خطاهایمان را تکرار می‌کنیم

بتول ایزدپناه راوری
بتول ایزدپناه راوری

صاحب‌امتیاز، مدیرمسئول و سردبیر

برای آن که تاریخ تا ابد دروغ باشد کافی است که یک نفر حقایق را پنهان کند.

«میشله»

نگاه به تاریخ در واقع یادآور همه آن چیزی است که در یک جامعه و یک سرزمین گذشته و می‌گذرد. روزگارانی که در دل خود از جنگ و خونریزی و تغییر و...تا هر اتفاق دیگری حکایت‌ها دارد.

واقعیت این است که هیچ چیز مانند فرهنگ هنر و ادبیات نمی‌تواند تاریخ ملت‌ها و تاریخ جهان را زنده نگه دارد و هیچ چیز هم ماندگارتر از هنر و فرهنگ کشورها نیست.

همان‌گونه که پدران و مادران ما و پدربزرگان و مادربزرگ‌های ما، آن چه را که در قالب قصه برای ما روایت می‌کردند در واقع بازتاب روح جامعه آن زمان بوده و برخاسته از فرهنگ و آداب و رسوم آن.

شاید ما تاریخ را بهتر از دیگران نیاموخته باشیم اما حتماً تجربه بهتر و تلخ‌تری داشته و داریم. تاریخ برای ما همیشه یک حسرت بر جای گذاشته است حسرت روزهای گذشته، گذشته‌ای که هرگز چراغ راهی برای آینده ما نبوده بلکه فقط تکرار تاریخ بوده است و بس! شاید به‌جرئت بتوان گفت از تاریخ درس نگرفته‌ایم تاریخ را، اشتباهاتمان را و خطاهایمان را تکرار کرده‌ایم

«تاریخ پیاپی شدن دگرگونی‌های بی‌دوام است.»

میلان کوندرا

و به قو ل «نادر ابراهیمی» به امید تصمیم تو نخواهد نشست.

شاید ما از معدود ملت‌هایی باشیم که همیشه در این اندیشه‌ایم که گذشته‌مان بهتر از حال بوده و هست و اسیر یک نوستالژی غریبی هستیم البته حق هم داریم چون ساختار و شاکله جامعه چه به لحاظ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی فرهنگی به شکلی شده است که گاهی حتی حسرت دیروز و گذشته نزدیک هم بر دلمان می‌ماند

انگار نباید دلمان به هیچ چیز خوش باشد! حتی همین دل‌خوشی‌های اندک را هم به تاراج می‌دهیم.

چه بخواهیم چه نخواهیم بخشی از زندگی و دل‌خوشی‌هایمان به داشته‌های اندک و خاطرات مشترکی است که از جای‌جای خانه و زندگی و شهرمان داریم. تنها داشته‌های مشترکمان.

بخش سینما به بهانه همین خاطرات و یادگارهای مشترک اجتماعی و فرهنگی به حیات و ممات «سینما نور» کرمان پرداخته است. سینمایی که به دلیل نوع ساختار و موقعیت ویژه‌اش، زمانی یکی از پاتوق‌های اصلی علاقمندان فرهنگ و هنر و محلی دوست‌داشتنی برای مردم کرمان بوده و خاطرات بسیاری برای آن‌ها رقم زده است مردمانی که حالا به سن و سالی رسیده‌اند که دیگر خاطره نمی‌سازند بلکه با خاطره‌ها زندگی می‌کنند.

دوستی تعریف می‌کرد هر وقت با پدرم از جلو سینما نور گذر می‌کنیم تا ساعت‌ها می‌نشیند و برایمان قصه آن روزها و فیلم‌هایی که در آن سینما و در کنار دوستانش دیده است، تعریف می‌کند. با چنان عشق و علاقه‌ای و غم و اندوهی برایمان حرف می‌زند که انگار نیمی از وجودش ویران شده است. همیشه دلش خوش بود با وعده‌ها برای احیای دوباره‌ای سینمای می‌تواند با آن روزها خاطره بازی کند. به هر حال بخشی از زندگی ما در همین خاطرات که برایمان باقی مانده است خلاصه می‌شود.

