تغـــــــــــار و خیر النسا

مهدی محبی‌کرمانی
مهدی محبی‌کرمانی
تغـــــــــــار و خیر النسا

سر رفت، خاکسترها در هوا پخش شدند و بیشتر آن‌ها روی چای ریختند. کَل اسدا... گرفتار خاکسترها شده بود و صاحب‌جان چز می‌زد. کَل اسدا... چای را سر کشید، روی تشکچۀ کثیف و رنگ و رو رفته‌اش جابه‌جا شد.

- چی؟!. خوب برن جونشونه ور آب بکشن، بیان به در!

صاحب‌جان کلافه شده بود. یک بار دیگر تمام قصه را گفت، تند و عصبی؛

- کَل اسدا... کَل اسدا... حواسِت کُجیه، کُتِ زوک بسته، آب داغ شده، آتش!

و کَل اسدا... تازه فهمید.

- خُب برو کُتِ زوکِ واکن!! یه سیخ تنور پشت در حموم گذاشتم وردار، برو!

صاحب‌جان چادرش را پیچاند دورش، حالا تقریباً تمام چادرش خیس شده بود، اتاق کَل اسدا... آنقدر گرم نبود که مورمورش نشود، به‌خصوص که از لُنگ کمرش آب می‌چکید. انگار که عاصی شده بود. صدایش بلندتر شد.

- کَل اسد... کَل اسدا... همه کار کردم، سیخ تنور، چو، تخته، انبر، تو آب جوش خزونه سوختم، نشد، کُت وا نشد. کار، کارِ مَ نیس، دستم به دومنت، خودت وَخی، کریم نیس! تازه‌ام بود نمی‌شد! زنکا تو حمومن!

کَل اسدا... نگاهی به سراپای صاحب‌جان کرد و غرید:

- مگر حالا می‌شه، زن نمی‌شه، صاحب‌جان نمی‌شه. زنکا لُخت. مگه می‌شه زن و ناموس مردم تو حموم، مَ چکار کنم؟

صاحب‌جان درمانده شده بود.

- خب تو بگو مَ چکار کنم. الان اذان بلند می‌شه، مردکا، مردکا.

کَل اسدا... داشت پاچه‌های شلوارش را بالا می‌زد. تا بالای زانو آمد، بعد شلوارش را بالا کشید.

- خیلی خوب، برو بگو زنکا چشماشون ببندن، مَ بیام کُت زوک واکنم، برو.

صاحب‌جان خوشحال از در بیرون پرید، از در حمام که تو رفت چادرش را همان‌جا توی راه انداخت. کَل اسدا... بلند شد. از در خانه بیرون آمد پای برهنه و پشت در حمام سیخ تنور را برداشت، چادر صاحب‌جان توی راه بود، وسط پله‌ها. کَل اسد... از ته گلو یک یاا... گفت، با پایش چادر خیس صاحب‌جان را به گوشۀ پله انداخت. چند لحظه پشت در تأمل کرد، صدایش را بلند کرد که:

- اوی زنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو؟!

و صاحب‌جان تکرار کرد:

- اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین!

- کَل اسدا... با سیخ تنور به جان کت زوک افتاده بود، زوک آب تازه باز شد، آب داغ از سر خزینه لبریز کرد، کم‌کم ولرم شد، خیال کَل اسدا... که راحت شد، با همان پاچه‌های ورمالیده توی تاریک و روشن خزینه، سیخ تنور را معاینه کرد و بعد با صدایی که تنها صاحب‌جان مخاطب آن نبود، غرغرکنان گفت:

- صاحب‌جان، بگو تو خزونه مواشونِ شونه نکنن، ای پُتا می‌ره هر چی سوراخه می‌گیره، بالا پایین سرشون نمی‌شه، دردسر دُرُس می‌کنه، خوب ور همه دَسمَره دُرُس می‌شه.

زن‌ها همچنان چشمانشان را بسته بودند و منتظر نتیجه اقدامات کَل اسد... گوش ایستاده بودند که کَل اسدا... از در بیرون رفت. کَل اسدا... روی پله‌ها بود که صاحب‌جان از بابت زوک خزینه خیالش راحت شده بود. صدای در که بلند شد از بابت رفتن کَل‌اسد... هم خیالش راحت شد. یک سطل توی آب خزینه زد، آب را کف حمام پاشید و گفت:

زنکا! چشماشونِ واکنن، کَل‌اسد... رفت، وَخیزین، زودی جوناتونِ ور آب بکشین، برِن به در، وَخیزین الان اذان می‌گن، وَخیزین.

مادر اوس شکرا... کفاش زودتر از همه به خزینه رسید، دستی توی آب زد و گفت:

- بارکا... کَل‌اسدا... بارکا... خدا خیرش بده و بعد فیلسوفانه ادامه داد که:

- ولی کَل اسدا... می‌باس چشماشِ ببنده، نه ما!؟

و صاحب‌جان برگشت که:

- خبً اُوَخ کُتِ چطو وا بکنه؟!

کرمان – اسفند؟؟؟؟

۱ – به خُل می‌کرد: آتش را زیر خاکستر پنهان می‌کرد

۲ – کُت: سوراخ

۳ – زوک: لوله‌های سفالی

۴ – زنکا: زن‌ها، به کسر اول و دوم، بر وزن ربه‌کا

۵ – مردکا: مردها

۶ – دَسمَره: فتنه

عاقبت وِب ‌گـــــــردی

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

گزارشی در فضای مجازی بود که بر اساس آن گویا زن پنجاه‌وهشت سالۀ انگلیسی به نام «اِما اوربیچ» که تحصیل‌کرده و فارغ‌التحصیل دانشگاه آکسفورد است ناگهان با یک تصمیم آنی سر به بیابان گذاشته و در کلبه‌ای گِلی زندگی می‌کند. او که دختر یک موسیقی‌دانِ اشراف‌زاده و ثروتمند بوده درباره تصمیم خود گفته است: یک روز صبح که از خواب بیدار شدم این فکر به سرم راه یافت که به بیابان پناه ببرم و به شوهرم پیشنهاد کردم و سپس تصمیم خود را عملی نمودم او از این کار احساس رضایت و شادمانی دارد و می‌گوید زندگی در بیابان و تهیه مایحتاج زندگی در آن نقطه بسیار دشوار است اما به آرامشی که در دامن طبیعت دارد می‌ارزد.

هزاران کیلومتر دورتر از «اِما اوربیچ» در یکی از شب‌های پرستارۀ کرمان که بیب سکینه در حیاط خانه مشغول گشت‌زنی در اینترنت بود این گزارش را خواند و باهیجان فریاد زد:

ماشو ماشو وَخ بِبی چی نُوشته

«اوس ماشاا... گِل کار» که چشمش تازه گرم شده بود زیر لب گفت:

بِئل بخوابم، تو بیکاری و صُب تا هَر وَخ دِلِت بِخوایه می‌خوابی، مَ می‌با صُبِ زود وَخِسَم بِرَم وَر عَقِبِ یه لغمو نونِ حلال...

بیب سکینه که حسابی به وجد آمده بود این بار جدی‌تر و با صدای بلندتری گفت: اَروا مادِرِت وَخ بیا بِخون، یه زِنِ دِگِه‌ای مَم مثل مَ اوسِرِ دنیا پیدا شِده.

