روزگار سپری شده یک مرد سـالخورده

محمد علی حیات ابدی
محمد علی حیات ابدی
روزگار سپری شده یک مرد سـالخورده

آدمی را فَربَهی هست از خیال

گَر خیالاتَش بُوَد صاحِبْ‌جَمال

ور خیالاتَش نِمایَد ناخَوشی

می‌گُدازد هَمچو مومْ از آتشی

(مولانا)

در سایه کرونا مراسم «اسکار» امسال به بی‌روح‌ترین و بی‌رونق‌ترین شکل خود در تاریخ این جشنواره تبدیل شد، همایشی که از اولین دورۀ آن در سال ۱۹۲۹ همواره با حضور خیل انبوه هنرمندان و شخصیت‌های محبوب جامعه هنری برگزار می‌گردید، در سال ۲۰۲۱ مشارکت معدود مهمانان خود را در مراسم به‌صورت غیرحضوری و از راه نمایش تصاویر ایشان در منزل به همراه داشت، تعداد محدود فیلم‌های اکران شده در سال ۲۰۲۰ نیز عملاً بار رقابتی جشنواره را بشدت کاهش داده و مراسمی را که هر ساله ده‌ها میلیون نفر را در بیش از صد کشور جهان در پای گیرنده‌های تلویزیونی می‌نشاند با کمترین جذابیت روبرو ساخته بود، اما در این شرایط یک اثر هنری با استفاده از ظرفیت فوق‌العاده داستانی آن و با بهره‌گیری از هنرنمایی استثنایی هنرپیشگانش به‌راحتی به‌عنوان یکی از شاخص‌ترین فیلم‌های دهه اخیر در اذهان علاقمندان هنر هفتم جا خوش می‌کند و موفق می‌شود ضمن نامزدی در شش رشته جوایز «اسکار» در سه مورد این جایزه را برای عوامل فیلم به دست آورد، در این شماره به بررسی این اثر قابل احترام می‌پردازیم.

The Father /پدر

ژانر: درام - معمایی

زمان: ۹۷ دقیقه

کارگردان: فلوریان زِلر

نویسندگان فیلم‌نامه: فلوریان زلر-کریستوفر همپتون

بازیگران: آنتونی هاپکینز- اُلیویا کُلمن-مارک گتیس-روفوس سِوِل

خلاصه داستان: «آنتونی» پیرمرد بازنشسته‌ای است که در آپارتمان خود در «لندن» به تنهایی زندگی می‌کند، به نظر می‌رسد دخترش به نام «آن» تنها همدم او و کسی است که در هر هفته به وی سر می‌زند، دیدار آخر این دو به دنبال اعلام تصمیم فرزندش برای رفتن به «پاریس» به همراه نامزدش و سپردن مسئولیت پدر به یک پرستار، بشدت بحرانی می‌شود، مرد به هیچ‌وجه راضی به حضور فرد دیگری جهت مراقبت از خود نیست، اما در روز بعد حضور مرد و زن غریبه‌ای در خانه‌اش که ادعا می‌کنند داماد و دختر او هستند، به‌تدریج اعتمادبه‌نفس وی را از بین برده و حوادثی که پس از آن رخ می‌دهند نیز تشخیص واقعیت از خیال را برای او ناممکن می‌سازند...