بدون شک تخریب هر یک از این یادگارهای جمعی ضایعه بزرگی است و دغدغه‌ای بر دغدغه‌های مردمانی که این روزها، سختی‌های معیشتی را با تمام پوست و گوشت خود احساس می‌کنند می‌افزاید.

می‌گویند عوامل متعددی در اعتلای یک تمدن مؤثر هستند از جمله مهمترین آن‌ها، امنیت و آرامش؛ یعنی امكان كاهش اضطراب‌ها و دل‌مشغولی‌ها است.

تخریب سینما نور که زمانی فیلم‌های ماندگاری در آن اکران شده است برای فرهنگ و تاریخ شهرمان اتفاق خوشایندی نبوده و نیست. فقط هم؛ نقل تخریب بنای تاریخی نیست، بلکه بخشی از تاریخ، هویت و خاطرات مشترک مردم شهر است که ویران می‌شود.

بخش سینمای این شماره اختصاص به این بنای فرهنگی تاریخی دارد و به‌طور مفصل از زوایای مختلف هنری، فرهنگی، اجتماعی و حقوقی به آن پرداخته است.

از پشت کوه نشینی تا معاون اولی ایالات‌متحده

برانوش غفاری
برانوش غفاری

بالاخره پس از مدت‌ها، «دانالد ترامپ» با جنجال فراوان به کاخ سفید وارد شد. شاید برای بسیاری از ما ترامپ چهره‌ای آشنا باشد اما قطعاً بسیاری نام «جی.دی. وَنس» معاون اولِ او را طی یکی دو سال اخیر شنیده‌اند؛ مگر آن که برخی کتاب زندگی‌نامه‌اش را به نام «هیل‌بیلی: روزگار آمریکایی‌های پشت کوه‌نشین» که چندسال پیش «نشر نون» منتشر کرده است خوانده باشند.

در همان ابتدای کتاب نثر شیرین و گیرای «جی.دی. وَنس»، ترجمۀ روان «علیرضا پارساییان» و البته ویراستاریِ خوب «رضا خسروزاد» شما را به خواندن این کتاب ترغیب می‌کند. به ویراستاری خوب کتاب اشاره کردم چرا که با توجه به غلط‌های املایی‌ای که این روزها به کتاب‌ها و نشریات مکتوب و غیرمکتوب راه یافته، نیاز بدان بیش از همیشه احساس می‌شود.

از بحث دور نیافتیم. من این کتاب را پنج سال پیش در نمایشگاه کتاب کرمان خریدم. چند فصل از آن را خواندم و بنا به دلایلی نشد که کتاب را به پایان برسانم. تا آن که با شنیدن نام نویسندۀ کتاب به عنوان معاون اول ترامپ تصمیم گرفتم آن را کامل بخوانم.

کتاب در سال ۲۰۱۶ منتشر شده و جالب است که روی جلد کتاب از قول نشریۀ ایندیپندنت نوشته شده است: «اثری عمیق برای فهم پدیدۀ دانالد ترامپ» و پشت کتاب هم از قول جی.دی. وَنس نوشته شده: «فردی معمولی با دستاوردی عادی که نه شرکتی چند ملیتی راه انداخته و نه رئیس‌جمهور شده، ولی نشان می‌دهد که چه‌طور می‌توان با استفاده از امکانات موجود و بدون داشتن هوش فوق‌العاده، شانس زیاد، رانت خانوادگی و… به رفاهی در خور رسید.» بی‌شک برخلاف پشت جلد کتاب او دیگر یک فرد معمولی نیست. در قانون اساسی ایالات‌متحده، این موضوع در بند ۱ از ماده ۲ و همچنین در اصلاحیۀ بیست‌وپنجم قانون اساسی آمده است: «در صورتی که رئیس‌جمهور به دلایلی نتواند وظایف خود را انجام دهد، معاونِ رئیس‌جمهور می‌تواند به عنوان رئیس‌جمهور موقت عمل کند.» بنابراین وَنس از لحظۀ ورود ترامپ به کاخ سفید، تنها یک قدم با ریاست‌جمهوری فاصله دارد؛ یعنی اگر طی هر اتفاقی ترامپ نباشد، او خود به خود رئیس‌جمهور ایالات‌متحده آمریکا می‌شود.