اوس ماشاا... که انگار برق او را گرفته بود از جا پرید و گفت: اولاً که ماشو نه و آماشاا...، دومندش نه که خیلی خوب هَستِن حُکماً خدا زیادتون کِرده. خدا به فِریاد شووِرِ بدبَختِش بِرِسه چون زبونِ کرمونی مَم را نمی‌بِرِه که لااقل چارتو قُلُمپ ۱ بِگِه، جِگِرِش خُنُک بِشه.

بیب سکینه در حالی که تمام صورت خود را به علامت انزجار و اعتراض از این حرف شوهرش جمع کرده بود گفت: ای نَه ه ه ه نوووووو خیلی مَم دِلِت بِخوایه؛ همه هَوَسِ آرزوشونه که زِنِکاشون مثل مَ باشَن، اووَخ تو هِی ناشکری می‌کنی؟ بیا حکایت ای زِنِکه رِ بِخون که اونم مثل مَ اَ دَستِ شووِرِش سَر وَر بیابون گُذُشته.

اوس ماشاا... که کاملاً خواب از سرش پریده بود خود را به بیل سکینه رساند و مشغول خواندن شد.

درحالی‌که به صدای بلند می‌خندید گفت: املا که ای زِنِکه سُرخ سفید و بورو چِش آبی و خوشکِل، کُ جُ مثل تویِه، تو هزار بار از او بهتری و یه تارِ مو گندیدِت به صد تو از اونا می‌اَرزه. دومندش او شاهزاده بوده نه مثل تو که وختی مَ بَه طِلِبونت اومِدم جورابا کُت‌کُت وَر پات بود و چاقِدو شِن‌شِن وَر سِرِت کِردِ بودی. سومندش او که سَر وَر بیابون گُذُشته از دست شووِرِش نِبوده و خودِش دِیونه بوده. چارِمَندِش تو سَر بِئل وَر بیابون، مَ خودم نوکِریته می‌کنم، هفته‌ای یه بار میام وَشِت سر می‌ِزِنم و همه چی مَم وَشِت می‌یارَم.

بیب سکینه وسط حرف او پرید و با کرشمه‌ای مخصوص به خودش گفت: اِه ه ه ه ه؟؟؟ تومَم پُری بِدِت نِمی‌یایه مَ بِرَم تو بیابان و گُرگا مِنِه بِخورَن که تو راحت بشی. نه کاکو، اگر مَ بِرَم تو مَم می‌بایه همپام بیایی.

اوس ماشاا... خندید و گفت: نه جونم، خدا همچی لُغمه‌ای که تو گلو – مَ گیر کِرده نصیب گرگ بیابونَم نمی‌کنه. از او گذشته اگر قرار باشه دِواسَر اوجومَم وَر بیخ دِلِ هَمدِگه باشیم، دِگِه چرا وَر تو بیابونا بِریم، همی جو جِگر همدِگِه رِ می‌شَهلونیم.۲

بیب سکینه که فکر می‌کرد این گزارش به همان اندازه که برای او جالب است نظر شوهرش را هم جلب کند و انتظار ناز خریدن او را داشت با حالت ناامیدی همراه با عصبانیت گفت: بِلا وَر پیشونی مَ بُخوره، مردم شامس دارَن از شووَر، مِنَم شامس دارم. حالو که همچی شد مَ صِبا صُب می‌رَم تو خونه نُصرِتو خوارم که تو تَهنا بِشی و قدر مِنه بدونی و دِلِت وَشَم تنگ بِشه، بعدِش خودت بیایی اَشَم مِنّت بِکِشی تا وَرگردم.

اوس ماشاا... که تهِ دلش قند آب شده بود خنده‌ای کرد و گفت: البته هِش فرقی مَم نِداره خونه خوارِتَم که بِری، اِنگار که تو بیابون رفتی. ولی هِشطو نیسته، وَرو چشمام، بعد از یه ماه خودم میام وَر عَقِبِت، میارِمِت به خونه و منّت‌کِشی مَم می‌کنم...

اوس ماشاا... بعد از گفتن این حرف‌ها با خوشحالی به رختخواب خود رفت، تا شاید خواب خوش روزهای طلایی که در پیش داشت ببیند، اما هنوز چشمش گرم نشده بود که صدای همسرش را شنید. همین که پتو را کنار زد و چشم باز کرد بیب سکینه را دید که مثل یک فرشتۀ عصبانی دست بر کمر بالای سرش ایستاده بود و با صدای بلند گفت: اِه ه ه ه ه نه خیِر، خیلی خوش به حالِت شِده؟ نه جونم، چرا مَ از خونه برم؟ حالو که همچی شد، کاری وَر سِرِت می‌دَم که شب گُریز بکُنی و تو خودت سَر – وَر بیابون بِئلی...!!!

البته از ادامۀ ماجرای آن شب کسی خبر نداشته و ندارد ولی از آنجا که بیب سکینه همیشه به وعده‌های خود وفا می‌کند و حرفش دو تا نمی‌شود؛ آن شب به سحر نزدیک شد و هنوز اذان صبح بلند نشده بود که «اوس ماشاا... گِل کار» پشت درب مسجد به انتظار نشسته بود و زیر لب گاهی برای روحِ مرحوم شیخ سعدی صلوات می‌فرستاد و فاتحه می‌خواند و گاهی این بیت از شعر او را زمزمه می‌کرد که:

تهی پای رفتن به از کفش تنگ بلای سفر به که در خانه جنگ

البته او که گاه‌گاهی نیز طبعی می‌جنباند و در پاسخ شیخ سعدی چنین می‌گفت:

مَشو سعدیا با زنی هم‌سخن

چو گشتی، مکن شکوه از کار زن

نشاید که باشی حریف زنان

اگر همچو رستم شوی پیل تن

۱ – قُلُمپ گفتن: قلمبه گفتن، درشت‌گویی

۲- می‌شَهلونیم: .......

زنگِ حشــره‌شناسی

حمید نیکنفس
حمید نیکنفس

قصّته‌های حمید

***

حدودای سال ۴۷ کلاس ششم دبستان رِ تو دبستان ابن‌سینای رحمت‌آباد رفسنجون درس می‌خوندم که آی صادقی معلممون گفتن: بچّا حشراتم مثٍ خودتون به دسته‌های مختلفی تقسیم می‌شَن و بیشتر اَ همه‌ی جِک و جونورا دِگه مَم انواع و اقسام دارن. مثلاً فقط سوسکا میلیون‌ها شکل و گونه‌ان ... بعدشم فرمودن: که هر کدومتون میبا یه گونه‌ای از این حشراته جَم آوری و خُش کنین، بچسبونین تو یه دفترویی که وَر کلاسمون یه موزه حشره‌شناسی دُرُس کنیم که هِش مدرسه‌ای تا حالو همچین کاری نکرده. یکی شد مأمور جَم کردن مِلخا، یکی رفت وَر دنبال مورچا، یکی پَرپروا، یکی گُکسما، منِ بدبختم شدم مأمور جَم آوری سوسکا که تعداد و نژادشون از همه بیشتر بود ... هف هش روزی مَم بیشتر وَخ ندوشتیم که کارمونه تموم بکنیم (یعنی آخر هفته بعد) عصرا که می‌رفتیم وَر رو زمین فوتبال یا وَختی سرکوچه جَم می‌شدیم به بچّا همساده سفارش کردم که هر کجُو سوسکی موسکی دیدن بگیرن بکنن تو قوطی کبریت بیارن وَر مَ. قرارم بود که هر کسی جونورا مربوط به خودشه بیشتر جَم کنه آی معلم از درس علوم نمره بیشتری بِشش بدن.

