این جادۀ پرخطـــر و مه‌آلود

وحید قرایی
وحید قرایی
این جادۀ پرخطـــر و مه‌آلود

سرمقاله

فرض کنید با خودرویی نامطمئن در جاده‌ای پرپیچ‌وخم و البته پر از موانع خطرساز و احتمال ریزش کوه‌های اطراف در حال حرکت هستید. در این حال به ناگهان جاده مه اندود نیز بشود و قدرت دید و تسلط شما به جاده کاهش چشمگیری یابد. قاعدتاً وجود شما را استرس فرا خواهد گرفت و سرعت شما بسیار کند خواهد شد. نه امکان توقف دارید و نه می‌دانید این وضعیت چه زمانی به پایان خواهد رسید. قاعدتاً در این مدت از لحاظ روحی دچار اضطراب و حس عدم اطمینان می‌شوید و از اینکه در زمان مناسب به مقصد برسید اطمینان ندارید. شاید این روزها بسیاری از مردم در چنین وضعیتی خود را می‌بینند... عوامل بیرونی و خارج از اراده و کنترل به‌شدت زندگی اقتصادی آن‌ها را دچار حس ناامنی نموده و نمی‌دانند این وضعیت چه زمانی به پایان خواهد رسید.

کسی نیست که اطمینانی دهد و پایانی بر این وضعیت ترسیم کند به همین دلیل استرس و حس ناامنی وجود آن‌ها را فراگرفته است و نمی‌توانند در تغییر این وضعیت دخیل باشند. نمی‌دانند چه زمانی به مقصد می‌رسند و این مه و مسیر پرخطر چه زمانی به مقصدی امن و چشم‌اندازی مناسب تبدیل می‌شود. این روزها رسانه‌ها هم پر شده‌اند از بیان این حس و تیتر روزنامه‌ها و انعکاس اظهارنظرها نیز پر از سؤالات و ابهاماتی در این زمینه هستند. کرونا و شرایط پیش آمده با وجود شیوع این ویروس نیز به این شرایط نامناسب دامن زده است. در شرایط عادی اقتصادی هم کرونا بسیاری از مشاغل را به نابودی می‌کشاند و خیلی‌ها را در معرض بیکاری و فقر قرار می‌داد اما ما در ایران شرایطی سخت‌تری را تجربه می‌کنیم چه اینکه در شرایط تحریم قرار داریم و دائماً از سوی یکی از بزرگترین قدرت‌های اقتصادی جهان که استیلایش بر بخش‌های وسیعی از جهان ثابت و محرز است تهدید و تحدید می‌شویم. سیاست‌های داخلی نیز که اطمینان و اعتمادی جلب نمی‌کند و مفاسد اقتصادی بزرگ‌سال‌های اخیر نیز مردم را به بی‌اعتمادی بیشتر کشانده است. کرونا همچنان به پایمان می‌پیچد و جان‌های بسیاری می‌گیرد... در این شرایط اصولاً روحیه مردم تحت تأثیر مسائلی قرار گرفته است که راه گریزی از آن ندارند و روزبه‌روز به شرایط بدبین‌تر می‌شوند و گویی یک افسردگی همگانی حاکم شده است که امید چندانی به فردا دیده نمی‌شود. بدتر اینکه بسیاری همین آینده را گره خورده به انتخابات کشور امریکا می‌دانند چراکه سیاست‌های داخلی را چندان کارآمد برای برون‌رفت از وضعیت فعلی نمی‌دانند. این وضعیت شاید حاصل رویه‌ای ست که سال‌ها در پیش گرفته شده و به نقطه‌ای رسیده‌ایم که گویی توان برنامه‌ریزی برای برون‌رفت از بحران‌ها و مخاطرات را نداریم.

