شبِ طـــلبون

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی

قرار طلبون رِ وَر شب عید مولود گذاشته بودن. قبلش بی‌بی و عمه جان حرفا رِ زده بودن. بی‌بی می‌گفتن: «حالا نمی‌دونم چه کار بکنم با ای کَل سکینه زن دایی؟ اگه دعوتش کنیم، خدا می‌دونه چی اَ بُنِ باغش به در بیا. اگه هچی نگیم تا سال سیا می‌با جواب پس بدیم. آدمِ وَر هم شوریه. بیایه فتنه‌ای دُرُس می‌کنه.»

بی‌بی اینا رو گفت و چادرشِ انداخت وَر سرش و رفت. وقتی اومد معلوم بود خوشاله گفت: «رفتم دعوتش کردم خیلی‌یم اصرار کردم ولی کَل سکینه پاشه کرد تو یک کفش و گفت نه مادر، نه! مَ نمیام همو دو سه باری که اومدم ور هَف پشتم بسه!»

بی‌بی گفتن به دایی گفتم: «دایی اگر شما نیاین، می‌گن اینا کس و کار ندارن. شما بزرگ ماین.» دایی گفت: «تو کل سکینه رِ راضی کن، مَ میام. کَل سکینه‌مَم راضی نشد!» بی‌بی گفتن: «کَل سکینه گفت نمیام. هر کی بریده خودشم بدوزه. بزرگتر همه‌جا بزرگتره نه وقتی رفتِن حرفاتونِ زِدن، کاراتونِ کِردِن. حاله ما بیاییم اُسُلرو اوجو بشینیم، چطو بشه؟ نه، عمه‌جانتون که هستن؟! مَ نمیام.»

بی‌بی گفتن: «حاله بهتر. ما عزّت خودمونِ گذوشتیم. خودشون نومدن!» بعد فکر کردن و ادامه دادن: «بعدش ور عروسی خدا کریمه، می‌ریم ور دنبالشون هر کار باشه می‌کنیم تا اووَختم خدا خودش دُرُس می‌کنه.»

از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفتیم. عمه‌جان گفتن کسی نبینه بهتره. از جلو خونه هفت‌دخترون تا زیر ساباط هِشکی ما رو ندید. دَرِ خونه عاروسیا آب و جارو کرده بودن. کُندُرک و دشتی وَر دود کرده بودن. نمی‌دُنِن چه کارا کرده بودن. حال منِ بگن، دل تو دلم نبود. آق‌عمو گفته بودن اول زنکا برِن بعدش مردکا. منم قرار بود همراه زنکا برم مردشون باشم، وَرگردم سِر کوچه زیر حوض واستم تا مردکا بیایِن همرا بریم.

بی‌بی می‌گفتن: «ما نشسته بودیم تو خونه عاروسیا، دختو وَشمون چایی اُورده بود. خورده بودیم. خوار دختو وشمون فالوده آورده بود، داشتیم می‌خوردیم که یه‌هو دیدیم کَل سکینه اَ در اومد تو! یه چادر پرلون سفید کرده بود ور سرش، کفش پاشنه پاریسی، یه لِک سرخابی‌م ور سر کُفتاش. زنکه پیرزال نمی‌دونن چه‌کار کرده بود. بعدشم اومد رفت نشست کنار عمه‌جان. درُس وسط طایفه عاروسیا، مث یه نُقل بیدمشکی، چه فِت‌فتی‌ام می‌کرد ها؛ «مَ محض خاطر عمه‌جان اومدم!»

آق‌عمو جلو بودن. با مردا پس و پیش همراشون. داشتیم تو دالون خونه عاروسیا سلام و علیک می‌کردیم که یه‌هو دایی کَل‌مم‌باقر وارد شدن. منِ بگو، دلم هری ریخت پایین.

به قول آق‌عمو: «نه، خدا رو شکر مردمون خوبی بودن» پیش پا خوش اومد کردن، نشستیم، بزرگترا حرف می‌زدن. سه چارتا اَ بچه‌باراشونم شربت و شیرینی میاوردن. شام ور بعدش بود. صحبت کارخونه خورشید شد. می‌گفتم کارگراش تعطیل کردن، اعتصاب و ... حالا دایی کل‌مم‌باقرم ول نمی‌کرد. می‌گفت: «همه ای کارا زیر سر خودِ اربابایه! می‌خوان کارگرا رِ به در کنن، دنبالِ بونه می‌گردن» پدر عاروس کراواتشِ سفت کرده بود. می‌گفت: نه آقا، کار توده‌ای‌یایه.» آق‌عمو گفتن: «صلوات بفرستن بریم سر اصل مطلب.» قرار بود همو شب خرج و مَهرم طی کنن. بی‌بی گفته بودن دوباره‌کاری نشه. حالا چی گفتن، چی شد، بماند! دایی کل‌مَم‌باقر مثِ همیشه پاشِ کرده بود تو یه کفش که مَهر، مَهر صغری. حرف دیگه‌ای‌ام نداریم! عاروسیا می‌گفتن خوب قبول، ولی یعنی چند؟ دایی کل‌مَم‌باقر می‌گفتن چه کار دارِن، هر چی که هس! رسم طایفه ما همینه، چه دختر بدیم، چه دختر بستونیم، مَهر، مَهر صغری!

صغری تنها دختر دایی کل‌مَم‌باقر بود. چِل سالی می‌شد عاروس شده بود. مَهرشم، مَهر قابلی نبود. اصلاً معلوم نبود! همه مامم تو طایفه عادت کرده بودیم که با مَهر صغری کنار بیاییم. همه چَشمی می‌گفتیم، بعدشم صلواتی می‌فرستادیم و آخر سر دور از چشم و گوش دایی، هر کسی کارِ خودشِ می‌کرد. او شب اما از شانس سیاهِ من، کل‌مم‌باقر ول‌کن نبود. می‌گفت: «بیان پشت ای قرآن بنویسن. پدر عاروس و عموش و دایی‌ش. همه مُهر کنِن. مَهر، مَهر صغری!»

آق‌عمو چشمکی ور پدرِ عاروس زد و صلواتی فرستادن و بعدشم رفتن کنار هم نشستن. وَر درِ گوش هم یه چیزایی گفتن. دایی کل‌مَم‌باقر ور گشته بود سر قصه اربابا و توده‌ای‌یا و کارخونه خورشید.

سر و صدا از تو زنه‌کا که وَرخِستاد، فهمیدم کل سکینه زن‌دایی کل‌مَم‌باقر کار خودشو کرده.

بی‌بی می‌گفتن: «همه چی داشت به خیر و خوشی تموم می‌شد که یه‌هو دیدیم کل‌سکینه و زن‌عمو عاروس ور هم افتادن، گویا کل سکینه گفته بود: «اوی، ای دختو ذاتیه؟» عاروسِ گفته بود. زن‌عمو عاروسم بلندش کرده بود. عاروس غش کرده بود، مادر عاروسم نه گذاشته نه وَر داشته بود گفته بود: «وَخیزن برِن به سلامت. التماستون که نکرده بودیم. جا شما ایجو نیست. برن اَ تو طایفه خودتون دختر بستونن. دختر کلاسِ شیشی ذاتیه؟ بچَم هَنو شونزده سالم نداره!»