از پوپولیست بودن آقای وَنس زیاد گفته‌اند اما نکتۀ اساسی کتاب، صراحتش دربارۀ مسائل خانوادگی وی است. تجربۀ مصرف مواد مخدر و خشونت، اعتیاد و شریک‌های رنگارنگِ مادرش، محیط خانوادگی از هم گسیخته و تعصبِ هیل‌بیلی (پشت کوه‌نشین)ها چیزهایی نبوده که او بخواهد خودش را سانسور کند.

درست است که در فرهنگ سیاسی مفهوم پوپولیسم، جهان‌شمول و همه‌فهم است ولی جامعۀ جهانی بسته به فرهنگ زیسته‌اش مانند هر واژۀ جهان‌شمول دیگری، برداشتی متفاوت از این واژه دارد.

طبعاً آن برداشتی که در ذهن ما ایرانی‌ها است و پوپولیسم را صرفاً مترادف با فریبکاری و دروغ‌گویی محض می‌داند شاید به دلیل تجربۀ زیستۀ ما باشد و برداشت دقیقی از مفهوم آمریکایی آن نباشد. در این جا به طور اخص پوپولیسم همان عوام‌گرایی محض است که البته ممکن است «گهگاهی» با فریبکاری و دروغ‌گویی درهم بیامیزد؛ اما بیشتر اشاره به کردار و رفتاری دارد که مورد پسند تودۀ مردم باشد. اگر بخواهم مثال دیگری زده باشم شبیه مفهوم بورژوازی فرانسوی است که در فرانسه قدری متفاوت از فهمِ دیگر نقاط جهان است.

کتاب مورد بحث افزون بر آن که یک اتوبیوگرافی است، نقدی است بر فرهنگ هیل‌بیلی‌های ایرلندی‌تبار و در طیفی گسترده‌تر به طبقۀ کارگر کمربند زنگار می‌پردازد. کمربند زنگار اصطلاحی برای ناحیه‌ای از شمال شرقی ایالات‌متحده است که پیش‌تر قلب صنایع سنگین ازجمله فولاد و زغال‌سنگ بوده است. در دوران اوج کمربند زنگار عدۀ بسیاری به این مناطق مهاجرت می‌کنند اما با افول کارخانه‌ها در اثر جهانی شدن ِصنعت و رقابت‌هایِ صنعتی کشورها، بسیاری از این کارخانه‌ها تعطیل می‌شوند. با این وصف بسیاری از کارگرانی که به همراه خانواده‌هایشان به این مناطق کوچ کرده‌اند در این مناطق می‌مانند. مردمانی با سطح زندگی پایین و غالباً فقیر که به قول نویسنده اگر از فقر و مواد مخدر جان سالم به در ببرند و یک زندگی معمولی داشته باشند، کار بزرگی کرده‌اند! وی برای اثبات ادعایش بعضاً از حقایق تاریخی، آمارهای رسمی و پژوهش‌های جامعه‌شناسی و روان‌شناسی نیز بهره برده است.

اگرچه وَنس نسخه‌ای برای حل مشکلات ارائه نمی‌دهد اما در طرح صورت‌مسئله بسیار دقیق است. دست بر نقاطی می‌گذارد که پاشنۀ آشیل هر دولتی در هر جای جهان می‌تواند باشد. پاشنه‌ی آشیل از آن‌جهت که خود آشیل (دولت) از ضعفش با خبر است!

