قلندروها شما شاهد باشید!

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات
قلندروها شما شاهد باشید!

قلندران واقعی مورد نظر حافظ فرزانگانی بوده‌اند که دروغ نمی‌گفتند و از مظلوم حمایت می‌کردند و می‌توان گفت پیرو مولا علی علیه‌السلام بوده‌اند.

***

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

در گویش کرمانی، هرگاه دانه‌های درشت باران در حوض یا برکه‌ای آب بریزد، پژواک یا عکس‌العمل آن، مقداری آب است که به شکل عدد ۹ در سطح آب بلند می‌شود که ارتفاع آن به درشتی و شدت برخورد دانه‌های باران با سطح آب دارد. این پدیدۀ طبیعی در جنوب شرق ایران (کرمان و فارس) قلندرو نام دارد. ارتفاع قلندروها بین ۵ میلی‌متر تا چند سانتیمتر - بسته به حجم ارتفاع آب حوض و برکه و شدت بارندگی و اندازۀ دانه‌های باران - متفاوت است.

در فرهنگ‌های لغت فارسی (واژه‌نامه‌ها) قلندر؛ درویش، مرد مجرد و بی‌قید و از دنیا گذشته معنی شده است. در فرهنگ عمید می‌خوانیم که ریشۀ این واژه به‌درستی معلوم نیست و بعضی‌ها آن را معرب «کلندر» دانسته‌اند.

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است

این در حالی است که حضرت لسان‌الغیب، خواجه شمس‌الدین حافظ شیرازی می‌فرماید: «قلندران حقیقت به نیم جو نخرند/قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است» بنابراین در فرهنگ متعالی جناب حافظ، «قلندر» عارفی فرزانه، دانشمند و هنرمند است که حقیقت را یافته و به حق پیوسته است و ثروتمندان عاری از علم و هنر در اندیشۀ آن‌ها، حتی نیم جو هم ارزش ندارند.

با این وصف، مرد مجرد بی‌قید و از دنیا گذشته نمی‌تواند معنی این واژه آشنا با ذهن حافظ باشد. در صورتی که آن را معرب «کَلَندر» بدانیم؛ مرد تنومند و درشت‌اندام و قوی‌هیکل نیز به تنهایی پاسخ قانع‌کننده‌ای نیست.

اینجانب بر این باورم که «قلندر» از واژه‌های بومی کرمان و فارس است که فرهنگ‌نویسان ترک و عرب با آن آشنایی نداشته‌اند و به همین سبب آن را بی‌ریشه فرض کرده‌اند. حال آنکه اگر در فرهنگ‌های زبان‌های سانسکریت و اوستایی غور شود، ریشه آن به دست می‌آید.

به نظر حقیر «قلندر» عارفی واصل بوده که به هنرهای رزمی و دانش زمانۀ خود آراسته بوده است.(نظیر استادان کونگ فوی چینی)

قلندر در مقابل زر و زور و تزویر سر خم نمی‌کرده و با استفاده از قدرت بدنی، هنر و دانش خود، پناهگاه ضعفا و مظلومان بوده و به همین لحاظ «قبای اطلس ثروتمندان بی‌هنر» نیم جو هم در نظرشان ارزش نداشته. آن‌ها هم‌وطنان را به کسب دانش و هنر تشویق کرده، از تنبلی و درویشی و بی‌قیدی به دور بوده‌اند. قلندر جامع فضیلت‌های پهلوانی بوده که نابغه‌ای چون حافظ، مقام آن‌ها را از این حد بالا برده است. نمونه کمرنگ از قلندران مورد نظر حافظ، در فیلم داش آکل، اثر ماندگار مسعود کیمیایی دیده می‌شود که قدرت الکن، سیاه‌رو و ناجوانمرد زمانه از پشت به او خنجر می‌زند. مردی که اهل نماز بود و جانش را بر سر امانت‌داری فدا کرد. قلندران هرچه رنگ تعلق پذیرد از خود دور می‌کردند. موهای خود را می‌تراشیدند. لباسی ارزان‌قیمت می‌پوشیدند و مثل همه مردم به حرفه‌ای اشتغال داشتند؛ اما یک تار موی آن‌ها، ارزش صدها چک و سفته و سند ثبتی و محضری داشت.