منم برا ایکه بچّا همساده تلاششونه بیشتر بکنن بِششون گفتم: هر ده تو سوسکی که تحویل بدین یه پپرمه‌ای (شکلات) بِشتون میدم، آخه خاله جانمون اَ مَشد یه پاکتو بزرگ پپرمه‌ای وَشمون سوغات آورده بودن که لامصبا مث سنگ بودن و نمی‌شد خوردتشون. یه بو بدی مَم می‌دادن که جلو گربه مَم می‌رِختی پوزشهِ می‌کرد وَر تو هم. آقا چشمتون روز بد نبینه از روزِ بعد بچّا همساده هر کدوم یکی دِ تا سوسک به دستشون میومدن در خونۀ ما.

اکثر وختا مَم که در می‌زدن پدرمون خودِ چشما وَر قلمبیده اَ خواب می‌پرید می‌رف دِم در. بچّا مَم به ترس و لرز سوسکو رِ می‌دادن به دستش می‌گفتن: اُوردیم وَر حمید. روزا اول و دوم فقط غرغر می‌کرد و زیر لبی به مَ فاش می‌داد ولی از روز سوم و چهارم وَر رِدشون می‌کرد و داد و بی‌داد که کلۀ پدر شما و سوسکاتون خودِ پسرِ مَ. بندۀ خدا تا میومد ظار کلّه بِله وَر زمین در می‌زدن ... بعدشم که دیدم هوا پسه و خودمه همرا سوسکا اَ خونه مندازه به دَر به بچّوا گفتم سوسکا رِ مَیارن در خونه همو سرِ زمین فوتبال اَششون می‌ستونم و شکلاتارم هموجو تحویل می‌دم.

خلاصه تا چند رو مونده به مهلت باقیمانده چارصد پونصد تو سوسک جَم شده بود. مِدو، هنزیک، گاگِلو، دُودمبو، گُکسم، بالشتِ مار، پینه دوز، ملخ، آخوند و ... از خوشالی تو پوست خودم تُشله بازی می‌کردم، خدا ببخشدم یه سوزنو ته‌گردی فرو می‌کردم وَر تو کله‌شون و خلاص ... بعدشم خودِ چسب اُهو (اُوَختا چسب رازی نبود و همه ناراضی بودن مثِ الآن نبود که همه چی گل و بلبل باشه ...) می‌چسبوندمشون تو یه دفترو صد برگی که مادرمون خود کلی ناله و نفرین وَشمون خریده بودن. شبِ روزی که می‌باس دفترو رِ ببرم مدرسه تا صاب اَ خوشالی خواب نرفتم. صابّ کله سحرم دفترو رِ وَردوشتم و بدون ایکه نگاش کنم گذوشتم وَر تو کیفم و بدو رفتم مدرسه، زنگ اول علوم دوشتیم و آی صادقی یکی‌یکی بچّا رِ صدا می‌کردن پا تخته اونامَم دفترو رِ رو به بچّا وا می‌کردن و شرو می‌کردن به ورق زدن و شرح دادن درباره نوع و گونه و نژاد جونورویی که جَم کرده بودن. نوبت مَ که شد شقّ و رق از جام وَرخِستادم و با قیافۀ ۴×۶ رفتم کنار تخته دفترو رِ رو به بچّا وا کردم که یه دفّه همه زدن زیر خنده، آی صادقی مَم داد زد مارِ مسخره کردی یا خودته!!!

حالو چطو شده بود؟ مگو این حشرا رِ برا ایکه سالم بمونن میبا تو یه مایع شیمیایی مخصوصی خوابوندشون که ما رانمی‌بردیم و هَمطو الکی چسبونده بودمشون وَر تو دفترمون. مگو شب قبلم از شانس بد ما مورچا رفته بودن سراغشون و بودشونه چوریده بودن و از هر کدومشون فقط یه شاخکی، لنگی، پاچه‌ای یا بالویی باقی مونده بود. البته آی صادقی متوجه شدن مورچا تقصیر کار بودن نه مَ، کلی مَم وَر مَ که دوشتم گرگه می‌کردم خندیدن. یه دستویی مَم وَر رو سرمون کشیدن و گفتن: تو زمِتِ خودته کشیدی. خدا اَ سر تقصیر موریکا نگذره. به خاطر پشتکاری که دوشتی نمره تِ میدم ولی جریمت اینه که یه دفّه دِگه اَ اول سوسکوا ر جَم کنی و بِلی جا مطمئنی که مورچه نزنه. البته ایشون صداشون اَ جا گرمی به در می‌اومد و را نمی‌بردن برای همین دفترم چقد اَ دست پدرمون کتک خورده بودیم، تازه پپرما مَم تموم شده بودن که بدیم بچّا بخورن و برامون سوسک جَم کُنن. خدا سوسکشون کنه این مورچارِ که ما رِ بدبخ و بیچاره کردن.

فعلاً عزت زیاد که مَ برم مادرومه راضی کنم یه دفتر صدبرگ دِگه‌ای وَشم بستونه. بعدشم فک کردم کوشکی همون روز اول قبول کرده بودم برم مورچه جَم کنم بچسبونم تو دفترم که نیان سوسکارِ بخورن ... شمامَم یادتون باشه اگه خواستین برین تو کار حشرات یا تاکسی‌درمی‌شون کنین یا بزنینشون به برق که خشک بشن که موریکا میان سَروَختشون ...

مدارس کپــری را جمع‌آوری نکنید

عباس تقی‌زاده
عباس تقی‌زاده

روزنامه‌نگار، دکترای علوم ارتباطات

لطفاً مدارس کپری را جمع‌آوری نکنید و اگر می‌شود تعدادی نیز در مراکز استان و شهرستان‌ها ایجاد نمایید. کمترین فایده این مدرسه‌ها نسبت به مدارس در حال فعالیت، ضد زلزله بودن آن‌هاست. از طرف دیگر با داشتن سامانه تهویه مطبوع آن‌هم از نوع طبیعی، آلودگی هوا به‌ویژه در کلاس‌های ابتدایی و آن هم سال اول در این مدارس بسیار کمتر است.

فواید خشکسالی

۱ – جلوگیری از گرفتن ماهی از آب گل‌آلود

۲ – پیشگیری از زیرآبی رفتن برخی مدیران

۳ – شناسایی افراد آب زیرِ کاه

۴ – جلوگیری از گرفتن کره از آب

پیشنهادات

الف) حال که وزارت جهاد کشاورزی از ادغام وزارتخانه‌های جهاد و کشاورزی به وجود آمده نام اداره آب و خاک این وزارتخانه به «اداره گِل» تغییر نام یابد.

ب) به دنبال وقوع چندین زلزله بزرگ، سقوط هواپیما، طوفان شن، سیل و – در کرمان نام شبکه پنج کرمان به شبکه حوادث پیش‌بینی نشده تغییر نام یابد همچنین با بارش برف سنگین در رشت نام شبکه استانی گیلان از باران به برف تغییر یابد.

ج) از آنجا که در مراسم خواستگاری، عموماً خانواده عروس و داماد از دو فرهنگ متفاوت هستند و در گفت‌وگوهایشان از افتخارات و میراث فرهنگی خانواده‌هایشان سخن می‌رانند و اگر این گفت‌وگوها به نتیجه برسد روابط همه‌جانبه و واقعی در همه سطوح برقرار می‌شود نام این مراسم به گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها تغییر یابد.

