همه نابی‌بی‌یون...

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی

اینکه صاحب‌جان چطور جان‌جان و بعد خانم‌جان شد. آخرش هم معلوم نشد! نه فقط ما کوچکترها که بزرگترها هم چیزی در این مورد نمی‌دانستند یا نمی‌گفتند. حواشی قضیه اما مثل یک راز پیچیده و ناگفتنی در تمام خانواده محفوظ مانده و سینه‌به‌سینه می‌گشت. آخرین قولی که همه روی آن توافق ضمنی داشتند و تقریباً به بیرون هم درز کرده بود، حرف‌وحدیث‌های دعوای تاریخی صاحب‌جان و زن ماش‌اشکنبه بود. جایی که این دو هووی سابق رو در روی هم قرار گرفتند و حسابی از خجالت هم درآمدند. زن ماش‌اشکنبه، وسط سفرۀ بوی خوش کَل هاجر نه برداشته و نه گذاشته، صاف و پوست کنده گفته بود: «ما مَم اگه چادرمونه ته کرده بودیم، گذاشته بودیم تو صندوق خونه و کُلا کرده بودیم ورسرمون حالا ور خودمون خانمی بودیم»؟!

کم و بیش معلوم بود که موضوع با قضایای کشف حجاب و بگیر و ببندهای رضاخانی بی‌ارتباط نبود. چیزی که ما خودمان ندیده بودیم و توی کتاب‌هایمان هم جور دیگری نوشته بودند!

خانم‌جان البته به شهادت همه، استعداد غریبی در ساختارشکنی داشت، از اسم بگیر تا چادر و کُلیتو. چرخ زینگر پایی خریده بود، کت و دامن می‌پوشید، کفش پاشنه پاریزی و جوراب پوست پیازی می‌کرد. تازه دوچرخه هم سوار می‌شد. حالا کی؟ هفتاد سال قبل! آن هم پا تکیۀ اجاق؟!

بی‌بی هم که کمتر غیبت کسی را می‌کردند، یک جایی گفته بودند: «حالا همچین توفیری نمی‌کنه. با او چادر پرچرکی که صاحب‌جان ور سرش می‌کرد، همو بهتر که بی‌حجابی شد! سرگِه چادرش صد تا کُت داشت! چادر که ور سرش بن نمی‌شد! هی باس سرگه چارشه به دندونش بگیره! گریزاشو ماتیکاش ور هم می‌شد!»

خاله طاهره روی این قصه با بی‌بی توافق نداشتند. اگر چه در اصل چادر پرچرک صاحب‌جان تشکیک نمی‌کردند اما عقیده داشتند که موضوع سرگۀ چادر صاحب‌جان ارتباطی به ناتوانی او در نگه داشتن چادر روی سرش نداشت. بیشتر او می‌خواست دندان‌های طلای پیش دهنش را به رخ این آن بکشاند!

خاله خانم هم که تا پیش از خانم‌جان شدن صاحب‌جان، تنها خانم خانواده و تحصیل‌کردۀ مدرسه دوشیزگان بود، تحلیل علمی‌تری ارائه می‌کرد: «زن صیغه‌ای همینه دیگه! معلوم نیست از کجا پیداشون می‌شه! یواش می‌رن و میان، تا یه شب می‌خزن زیر لاف پدر آدم. تا بیایی ور دور کلات بگردی، یه خوار برادرِ شل و کوری وَشِت زاییدن؟! اصلاً هشکی یادش می‌آ که ای روسیا شده از کجو تو خونه ما پیداش شد؟»

خاله خانم تنها کسی بود که خانم‌جان شدن صاحب‌جان را هیچ‌گاه به رسمیت نشناخت، حتی جلوی قنبرخان! بی‌بی با تحلیل خاله خانم اصلاً موافق نبودند! «خجالت بکش خانمو؟! کلثوم خدابیامرز زن عقدی پدرمون بود. خانم‌جان خوارته! از پشت پدرمون که هس؟!» و خاله خانم که جرئت نداشت بالای حرف بی‌بی حرفی بزند، غری می‌زد و می‌گفت: «ها اَروا مُرداش!» ایراد بی‌بی به تحلیل خاله خانم ایرادی ماهوی بود. به هر حال توی قضیه دعواها و رو کم کنی‌ها همیشه پشت سر خاله خانم بود.

خانم جان شدن صاب‌جان، آخرش هم چیزی مثل خان شدنِ قنبرخان شد. یک راز پیچیده و ناگفتنی خانواده. همه مختصر چیزی از قضایا می‌دانستند با حدس و گمان‌ها و اطلاعات خود تحلیل‌هایی می‌کردند و از مجموع تحلیل‌های خود به یک جمع‌بندی می‌رسیدند؛ و همین جمع‌بندی‌ها هرکدام یک روایت تازه می‌شد و این روایات روزبه‌روز دامنۀ قضیه را گسترده‌تر و مرموزتر می‌کرد. تا آنجا که ما یادمان می‌آید حرف و حدیث‌های پیرامون خانم‌جان همیشه موضوع اصلی بحث‌های خانوادگی بود. بیشتر اما در محافل زنانه جدی گرفته می‌شد. روایات و اخبار این محافل بعداً به سطح خانواده می‌رسید. در سلسلۀ آق‌بابا، توی یک دورۀ کوتاه، نشانه‌هایی از نوعی اقتدار زنانه و مادر سالاری بروز کرده بود که بعداً با اقدام به موقع دامادهای خانواده و حمایت قاطع آق‌بابا به‌شدت سرکوب و برچیده شد. توی خانۀ ما اما مادرسالاری کماکان ادامه داشت. مرحوم پدرمان درست قبل از فتنۀ خاله خانم‌ها از دار دنیا رفته بودند و بی‌بی در شرایط کاملاً عادلانه‌ای سالار خانه بودند. همین هم بود که در خانه ما حسب‌الامر بی‌بی از اساس قصۀ خانم‌جان جمع شده بود. خاله خانم هم که شوهر کرد بخش عمده‌ای از مسئله خانم‌جان فراموش شد. خانم‌جان شانس آورده بودند که شوهرخاله خانم افسر قشون بود و همراه لشکر به خراسان منتقل شد. گو این‌که قضیۀ کراوات شوهرخاله خانم مدت‌ها خار چشم خانم‌جان شده بود.

قنبرخان شوهر سوم خانم‌جان بود. خانم‌جان بعد از ماش‌اشکنبه و قبل از قنبرخان یک بار دیگر هم به خانۀ نه‌چندان بخت رفته بود. شوهر دوم خانم‌جان، ماش شلال بود. معلوم بود که خانم‌جان از ماشاءا... شانس نداشت. چه اشکنبه‌اش، چه شلالش. هیچ‌کدام باری از دل خانم‌جان برنداشتند! گو اینکه ظاهراً عیب از خانم‌جان بود. خاله خانم می‌گفت: «شکر خدا اجاقش کوره. هیچ جا دووم نمی‌آره. مث گربه مرتضی علی اَ هَر طرف که می‌افته چار دست و پا صاف میاد سر سفرۀ آق‌بابا!» این اتفاق البته دوبار بیشتر نیفتاد. دفعۀ سوم که خانم‌جان با قنبر ازدواج کرد اجاقش هم ترمیم شده بود و حالا هی پشت سر هم می‌زایید. زری خانم، پری خانم، فری خانم، شری خانم... و همین‌طور؛ «سرچنگو می‌نشست و خانم می‌زایید!» این را خاله خانم گفته بود. این وسط دو سه تا پری پیرهن زری هم به قی و اسهال و دیفتری مرده بودند.

حُسن خانم‌جان این بود که توی زاییدن هم قافیه را حفظ می‌کرد. حیف که آرزوی زاییدن یک خان وسط این‌همه خانم به دل خانم‌جان ماند. شاید هم که حکمتی در کار بود وگرنه باید معرکه می‌گرفتیم که حالا این یکی خان؟! از کجا خان شده است! موضوع خانی قنبرخان هنوز روی دست طایفه به شکل یک مسئلۀ لاینحل باقی مانده بود. تمام طایفه روی خان بودن قنبرخان تردیدهای جدی ابراز می‌کردند. از طرفی قافیۀ انتخابی خانم‌جان برای اسم بچه‌ها، قافیه‌ای کاملاً مؤنث بود. شک دارم اسم مذکرِ خانی در قافیۀ پری/ زری پیدا می‌شد!

قنبرخان اولین و تنها آدم طایفه بود که کراوات می‌زد. یحتمل بین موضوع خان شدن قنبرخان و کراوات ارتباط معنی‌داری وجود داشت. اگرچه بحث گرمسیرات هم مطرح بود. ما که یادمان نمی‌آید؛ اما شنیده بودیم که می‌گفتند قنبرخان از خوانین گرمسیرات است و اصلاً به همین دلیل آق‌بابا دختر به غریبه‌ای مشکی داده بود. روز اول هم قنبرخان با کراوات به خواستگاری آمده بود. خاله عصمت که شاهد قضیه بود، بعدها شهادت داده بود که صرف‌نظر از کراوات و شلوار اتو کشیده، ته کفش، دو جای جوراب و یک جای پیراهن قنبرخان سوراخ بوده است. مخصوصاً سوراخ روی پیراهن قنبرخان آنقدر ضایع بوده که تمام مدت دستش را روی سمت چپ سینه‌اش گذاشته بود. طوری که آق‌بابا این را به حساب ارادت قنبرخان به خودشان گذاشته بودند!

