفره و دَباله اَشِمون بِستونه و بِرِه یه نون و ماستی وَشِمون بِخِره.

مِنَم هَمو روز جلوترش وامَم جور شِدِه بود و یکی از ای مِبایلووا هوشمند وگِرون اِستونده بودم. البته مارکِشِه نمی‌گَم که یِهو وَشَم صفحه نِئلَن و بِگَن می‌خواسته از اَپِل تبلیغ بُکُنه. هَمطو که ماطِلِ اَمینو بودَم یِهو وِژدانو اَکبیرَم تِمَرگید وَر کِنارم و شِرو کِرد به قِینوس گُفتَن. هِی دَقّه‌ای یه بار یه تِپِکویی می‌زَد وَر تو سِرَم و می‌گف:

- تو خِجالت نِمی کِشی؟ زِنِت از ناداری دسته کیفِشه گِرِند داده وَرهَم که از خرج و برجا کم بکنه. اِحسانو بچّو نادونی کیفِش تِکِ پَرک شِده و وَر همه جاش یه سوزِن قُلفی زِده. تاکی مَم بِشِت می گَن، لوساتِه مِندازی وَروهم و می‌گی: وَر سِرِ گنج که نِنِشِستم ... چِطو از دِلِت وَر اومد که بِری یه مُشت پولی بِدی ازای مِبایلووا بِستونی؟ بِشِش گُفتم: تو وِژدانی سِرِت از ی چیزا بِدَر نِمیایه. ای مِبایلا اوجاها دِگِه گِرون نیسته، خدا خیر از کار آمریکا روسیا شِده وَر بِداره که هم ارزش پول ما کم شِده و هم ارزش پول او خدا وَرگَشته خیلی بالا رفته.

یِهو دیدم چِش بِدَر اومِده از اوجویی که می‌خواست زَهرَم بُکُنه، یه خندوئی کِرد وگُف:

- تو فِقَط بِنشین حساب بُکُن ببین خود ای پول چند تو کیف وَر زِن وبچه‌ات می‌تونستی بِستونی؟

شبِ شـعر

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

سالای آخر دبیرستان وَر خودمون برو بیایی پیدا کرده بودیم، هم مُبصرِ کلاس بودیم و هم مسئول انجمن هنری دبیرستان. بنده خدا آی بمون (بمان) علی هادوی (حالو چرا علی بمون؟! خودشون می‌گفتن مادرشون هر چی بچه می‌زاییدن می‌رفتن به رحمت خدا، وَر همی خاطر اسمِ ایشونِ گذوشتن علی بمون که وَشِشون بمونن و ایشونم رو پدر و مادرشونه زمین نزدن و خدا رو شکر زنده موندن) معلّم کارای فوق برنامه مونَم حسابی به مَ پر و بال می‌دادن و تحویلمون می‌گرفتن و می‌گفتن: حمیدو، تا می‌تونی شبِ شعر رابنداز، تئاتر و نمایشگاه خط و نقاشی و روزنامه دیواری اینارِ فعال کن، کارِتم به درس خوندن نباشه مَ خودم نمراتِ اَ معلّما میستونم، تازه ایشون معلّم زبانمونم بودن! وَر همین خاطرم مَ فرق it رِ با is نمی‌دونستم چیزه ... یه دَفه مَم سرِ کلاس معنی هر کلمه‌ای رِ که پرسیدن و ما را نمی‌بردیم، گفتن: تو فقط یه کلمۀ انگلیسی رِ پا تخته دُرُس بنویس و اِسپِل کن مَ نمره ته میدم، ما مَم پاتخته نوشتیم Book (تنها کلمه‌ای که بلد بودم) گفتن اِسپِلش کن: گفتم بی، او، او، کی ... گفتن: حمیدو چرا صدا سگ میدی؟ وَر چی عو عو می‌کنی، بگو دَبل او و نمره مِنه دادن بیست!!!