قطعاً برای حل مشکلات فعلی باید نگاهمان به داخل کشور باشد اما سیاستی کارآمد برای تدوین روابط با خارج از کشور نیز مسئله مهمی ست که اهمیت آن امروز بیش از هر زمان دیگری دیده می‌شود. نوع روابط ما با سایر کشورهای جهان قطعاً در اوضاع داخلی ما مؤثر است و انتظار می‌رود تجربه سال‌های اخیر باعث شود دست از سیاست‌های ناکارآمد در حوزه سیاست خارجی و داخلی کشیده شود و از اتاق فکرها و جلسات و مشورت‌ها و جلسات سیاست‌گذاری بهترین راه‌حل‌ها بیرون آید. در عین حال رویه به‌گونه‌ای باشد که مردم بیش از همیشه دیده شوند و نظر و اعتماد آن‌ها جلب شود و به این یقین برسند که دیدگاه و وضعیت آن‌ها در سیاست‌گذاری‌ها و برنامه‌ریزی‌ها بیش از گذشته لحاظ می‌شود. قطعاً دولت‌ها بدون جلب حمایت و اعتماد ملت‌ها به نتیجه مطلوب نمی‌رسند و باید این اطمینان نیز داده شود که من‌بعد رویه به‌گونه‌ای خواهد بود که میزان سوءاستفاده‌های اقتصادی و اختلاس‌ها و رانت‌خواری‌ها و دست‌اندازی به منابع مملکت به حداقل می‌رسد وگرنه همچنان در به همان پاشنه خواهد چرخید و بر جاده ناامن و مه اندود پایانی متصور نخواهد بود...

رسم عاشـق‌کشی و شیوۀ قوم‌آشوبی

محمدرضا عسکری
محمدرضا عسکری
رسم عاشـق‌کشی و شیوۀ قوم‌آشوبی

در شمارۀ ۴۳ سرمشق میزگردی برگزار شد که یک خانم با اتهام معاونت در قتل همسر خود پاسخگوی سوالات شرکت‌کنندگان بود تا دلایل اقدامش ریشه‌یابی شود. واکنش‌های متعددی به انتشار این گفت‌وگو صورت پذیرفت اما یکی از جالب‌توجه‌ترین این واکنش‌ها مطلبی خواندنی بود از مدیر دفتر شعبه یک کیفری استان کرمان که به واکاوی موضوع به صورتی مفصل پرداخته است...شما را به خواندن این مطلب دعوت می‌نماییم.

پیش‌پرده اول: همین ابتدا تکلیفم را با مخاطب محترم روشن کنم، علی‌رغم آشنایی و تحصیلات در حوزه‌های علوم اجتماعی، حقوقی و مذهبی در این نوشتار در پی اثبات امری، ارائه نظریه‌ای و حتی هیچ قضاوتی نیستم. تنها به مدد تجربۀ کاری شاید بسان جراحی (اگر نگویم زنگی مست تیغ در کف) که از این تخصص تنها استفاده از تیغش را بلد است، می‌خواهم فقط بطن جامعه‌مان را بشکافم و غده‌ای سرطانی ولو نادر را که ریشه در بسیاری از جوارح زندگی اجتماعی‌مان دارد، آن هم به اختصار شرح دهم و صدالبته که بسیاری از ابعاد و جوانبش مغفول می‌ماند، پس در مقام علاج آن نیستم که واگویۀ دردی است و اصلاً شاید بهتر باشدتنها به‌مثابه نقالی، نقل پرده‌هایی را بگویم و بس...

پیش‌پرده دوم: معتقدم خشم و شهوت دو زنجیر سترگ بسته بر پای انسان هستند که او را از پرواز در عوالم غیرخاکی بازمی‌دارند. این‌ها دو دم تیزتیغ حیوانیت آدمی هستند و در این میان قتل بارزترین جلوۀ سبعیت حیوانیت انسان. در «جنایت و مکافات» داستایوفسکی بدین مضمون آمده: «هرچیزی مرزی دارد که گذشتن از آن خطرناک است چراکه اگر یک قدم از آن فراتر نهاده شد بازگشت غیرممکن می‌شود...» و این رساترین چیزی است که در مورد قتل زاییده خشم و شهوت می‌توان گفت و من در مواجهه با موضوعاتی این‌چنین، آنچه بر ذهنم سنگینی می‌کند این است که چگونه انسان اسیر سرپنجه شاهین غضب و نفرت می‌شود و دستش را به خون انسانی دیگرمی آلاید و به قول کرمانی‌ها «فکری» می‌شوم که چگونه تنها یک دم حیوانی یک عمر انسانی را خاکستر می‌کند