کارگردان فیلم «فلوریان زِلر» نویسنده و نمایشنامه‌نویس فرانسوی موفقی است که در سال ۱۹۷۹ در پاریس به دنیا آمده، او بر اساس نظر نشریه معتبر «تایم» هیجان‌انگیزترین نمایشنامه‌نویس دوران اخیر می‌باشد، وی که از سال ۲۰۰۲ کار هنری خود را آغاز نموده است تاکنون بیش از ده نمایش‌نامه نوشته که در ۴۵ کشور دنیا بر روی صحنه‌های تئاتر اجرا شده‌اند، یکی از موفق‌ترین کارهای وی «پدر» می‌باشد که اقتباس سینمایی آن نیز در سال ۲۰۲۰ و با کارگردانی و نویسندگی خودش به موفقیتی خارق‌العاده دست یافته و جایزه اسکار در رشته «بهترین فیلم‌نامه اقتباسی» را برای او و دستیارش در زمینه نوشتن فیلم‌نامه به ارمغان آورد، «زِلر» در مصاحبه‌ای ایدۀ نوشتن اثر را برگرفته از زندگی مادربزرگ دوست داشتنی‌اش اعلام کرد که در اواخر زندگی‌اش و در سنین کهنسالی دچار زوال عقل و فراموشی شده بود، تسلط او در مقام کارگردان در هدایت صحنه‌ها و نوشتن گفتار هنرپیشگان که در نهایت اختصار نشان‌دهنده عمیق‌ترین احساسات پنهان آن‌ها می‌باشد در چند ساله اخیر کم‌نظیر می‌باشد، در ابتدای داستان با پیرمرد موجهی همراه می‌شویم که جدا از تنهایی ناشی از مرگ همسر به نظر می‌رسد مشکل خاصی ندارد، از هر لحاظ کم نقص و حتی بی‌عیب به نظر می‌رسد، به ظاهرش بسیار اهمیت داده و نظم مثال‌زدنی در زمینه جانمایی درست اسباب و اثاثیه منزل و لوازم شخصی‌اش دارد، توجه بسیار او به ساعتش و حساسیت بالای وی در مواقعی که آن را گم می‌کند تمثیل جالبی است از زمانی که در ذهن او متفاوت از دیگران است، این ساعت مچی به نوعی شاه‌کلید فهم داستان می‌باشد، در تمامی سکانس‌ها حضور و یا اشاره به آن عامداً از سوی کارگردان مطرح می‌شود، در صحنه‌های اولیه فیلم زمانی که پیرمرد سراغ ساعت گم شده را از دخترش می‌گیرد و پرستار معرفی شده از سوی او را به‌عنوان دزد آن معرفی می‌کند، با واکنش عادی دختر روبرو می‌شویم که با اطمینان به دنبال ساعت به دستشویی خانه می‌رود و از مخفی گاهی که پدر در آنجا دارد ساعت را می‌یابد و وقتی که با بهت «آنتونی» مواجه می‌شود به وی یادآوری می‌کند که او همیشه چیزهای باارزشش را در آنجا پنهان می‌کند، طنز تلخ قصه در همین گفت‌وگو ظاهر می‌شود، زمان و تمام رویدادهای رخ داده در بستر آن، به‌عنوان عاملی که نقش تعیین‌کننده‌ای در زندگی و هویت مرد دارد در خصوصی‌ترین بخش منزل (ذهن پدر) پنهان شده و این در حالی است که به نظر می‌رسد دیگران نیز علیرغم تمام احتیاط صورت گرفته از سوی وی به این بخش دسترسی دارند، اتفاقاتی که پس از دیدار اولیه پدر و فرزند با ورود شخصیت‌های جدید در زمان‌های متفاوت رخ می‌دهد به‌تدریج بیننده را همانند شخصیت اصلی با این سردرگمی مواجه می‌سازند که آیا این اتفاقات واقعی هستند و یا هر یک زاده خیالات و آرزوهای پیرمردی تنها می‌باشند، طراحی منزل نیز در این فیلم با راهروی مرکزی و اتاق‌های متعددی که درِ آن‌ها هیچ‌گاه باز نمی‌شوند بازتابی است از یک زندان شیک، سلولی در ذهن مرد مملو از خاطرات تلخ و شیرین وی، آشپزخانه به‌عنوان محلی که ساکنین منزل در آن از طریق تفکر و یا گفت‌وگو با دیگران به واقعیت زندگی خود پی برده و بر آن اساس تصمیم می‌گیرند عامداً به صورتی جدا از کلیت منزل وبدون نمایش چگونگی ارتباط این بخش از خانه با سایر نقاط آن به نمایش درآمده است زیرا تمامی رخدادهای نمایش داده شده در آن واقعی هستند.

فیلم با مهارت از یک قصه درامِ معمولی پیرامون اختلاف یک پیرمرد تاریخ گذشته با دخترش که شادابی جوانی را از دست داده و به‌زودی در مدار میان‌سالی و پیری قرار خواهد گرفت شروع شده و با چرخشی غافلگیرکننده به یک داستان مرموز حول محور حضور بیگانگان در منزل تغییر جهت می‌دهد، اطلاعاتی که به‌صورت قطره‌چکانی در حین پیشرفت فیلم مطرح می‌شود بیننده را ناخودآگاه با سؤالات بسیار مواجه ساخته و فرضیات متعددی را در ذهن او ایجاد می‌کند و در نهایت با فاش شدن آنچه که در واقعیت بر سر «آنتونی» آمده، احساسات او را نیز همچون شخصیت اصلی فیلم جریحه‌دار می‌سازد. بازی «سِر آنتونی هاپکینز» در این فیلم خارق‌العاده است، واکنش‌های او در زمان برخورد با رویدادهای فیلم چنان طبیعی و هنرمندانه به اجرا درآمده‌اند که جای هیچ اگر و امایی را در اهدای جایزه اسکار بهترین هنرپیشه نقش اول مرد به او بر جای نمی‌گذارد، پختگی و تجربه کاری بالای وی در ایفای این نقش دومین «اسکار» را برایش به ارمغان می‌آورد، او برای اولین بار با فیلم «سکوت بره‌ها» شاهکار «جاناتان دمی» محصول ۱۹۹۱ با ایفای نقش روان‌پزشک نابغه و خودشیفته‌ای که از کشتن و خوردن اعضای بدن مشتریانش لذت می‌برد توانست به این افتخار دست یابد و پس از چهار نوبت دیگر نامزدی دریافت «اسکار» (سال ۱۹۹۴ در نقش خدمتکار یک خانه اشرافی برای فیلم «بقایای روز»، سال ۱۹۹۶ برای نقش رئیس‌جمهور جنجالی آمریکا در فیلم «نیکسون»، سال ۱۹۹۸ در نقش یک برده‌دار در فیلم «آمیستاد» و ۲۰۲۰ برای فیلم «دوپاپ») سرانجام مجدداً در ۸۴ سالگی در اوج قله بازیگری ایستاد، از دیگر سو بازی خیره‌کننده «الیویا کُلمن» در نقش «آن» دختر دل‌شکسته و مضطرب داستان نیز به یکی از اصلی‌ترین دلایل موفقیت و ماندگاری فیلم بدل می‌شود، به جرئت می‌توان گفت که تأثیر نقش‌آفرینی وی در بسیاری از صحنه‌ها عملاً منجر به پررنگ‌تر شدن توجه ما به شخصیت اصلی داستان می‌شود، این هنرمند انگلیسی متولد ۱۹۷۴ که خود در سال ۲۰۱۸ موفق به کسب جایزه اسکار بهترین هنرپیشه زن در نقش اصلی در فیلم «محبوب» شده در این اثر یکی از به‌یادماندنی‌ترین نقش‌آفرینی‌های کارنامه هنری خود را به معرض نمایش گذارده و به جرئت می‌توان گفت که در صورت نبودِ وی لطمه جدی بر روایت و دلنشینی اثر وارد می‌شد.