بی‌بی می‌گفتن: مادِر نفهمیدم چطو شد که همه چی ازی رو به او رو شد. عمه‌جان هر کار کرده بودن قصه رِ جمع کنن، فتنه رِ بخوابونن نشد که نشد. مث ای که همه رِ جادو کرده بودن.»

بی‌بی می‌گفتن: «بدتر از همه کل سکینه دِم در گفته بود: «تازه دختو که ذاتیه هچی، دهن مادرشم بو می‌ده!»

خدا رحمت کنه همه رفتگون رِ... یه چَن ماه از ای رسوایی گذشت که عمه‌جان خدابیامرز دوباره افتادِ وسطِ کار و کارا جمع شد. کل‌سکینه و دایی کل‌مم‌باقر که رفته بودن زیارتِ مشهد، عمه‌جان گفتن: «وقتشه تا نومدن عاروسونِ ور هم بگیرن.»

ما هم دوباره به طلبون رفتیم. کفش پاکنون و همه چی از ازسر! عارسون مفصلی‌ام گرفتیم. چه سِوّمونی، چه تماشایی!

باور کنن هنو که هنوزه مَ نمی‌دونم مَهر ما چن بود؟ هر چی بود مَهر صغری نبود!

شـوهر اینترنتی

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

طنز

سایت‌های زیادی وجود دارد که مردم از آن‌ها اجناس مختلفی را خریداری می‌کنند. ولی آیا تابه‌حال کسی از سایت‌ها شوهر خریداری کرده است؟

چندی پیش خبر داغ و البته جالب‌توجهی در فضای مجازی پیچید که اسباب خنده را کمی در این روزگار پر از غصه فراهم کرد خبر هم از این قرار بود که؛

یک زن آمریکایی در اینترنت شوهرش را به فروش گذاشته است. این خانم در این اطلاعیه فروش نوشته است: «این شوهر به هیچ چیزی هم نیاز ندارد و شوهر کاملاً بی‌دردسری است و فقط باید هر دو یا سه ساعت آب و غذا به او بدهید.

البته یک اینترنت بسیار قوی و پرسرعت هم باید در اختیار او بگذارید و علتش این است که ایشان عادت دارد، روزانه ۷ تا ۸ ساعت پای بازی‌های کامپیوتری جنگی بنشیند و به همین دلیل هم هست که این شوهر را به فروش گذاشته‌ام!!» نکته قابل‌توجه این است که این خانم در پایان نوشته است که فروش شوهرش فقط یک شوخی است و با این کار سعی می‌کند که شوهرش را متوجه کند که کارش اشتباه است.

اما با اینکه این خانم گفته که فروش شوهرش فقط یک شوخی است، چند پیشنهاد خرید داشته است و چند نفر درخواست جدی داشته‌اند که برای خریداری این شوهر حاضرند!

شمسی خانم کرمانی هم از که از خواندن این گزارش به وَجد آمده بود فکری به خاطرش رسید تا شاید بتواند به تقلید از خارجی‌ها شوهرش را ادب کند که دست از عادات بدش بردارد.

بعد از نهار که آقا ماشالله مثل همیشه احساس سنگینی و کسالت می‌کرد و می‌دانست که خواب بعد از نهار تنها راه علاج آن است بالشتی برداشت و به اتاق خلوت خویش پناه برد. شمسی هم که از قبل حرف‌هایش را آماده کرده بود کنارش نشست و گفت:

-ماشو وَخی که الانه وَختِ خواب نیسته. می‌خوایَم یه چیز خوشکلی وَشِت تعریف بکنم و بعدشم اگر تو رضا باشی یه کاری بکنم کارِستووووون.

آقا ماشالله که می‌دانست چُرتِ بعد از نهار قراراست کوفتَش بشود با همان چشمان نیمه‌باز و صدای خسته گفت:

-خداوِکیلی سَروِسِرَم مَئل. بِئل بِخوابم امروز خیلی وَر تو گرماها دِویدم، سِرَم درد می‌کنه. بِئل باشه، سِرِپَسین خود هم حرف می‌زنیم...

هرچه ماشالله خان گفت و التماس کرد ثمری نداشت که نداشت تا اینکه با بی‌حوصلگی نشست و دل را به سخن او سپرد. شمسی هم با رضایت هرچه تمام‌تر سر صحبت را باز کرد و گفت:

- ماشو؛ امروز تو یه گزارشی خوندم که نُوشته بود تازگیا مُد شِده خارجیا شووِراشونه مِئلَن تو اینترنت و می‌فِروشَن. گویا یه زِنِکو آمریکایی هَمی کارِ کِرده و مِشخصات شووِرِشه گُذُشته تو اینترنت و وَرفروشِش گُذُشته. تازه مشتری مَم وَشِش پیداشِده.

ماشالله که هنوز خمار چُرتِ عصرانه‌اش بود با بی‌حالی گفت:

-اولندش که بقول خودمون «تو خونه همسایه کماچه؟! به ما چه» اونا خارِجی هَستَن و مثل ما کرمونیا عاطفه ندارَن. دُیُمندش ای امریکا روسیا شِده چون فهمیده دیشا ماهواره همه جمع شِده و هِشکی دِگِه ماهواره نِداره اَزی دَر وِتو اومده که زندگیا-رِ خِراب بُکُنه. سومندش اگر حرفات تِموم شد وَخ برو بِئل مَ کلّه مه بِئلَم.

شمسی خانم خندۀ ملیحی کرد و گفت:

- هَمِش هَمی نِبود، مَ به فکرَم رسیده که اگر تو رِضا باشی مِنَم تو اینترنت تو رِ وَرفِروش بِئلَم.

آقا ماشالله که انگار خواب عصرانه همراه با برق از سرش پریده بود سرجایش ایستاد و گفت:

-خیلی خب وَخی جَلدی بریم هر کار می‌با بُکُنی بکُن. مشخصاتِ کامل بِنُویس بعدشم جایزه بِئل که هَرکی مِنِه خِرید یه آپارتمان و ماشینی بدون قرعه کشی وِشِش جایزه می دیم.

شمسی خانم که انتظار همچین استقبال پرشوری را نداشت با تعجب گفت:

-ای نَنو حالو تو چرا وَر بَندِت گِرُفته؟ همچونامَم که تو فکر می‌کنی نیسته. تازه ما ازکُجو بیاریم یه خونه و ماشینی بِئلیم وَرو تو که بِخِرِنِت. تو از مال دنیا دو دَس کت شلوار یه جفت کفش نیمداروئی داری که اونم اَبَّسکی رِشقِه هسته به گدا بدی وَر نمی داره.

-اولندش جایزه رِ کی داده کی اِستونده؟ تو فکر می‌کنی اینهمه جایزه‌ای که تو تلویزیون می‌گَن به هِشکی می‌دَن؟ اینا همه الِکی هسته مامَم یه تو اَ-سِرِ اونا دِگِه. دُیُمندش از قدیم گفتن تو کار خیر می‌بایه شتاب بُکنی. از مَ مِشنوی همی الانه وَخی کاراشه بُکُن بَلکَم نِظِرِخدا زودتری یکی پیدا بِشه تا هنوز جِگرم نِشَهلیده وشِن شِن نِشِده، مِنه بخره و بِبره او سِرِ دنیا که از دست تو خِلاص بِشَم.