صندوق‌های ضد مُشت

آن‌قدر بر مغزمان فشار آوردیم تا سرانجام متوجه شدیم چرا مثل بقیه کشورها در ایران صندوق‌های اخذ رأی را از جنس شیشه و شفاف تهیه نمی‌کنند. نه اینکه همه می‌خواهند با مشت محکم بزنند توی دهان استکبار جهانی، می‌زنند هم صندوق‌های رأی را می‌شکنند و کلی خرج روی دست دولت می‌گذارند هم دست و پایشان را زخمی می‌کنند و هم آرای مأخوذه را خون‌آلود و باطل.

یک معمـــای سیاسی

اسلام نیک‌نفس
اسلام نیک‌نفس

جیرفت

«من در یک روز ۴۵ جلسه گذاشتم»

شما جای ما، آیا با شنیدن این حرف دود از کله‌تان بلند نمی‌شود؟ آخر کمتر جیرفتی است که در جلسه انتخاباتی نبوده و یا در منزلش جلسه انتخاباتی برگزار نشده باشد (با توجه به این‌همه انتخابات در جیرفت!!!)

این افاضات باعث می‌شود که ما به عقل عوام و ناقص خودمان کاملاً بی‌اعتماد بشویم. هنوز غم ۴۵ یا ۵۰ هزار مستمع جلوی ستاد آن آقا روی دلمان است که این آقا هم در یک روز ۴۵ جلسه می‌گذارد، به نظر شما چطور امکان دارد؟!

فرض می‌کنیم آقا ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شده (که نشده) اگر ۲۰ دقیقه برای ادای فریضه صبح وقت (که گذاشته) فرض را بر این می‌گذاریم که اولین جلسه انتخاباتی ساعت ۵/۴ صبح برگزار شده (که اصلاً نشده)، باز هم فرض کنیم که آن روز مردم از شدت علاقه به کاندیدای محبوب گروه‌گروه و فوج‌فوج از روستاهای بلوک و میانچیل و عنبرآباد خودشان آمده‌اند پشت درب منزل آغا حداقل نشستن و حال و احوال کردن و حرف زدن آغا با مردم و مردم با آغا، حداقل یک ساعت وقت می‌خواهد و بین هر دو جلسه یک ۱۵ دقیقه هم وقت تلف شده منظور می‌کنیم، با این حساب از ۵/۴ صبح تا ۵/۱۲ ظهر، هفت جلسه برگزار می‌شود. حتماً یک ساعت وقت هم ظهر صرف نهار و نماز می‌شود (استراحت نخواستیم) اگر از ۵/۱ بعدازظهر آغا کارش را شروع کند و تا ۵/۴ صبح یه کوب همه‌اش جلسه داشته باشد می‌شود ۱۲ جلسه، که با آن ۷ تا می‌شود به عبارتی ۱۹ جلسه، این در صورتی است که اصلاً آغا از جایش بلند نشود و به هیچ بهانه‌ای هم از اتاق بیرون نرود و آمپلی‌فایر هم داغ نکند تازه هنوز ۲۶ جلسه روی زمین است در حالی که ۲۴ ساعت شبانه‌روز هم سرآمده!!! راستش عقل ناقص ما دیگر به جایی قد نمی‌دهد، یا آغا باید از تعداد جلساتش کم کند یا اینکه ما به عوام بودن خود اعتراف کنیم یک راه دیگر هم هست و آن اینکه آن کسی که مأمور شمارش جلسات بوده احتمالاً رئیس اداره آموزش و پرورش یک منطقه‌ای باشد (فکر نکنید منظور ما عنبرآباد است!!!) که معمولاً در شمارش دو تا را بیست تا و چهار تا را چهل و پنج تا می‌شمارد.

عاشــقی در ز مین هــــای پسته

مرضیه محمدی
مرضیه محمدی
عاشــقی در ز مین هــــای پسته

صدایِ آقای ذاکری کارگردانِ مستند از پشتِ درخت‌های پسته می‌آمد که داد می‌زد: مَهدی رو هندل کنین. ‌مردی تقریباً ۳۰ ساله با صورتی سبزه و ته‌ریشی که موهای سفید هم داخلشان توی چشم می‌خورد، با یک عینک دودی بزرگ و کلاً آفتابی و کیفِ کمری که دائماً همراهش بود. علیرضا روی زانوهایش تکیه زده بود و نشسته بود (سرچنگو) طبق معمول نگاهِ خسته‌اش را حوالۀ مرضیه کرد و گفت: دستت درد نکنه، برو بهش بگو چکار باید بکنه!

مرضیه منشیِ صحنۀ مستند بود. به دلیل گرمایِ غیرقابل تحمل روستایِ شفیع‌آباد رمقِ راه رفتن از پاهایش رفته بود. اواخر شهریورماه و اوج فیلم‌برداری بود.

اق و اوف کنان داد زد: مَهدی؛ هووووووی؛ کجایی؟ زیر لبش زمزمه کرد: من اصلاً ریختِ این بچه رو دیدم که توقع دارم پیداشم بکنم؟ سرش را آورد بالا، یک زمینِ وسیع ِ پر از خاک‌روبه رویش بود، که درخت‌هایش را سوزانده بودند، سمتِ راست درخت‌های پسته بودند و سمتِ چپ خانۀ کاهگلیِ یکی از اهالیِ روستا؛ ۴ پسربچۀ تخس هم جلویش ایستاده بودند؛ سیاه‌سوخته و پر از شیطنت و شور؛ انگار که از زمین سر درآورده باشند. مرضیه کلۀ پدرِ گرمیِ هوا را گفت و بلند نالید: مَهدی کیه؟

پسری که سنش از همه بیشتر بود دستش را بلند کرد: مِنَم!

مرضیه دستی توی هوا تکان داد و گفت: پشت سرم بیا، آقای ذاکری کارت داره. از زمین خاکی دور شد و به آسفالت جاده نزدیک شد؛ همین حین هم پرسید: چند سالته؟

مهدی فک پایینش نسبتاً جلو بود؛ صورتش خیلی سوخته بود؛ آتشِ شیطنت توی چشم‌هایش شعله می‌کشید، گشاده گشاده (پق پق) راه می‌رفت؛ دنیا به مچِ دستِ چپش هم نبود، یک شلوار کردیِ مشکیِ سایزِ مرحومه چاقِ السلطنه هم پایش بود؛ با یک تیشرت رنگ و رو رفته و دمپایی‌هایی انگشتی؛ صدایش را انداخت پشتِ سرش (پسِ کله‌اش): مَن کلاااااسِ هفتتم هسَم، مَن کلاسِ هفتم هستم، یک قرِ ریزی هم همراهش می‌آمد. مرضیه هم سبزه و بانمک بود، ۱۸ ساله بود و پرشور؛ دست‌هایش را برد بالا و گفت: منم ۱۸ سالمه، میا برقصم؟ سنگین باش؛ سبکارو باد میبره. بعد نگاهی به اطراف انداخت اما اثری از تیم ندید و گفت: حیف که نمیشه بگم توروحت ذاکری! مهدی دست راستش را آورد بالا و گذاشت روی سرش: نه بگووو، خودسانسوری نکن، راحتت باش.