این فیلم را در شرایط خاصی دیدم، سه روز بعد از مرخصی شدن از بیمارستان و در شرایطی که هنوز درد و رنج ناشی از بیماری کرونا بر جسم و روحم حاکم بود، در این دوران تحت تأثیر داروهای بی‌شمار که منجر به اوهام و رویاهای بسیار در بیداری و خوابم شده بود عملاً کشیدن مرزی مابین واقعیت و مجاز برایم ممکن نبود و شاید همین احوالات منجر به بیشترین شدن همذات‌پنداری من با شخصیت پیرمرد داستان شد، تصور این‌که من نیز در کوتاه زمانی در آینده در جایگاه سنی او خواهم نشست برایم ترسناک بود و روبرو شدن با این واقعیت که ارزشمندترین دارایی زندگی‌ام که همان خاطرات می‌باشند در گذر زمان تا این حد شکننده و غیرقابل‌اعتماد خواهند شد دردناک بود. تنهایی دوران قرنطینه در اتاقی مجزا از خانه‌ای که تا ده روز قبل معنای زندگی در آن تفسیری جز با هم بودن نداشت مرا در شرایطی مشابه با «آنتونی» واله و سرگردان نموده بود، شاید مانایی اثر برایم نمایش برهنه واقعیتی بود که رخ دادنش را در آینده احساس می‌کردم. همان شب در خواب رویایی دیدم از یکی از همسایگان منزل پدری در دورانی که هنوز پای در مرحله نوجوانی هم نگذاشته بودم، آقای «حشمتی» بازنشسته محترمی که پس از سی سال خدمت دولتی در بازنشستگی مغازه‌ای بازکرده بود و روزگار را با مهربانی و حسن رفتار با همسایگان سپری می‌کرد تا زمانی که آرام‌آرام نام افراد را برای کوتاه زمانی فراموش می‌کرد و بعد که به‌تدریج در هنگام سخن گفتن رشتۀ کلامش پاره می‌شد و سرانجام که گفتند دچار زوال عقل شده، پس از ماه‌ها مراقبت در منزل روزی از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ‌گاه بازنگشت، در خوابم در کنارش در میانۀ جادۀ شیب‌داری که در پیچ کوهستانی سرسبز گم می‌شد ایستاده بودم واو به خانه‌اش که در نوک قلّه بود اشاره می‌کرد، با همان صدای آرام و خش‌دار همیشگی‌اش گفت: «جایم خوب است اما دلتنگ خانواده‌ام». می‌دانستم سال‌هاست که همسر و دو فرزندش از دنیا رفته‌اند، دلم نیامد که واقعیت را به او بگویم شاید بهتر بود او در همان زمان خود تا ابد راضی و تنها با یک حس دلتنگی بماند، پشت به او کرده و در حالی که سعی داشتم اشک‌هایم را نبیند به طرف پایین جاده حرکت کردم، به او گفتم: «سلامت را به آن‌ها می‌رسانم.»

در اواسط فیلم شخصیت «آنتونی» به نامزد دخترش می‌گوید: «احساس می‌کنم دارم تمام برگ‌هایم رو از دست می‌دهم» و وقتی که با پرسش او دربارۀ «برگ‌ها» و معنی آن می‌پرسد تنها جواب می‌دهد: «شاخه‌ها، باد و بارون. خودم هم نمی‌دانم چه اتفاقی دارد می‌افتد ... تو می‌دانی؟». صحنۀ پایانی فیلم نیز در همین راستا در حکم خداحافظی دردناک با کهنسال دردمندی است همچون درختی بی‌برگ و ثمر که برای دقایقی به واقعیت راستین زندگی‌اش آگاه شده، می‌دانیم ثانیه‌هایی بعد او دوباره همه چیز را از یاد برده و به همان خانۀ روی قلّه بر خواهد گشت و در اینجاست که حرکت دوربین به تلخ‌ترین نمای فیلم منجر می‌شود، از ورای پنجره اتاق او شاخه‌های سرسبز درختانی را می‌بینیم که با وزش باد به‌آرامی تکان می‌خورند ... شاید آن شاخه‌های سبز ما هستیم ...

همیشه برای خـودم کافی بودم

زهرا رمضانی‌پور
زهرا رمضانی‌پور

کارشناس نقاشی

همیشه برای خـودم کافی بودم

نگاهی به تابلوی «دو فریدا» اثر «فریدا کالو»

***

تابلوی «دو فریدا» شاهکار مرموز و واقع‌گرا و نقطه عطف آثار «فریدا کالو» (۱۹۰۷ تا ۱۹۵۴ م)، نقاش مکزیکی و از زنان نامدار تاریخ هنر معاصر، در ۱۹۳۹ با تکنیک رنگ‌روغن روی بوم و در ابعاد ۱۷۳ در ۱۷۳ سانتی‌متر خلق شد که در ۱۹۴۷ توسط انستیتو ملی هنرهای زیبای مکزیکو به مبلغ هزار دلار خریداری شد که بیشترین مبلغ دریافتی توسط فریدا در زندگی‌اش بود در ۱۹۶۶ به محل نگهداری کنونی‌اش به موزه هنرهای مدرن مکزیکوسیتی انتقال یافت و نسخه کپی آن در موزه فریدا کالو، «خانه آبی» در «کایوآن» مکزیک که خانه کودکی وی بود وجود دارد.