شمسی که فکر چنین عواقب و استقبالی را نداشت هرچه کرد تا شوهرش را به چُرتِ روزانه برگرداند و منصرف کند؛ نشد که نشد.

روزها و شب ها جنگ و جدل بر سر همین مسئله ادامه داشت تا بالاخره آقا ماشالله که حریف همسر گرامی‌اش برای عملی کردن ادعایش نشده بود خودش دست به کار شد و در اطلاعیه کوتاه و مختصری مشخصات خود را نوشت و همراه با عکسی از محمدرضا گلزار به نام خودش در صفحۀ اینستاگرامش گذاشت. او حتی اعلام کرد که حاضراست تا وجه پیشنهادی را که خریدار قرار است به شمسی خانم بدهند از جیب خود بپردازد؛ اما ... روزها گذشت و دریغ از یک درخواست خرید. همه و همه فقط ماشالله را لایک کردند و با استیکرهای خنده و ادا واطوار اینترنتی از او استقبال می‌کردند.

شمسی خانم هم که این بی‌مِهری همسر باورش نمی‌شد به خانۀ خواهرش کوچ کرده بود. روزها گذشت و هیچ خبری نشد تا اینکه روزی از روزها پیامی به نام رُخی از کرمان آمد که تقاضای خرید ماشالله را کرده بود. از آنجا هم که این روزها نمی‌شود هیچ کالایی را ندیده خرید، رُخی و ماشالله قراری گذاشتند تا از نزدیک و در فضای واقعی یعنی پارک مادر یکدیگر را ملاقات کنند.

روز موعود هم ماشالله خان سروصورتی صفا داد و کت و شلوار سبز و پیراهن صورتی رنگی که مخصوص مهمانی‌های آبرومند بود به تَن کرد و سرِ قرار حاضر شد؛ اما خبری از دُخی و رُخی نبود و در کمال ناباوری شمسی خانم را دید که منتظر او روی نیمکت نشسته است.

با دسپاچگی گفت:

- ای نَنو تو ایجو چه کار می‌کنی؟ زودی برو که هِشکی نِبینِتِت. مَ خودِ یه مُشتری قِرار دارم. بئل به تِوافق بِرِسیم اگر قولنومه شد پولشه می‌گَم بریزه به حسابت ...

همسرش غَش غِشِ خنده‌ای کِرد و گفت:

- هِش آدِمِ بُلیتی دِگِه مثل مَ پیدانِمیشه که خِریدار تو باشه. مَ وَختی دیدم هِشکی وَشِت پیدا نِشد دِلم وَشِت سوخت و خودم از طریق صفحه مِجازی رُخساره همگُدو خوارم وَشِت پیغوم گُذُشتَم. الانه مَم به هرقیمتی که بِگی خودم حاضِرَم بِخِرِمِت، چون آخِرِشَم تو حلوا قندی و وَر بیخِ ریشِ خودم بَندی. خاطِرِت جمع باشه مَ نِمِئلَم اُستُخوناتم به گیرِهِشکی دِگه بیُفته.

ماشالله که تمام خوشی و رویاهایش به فِنا رفته بود و از طرفی دوباره ذلیلِ همین عشق و مرام شمسی خانم شده بود سرش خاراند و گفت:

-پاک از خودم ناامید شِدَم. یه پرایدو لکنته‌ای اگر ور فروش شِدِه بود لااقل دوسه تا مشتری وَشِش پیدا می‌شد؛ یعنی مَ ای قِدَر خاک وَرسَر شدم که به اِندازه همونم هِشکی مِنه نمی‌خوایه و تو ای دنیایِ به ای بِزرگی هِش مُشتری نِدارَم؟

همسرش با همان ناز و کرشمۀ همیشگی پشت چشمی نازک کرده و گفت:

-ای حرفا چیزه ماشو. اگر هِشکی پیدا نِشِده خِریدار تو باشه وَر خاطِرِ اینه که اونا خودِ تو زِندگی نِکِردَن تا بِفهمَن تو چه تحفه‌ای هستی. فقط م َهَستم که را می‌برَم تو خودِ همه مردِکا دِگه فرق داری و مثل معاون کلانتر پشتِ سِتارو حَلِبی ات، قلبی از طِلا داری ...مََ خودم قَدرِته می‌دونم؛ نِشنَفتی که میگن؟«قَدر زَر زرگر شناسد قَدر گوهر گوهری ...»

الانه مَم هِشطو نیسته. تنها فرقی که کِرده اینه که تا حالو تو آزاد بودی و هرکاری که دِلِت می‌خواسته می‌کِردی ولی از الانه که مَ خریدِمِت دِگِه شیش دُنگ در اختیار مَ هستی و هرچی که مَ بِگَم «نه» نِمی با بِگی وِگرنه سِرِ کارِت خودِ مَ هسته و تََرکو اَنار ...

شورت تارزان...