مرضیه نفس و عمیقی کشید و گفت: توروحت ذاکری! به من میگه بیام تورو هندل کنم، معلوم نیست خودش کجا رفته کیو هندل کنه، آدم انقدر بی‌رحم؟ گرمش نمیشه یعنی؟ من حیرون موندم تو کار این آدم، دو تا واژه کلاً بلده! هَندل و ادایِ خُدا مَرگِم بده ی من؛ حیف که نمیتونم دور از جون بگم آمین؛ محکم کوبید روی پیشانی‌اش و به مهدی نگاه کرد، نصفِ جاده را با غرغرهایش طی کرده بود، راهش را به سمتِ خانه‌ای که وسایل درونش بودند کج کرد و گفت: بیا مهدی، بیا هندلت کنم. مهدی خندۀ شیطنت‌آمیزی روی لب‌هایش نشسته بود، مرضیه عصبانی غرید: فقط توی سیاه‌سوخته کم بودی تو این گرما، ماشالله دست رو کسی گذاشته که شیپتکوش میپتکه (سروگوشش می‌جنبد). در نیمه‌باز بود کامل بازش کرد و توی چهارچوبِ در رو به خیابان نشست و به مهدی هم اشاره کرد که بنشیند؛ سعی کرد اطلاعاتی از روحیاتش به دست آورد، لااله الی اللهِ بلندی گفت و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد، به چشم‌های براق مهدی زل زد و گفت:

تا حالا عاشق شدی؟

مهدی زد زیر خنده:

من همین چند روز پیش خودِ (با) فاطی به هم زدم!

مرضیه محکم کوبید فرق سرش و با دهان باز زمزمه کرد:

یا فاطمۀ عباس؛ آخرالزمون شده، تو روستا اینجور چیزا؟

مهدی دست کرد توی جیبِ شلوارکردی‌اش و یک گوشی نوکیا با کت‌های فراوان (سوراخ‌های فراوان) درآورد و ابروهایش را بالا انداخت: تکنولوژی به روستا مایَم رسیده! فاطی کثافت خود مَ به هم زد هفته بعدش رفت خودِ مِلو؛ مَ که نمی‌بخشمش، دخترو چیزیم بود؛ ای مَ ری...مرضیه پرید توی حرفش: دیدی توی صورتش، ولش کن، سعی کن باادب باشی؛ ذاکری خیلی رو ادب حساسه! مهدی گوشی را کرد توی جیبش و گفت: اِی مَ ...

مرضیه کلافه دست‌هایش را توی هوا چرخاند: خیل خُب، بسه.

ما امروز عصر قرارِ یه قسمت مهم رو ازت فیلم‌برداری کنیم، دوست داری معروف بشی یا نه؟

مهدی با صورت رویِ خاک‌ها خوابید؛ خودش را غلتاند و بعد بلند شد و گفت: مَ اگه معروفم بشم، معروفِ خاکی‌ای میشم؛ خودمِ اصلاً نمی‌گیرم!

مرضیه لبخند زد: آفرین، چقدر باشعور!

مهدی دستی به نشیمنگاهش کشید و گفت: ولی اگه پولدارِ معروفی بشم، هیچکسِ درِ خونمونم نمی‌مالم ...!

مرضیه مشتی خاک برداشت و برد بالا: ای خاک تو سرت؛ بی‌شعور!

مهدی دست‌هایش را روی صورتش کشید: میا چکار کنم؟

مرضیه زل زد به آسمان و ذاکریِ ریزی از دهانش بیرون آمد، دستِ مهدی را گرفت و برد وسطِ حیاطِ خانه.

روبه رویِ درب ورودی طویلۀ مخروبۀ گاو و گوسفندان بود که با یک مشت علف جلویش را پوشانده بودند، سمتِ چپ کتِ کفترها بود (سوراخِ کبوترها) و دستشویی و یک گاراژِ کاهگلیِ کوچک، سمتِ راست، خانه بود که تماماً پر از آشغال و خاک و پشکلِ گوسفند بود و آقای ذاکری لطف کرده بودند کارگری را هندل کرده بودند که خانه را برای فیلم‌برداری تمیز و آماده کند.

مرضیه مهدی را برد نزدیک بو کت کفترها و روی پشت‌بام را نشانش داد: ببین مهدی، فرض کن دختر همسایتون بالائه و داره تورو نگاه میکنه؛ تو دوسش داری اونم دوسِت داره؛ غیرمستقیم باید بهش نشون بدی که ازش خوشت میاد؛ یجورایی چراغ سبز نشون بدی، می‌گیری چی میگم؟

مهدی چشمکی زد و خندۀ از ته دلی کرد و گفت: کارِت نباشه اوسا! خیز برداشت سمتِ کفترها و دوتا گرفت و کرد توی پاچۀ سمت راستیِ شلوارِ کردی‌اش بادی به غبغب انداخت و به پشت‌بام زل زد، سرش را انداخت پایین و با صدایش صوت‌های نامفهومی تولید کرد؛ مرضیه با تعجب به مهدی و چهرۀ شرورش و پاچۀ شلوار بادکرده‌اش زل زده بود، آرام گفت: حالا نشونش بده عاشقشی! مهدی دستش را کرد توی شلوارش و به دختر همسایۀ فرضی نگاه کرد، لبخند ملیحی زد و کفتر اولی را درآورد و شروع کرد به رقصیدن، مرضیه خنده نشست روی لب‌هایش و زمزمه کرد: اینم یه شیوۀ ابراز عشقه دیگه، خاک تو سرت، با کفترم ابراز علاقه میکنه بچه ... از مهدی دور شد و داد زد: حالا باید بهش بفهمونی که چراغ سبز دادنات برای اینه که عاشقش بودی، مهدی تیوپِ کنار کت کفترها را برداشت و توی هوا چرخاند و طرف بوم پرت کرد و داد زد: آهاااااای، پدددددر سَ....

مرضیه دوید توی دادش: چی میگی مهدی؟ چرا فحش میدی؟

مهدی غرید: شما باکلاسین ما هر کیو دوست داشته باشیم بهش میگیم پدرسگ!

مرضیه گفت: نه اینجوری ذاکری هم منو میکشه هم تورو؛ یه جور دیگه بفهمون بهش؛ یک؛ دو؛ سه...

مهدی سینه‌اش را لرزاند و چشمکی به بام زد و باز دست کرد توی شلوارش و سریع کفتر را درآورد، پشتش را کرد به بام و غیرمستقیم گفت: مَ به خاطر هرکسیییی کفتر تو شلوارم نمیندازم؛ اوج هنرمندیه، کفتر تو پاچه شلوارت پرورش بدی، ابرازعلاقه یم بکنی؛ معروفم بشی! مرضیه لب و لوچه‌اش آویزان شد و به خورشید زل زد که حالا تا وسطِ اسمان آمده بود؛ به سمت در رفت و گفت: اصلاً به من چه، تو روح تو و خورشید و دخترهمسایتون باهم، اق! در را محکم زد به هم و رفت ذاکری را پیدا کند، صدایِ ذاکری گفتن‌هایش تویِ جاده می‌پیچید.

مهدی تیوپ را به گردنش انداخت و به دیوارِ روبه رویِ بام تکیه داد و نشست؛ تیوپ را باریک کرد و مثل نوارِ کراوات توی دستش نگه داشت، پلک‌هایش را باز و بسته کرد زمزمه‌اش بلند شد:

اگر معروف باشم، محل به ای دخترا شهری نمیدم،

طاقتِ گرما ندارن، ا کارِ مَ عیب میگیرن، چیزیم هستن!

حیف ای زمینا پسته که اینا با هفت قلم آرایش نیان فیلمبرداری،

افت داره، عیبِ! حیف ... و به دوردست‌ها زل زد؛ انگار که سکانسِ جایزه‌های بلورینش را تویِ افق دیده باشد ...

درست مثلِ یک گرتیِ متوهمی ...

آب در دست داری مخـور و ...