اشکال آق‌بابا هم چیزی مثل مشکل قنبرخان بود. ذات آق‌بابا دخترزا بود. این‌طوری شد که ما بی‌دایی ماندیم که ماندیم. نه طلسم‌های کل صغرا کاری کرد، نه سحر و جادوی مل درخشنده. آقا بابا چه چیزایی که نخورد!! چه کارایی که نکرد!! یک قلم چل شبانه‌روز هر شب یک گربه‌ سیاه نر را باید توی کیسه می‌کرد و می‌برد پشت قبرستان یهودی‌ها. یک موی سبیلش را می‌کند و ولش می‌کرد و می‌آمد و موی سبیل را می‌گذاشت لای خمیر آرد ارزن. می‌بست به کمرش و می‌خوابید! دوا و درمان آق میز کریم حکیم و حاج مختار عطار هم کاری نکرد.

آخرین راه‌حل در انجام توصیۀ علما بود. آق بابا آمده بودند دو زانو جلوی حاج بی‌بی نشسته بودند و گفته بودند: «دیدید چه کارها که نکردیم و نشد. حالا آقایون علمایون توصیه کرده‌اند برویم تجدید فراش بکنیم. شاید فرجی بشود. مرد بی‌ پسر، پشت ندارد! شما چه می‌فرمایید؟»

پیرزالی حاج بی‌بی هم با آن نجابت ذاتی‌شان گفته بودند که البته حرف آقایون علما حجت است. بفرمایید! شما صاحب‌اختیار مایید ولی نمی‌فهمم، تخم لاله‌عباسی توی هر زمینی لاله‌عباسی می‌شود. زمین هم عوض شود با تخم لاله‌عباسی چنار که سبز نمی‌شود؟!

حاج بی‌بی بعدها به کوکب کَل هاشم گفته بودند: «ای مادر کدوم علماء؟ مَ خودم اَ هر چارتا آقایون پرسیدم! پدرتون اَ خودش درآورده؟!» بعد از رضایت حاج بی‌بی و قضایای تجدید فراش آق‌بابا حساب از دست همه در رفت. ما هیچ‌وقت آمار و حساب دقیقی از مجموع خاله‌هایمان نداشتیم. غیر از شش خالۀ اصل و وصل خودمان که با بی‌بی بشوند هفت دختران. آق‌بابا پنج دختر دیگر هم داشتند. این البته چیزی بود که بی‌بی حساب کرده بودند. پنج تا دختر آخری آق‌بابا هر کدام از یک مادر جدا بودند. خانم‌جان که بزرگترین‌شان بود از کلثوم بود. کلثوم خدابیامرز زود مرد. چهار مادربزرگ اندر ما ولی همه خوب عمری کردند. صیغه و عقدی بودنشان را هم ما سر درنیاوردیم. آق‌بابا همچنین حسب توصیۀ آقایان علما بعد از تجدید فراش، زیاد معطل بچه دوم نمی‌شدند. ظاهراً حرف حاج بی‌بی رویشان تأثیر گذاشته بود.

وقتی چناری سبز نمی‌شد، قید لاله‌عباسی‌های بعدی را می‌زدند؛ اما همیشه نمی‌شد! آخر سر هم که حرف حاج بی‌بی ثابت شد، توصیۀ علما را هم فراموش کردند. بعد از آن که پای سومین زن هم‌شو به خانۀ حاج بی‌بی باز شد، پیرزال دیگر از در اُرسی بیرون نمی‌آمد. همان‌جا می‌نشست و نماز و قرآنش را می‌خواند. کوکب کَل هاشم به بی‌بی گفته بود: حاج بی‌بی حال و روزی ندارد. دائم زیر لب شعری زمزمه می‌کند که ... بی‌بی گفته بودند: «همه نابی‌بی‌یون گشتند بی‌بی / خدا ورگشت از او بی‌بی قدیمی»

ده سالی می‌شد که خط تولید دختر خانۀ آق‌بابا دوباره فعال شده بود. از همه جای خانه بوی قهوه و قوتو و آب روغنو می‌آمد. از توی اُرسی حاج بی‌بی ولی فقط بوی کُندر و اسپند بلند می‌شد. حاج بی‌بی نگران چشم‌زخم‌هایی بود که می‌توانست وضع او را بدتر از این‌ها بکند. کل فاطمه ماما پای ثابت خانۀ آق‌بابا شده بود. این‌که توی این زه و زایمان‌ها چند تا بچه به بزرگی نرسیدند؛ بماند. هیچ‌کس آمار درستی از آن‌ها نداشت؛ اما تقریباً همۀ زنان آق‌بابا ادعا می‌کردند لااقل دو سه تا پسر سقط کرده‌اند! دو سه ماهه‌ها و یک ساله‌هایی که می‌مردند، همه دختر بودند. سقطی‌های چهل روزه بی‌استثنا پسر بودند. شاهد قضیه هم رخسارۀ حمامی بود. کل فاطمه ماما هیچ‌یک از این موارد را تأیید نمی‌کرد. بی‌بی می‌گفتند که آق‌بابا اوایل کار هوای قنبرخان و خانم‌جان را خیلی داشتند. نه برای بی‌حجابی خانم‌جان و یا کراوات قنبرخان. شاید بیشتر به خاطر شغل و منصب قنبرخان! چیزی که نه آق‌بابا، بلکه هیچ‌کس هم آخرش نفهمید که چی بود! کراوات قنبرخان حتماً بی‌حساب نبود.

آق‌بابا که خبری از ادارات نداشت. شوهر خاله‌هامان هم هرکدام یک چیزی می‌گفتند. شوهر خاله عطیه‌مان می‌گفت: «مرتیکه مفتشه...» و ما هم معنی مفتش را نمی‌دانستیم. ولی از لحن خاله عطیه چنین برمی‌آمد که حتماً کار خوبی نیست.

شوهرخاله خانم خودش افسر بود. سربسته یک‌بار به بی‌بی گفته بود؛ قنبرخان از شغل و منصب اداری فقط کلاه و کراواتش را دارد! البته به آق‌بابا گویا چیزهای دیگری هم گفته بود. شوهرخاله اقدس یک ماه آزگار رد قنبرخان را زده بود، بعد هم به خاله اقدس گفته بود: «چه کلاهی سر آق‌بابا رفته...» بقیه‌اش را هم هیچ‌کس نمی‌دانست.

شوهرخاله کبری هم یک حرف‌هایی به بی‌بی زده بود که یک ماه تن بی‌بی می‌لرزید. صحبت قاچاق و این حرف‌ها بود. بعد به ما گفتند؛ موضوع کارچاق‌کنی بوده نه قاچاق؟!... اصلاً همین‌که توی این شهر چهار وجبی، کسی نتوانست بفهمد که قنبرخان چه‌کاره است، یعنی باید که خیلی کاره باشد!

وضعش که الحمدلله خوب بود. بالا و پایین داشت، اما نه در حدی که خانم‌جان دوباره صاب‌جان شود یا قنبرخان بی‌فکل و کراوات بماند. خانم‌جان با ماشین این طرف و آن طرف می‌رفت و شوفر داشت. در خانم‌جان را باز و بسته می‌کرد. به‌خصوص وقتی‌که به خانۀ خاله جان کبری می‌رفت. حتی تا درِ خانه همراه خانم‌جان می‌آمد که در هم بزند. پاشنۀ در را می‌کند، صدا که بلند می‌شد کیه؟ می‌گفت: «خانم‌جان تشریف آوردند!» و بعد می‌رفت پای ماشین. خاله جان اقدس می‌گفت: «قربون خدا بشم. اینم ماشینه!؟ آدم ماشین نداشته باشه بهتر تا با این عماری پز بده. عین ماشین درویش محمد می‌مونه!»

به هر حال همین‌که توی تمام دامادهای آق بابا بالاخره یک داماد فکل کراواتی پیدا شده بود البته مورد رشک و حسادت خیلی‌ها بود. بیشتر از همه دختران آق‌بابا و شوهرانشان. حتی جناب سروان که البته کراوات جزو فرم لباسش بود.

توان اربابی آق‌بابا در مقیاس قنات فتح‌آباد و اراضی طایفۀ بهجت‌آباد و ده دوازده حبه کوهستان، چیز دندان‌گیری نبود. مال و منال حاج بی‌بی ولی جدا بود و دخل و خرجش هم با خود حاج بی‌بی بود. از وقتی که آق‌بابا به فکر تجدید فراش افتاده بودند، حاج بی‌بی هم خودش به املاکش می‌رسید.

باغ سرآسیاب اما چیز دیگری بود. جایی که قنبرخان آن را خیلی دوست داشت. خانم‌جان هم.

راست و دروغش بماند. کلثوم خدابیامرز تا آخر عمرش به همه می‌گفت که باغ سرآسیاب مهریۀ اوست. آق‌بابا ولی تکذیب کرده بود. سند و کاغذی هم البته در میان نبود. اگر بود قنبرخان حتماً رو می‌کرد.