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

قصه‌های حمید

***

کلاس نهم یا دهم بودیم که آی پورعباس معلم ورزشمون که صد و بیس سالِ دِگه نور به قبرشون بباره ما رِ وَر تیم فوتبال دبیرستان اقبالِ رفسنجون انتخاب کردن. قبول کُنین که انتخاب شدن اَ وسطِ هزار و خُرده‌ای دانش‌آموز کار راحتی نی ... به قول معلم ادبیاتمون که هر وَخ میخواستن ما رِ تشویق کُنن می‌گفتن: کارِ هر بُز نیست خرمن کوفتن / گاهِ نر می‌خواهد و نیروی خر ...!!! که البته ما دومی شه حتماً دوشتیم ... آی پور عباس قبل از اولین مسابقه که با تیم دبیرستانِ غزّالی بود سر جلسه تمرین گفتن: بچّا، مدرسه بوجه موجه‌ای (بودجه) نداره که وَشِتون لباسِ کامل بستونه، ما فقط پیرن ورزشی بِشِتون میدیم، شورت و پاکش و کفشه باید خودتون بستونین!!! مامَم خوشال اومدیم به خونه و به مادرمون گفتم: نَنو، وَر تیم مدرسه انتخاب شدیم و شورت و پاکش و کفش می‌خایم و هفتۀ دِگه مَم مسابقه داریم. نَنومَم یه لِک و لوسی وَشمون کردن که بیا و بسیل! بعدشم هَمطو که لوساشون وَر تو هم بود گفتن! آ کجو بیارم؟ خودِ ای چندرغازی که پدرتون میستونه شورتمون کُجو بوده؟! (شورت ورزشیِ مِنه می گفتن ...) مامَم شرو کردیم به نِک و نال کردن: که مَ ای حرفا سرم نمیشه، بدون شورت که نمیشه رفت تو زمین ... حالو کفش و پاکش نباشه میشه پابرهنه مَم بازی کرد (فوتبالیستا امروزی رانمی برن که اُوَختا ما بدون قلم‌بند و پابرهنه تو زمینا خاکی چه بازیایی می کردیم ...) تو رِ خدا یه کاری بکن. آخه را می‌بردم که مادرم بعضی وَختا یواشکویی یه چَن تِمِنی دور اَ چشم بابام اَ خرجی خونه می زنه و وَر روز مبادا پس‌انداز میکنه. بندۀ خدا عزّ و چزّ مِنه که دید چشمکویی زد و گف: قول بده درساتِ بخونی و وَر خودت آدمی بشی منم وَشت یه جُف کفش کتونی میستونم امّا شورت و پاکشه باید یه کار دِگه‌ای بکنم، گفتم چه کار؟ بُلَن شد رَف سرِ چمدون، زیرپوش رکابیِ کانۀ پدرمه که ده تایی مَم کُت دوشت و دِگه روش نمیشد بپوشدش اُورد به در، وَر هَمِش کَند و وَر ما یه شورتو اولنگ وازی دُرُس کرد مِثِ شورت تارزان ... تارزان یه سریالی بود که اُوَختا خیلی مَم طرفدار دُوشت. بنده خدا تارزان یه شورتو گل و گشادی وَر پاش می کرد که به قول امروزیا حسابی اُپن بود ... البته یه برگویی مَم می‌بستن وَر جلوشون که خیلی سه نشه ... نِخا جاکِتو کانۀ پدرمَم واکردن و خودشون یه جُف پاکش پشمی ور مَ بافتن که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه حالو شما فک کُنین وسطِ چلّه تابستون خودِ پاکشِ پشمی بری تو زمین ... چشمتون روزِ بد نبینه، روز مسابقه همه تماشاچیا بازی رِ ول کرده بودن چسبیده بودن به شورتِ مَ ... بین دو نیمه آی پورعباس با اوقات تلخی گفتن: حمیدو ای چیزه کردی وَر پات؟! آبرو مدرسه رِ بردی خودِ ای شورتت... مامَم با بغض گفتیم آقا بخدا ندوشتیم، اینه مادرمون خود زیرپوش پدرمون وَشمون دوختن ... بنده خدا دلشون وَر ما سوخ، یواشکویی ما رِ کشوندن پشتِ دِرَخ کنار زمین فوتبال و اَ تو ساکِ ورزشی‌شون یه شورتو رنگ و رو رفته‌ای اُوردن به در، دادن به دستمون و گفتن بُکن وَر پات دِگه مَم نمی خا پسش بدی، باشه مال خودت. آی که چقد خوشال شدم. انگار خدا دنیا رِ که او سات تو همین شورتو بود داده بودن به مَ ... خودِ شورتِ جدید با توپِ پُر رفتم تو زمین و وَر لج اونایی که مسخرم می کردن گُلِ اولِ بازی رَم زدم و مسابقه رِ یک بر هیچ بردیم امّا شورتو تارزانی رِ که مادرم دوخته بود هنو نگر دُوشتم که یادم نره قبلاً چطوری زندگی می‌کردیم ... هنومَم دارمش حتی وختی که مدیرعامل باشگاه صنعت مس شدم دلم می‌خواس قابش کنم بزنم وَر بالا سرم ... ولی فک کنم که اگه ای شورتو رِ به خود تارزانم می دادن حاضر نبود تو جنگلم بکنه وَر پاش، چون ممکن بود حیوونا جنگلم وَشش بخندن ... نتیجۀ اخلاقی اینکه شورت می‌تونه تو زندگی کوتاهِ آدما نقش بزرگی دُوشته باشه، شورت مامان‌دوز خودِ زیر پوشِ رکابیِ کُت کُتِ بابا...

اپراتـور ۳۴

مرضیه محمدی
مرضیه محمدی

من شمارۀ ۷۲ بودم و کلی آدم جلویم در سالن انتظار کلینیک نشسته بودند. حقیقتاً یک هفته‌ای بود که معده‌ام امانم را بریده بود و از حد معمولی خودش اسیدش را بیشتر ترشح می‌کرد، اوایل به روی خودم نمی‌آوردم و ربطش می‌دادم به اعصاب خردی‌های اخیرم، اما دیگر دردش به صورتی نبود که بتوان تحملش کرد یا به عصبی بودن ربطش داد. این شد که به متخصص داخلی مراجعه کردم و حالا که آمدم، می‌بینم که عصبی‌تر و مریض‌تر از من، ۷۱ نفر وجود دارد.

معده‌ام شلوغی‌ را تاب نمی‌آورد، به منشی گفتم: می‌روم و برمی‌گردم.

گفت: رأس ساعت ۹ اینجا باشید.

سری تکان دادم و از کلینیک بیرون آمدم.

اولین کاری که باید می‌کردم این بود که با یک آدم پایه تماس می‌گرفتم تا بیاید برویم خیابان بنفشه و آش بخوریم.

و او کسی نبود به‌جز مادر معنوی! مادرهای معنوی حق به گردنِ آدم دارند؛ مادرهای واقعی، واقعاً ما را بزرگ می‌کنند، گردن‌کلفتمان می‌کنند، تن‌پرورمان می‌کنند، اما مادرهای معنوی به روح معتقدند و پرورش روح را عهده‌دار هستند.

البته مادر واقعی‌ام را پدرم پیدا کرد، اما مادر معنوی‌ام را خودم یافتم! آن هم در نمازخانۀ کانون پرورش فکری، وقتی پرسیدم قبله کدام طرف است؟ گفت: چُم! (نمی‌دانم)

چنان ضربه‌ای به روحم وارد شد که ترک برداشتم، اما بعد از چند دقیقه قامت بست و رو به قبله ایستاد‌، من کمرم از حجم بی‌مهری‌هایشان شکست، اما پماد ویکس داشتم و شکر خدا مشکل برطرف شد.

مادر معنوی سبزه بود و چهرۀ به دل‌نشینی داشت، قد کوتاه و یک عینک مربعی تمام توصیفی است که حق مطلب قیافه‌اش را ادا می‌کند. مادر معنوی یک روح بزرگ داشت، یک روح خیلی خیلی خیلی بزرررگ.

همین روح بزرگ مرا از غروبِ غمگینِ بنفشه نجات داد و مادر معنوی با یک تماس به من پیوست و ما با هم به آش فروشیِ سرِ خیابان پیوستیم. آشمان را سفارش دادیم و روی صندلی‌های چوبیِ بغلِ سنگ فرشِ خیابان نشستیم و بعد لب باز کردم، گفتم: غمم بزرگ است، آمد مرا بغل کرد!

آمدیم صحبت کنیم که شلوارکنده‌ها (غربت‌ها، آن‌ها که وحشی‌اند) ریختند توی خیابان بنفشه.

۱۵ تا موتور اولِ خیابان بنفشه ایستادند و رانندۀ موتور اول با سه سرنشین داد زد: من به گوووور پدر مملی می‌بینممم...

۱۴ موتورِ دیگر با سه سرنشین سرشان را تکان دادند. موتور اول حرکت کرد و رفت که به گورِ پدر مملی ببیند. ما هم دیدیم. با خوف داشتیم نگاه می‌کردیم که دیدیم ۱۴ موتورِ دیگر هم پشت سرشان به راه افتادند.