یحیی فتح‌نجات
یحیی فتح‌نجات

قصه ضرب‌المثل‌های کرمان (۷)

***

بسیار شنیده‌اید، هرگاه وجود یک نفر در جمعی لازم و ضروری بوده است؛ برایش پیغام داده‌اند: «اگر آب در دست داری مخور و حرکت کن» یعنی حضور تو به ثانیه و دقیقه بستگی دارد.

بسیاری از خوانندگان گرامی تصور می‌کنند، این زبانزد از مثل‌های جدیدی است که در قرن‌های متأخر وارد زبان فارسی شده است. حال آنکه به موجب این بیت فردوسی توسی که مربوط به داستان‌های زال و رستم است؛ زبانزد مذکور ریشه در هزاره‌های پیشین دارد: «که اگر سر به گل داری، اکنون مشوی/ یکی تیز کن مغز و بنمای روی»

واقعیت این است که قبل از اختراع انواع شامپو، صابون و دیگر مواد شوینده، مردم در حمام‌ها برای شستن موهای سر از نوعی گِل سرشوی که از معادن مخصوص استخراج می‌شد، استفاده می‌کردند. بیت بالا حاکی از آن است که سفیر پادشاه به زال می‌گوید: اهمیت کار به حدی است که اگر هم‌اکنون در حمام هستی، گل‌ها را مشوی و ضمن رعایت اصول امنیتی با سرعت هر چه بیشتر، خودت را به دربار برسان.

از این گل که برای شستن موهای سر و لباس‌ها استفاده می‌شد، تا ۷۰-۶۰ سال پیش همراه با گیاهی، به نام اشنان که در گویش کرمانی به آن اِشلوم می‌گوییم، استفاده می‌شد و این گیاه در مناطق کوهستانی می‌رویید.

استاد سخن، سعدی شیرازی با استفاده از همین گل به خلق اثری آموزشی پرداخته که قرن‌ها رفتار نیاکان ما را – بر اساس آموزه‌های اسلامی – تحت تأثیر قرار داده بود.

«گِلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم/ بدو گفتم که مُشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم!؟/ بگفتا: من گِلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گُل نشستم/ کمال هم‌نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم»

مردم، این گل سرشوی را در کنار گل‌های خوشبویی چون گل سرخ محمدی، یاس و ... قرار می‌دادند. پس از مدتی بوی گُل در گِل سرشوی اثر می‌کرد و در نتیجه موهای افرادی که سرشان را با این قبیل گِل‌ها می‌شستند، تا مدتی بوی گُل می‌داد. در سرودۀ بالا، کمال همنشین «بوی گل» است و سعدی به‌صورت غیرمستقیم به مخاطب خود توصیه می‌کند با افرادی هم‌نشین شوید که دارای فضیلت‌های اسلامی و اخلاق انسانی باشند تا همانند خاکی که از بوی گل تأثیر پذیرفته است؛ شما نیز از دوستان خود بوی گل دریافت کنید و همۀ مردم از دانش، اخلاق پسندیده، رفتار نیکوگفتار مؤدبانۀ شما لذت ببرند.

بدیهی است، هم‌نشینی با افراد بی‌مایه، پرخاشگر و بدزبان نه‌تنها سبب کمال معنوی شما نمی‌شود بلکه شما را از چشم مردم می‌اندازد.

شاعر در پایان این سروده – به‌صورت غیرمستقیم – از مخاطب خود می‌پرسد آیا ما از خاک کمتریم!؟

و این پرسش پایانی است که انسان را به تکاپو وامی‌دارد تا رفتار و گفتار خود را متناسب با سیره مبارک رسول اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) تعالی بخشد و به پاکی و پاک‌دامنی، امانت، خوش‌رفتاری با اطرافیان – به‌ویژه اهل خانواده – دوری از گناهان و پلشتی‌ها آراسته گردد تا مردم او را همچون گل ببویند و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با او لذت ببرند.

در عالم تخـیّل!!!

وحید عطارنژاد
وحید عطارنژاد

می‌گویند ملامحمد عمر در یک پیام رادیویی گفت: نیروهای وفادار به وی، یک مرد افغانی را که هیچ‌گونه پای‌بندی به اصول اخلاقی نداشت دستگیر کرده‌اند. وی افزود: از مغازه این مرد گناهکار چند مجسمه زنانه (مانکن) که انواع لباس‌های زنان را بر تن داشتند، به دست آمد. وی خاطرنشان ساخت که جرم این مرد شرور اثبات شده است و نیازی به بازجویی و دادگاه و غیره ندارد؛ زیرا وی در حالی دستگیر شد که با نهایت وقاحت در حال باز کردن دکمه‌های مانتوی یک مجسمه جوان بوده است!!!

ضرب سکه

به زودی سکه یکصد میلیون ریالی ضرب خواهد شد!! یک منبع آگاه (!) که نخواست نامش فاش شود گفت: اندازه، وزن، ارزش (!) و سایر مشخصات این سکه به‌اندازه سکه یک ریالی چند سال پیش است، ولی طرح آن بسیار زیباتر از سکه یک‌ریالی می‌باشد. این منبع آگاه (!) افزود: پس از چاپ اسکناس‌های صد؛ و هزار میلیارد ریالی، ضرب این سکه، ضروری به نظر می‌رسید که شکر خدا با رعایت (!؟) قوانین اقتصادی کشور، انجام شد!!

کارشناس خبره

یک کارشناس برجسته (!) اقتصادی، در مورد شایعه تغییر واحد پول کشور گفت: شایعه جانشینی یک واحد پول دیگر به جای ریال رایج (و نگون‌بخت) در سیستم بانکی، شایعه‌ای بی‌مأخذ و شرم‌آور می‌باشد و هیچ اشکالی (!) در اقتصاد (؟!) و واحد پول کشور وجود ندارد و اشکال موجود در کافی نبودن(!!!) اعداد و ارقام ریاضی است که باید اصلاح شوند!!

این کارشناس بزرگ(!) اقتصادی در خاتمه سخنانش در مورد کافی نبودن اعداد و ارقام ریاضی، به‌شدت هشدار داد و این کمبود را موجب بروز چالش‌های بسیار جدی در آینده، دانست!!

عیدانه مقامات!

چماه کوهبنانی
چماه کوهبنانی

بزرگترین مقامات بادآباد در چارچوب جلسات ماهیانه با اصحاب رسانه جمع خبرنگاران آمدند و از طرح‌های سال آینده سخن گفتند. گزیده این مصاحبه را بخوانید.

خبرنگار ابرهای سبز می‌گویند سال آینده بادآباد با مشکل آب روبرو است

مقام مسئول: ضمن تبریک سال نو باید نوید دهم با تلاش و کوشش مدیران محترم ما سال آینده مشکل آب نداریم و همین حالا هم اگر داخل شیر آب می‌ریزیم دلیل پرآبی است. با برکت آب است که اختلاف بین جناح‌های ما هم آبکی است روزنامه‌ها آبکی است. حتی درس و مشق مدارس هم در فضای مجازی و آبکی انجام می‌شود.

همان خبرنگار: مشکل برق چی؟

مسئول: مشکل برق تنها مدیرانی دارند که ضعف دارند و در اختلاس از خود ردپا به جا گذاشته‌اند لذا برق آن‌ها را می‌گیرد. مدیران ما همه اهل برق هستند مثل برق می‌آیند و مثل برق می‌روند.

خبرنگار پگاه سبز: آیا مدیران در سال آینده برنامه‌ای برای راه دارند؟

مسئول محترم: همه مدیران در همه این سال‌ها برای راه برنامه داشتند و هنوز هم دارند. چون می‌گویند نان در راه است.