با آن که ونس اکنون یک سیاستمدار محسوب می‌شود، در نوشته‌اش هیچ سوگیری سیاسی خاصی ندارد و همۀ مشکلات را درون جامعۀ آمریکا - اگر نگوییم همه- دست‌کم آن‌ بخش از کمربند زنگار و طبقۀ کارگر جستجو می‌کند.

مشکلاتی که به گفتۀ او برطرف کردن آنیِ برخی‌شان از عهدۀ هر دولتی چه جمهوری‌خواه و چه دموکرات خارج است. مشکلاتی چنان ریشه‌دار و عمیق که اصلاحشان دهه‌ها وقت خواهد برد.

او در چندین جای کتاب تأکید می‌کند که پرداخت یارانه‌های دولتی به جای آن که کمکِ بخش کم‌درآمد جامعه باشد، در واقع اطمینان خاطری است که برخی تلاش کمتری برای تحرک اجتماعی کنند؛ اما در انتهای کتاب بر موفقیت خودش تحت تأثیر همین یارانه‌ها در بخش آموزش و به ویژه آموزش عالی تأکید می‌کند. چنان که خودش از این یارانه‌ها، هم در دوران کالج و هم هنگام تحصیل در دانشگاه ییل بهره برده است. در واقع ایرادِ بزرگِ او به شکل پرداخت یارانه‌ها است. تا از دانشگاه دور نشده‌ایم نکتۀ جالب برای خوانندۀ ایرانی و یا ناآشنا به ساختار ایالات‌متحده، شاید نحوۀ جذب او و امثالهم در ساختار حقوقی این کشور باشد. نحوۀ جذب او چیزی شبیه به جذب تکنسین‌ها از دانشگاه در بخش صنعت است که آیندۀ شغلی دانشجویان و منافع شرکت‌های بزرگ را تأمین می‌کند. کسانی که به دانشگاه ییل می‌آیند و هنوز دانشجویان سال آخر فارغ‌التحصیل نشده، آن‌ها را به قول گفتنی در هوا می‌قاپند. اتفاقی که در کشور ما بسیار کم می‌افتد و سال‌ها است که دفترهای ارتباط با صنعت در حد نام باقی مانده‌اند؛ و در مورد رشته‌های علوم انسانی ابداً کسی در فکر جذب مستقیم دانشجویان نیست و شغل مرتبط با رشته و درآمد خوب، الزاماً همت دانشجویان را می‌طلبد. کافی است به خاطر بیاوریم که در ابتدای انقلاب ۵۷ برخی از مهمترین رشته‌های علوم انسانی نظیر جامعه‌شناسی در حال حذف بودند، حال بماند که کسی به فارغ‌التحصیلان آن‌ها التفاتی داشته باشد یا نه! حتی همین امروز هم نقش جامعه‌شناسان، به دست لمپن‌هایی افتاده که با استفاده از طرح مسائل به صورت شبه علم، فرصت استفاده و تأثیرگذاری از دستاوردهای علوم انسانی را از دست جامعه‌شناسان می‌ربایند.

ادامه این مطلب را در شماره ۸۴ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید.