فریدا این روح ناآرام مکزیک، زنی که بلد بود خودش را بیان کند، هنر و زندگی‌ پر از دردش چنان در هم تنیده که بدون شناختی نسبی از زندگی و احوالات وی آثارش را درک نخواهیم کرد. چنانچه منتقدی محلی در نمایشگاه ۱۹۵۳ چنین می‌نویسد: «غیرممکن است که بشود کار و زندگی این شخص غیرعادی را از هم جدا کرد، نقاشی‌های او همان زندگینامه‌اش است» و خود هنرمند در پاسخ به سورئالیست خواندنش می‌گفت که او رویا ها را نقاشی نمی‌کند بلکه رویدادهای واقعی زندگی‌اش را نشان می‌دهد و معتقد بود که «من رئالیسم خودم را می‌کشم».

یک سوم آثار، حدود ۵۰ اثر این هنرمند خودآموخته که بیشترین دلیل شهرتش نیز هستند، سلف پرتره‌ها و خودنگاره‌های اوست.

او می‌گوید: «خودم را نقاشی می‌کنم چون اغلب تنها هستم و چون خودم را از همه بیشتر می‌شناسم».

سلف پرتره‌های کالو بیانگرند، آن‌ها نه از سر خودشیفتگی و نه تصویری عکس گونه برای ماندگاری در تاریخ هنر هستند، بلکه نگرشی جسورانه به انسان هستند برای درک انسانی دیگر که این انسان دیگر هم خود اوست. نمایشی هستند از تجارب و فراز و نشیب‌های او در طول زندگی همراه با نمادهای شخصی و با عشق به سنت‌های بومی مکزیک. او در پی کشف ریشه‌های اساطیری و فرهنگی سرزمینش بود و همیشه لباس‌های سنتی بومیان مکزیکی را می‌پوشید و موهایش را با پارچه‌های رنگی و گل می‌آراست.

«فریدا کالو» در ۱۹۰۷ در «مکزیکوسیتی» از پدری آلمانی‌تبار که نقاش و عکاس بود و مادری دورگه اسپانیایی- سرخپوست متولد شد. در کودکی بر اثر بیماری فلج اطفال و چندین ماه بستری پای راست او همیشه لاغر ماند و باعث شد او تا پایان عمر در همه جا با دامن‌های چین‌چین بلند ظاهر شود. در ۱۸ سالگی که دانشجوی رشته پزشکی بود در تصادف شدید اتوبوس از ناحیه شانه، سینه، کمر، لگن و پا دچار شکستگی‌های متعدد شد و با جراحتی که بر اثر عبور میله آهنی از رحم او ایجاد شد تا پایان عمر از داشتن فرزند محروم ماند.

پس از حادثه نامزدش او را ترک کرد. از درون فریدای ساکن و جسم سراسر آتل و گچ گرفته در طی ماه‌ها بستری به صورت طاق‌باز بر روی تخت، فریدای دیگری متولد شد و با وسایلی که پدرش در اختیارش گذاشت و آیینه‌ای که به سقف نصب کرد تا فریدا بتواند خودش را نقاشی کند، شروع به نقاشی کرد و آرزوها و دردهایش را روانه بوم نقاشی کرد و با روحیه‌ای قوی در عین ناباوری شروع به راه رفتن کرد او با تحمل ۳۲ جراحی در طی ۴۷ سال زندگی‌اش می‌گفت: «به پاهایم چه نیاز دارم وقتی بال برای پرواز دارم».

نظرخواهی فریدا در مورد پرتره‌هایش از «دیه‌گو ریورا»، نقاش و کمونیست مشهور مکزیک منجر به ازدواج آن‌ها شد، ازدواجی ناپایدار و خیانت‌های مکرر دیه‌گو که منجر شد هر یک در زندگی، شریک‌های جنسی جداگانه‌ای داشته باشند و پس از ۱۰ سال منجر به جدایی و ازدواج مجدد آن‌ها با یکدیگر شد، اگرچه زندگی آن‌ها بر روال سابق بود، اما تا پایان عمر ارتباط آن‌ها قطع نشد.

فریدا در خاطراتش نوشته: «من دو تصادف سخت را در زندگی‌ام تاب آوردم، یکی تصادف اتوبوس و دیگری برخورد به دیه‌گو».

در ۱۹۵۳ به دلیل بیماری قانقاریا یکی از پاهای فریدا را قطع کردند و او بر صندلی چرخ‌دار به دلیل درد بسیار به اعتیاد روی آورد و یک سال بعد به دلیل انسداد جریان خون در ۴۷ سالگی درگذشت و خاکسترش هم‌اکنون در موزه فریدا کالو است. چند روز قبل از مرگش در یادداشتی نوشته بود «امیدوارم عزیمت لذت‌بخش باشد و امیدوارم هرگز بازنگردم». دیه‌گو مدت کوتاهی پس از وی درگذشت.