باز برگشتند. موهای فر داشتند و با کتیرا چربشان کرده بودند، شلوارهای گشاد پایشان بود.

موتور اول جای اولش ایستاد و داد زد: مملی کجااااااایه؟

۱۴ موتور دیگر سرشان را تکان دادند تا به گور پدرشان دیده نشود.

من و مادر معنوی با چشم‌های ترسیده به هم زل زده بودیم، آمدیم برویم که به مادر معنوی گفتم دست نگه دارد. گفتم بیایید زنگ بزنیم به پلیس. مملی را می‌کشتند. موتور اول هنوز داشت داد می‌زد که ۱۴ موتور دیگر همراه با مادر معنوی سرشان را تکان دادند.

با دست‌های یخ کرده تلفن همراهم را از توی کیفِ‌پر از آشغالم درآوردم و سعی کردم لرزش دستانم را مدیریت کنم و آرام باشم.

من با ۱۱۰ تماس گرفتم که اپراتور گفت:

اپراتور ۳۴ بفرمایید؟

گفتم: اپراتوریه؟

گفت: بله از کجا تماس گرفتید؟

موتوریِ اول داد زد: مَ دارم میرم در خونشون، چطر مملی ای شد، مَ اگه چاقویی تو اشکمِ ای پدرسَ...

گفتم: رفسنجان!

گفت: آدرسِ دقیقتون کجاست؟

گفتم: خیابان بنفشه.

گفت: خیابان بنفشه کجاست؟

به مادر معنوی زل زدم، داشتم آمپر می‌چسباندم. پوفی ‌از سر عصبانیت کشیدم و گفتم: تو خاک!

گفت: بله؟ متوجه نشدم.

گفتم: آقا خیابون بنفشه، یه گذریه، به خیابان بنفشه زل زدم، موتوریِ اول به گورِ‌هفت جدِ مملی داشت می‌دید و فحش می‌داد.

گفتم: آقا این خیابونو درستش کردن، سنگ‌فر‌ش‌ داره، مثل آمریکایه، پیدا نشد؟

گفت: یه آدرس دقیق‌تر بدید؟

گفتم: بادگیرِ معین!

گفت: بله؟

گوشی را‌ آوردم پایین و به مادر‌معنوی‌ گفتم:

حیفِ، نون.

گفتم: بادگیر یچیزیه که بادِ میگیره؛ بادگیرمعین آقا.

گفت: پیدا نمی‌کنم توی نقشه، لطفاً سرراست‌تر.

به موتوریِ اول نگاه کردم و‌ دستی به صورتِ خیس از عرقم کشیدم و آمدم بگویم بیا به گورِ این اپراتور هم ببین که اپراتور گفت: صدامو دارید؟

گفتم: بله. آقا میدون موزه دماغشه بگیر بیا جلو می‌رسی به بنفشه!

گفت: آها، گذر بنفشه.

آه کشیدم.

گفت: چه اتفاقی افتاده؟

گفتم: مملی رِ بردن!

گفت: مملی‌ کیه؟

اگر جلویم بود بادگیر معین را با حلقومش آشنا می‌کردم.

گفتم: یه خدا برگشته‌ای که رفیقاش میخوان به گور پدرش ببینن‌.

موتوریِ اول حرکت کرد و ۱۴ موتورِ دیگر هم پشت سرش رفتند. محکم زدم توی پیشانی‌ام. مادر معنوی یک قاشق از آشش می‌خورد و یک قاشق به من می‌خندید.

سکوت کرده بود.

موتوری‌ها رفتند.

گفتم: ایشالله مجلس ختم مملی دَر شین بیِین.

گفت: نیروهارو اعزام کردم.

گفتم: رو در بری اپراتور نشی!

گفت: بله؟

گوشی را قطع کردم.

سرم را بین دستانم گرفتم و محکم فشار دادم. معده‌ام عجیب می‌جوشید.

آمدم از مادر معنوی به خاطر طولانی شدن تماس عذرخواهی کنم که تلفن همراهم زنگ خورد. پیش‌شماره ۰۹۱۳ بود.

جواب دادم و گفتم: بله؟

گفت: ۱۱۰!

از خدا خواستم مرا گاو کند!

گفتم: سلام، مملی رو بردن.

آقای پلیس صدای ضمختِ مردانه‌ای داشت، ولی سکوت کرده بود.

گفتم: به اپراتور ۳۴ بگین خیلی خری. یارو جارِ جوونی پر پر شد.

و بعد گوشی را قطع و خاموش کردم.

عجیب نگرانِ مملی بودم ...

شاعر ملی

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

عید نوروز سال پنجاه باز هم مونس بادآبادی شاعر موطلایی، ساز مخالف زدنِ خود را با ارباب بزرگ بادآباد آغاز کرد و به نوکرش مصیب گفت شاهد باش که من دیگر صبرم تمام شده است و نمی‌توانم مردم یوسف‌آباد که بی‌گناه توسط سگ‌های هار گِله ارباب مورد حمله قرار می‌گیرند را فراموش کنم. می‌بینی مصیب لباس سیاه پوشیدم و امسال عید خدمت ارباب نمی‌روم. نوکرش گفت: آقا اختیار دارید اما شما که صاحب دیوان شعر ده‌جلدی هستید و در غزل‌های ناب از ما بینوایان و زحمت‌کشان دفاع کردید همین توقع است که نروید.

شاعر چند بار لباس پوشید اما باز هم درآورد. با خود گفت این نوکران ارباب من را به جشن‌ها و مراسم رسمی دعوت نمی‌کنند و کتاب شعر آخرم را انبار کردند در روزنامه‌ها هم بد می‌گویند و من را انگلیسی خطاب می‌کنند نباید بروم. سال پیش که صفدر برادر ارباب درگذشت من گول مردم و عوام را خوردم و دیدم همه مردم سیاه پوشیدند و همه جا نام او را زمزمه می‌کنند و از اشک ارباب قصه‌ها می‌گویند من هم برای مردم به میدان رفتم و شعری در بزرگی‌ها و مناقب او سرودم. فکر می‌کردم مردم هم از من تجلیل می‌کند ولی همین که روزنامه‌های ارباب شعر مرا چاپ کردند کم‌کم همین مردم شروع به غر زدن کردند. مرا چاپلوس خطاب کردند. به پیری من هم رحم نکردند. حالا جبران می‌کنم. پنج عید نوروز گفت نمی‌روم اما رفت و دست ارباب را بوسید و سال آخر در عید نوروز هر چه فحش بود نثار ارباب کرد و شعرهایی را که در رابطه با جنایت‌های ارباب می‌سرود و برای مصیب خواند. مصیب گفت آقا سرتان را به باد می‌دهید. فریاد زد به جهنم، جان من از جان مردم یوسف‌آباد که عزیزتر نیست. من نمی‌ترسم.