مکان عاشقی

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

چندی قبل دوستی عزیز از یاران صمیمی و قدیمی را ملاقات نمودم، حالش دگرگون بود و دیداری که کوتاه به نظر می‌رسید به صحبت گرم چندساعته‌ای مبدل شد که سخت دل‌نشین بود. از برخورد اتفاقی‌اش در یک فروشگاه با بانویی میان‌سال و ناشناس سخن گفت که در کمال تعجب با احوال‌پرسی گرم طرف مقابل به اتفاقی غیرمترقبه مبدل شده بود، پس از رد و بدل شدن احوال‌پرسی‌های معمول سرانجام دوست من بر شرم خود فائق آمده و از وی پرسیده بود که آیا او را با فردی دیگر اشتباه نگرفته‌اند و در جواب وقتی دریافته بود که مخاطبش نام و مشخصات او را می‌داند به بی‌اطلاعی خود اعتراف کرده بود و از وی نامش را طلب نموده بود. دوستم می‌گفت وقتی که او با تعجب و کمی دلخوری اسمش را گفته بود به یک‌باره بند از بند دلش پاره شده بود. بعد از سی و چند سال دوباره در مقابل دختری ایستاده بود که او را در تمام سال‌های سپری شده از جانش بیشتر می‌خواست و هر حرکت جزئی چهره‌اش را همچون آیتی الهی می‌ستود. عشقی نافرجام در گذشته‌ای دور، یادگاری از زلال و پاکی دوران جوانی، حسرتی عمیق و بر دل مانده از جدایی ناخواسته که در تمام این سه دهه روحش را خراش داده بود. به گفته او هرگاه که در زندگی خانوادگی‌اش به مشکلی برمی‌خورد به آن محبوب از دست رفته می‌اندیشید که اگر وی در کنارش بود چه روزگار متفاوت‌تری داشت، به بی‌شمار شب‌هایی اشاره نمود که خفته بر بالین همسرش به آن موجود ازلی گم شده در غبار زمانه فکر کرده بود و اینک آن فرد با چهره‌ای فرسوده از زمان و اندامی تکیده از جبر روزگار در برابرش ایستاده بود. دوستم از بی‌قراری پاهایش تحت‌فشار و سنگینی هجوم خاطرات گذشته گفت و از لرزش دست‌هایش که قادر به مخفی کردن آن نبود. کوتاه زمانی بعد از جدایی یک‌طرفه این دو، دخترک مرد زندگی‌اش را در وجود دیگری یافته بود و اینک پس از گذر سالیان دراز صاحب فرزندان و نوه‌هایی شده بود و زندگی کمابیش معمولی همچون دیگرانی از نسل ما را داشت. دیدار مجدد این دو با خداحافظی زودهنگام و بدون کسب خبر از سکنی و محل زندگی یکدیگر به پایان رسیده بود. خاطره‌ای همچون دانه‌ای برف که بر کف دستان او نشسته بود و از غلیان آن همه احساسات گرم آب شده بود و به نیستی همچون گذشته سپری شده رسیده بود.

دوست من هنوز در شوک بود، آن صنم رویاهای سی ساله‌اش را بازیافته بود اما در نگاهش از آن موجود اهورایی و ماورایی دیگر اثری را یافت ننموده بود. به قول خودش با بحرانی عمیق مواجه شده بود، سی سال او شیفته و واله انسانی بود همانند دیگران، با همان میزان سفیدی و سیاهی در کارنامه زندگی اما حالا دیدار با واقعیت همچون تیشه‌ای بر جان بلور شیشه‌ای خاطرات در دل مانده‌اش افتاده بود، آن همه خیال از شور و شعفی که در صورت دیدار دوباره احتمالی یار در سر می‌پروراند اینک به داستانی کودکانه می‌ماند، عشقی را که همواره آرزوی یافتن مجددش را داشت و از دست دادن دوباره‌اش را امری محال می‌دانست دیده بود و آنچه که همچون یک ماهی لغزان دوباره از کفَش گریخته بود نه آن بانوی عشق بلکه آن خاطرات لطیف و باز سرشته شده و بازنوشته شده در افکارش بود. سی سال خیال و رویا و آرزوی ناکامی از وصال وی حال با دیدن انسانی کمابیش همچون آنانی که در زندگی‌اش با ایشان بسر برده بود به پایان رسیده بود. ماحصل صحبت طولانی ما به این ختم شد که تاریخ شفاهی ذهن ما تصویری است پالوده و گزیده و منتخب از آن چه که می‌تواند کشتی زندگی ما را در تندباد حوادث روزگار همچون لنگری استوار از خطر نجات دهد، این‌گونه است که ما در گذشته‌های زندگی خود و یا افراد خانواده به دنبال قهرمانی خاص می‌گردیم که شهرت و قدرت و اعتبار و پاکی او را به خود نسبت دهیم و یا وی را به‌عنوان الگوی خود معرفی نماییم و این سرآغاز ساخت اسطوره‌هایی می‌گردد که چراغ راهمان می‌شوند غافل از این که خود ما آن‌ها را از کنار هم قرار دادن خاطراتی پراکنده و تکه‌تکه از گذشتۀ شنیده شده و یا دیده شده توسط نزدیکان‌مان در ذهن پرورانده‌ایم. چرخه‌ای نامتناهی که تا بشر و تفکری بر معیار احساسات انسانی وجود داشته باشد همچنان پابرجا خواهد بود.