علاقۀ قنبرخان به باغ سرآسیاب باعث شد که چند سالی اجاره‌کار آق‌بابا شود. شایع شده بود که چیزی هم آخر سر به آق‌بابا نداده بود. عواید سه سال باغ را یک جا به حساب هزینه‌های معافیت صمد نوۀ بزرگ آق‌بابا گذاشته بود. صمد پسر بزرگ خاله جان اقدس بود. بعدها معلوم شد که معافیت صمد از خدمت اجباری محصول تدابیر داهیانۀ خود صمد بوده است، رفته بود وافوری شده بود که از سربازی معاف شود و شده بود! قنبرخان اما همه را به حساب خودش گذاشته بود. وقتی که خاله جان کبری دنبال معافیت جعفر بود، قنبرخان شش ماه آزگار او را سر دواند، کلی هم قالی و قالیچه از پدر جعفر گرفت که به دربار بفرستد؟! آخرش هم که جعفر را به سربازی بردند، طلبکار شده بود که: مگر نگفته بودم که سه ماهی سرش را یک جایی پناه بگیرد که من کار خودم را پیش ببرم. روز روشن رفته روی میدان باغ که چی بشود، خوب معلوم است آدم را می‌گیرند و می‌برند سربازی! من چطور توی روی تیمسار نگاه کنم؟ تا پیش اعلی حضرت هم رفته بود که کار جعفر را درست کند، آن‌وقت این پسره می‌رود روی میدان باغ جلوی حوزۀ نظام رژه می‌رود که آبروی من و تیمسار را ببرد!...

همین کار جعفر باعث شد که قنبرخان خانه‌نشین شود. خانم‌جان هم همه جا گفت که خان بازنشسته شده‌اند! حالا قنبرخان سه وعده‌ای شده بود! دیگر از ماشین و شوفر و خدم و حشم خبری نبود. حومه هم نمی‌کشید. قند اشکنش به راه بود! می‌نشست و بلند می‌شد و می‌گفت: «عجب کاری کرد این جعفر؟!...»

خانم‌جان با آق‌بابا رسماً قهر کرده بود. آق‌بابا گفته بود که خودم می‌خواهم به کارهای باغ سرآسیاب برسم و عذر قنبرخان را خواسته بود. خانم‌جان هم آمده بود به گله‌گذاری و شکایت که شما لیاقت همان دامادهای رشقال را دارید. کم قنبرخان دنبال معافیت تخم و ترکۀ ذلیل‌مردۀ همین آقایان دوید؟

چند سالی تمام رشاقله خانم‌جان و آق‌بابا را تحریم کردند، پیش‌ترهایش هم مناسبات چندان گرم نبود. گو این‌که بیشتر یک طرفه بود. خانم‌جان و قنبرخان می‌آمدند دیدن، کسی بازدیدی پس نمی‌داد. فقط وقتی بحث سربازی پسران خانواده پیش می‌آمد روابط دو سویه می‌شد. بعد هم با سربازی رفتن هر کدام از پسران اصلاً دیگر رابطه‌ای نمی‌ماند. ادامه مناقشات هم با پیغام و حوالۀ انواع اشیاء دراز و نوک‌تیز سامان می‌گرفت.

خدا رحمت کند آق‌بابا را، ما که نه زندگی آق‌بابا نه مرگشان را به یاد می‌آوریم. بی‌بی می‌گفتند که آق‌بابا نماز صبح را خواندند. خواستند یکی برود دنبال آقا سیدباقر، صمد می‌رود آقا را می‌آورد. آق‌بابا در کمال صحت و سلامت وصیت خود را تقریر می‌کنند. آقا هم عیناً تحریر می‌فرمایند. آق‌بابا مُهر می‌کنند. آقا گواهی می‌فرمایند. وصیت‌نامه را تا می‌کنند می‌گذارند زیر بالش آق‌بابا. آقا بلند نشده بودند که آق‌بابا اشهدشان را می‌خوانند و تا آقا بیایند دست روی پیشانی آق‌بابا گذارند، انگار که دست روی یخ گذاشته‌اند. صد سال به این دنیا نبودند! به همین راحتی. چه سعادتی. چه مرگی! سبک و شیرین. خاله‌خانم از خراسان آمده بودند برای عزاداری، تا چهلم هم ماندند. می‌گفتند صاب‌جان نگذاشت کفن آقا خشک شود. آمده بود که تکلیف ارث‌ومیراث را روشن کند. چشمان کور شده‌اش را فشار می‌داد که مثلاً دارد گریه می‌کند. «بمیرم، آقا جون همش می‌گفتن قنبرخان چه قدر باغ سرآسیابه دوس داره. ای باغ مال خانم‌جان است، قنبرخان کم حقی به گردن اولاد ذکور این طایفه نداره!...»

آقا سیدباقر آمده بودند وصیت‌نامه آقا را بخوانند. خاله جان اقدس می‌گفتند تا آقا رسیدند به باغ سرآسیاب، خانم جان و قنبرخان نیم‌خیز شدند.»... و اما بخشی از عواید باغ سرآسیاب سهم خانم‌جان است».

آقا سیدباقر چایشان را می‌خوردند و خانم‌جان و قنبرخان ذوق می‌زدند چه جور! ... «به شرط‌ها و شروط‌ها...» خانم‌جان طاقت نیاورد، دلتنگ آق‌بابا شد و زد زیر گریه. «به شرط‌ها و شروط‌ها که اولاً اصل ملک وقف اولاد باشد به تولیت ارشد اولاد ذکور و عواید آن منحصراً سهم اولاد ذکوری است که به سبب مادر به من می‌رسند و بعد از آن نسل‌اندرنسل به اولاد ذکور خودشان به مأخذ ۲ ثلث عواید باغ، ثلث دیگرش سهم مستقیم خانم‌جان است به شرطی که قنبرخان تعهد کنند که از جمیع اولاد ذکور کسی را به اجباری نبرند و اگر ببرند سهم عواید آن سال باطل است و حرام و باید صرف عزاداری تکیه شود و ...»

بدشانسی خانم‌جان کم نبود. خودش که پسر نداشت بماند، خواهرانش به خلاف آق‌بابا همه پسرزا بودند، آق‌بابا که می‌مرد یک قلم شش نفر مشمول آماده به خدمت در صف معافیت قنبرخان بودند!

خاله خانم که به خراسان برمی‌گشت، به خواهرانش گفته بود دلم خنک شد. این خط، این نشان. اگر خانم‌جان یک آلوچه از باغ سرآسیاب گیرش بیاید! تا صد سال دیگر هم این طایفه سالی ده دوازده نفر مشمول خدمت نظام دارد. این تکیه خیلی بر حق است! باید که عواید باغ صرف عزاداری حضرت سیدالشهدا شود.

اُمـــید

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

تو فضای مجازی زیاد نوشتن از اینکه یک خانم ۸۲ ساله انگلیسی پا روی تمام کلیشه‌های مد گذاشته و تنها مانکنی هست که با این سن و سال در بریتانیا و در جهان مد به‌طور رسمی فعالیت می‌کند.

گفته‌ها حاکی از این است که«دفنا سلفه»از ۲۰ سالگی وارد این عرصه شده و بعد از سال‌ها همچنان یک مدل می‌باشد و روزانه ۱۰۰۰ پوند معادل چندین میلیون تومان ایران درآمد دارد.

او می‌گوید هرگز هیچ عملی زیبایی انجام نداده است و همین امر موجب شده تا امروز یک مانکن باقی بماند.

او در ابتدا ۱۷۰ سانتی‌متر قد و ۶۵ کیلو وزن داشت که اکنون حتی لاغرتر نیز شده است، او بهترین رژیم غذایی را رژیم بدون الکل توأم با ماهی و سبزیجات می‌داند.

بیب سکینه هم که یکی از به‌اصطلاح شاخ‌های فضای مجازی است با خواندن این گزارش رو به اوس ماشالله کرد و گفت: ای نَ نووووو مِگَر میشه همچی چیزی؟ ما که هنو شَصتمون بود نِشِده و به جا دخترش حساب می‌شیم ای قِدَر ناامید هستیم که تا صِدا دَر میشه از ترس اینکه مَبادا عزرائیل باشه فِرزی میریم یه جایی قام می‌شیم. تازه هَمِش تو فکر هستیم تا جاها همه پر نِشِده بِریم یه قَبری یا سردابه‌ای وَر خودمون بِستونیم. اووَخ این خانم انگلیسی خود ای ذاتِش هَنو مانکن هَسته؟ البته این که می‌گه مَ هِش عمل زیبایی نکردم دروغ میگه. عکسِشه که دیدم فهمیدم؛ چون همچی پوستو تِرِنگی که او داره بدون عمل زیبایی امکان نِداره. یه تو ازکُرچایی که تو صورت ما هسته تو صورت او خانم نیسته. اینا یه چیزایی هسته که نبوده و نیسته معنی نداره، ما که خودمون زن هستیم ای چیزا ر بهتر می‌دونیم.

خدا خیری به دکترا جراح بِده که ای پیرزالو وا عمل می‌کُنَن و خوشکِل می‌شَن، دِلی میایه وِ تو دلِشون و فکر می‌کنَن خودشون خوشکل بودَن.