فریدا که بخش عمده‌ای از زندگی‌اش را در تخت خود بود، محدودیت انتخاب سایز تابلو را داشت و اثر دو فریدا بزرگ‌ترین اثر او محسوب می‌شود.

دو فریدا را به مثابه دوقلوهای یکسانی در لباس‌های متفاوت می‌بینیم. در سمت راست فریدا در لباس بومی مکزیکی ساده و در سمت چپ فریدا با پوششی اروپایی در لباس سفید پرکاری (لباس عروس) دیده می‌شود که دست در دست یکدیگر روی نیمکتی سبزرنگ نشسته‌اند با قلب‌هایی کاملاً آناتومیک که خارج از وجودشان و آشکار هستند.

قلب فریدای مکزیکی سالم و بر روی لباسش و قلب فریدای اروپایی در حالی که شکافته شده از پارگی که در لباسش بر روی سینه ایجاد شده دیده می‌شود و دو قلب از طریق شریان‌هایی که به دور بازوهای فریداها پیچیده‌اند به یکدیگر متصل شده‌اند.

یکسر شریان در دست فریدای سنتی که مورد ستایش دیه‌گو بود قرار دارد و از عکسی کوچک متعلق به کودکی دیه‌گو که در دست فریداست آغاز شده. او با قلبی قوی برای عشق از دست رفته تلاش می‌کند و سر دیگر شریان در دست فریدای اروپایی با قلبی شکافته و در حال خاموشی است که بریده شده و خون آن بر روی لباس سفیدش می‌چکد و او توسط پنس پزشکی سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتر دارد. خون زیادی بر لباس او ریخته و لابه‌لای گل‌های دامنش نشسته. قلبِ شکافته‌اش نشان از قطع ارتباطات عاطفی دارد که قطعه‌ای از خود را که دیه‌گو بوده را از دست داده و ممکن است از خونریزی بمیرد.

زیر پای آن‌ها زمینی بایر و در پس‌زمینه آسمانی ابری و تیره و بی‌قرار دیده می‌شود.

آنچه واضح است نشانه‌ها و نمادها و تناقض‌ها و دوگانگی‌هاست؛ و به‌سختی می‌توان مفهومی از انگیزه‌های هنرمند در خلق اثر به دست آورد به‌جز دسته‌ای از گمانه‌زنی‌ها.

سبک طراحی این هنرمند اصیل که با مکاتب هنری میانه‌ای ندارند به نوعی نائیو و غیرآکادمیک، با بیانی مستقیم و بینش رمزآلود بدوی است، همراه با رد پای سورئالیسم یا یک نوع رئالیسم جادویی و المان‌های هنر بومی سرخپوستان مکزیکی و نگارگری آیینی اقوام آزتک.

فریدا در اوج آشفتگی و تعلیق روحی خود ناشی از جدایی از همسرش، اثر را خلق کرد فریدا در مورد دوران جدایی‌اش چنین گفته: «دیگر دیه‌گو هم با من نیست، رهایش کردم، حالا خودم هستم، نقاشی می‌کنم، این بار خودم را می‌کشم دست در دست خودم، با خودم ازدواج کرده‌ام، راستی آیا من برای خود کافی‌ام؟»

بنابراین ممکن است اثر دلالت بر رنج حاصل از این جدایی داشته باشد. مهارت فریدا در بیان درونیات و احساسات بسیار خارق‌العاده بود. فریدا همیشه می‌گفت « من هرگز به کسی وابسته نشده‌ام من همیشه برای خودم کافی بودم».

اگرچه او ریشه اثر را در خاطراتش از یک دوست خیالی دوران کودکی معرفی کرده اما بعدها تأیید کرد که بیانگر ناامیدی و تنهایی به علت جدایی از دیه‌گو بوده است.

فریدای سنتی، فریدا ای مورد پسند دیه‌گو بود که او را می‌پرستید و او نیز هنوز دیه‌گو را دوست داشت و همچنان عکس او را در دست دارد و فریدای اروپایی همیشه مورد انتقاد و نکوهش دیه‌گو و مورد طرد و بی‌مهری از سوی او بود.

ازجمله تناقضات در احساسات متفاوت گیج‌کننده ظاهر شدن قوی دو فریدا علیرغم یأس و تنهایی آن‌هاست و برخلاف درد و خشونتی که بر جسم فریدا ها رفته آن‌ها خالی و بی‌احساس با چهره‌هایی منجمد به مخاطب خیره شده‌اند و این نبود احساس تشخیص مفاهیم موجود در این سلف پرتره راه دشوار می‌کند.

قلب‌های در معرض دید گواه رنج شدید عاطفی فریدا است. دو زن با ژست بسیار رسمی در هیبت اصلی فریدا با ابروهای سیاه در هم تنیده و لب‌هایی که در سکوت به هم دوخته شده‌اند و روایت رنج و درد جدایی می‌کنند، با تکنیکی استوار در ایجاد خطوط و رنگ‌های کاملاً مطمئن، با قدرت بر جای خود نشسته‌اند.

او هر دو فریدا را به خوبی می‌شناسد اما اکنون نمی‌داند که خودش کدام‌یک از آن‌هاست فقط می‌داند که این دو فریدا پیوند خونی دارند و یک وجود واحد هستند. زنی که هستی‌اش دو پاره شده، در قالب دو پیکر با دو هویت مکزیکی و غربی.