پیش‌پرده سوم: قتل نمود بسیاری دارد. از کشتارجمعی و نسل‌کشی که از آن همه مقتول تنها آماری در تاریخ می‌ماند بی‌هیچ حسابی و کتابی تا قتل یک نفر که جنایتی محسوب می‌شود که جوابی دارد و عقابی. (به همین موضوع که فکر کنیم، می‌فهمیم آدمیزاد، عجایب جانوری است) اما این هیولای قتل که از چهارچوب یک خانه پا به درون می‌نهد، چهره‌ای بسیار ترسناک‌تر پیدا می‌کند. مرگ اعضای یک خانواده به دست یکدیگر از آن چیزهاست که به‌راحتی یقه مواجه شونده با این مسئله را رها نمی‌کند، همه انواعش هم هولناک است اما در این مجلس (گفتم که نقالی است) تنها به نظاره یکی از این خانه‌خراب‌کن‌هامی‌نشینیم، ورقش می‌زنیم و شخصیت‌هایش را به نظاره می‌نشینیم که نه حاصل خشمی آنی است بلکه محصول ساعت‌ها فکر و برنامه است.

پرده اول: صورتی کبود یا شاید جمجمه‌ای خرد شده یا بدنی پاره‌پاره و غرق خون و یا حتی چندپاره استخوان افتاده در انتهای چاهی پرت. این‌ها شمایل بازنده اصلی این ماجراست: شوهر و این صحنه نتیجه و ماحصل یک جریان است. این پروسه می‌تواند نزاعیفرسایشی باشد به درازای یک زندگی مدید زناشویی، توطئه‌ای پیچیده باشد با همدستی یک نفر سوم و یا اصلاً دوئلی باشد که اگر این اتفاق نمی‌افتاد چه‌بسا نفر مقابل یعنی زن الآن جای او بود. در هرحال ته قصه اینجاست... از همه این تصاویر هول‌انگیز و یا حتی مشمئزکننده که رد شویم نگاه زن به چهره شوهر در جامه سفید آخرتش و پایان بی‌برگشت ماجراست، در این لحظه شاید زن همه تصاویر زندگی مشترکشان را در ذهن مرور کند اما قطعاً در واقعیت امر دیگر شوهری وجود ندارد، دمی بعد خاک سرد گور او را در بر خواهد گرفت. همۀ او را، تن پر مو یا سفیدش، قلب سرد و سیاه یا جوان و هوس‌بازش، سبیل زرد بر لب‌های همیشه کبود یا صورت تیغ زده و لپ‌های گل‌انداخته‌اش، دستان چرک و سنگین یا گرم و نرمش، چشمان سرخ و سیری‌ناپذیر یابراق و مهربانش و یا ویا... شوهر دارای هریک از این‌ها که باشد یا نباشد لیکن قطعاً دلی شکسته را به زیر خاک خواهد برد، شکسته از ضربه سهمگین و تاوان سنگینی که هرگز خود را لایق آن نمی‌دانست، چه اگر این روز را می‌دید کاری می‌کرد، تنها کسی که می‌توانست جلوی آن را بگیرد خودش بود و لاغیر.

پرده دوم: برای او که قطعاً دیگر دلی نمانده، از همان اول تکه‌تکه‌اش کرده بود و هریک را به کسی داد سهمی به عشق اولش که وقتی بعد از ناکامی و بی وصالی هریک به راه خود رفتند برد و پس نیاورد، سهمی به مردی که به‌عنوان شوهر در کنارش سر سفره عقد نشست شاید به‌اکراه و اجبار و بعدها آن انگار هم‌خوابگاهی دانشگاهی‌اش آن را شکست و خون کرد، سهمی به هریک از فرزندانی که امید داشت شاید نجات‌بخش این زندگی یکنواخت و کسل‌کننده‌اش باشند که آن طفلکی‌ها چه می‌دانستند دل چیست و بالاخره باقیمانده دلش را به این عشق و شاید هوس آخرش دادکه این‌چنین نه فقط تتمه دلش بل همه چیز دیگرش را هم از دست داد، «دل و دین و عقل و هوشم همه را به آب دادی» آبرو را هم و تمام زندگی‌ای که سالیان سال خشت برخشت، دیوارش را ساخته بود ولو کج.

و البته همان بهتر که دیگر دلی برایش نمانده، چراکه خیلی وقت بود دلش خانۀ امید و آرزو نبود، آری او قاتل بود اما او این دو را کشته بود اول از خانه‌شان بیرونشان کرد و بعد دستش به خون این دو آلوده شد، او فقط شوهرش را نمی‌خواست، مرگش را هم نمی‌خواست، اصلاً نمی‌دانست چگونه راضی به قتل او شده بود، پس همان بهتر که دیگر دلی برایش نمانده، آخر دیگر جایی لازم نداشت تا لبریز نفرت از شوهرش کند، عقلی هم نمی‌خواست تا که رابطه‌ای نامشروع و نامعقول را پنهان کند، او که قبلاً حس بازندگی نداشت و حالا حس بازندگی دارد، احساس هم نمی‌خواست حالا او هیچ نمی‌خواست...