اوس ماشالله خنده‌ای کرد و گفت:

بیب سکینه؛ ای حرفا چیزه می‌زنی؟ ای خانِمو انگلیسی گفته که تا حالو هِش عمل زیبایی نِکرده تومَم خاطِرِت جمع باشه اگر دروغ گفته بود تا حالو سی دوره تو فِضای مجازی رسواش کِرده بودَن. بعدشَم به فرض اینکه کُرچا صورتشه عمل کرده باشه، هیکلو تَرکه باریکوئی که داره چی می‌گی؟ دور کمرِش یه وجب بیشتر نیسته. خودش بنده خدا گفته ماهی و سبزیجات خورده و رژیم غذایی بدون الکل دُشته. مثل بعضیا نبوده که سه تا نون بَربری تِریت بُکُنه تو آبگوشت و یه خیکی بِخوره وَروشَم شیش تو کلمپه و دِوازده تو لوز کُماچ بخوره و بعدشم جلو کولر و پنکه دِراز مِ دراز بیُفته. بیب سکینه خنده ملیحی کرد و گفت:

او خانم انگلیسی هسته و وِکیل وِصی نمی‌خوایه که تو همچی سینه کَنده و پابرهنه دِویدی وِسِط و اَشِش طِرفداری می‌کنی. بعد از اونم همچی می‌گی دور کمرش یه وِجبِه انگار سی بار رفتی لندن وِجِبش کِردی. او بعضیامَم که می‌گی خیلی می‌خورَن، خوارا اِشکَم‌گنده خودِتَن که سیرمونی ندارَن. مَ اگر خیلی می‌خورم در عوض غذای سالم می‌خورم...

اوس ماشالله که دید هوا پسه؛ خیلی زود حال و هوا رو عوض کرد و گفت:

- مَ غِلط بُکُنَم بخوایَم ازو زِنِکه انگلیسی طِرفداری بُکُنم. مَ اَ بَّسکی تو-رِ دوست می‌دارم همه رِ به چشم تو می‌بینم و وَشِشون دلسوزی می‌کنم. فقط می‌خوام بِِشِت بگم که؛ جِوونی به دل آدِما هسته یعنی اگریه تایی روحشون پیر بِشه جِسمشونم زودی اِشکَسته می شِه برعکسِشم هَمطو هسته. اگر یه تایی ذاتی باشَن وِلی دِلشون جِوون باشه دورتر اِشکسته می‌شَن. هِچی مَم مثل امید به آینده نیسته که لِبا-رِ خندون بُکُنه. وختی مَم لِبِ آدم به خنده وا شد روح آدم تر و تازه و شاداب می‌شه. الانه ور همی ویروسو اکبیر مگر نِشنَفتی می‌گن هر چی روحیه آدما ضعیف‌تر بشه بُنیه و سیستم ایمنی شونم ضعیف‌تر می‌شه؟

را می‌بری دانشمندا گفتَن هر یه سالی که شاد و خندون باشی لااقل پنج سال بیشتر عمر می‌کنی؟

تو بِقول خودت هَنو خیلی ذاتی مَم نیستی ولی به فکر خریدن قَبر هستی در عوض اونا صد سالشونم که بشه هَنو امید دارَن و وَر خودشون جشن تِولد می‌گیرَن. البته هَمطو که خوب نیسته آدم از فکر مرگ و مُردن غافل بِشه همطورَم خوب نیسته که خیلی ناامید باشه. آدمیزاد اگر امید نِدُشته باشه انگار که زنده نیسته. تو مَم به جا اینکه ناامید باشی و حرفا ناامید کننده بِزِنی و یکسَر وَر جلو آینه افسوس بخوری و از جوش و غصۀ پیری کُفتاتِه بِرِکی؛ اخلاقِته خوب کن و ایقِدَر مِنه عذاب مَده تا مِنَم شاد باشم وخودِ لِبِ خندون سفارِشته به جناب عزرائیل بکُنم که بعد از صِدِ بیست سال هَواته دُشته باشه.

بیب سکینه خندۀ شیطتنت باری کرد و گفت:

- وَرو چشمام مَ دِگِه قول بِشِت می‌دَم عذابت نِدَم و وَشِت غر نِزِنَم تومَم به یادت باشه که قول دادی سفارِشِ مِنه به شایستو خوارت بُکُنی که هَوامه دُشته باشه. از صِبا صُبِ بُ وَخ بعد از نماز وَخی خودِ هم از سِرِمشتاق تا جنگل قائم بِدِویم و بعدش پا آبشارو یه نِفِسویی تازه کنیم و بِریم وَر تاقِ علی بالا و وَرگردیم. مِنَم دِگِه می‌خوایَم بِرَم تو یه کلاس حرکاتِ موزون ثبت‌نام بُکنَم. هرچی مَم که تو کلاس یاد گِرُفتم تو خونه هَمپا هَم تمرین می‌کنیم. به گِمونَم وَر روحیه هر دِ تامون خیلی تأثیر دُشته باشه. راستی ... ماشو ...می‌گم حالو که گفتی آمیزاد می‌بایه امید دُشته باشه به نِظِر تو چطوره اگر خدا دِواسَر وِشِمون بچه‌ای داد؛ اِسمِشه بِئلیم «امید»؟

اوس ماشالله زیر چشمی یه نگاهی کرد و گفت:

دُرُسته که گفتم می‌بایه امید به زندگی و آینده دُشته باشی ولی نه دِگِه تا این حد ... -

اَ کیسه تا جیب

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

قصته‌های حمید

***

هَمطو که قبلنامَم گفتم ما وَر خاطر شغل پدرمون اَ سه ماهگی تا ۷ سالگی تهرون زنگی می‌کردیم، البته تهرون قدیم که هَنو زیر پل تجریش مردم وَر رو پیت نفتی یا چارپایه می‌نشستن و سلمونیا تیغاشونِ تیز می‌کردن و کلّۀ مردمِ می‌تراشیدن یا خودِ گاری و اسب (خرم وَر توشون بود البته) آب می‌فروختن، تازَمَم لیموناد و بستنی به بازار اومده بود و بلال‌فروشا و پُف‌فیل‌فروشا (اُوَختا پُف فیل یه اسم بی‌تربیتی دِگه‌ای دُوشت که ما رومون نمیشه بگیم، یعنی به فیل ربط دُوشت ولی پُفش نبود ...) وَر خودشون برو بیایی دُوشتن. ساعتی یه بارم به ماشینو جیپ ولیز، فورد، یا ولگا و فولوکسویی پِر پِر کُنون اَ پیچا شمرون می‌رفتن بالا. خلاصه تهرون وَر خودش صفایی دُوشت که بیا و بسیل. ولنجک که الان گرون‌ترین نُخطۀ تهرونه اُوَختا ده بزرگی بود که مردم وَر خاطر باغاش میومدن اوجو به تفریح، مامَم ولنجک یه خونه‌ای دُوشتیم که تقریباً ۲۰۰۰ متری زمینش بود، فک کنم سال ۴۳ پونزده هزار تِمَن فروختیمش رفتیم شمال، خودتون فک کنین ببینین حالو قیمتش چنده!!! خود پونزده هزار تِمن الانه پُفِ فیلم به آدم نمیدن...

البته مَ اینارِ وَشتون گفتم که را ببرین جریان اَ کیسه تا جیب چیزه ... درد سرتون ندم بعد از ده سال دوری اَ کرمون حدود سالای ۴۹ وَرگشتیم به شهرِ خودمون، کلاس دوم دبستان ما رِ تو مدرسه ششم بهمن تو خیابون احمدی (البته حالو را نمی‌برم که اسم اُ مدرسه چیزه) ثفت نام کردن یه خانم معلمی دوشتیم که مَ خیلی دوستشون می‌دُوشتم به اسم خانم نیک‌پور که اگه زِندِیَن خدا حفظشون بکنه و اگه عمرشون دادن به شما بیامرزتشون، البته ایشونم چون که مَ بچّو بلبل زبونی بودم و زندی می‌شکستم مِنه دوس دُوشتن و گذوشته بودنم مبصر کلاس. یه روز سر کلاس پاک کنِمه کرده بودم وَر تو دَنَم و دِ بجو، خانم نیک‌پور گفتن: باب نیک‌نفس پاک‌کنوته اَ تو دَنِت بیار به دَر بکن تو کیسه‌ت. منم با تعجب گفتم: ببخشید خانم مَ که کیسه همرام نیوردم... ایشونم با اوقات تلخی اشاره‌ای به جیب پیرن مَ کردن و گفتن: پس این الماسگو چیزه که دوختن وَر رو پیرنت؟ منم گفتم: جیب ... همه بچّا زدن زیرِ خنده خانمم با اینکه منِه خیلی دوس دُوشتن همچین چِش خوره‌کی ورما رفتن که زهره‌مون آب شد... حالو چِطو شده بود؟ مَ که را نمی‌بردم کیسه چیزه فِک می‌کردم که مادرمون می‌باسته یه کیسه‌ای وشمون بدوزه که مداد و پاک‌کن و اسکرورِ بلیم توش بیاریم به مدرسه؛ و واقعاً را نمی‌بردم که کرمونیا به جیب میگن کیسه یا وَر عکس ... بعدم منه اَ پشت میز اُوردن به در و گفتن: کره‌اسب (البته ایشون حیوون دِگه‌ای رو که از خونوادۀ اسبِ گفتن که ما بزام رومون نمی‌شه اسمشم ببرم) مِنه مسخره می‌کنی؟! دو نخود بچه‌ای میخا وَر مَ زندی بشکنه و حرف زدنِ یاد مَ بده ... هر چی مَم قسم و آیه خوردیم که ما را نمی‌بریم کیسه چیزه به خرجشون نِرف که نِرف... تا آخر زنگم ما رِ یه پایی رسوندن پَلو تخته، سه چار تو خط کشم زدن وَر کفِ دستمون (البته یواشکو می‌زدن که ما دردمون نگیره) منم اَ هَمو رو تصمیم گرفتم برم حرف زدنه کرمونیارِ یاد بگیرم که از ای دسته گُلا به آب ندم.