حالا راه‌ها فرق می‌کند. بسیاری در فکر راه در رو هستند که بار خود را بسته‌اند مهم نیست آسفالت باشد. بعضی‌ها در فکر شاهراه و اتوبان هستند. این افراد فامیل‌هایی دارند که باید استخدام شوند و ما مانند گذشته دغدغه چپ راه نداریم. هی در راه راست هستند.

خبرنگار اهل‌قلم: برنامه‌های آموزشی در سال آینده چیست؟

مسئول: ما در سال آینده بقیه چهاردیواری‌ها را هم تبدیل به دانشگاه می‌کنیم. همه باید فوق‌لیسانس و دکترا بگیرند. این افق روشن است.

همان خبرنگار: بعضی از رشته‌ها با نیاز بادآباد همخوانی ندارد رشته دکترای اقیانوس‌شناسی و رشته فوق مهندسی کشتی‌سازی در بادآباد که خشکسالی است بی‌فایده است

مسئول: اختیار دارید. همین فارغ‌التحصیلان هستند که با وام‌های اشتغال با هم اقیانوس می‌سازند اقیانوس‌های بخش خصوصی باعث رونق اقتصاد می‌شود و بخش خصوصی کشتی هم می‌سازد و مهندس نیاز دارد.

فقـط آن‌ها را به حضرت شــاه‌عباس و رضاشاه حواله می‌کنیم!

ابوالفضل کارآمد
ابوالفضل کارآمد

۵۵۰ فروند!!؟ تانک؟

عدالت ایجاب می‌کند که هر چیز و هر کس در جای واقعی خود قرار بگیرد و اگر به هر دلیل چنین نشد، حتماً مردم شاهد پریشانی و نابسامانی و ویروس پرت و پلا می‌شوند.

کار در مطبوعات و صدا و سیما و هر کار دیگری از این قاعده مستثنی نیست. وقتی قرار باشد آدم‌های کم‌سواد و کم‌اطلاع به پیکره این دستگاه‌ها نفوذ کرده باشند، و در حقیقت به‌زور تزریق شده باشند، معلوم است حال و روز اطلاع‌رسانی چگونه خواهد بود!؟

صبح که رادیوی سراسری را باز کردم آقای محترمی که خبر را می‌خوانند وقتی می‌خواست از علیرضا دبیر کشتی‌گیر قهرمان المپیک تجلیل کند فرمود: علیرضا دبیر در سیدنی «شگفتی!؟ آفرید از فرط عصبانیت رادیو را بستم و عطای خبر شنیدن را به لقایش بخشیدم. شب هنگام استراحت که رو به روی تلویزیون – جعبه جادویی جناح مقتدر!!- درازکش کرده بودم، فریاد تبلیغات‌چی استان را شنیدم که فریاد می‌کشید و جوایز ریز و درشت یک صندوق قرض‌الحسنه استانی را تبلیغ می‌کرد تمام سخنان با حرارت و آتشین ایشان را به صبوری گوش می‌کردم، آقا فرمودند: فقط تا ۲۵ شهریورماه فرصت دارید!؟ از جا جستم به تقویم نگاه کردم و تاریخ ۱۱ مهرماه را جلوی چشمان خود مجسم دیدم! و در دل خود به این‌همه دقت و فهم و زمان‌شناسی آفرین گفتم.

فردا صبح با خیالی راحت و آسوده و بدون مشکل راهی محل کار شدم و در محل اداره تا شروع کار مشغول تورق مطبوعات استانی شدم در جریده‌ای یک نفر از چگونگی حضور مردم کرمان در دفاع مقدس سخن گفته بود. به متن که رسیدم، آمار ۵۵۰ فروند تانک!! خوشحالم کرده زیرا فهمیدم خوشبختانه در باب فرهنگ هر جا بروی آسمان همین رنگ است!؟ وقتی قرار باشد آدم‌های بی‌سواد و کم‌سواد با ترفندهای سیاسی و اعمال قدرت‌های گوناگون میز و صندلی‌های بی‌جان را اشغال کنند و پز فرهنگ بدهند معلوم است که همه چیز باید تغییر کند؛ همین هفته دفاع مقدس را نگاه کنید چقدر آدم‌های جبهه نرفته! و جبهه ندیده! خاطرات جبهه نقل می‌کنند و فریاد ایثارگری سر می‌دهند؟

ما هم تصمیم گرفته‌ایم از امروز «شکفتی» آفرین باشیم و به جای ۵۰۰۰ شمارگان به مردم مظلوم و صادق بگوییم: هر بار نشریه‌مان را در تیراژ!! ۱۰۰۰۰ و ۲۰۰۰۰ و ... فروندی!؟ چاپ می‌کنیم. کی به کیه؟

شعر طنز

شعر طنز
شعر طنز

حمید نیک‌نفس

گفتم کرونا آمد و گفتی که بعید است!

در کشور ما ناقل و بیمار کسی نیست!!!

یک‌ذره نترسید، در این قفل کلید است

آسوده بخوابید که بیدار کسی نیست

بیمار توام، ای همه تدبیر، ولیکن

مانند تو دهقان فداکار کسی نیست

تنها گل بی‌عیب خداوند جهان است

آزرده مشو،چون گل بی‌خار کسی نیست

الکل چو نیاز است، در میکده باز است...

در مسجد و در کوچه و بازار کسی نیست

عشاق از این شهر به جان آمده رفتند

حتی که در این قوطی عطار کسی نیست

در جشن و عزا پشه کند یکسره پرواز

از ترس شما داخل تالار کسی نیست

بدمستی ایام جوانی بگذارید

در مجلس و در محفل و دربار کسی نیست

از خلق کمک می‌طلبی، گرچه بعید است

فریاد مکن آن ور دیوار کسی نیست

بر سر مزن ای دوست که بازار کلاه است

بر در مزن ای یار که انگار کسی نیست

گوشی ننوازد چو صدایت بشری را

سیمای تو را طالب دیدار کسی نیست

افتاده گی آموز، ز امثال قدیم است

دیوانگی آموز، که هشیار کسی نیست

از خرس ‌مَپرسید، که در پای اجاق است

بیهوده نگردید که در غار کسی نیست

شاعر که زیاد است، به‌جز طاهر عریان

این جا به نظر فاقد شلوار کسی نیست

^^^

علی اسدی شهربابک

و نیست از من عاشق میان ده اثری

و نیست از من در روزنامه‌ها خبری

نه بین مدرسه‌ها و نه کوچه‌های محل

نه بین جنبش سبز و نه بین جنگ جمل

نه بین پیک لبالب به دست یک ساقی

نه بین متهمین فساد اخلاقی

نه یک مدیر فراری در آن ور آبم

نه در پیاده‌رو خیس کارتن‌خوابم

نه در مقاله کیهان، نه توی ببست و سی

نه توی رادیو فردا، نه توی بی‌بی‌سی

نه بین متهمین به مرگ یک سربی

نه بین قرمز و آبی به دیدن دربی

نه می‌کشند از این پای خسته تیری را

نه می‌کشند به فرمان من امیری را

تمام نقشه جبریل نقش بر آب است

مرا به نیل سپردند و آسیه خواب است

نشسته‌ام که بمیرم به جاودانگی‌ام

به اعتصاب غذایم به حبس خانگی‌ام

تمام خاک تنم را خودت تصرف کن

بیا و باز خودت را به من تعارف کن

تو به شکستن این حصر سخت فرمان ده

به اعتصاب غذایم بیا و پایان ده

^^^

گله از شوهر

فاطمه لشکری

مَ وَر تو چی بگم ها، دونم ثمر نداره

وَختی عیال و فرزند، دس از تو وَر نداره

وختی می‌یام به خونه، زن میگه با پسر، کو؟

بابات مگر به خوابه، ای کلّه وَر نداره...