پرده سوم: رقیب، حریف، عاشق، ضلع سوم یک مثلث عشقی، دزد ناموس، فاسق و ... هرچه که بخواهیم اسمش را بگذاریم تا او سروکله‌اش پیدا نشده بود، این ماجرا رنگ خون به خود نگرفته بود، اظهار عشقش جرقه این انبار باروت بود، چه دانسته چه ندانسته که البته می‌دانسته مگر می‌شود عاشقی از زندگی معشوقش خبر نداشته باشد؟ او گرچه می‌تواند شیاد و لاشخوری باشد ولی می‌خواهد ناجی باشد، او می‌خواهد راهی را باز کند و شوهر، این سنگ بزرگ که در راه بی‌سرانجام وصال این دو، مانع شده است، تنها، به اهرم این مرد می‌تواند برداشته شود و لاغیر. او هر نقش و هر سهمی که در این ماجرا می‌تواند داشته باشد، غافل است، غافل از اینکه نتیجۀ ادای این نقش و سهم، یعنی تباهی یک زندگی دیگر، زندگی خودش.

پرده چهارم: امان از دل بچه‌ها، بی‌شک سوزناک‌ترین وجه موضوع بچه‌ها هستند، چه آنجا که به‌عنوان یار بین پدر و مادر تقسیم می‌شدند و می‌بایست به لشکر یکی از آن دو در این کشمکش فرساینده بپیوندند، چه آنجا که به‌عنوان محمل و پوششی برای رابطه مادرشان با یک نامحرم باشند، چه آنجا که به‌عنوان مانع بزرگ جدایی والدینشان آماج بغض و کین این دو باشند و چه به‌عنوان گواه شاهد جسم بیجان پدرشان باشند که شاید هم در نظرشان مظلومانه به قتل رسیده و چه به‌عنوان ملاقاتی مادر از پشت میله‌های زندان. هر جور که به این‌ها نگاه کنی دلت نه که بسوزد، تیر می‌کشد و چشمت اگر نم نشود حداقل آبی هم نمی‌خورد که از این بچه‌ها در آینده آدمی دربیاید با روح و روان سالم و شخصیتی کامل.

پرده پنجم: گرچه مهر مادری مثال‌زدنی است، اما همیشه نتیجه ابراز آن مثبت نیست و یکی از این موارد نقش مادر است در ازدواج فرزندانش، بالأخص دخترش. مادر به‌عنوان نزدیک‌ترین عضو خانواده به دختر، محرم اسرار اوست و نقش تعیین کننده‌ای در ازدواج او دارد. به نظر من اگرچه مادرزن بر روی پرده هیچ جایی ندارد اما نقش او در پیش‌تولید فیلم شوهرکشی، بزرگ و تعیین‌کننده است. ازدواج دختر در سنین پایین، ازدواج سنتی و بی شناخت زوجین از یکدیگر، واداشتن به ازدواج بعضاً فامیلی و اجباری کارهایی نیستند که بی دخالت مادر دختر انجام شوند. در هر حال و به هر روی نقش او در فراهم نمودن ازدواجی به اکراه و غیرعاشقانه قابل چشم‌پوشی نیست، نه مگر به قول اساتید روانشناسی در ازدواج بدون عشق قطعاً عشقی بدون ازدواج پدیدار می‌شود؛ و نهایتاً نیز این مادر مهربان، بعدها کنار پدر غیرتی، در جشنوارۀ فیلم جامعه سنتی، جایزه بهترین نقش مکمل را برای جلوگیری شاید بیجا از جدایی این زن و شوهر دریافت می‌کند

میان‌پرده اول: و زخم‌های ((ما)) همه از عشق است از عشق، عشق، عشق.