دردسرتون ندم یه دَفّه که قرار شد تو دبیرستان شبِ شعر رابندازیم، همه معلّما شهرِ مدیرا و رئیسا اداراته دعوت کردن و کُلّی اُلسون و گُلسون ... شبِ شعر ساعت ۷ شب شرو می‌شد ولی آی هادوی به مَ گفتن شما (تو) ساعت چار تو سالن باش تا کارایِ مراسمِ انجام بدیم. پرسیدم: آقا ما مَم میبا شعر بخونیم؟ آخه اوموقا یه چیزوایی به اسم شعر می‌نوشتیم و می‌دادیم ایشون می‌خوندن و الکی می‌گفتن خوبه و تشفیقمون می‌کردن! گفتن: حالو تو یکی دِ تا اَ شعراته بیار ولی یه شعری مَم اَ یه شاعرِ معروفی همرات باشه که اگه شعرا خودت خوب نبودن اونه بخونی، گفتم: چشم.

بچـۀ بی‌پدر

مرضیه محمدی
مرضیه محمدی

از این طرف. فائزه نگاهم می‌کرد، صدای مترو، صدای دست‌فروشای کف مترو، صدای مردم آنقدر زیاد بود که اشاره‌های منو نفهمه. باز داد زدم: میگم از ایننننننن طرف. سرش رو تکون داد و پشت سرم راه افتاد. دختر گرمی بود، اهل نیشابور بود. زیاد حرف نمی‌زد، اما وقتی که حرف می‌زد، یا خیلی حوصله‌اش سررفته بود، یا یه نکتۀ مهم رو می‌خواست بگه که یا بهش می‌خندیدیم، یا با پماد ویکس همراهیش می‌کردیم. پوست سفیدی داشت، برعکس من. موهاشم طلایی بود، همین. از ورودی ایستگاه مترو بساِط دست فروشا پهن بود تا قسمتی که ایستگاه رو عوض می‌کردی که به مقصد بعدیت برسی. فائزه تازه با ما هم خونه شده بود. من و مائده و فاطمه. زیاد تهران و مترو رو بلد نبود، واسه همین هر ایستگاهی رو می‌خواستیم جابه‌جا بشیم با حوصله براش توضیح می‌دادم. چندوقت پیش خواهرش رو از دست داده بود و افسردگی حاد داشت، فکر می‌کنم یکی از علت‌های اصلیِ حرف نزدنش مرگ خواهرش بود. روی صندلی‌های زرِد آخر ایستگاه نشسته بودیم، دقیقاً قسمت انتهایی

یادم افتاد قبل کرونا یه دختر خودشو پرت کرده بود رو ریلای مترو!

واگن خانم‌ها. ساکت بودیم. من به کرایه‌های عقب‌افتادۀ خونه فکر می‌کردم، فائزه؟ لابد به خنده‌های خواهرش ... یه آِه عمیق کشید و گفت: تا حالا هیشکی رو ریلای مترو خودکشی کرده؟

گفتم: آره. گفت: به نظرت راحت میشن؟ گفتم: خُل شدی فائزه؟ کی با خودکشی راحت میشه؟ اونم با تیغ نه، با قرص نه، با مترو؟ وای وای خیلی دل می‌خواد... دیدم دستشو برد سمت جیب پالتوی بلند و مشکیش و گوشیشو درآورد. نت گوشیشو وصل کرد و وارِد سرچ گوگل شد. تایپ کرد:

«خودکشی در مترو تهران»

پِت پِت

شهین مخترع
شهین مخترع

بچگی‌یامون خودِ بَچ مَچا خالجانامون خودِ آغدایی یامون، نوروزا تِه باخ سراسیا می‌رفتیم پا کِمَر کِغارک۱ خودِ نون کِلاغو۲ می‌کندیم می‌خوردیم. چِقَ خُش می‌گُذَش. یادِش بِه خیر.

بچه که بودیم در نوروز با بچه‌های خاله‌ها و دایی‌هایمان می‌رفتیم تِ باغ سراسیا یا به دامنه کوه می‌رفتیم و کغارک و نان کلاغی می‌چیدیم و می‌خوردیم. چقدر خوش می‌گذشت. یادش به خیر.