«آندره برتون» شاعر و نویسنده برجسته می‌گوید: «فریدا تنها کسی است در تاریخ هنر که توان شکافتن سینه و قلب و گفتن حقیقت بیولوژیکی و اینکه در آن چه احساس می‌کند را دارد».

دست در دست بودن دو فریدا اتصال مجدد فریدای سنتی و مدرن و تقویت ارتباط قلبی میان دو شخصیت بعد از قطع ارتباط عاطفی بین فریدا و دیه‌گو است برای بازگرداندن امید از دست رفته تا دوباره خود را برای نیل به آرزوهایش بازیابد.

فریدا علاوه بر دردهای دائمی جسمانی درد و رنج احساسی ناشی از بی‌وفایی ریورا و رابطه ناپایدارش با او را هم ترسیم کرده است؛ اما با وجود این رنج همیشگی، وابستگی شدید به دیه‌گو داشت. او می‌گوید «بیشتر از آنکه زندگی کنم درد کشیده‌ام». بیان اندوه و مصیبت در اثر ملموس است.

کشمکش‌ها و تضادهای درونی فریدا با بریدن رگ باورها و عقاید گذشته توسط فریدای اروپایی بیان شده، نمایش لحظه‌ای که او خودش را مخاطب قرار داده و در تنهایی تصویر عشق بی‌وفای خود را در دست گرفته و فریدای دیگر ساکت و خاموش نگاه می‌کند و علی‌رغم آشفتگی، دستان خود را محکم گرفته و باقدرت به مخاطب نگاه می‌کند.

تمایل فریدا به نمایش مسائل زنانه و رنج و زندگی خشن زنان باعث شد او را به عنوان یکی از فمنیست‌های قرن بیستم برشمردند.

در این اثر فریدا بدن خود را به عنوان استعاره برای کشف مضامین مربوط به جنسیت به کار برده است. با چهره‌ای مشخص در تمامی سلف پرتره‌ها، زنی نه‌چندان زیبا، با نگاهی خیره و لبان دوخته شده، بدون حذف موهای صورتش و سبیل‌هایی که امضای پرتره‌های او شده و به زیبایی متعارف و انتظارات اجتماعی که از زنان می‌رفت نه گفت.

«پیکاسو» در تنها نامه‌اش به دیه گو می‌نویسد « نه در آیین، نه من و نه تو، هیچ‌کدام در مرتبه‌ای نیستیم که بتوانیم یک سر بکشیم آن‌گونه که فریدا می‌کشد».

دوگانگی در پس زمینه نیز امتداد دارد خط منظم کف و نیمکت حاکی از یک فضای داخلی است اما پشت سر فیگورها نمایی از آسمان طوفانی است. ابرهای سیاه و فضای گرفته و متلاطم پس‌زمینه بارگه‌های نور در کنار نگاه آرام و خنثی چهره‌ها به افسردگی اثر دامن می‌زند و رنگ پردازی مات اثر، فرم ساده اندام‌ها و فیگور قلب‌ها و رگ‌های بریده نشان از کشمکش‌ها و تضادهای درونی نقاش دارد.

سبک او آمیختن خیال و جزئیات واقع‌گرایانه بود، در کنار نمادهای اسطوره‌ای و افسانه‌ای آزتک. تضادهایی که بسیار واضح به تصویر می‌کشید ازجمله خون که برای آزتک‌ها باری شفابخش داشت همچنین خون می‌تواند نشان سقط‌جنین فریدا و جراحی‌های متعدد او باشد. خونریزی قلب در سنت آزتک نمادی از قربانی کردن انسان و فداکاری است که شاید اشاره به جدایی فریدا پس از ارتباط دیه‌گو با خواهر کوچک‌ترش داشته باشد.

فریدا توجهی به پرسپکتیو نشان نمی‌داد و با رنگ‌های خالص و اولیه، روح غنی و رنجور خود را سرشار می‌کرد. تکنیک مسلط اثر تقابل‌های تند خطوط و طرح‌ها و رنگ‌هاست که ارزش روانی و عاطفی را بالا می‌برد و صرف‌نظر از سیاهی مضامین اثر روشن و درخشان است.

کالو با رنگ زبانِ بصری منحصربه‌فرد خودش را خلق می‌کرد. فریدا با ریشه سرخپوستی، وفادار به فرهنگ خود، با رنگ مایه‌های گرم در تضاد شدید با سردی و سختی جهان سرمایه قرار می‌گیرد. دوگانگی ذاتی و شخصی فریدا تا حدی بازتاب هویت دوگانه جامعه در حال تحول مکزیک بود. آگاهی اجتماعی و نوع نگرش انسانی و خودآگاهی تاریخی او نسبت به هویت قومی خویش بخش جدایی‌ناپذیر آثار فریدا است. او به‌عنوان هنرمندی مدرن در حرکت جامعه به سوی دنیای سرمایه‌داری، فروپاشی ساختارهای سنتی و نابودی فرهنگ بومی را می‌دید.

پی‌نوشت:

نائیو به هنر بدوی هنر ابتدایی یا کودک گونه و غیر آکادمیک که بر اساس نگاه هنرمند به پیرامون خود شکل می‌گیرد اطلاق می‌شود.

سورئالیسم: فراواقع‌گرایی، به تصویرکشیدن رویاها یا جهانی فراتر از این جهان اما با جزئیات واقع‌گرایانه و این جهانی.