خاطرات گذشته بخش مهمی از هویت ما را تشکیل می‌دهند و مکان‌هایی که در آنجا خاطرات اصلی حیات ما رقم خورده‌اند خود به بخشی جداناشدنی از این الگوی شخصیتی بدل می‌شوند. خانه پدری، مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواندیم، خانه دوست صمیمی، محل دیدن اولین عشق زندگی‌مان، مکان از دست دادن اولین عزیز عمرمان، جایی که در آن خبری به ناخوشی دیرپای ما خاتمه داد و مکانی که در آنجا دمی را به آسودگی و مصاحبت و مصافحت با دوستان و یاران یکدل گذراندیم همگی در حافظه ما جاودانی می‌شوند و نابودی این مکان‌ها منجر به زوال بخش مهمی از اعتبار خاطرات ما می‌گردد. گاهی اوقات بعضی مکان‌ها چنین نقشی را در حافظه جمعی یکی روستا، شهر و یا حتی کشور ایفا می‌نمایند.

سینما «شهداد» در مجاورت میدان قدیمی «ارگ» شهر کرمان از دیرباز یکی از عزیزترین اماکن محبوب من بود. در سن چهار سالگی دایی مرحومم «احمد» برای نخستین بار من را به این سینما برده بود، فیلمی از «جری لوئیس» کمدین مشهور و پرآوازه دهه شصت آمریکا، از آن فیلم و یا سینما رفتن هیچ به خاطر ندارم به‌جز هراسی مرموز از عظمت سالن بزرگ سینما که در قیاس با اتاق‌های خانه‌مان بسان قصری عظیم می‌نمود و آن دریچه کوچک آپاراتخانه که پرتو نور سفید خارج شده از آن پس از طی مسافتی طولانی به تصویر عظیم سیاه و سپیدی بر پرده سینما تبدیل می‌شد و همچون جادویی غریب آن نور به آدم‌ها و ماشین‌ها و مکان‌هایی مبدل می‌شد که شخصیت‌های فیلم در آنجا در پی یکدیگر می‌دویدند و صدای قهقهه خنده‌ای جماعت نشسته بر صندلی‌های سفت سینما را به آسمان فلک می‌رساندند. آن نور مجذوبم کرده بود، به بالای سرم نگاه می‌کردم و ذرات غبارآلود رقصان در هوا را که از میان این رشته نورانی عبور می‌کردند با اشتیاق بسیار دنبال می‌نمودم و در همان حال بر سر بر روی شانه دایی گذارده و به خواب رفته بودم. این خاطره در رده یکی از دیرپاترین داشته‌ها و محفوظات ذهنی من باقی ماند تا بالاخره پس از انتظاری طولانی در سن ۸ سالگی و در شهریورماه ۱۳۵۵ برای نخستین بار با پای خودم به اتفاق برادر بزرگترم به سینمای مدرن و شیک «پارامونت» کرمان رفتم و اولین و خاطره‌انگیزترین فیلم عمرم «رئیس بزرگ» را به تماشا نشستم (داستان این رخداد تاریخی در زندگی‌ام با عنوان «نوبت عاشقی» در شماره ۵۸ نشریه سرمشق به چاپ رسیده است). یک هفته بعد از آن تجربه دل‌نشین و پس از یک هفته خواهش و التماس، رضایت مادرم را برای حضوری دوباره در سینما جلب کرده و با تحمل ملامت‌های برادر