چند بار هم فریاد مرگ بر ارباب سر داد. لباس پوشید و گفت حالا می‌روم در خانه ارباب و او را رسوا می‌کنم. تاریخ مهم‌تر است. تمام عید نوروز قدم زد و به ارباب فحش داد اما بیرون نرفت. گاهی به خود می‌گفت چرا جانم را فدا کنم. به من چه؟

ناگهان خبر آمد ارباب فوت کرده است. شاعر شهر ما حالا ده سال است که در مراسم‌های عید می‌گوید من تنها شاعری هستم که ارباب را با شعر کوبیدم این مصیب هم شاهد است. مصیب تا زنده بود شاهد او بود. شاعر موطلایی فکر می‌کرد مردم را گول و تاریخ را دور زده است. نور به قبرش ببارد ان‌شاءلله

یِه ها و هِزار بِلا...

شهین مخترع
شهین مخترع

با اصطلاحات و گویش‌های زیبای کرمانی بیشتر آشنا شویم

یِه ها و هِزار بِلا...

***

- یِه مَردِ کولیتارو کِلاتی، تِه ای خونِه کِلَخنِه می‌نِشینِه.

یک مردک لاغر ضعیف، در این خانه خرابه زندگی می‌کند.

- تِزگویی زد وَر شِغِزَم، چِقاردِمِش، پِرقید، اوزیکاش زَد وِلَرد.

کورکی روی لگنم زده بود، آن را فشار دادم، محتویاتش آمد بیرون.

- یِه نَه و صَد آسون، یِه ها و هِزار بِلا.

به خواسته‌های مشکل‌ساز دیگران به جای بله، بگو نه و دردسرت را کم کن.

- وَر دِلَم بِرات شِدِه بود که شِبی وَشِمون مِمون می‌یایِه، دَس آخِرَم اُومد.

به دلم گواهی داده شده بود که امشب مهمان خواهیم داشت و این‌طور هم شد.

- زِنِ شُووَر که خودِ هَم سازِگارَن خِبَر اَ دار و ناداری نِدارَن

زن و شوهری که با یکدیگر تفاهم داشته باشند، برایشان پول‌دار بودن یا نبودن، مهم نیست.

- مَ یِه دَم، میبا لَپو دِرِ دَنِ ای باشم.

من باید دائم مواظب دهن این باشم که حرف‌های بی‌ربط نزند.

- اِلایی مادِر، خدا ایقَ وِشِت بِدِه، که نِتونی جَم بُکنی.

الهی مادر خدا این‌قدر به تو ثروت بدهد، که فرصت جمع‌آوری آن را نداشته باشی.

- یِه زِنِ فقیری اَ یِه صاب باغِی انگور خواس. صاب باغ که مُکیس بود و نِمی‌خواس بِدِتِش، وِشِش گُف: اینا هَنو کَرکَن، هَنو نِرِسیدَن. زِنِ کِرمونی گُف: کَرک بِه ما بِرِسِه، بِتِر اَ اونی یِه، که بِرِسِه وُ نِرِسِه!!!

زن فقیری از صاحب باغی تقاضای مقداری انگور کرد. صاحب باغ که خسیس بود و مایل نبود به او انگور بدهد به او گفت: این‌ها هنوز کال هستند، هنوز نرسیده‌اند. زن جواب داد: اگر میوۀ کرکی به ما برسه بهتر از اینه که برسه و به ما نرسه.

شعر طنز

شعر طنز
شعر طنز

زیرآب زنی ۱

مسلم حسن شاهی

یک کلاغم خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند

کرده ما را خون‌جگر، زیرآب ما را می‌زند

وقتی آقای فلانی می‌دهد گیری سه پیچ

مطمئنم یک نفر زیرآب ما را می‌زند

پیش از این با تیشه می‌زد ریشه ما را ولی

تازه‌گی‌ها با تبر زیرآب ما را می‌زند

دوستانِ سابقم از پشت خنجر می‌زدند

این یکی از پشت سر زیرآب ما را می‌زند

هر چه بر کردارِ او کمتر توجه می‌کنم

می‌رود او بیشتر زیرآب ما را می‌زند!

هر کجا ایشان بیند عدّه‌ای را دورِ هم

می‌شود صاحب‌نظر، زیرآب ما را می‌زند

بر حقوقش هم نیفزودند مسئولینِ امر

پس چرا او اینقدر زیرآب ما را می‌زند؟!

چاکرش هستیم اگر چون توتِ تر ما را فروخت

نوکرش هستیم اگر، زیر آبِ ما را می‌زند

***

زیرآب زنیِ ۲

حمید نیک‌نفس

«یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زنَد»

می‌خورد یعنی شکر، زیرآب ما را می‌زند

با رفیقِ شاعری دمخور شدم چندی، که او

با قلم چون توتِ تر، زیرآب ما را می‌زند

کِرم اگر دارد که کاری برنمی‌آید ز من

دِندلو دارد اگر، زیرآب ما را می‌زند

می‌زند زخمی چنان کاری که ملجم هم نزد

با زبانش از کمر، زیرآب ما را می‌زند

جای خود کردم دبیر انجمن او را، ولی

می‌شود چون مستقر، زیرآب ما را می‌زند

عصر اگر وارد شود در جلسۀ ترحیم ما

می‌نشیند تا سحر، زیرآب ما را می‌زند

حتم دارم دورۀ بعدی رئیس مجلس است

باسیاست این بشر زیرآب ما را می‌زند

گرچه زد از ریشه با ریشش ولی ول‌کن که نیست

تازه دارد مرغِِ پر زیرآبِ ما را می‌زند

گفتمش: دارد ضرر زیرآبی و با خنده گفت:

گور بابای ضرر، زیرآبِ ما را می‌زند

ادعا دارد هنرمند است و استاد است و... بعد

می‌رود این بی‌هنر زیرآب ما را می‌زند

آتشی را در نیستانش اگر روشن کنم

می‌شود تا شعله‌ور، زیرآب ما را می‌زند

روده‌ای دارد دراز و عقل کم، چون دائماً

از دهانش گنده‌تر زیرآب ما را می‌زند

مشت محکم بر دهان یاوه‌گویان می‌زنم

هشت و سی ولی، با این خبر زیرآب ما را می‌زند

در کلیسا گاه وقتی اعترافی کرده‌ام

شک ندارم این پدر زیرآب ما را می‌زند

گرچه رودررو جنابش آدمی خوش‌خنده است

با کلید از پشت سر زیرآب ما را می‌زند

کیمیا از خاک می‌سازد اگر حافظ، چرا

این یکی با یک نظر، زیرآب ما را می‌زند؟!