• مِی مَ سُمبام دِرازِه که میبا هَر رو وَر را بِشَم وَر را بازار، اُردا شِما رِه اجرا بُکنَم؟

مگر من قدرت اسب را دارم که باید هر روز بروم بازار، دستورات شما را انجام بدهم؟

• پُفتالا چایی رِه کی رِختِه تِه دستِ پا؟ چِقَ بِچَل بازی بِه دَر اُوُرده.

این تفاله‌های چای را چه کسی این وسط ریخته؟ چقدر اینجا را کثیف کرده است.

• اینا خودِ هَم بِدِه بِستون دارَن، خودِ هَم کاکو دادو یَن، خودِ هَم روز خواب شب خوابَن.

این‌ها با هم رابطه خوبی دارند و با هم خیلی دوست هستند. شب و روز پیش یکدیگر هستند.

• ایجِه یِه مُشتِ کِنِسی اُفتادَن وَر هَم.

اینجا تعدادی آدم خسیس دور هم جمعند.

• چراغ موشو وَر چی هَنچی افتاده وَر پِت پِت؟

این چراغ نفتی چرا اینقدر سر و صدا می‌کند؟

• ای دِتا خوارو یِه تِه شون یِه شاتیتِکو فِت فِتویی یِه، یِه تِه شونَم شِلِ شِلِی لایِه.

این دو خواهر یکی‌شان پر حرف و پر سر و زبان است، یکی‌شان هم بی‌حال و بی‌تحرک است.

۱ - کِغارک: قارچ کوهی

۲ - نونِ کلاغو: سبزی غده‌ای شبیه تربچه، که پوست آن سیاه و مغزش سفید اس

اندر احوالات مدیرمسئول مجله سرمشق

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

آن بتول علم، آن بانوی حلم، آن اهل قلم، آن آمده از روزنامه اطلاعات، همانا بتول ایزدپناه بود. و‌ ما را هم سرپناه بود. در مجله جمعی درویشان را جمع کرد و گفت: سرمشق باشیم. گویند نبوغی وافر داشت و آنچه می‌کاشت برمی‌داشت. روزی گفت: وضع کاغذ عظیم خراب است. اصحاب چون برفتند و پرسیدند آن را راست دانستند و او را از این کرامات بسیار بود. گفتند یا بتول ما در بحران هستیم، گفت ما در بحران زنده‌ایم.

چون از روزنامه اطلاعات رفت، گفتند رفتی! گفت: ما نرفتیم اطلاعات رفت.

پرسیدند: آموزش ما چه کم دارد؟ گفت: پرسشگری.

گفتند: روزنامه‌های ما. گفت: پرسشگری.

گفتند: مجله‌ها. گفت: پرسشگری.

پس فریادی کشید و گفت: ملتی که پرسشگر نباشد عقب مانده است و او را از این اعتقادات بسیار بود.

گفتند: یا بتول نیاز بشر؟ گفت: سرمشق

گفتند: راه توسعه؟ گفت: سرمشق

گفتند: چه می‌خواهی؟ گفت: سرمشق

گفتند: چه نمی‌خواهی؟ گفت: سرمشق

اصحاب حیرت کردند. گفتند: جناحی با کلید مشکلات را می‌گشاید.

گفت: ما بی‌کلید مشکل می‌گشاییم.

پس بر بلندی رفت و فریاد برآورد: به سه فرد اعتماد نکنید. مقامی که وعده می‌دهد، روزنامه‌نگاری که با همه رفیق است، شاعری که مخالف ندارد.

گفتند: یا بتول مدیران ریا می‌کنند. گفت: بترسید از روزی که مدیران به آنچه نکرده‌اند ریا کنند. پرسیدند: چه چیز سرمشق را بدنام و خراب می‌کند؟ گفت: تعریف مقامات از سرمشق و تمجید در مجله از مقامات.

روزی مدیرکل مجله سرمشق را دید که شهرتی جهانگیر یافته است پس بتول را پرسید: از ما چیزی بخواه.

گفت: افتخارِ سرمشق است که چیزی طلب نکند.

گویند روزی که خورشید سرد شد و زمین از مدار خارج شد، مجله سرمشق هنوز پابرجا بود!