بزرگم در خصوص حرام بودن این تفریح و پس از گشت مفصلی در سطح شهر و مشاهده عناوین فیلم‌های اکران شده در پنج سینمای کرمان بالاخره تصمیم گرفتیم به دیدن فیلم «صمد به مدرسه می‌رود» در سینما «شهداد» برویم. در فاصله یک سانس کامل در صف طولانی فیلم که از گیشه آغاز شده و تا ورودی بازار بزرگ ادامه داشت ایستادیم و از بخت خوش بلیت بالکن نصیب ما شد. در آنجا و در صندلی‌هایی دقیقاً زیر دریچه اتاقک آپاراتخانه نشستیم. از آن بالا با وجد و اشتیاق بسیار ردیف‌های متعدد صندلی‌های زرشکی‌رنگی را در سالن اصلی می‌دیدم که تا پرده عظیم سینما ادامه داشتند، خود را در آن بالا مسلط‌تر از تماشاگران فرودست می‌یافتم و با بسته شدن درهای سالن و تاریک شدن فضا آن رشته نور خیال‌انگیز همچون جویباری از عالمی دیگر از اتاقک آپارتخانه جاری شد و بر آن پرده عظیم نقره‌ای‌رنگ نشست. فیلم هر آنچه را که یک دانش‌آموز خردسال از مدرسه در ذهن داشت به چالش می‌کشید، این بار شاهد کلاس اکابری در یکی از روستاهای دورافتاده بودیم با جمعی از دانش آموزان بزرگسال و به حد ضروری احمق و یک شخصیت پررو و صریح‌اللهجه به نام «صمد» با بازی «پرویز صیاد» که ایفاگر نقش روستایی ساده‌دلی بود که دل در گرو عشق «لیلا» دختر کدخدا داشت. حضور یک قاچاقچی فراری در جمع شاگردان این کلاس نامتجانس درگیری‌هایی را به وجود می‌آورد که با حضور دوستان فرد تبهکار در مدرسه به قصد فراری دادن وی صحنه‌هایی کمیک و مملو از زدوخوردهای احمقانه را به وجود می‌آورد که دل تماشاگران ساده‌دل آن زمانه را می‌ربود. به جرئت می‌توانم بگویم که در تمام عمرم شادی آن صد دقیقه نمایش فیلم یاد شده را هیچ‌گاه در زندگی‌ام تجربه نکردم، در بین جماعتی ساده‌تر و خوش‌خیال‌تر از خود نشسته بودم و فارغ از تمام قیل و قال دنیا فقط به آدم‌هایی کم خردتر از خود که بر روی پرده سینما زندگی خود را به نمایش می‌گذاردند می‌خندیدیم. پایان فیلم با دست زدن و سوت و هورای جماعت حاضر در سالن همراه بود و سپس در اقدامی حیرت‌آور یکی از افراد نشسته در کنار در ورودی بالکن پیشنهاد داد که آیا جمعیت حاضرند یک بار دیگر فیلم را به تماشا بنشینند و با شنیدن پاسخ آری تمامی حضار، از جیبش پیچ‌گوشتی کوچک و حلقه سیمی را بیرون آورده و بامهارت و تردستی دستگیره درهای ورودی و خروجی را معیوب نموده و سپس با چابکی بسیار دستگیره‌های دو طرف درها را با سیم محکم به یکدیگر متصل نمود و با آسودگی بسیار بر سر جای خود نشست.

ادامه این مطلب را در شماره ۸۴ ماهنامه سرمشق مطالعه کنید.