آی آدم‌ها که در ساحل تماشا می‌کنید

دارد اینجا یک نفر زیرآب ما را می‌زند

***

زیرآب‌زنی ۳

مرتضی کردی

«یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند»

مطمئنم یک نفر زیرآب ما را می‌زند

ای درختان، ریشه‌ای اصلاً ندارد، اعتماد

باغبانی با تبر زیرآب ما را می‌زند

صاحبش هم خوب باشد با حساب بخت بد

یک الاغ باربر زیرآب ما را می‌زند

از کمر، گاهی به بالا می‌زند زیرآبمان

گاهی از زیر کمر زیرآب ما را می‌زند

تا قطر کردم سفر، اصلاً ندارد مشکلی

تا سفر کردم قطر، زیرآب ما را می‌زند

گاه وقت خم شدن در زیر بار مشکلات

گاه در حال دمر زیرآب ما را می‌زند

مردی آن دارد در این دوران که وقت دشمنی

پیش رو، نه پشت سر زیرآب ما را می‌زند

ما که از روز ازل زیرآبمان را عشق، زد

مدّعی‌مان بی‌اثر زیرآب ما را می‌زند

***

زیرآب زنی ۴

سیدعلی میرافضلی

یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند

در گروهی معتبر، زیرآب ما را می‌زند

روز تا شب کاسه‌لیس سفرۀ ما بوده است

آنکه از شب تا سحر زیرآب ما را می‌زند

از همان‌جایی که کمتر احتمالش می‌دهی

احتمالاً بیشتر زیرآب ما را می‌زند

آنکه مثل گاو سر در خرمن ما کرده است

شک نکن آن کرّه خر زیرآب ما را می‌زند

من از آن کان ملاحت در تعجب مانده‌ام

می‌خورَد دائم شکر، زیرآب ما را می‌زند

گوییا باور ندارد: دست حق بالاتر است

کین چنین بی‌دردسر زیرآب ما را می‌زند

از هنرهای جناب ایکس هم غافل مباش

با دو صد فضل و هنر، زیرآب ما را می‌زند

عقرب زیرِ حصیر و کرمَک توی لجن

علّتی دارد، اگر زیرآب ما را می‌زند

من فدای بلبل راویز گردم، آنکه گفت:

«یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند».

***

زیرآب زنی ۵

محمود بنی نجار - رفسنجان

«یک کلاغ خوش‌خبر، زیرآب ما را می‌زند»

شاعری صاحب‌نظر! زیرآبِ ما را می‌زند

شب‌نشینی می‌کند با ناکسان این نارفیق

از سرِ شب، تا سحر، زیرآبِ ما را می‌زند

این رقیب بی مروّت در رقابت عاجز است

کرده احساس خطر، زیرآبِ ما را می‌زند

چون کلام ما برایش بود قندِ پارسی

می‌خورد گاهی شکر، زیرآبِ ما را می‌زند

شهر را پر کرده از حرف جفنگ و حرفِ مفت

رفته در کوه و کمر زیرآبِ ما را می‌زند...

گر چه در ماهِ حرام، اما نمی‌دانم چرا؟!

در محرم، در صفر، زیرآبِ ما را می‌زند

سال‌های سال ایشان دورِ ما پروانه بود

مانده اکنون پشتِ در، زیرآب ما را می‌زند

قبل از این‌ها تحتِ فرمان، او فقط سگ دست بود

تازه‌گی‌ها چون فنر زیرآب ما را می‌زند

تا که در دستش قلم را آلتی چون دشنه دید

بی‌هنر شد باهنر، زیرآبِ ما را می‌زند

مطمئن هستم بخواند چون‌که این اشعار را

این برادر با تبر زیرآبِ ما را می‌زند

***

زیرآب‌زنی ۶

عبدالرضا قیصری

«یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند

می‌خورد یعنی شکر، زیرآب ما را میزند»

پیش از این با اره‌برقی شاخه‌ها را می‌نواخت

این اواخر با تبر زیرآب ما را می‌زند

می‌زنم من گه‌گداری، موردی، یک در میان

او ولیکن مستمر زیرآب ما را می‌زند

آن رفیقم مثل آدم می‌رود بفروشدم

این یکی هم مثل خر زیرآب ما را می‌زند

گاه در اعماق دریا، گه در اوج قله‌ها

گاه در کوه و کمر زیرآب ما را می‌زند

گر رئیس مهربان در را به رویش وا‌نکرد

بی‌شرف از پشت در زیرآب ما را می‌زند!

فکر کردی کار این مرد دلاور راحت است؟

خیر! با خون جگر زیرآب ما را می‌زند

یک کمی انصاف هم خوب است حق دارد اگر!

گاه‌گاهی این بشر زیرآب ما را می‌زند!

ای به قربان کسی که لااقل در این میان

اندکی آهسته‌تر زیرآب ما را می‌زند!

***

زیرآب زنی ۷

یعقوب زارع

«یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند

کرده ما را خون‌جگر زیرآب ما را می‌زند»

«آمدی جانم به قربانت ولی» امشب نیا

می‌رود این بی‌پدر، زیرآبِ ما را می‌زند

او که می‌پاید تمام روز ما را تا غروب

از سر شب تا سحر زیرآب ما را می‌زند

نازم آن وجدان کاری را که گاهی از جنوب

می‌رود تا رامسر زیرآب ما را می‌زند

لحظه‌ای حتی اگر ما را ببیند پیش هم

می‌پرد مثل فنر زیرآب ما را میزند

هر چه میگویم نزن زیرآب ما را بیشتر

بی‌مروت بیشتر زیرآب ما را می‌زند

سال‌ها گفتیم از تقوا و چشم‌پاکِ خویش

لیکن این درد کمر زیرآب ما را می‌زند

«صبحدم از عرش می‌آمد خروشی، عقل گفت»۱

احتمالاً یک نفر زیرآب ما را میزند

گازِ بسیاریست زیرِ آبِ مواجِ خلیج

با دو تا لوله، قطر زیرآب ما را می‌زند

چون که در اطراف ما آب است و زیرِ آب، نفت

روسیه هم در خزر زیرآب ما را میزند

الغرض، در این جهان هر کس به هر نحوی که هست

می‌رود از هر نظر زیرآب ما را می‌زند

***

۱. حافظ

زیرآب‌زنی ۸

جانعلی خاوند (خونه وربج)

دلقکی ضدِ هنر زیرآب ما را می‌زند!

روزها؛ شب تا سحر زیرآب ما را می‌زند!

سالم و قبراق؛ مشغولیم و خدمت می‌کنیم

این مریض ِمحتضر زیرآب ما را می‌زند!

مثل سایه نه؛ که مثل شعله‌ای دنبال ماست

بی‌خیال خشک و تر زیرآب ما را می‌زند!

وقتِ ارزشمند را باید به کاری صرف کرد

داده وقتش را هدر زیرآب ما را می‌زند!

مدرک کافی ندارد؛ لیک با فنّ بیان

بس متین و معتبر زیرآب ما را می‌زند!

هرکجا و هرزمان هم فرصت کافی نداشت

هی مفید و مختصر زیرآب ما را می‌زند!

در زمانی که مسافر هست می‌گیرد تماس

باز در طول سفر زیرآب ما را می‌زند!

بارها حتی ضرر دیده است از این کارِ زشت

می‌خرد با جان ضرر زیرآب ما را می‌زند!

گاه با لبخند و با خوش‌روئی و ابراز لطف

گاه با توپ و تشر زیرآب ما را می‌زند!

بر ستیغ کوه هنگامی که ورزش می‌کند

در دل کوه و کمر زیرآب ما را می‌زند!

کس ندیده دُم بریده مثل او در روزگار

نزد حتی کور و کر زیرآب ما را می‌زند!