چون هفته قبلشم که رفته بودیم رفسنجون وَر پیش خالم اینا، خدابیامرز خاله سکینه اَشم پرسید چی دوس داری وشت بیارم بخوری؟ منم گفتم قرقروت ... بنده خدا هاج و واج مونده بود که قرقروت دگه چه جونوریه! وَختی که نشونیاش دادم فهمید که منظورم همون تلفِ و ایشونم کلی وَر ما خندیدن ... و گفتن نمیشه مثِ بچۀ آدم حرف بزنی و وَر ما زندی نشکنی؟! خدا پدر خانم نیک پوره بیامرزه چون اگه اُ روز گوش ما رِ نکشیده بودن و چار تو خط کش نمی‌زدن وَر کف دستمون ما مَم نمی‌رفتیم وَر دنبال نوشتن کتابای چغوک اُوچکو و دلپسنگو ... اگه شمامَم نتونستین اسم کتابا منه معنی کنین بیین خودم پندتون بدم البته قول میدم که گوشتونِه نکشم ... قربونِ چشما هُلیکتون

کدوی قلقله‌زن

سعیدرضا میرحسینی شهربابک
سعیدرضا میرحسینی شهربابک

یکی بود یکی نبود. یه پیرزن تنها تو خونه‌ش نشسته بود و داشت توی اینستای خودش می‌گشت که پست جدید دختر دانشجوش رو دید که یه عکس غروب بود و زیرش # دلتنگی، # لعنت به دانشگاه# مادر و چندتا # دیگه بود.

پیره‌زنه که خودشم خیلی دلش برای دخترش تنگ شده بود، راه افتاد بره دانشگاه دیدن یه دونه دخترش. کارهاشو رو به راه کرد و در خونه‌اش رو بست. رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه که یک‌دفعه یه گرگ گنده سروکله‌اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت: آهای ننه پیرزن کجا می‌ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده. پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخونم. بذار برم خوابگاه دانشگاه پیش دخترم، چاق و چله بشم بعد می‌آم تو منو بخور. گرگه گفت: خب برو. من همین جا منتظر می‌مونم تا برگردی. پیرزن خیلی راه رفت تا خسته شد و اسنپ گرفت، سوار که شد دید راننده‌اش یک پلنگه. پلنگه گفت: آهای ننه پیرزن کجا می‌ری؟ خیلی وقته که پیرزن نخوردم، الان می‌برمت تو پارکینگ و می‌خورمت. پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بذار برم سلف سرویس دانشگاه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می‌آم تو منو بخور. پلنگه گفت: خیلی خب برو، فقط چاق که شدی به خودم زنگ بزن. از اپلیکیشن سرویس نگیریا!

پیرزن پیاده شد و تصمیم گرفت بقیه راه رو با موتور بره. پرید ترک یه موتور و گفت دربست. یه کم جلوتر راننده موتور کلاه ایمنی‌شو برداشت و یالش رو باد زد تو صورت پیرزنه، پیره زنه گفت: اِه وا خاک عالم! شما شیری؟ آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: نه کره هستم، گرم شدم وارفتم. بعدش قاه‌قاه خندید. وایساد و پیرزنه رو نگاه کرد و گفت: عجب لعبتی هستی تو! خودت بگو کجا بخورمت؟ پیرزنه گفت: ای آقا شیرعزیز! ای سلطان جنگل! آخه من پیرزن لاغر مردنی که خوردن ندارم. می‌خوام برم دانشگاه، مهمون دخترم بشم، حسابی بخورم چاق و چله بشم بعد می‌آم تو منو بخور.

آقا شیره هم که دید بد نمی‌گه، گفت: پس سفت بچسب به من که زود برسونمت دانشگاه، پیرزنه هم گفت: تو هم جای پسر نداشته‌م و دستاش رو دور کمر شیر حلقه کرد. شیره تک‌چرخ زد گازش رو گرفت و رفت جلوی دانشگاه پیرزنه رو پیاده کرد. خلاصه پیرزن رسید به خوابگاه دانشگاه. دخترش هم هر روز با ژتون یکی از دوستاش که نبود برای مادرش از سلف غذا میاورد. پیرزنه چند شب که موند خواست برگرده، اما از اونجائی که می‌دونست، شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرش هستند. به دخترش گفت: یه کدو تنبل گنده برام بخر! دخترش هم رفت توی راهرو خوابگاه، زنگ زد به یکی از پسرای همکلاسیش و بعد از یک ساعت و نیم که اشکالات درسی پسره رو حل کرد، بهش گفت: اگه گفتی امشب چی میلم می‌کشه؟ پسره یه چیزی گفت که دختره گفت خاک تو سر منحرفت کنن! امشب دوست دارم تو بغل یه کدو تنبل بزرگ بخوابم، می‌خری برام؟!!! پسره نیم ساعت بعد اس داد به دختره که بیا کوچه پشتی خوابگاه! و یه کدوی تنبل بزرگ داد به دختره. دختره و مادرش نشستند توی کدو رو حسابی خالی کردند و فردا صبح زود پیرزن رفت توش نشست، چارقدش رو گره زد پشت سرش و دامنش رو هم جمع کرد توی بغلش، زنبیلش رو گرفت دستش، دخترش هم یه پرس ماکارونی که شب قبل از سلف اضافه‌تر گرفته بود داد به مادرش که توی خونه بخوره. پیرزنه به دخترش گفت یک قل بده تا من با این کدو برم. کدو و پیرزن قل خوردند و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره. آقا شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم. به سنگ تق‌تق ندیدم به جوز لق‌لق ندیدم. قِلم بده بذار برم. شیره قِلش داد. کدو رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم، بالله ندیدم. به سنگ تق‌تق ندیدم به جوز لق‌لق ندیدم. قِلم بده بذار برم. پلنگه قِلش داد و کدو رفت. کدو همینطور که داشت می‌رفت با پراید یه خانم که مسافرکشی می‌کرد تصادف کرد، شکست و پیرزنه از توش پرت شد بیرون و ضایع شد. پلنگه یه سوت زد؛ شیر و گرگ اومدن سر صحنه و باهم یکصدا گفتند نامرد! می‌خواستی سر ما رو گول بمالی؟ فرار کنی؟ چرا چاق نشدی؟ لاغرترم شدی. الان می‌خوریمت، آقا شیره گفت: هی پلنگ! تو پوستش رو درآر تا گرگه هم بشورتش، منم برم سس ماست و دلستر بخرم. شیره که رفت، پیرزنه یه فکری به سرش زد. به گرگ و پلنگ گفت: حالا که می‌خواین منو بخورین، خب خوتون دوتا بخورین که سیر بشین تا شیره نیومده بیاین بریم اون پشت، قبل از خوردنم یه چیزخیلی خوشمزه دارم، درمیارم بخورین، اونا هم قبول کردند و رفتن توی خرابه‌های پشت بازار. پیرزنه ظرف ماکارونی رو از تو زنبیلش آورد بیرون و گفت: دین دین، ماکارونی، ماکارونی سلف دانشگاه، با آرد سمولینا و گذاشت جلوی گرگ و پلنگ، گرگه بو کشید و گفت: پسر عجب بوئی!!! پلنگه نگاش کرد و گفت عجب رنگی!!! اون دوتا پریدند و تا ته ماکارونی رو خوردند. پیرزنه که دید سرگرم خوردن هستند از فرصت استفاده کرد و فرار کرد و رفت؛ اما بشنوید از شیره که با سس ماست اومد و دید جا تره و پیرزنه نیست. رفت و فیلم دوربین چند تا مغازه رو نگاه کرد و فهمید از کدوم طرف رفتند. آقا شیره رسید سر مخفیگاه اونا که دید دست گذاشتن روی دل شون و از درد مثل مار به خودشون می پیچن، شیره گفت: چی شده؟ پیره زنه کجاست؟ پلنگه اومد توضیح بده که شروع کرد به استفراغ کردن. شیره گفت: ای زهر مار! خفه بمیر کثافت! حالم رو به هم زدی! گرگه خواست حرف بزنه که شیره گفت: توی احمق هم فعلاً دهنت رو ببند! آقا شیره زنگ زد اورژانس، آمبولانس اومد و اون دوتا رو برد بیمارستان، دردسرتون ندم؛ بعد از شستشوی معده، کلی سرم، آمپول و سه روز بستری، گرگ و پلنگ مرخص شدند و ماجرای پیرزنه و ماکارونی دانشگاه رو به آقا شیره تعریف کردند. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: اول که دلم خنک شد، شما دوتا اوسکل منو می پیچینونین و می‌خواین تک‌خوری کنین نامردا؟!! حق تونه، احمقا یه بار دیگه این موجود دوپا گول‌تون زد؟ اونام سرشون رو انداختند پایین و هیچی نگفتند. شیره آهی کشید و گفت: بدبختا حالا منتظر باشین که موهاتون دونه دونه بریزه و عینکی بشین، بعدش یواشکی، جوری که نگهبان دم بیمارستان نفهمه گفت: تازه ممکنه هیچ‌وقت هم بچه‌دار نشین. گرگ و پلنگ چشماشون پراشک شد و گفتند: حالا چکار کنیم؟ شیر بهشون گفت: بیاین بریم خونۀ من یه قلیون نعنا پرتقال بکشیم، سر فرصت از پیرزنه انتقام می‌گیریم.

بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.

بالا رفتند دوغ بود پایین اومدند ماست بود، قصۀ اونا راست بود.

شـــــــــــــاعران در هواپیما

مهران راد - واترلو کانادا
مهران راد - واترلو کانادا

دو هفته پیش هفت تن از شاعران ایرانی به دعوت دی پی اس یا-دد پوئت سوسایتی-به ایالات‌متحدۀ آمریکا دعوت شدند. در این کنفرانس که هنرپیشۀ معروف هالیوود، رابین ویلیامز آن را مدیریت می‌کرد، آقایان ابوالقاسم از توس، ابومحمد الیاس از گنجه،جلال‌الدین از قونیه، مصلح‌الدین و شمس‌الدین از شیراز و عُمَر از نیشابور و خانم پروین از تهران در لیست شاعران ایرانی قرار داشتند

از همان بامدادِ ارسال دعوت‌نامه‌ها مشکلات عدیده‌ای برای ٰشاعران ایرانی پیش آمد که شرح و تفصیل آن از حوصلۀ این یادداشت خارج است. اگرچه به غیر از الیاس‌همۀ عزیزان موفق به کسب مجوز وزارت ارشاد و خرید بلیت شدند اما پروین مدتی درگیر پروندۀ عکس معروف خود بود که او را در مظان اتهام بدحجابی قرار می‌داد.خوشبختانه با وساطت رئیس‌جمهور این مشکل رفع شد.نکتۀ دیگری که ماجرای پروین را جنجالی می‌کرد، راهپیمایی مردم تبریز بود که این شاعر تبریزی است و ربطی به تهران ندارد. عُمَر هم کم مانده بود به خاطر اسمش و همچنین عقایدش مجوز نگیرد.

مشکل ابوالقاسم در ‌واقع مربوط به خودش بود، با جلال‌الدین آبش توی یک جوب نمی‌رفت و از لقب«رومی» که او بر خودش نهاده بود، خوشش نمی‌آمد. پروندۀمصلح‌الدین به خاطر سفر به بلاد کفر هرگز بسته نمی‌شد.جلال‌الدین هم مشکل ابواب جمعی داشت و برای حدود هشتاد-نود نفر تقاضای ویزا کرده بود.شمس‌الدین تمایلی به نشستن در هواپیما نداشت و از گران بودن پول بلیت دلخور بود. به هر شکل این عزیزان همه در پرواز حاضر بودند و تنها الیاس از این سفر بازماند مشکل او توصیف صحنه‌های خاصی بود که در منظومۀ خسرو و شیرین کرده و این اواخر مشکل‌ساز شده بود هواپیمای سوئیس‌ایر از زوریخ به مقصد نیویورک در پرواز بود و شاعران ما به‌جزشمس‌الدین همگی در صندلی‌های بیزینس-کلاس مستقر بودند.پروین و ابوالقاسم کنار هم،جلال‌الدین تنها و عمر و مصلح‌الدین نیز با هم نشسته بودند.شمس‌الدین اما با اینکه می‌دانست پول بلیت بعداً به او برمی‌گردد ریسک نکرده و در کابین اکونومی-کلاس مستقر شده بود

خبرنگار ما در هواپیما حضور داشت و نظر هر یک از شاعران را دربارۀ سفر هوایی و هواپیما جویا شد. شاعران به‌جز پروین هیچ‌وقت هواپیما ندیده بودند و پروین نیز تنها تصویر آن را دیده و چیزهایی از ملک‌الشعرا دربارۀ آن شنیده بود.به همین دلیل پیش از پرواز یک نفر -از طرف روابط‌عمومی ادارۀ حج و اوقاف- کلاس معارفه‌ای برای ایشان گذاشته بود.

خبرنگار ما نخست از عمر خواست که چیزی دربارۀ اوج گرفتن در آسمان بگوید. عمربا لحنی حق‌به‌جانب و با ژست کسی که همۀ ادعاهایش ثابت شده باشد، گفت:

گفتم که، همه عالم ِبالا هیچ است

از فرشِ زمین تا به ثریا هیچ است

کو کرسی و عرش و دور افلاک و اثیر؟

یعنی که،«گرفته‌ای تو ما را»هیچ است

عمر پس از این رباعی سرگرم بعضی محاسبات شد و از گفت‌وگوی بیشتر سرباز زد. پروین به خبرنگار ما گفت:

گفت رانندۀ جتی ز غرور

به کمک این حدیث در کابین

که اگر من نبودمی به وجود

تو چه می‌کردی ای پسر به زمین؟

گفت قربان دعای من این است

که پیاده شوید از سر زین

گوشه‌ای رفته چُرت خود بزنید

من هدایت کنم از آن پس این

مصلح‌الدین طوری وانمود می‌کرد که شگفتیِ تازه‌ای در این سفر نیست. با این حال روی خبرنگار سمج ما را زمین نزد و گفت:

آن شنیدستم که در بالای ابر

عارفی اندر هواپیما نشست

سالکی پرسید: ای شیخ کبار

سیت بلت، اینجا چرا بایست بست؟

هیچ‌کس را بی قضا کاری نرفت

هم کسی از چنگ تقدیرش نجست

گفت شیخش، که قضا اول خورَد

بر سر آن کس که قانون می‌شکست

جلال‌الدین یک بند چیزهایی را زیر زبانش بلغور می‌کرد. وقتی خبرنگار از او خواست تا نظر خود را دربارۀ پرواز بگوید، بی هرگونه مکثی صدای خود را بلند کرد و گفت:

رفته به آسمان منم، بال منم، موتور منم

شعلۀ آتشی به دل، وانکه گرفته گُر منم

مایع سوخت در دلم، ذره به ذره کم شود

از پر و بال آهنین وز تن خویش پُر منم

ذره مرو، قطره مرو، جام تهی مکن مرا

خار بیابان منی، کف به دهان شتر منم

بحر نگر ز پنجره، قُلزُم شور و ولوله

در صدفی به آسمان، جلوۀ گنج دُر منم

ابوالقاسم اما سخت جدی و پر کار می‌نمود.لپ‌تاپی روی میز مخصوص گذاشته و سرگرم ادیت کردن آخرین نوشته‌هایش بود. وی به خبرنگار ما گفت:

نشاندند او را به بیزْنس کلاس

همه پیر و برنا کمر بسته پاس

گزیدند سیتی که تاب آورد

به وزن دلاور جواب آورد

اَدیشن به سیت بلت، بستند زود

که اندر خور آن کمرگه نبود

پرستارها در نگهداری‌اش

نمودند یکسر پرستاری‌اش

پس آنگاه، طیاره بگشاد پر

ز هر سو برآمد شرار و شرر

به ابر اندر آمد درخشان چو برق

به یک بال غرب و به یک بال شرق

دُمش در جنوب و سرش در شمال

چو رخش دلاور بیافشانده یال

وی همچنین ابیات دیگری هم سرود که به دلیل بزرگ شدن گزارش از آوردن آن‌ها خودداری می‌کنیم. پس از این خبرنگار ما سراغ مصلح‌الدین رفت که تک و تنها در کابین نشسته بود و در شرح‌حال خود و هواپیما گفت:

چه مبارک سحری بود که مهمانداری

مهربان پیش من آمد که تو کاری داری؟

گفتم این بندۀ لطف تو نمی‌دانی کیست

مفلسی، رند خراباتی و بی‌مقداری

گفت غافل مشو از دولت سرمایۀ عشق

که میان دل و دلبر نبود دیواری

خفتگان را نرسد گوهری از مخزن دوست

می‌دهم جام شرابی به تو چون بیداری

با خدا هم معامله می‌کنند

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

اگر می‌خواهید در این جامعه موفق شوید و بعد از مرگ هم از شما به نیکی یاد کنند روز عید نوروز به خانه حاج لطف‌اله خوش‌نام بروید. سال پیش من ‌رفتم اولین کسانی که به دیدن او آمدند مقامات بازنشسته بادآباد بودند. همین که طبق معمول حرف سیاست پیش آمد حاج لطف‌اله گفت: مشکل ما ملت این است که قدردان نیستیم. قدر شما مدیران را ندانستیم حالا بیا و تماشا کن این جدیدی‌ها اصلا مدیر نیستند و یکی از یکی بدتر است.

گروه دوم مقامات امروز بادآباد آمدند. حاج لطف‌اله باز با سخن‌های سیاسی به منبر رفت و گفت: آقا مشکل مردم ما این است که حافظه تاریخی نداریم. بله بیکاری و تورم هست، اختلاف و رشوه‌گیری هست، این‌ها ریشه در مدیریت‌های دیروز دارد. شماها که همه خوب هستید کاردان هستید اما این ارث ناخواسته به شما رسیده است.