آن‌ها دروغ نمی‌گفتند و هرگز حقیقت را برای نیل به مال و جاه دنیایی کتمان نمی‌کردند. پا بر سر ایمان خود نمی‌گذاشتند و آنجا که لازم بود برای احقاق حقوق پایمال شده مظلومی، لب به سخن بگشایند از هیچ قدرتی نمی‌ترسیدند و همه مردم می‌دانستند که این‌ها خونخواه مظلومان هستند. (ناگفته نماند در زمان حافظ، گروهی مافیایی توسط قدرتمندان برای ترور رقیبان شکل گرفته بود که طرب‌خانه‌ها و میخانه‌ها و روسپی‌خانه‌ها را در تیول خود گرفته بودند. این گروه را «کلوها» می‌نامیدند که جلوه‌ای کاریکاتوری از قلندران بودند و تا ۶۰ - ۵۰ سال پیش هم، اشکال تغییر یافته آن‌ها دیده می‌شد که لمپن هم نامیده می‌شدند.

و اما برگردیم به «قلندرو»های کرمانی: انعکاس بارش باران در حوض و برکه و جویبار، به شکل قلندر سر تراشیده بود و به همین جهت با اضافه شدن واو تسخیر به «قلندرو» تغییر یافت. اکنون به شرح قصه‌ای می‌پردازم که در کودکی از زبان مادر زحمتکشم شنیده‌ام. روحش شاد.

قصۀ شهادت دادن قلندروها

آورده‌اند، بازرگانی با سکه‌های طلای خود به کاروان تجاری شهر خود می‌پیوندد. در بین راه، راهزنان به کاروان حمله کرده، پس از غارت اموال کاروانیان، همه آن‌ها را می‌کشند تا نوبت به بازرگان مورد نظر ما می‌رسد. این بازرگان که سکه‌ها را در لباسش -ماهرانه- جاسازی کرده بود، به رئیس دزدان می‌گوید: مرا نکشید، من هزار سکه طلا به شما می‌‌دهم که برای همه عمر بی‌نیاز شوید.

همان دم دو جبهه ابر به هم رسیدند و رعد و برقی در گرفت و باران شدیدی شروع به باریدن کرد گودی‌های زمین به سرعت تبدیل به برکه‌هایی بزرگ از آب باران شدند. رئیس راهزنان، طلاها را از بازرگان گرفت و به جلاد خود دستور داد که سر از تنش جدا کند. بازرگان گفت: شما که به این ثروت کلان دست یافته‌اید، چرا مرا می‌کشید؟ رئیس راهزنان گفت: برای اینکه ما هم می‌خواهیم در همان شهری که تو زندگی کرده‌ای زندگی کنیم و لذا تو اگر زنده باشی ما را لو می‌دهی و ما همیشه باید در کوه‌ها و بیابان‌ها آواره باشیم. اکنون تو را می‌کشم و با این پول‌ها به تاجری بزرگ و معتبر تبدیل می‌شوم. بازرگان وقتی که فهمید مرگ او قطعی است، گفت: اینجا شاهدانی هستند که روزی در پیشگاه قانون، قتل مرا شهادت می‌دهند. رئیس دزدها نگاهی به اطراف انداخت و گفت: در این بیابان من کسی را نمی‌بینم! شاهدان تو کیستند؟ بازرگان رو به برکه‌ای آب کرد و گفت: ای قلندروها، شما شاهد باشید که این فرد دارد مرا بی‌گناه می‌کشد. رئیس دزدان با شنیدن این سخن قهقهه‌ای مستانه سر داد و گفت‌: خلاصش کن و خون بازرگان در آمیزه‌ای از آب باران در زمین فرو نشست.

رئیس دزدها دست از راهزنی برداشت و با توجه به شناخت راه‌ها و بی‌راهه‌ها و آشنایی با دزدان، به تاجری بزرگ تبدیل شد که با حکام و پادشاهان هم‌نشینی می‌کرد.