رفته‌ام در روستا؛ در یک کَپَر ساکن شدم

در همین کُنج کَپَر زیرآب ما را می‌زند!

دعوتش کردم که تا شاید نمک‌گیرش کنم

شام خورده؛ بی‌پدر زیرآب ما را می‌زند!

تا بگیرد نمرۀ شیرین‌زبانی از رئیس

فصل کِشت نی‌شکر زیرآب ما را می‌زند!

هر چه گشتم بهتر از این جمله‌ای پیدا نشد

(یک کلاغِ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند!)

***

زیرآب‌زنی ۹

سعید_زینلی

یک کلاغ خوش‌خبر زیرآب ما را می‌زند

کرده ما را خون‌جگر زیرآب ما را می‌زند

آبِ زیر کاه عملکردش کمی آهسته است

او ولی آسیمه‌سر زیرآب ما را می‌زند

پیش ما عقد اخوت بر لبانش جاری است

او که هی از پشت سر زیرآب ما را می‌زند

در قنوتش از عذاب نار می‌نالد ولی

بعد بی خوف و خطر زیرآب ما را می‌زند

صد سبو می‌سازد و صدتای آن بی‌دسته‌اند

اینچنین یک کوزه‌گر زیرآب ما را می‌زند

نامه‌ها ارسال کردیم و نشد راضی مدیر

احتمالاً نامه بر زیرآب ما را می‌زند

آن‌چنان بدگویی ما را در اینجا کرده که

پنجره، دیوار، در، زیرآب ما را می‌زند

ای خدای ما، تو شرش را به خیرت بازبخش

هرکس و ناکس اگر زیرآب ما را می‌زند

**

شعرمان آنقدر شیرین و گلوسوز است که

عاقبت هم نقل تر زیرآب ما را می‌زند

***

فقط «ما» داریم

مجتبی احمدی

وه که شهری پُرِ شادی، پُرِ غوغا داریم

آن‌چنان شاد که جیغ و کف و هورا داریم

گوش کن تا که بگوییم و بدان، این‌همه را

ما از الطاف خداوندِ تعالی داریم

دشمنان گرچه به کرّات به ما بد کردند

«هرچه خوبان همه دارند» فقط ما داریم!

هم به اندازۀ کافی‌ست «تعهّد» موجود

هم «تخصّص»، که به میزانِ تقاضا داریم

نصف‌شان حدّاقل کاش که صادر بشوند

بس‌که در شهر، مدیرانِ توانا داریم

کار، پیچیده چنان است که در هر ارگان

شش نفر در سِمَتِ حلّ معمّا داریم

بله، دیگر خبر از معضلِ بیکاری نیست

خودِ ما شصت‌ودوتا شغلِ مجزّا داریم

طبقِ آمار و نمودار، نداریم ندار

بلکه بالعکس، فراوانیِ دارا داریم

طرح و برنامۀ ما حرف ندارد قطعاً

مع‌ذلک، دوسه‌تا عیب در اجرا داریم

وقتِ گفتار، اگر «باید» و «حتماً» گوییم

وقتِ کردار، ولی «شاید» و «امّا» داریم...

«عیبِ می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی!»

خاصه در رابطه با ما که هنرها داریم

پُرِ زشتی‌ست اگر شهر، مهم نیست؛ ببین

توی هر کوچه، سه‌تا مسجدِ زیبا داریم

نسخۀ کاغذی‌اش گر شده مهجور، چه غم؟

لله‌الحمد که «قرآنِ مطلّا» داریم

نفسِ باد صبا، مُشک‌فشان هم نشود

اسپری، ویژۀ بدبوییِ دنیا داریم

عالمِ پیر، دگرباره جوان هم نشود

ما در این شهر، نودسالۀ بُرنا داریم

چشمِ نرگس به شقایق، نگران هم نشود

چشمِ پروانه و محمود و پریسا داریم!

«پدرم روضۀ رضوان به دو گندم بفروخت»

تو بگو ما چه کم از شوهرِ حوّا داریم؟

پس طبیعی‌ست که باشیم «بساز و بفروش»

پس بدیهی‌ست که شش برج و سه ویلا داریم

پیشِ توریست، کم از برجِ کجِ پیزا نیست

این‌که دیوارِ کجی تا به ثریّا داریم

دشمنِ ماست که جا در کفِ دوزخ دارد

ما که بر بامِ بهشتِ ابدی جا داریم

***

مهران راد. کانادا

چه خوش کشیدن ِ سیگار در مَعیّت ِ تان

پُکی شما بزنید و پُکی رَعیّت ِ تان

قدم زنیم شما پیش و بنده قدری پس

به هر طرف که تمایل نمود، نیّت ِ تان

اگرچه میل به بلبل نمی‌کنید شما

گُلید و مِهر ندارید، اکثریّت ِ تان

اگر به سوی ِ جهنم روید، می‌آیم

خَرَم، چنانکه به جان می‌خرم خریّت ِ تان

عجیب نیست به بنده نمی‌کنید نگاه

نگاهتان شده معطوف ِ موقعیّت ِ تان

برهنه پای چو شیری نمی‌روم زین دشت

مباد آنکه شُغالی کند اذیّت ِ تان

چه بنزها که کند ترمز و مَحل ندهید

منم غلام ِ «تمایل به معنویّت ِ تان»

غضب کنید به هر خنده‌ای که می‌بینید

به جان ِ حق، که مرا کُشته قاطعیّت ِ تان

نه من فقط به سراپایتان شدم مشغول

تمام ِ کوچه و دَر، مست ِ محوریّت ِ تان

چه باشد ار به کرم کاغذی دهید به من

یکی شماره و فهرست ِ اولویّت ِ تان

***

دکتر یعقوب زارع

ای لبت شیرین‌تر از رانی، خدا خیرت دهد

جفت لُپ‌ها، سیب لبنانی، خدا خیرت دهد

پیش‌ازاین‌ها چاق بودم لیک بعد از هشت سال

لاغرم امروز، روحانی، خدا خیرت دهد

چیزی از دنیا، شب جمعه نمی‌دانی ولی

صبح‌های جمعه میدانی، خدا خیرت دهد

قطع کردی ارتباط این وطن را با جهان

بهتر از چاقوی زنجانی، خدا خیرت دهد

رفت محمود و پس از او با کلامت زنده است

حرف فان در عالم فانی، خدا خیرت دهد

قیمت اجناس را هر کس ببیند بی‌گمان

نیستش حاجت به سلمانی، خدا خیرت دهد

«گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب»(۱)

گفت چه کشکی؟، چه سلطانی؟، خدا خیرت دهد

ای‌که زنده مانده‌ای در عصر محمود و حسن (۲)

واقعاً بسیار سگ‌جانی، خدا خیرت دهد

۱. حافظ.

این اَبَربشر، به‌گونه‌ای رندانه طنز گفته که ما هر چه طنز بگوییم بر سفرۀ او هستیم.

۲. من به این شانزده سال میگویم: دورۀ سمنانیان.

شبیه دورۀ سامانیان است ولی فقط در لفظ.