شاید در سیکل احساسات آدمی عشق و نفرت پشت‌به‌پشت یکدیگر باشند و مرز میان این دو از باریک‌ترین و شکننده‌ترین حدود باشد تازه اگر نگوییم این دو را در دل یکدیگر جای هست، قصد و مجال شرح و بسط این دو و به‌خصوص مقوله عشق را هم ندارم از هیچ دیدگاه و منظر و مذهبی چه (حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است) بدانیم و چه آن را زاییده ترشح هورمون‌های انسان، لکن در این مقال ناگزیریم از گریزی به آنکه آن هرچه که باشد از مایه‌های اصلی گل آدمی است و در قصه ما به مانند نخ تسبیحی است که همه دانه‌ها را نگه‌داشته، یا شاید بگوییم روح حاکم بر داستان، همه‌جا رد و آثارش را می‌توانیم ببینیم خصوصاً در اول و آخر ماجرا، آنجا که می‌بایست باشدو نیست و آنجا که نباید باشد و سروکله‌اش پیدا می‌شود. وقتی که زندگی (...عشق آسان نمود اول...) نشد، (... به روزگاران مهری نشسته بر دل...) هم نمی‌شود و می‌شود اینکه (عشق پیدا شدو آتش به همه عالم زد) و می‌بینیم جایگزین شوهر در دل زن، چه‌بسا در مقابل شوهرش چیزی سر نداشته و حرفی برای گفتن نداشته باشد اما (... ای عشق همه بهانه از توست ...)، این‌چنین نفرت از شوهر سوخت موتور این جنایت می‌شود (برق عشق ار خرمن پشمینه‌پوشی سوخت سوخت)، در این مرحله هر آنچه که شاید در نظر شوهر لطف باشد در نظر زن عتاب است، وی آنچه را که بخواهد می ببیند و در این میان حتی قلب ماهیت نیز می‌کند، لذا خوبی را یا نمی‌بیند یا بد می‌بیند و این قطعاً طرفینی است و هردو در راهی می‌افتند که پایانی ندارد (فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست)، هر دو در زندگی زناشویی مانند دو قالب یخ همه‌چیز اطراف خود و بینشان را منجمد می‌کنند و این‌چنین سردی جنسی و سردی عاطفی که تنیده در یکدیگرند بدل به یخبندانی می‌شود که به هیچ حرارت موقت و کوتاهی آب نمی‌شوند و ناگهان در این میان شعله‌ای لهیب می‌کشد که نه‌تنها یخ دل زن را آب می‌کند که حتی شاید آن را کباب هم بکند، در بدو امر: (که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را) کمی بعد: (در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است)و بعدتر: (گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن)و بالاخره می‌شود چنانچه افتد و دانی، شعله عشق بیجاو یا حتی اصلاً بگوییم هوس (مستی عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب انگوری)هرکدام که باشد درنتیجه حاصل تفاوتی ندارد، یعنی زندگی را می‌سوزاند و هروله زن میان این دو کوه عشق و نفرت، بمانند اره‌ای، هم دلش را دو نیم کرده و هم تنه درخت زندگی مشترکشان را می‌برد که نهایتاً با قتل شوهر سقوط می‌کند. (خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد). زن، شوهرش را چه در روح و ذهن خود و چه باخیانت قبلاً در قلب خود کشته و قتل تنها حذف فیزیکی اوست. اواگرچه وجداناً به مرگ شوهرش راضی نباشد اما به هر حال می‌خواهد او نباشدو این نبودن مگر جز به طلاق و مرگ اتفاق می‌افتد.

میان‌پرده دوم: آیا اول مرغ بوده یا تخم‌مرغ؟ این هم از آن مسائل کمرشکن فلسفی است. ربطش به موضوع ما این است: آیا افراد نامتعادل جامعۀ نامتعادل را می‌سازند یا جامعه بی‌تعادل، اجزای تشکیل‌دهنده‌اش را نامتعادل می‌کند. در نامتقارن بودن جامعه و عدم تعادل آحاد آن شکی نباید کرد، جامعه‌ای سنتی که طلاق در آن مذموم است اما رابطه‌های نامتعارف در آن غوغا می‌کند. (به قول آن آقا دیده‌ام که می‌گویم) فلذا در خانواده‌ای که طلاق را مردود می‌داند، حال چه به لحاظ وجود فرزندان، چه دید بد نسبت به زن مطلقه، دیگر راهی برای جدایی زن از شوهرش نمی‌ماند مگر اینکه دیگر شوهری نباشد تا جدایی از او اتفاق بیافتد، به قول علما: «سالبه به انتفاع موضوع» و در این میان قانون هم مرد و مردانه جلوی زن سینه سپر کرده، چه از نظر حق طلاق مرد و چه حتی مواردی مانند قتل در فراش (اجازه قتل زن با مرد غریبه هم‌بسترش به شوهر او). این‌چنین در یک جامعه (سنترنیته) یعنی که نه سنتی است و نه مدرن و نه حتی در حال گذار، چراکه مثلاً با استفاده از نسل پنجم تلفن همراه دعانویسی می‌کنیم، بسیاری از نهادهای اصلی جامعه‌مان پا در هوا می‌مانند، لذا نه مذهب نه سنت و نه خانواده مانع از بروز پدیده خیانت و به‌تبع آن شوهر کشی نمی‌شود.