انسان در جستجوی معنا

ملیحه سیستانی
ملیحه سیستانی
انسان در جستجوی معنا

امشب کتاب به دست خیابان را قدم زدم. تنها نبودم مَنی هم با من همقدم بود و زندانی خستۀ اردوگاه مخوف آشویتس

و خودم که این روزها دوباره بی‌قرار شده‌ام و یک سیلی محکم نیاز دارم که به خودم برگردم

سیلی را این بار مردی زندانی زد.مَردی زنجیر شده در اعماق جنگ جهانی دوم محبوس شده در اردوگاه مرگ

مَردی که هرگز ندیدمش، اما بُرشی از زندگی‌اش می‌تواند مرا تا حد مرگ بترساند و تا حد مرگ بیزار کند.

اما میدانی، میان واژه‌ها و ورق‌های کتاب که بوی کوره‌های آدم سوزی می‌دهد بوی تکه‌ای نان بیات مخفی شده در میان لباس یک زندانی، بوی تب و عرق بیمار حصبه‌ای، بوی یک کاسه سوپ آبکی، ناگهان حسن زیبایی تجربه می‌کنی حس یک لیوان شربت خنک که در گرمای جان‌فرسای مردادماه راه بگیرد درون رگ‌های جوشیده‌ات.

به پایان کتاب رسیده‌ام اما هنوز می‌خواهم بدانم. دوباره برمی‌گردم و خط به خطش را هزار باره می‌خوانم.

کتاب «انسان در جستجوی معنا» انتخاب من نبود انتخاب آخرین شب اردوی بهشت بود.

انتخاب بساط پسر جوان کتاب‌فروش دور میدان آزادی

انتخاب روزهای خستگی برای دوباره برخاستن و ادامه دادن

نمی‌خواهم کتاب را نقد کنم یا برایت با جمله‌های ثقیل و شعاری بگویم چه کتاب جذابی است...

می‌خواهم برایت تعریف کنم از یک شب هم‌صحبتی با دکتر فرانکل. کفش‌های نقره‌ای خاکستری‌ام آسفالت سیاه خیابان را سرگردان و محکم می‌کوبید. گاه‌گاه سعی می‌کردم از پشت ماسک نفسی عمیق بکشم.

جلوی داروخانه روی نیمکت نشستم و کتابم را خواندم. در کافه نشستم و با عطر غلیظ قهوه از کودک کاغذی در آغوشم حرف کشیدم. در کتابخانه میان آن همه یار مهربان پشت میز چوبی گرد نشستم و خواندم و تمام این مدت جملۀ دکتر فرانکل در مغزم هجّی می‌شد. «کَسی که در زندگی خود چرایی برای زیستن داشته باشد، هر چگونه‌ای را پشت سر می‌گذارد»

پیاده‌هایی که با احتیاط از روی خط‌های موازی سفید کف چهارراه رد می‌شوند.

آدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند با ماسک‌های سفید و سیاه و با نفس‌هایی که حبس کرده‌اند و هوایی که از تنفسش محروم مانده‌اند.

زنی که دستش را برای درخواست کمک به سمت من دراز می‌کند و مانند من کودکی در آغوش دارد لاغر و تکیده. با چشمانی به رنگ شیشه و نگاهی به هیچ کجا می‌پرسم چرا؟

و دکتر فرانکل جواب می‌دهد: «زندگی بشر در هر شرایطی هرگز نمی‌تواند فاقد معنا باشد.»(صفحه ۹۸)

کول پشتی‌ام را می‌گشتم دست زن معطل مانده بود سمتم و من بالاخره چند اسکناس یافتم. شاید آنقدر کافی بود که زن امشب زودتر به خانه‌ای که نمی‌دارم دارد یه نه، بازگردد چهرۀ زن گویی از سنگ تراشیده شده باشد

خطوط خشک چهره‌اش فریاد می‌زد «من دیگر هیچ انتظاری از دنیا ندارم» «من شاد بودن را فراموش کرده‌ام و دوباره باید بیاموزمش» کودک کاغذی‌ام را به آغوش فشردم و پرسیدم چرا این‌همه رنج؟

دکتر کف اردوگاه دراز کشیده بود. چشم‌هایش بسته بود و نفس‌هایش آنقدر آرام که شنیده نمی‌شد. گرسنه بود. آن روز یک زندانی از انبار مقداری سیب‌زمینی دزدیده بود و دو هزار و پانصد اسیر اردوگاه تنبیه شده بودند، زیرا دزد را شناسایی کرده بودند اما تحویل نداده بودند! یک روز کامل روزه‌داری...