می‌گم چکار داری، بِل دقّه‌ای بخوابم

می‌گه ز حال و روزت هِشکی خبر نداره

می‌با هَمِش بخوابی، کی فکر روزگاری؟

خوابت مگه چِقدّه، شوم و سحر نداره؟

وَخی برو تِ بازار، یه پوره‌ای نگاه کن

یه سر ببین کَل عباس، قند و شکر نداره؟

صابونمون تموم شد، فابا وِ تَک رسیده

روغن میگن اُوردن، مشتی صفر نداره؟

کفشای اکبرو روش، هفتاتِه چشم داره

ائِی کُتِ مَمِدّویه، جیب و کمر نداره

ائِی مریمو که بدبخت، یه پیرهنی ندیده

پستونکوی بچّه، دیدی که سر نداره

اینم پریز برقه، روتیش به درجکیده

وا... خودت نگاه کن، اینم خطر نداره؟

ائِی دخترو مریضه، وردار ببر به دکتر

اَوَسکه سرفه کرده، قلب و جگر نداره

می‌گم، چکارکنم زن، اینم دو، شی حقوقم...

اونم اگه اداره، نصفیشِه وَر نداره

وا... تِوون ندارم، خُب از کجا بیارم

ائِی زندگی که هیچی، غیر از ضرر نداره

همتو که پا شدم مَ دُختُوم به مادرش گُف

ای خوش به حال ننوم، اصلاً پدر نداره

^^^

زنده‌یاد حسین سروش

بچه لاتی پشت سر دختر مردم سوت می‌زد

من از چراغ قرمز عبور کردم

پلیس سوت زد

به خانه که رسیدم

سرم سوت می‌کشید.

^^^

در اینجا

درست غلط است

و غلط می‌کند

هر کس که درست بگوید

^^^

تمام گذشته من

چند نقطه شد

که نویسندگانش

در انتهای نوشته می‌گذارند

^^^

و انسان

جغرافیا را به آتش می‌کشد

تا تاریخ را بسازد

^^^

قصه هر چه می‌خواهد باشد

بیایید در آخر

کلاغه را به خانه‌اش برسانیم

^^^

یوسف نبودیم

به چاهمان انداختند

حالا می‌خواهیم بخوابیم

در سرنا می‌دمند

^^^

برای بیداری تو

خواب خوشی

دیده‌ام

^^^

مویت را

ضربدر باد کن

من

مساوی می‌شوم

با صفر.

^^^

مترسک سلام کرد

کلاغ پیر اما

دندان نداشت

^^^

حالا دیگر هیچ ندارم

حتی سایه‌ام را

روی کلاغ پیری

جا گذاشته‌ام

^^^

سیدعلی میرافضلی

لطفاً از آوردن اطفال خودداری کنید.

زندگی یک بازی تلخ است

زندگی یک بازی شیرین

بازی هر هفته بین آبی و قرمز

بین استقلال و پیروزی

بین استثنائا و هرگز

ای برادرها، برادرها

دسته اول، دسته آخرها

توی ورزشگاه آزادی

شوت‌هایی تازه باید کرد

از جناح چپ

یا جناح راست، یا هر دو

توپ‌ها را راهی دروازه باید کرد

زندگی یک بازی تلخ است

زندگی یک بازی شیرین

یک تماشا

یک گُل رنگین

و غروب جمعه از استادیوم تا خانه

- یا خوشحال یا غمگین

می‌روی تا هفته‌ای دیگر

بازی آشفته‌ای دیگر

ای برادرها، برادرها

دسته اول، دسته آخرها

توپ و تشویق و تماشاچی

هر سه بی‌کارند این هفته

بازی انگاری سرکاری است

شوت باید بود

^^^

شهر وارونه

افسانه شعبان‌نژاد

توی شهری که در خیال من است

گربه توسو و دشمنش موش است

چونکه موشی بیاید از آن دور

گربه از ترس موش بی‌هوش است

سگ بیچاره نیز در این شهر

دائماً توی کوچه مهمان است

روز و شب از نگاه گربه پیر

توی سوراخ موش پنهان است

توی شهر خیال من، ماهی

چتر زیبا و کوچکی دارد

چتر خود را که می‌گشاید او

آسمان تند و تند می‌بارد

در خیابان و باغ و مزرعه‌ها

شاخه در خاک و ریشه در بالاست

آن طرف توی بیشه این شهر

شیر ترسوترین حیوان‌هاست

در دل باغ و بیشه این شهر

بهترین نغمه قور یا قار است

دیدنِ پونه‌های وحشیِ باغ

آرزوی بزرگ یک مار است

شادمانم که هر چه می‌گویم

همه در فکر و در خیال من است

چونکه ناچار می‌شدم آن وقت

بدوم من به جای پا با دست

^^^

عالیه جهرمی

- دختو۱ خدا بگم چکارت بُکنه

سر تاتو۲ و ماطل۳ و سزارت۴ بکنه

می‌گم زن هِروینی و گَرتی، نشی آ

ئی می‌خوایه، نعشه، یا خمارت بکنه

- از بسکی که ئی مردکه، وَرهم شوره۵

پُش گوش فراخ۶ و ترمه۷ و ناجوره

گفتم که وخی۸ بریم یه سات۹ خونه زِرو۱۰

اَخماشه کشید وَر تو هم گف دوره

- گفت کرمونیا به هسته می‌گَن دِندِل۱۱

آش رشته که می‌خورَن وَ روش۱۲ چائی هل

گفتم که از او قوّتو آشون خوردی؟

گف وَختی تو می‌خوری برا مَ هم بِل۱۳

- دیدم که می‌رف ور تو خیابون سکُلو۱۴

کُفتاش۱۵ و لباش قرمزه مثل هلو

گفتم به رخو۱۶ وَرچی عاروس نمی‌شه؟

گُف وَر خاطری که می‌کنه دل مِدِلو۱۷

- غیبت می‌کنه می‌گه که ای یکی خیکویه۱۸

خونه‌اش تک و تُمب۱۹ ساعتش سیکویه

کِرپو۲۰ و لِتِریا۲۱ ره ببین وَر دیوال

پُر ترده۲۲ و پُر مدو۲۳ و پُر جیکویه۲۴

پی‌نوشت:

۱- دختو: دختر

۲- سرتاتو: سرگشته

۳- ماطل: معطل

۴- سزار: معطل

۵- ورهم شور: آدم ناتو، آدمی که خرده‌شیشه دارد

۶- پُش گوش فراخ: آدم بی‌خیال

۷- ترمه: به آدم‌های عوضی گفته می‌شود

۸- وخی: بلند شو

۹- سات: ساعت

۱۰- زِرو: زهرا

۱۱- دِندِل: هسته

۱۲- وَ روش: به رویش

۱۳- بِل: بگذار

۱۴- سکُلو: سکینه

۱۵- کُفتاش: لپ‌هایش

۱۶- رُخو: رخساره

۱۷- دل مِدِلو: تردید کردن

۱۸- خیکویه: شکم‌گنده

۱۹- تک و تُمب: درب و داغون، تنبیده

۲۰- کرپو: مارمولک

۲۱- لِتِریا: رتیل

۲۲- ترده: موریانه

۲۳- مدو: سوسک

۲۴- جیکو: نوعی سوسک زردرنگ