در یکی از روزهای تابستان، حاکم را به خانه‌اش دعوت کرد و بساط پذیرایی را بر روی تخت‌هایی که کنار یک حوض بزرگ گذاشته بود، پهن کرد. او با حاکم مشغول عیش و نوش بود که ناگهان دو تکه ابر به هم رسیدند و رعد و برقی در گرفت و بارانی شدید شروع به باریدن کرد. بار دیگر قلندروها روی حوض به هوا برخاستند. بازرگان با دیدن آن‌ها خنده‌ای بلند سر داد. حاکم که از خنده بی‌جای او دچار شک شده بود، گفت: فوری دلیل خنده‌ات را بازگو، وگرنه دستور می‌دهم سر از تنت جدا کنند. بازرگان که احساس صمیمیت و امنیت می‌کرد، خنده‌اش را ادامه داد و گفت: قربان به حماقت آن بازرگانی می‌خندم که ۱۰ سال پیش این «قلندروها» را به شهادت گرفت. حاکم گفت: کدام بازرگان؟ رئیس راهزنان که تاجر شده بود، داستان را از اول تا آخر باز گفت. او تصور می‌کرد، جناب حاکم به همین مهمانی‌ها و هدایای ریز و درشت او خام شده و حاضر است از چنین جنایت بزرگی چشم‌پوشی کند.

ناگهان حاکم از جای خود برخاست و گفت: قلندروها، شهادت خود را دادند و آن بازرگان مظلوم راست می‌گفت که خون نمی‌خوابد و آه مظلوم دامن ظالم را می‌گیرد. از خانه‌اش بیرون آمد و به مأموران حکومتی گفت: «او را دستگیر کنید و به میدان شهر بیاورید.» باران همچنان می‌بارید. جارچی‌ها مردم را برای اجرای عدالت فراخواندند. دادگاه در زیر باران تشکیل شد و قلندروها به‌عنوان شاهدان عینی در کنار چوبه دار به راهزن تاجر شده زهرخند می‌زدند. لحظاتی بعد جسد بی‌جان این راهزن جنایتکار بر بالای دار، تاب می‌خورد و چشمان از حدقه درآمده‌اش روی برکه آب پر از قلندروها ثابت مانده بود.

ناگفته نماند که جناب حافظ شیرازی در غزل شماره ۱۷۷، بیت: «هزار نکته باریک‌تر ز مو اینجاست/ نه هر که سر بتراشد قلندری داند» قلندر را در مقام فرزانگان می‌داند و نه طبق نوشته لغت‌نامه‌ها «درویش و مرد مجرد بی‌قید» امروزه عده‌ای ادا و اطوار عرفا و قلندران را درمی‌آورند در حالی که هزار نکته باریک‌تر ز مو در این کار است که سر تراشیدن و گذشتن از زیبایی موهای سر یکی از آن هزار نکته و قلندران زمانه ما فاقد آن ۹۹۹ نکته‌اند!

واقعیت این است، واژه قلندر از واژه کرمانی «قلانگر» یعنی سفیدگر «رویگر» که به مرور زمان به «قلاندر» و «قلندر» تغییر شکل یافته، اخذ شده است. افراد حرفۀ سفیدگری در کرمان به این علت که دود نشادُر و قلع، موهایشان را خراب و کثیف (نمدو) می‌کرد، همیشه سرشان را می‌تراشیدند که بتوانند هر شب پس از اتمام کار، سر و صورت را با صابون بشویند و همیشه تمیز باشند. سر تراشیدن در این حرفه از سر ضرورت بود.

احتمال دارد، بعضی از آن‌ها وارد حلقه عرفا شده و چه‌بسا یکی از آن‌ها مکتبی خلق کرده باشد و بیشتر مریدانش به پیشه قلانگری (قلع‌گری) مشغول بوده‌اند و رفته‌رفته گروه قلندران در تاریخ عرفان ایران جایگاهی یافته باشند. آنچه مسلم است واژه «قلندر» بی‌ریشه نیست و مثل بسیاری از واژه‌ها، ریشه در فرهنگ مردم کرمان و فارس دارد.

در پایان ذکر این نکته ضروری است که بازتاب ریزش باران در حوض و برکه به شکل مرد سر تراشیده‌ای است که گذشتگان ما آن را «قلندرو» نامیده‌اند که در داستان شهادت دادن قلندروها به آن اشاره شد. قلندران واقعی مورد نظر حافظ فرزانگانی بوده‌اند که دروغ نمی‌گفتند و از مظلوم حمایت می‌کردند و می‌توان گفت پیرو مولا علی علیه‌السلام بوده‌اند. زبانزدهای «نرقلندر» و «شب دراز است و قلندر بیدار»، بر ساخته رقیبان حسود قلندران واقعی که در شعر حافظ تحسین شده‌اند، می‌باشند.