پرده ششم: عجایب صنعتی دیدم در این دشت که بی‌جان در پی جان دار می‌گشت...شاید در نقل ما این توضیح در نگاه اول بر چاقویی صدق کند که شوهر با آن به قتل رسیده اما به اعتقاد من موبایل بهترین جواب این چیستان است. موبایل به‌عنوان سمبل و نماد ارتباطات بی‌حدوحصر، در قصه ما نقش بی‌بدیلی دارد. موضوع را کمی باز کنم: قطعاً در همه ازدواج‌ها، طرفین از آن رضایتمند نبوده و نیستند، گذشتگان ما و حتی پیران حاضر، تجربه ازدواج سنتی داشته‌اند از آن‌ها که حتی تا حجله عروس را ندیده‌اند، اما بسیار کمیاب هستند قضایای این‌چنینی در آن‌ها، یعنی اصطلاحاً با سپید عروس آمده‌اند و با سفید کفن رفته‌اند و حتی پس از مرگ همسر نیز، تنها به خانه نشسته‌اند و این نمی‌تواند باشد مگر به استحکام قیودی که ذکرشان در قبل رفت، مثل سنت، مذهب و ... و اما شاید مهم‌ترینشان محدودیت در ارتباطات بوده، فی‌المثل ننه‌جان‌های ما هم شاید دل در گرو غیر همسری داشته‌اند اماامکان با رفیق بودنی نداشته‌اند به هر علت،و با هم دیدنشان، حسابشان را به کرام‌الکاتبین می‌انداخته، اما حالیه یکی از مهم‌ترین چیزهایی که می‌گذارد نهال کوچک یک عشق ممنوعه پا بگیرد و زبانه‌های این آتش را سرکش‌تر نماید ارتباطات مجازی است، محدودیت‌ها و موانع و حجاب و حریمی که در ملاقات‌های اولیه وجود دارد همه در ارتباطات مجازی رنگ می‌بازد، رودررو نبودن، گفتن بسیاری از حرف‌ها را آسان می‌کند، باز هم چنان که افتد و دانی ...، فلذاست کارت (سیمی‌اش) و کارد (فلزی‌اش) مثل دو تیغه قیچی بند زندگی شوهر را می‌چینند و از دنیا می‌برند چونان که روزی بند نافش چیده شد و به دنیا آمد.

پرده آخر: همه اشخاص در همه این‌ها که نقل کردم و نقش داشتند، بودند و هستند، به‌جز شوهر حکایت ما، او دیگر نیست (مُرد از بس که جان ندارد) اینکه مابقی شاید زندگی نمی‌کنند بحثی نیست اما زنده‌اند وجود دارند و به نظر من این نکته ماجراست به هرحال و به هر روی هرکه مقصر باشد و هرکه زیان‌دیده قطعاً شوهر خسارت عظمی را دیده در عدم تناسب عمل و عکس‌العمل هم هیچ شکی نیست حتی اگر او را مسبب همه این مسائل بدانیم به‌قول‌معروف شاید مرگ حق او نباشد لذا در این میان اگر کسی باید کاری بکند این شوهر است. در مثل مناقشه نیست بیاییم و نوار زندگی را مثل فیلم‌ها برگردانیم هر مردی که در هر جای این قصه قرار می‌گیرد این سرنوشت شاید غیر محتوم را در نظر بگیرد حقش باشد یا نباشد بازنده ماجرا اوست، باور کنیم روزگار بازی‌های عجیب‌وغریبی دارد پس بیاییم وبی‌عشق ازدواج نکنیم حداقلش بی شناخت، پس نقش مشاور را در هر نوع و جایگاهی دست‌کم نگیریم، بدانیم و هیچ‌وقت فراموش نکنیم بعد از تشکیل خانواده به هرحال ناخدای این کشتی هستیم چه در طوفان‌ها و یا آرامش دریای زندگی بفهمیم چه می‌کنیم و این‌همه تنها به مدد خرد و آگاهی است، قطعاً خداوند (با هر اعتقاد و برداشتی که داشته باشیم) قادر بر انجام امور است ولی شاید این از آن مواردی است که باید از خلیفه الهی خود غافل نشویم.