گروه سوم نمایندگان کارگران کارخانه‌های بادآباد بودند که حاج لطف‌اله گفت: من عید گذشته هم گفتم این کارخانه‌ها از کارگران است. سرمایه‌داران حق شماها را بالا می‌کشند، حقوق شما را بالا می‌کشند باید همه این‌ها را از حلقوم آن‌ها بیرون کشید.

دسته بعد کارفرماها و سرمایه‌داران بودند. حاج لطف‌اله گفت: صد بار گفتم کارگر جماعت را پررو نکنید باید توی دهنش بزنید تا مملکت رشد کند.

حاج‌آقا لطف‌اله طرفدار همه هست و مخالف همه هم هست.

اهل معامله است. با خدا هم معامله می‌کند.

خاطره‌ای از فریدون مشیری

خاطره‌ای از فریدون مشیری
خاطره‌ای از فریدون مشیری

عرض می‌شود که در طبقه دوّم منزلی که بنده زندگی می‌کنم، آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی می‌کند؛

یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان‌های همسایه محترم، ماشین‌های خود را ردیف گذاشته‌اند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته‌جمعی با میزبان رفته‌اند شمیران!!!.

من هم ناچار ماشینم را بردم گذاشتم تعمیرگاه بغل منزل که از دوستانمون بودند و نامه‌ای نوشتم و جلوی یکی از ماشین‌ها گذاشتم به این مضمون؛

«امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد! اگر شما ماشینتان را چند متر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا تعمیرگاه بروم!

ارادتمند؛ فریدون مشیری»

صبح که از منزل بیرون آمدم، دیدم یکی از مهمان‌ها که خطّاط معروفی ست -و نامشان استاد بوذری است- از قرار جزء مهمان‌ها بوده!!

با خط خوش، نامه‌ای نوشته و به در منزل من چسبانده! او نوشته بود؛

«آقای مشیری! در پاسخ ِ مرقومه عالی؛

گر ما مقصّریم، تو دریای رحمتی!! و در خاتمه به عرض می‌رساند؛

اطاعت می‌کنم جانا

که از جان دوست‌تر دارند،

جوانان سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را،»

من هم برای ایشان نامه‌ای نوشتم؛ البته منظوم، به این شرح!

«هنوز خطِ خوش ِ تو، نوازش بَصَر است،

هنوز مستی این جام جانفزا به سَر است!

فضای سینه‌ام از نامه تو

باغ گل است،

هوای خانه‌ام، از خامه تو

مُشک ِ تَر است!

ترا به «خطِ» تو می‌بخشم،

ای خجسته قلم،

که آنچه در بَر من جلوه می کند

هنر است!!

جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت،

اگرچه خط تو از شعر من

قشنگ‌تر است!!

به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد

هنوز ذوق و هنر، دام و دانه بشر است!!

شبی ز راه محبّت بیا به خانه ما

ببین که دیده مشتاقِ شاعری،

به در است!!»

حالا مقایسه کنید اگر الآن یکی، ماشینشو سر راه ما قرار بده از افکار ما چی تراوش می‌کنه!!!

نازو خیلی بِرِ دِلِ مادِرِشِه

شهین مخترع
شهین مخترع

- اَوِلاش مردم شِبا تِه تاریکی می‌نِشِستَن، اُو وَخ آتِش دِرُس شِده، وَر بَعدِش چِراغ پی‌سوز خودِ چِراغ موشو رو شِده، وَر پُش سِرِش چراغ بادی رِه ساختَن (وِشِش چراغ دَستی مَم می‌گُفتَن)، بَعدِشَم چِراغِ لَمپا خودِ چراغِ توری اُومِدِه تِه دو. آخِرِشَم برق و گُلوپ. نور اَ قَبرِ سازَنداشون بِبارِه.

در قدیم در شب مردم در تاریکی زندگی می‌کردند. بعد آتش کشف شده، بعد از آن چراغ پیه سوز و چراغ‌موشی ساخته شده، به دنبال آن فانوس درست شده و بعد از آن چراغ لمپا و چراغ توری؛ و دست آخر هم برق و لامپ اختراع شده است. خدا بیامرزد همه سازنده‌هایشان را.

- پِرو هِچی نِدارِه. فِقَ یِه پُکِ رُوشِنی دارِه. مادِرِش وِشِش می‌گِه بِرَنِه خوشال.

پروین مال و ثروتی ندارد. فقط یک روحیه شاد دارد. مادرش به او می‌گوید برهنه ولی خوشحال.

- نازو خیلی بِرِ دِلِ مادِرِشِه، حِسابی گُمِ دِلِشِه، اَرو دِلِ جون هادِرِشِه.

شهناز مادرش را خیلی درک می‌کند. با او بی‌اندازه صبور است و به بهترین وجهی از او مواظبت می‌کند.

- مَرگِمو گِرگی مَکُن دنیا رِه غَمگی مَکُن

مَرگِمو خَندِه بُکن دنیا رِه زنده بُکن

مریم گریه نکن. دنیا را غمگین می‌کنی. مریم لبخند بزن تا دنیا زنده شود.

- دختِرِ دِل دون وَر مادِر نِمِتی یِه.

دختری که مادرش را درک کند، از مادرش به بهترین وجه نگهداری کند و به او احترام بگذارد، بهترین نعمت است.

- ما صِبا پَسین وَر اُماچو، تِه خونِه آ مَن تَقی ایناییم.

ما فردا عصر برای آش اماج، در خانه‌ آقای محمدتقی دعوت داریم.

شعر طنز

شعر طنز
شعر طنز

حضرتِ با ریش

حمید نیک‌نفس

درِ رحمت اگر از حکمت او گردد قفل

اصلاً از حضرتِ باریش تعجب نکنید!

ضربه خوردید چو از حضرتشان باکی نیست

خیلی از ضربه کاریش تعجب نکنید!

قورباغه است گمانم که به ما قالب شد

گرچه گفتند قناریش، تعجب نکنید!

ریش ابزار صعود است و مدیران دارند

خاصه این نوع اداریش، تعجب نکنید!

کمری دارد و حاجی دوسه مَن ریش، اما

خیلی از تیپ کناریش تعجب نکنید!

شنبه کرمان و شبش کیش و صباشب لندن

این هم از هفته کاریش، تعجب نکنید!

جانور فاقد ریش است، به جز بز، دارند

جانِورهای دوپا ریش، تعجب نکنید!

شیوه و رسم زنان است هیاهو کردن

یعنی از گریه و زاریش، تعجب نکنید!

مثل پیکان من امسال زمستان سرد است

این هم از وضع بخاریش، تعجب نکنید!

آنکه بر گاری خود برگ چغندر دارد

اصلاً از لق‌لقِ گاریش تعجب نکنید!

دکتر کلیه زیاد است ولی بی‌ریشند

مثلاً نوعِ مجاریش، تعجب نکنید!

گَر به یک جای شما گاه فشار آوردند

می‌توان گفت فشاریش، تعجب نکنید!

گشت در منقبتِ ریش همایش برپا

تحت عنوان همایش، تعجب نکنید!

آنکه امروز فلان است و فلانی دارد

خیلی از روزِ نداریش تعجب نکنید!

جای هر ذکر به هنگام دعاگر خواندند

ذکرِ یا قادر و یاریش، تعجب نکنید!!!

***

سیدعلی میرافضلی

ملوان زبل

از بس که بیستم

قانع به نقش اول این قصه نیستم

ای جلوه‌های ویژه! اگر مرحمت کنید

اسکار می‌رسد به من هاج و واج هم.

...

«تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم»

صدها کلاغ دیگر این باغ کاج هم.

...

گفتم: زنش دهید

شاید که خوب شد

بدتر شد این فلک‌زده با ازدواج هم.

...

خوش‌رقصی است عادت این خلق مستعد

سهل القیاده‌ایم

صعب‌العلاج هم.

...

با رقص افتخاری ما صحنه گرم شد

ما حال می‌کنیم

حتی اگر که نوحه بخواند سراج هم.

...

منشی صحنه! کات!

حتی اگر ز غیب ببارد تدارکات

زورم به این جماعت مؤمن نمی‌رسد

با اسفناج هم.

وال در وان

نهنگ قصه ما

دلش به منظره‌ای دوردست می‌مانَد

شکوهمند و سترگ

ولی نشانی دریاچه‌اش

همین «وان» است

نهنگ قصه ما ظاهراً نمی‌داند

نهنگ هم باشی

شکارچی نهنگ این طرف فراوان است.