چشم گشود و گفت: «تا به حال چیزهای غیرقابل برگشتی از دست داده‌ای؟! خوب که بررسی کنی بسیار اندک است. نه؟ هر کسی که هنوز زنده است دلیلی برای امید به آینده دارد. در بدترین حالت، تو امید داری رنج و مرگ تو بتواند انسان‌هایی را که دوست داری از عاقبت دردناک برهاند. برای رنج و مرگ خود، عمیق‌ترین معناها را پیدا کن. هیچ‌کس نمی‌تواند جای تو را بگیرد و کار ناتمام تو را تمام کند. تو مسئولیت داری و این چرایی باعث می‌شود زندگی را دور نیندازی و هر چگونه‌ای را تحمل کنی» دوباره دراز کشید و نگاهش را دوخت به سقف. شاید اسمان را می‌دید و انبوه ستاره‌هایش را. ادامه داد: «دیروز از سرکارگر تکه‌ای نان هدیه گرفتم که از جیرۀ صبحانه‌اش نگه داشته بود. این یک هدیۀ انسانی بود، نه یک تکه نان. نگاه ما و دست‌هایمان و احساس ما در آن لحظه همان انسانیت است که ما را در مقابل رنج‌ها قوی می‌کند» مسیر رفته را بازگشتم. زن را دوباره دیدم. نشسته بود روی پلۀ کوتاه مغازه‌ای و ظرف غذایی گرم مقابلش روی زمین بود. یک هدیۀ انسانی دریافت کرده بود. کودک گرسنه‌اش غذا را با قاشق می‌بلعید. کسی در درون من فریاد می‌زد «زندگی‌ات را با همۀ رنج‌هایش سرشار از معنا کن. آن‌وقت زیستنت به هر ترتیبی که باشد شکست نیست» «در جستجوی معنای زندگی باش نه گُذرانی لذت محور» زن سرش را بالا گرفت. چشمانش شیشه‌ای نبود و چهره‌اش لبخند می‌زد. تلاطم افکارم آرام گرفت. زن در حال آموختن دوبارۀ شادی بود و شاید هرگز فراموشش نکرده بود. لبخندش را و نگاه زیبایش را نگه داشته بود برای پاسخ به لحظۀ تبلور انسانیت؛ که از دل رنج و فقر بنشیند کنار مردی، برخاسته از خاکستر جنگ و مرگ و به من زندگی بیاموزد.

دیده‌ها و شـــنیده‌ها

وحید قرایی
وحید قرایی
دیده‌ها و شـــنیده‌ها

معرفی فیلسوف نابغه با فیلم ترسناک

***

چندی پیش که یک فیلم ترسناک را برای تماشا انتخاب کردم همان ابتدا متوجه شدم با فیلم متفاوتی از فیلم‌های ترسناک دیگر مواجهم و می‌توانم تا حدودی با اندیشه‌های یکی از فیلسوفان معروف جهان هم تا حدودی آشنا شوم. «Things Heard and Seen» به کارگردانی شاری اسپرینگر برمن و رابرت پولچینی که توسط نتفلیکس توزیع و پخش شده است. در ابتدای فیلم این جمله از امانوئل سوئدنبرگ نقش می‌بندد که «به قوت اعلام می‌کنم که آنچه در بهشت هست از آنچه که در این جهان وجود دارد به غایت واقعی‌تر می‌باشد.» با این شروع اولین کارم قبل از دیدن فیلم کسب اطلاعات بیشتر در مورد این فیلسوف نابغه بود. سویدنبرگ، متفکر و فیلسوف سرشناس سوئدی در ۲۹ ژانویه ۱۶۸۸ میلادی در استکهلم سوئد دیده به جهان گشود، وی پس از گذراندن تحصیلات خود در ریاضیات تبحّر یافت و مهندسی مشهور شد. در واقع وی تا ۵۴ سالگی به‌عنوان ریاضی‌دان و مهندسی کاردان، شهرت داشت از آن پس به مطالعات فراوانی در فلسفه پرداخت و به نشر عقاید و افکار خود مشغول شد. این متفکر سوئدی معتقد بود که فلسفه او، انفصال از دنیای مادی و غرق شدن در تماشای عالم معنوی است. سویدنبرگ در مشاهده عالم معنا چنان تیزبین و دقیق بود که آن را به شیوه دانشمندان با همه جزئیاتش توصیف می‌کرد. سویدنبرگ می‌گفت که دنیای مادی و دنیای روحی، هر دو دارای طرح و الگویی قابل انطباق هستند و بنابراین وحدت پذیرند. هر آنچه در این دنیا هست، نظیر آن در دنیای دیگر نیز هست. وی معتقد بود که هر چه انسان شریف‌تر باشد، فهم و درک وجود خداوند برایش ممکن‌تر است زیرا خداوند، شبیه و المثنای نامریی و نامشهود انسان است.

حالا فیلم حول‌وحوش عقاید این فیلسوف سوئدی چرخ می‌زند. جایی که یک زوج جوان به ظاهر خوشبخت به دلیل پذیرش شوهر به عنوان استادیار دانشکده هنر دانشگاهی به نام ویتون در یکی از شهرهای کوچک اما زیبای امریکا به آنجا مهاجرت می‌کنند. خانه‌ای که در آن مستقر می‌شوند جایی است که اتفاقات خارق‌العاده‌ای در آن رخ می‌دهد و گذشته‌ای دارد که در طول فیلم به‌تدریج برای بیننده روشن می‌شود؛ اما سویۀ مهم فیلم شخصیت جورج یعنی مرد خانواده است که به‌تدریج در طول فیلم شخصیت واقعی او هم عیان می‌شود و البته در این میان با دیدن رویدادهای فیلم سویدنبرگ فیلسوف و افکار او هم معرفی می‌شود و جنگ خیر و شر در فیلم شکل می‌گیرد. اگرچه که ممکن است فیلم به لحاظ فنی با اشکالات زیادی مواجه باشد اما حداقل این خاصیت را دارد که یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان اروپا را به بیننده معرفی می‌کند...