اینجا گوشه چشمی هم داشته باشیم به مرد دوم ماجرایمان، او نیز زیان‌دیده بزرگی است که البته شاید حقش باشد اما او رهگذر قصه ماست شاید اگر او نبود این زندگی زناشویی که به مانند یک کمد چوبی دکوری که در ظاهر زیبا و پر از ظروف شکستنی بود اما از درون موریانه خورده هر لحظه امکان فرو ریختنش بود اما به هر حال ضربه او این زندگی را فرو پاشاند، دمی درنگ خودداری و خلاصه این‌که: بگذار وب‌گذر، اصلاً بیاید و بر سرنوشتشان لعنت بفرستد که آن‌ها را در زمان و مکان مناسب به هم نرسانده، پس در عالی‌ترین حالت به این نوع رابطه بی‌سرانجام وارد نشویم و یا حداقل خارج شویم چه بار این عشق بی وصال را به دل کشیدن هر آینه آسان‌تر است تا بار این قتل بی‌مثال را بر دوش.

و سرانجام نقلم از زنانش هم بگویم: گذشته از مادری دارای نقش محوری خود در خانواده که با دخالت به‌موقع خود به‌عنوان مونس و غمخوار دخترش در بزنگاه‌های حساس زندگی او می‌تواند یاری گر و شاید نجات بخشش باشد چه:«سرچشمه شاید گرفتن به بیل، چو پر شد نشاید گذشتن به پیل»، اما زن و اما زن، نقش او بی‌بدیل است هرچند دیگران مسبب این مسئله باشند لکن او عملی انجام داده که وزنش از همه سنگین‌تر است؛ انتخاب؛ نقش انتخاب و سپس قبول او در بزنگاه ازدواج، خیانت و جنایت چشم پوشیدنی نیست، قدرت او در این انتخاب ثانویه بیشتر از آن انتخاب اولیه نیست، دشواری تصمیم در قبول ورود به یک رابطه که نهایتش مرگ شریک زندگی‌اش است کمتر از رد ورود به یک زندگی که نهایتش مرگ احساسات خودش است و یا خروج از آن نیست؛ و در این میان از هنر زن نیز نمی‌توان غافل بود و از افسون و نیرنگش ... که این همه را اگر بخواهد بجای آنکه صرف ایجاد و نگهداری از عشق ممنوعه‌اش کند می‌تواند صرف نگاهداشت زندگی زناشویی‌اش نماید چه اینکه این دومی شاید عشق نباشد، «عَشَقه» باشد که بر پای زندگی مشترکشان می‌پیچد و تا خشک کردن این درخت پیش می‌رود پس بیاییم از این تصمیم، قدرت و هنر در وقت و جای مناسب خود استفاده کنید تا که بدین طریق برافتد: رسم شوهر کشی و شیوۀ قوم آشوبی

حماســه و انواع آن

محمدعلی علومی (هیرمند)
محمدعلی علومی (هیرمند)
حماســه و انواع آن

یادداشت

حماسه، به‌عنوان نوع و نمونه‌ای در ادبیات شعر و داستان مانند تمام پدیده‌های دیگر در عرصه‌های مادی و معنوی، مراحل تاریخی در تکوین و پیدایش و دگرگونی دارد.

قدیمی‌ترین حماسه‌های بشریت، مانند «مهابهارت» یا «راماین» در ادبیات هند یا حماسه‌های مندرج در خدای‌نامه‌ها و همچنین «یشت‌ها» در اوستا یا دیگر آثار از این نوع، رابطه‌ای بسیار نزدیک با اساطیر دارند. به عبارتی همان جدال اساطیری میان خیر و شر یا اهورا و اهریمن، در عالم انسانی تجسم و تجسد می‌یابد. در یکی از چند حماسه مشهور جهانی یعنی در «شاهنامه» از حکیم فردوسی، ما به ویژه در بخش‌های اسطوره‌ای و پهلوانی، شاهدهای بی‌شماری از همان جدال اساطیری را مشاهده می‌کنیم.