***

جانعلی خاوند - رودبار (خونه وربج)

ناگهان نخلی سرش گم می‌شود

کفتری بال و پرش گم می‌شود

بوالعجب عصری است، اسب پیر ما

پیش چشم مهترش گم می‌شود

دانش‌آموز فقیری در کلاس

با مداد و دفترش گم می‌شود

توی خانه هر که بداخلاق شد

نیمۀ شب همسرش گم می‌شود

زن میان خیل انبوه زنان

مات و حیران شوهرش گم می‌شود

نوجوانی خواهر ترشیده‌اش

پیرمردی دخترش گم می‌شود

عالمان از علم و احمق‌ها ز جهل

هرکسی در باورش گم می‌شود

شهرت و آوازۀ خان بزرگ

مثل نام نوکرش گم می‌شود

معرکه در دست هر نالوطی است

مرد لوطی عنترش گم می‌شود

مرد کفترباز با صد تجربه

روز روشن کفترش گم می‌شود

هر کسی هم خواست دلسوزی کند

اشک در چشم ترش گم می‌شود

مثل اینکه فصل مرگ معجزه است

چون که مرشد هم خرش گم می‌شود

***

شباهت

مرتضی کردی

کُشکی یه روز پیش تو رو می‌زدم

برابرت سه غُل مچو می‌زدم

تا یاد نگیره هشکی اسم تو رو

اسمتو از دستی اَ تو می‌زدم

اَخاطرت موهام چتری شدن

اَخاطرت عطر بلو می‌زدم

اسمتو رو تلو سیاه نوشتم

سرم رو به سنگ تلو می‌زدم

گفتی که آب آینۀ عمرته

تنی به آب سرد جو می‌زدم

تا که کسی مزاحم تو نشه

زاغ سیاه تو رو چو می‌زدم

شبا چه بغضی تو گلوم می‌نشست

چه هق‌هقی زیر پتو می‌زدم

دیونگی خودش رو می‌زد ب من

خودم رو گهگاهی به او می‌زدم

سکۀ نقره می‌زدم از رو ماه

ابروی خورشید و تتو می‌زدم

از آسمون ستاره می‌چیدم و

گیسوی مهتابو اُتو می‌زدم

توی شبای وحشت زندگیم

طرح هیولا رو کدو می‌زدم

از نمک تو قاتقم مزه دُش

طعم لبت رو به لبو می‌زدم

موهات، مو نمی‌زدن با شبم

من مگه با موی تو مو می‌زدم؟

***

راشد انصاری (خالو راشد)

چی می‌شه؟!

هوای جیب ملت گرگ و میشه

برا دشمن ازین بهتر نمیشه

تو این چن ساله با سعی فراوون

جیبا جولانگه ساس و شیپیشه!

می‌گن با لطف این دولت ایشالّا،

شپش‌ها ریشه‌کن می‌شن همیشه

با این طرحِ جدیدِ اقتصادی

نمی‌دونی در آینده چه می‌شه!!

می‌گن آقا، دل دولت رو نشکون

تو حرفات مث سنگه اونا شیشه!(۱)

تموم مشکلات ِ نسل حاضر

فقط اینترنت و سی دی و دیشه!

تو جیب بچه‌ها جای لواشک

کی گفته مملو از «پان» و «حشیشه»؟!

حالا کُلی کلاسا رفته بالا

«کِتامین» اومده همراه «شیشه»!

که البته همون جنس کتامین

الآن اصلش دیگه پیدا نمی‌شه!

(اگه تکرار شد بازم «نمیشه»

ببخشین واقعاً دیدم نمی‌شه!!)

شبا «شیرین» میره از خونه بیرون

«فِری» وافوره دس اش جای تیشه

بگردن دخترا دنبال شوهر

پسرها کارشون ناز و قمیشه!

نترس از های و هوی این جوون‌ها

کسی که پشتته از نسل پیشه!

اگه سابق سبیلا جذبه‌ای داشت

حالا قدرت دیگه تو دست ریشه

ولی ما برخلاف خارجی‌ها

ریشامونم اساساً داره ریشه!

به هر صورت بدون که شیر شیره

چه شیر پاکتی، چه شیر بیشه!

یکی از قیمتش پشتت بلرزه

یکی از هیبتش دل‌ها پریشه

مِگم (۲) دو ضربدر دو می‌شه چن تا؟

می گه جمعش زدم دیدم که شیشه!

شب جمعه نشسته رو به مشهد

دلِش اما تو بازارای کیشه

تو هم یه گوشه‌ای باید بمیری

اگه اصلاً نداری خرده‌شیشه!

پی‌نوشت:

۱- در طنز، از این دست قافیه‌ها شیرین‌تر و بامزه‌ترند!

۲- مِگم همان می‌گم است! و می گم هم به عبارتی می‌شود می‌گویم! پس نتیجه می‌گیریم که همه‌اش یکی است! و همه‌اش از روی آگاهی است (محاوره است!)

***

مسلم حسن‌شاهی

کلید اصلی حل معما دست چینی‌هاست

همیشه یک کلید المثنی دست چینی‌هاست

به جای نافه از چین سبحه و سجاده آوردند

به می سجاده رنگین کن مصلّا دست چینی‌هاست

چه قدر این روزها بوی کباب گربه می‌آید

نمی‌دانم کجای کشور ما دست چینی‌هاست

خبرها حاکی از آنست اگرچه از تو پنهانست

که تا سی سال دیگر ریش بابا دست چینی‌هاست

دعای کارگر کی می‌تواند کار گر افتد

درین دنیا که نان کارفرما دست چینی‌هاست

من وتو بیخودی بر قبر کوروش سجده می‌کردیم

که هرچه دست کوروش بوده حالا دست چینی‌هاست

چه بیم از موج بحر او را که باشد شیخ کشتیبان

شب تاریک و بیم موج و دریا دست چینی‌هاست

خدا رحمت کند مرحوم مغفور مصدق را

که او حتی نمی‌دانست دنیا دست چینی‌هاست

مهم اینست ما از نعمت این سفره محرومیم

چه فرقی می‌کند دست شما یا دست چینی‌هاست...

***

افسر فاضلی شهربابکی

زخمی‌ست ز چنگ یار بر گردنمان

نه حلقه گل نگار بر گردنمان!

یک پارتیِ کلفت باشد ما را!

آن است طناب دار بر گردنمان!

باد است و تکبر خزان در کوچه

بی‌رحم، همه رهگذران در کوچه

بر دوش دلم بار گران است آری

زنبیل زنی بدون نان در کوچه!

کی مدّعی‌ام که خوب می‌گویم شعر؟

در وصف تو خوب خوب! می‌گویم شعر

صد بار بکوبی به دهانم که مگوی

من عاشقم و بکوب می‌گویم شعر!

شب بود و سکوت بود و مهتابی بود

آرامش دریا چقَدَر آبی بود

یک ماهی خسته هم نیفتاده به دام

قلّاب تو ای نیاز، قلّابی بود!

یک روز برای ما قبا می‌دوزید

یک روز برای ما عبا می‌دوزید

تا در صف پابرهنه‌ها جا داریم

پاپوش برای ما چرا می‌دوزید؟!

دنیا نشده بنا که نانی بخوریم

مغز و دل و قلوه و زبانی بخوریم

محتاج عنایت هواییم ای عشق

باید بِوَزی تا که ما تکانی بخوریم!

اکبر اکسیر

هرمنوتیک

نه اطلس

نه سیزیف اسطوره‌ای

نه لاک‌پشت قصه‌ها

نه عارف غارنشین

نه فیلسوف پست‌مدرنم

وزغ پیری هستم با اورکت لجنی

که سالیان سال

زیر این سنگ بزرگ

گیر کرده است!

دارکوب

گزارش عطار، مغرضانه بود

پزشکی قانونی علت مرگ را

کوتاهی قد اعلام کرده است

حلاج اگر دراز بود گلودرد نمی‌گرفت

و مجبور نبود هی شربت سرفه بخورد

او حالا یا سردبیر حبل‌المتین بود

یا عضو شاخصNBA!

آوانگارد

سرگین غلتانی

دنده‌عقب می‌گذرد

[عجب اراده‌ای!]

او هر روز

به بخت خود لگد می‌زند

به نان و جهان، پشت می‌کند

و با این حال عقیده دارد:

پیشرفت در عقب‌نشینی است!

[عجب عقیده‌ای!]

لطفاً سرتان را نچرخانید آقای محترم!

جایزه

به من چه مربوط است

جهان بوی کافور بدهد یا وایتکس!

اخبار خارجی که تمام شد

شعری برای صلح می‌نویسم

افغانستان، عراق، فلسطین... به جهنم

مسابقه شعر صلح نزدیک است!

***

«خر دزد»

عزیزالله اسلامی شهربابک

از «دِهشُتران» شبی کسی خر دزدید

اشتر بگذاشت، چیز بهتر دزدید

در باب خبر ظریف طبعی می‌گفت

کاین دزد نخست تخم کفتر دزدید

از «دهشتران» شبی کسی خر دزدید!

از خورد و خورَش، سرِ دماغ است الاغ

بازارِ فروش او چه داغ است الاغ

گو خر صفتان دمی نظر باز کنند

امروز، متاعِ ما الاغ است الاغ

وه! دزد شریف عِین گوهر دزدید!

گر زر نَبُوَد به زرگران کاری نیست

زرگر چو نبود، هیچ بازاری نیست

سنگِ مَحَکش کَله‌ی خر شد، افسوس!

کوتاه‌تر از الاغ دیواری نیست

خر دزد، تمامِ کارِ زرگر دزدید!

خر، خود به خرِ خیالِ خود گشت سوار

از خَر مَنِشان عجب درآورد دمار

در خواب چو رفت زیر لب زمزمه کرد

چون ارزش من بُود به مقیاسِ دلار

خر بود کسی که چیزِ دیگر دزدید!

ز آواز شتر صدای عَرعَر بهتر

زورِ پِهِنَش ز اسب و استر بهتر

یک کرّه‌ی خر ز اشتر نر بهتر

وز بیضه‌ی مرغ، تخم کفتر بهتر

این بود که دزد، تخم کفتر دزدید!