نمونه‌اش جنگ طهمورث با دیوها و رام کردن آن‌هاست. آن‌طور که آن شاه اسطوره‌ای به طهمورث دیو بند مشهور شده است. همچنین در جدال با شرور اهریمنی کیومرث با دیوها در جنگ بود؛ اما به‌تدریج و با گذر زمان و تغییرات و تحولات در اجتماع، حماسه نیز از رویکرد اسطوره‌ای فاصله گرفت و به زندگی روزمره مردم پرداخت و آثاری نوشته شد مانند «جنگ و صلح» از تولستوی یا «دن آرام» از شولوخف.

جهت توضیح بیشتر و از آنجا که پدیده‌های مادی و معنوی در قلمرو اندیشه و ادبیات و فرهنگ به همدیگر پیوسته‌اند، لازم و حتی ضروری است که به موضوع بسیار مهم در تاریخ انسان به «رنسانس» اشاره‌ای هر چند کوتاه و گذرا داشته باشیم.

تا قبل از رنسانس تقریباً تمام جهان متمدن باستانی به همدیگر شباهت‌های زیادی داشتند. از چین تا هند و ایران و مصر و اروپا و کشورهای مهمی چون فرانسه و ایتالیا. این‌ها همه شباهت‌های زیادی با همدیگر داشتند. این شباهت‌ها به این شکلی بود که یک نفر در رأس و بالای هرم اجتماع قرار داشت و بقیه خدمتکاران او بودند تا سرانجام می‌رسیدیم به قاعده آن هرم که همان رعیت بودند. حالا در چین به پادشاه یا امپراطورشان فغفور می‌گفتند و در هند او را مهاراجه یعنی راجه بزرگ و در ایران او را شاهنشاه یعنی شاه شاهان می‌نامیدند و در فرانسه هم به همین شکل بود که مثلاً خاندان لویی پادشاه بودند و بقیه زیردست بودند و رعیت. این‌ها با نهاد روحانیت و کلیسا نیز همراهی داشتند و بنابراین هنر و ادبیات نیز چند شاخه و شعبه اصلی و رسمی داشت. ادبیات و هنری که مورد حمایت دربارها بود و عموماً به حماسه‌ها و شوالیه‌گری‌های درباری‌ها و اشخاص مورد اعتماد شاهان می‌پرداختند یا به قهرمانان کلیسایی متوجه بودند. در ادبیات ایران نیز این دو شاخه حماسه، منظور حماسه‌های ملی و حماسه‌های دینی آثار متعددی را عرضه کرده است مانند انبوهی از رستم‌نامه‌ها، سهراب‌نامه‌ها و مانند این‌ها در کنار حمزه‌نامه‌ها و دیگر آثاری که قهرمانان مذهبی را مورد توجه قرار می‌دادند.

یا رنسانس یا نوزایی است که بشریت با یک سیاره و چندین جهان مواجه می‌شود. آن‌طور که جوامع توسعه‌یافته در کنار جوامع و کشورهای در حال توسعه و جوامع عقب‌افتاده همه در کنار همدیگر به سر می‌برند.

رنسانس بعضی معیارها و مشخصات داشت مانند اومانیسم و خودگرایی و علم محوری.

هم‌زمان با گسترش رنسانس، فلسفه و پیوسته با آن نظریات ادبی و هنری به مرزهای تازه‌ای دست یافته است؛ مانند تمام جنبش‌های ادبی و هنری که در فرانسه و اروپا شاهد بوده‌ایم، امپرسیونیسم و اکسپرسیونیسم و رئالیسم و سورئالیسم و نظایر این‌ها که البته در ادبیات و فرهنگ و هنر ایران ما هنوز به‌اصطلاح اندر خم یک کوچه‌ایم.

باری حماسه در جهان جدید و هم‌زمان با رنسانس دیگر نه به اعیان و اشراف بلکه به مردم عادی می‌پردازد. نمونه بسیار خوب شخص گریگوری مِلِخوف در رمان دن آرام است که حماسه جدید محسوب می‌شود. به عبارتی به جای ویکتور در حماسه یونان یا رستم در حماسه ایران باستان اشخاصی عادی جای قهرمانان باستانی را می‌گیرند.

حماسه امروز، انسان امروز است مانند حماسه‌های برشت در نمایش‌ها که کشاورزان و کارگران را به جایگاه بلند حماسه برکشاند.